درس بیست و ششم

درس بيست و ششم
«فلو اطلع اليوم علي ذنبي غيرك ما فعلته و لو خفت تعجيل العقوبة لا اجتنبته، لالانّك اهون الناظرين و اخف المطلعين، بل لانك يا رب خيرالساترين و احكم الحاكمين»

شايد به نظر برخي سخناني كه در شرح دعاي ابوحمزه گفته مي‎شود‌ نزديك به جبر باشد. جبر يعني اينكه امري را خدا بخواهد و آدمي آن را ناخواسته انجام دهد. اما توجه به يك نكته لازم است و آن اينكه همانقدر كه «جبر» غلط است و غير مطابق با واقع مي‎باشد، «تفويض» نيز درست نيست. تفويض نقطه مقابل جبر است. يعني اينكه امر و اراده خدا تابع اراده آدمي باشد. مسلماً تفويض از جبر اشتباهتر خواهد بود. چه آنكه خدايي كه تابع اراده مخلوق خويش گردد خود، مخلوق است. اراده اصيل هيچ گاه به دنبال اراده ‎هاي ديگر قرار نمي‎گيرد و دگرگوني در آن راه ندارد. پس سؤال اساسي اينجاست: جبر يا تفويض؟
پاسخ اين امر را فقط ائمه معصومين (صلوات الله و سلامه عليهم) كه خود ميزان حق ‎اند فرموده ‎اند. اينكه: نه جبر است و نه تفويض بلكه امر بين الامرين است و اين يعني حد وسطي كه نه آلوده به جبر باشد و نه به تفويض.

فهم اختيار بديهي است
ملاي رومي چه خوب گفت كه:
اينكه گويي اين كنم يا آن كنم                                      اين دليل اختيار است، اي صنم!

درك اختيار از امور بديهي است لذا برهان‏ پذير نيست. همچنين انكارپذير هم نيست. يعني نه نفي مي‏تواند اختيار را نفي كند و نه نفي توانايي اثبات آن را از طريق برهان دارد. چه آنكه اختيار از امور بيّن است نه مبيّن. جبر آنجاست كه موجودي به وسيله يك قوه‏ قاهر مجبور شود، بي‏ اراده خويش عملي انجام دهد اما اگر نيرويي باشد كه آدمي را با شوق به سويي كه مي‏خواهد بكشاند و آدمي با پاي خويش به سوي او قدم بردارد كه جبر نخواهد بود. حتي طبيعت هم مقهور و مجبور نيست. دانه‏ باران نيز براي فروافتادن شوق دارد، كوه و دشت و دمن گفتند: «أتينا طائعين» با ميل و رغبت مي‏ آیيم. سرّ مطلب در آن است كه هركجا كه وجود رفته باشد، كمالات وجود كه اختيار يكي از آنهاست هم در آنجا وجود دارد. هر موجودي به اندازه‏ي وجود و هستي خويش از اختيار و علم و اراده و قدرت و حتي كلام برخوردار است. اگر درخت مي‏تواند نداي «اني انا لله رب العالمين» سر دهد، چرا ابر و سنگ و چوب نتوانند؟!

راه حل، پيدا كردن حد وسط جبر و تفويض است
پيدا كردن آن حد وسط  علمي مي خواهد كه همراه با حضور و شهود و كشف باشد. علمي كه حقيقت شيء را آشكار كند نه مفاهيم ذهني آن را؛ كه البته رياضت كشيدن و پوست انداختن مي‎طلبد. امت وسط كه در اعتدال تام هستند حد وسط را درك مي‏كنند. در واقع آنكه به لحاظ فكري عادل باشد و خود در حد وسط ايستاده باشد مي‏تواند وسط همه‎ي امور را تشخيص دهد. امت وسط، خير الامور را كه «اوسطها» است مي‏شناسند. پيدا كردن اين حد وسط در مراتب ديگر انسان نيز آسان نيست. علماي اخلاق صراحتاً بيان نموده ‏اند كه في المثل يافتن حد وسط عزلت گزيني و شَرَح (شهوت‏راني) كجاست؟ و آدمي چگونه مي‏تواند مبتلا به يكي از اين دو قسم كه هركدام ضد اعتدال آدمي هستند نشود؟پس پيدا كردن اين حد وسط زحمت كشيدن مي‏طلبد.

كار راهنما، نشان دادنِ نشانه ‏ها، با اشاره است
به قول سقراط، راهنما حكم ماما را دارد. يعني انسانها را مي‏تواند، براي زايش آماده كند. نه اينكه بار اين سختي زايمان را خود بر دوش بكشد. گرچه معارف الهي روشن است اما فهم همين نكات روشن بايد به هدايت راهنما باشد. قبل از شرح اين فراز از دعا توجه به يك نكته ضروري است و آن اينكه: اين سخنان را مناجات كننده ‏اي مي‏گويد كه در دل شب كه همه خواب هستند، بيدار شده و به دنبال چيزي جز خواب و خوراك است، اين است كه گاهي بي‏ پرده و بي‏ خيال، صحبت مي‏كنند.
«فلو اطّلع اليوم علي ذنبي ما فعلتهُ و لو خفت تعجيل العقوبة، لَاجتنبة»
بنده‏ خدا، مي‏گويد: خدايا! وقت گناه، اگر كسي مرا مي‏ديد، گناه نمي‏كردم. اگر مي‏دانستم تنبيه گناه جدي و فوري است، گناه نمي‏كردم. اما تو كه مي‏گويي عقوبتت مي‏كنم، چه بسا فردا پشيمان شوي و عقوبتم ننمايي. چه بسا مورد تكميل و شفاعت قرار گيرم.اين است كه در حضور تو، بي‏ مبالات شده‏ام.
«لا لاّنك اهون الناظرين» اين نه براي اين است كه تو در نظارتت سستي مي‏ورزي «و افّف المطلعين» تو را سبك نمي‏شمارم، بل «لأنّك خير الساترين».
اي مالك من، علت گناهان من اين است كه تو خيرالساتريني. خدا، نه تنها ساتر است بلكه خيرالساترين است. نه فقط نقص‏ها و ضعف را مي‏پوشاند بلكه خوب مي‏پوشاند.

ستر و پوشش، داراي مراتب است
يك مرتبه از پوشش و ستر الهي آن است كه انسانها از درون يكديگر خبر ندارند و مثلاً بدگماني ديگري را نمي‏بينند. مرحله ‏بعد پوشش در جايي است كه مثلاً ممكن است اين بدگماني با سخني بر ديگران آشكار شود و خدا باز مي‏پوشاند. در دعاي افتتاح مي‏خوانيم كه «فان أبطأ عنّي عقبت بجهلي عليك» خدايا! چيزهايي كه براي خوشي‏ ام از تو خواسته ‏بودم تو در اجابتش تأخير كردي و پاسخم ندادي و من تو را مورد عتاب قرار دادم. در صورتي كه «و لعل الذي ابطا عني هو خيرلي». چه بسا آن سختي‏ها براي من بهتر بود، «لعلمك بعاقبه الامور»، به خاطر اينكه تو هستي كه عاقبت همه‏ي امر را مي‏داني. اين است كه گاهي خدا دروغ انسانهايي كه «اياك نستعين .. ،و توكلت علي الله» را مي‏گويند مي‏پوشاند. گاهي به گونه ‏اي مي‏پوشاند كه كرام الكاتبين و جبروتيان و ملكوتيان نيز خبردار نشوند. درجه‏ بالاتر آن است كه اين ستر به گونه‏اي باشد تا در قيامت كه «يوم تبلي السرائر» است، نيز آشكار نشود. و نيز بالاتر از همه‏ي اينها ستر الهي تا آنجا مي‏تواند باشد كه در نظر خودش نيز گم شود. به تعبيري كه عرفا دارند.

من بخال لبت، اي دوست گرفتار شدم                     چشم بيمارتو را ديدم و بيمار شدم
چشم بيمار كنايه از آن چشمي است كه كوتاهي‏ها و نقص‏ها را نمي‏بيند. مگر نمي‏شود خدا بخواهد كه نبيند. وقتي چنين بخواهد، ابزار و وسايلش را نيز فراهم مي‎كند.
نوع ديگر از پوشاندن نيز چنين است كه خدا چنان بپوشاند كه حتي خود آدمي هم از خودش خجالت نكشد. خدا خير الساترين است. وقتي او چنين مي‏پوشاند كه بهتر از آن قابل تصور نيست، آيا در اين صورت سر به هوايي و بي‏مبالاتي قابل تصور نيست؟

و احكم الحاكمين
تو بهترين داور هستي.
داوري بر دو نوع است. داوري بر اساس عدالت و داوري بر اساس محبت. گاهي قاضي بر اساس ظاهر شريعت حكم مي‏كند به تنبيه و مجازاتِ آنكه دزدي كرده، گاهي قاضي به عوامل و زمينه‏هايي كه در اين عمل مجرم تاثير داشته، توجه كرده و در مجازات او تخفيف مي‎دهد. مثلاً اضطرار او در نجات دادن جان فرزند بيمارش. البته چون در دنيا بايد ظاهر شريعت حفظ شود قضاوت بر اساس عدالت خواهد بود و نه بر اساس محبت. اما اگر در آخرت كه حقي هم از كسي ضايع نمي‏شود، حاكم و قاضي‏اي باشد كه ملاك او در قضاوت محبتش به مجرم باشد و نه اجراي عدالت؟ آيا او احكم الحاكمين نخواهد بود؟ آنجا كه محبت مي‏آيد عدالت رخت مي‏بندد چه آنكه محبت با عدالت جمع نمي‏شود. نمونه‎اش اينكه غذاي بهتر و مناسب‏تر به جاي آنكه به دهان پدر و مادر بنشيند. به دست خودِ آنها بر دهان فرزند كوچكشان مي‏نشيند و خوردن آن طفل چنان لذتي برايشان دارد كه گويي خود مي‏خورند و لذت مي‏برند.

و تحبّب ايّيَ فاتبغّضُ اليك
اين مشابه آن فراز از دعاي افتتاح است كه «انك تدعوني فاوّلي عنك» تو مرا مي‏خواني و من از تو رو برمي‏گردانم. تو به من محبت مي‏ورزي مي‏گويي كه عاشقم هستي و مرا مي‏خواهي. اما من مي‏گوي تو را نمي‏خواهم. قضاوت كدام حاكم محبي جز خدا كه احكم الحاكمين است چنين خواهد بود؟
خدايا! در مسير فهم معارف خود جز همراهي ولي خودت و به ويژه حبيب خودت، كسي به جايي نمي‏رسد. تو خود، همراهي و معيت با حبيبت را سهم و روزيمان فرما.