چیستی ادراك

حكومة: في انّ ادراك الشئ نفسه هو ظهوره لذاته لا تجرده عن المادة كما هو مذهب المشّائين ................

گفته شد كه ادراک عبارت است از ظهور چيزي براي خود يا نور بودن چيزي لذاته. درصورتي‌كه ادراك حاصل شده باشد، چيزي برای چيزي ظاهر شده است و يا چيزي از چيزي و يا براي چيزي غایب نيست بلكه حاضر است. حال آيا حضور هرچيزي براي چيزي، ادراك است؟

ادراك از ديدگاه حكماي مشّاء

نظريه حكماي مشّايي درباره ادراك دو عنصر اساسي دارد: يكم، تجرد از مادّه. دوم، عدم از غيبت.
1ـ حضور چيزي براي چيزي يا حضور شئ لشئ، ادراك است به‌شرط این‌كه حضور به‌طور دقيق براي چيزي يا لشئ باشد تا چيزي براي چيزي معلوم گردد. به‌عنوان نمونه، نقطه بر برگ كاغذ، حضور چيزي براي چيزي يا حضور شئ لشئ نيست، بلكه حضور شئ علي شئ است. نقطه بر كاغذ است نه براي كاغذ. وجود نقطه وجود لغيره نيست. اگر وجود نقطه نسبت به كاغذ، لغيره باشد، يعني حضور شئ لشئ باشد، بايد كاغذ آن را ادراك كند. رنگ و ديوار دو چيزي هستند كه كنار هم قرار گرفته‌اند. وجود لغيره به‌گونه‌اي است كه يكي از آن دو چيز به‌خاطر وحدت، حذف می‌شود و از ميان مي‌رود، ازاين‌رو، نمي‌توان آن را از موضوع جدا ساخت، مانند جدا كردن رنگ از جسم. (جدايي‌ناپذير بودن آن دو به اين دليل است كه عرض نيازمند به جوهر است و بدون آن تحقق ندارد. اين مورد نقض حكمت اشراق بر حكمت مشّايي است.)
به تعبير ديگر، ادراك حضور شئ مجرد براي شئ مجرد است. نقطه روي كاغذ، ممکن است حضور شئ لشئ باشد ولي ادراك نيست، زيرا وجود لغيره ندارد. در جايي وجود لغيره هست كه يكي كلاً در ضمن ديگري فاني شود. ولي اگر دو چيز با هم مخلوط شوند ولي يكي از آن دو حذف نشود، مانند تركيب چند رنگ با هم كه همه آن‌ها وجود دارند و هيچ‌يك از ميان نرفته‌اند، اگرچه آن‌چنان با هم تركيب شده‌اند كه هر يك از آن‌ها به‌تنهايي از ديد ما پنهان شده‌اند به‌گونه‌اي كه ما هر دو را با هم ادراك مي‌كنيم نه به‌تنهايي. غايب شدن از ديد ناظر غير از حذف يكي از آن‌ها و يا از ميان رفتن آن است.
 
نقد حکیم اشراقی بر نظریه حکیم مشایی در بارۀ ادراک
پرسش: آيا در موارد حصول اعراض براي جوهر يا جسم، علم به آن اعراض حاصل مي‌شود يا نه؟
پاسخ: (توضيح دليل حكمت اشراق بر رد حكيم مشّايي درباره ادراك) اگر تجرد از مادّه شرط ادراك باشد نبايد ادراك به آن‌ها تعلق گیرد، در حالی ‌كه طعم با این که امري مادي است ولي مدرَك واقع مي‌شود و حال آن‌كه به‌نظر حكماي مشّايي ادراك عبارت است از تجرد از مادّه و يا دست‌كم، تجرّد از مادّه شرط ادراك است. پس شرط نخست ادراك به‌نظر آنان، مورد نقض دارد. شرط ديگر يا حضور چيزي براي چيزي يا عدم غيبت نيز همين‌گونه است و يا تفاوت اساسي با آن ندارد، زيرا چيزي درعين‌حال که مادي است ولی مدرَك واقع مي‌شود، پس معلوم مي‌شود كه ادراك با تجرد و نيز عدم غيبت برابري ندارد، زيرا اگر تجرد، شرط ادراك بود، بايد آن‌چه كه غير مجرد است، مورد ادراك واقع نشود يعني آن‌چه كه مادي است نبايد مدرَك واقع شود و حال آن‌كه مدرَك واقع می‌شود، مانند طعم يا مزه و مانند آن.
 
تحقيق مسأله
مقدمه: حكماي مشّايي مي‌گويند اگر طعم را ادراك مي‌كنيم، آن را به‌عنوان امر مادي ادراك نمي‌كنيم، بلكه يا به‌عنوان صورت ذهني كه نوعي وجود است، ادراك مي‌كنيم كه مجرد است و يا به‌عنوان برخي از حالات و ويژگي‌هاي نفس ادراك مي‌كنيم كه آن هم مجرد است، ازاين‌رو، اگر اجسام يا رنگ را درك مي‌كنيم، صورتي از اين‌ها در ذهن يا نفس داريم كه آن صورت، مدرَك واقع مي‌شود و آن هم از مجردات است.
پاسخ حكماي اشراق: در ادراكات حضوري مانند ادراك طعم، كه ادراك به‌وسيله حواس و ابزار باطني انجام مي‌پذيرد، ادراك از طريق صورت انجام نمي‌شود و مدرِك با خود مدرَك ارتباط دارد نه با صورت آن. شيريني را دوگونه مي‌توان ادراك نمود: گاهي درباره شيريني توضيح مي‌دهيم، درواقع، مفهوم شيريني را ادراك كرده‌ايم و يا آن را در قالب و مفاهيم و واژگان زباني ديگر منتقل مي‌كنيم ولي آن‌جا كه شيريني را مي‌چشيم، خود شيريني را ادراك كرده‌ايم و نه مفهوم آن را. در همه موارد ادراك حسي كه به‌وسيله حواس ظاهري چيزي را ادراك مي‌كنيم، مسأله از همين قرار است.
مي‌توان پرسيد كه به هنگام ادراك كه پيوند ميان مدرِك و مدرَك قطع نشده است، چه چيزي را ادراك مي‌كنيم؟ صورت مدرَك را ادراك مي‌كنيم يا خود مدرَك را؟ آن لحظه‌اي كه در حال چشيدن مزه قند با زبان خود هستيم، آيا در همان لحظه كه قند مدرَك ماست، ما خود شيريني را داريم یا مفهوم آن را؟ اصلاً در اين لحظه، به‌خاطر اتصال نفس به مدرَك زمان مفهوم‌سازي وجود ندارد، بلكه در اين زمان، مفهوم‌سازي كاري ناشدني و محال است.
مفهوم‌سازي زماني آغاز مي‌گردد كه يا به‌طور عيني و خارجي، پيوند مدرِك با مدرَك قطع شده باشد و يا يك لحظه، نفس از مدرَك غفلت كند تا بتواند مفهومي را براي آن بسازد. مثلاً بپرسد، اين شيريني يا اين چيزي كه من ادراك مي‌كنم، چيست؟ ممكن است با اين گفته، از علم حضوري خارج شده باشد و به علم حصولي وارد شود و بنابراين، به مفهوم‌سازي بپردازد.
در اولين ادراك و اولين باري كه كسي شيريني را در دهانش مي‌گذارد، هيچ مفهومي از آن ندارد بلكه تنها ادراك حضوري دارد. بدون اين‌كه حتي اسم آن را بداند و يا مفهومي از آن داشته باشد، از آن لذت مي‌برد. پس از اين، برای آن مفهومي مي‌سازد كه، واژه‌اش هرچه كه باشد، آن مفهوم حاكي از حالت رضايتمندي و خشنودي اوست. براي بار دوم اگر به او بگويند، اين همان چيزي است كه قبلاً خورده‌اي و يا هم اینک از آن مي‌خوري، از طريق اين واژه يا مفهوم، آن ادراكي را كه قبلاً تجربه كرده بود، به ذهن مي‌آورد و ممكن است، به آن تجربه پيشين، اشتياق پيدا كند. پس مفهوم‌سازي بعد از آن زمانی است كه اولين ادراك، به‌طور حضوري رخ دهد. به تعبير ديگر، مفهوم‌سازي آن‌گاه آغاز مي‌شود كه ارتباط مدرِك، از فرايند ادراك حضوري، قطع شود.
اين امر كه نقطه اتكاي ادراكات بشري در علوم و معارف، علم حضوري است، نكته‌اي بسيار مهم است و  براي دفع شكاكيت يا سفسطه‌، گريزي از آن نيست. نويسنده آن را در جايي ديگر مطرح و مدلّل ساخته است.
چنان‌كه گفته شد، مفهوم‌سازي يا جعل صورت، بعد از شناسايي مدرَك، ضرورتي ندارد مگر آن‌كه بخواهيم آن را به ديگران منتقل كنيم و يا آن را دوباره به‌خاطر آوريم. دراين‌صورت، نيازي به صورت‌سازي نيست، زيرا آن را شناخته‌ايم. قبل از شناسايي نيز مفهوم‌سازي ممكن نيست، زيرا چگونه از چيزي كه آن را نشناخته‌ايم، مي‌توانيم صورت بسازيم و يا مفهومي از آن به‌دست آوريم؟ پس حلقه واسطه مي‌خواهد و آن اين است كه نفس ابتدا با علم حضوري چيزي را ادراك كند آن‌گاه در مرحله بعدي كه مرتبه علم حصولي و مفهومي است، جعل صورت كند و از آن مفهومي بسازد. اولين قدم اتصال نفس با اشياء بيروني از طريق علم حضوري است؛ حضور نفس از طريق ابزارهاي ادراك حسي با اشياء برون حسي.
پس ما هم همانند فيلسوفان تجربی مغرب زمين، فرايند انديشه و دانش را از تجربه و با آن آغاز مي‌كنيم ولي آغاز از تجربه به‌معناي مفهومي و حصولي نيست بلكه از علم حضوري تجربي كار را شروع مي‌كنيم. نفس ذات خود را و نيز قوا و افعالش و نيز واسطه‌هاي بيروني (ابزار انجام واسطه‌هاي نفساني) را بدون استثنا با علم حضوري ادراك مي‌كند.
براي كسب اين ادراك، تنها كافي است، بفهميم و يا از غفلت و ناخودي بيرون رويم، غافل شدن از آن در حال ادراك آن امكان‌پذير نيست، اگرچه گاهي مي‌توان در حدّ فرض از آن غافل شد. مانند فرض انسان معلق در هوا.
 
مصادیق علم حضوری
1ـ خودمان هيچگاه از خودمان غافل نمي‌شويم، غفلت از آن شبه تناقض است. همين اندازه بسنده است كه  بفهميم يا به خود توجه كنيم و يا از ما بپرسند تو خودت هستي يا ديگر مثلاً همسايه پهلويي؟ كافيست كه ذهن انسان تنها اين پرسش را بفهمد، دراين‌صورت به آگاهي به خويش دست مي‌يابد، زيرا ممكن نيست خود را نفهمد و نشناسد.
2ـ قواي نفس هم همين‌گونه است. هر كس با علم حضوري مي‌يابد كه اين قوه غضب (با اشاره به قوه نفس خودش) از خودش است نه از ديگري.
3ـ افعال نفس نيز همين‌گونه است. كسي كه اراده مي‌كند از جاي خود بلند شود، شك ندارد كه اراده از خود اوست.
4ـ ابزار انجام افعال نفساني، در آخرين نقطه ادراك است، ازاين‌رو، مي‌توان درحد فرض از آن غافل شد. مثال رجل معلق در فضاي ابن‌سينا، فرض اين‌كه من هيچ‌يك از اين ابزارها را نداشته باشم و از همه غافل باشم، فرضش امكان‌پذير است هرگاه بخواهيم از چنين چيزي تصوري داشته باشيم، علم حضوري آن را رد مي‌كند، ازاين‌رو، علم به ابزار انجام افعال نفساني هم حضوري است اگرچه در آخرين مرحله ادراك قرار دارد.
5- علم از طريق ابزار انجام افعال نفساني، هم حضوري است و هم حصولي. آن‌گاه است كه ارتباط ميان اين اجزاء و ابزار حس يا محسوس، قطع شود، خواه واقعاً قطع شود يا يك لحظه غفلت پديد آيد، در هنگام انتقال آن به ديگران، ممكن است حصولي باشد و ممكن است علمي وجود نداشته باشد. پس اول بايد چيزي را ادراك كنيم، آن‌گاه از آن مفهوم بسازيم و ادراكات حضوري خويش را در قالب مفهوم بريزيم و در مرحله بعدي آن را به ديگران منتقل كنيم. به تعبير ديگر بايد براي انتقال حالت يا تجربه ادراكي، به‌دنبال مفهومي بگرديم كه بتواند آن را بيان كند.آن‌چه كه درباره زبان عرفان گفته مي‌شود، امري فراگير است.
عرفا كه تجربه‌ها و حالاتي داشته و دارند كه اگر بخواهند براي ديگران بيان كنند، نيازمند به واژگان ويژه‌اي هستند و اغلب نيز به آن دست نمي‌يابند، امري است كه تا اندازه‌اي فراگير است. آنان مجبورند از مفهوم و واژه بيانگر آن كمك بگيرند. نخست تجربه با علم حضوري است و در مرحله انتقال، در پي مفهوم‌سازي هستند. گاهي اين مفاهيم رسا هستند و گاهي نارسا. همين امر سبب مي‌شود تا از متشابهات لفظي يا معنوي، كنايه، استعاره، مجاز و مانند آن بهره ببرند. در زبان عرف نيز مسأله از همين قرار است.
به اصل بحث باز مي‌گرديم. حكماي اشراق در نقد نظريه حكيمان مشّايي گفته‌اند كه تجرد از مادّه شرط ادراك نيست، زيرا برخي از امور مادي را درك مي‌كنيم مانند طعم و موارد ديگر مانند اعراض كه قابل تصور و ادراكند و درعين‌حال مادي‌اند. پس تجرد از مادّه، شرط ادراك نيست.
در مواردي كه عرضي بر جوهر مادي عارض مي‌شود، آيا جوهر مادي، آن عرض را ادراك مي‌كند يا خير؟ به‌نظر حكيمان مشّايي، مدرِك و مدرَك و ادراك بايد تجرد داشته باشند. هم من و هم صورت ذهني من و هم ادراك بايد مجرد باشند تا علم پديد آيد، زيرا ارتباط ميان دو چيز مجرد با هم ممكن است نه دو چیز مادي، ازاين‌رو، اگر شئ اول مادي باشد، (جوهر مادي) ديگر مدرَك نيست چه بقيه مجرد باشند يا مادي.
 
شعور و ادراک مادیات
از ديدگاه حكيمان مشّايي، ماديات، عقل و علم و ادراك و مانند آن را ندارند. دليل بر آن اين است كه هر چيزي كه فعل و كار او همگوني پيوسته دارد، نشان‌دهنده اين است كه بدون علم عمل مي‌كند. رشد درختان از هزاران سال پيش تا كنون، تغيير نكرده است. اين امر نشان‌ مي‌دهد كه آنان فاقد علم و آگاهي هستند. (نقض: عقول با اين‌كه همه افعالشان همگوني پيوسته دارد ولي عقل محض و علم محض‌اند.)
از ديدگاه قرآن و تعابير ديني، همه اشيا از مادّه (اسفل‌السافلين) تا مجرد (اعلي‌عليين) همه علم، نطق، اراده و همه كمالات وجودي را در حدّ خودشان دارند. مقصود اين نيست كه همه آن‌ها مثلاً فارسي يا عربي مي‌دانند و يا با آن تكلم مي‌كنند. مقصود اين است كه هر موجودي به تناسب ظرفيت و گنجايش خود كمالات وجودي دارد. همان‌گونه كه وجودشان رقيقه است، كمالات وجودي آن‌ها نيز همين‌گونه است. شرح بيشتري را در تصوف و عرفان آورده‌ايم.