الفصل السابع: في الانوار و اقسامها
النور ينقسم الي نور في نفسه لنفسه و الي نور في نفسه و هو لغيره. .........
نور بر دو قسم است:
1ـ نور في نفسهِ لنفسه يا نور ذاتي يعني چيزي كه ذاتاً ظاهر است و بههمين خاطر ذاتاً مدرك است.
2ـ نور في نفسهِ لغيره يا نور عرضي كه في نفسه است، چون نور است و ظهور آن ذاتي است و لغيره است بدينخاطر كه همين نور بودنش يا وجودش مربوط به ديگري است و استقلال نوري ندارد. بهخاطر لغيره بودنش، مدرك ذات خود نيست.
نور في نفسهِ لغيره يا نور عرضي، درعينحال كه مدرك ذات خود نيست ولي با جوهر غاسق مانند ماديات و جسمانيات، تفاوت دارد. جوهر غاسق يا جسم مظلم، في نفسه ظاهر نیست، زيرا جسم است و بهخاطر جسميت نور ندارد و لنفسه هم نور نيست، زيرا چيزي كه ذاتاً نور نباشد لنفسه هم نور نخواهد بود.
النور ينقسم الي نور في نفسه لنفسه و الي نور في نفسه و هو لغيره. .........
نور بر دو قسم است:
1ـ نور في نفسهِ لنفسه يا نور ذاتي يعني چيزي كه ذاتاً ظاهر است و بههمين خاطر ذاتاً مدرك است.
2ـ نور في نفسهِ لغيره يا نور عرضي كه في نفسه است، چون نور است و ظهور آن ذاتي است و لغيره است بدينخاطر كه همين نور بودنش يا وجودش مربوط به ديگري است و استقلال نوري ندارد. بهخاطر لغيره بودنش، مدرك ذات خود نيست.
نور في نفسهِ لغيره يا نور عرضي، درعينحال كه مدرك ذات خود نيست ولي با جوهر غاسق مانند ماديات و جسمانيات، تفاوت دارد. جوهر غاسق يا جسم مظلم، في نفسه ظاهر نیست، زيرا جسم است و بهخاطر جسميت نور ندارد و لنفسه هم نور نيست، زيرا چيزي كه ذاتاً نور نباشد لنفسه هم نور نخواهد بود.
دلایل نفی علم از جسم جسمانیات
دليل يكم: براساس قاعده فرعيت، ظاهر بودن براي خود، فرع بر اين است كه اين "خود" نور باشد و نيز ادراك امور بيرون از خود فرع بر ادراك ذات خود است. پس اجسام طبيعي ظاهر لنفسه نيستند، پس نور لنفسه نيستند و بنابراین، علم و ادراک ندارند.
نتايج این استدلال
1ـ با توجه به اين قاعده، جواهر غاسق نه مدرِك خودند و نه مدرِك غير.
2ـ از آنجا كه حيات عبارت است از ظهور چيزي براي خودش و به تعبير ديگر، حيات همان ادراك ذات خود است و يا با آن تلازم دارد، پس حيّ عبارت است از الدرّاك الفعّال، درّاك به هر چيزي گفته ميشود كه ادراك ميكند، يعني اولاً خودش براي خودش ظاهر باشد و ثانياً چيزهاي ديگر نيز براي او ظاهر باشند. به تعبير ديگر، ادراك با حضور يا ظهور لذاته برابر است. چنين موجودي درّاك يا حيّ يا حيّ درّاك است يعني خودش براي خودش ظاهر است.
فعال عبارت است از صاحب فعل و فعل، عبارت است از ظهور و به تعبير ديگر، عبارت است از اشراق يا اظهار، يعني تأبيدن و پرتو افكندن. پس هر موجود حيّ، هم مدرِك است و هم فعّال.
بدن انسان، جوهر غاسق است ولي نفس او نور و مدرك بالذات است نه مدرک بالعرض؛ نور في نفسه لنفسه است.
انوار ذاتی و عرضی
انوار ذاتي در حكمت اشراق عبارت است از:
1ـ انوار طوليه: أ- نور الانوار، ب- عقول، ج- مدبّرات، د- نفوس
2 ـ انوار عرضيه: أ- نيّرين مانند ستارگان و سيارات، ب- جسم مانند ساير برازخ و غواسق.
حاصل آنكه، حيّ يا موجود زنده چيزي است كه: 1ـ صاحب درك و شعور باشد 2ـ صاحب فعل باشد.
حيات، چنانكه گفته شد عبارت است از ظهور چيزي براي خودش يا ادراك ذات خودش و يا ادراك غير.
درّاك عبارت است از ظاهر بودن في نفسه و لنفسه. (هم خود را بيابد و درك كند و هم ديگران را).
فعال، مراد از آن صاحب فعلي است كه به ظهور باز گردد يعني ادراك غير يا ظاهر ساختن غير براي خودش. منظور از فعل، همان اشراق است.
حيّ: اگر زنده بخواهد چيز ديگر را ادراك كند، نخست بايد آن را اظهار كند و اين اظهار فعل است و براي اظهار آن يا بايد چيزي بر آن بيفزايد يا وصف و هيئتي بر آن اضافه كند يا پرده و حجابي از آن بردارد. به عبارت ديگر، نخست اشراق و نور خويش را بر آن بتاباند تا آن آشكار شود و پس از آشكار شدن، معلومِ اين مدرِك واقع شود. پس مقصود از فعل افعال طبيعي و بيروني نيست اگرچه آن هم به نوعي به ادراك بازميگردد.
ادراكِ خود، نياز به اظهار خود ندارد، زيرا در صورت اظهار خود يا بايد نور و اشراق خود را بتاباند و اشراقي از خود، بهخود برساند و يا بايد از خود به ديگران برساند و يا از ديگران به خود برساند و همه فرضهاي ياد شده محال است، زيرا اين تعابير نشان از دوئيت دارد، در حاليكه مدرك و ادراك به ذات، يك حقيقت واحد بيشتر نيست. ميان خود و خود دوئيتي نيست، پس در ادراك ذات، اشراق و فعل دخيل نيست ولي در ادراك غير، اشراق دخيل است و همين را فعل گويند. بطلان فرضهاي ديگر نيز روشن است و نيازي به دليل ندارد.
برابری حیات با نور
نور محض، نوري كه اولاً قائم به ذات است و ثانياً مجرد از موضوع و محلّ است، حيّ است و عكس آن نيز بهصورت موجبه كلي درست است كه هر موجود حيّ نيز نور محض است. چرا؟
جوهر غاسق يا مظلم يا برزخ، حيّ نيست و بنابراين نور نيست يا برعكس، نور نيست پس حيّ نيست اگر گفتيم حيّ نيست و درنتيجه نور محض نيست بهخاطر اين است كه اگر حيّ باشد بايد لذاته آشكار باشد و اگر لذاته آشكار باشد، ديگر برزخ و مظلم و غاسق نيست و اين خلاف فرض است پس فرض حيات براي جوهر مظلم، تناقض را بهدنبال دارد. اگر ذات چيزي مظلم است پس نور نيست و اگر حيّ باشد بايد نور باشد (بايد في نفسه و لذاته ظاهر باشد) پس جوهر غاسق نه ميتواند نور باشد و نه حيّ.
حيات، نور، ادراك و مانند آن مفاهيم متلازم هستند. آنچه كه حيّ نيست، نور نيست و درنتيجه، مدرك ذات خود و ديگران نيست. هريك از اين مفاهيم تعابير مشابهي را دارد. هر تعبيري كه مقدمه قرار گيرد، مفاهيم متلازم را بهدنبال دارد.
بازگشت همه حملها به حمل تحلیلی
فهم رايج و شايع در ادراكات حسي و تجربي اين است كه به يك موضوع عيني، نگاه كنيم و از آن تصويري بهدست آوريم. اينگونه نيست كه در هر نگاهي دو يا چند چيز منفرد و مجزا و ايزوله شده را به هم متصل كرده باشيم. در حمل نيز مسأله از همين قرار است. به تعبير ديگر اينگونه نيست كه آنچه را در تركيبات خارجي يافتهايم، در حمل با هم تركيب كنيم. اغلب گمان ميكنند كه در حمل، يك موضوع جداگانهاي بدون وصف و هيأت و عرض دارند و چيزهايي بر آن اضافه ميكنند، حال آنكه چنين نيست. هميشه نخست، مصداقِ موضوع و محمول را قطع نظر از اين كه موضوع است يا محمول، مييابيم. پيش از حمل، مصداقِ موضوع و محمول را نگاه كرده، آنگاه آن را تحليل ميكنيم و از درون آن مفاهيم متعددي را بهدست ميآوريم. يكي از آنها موضوع قرار ميگيرد و يكي ديگر، محمول ميشود و چيز سومي هم رابط ميان آن دو قرار ميگيرد. درواقع، موضوع، محمول و رابطه، مفاهيم تحليليِ يك مصداق است كه با هم تركيب كرده و بر هم حمل ميكنيم. اينك ادامه بحث را پي ميگيريم.
دليل دوم: خردناپذیری ادراک همه اجسام
اگر جوهر غاسق بهخاطر جسميت و مظلميتش، داراي علم و حيات و ادراك باشد، بايد همه اجسام و غاسقهاي ديگر نيز داراي علم و حيات باشند، زيرا اجسام در جسميت با جوهر غاسق شريك و همانند هستند. ميتوان قاعده امثال را (قطع نظر از اينكه چهقدر اعتبار دارد) نيز اضافه كنيم: حكم الامثال في ما يجوز و في ما لايجوز واحد.
اگر علت حيات و علم داشتن جوهر غاسق، جسميت آن باشد بايد اجسام ديگر نيز علم و حيات داشته باشند و حال آنكه چنين نيست و همه اجسام از علم و حيات برخوردار نيستند. درواقع اين فرض، لازم باطلي دارد، پس ملزوم هم همينگونه است. پس اگر جسمي را ديديم كه علم و حيات دارد، اين علم و حيات، مربوط به جسمانيت آن نيست بلکه بايد مربوط به امور ديگري باشد.
دليل سوم: نادرستی دخالت وصف زاید بر جسمیت در علم
اگر جوهر غاسق علم و حيات داشته باشد باتوجه به اينكه چنانكه گفتيم علم و حيات آن بهخاطر جسميت نيست، پس بايد بهخاطر وصف زائد بر جسميت و مظلميت باشد يعني اجسام نه بهخاطر جسميت آنها بلكه بهخاطر وصف و هيأت خاصي كه دارند، عالم و حيّ و مدرِك باشند و حال آنكه اين هم نادرست است.
درست نبودن آن بدين خاطر است كه اين وصف و هيأت و مانند آن، يا از لوازم ذات اين جوهر غاسق و از لوازم جسميت و مظلميت جوهر غاسق هستند يا نيستند. هر دو فرض نادرست است، زيرا اگر از لوازم ذات اين جوهر غاسق و از لوازم جسميت و مظلميت جوهر غاسق باشند، يعني جوهر غاسق يك دسته لوازم ذاتي داشته باشد كه بهخاطر آن، علم و حيات و درك داشته باشد، پيامد اين فرض اين است كه همه اجسام غاسق و مظلم، علم و حيات داشته باشند، زيرا وصف و عرض لازم هر جسمي عرض لازم ديگر اجسام نيز هست پس اگر جسمي بهخاطر يكي از اعراض ذاتيش عالم و حيّ است، چون اين ذاتي جسم، ذاتي همه اجسام است، بايد همه اجسام، اين علم و حيات را داشته باشند و حال آنكه چنين نيست.
اگر اين وصف و هيأت از عوارض لازم ذاتيات جسم نباشد، اين پرسش مطرح است كه علت عروض اين وصف و هيأت بر اين جسم چيست؟ شكي نيست كه هر عارضي، نيازمند به علت عروض است. اگر علت عروض آن، ذات نباشد، لازمهاش اين است كه وصف عرضي به ذاتي و ذات منتهي نشود و حال آنكه چنين فرضي نادرست است. به تعبير ديگر، از ديدگاه عقل، هميشه عرضيات به ذاتيات منتهي ميشوند. (اين قاعده دقيقي است و نتايج فراواني هم دارد) هرگاه چيزي عارض بر امري شده باشد، ميتوان پرسيد، علت اين عروض چيست؟ اگر علت آن عرض ديگري باشد، ميتوان پرسيد، علت اين عروض دوم چيست؟ اين پرسش همچنان ادامه مييابد و چون تسلسل محال است بايد به ذات و ذاتي بيانجامد، زيرا مجموعه اين عرضهاي نامتناهي فرضي و هر امر عرضي ديگر، نيازمند به علت هستند. در غیر اینصورت، عرض نخواهند بود. پس اتصاف يك جسم يا موضوع به يك يا مجموعهاي از اعراض بايد به يك علت ذاتي منتهي باشد.
اگر علت حيات و يا درك يك جسم، يك يا چند صفت عرضي آن باشد، يا اين صفت عرضي به ذاتي بازنميگردد، اين خلاف براهين فلسفي است و اگر به ذاتي بازميگردد، لازمهاش اين است كه اين صفات عرضي كه سبب علم و حيات و مانند آن شدهاند به ذاتيات جسم باز گردند اگرچه با چند واسطه باشد. نتيجه اين خواهد شد كه همه اجسام داراي علم و درك و حيات باشند و حال آنكه چنين نيستند.
دليل چهارم: ناسازگاری وجود لغیره با ادراک
بدون شك، وصف و هيأت جوهر غاسق، خواه نوراني باشد يا ظلماني، لنفسه ظاهر نيست. زيرا وجود لنفسه ندارد تا ظهور لنفسه داشته باشد. (وجود في نفسه، اعراض و هيأتها، همان وجود لغيره و ناعتي آنها است كه همزمان با سلب عدم از ذات خودشان، از موضوعشان نيز سلب عدم يا سلب نقض ميكنند. درهرصورت وجود لنفسه ندارند). پيشتر گفته شد، آنچه كه وجود لنفسه نداشته باشد، نميتواند براي خود ظاهر باشد و مدرك خود باشد. به تعبير ديگر، آنچه كه وجودش لغيره است اگر علم و حيات هم داشته باشد، علم و حياتش نيز لغيره خواهد بود.
حاصل آنكه، اجسام و هيأتهاي اجسام، علم و حيات ندارند بدينخاطر كه شأن هيأتها و موضوعات آنها، شأن وجود في نفسه نيست بلكه شأن وجود لغيره است، ازاينرو، ظهور لنفسه ندارند و آنچه كه ظهور لنفسه نداشته باشد، نميتواند علم يا حيات داشته باشد، زيرا چنانكه گفتيم حيات با درك و فعليت درك متلازم است و پيشتر، فعليت را هم به معني ظهور دانستيم و به تعبير دقيقتر، درك را به معني ظهور و فعليت را به معني اظهار دانستيم، و هر دو را اشراق ناميديم.
موجودي كه تنها توجه به خود دارد، تنها ظهور دارد يا ظهور لنفسه دارد؛ موجودي كه به اشياء ديگر علم دارد، فعل نيز دارد. نخست ديگران را براي خود آشكار كرده بعد به آنها علم و فهم و درك پيدا كرده است. البته اين تقدم و تأخر هرچه كه باشد، بهويژه براساس حكمت اشراق، امري زماني نيست.
دليل پنجم: ناتمامی اضافه وجود لغیره بر موضوع برای ادراک
باتوجه به دلايل پيشين، از آنجا كه هيأت و عرض وجود لنفسه ندارد و وجودش لغيره است؛ يا وجودش براي موضوع و محلّ است يا براي جسم است، با افزوده شدن بر جسم يا موضوع و حلول در آن، وجود لنفسه پيدا نميكند و دراينصورت ظهور لنفسه هم نخواهد داشت و درنتيجه حيات هم نخواهد داشت، زيرا چنانكه گفتيم، حيات، ادراك و فعل یا حيّ و درّاك و فعّال با هم تلازم دارند. تا چيزي درّاك نباشد، فعّال نخواهد بود، زيرا فعّال به معني اظهار يا ظهور براي ديگران است ولي درك به معني ظهور لنفسه است و تا چيزي به خود علم نداشته باشد و ظهور لنفسه نداشته باشد، ممكن نيست به ديگري علم داشته باشد.