ممكن است چيزي (مثلاً نور خورشيد) چيز ديگري را (مثلاً اجسام ديگر را) براي امر سومي (مثلاً انسان) آشكار كند و از خفا بيرون آورد، اولاً، آيا اين بدان معني است كه نور خورشيد كه ابزار اظهار اجسام غاسق براي انسان شده است، مدرك و ظاهر لنفسه است يا نه؟ ثانياً، آيا لازمهاش اين است كه آن چيزي كه براي ديگري آشكار شده (مانند اجسام براي انسان) براي خود هم آشكار شده باشد؟ ثالثاً آيا آن غير كه اين اشياء براي او آشكار شدهاند (انسان) بايد في نفسه و لنفسه هم ظاهر باشد يا نه؟
آيا اگر چيزي سبب اظهار چيزي ديگر براي چيزي شد، (نور خورشيد كه سبب اظهار اجسام بر انسان ميشود) خودش هم بايد ظاهر في نفسه و لنفسه باشد يا خير؟ بايد به خودش علم و ادراك داشته باشد يا نه؟ و آيا بايد اجسام را نخست ادراك كند، آنگاه آشكار سازد يا نه؟
پاسخ: هرچند اين نكته بهخاطر ظهور آن، در حكمت اشراق مطرح نشده است ولي بايد در جاهاي ديگر اثبات شود كه نور خورشيد درعينحال كه نور است، ولي نور به معني فلسفي آن نيست بلكه جسمي است كه روشنيبخش است. اين نور از عوارض خورشيد است خواه از عوارض ذاتي باشد خواه از عوارض مفارق. اگر از عوارض ذاتي آن باشد، في نفسه مظلم است، اگرچه همين مظلمها هم نسبت به يك مدرك بيروني مانند نفس انسان، تفاوت دارند، برخي ظلمت بيشتر و برخي ظلمت كمتري دارند.
آيا اگر چيزي سبب اظهار چيزي ديگر براي چيزي شد، (نور خورشيد كه سبب اظهار اجسام بر انسان ميشود) خودش هم بايد ظاهر في نفسه و لنفسه باشد يا خير؟ بايد به خودش علم و ادراك داشته باشد يا نه؟ و آيا بايد اجسام را نخست ادراك كند، آنگاه آشكار سازد يا نه؟
پاسخ: هرچند اين نكته بهخاطر ظهور آن، در حكمت اشراق مطرح نشده است ولي بايد در جاهاي ديگر اثبات شود كه نور خورشيد درعينحال كه نور است، ولي نور به معني فلسفي آن نيست بلكه جسمي است كه روشنيبخش است. اين نور از عوارض خورشيد است خواه از عوارض ذاتي باشد خواه از عوارض مفارق. اگر از عوارض ذاتي آن باشد، في نفسه مظلم است، اگرچه همين مظلمها هم نسبت به يك مدرك بيروني مانند نفس انسان، تفاوت دارند، برخي ظلمت بيشتر و برخي ظلمت كمتري دارند.
در هر حال، نور خورشيد به خودش ادراك ندارد. به تعبير ديگر، خورشيد مانند همه اجسام ديگر و نورش هم مانند اجسام ديگر، ادراك به ذات خود ندارد همانگونه كه هيچكدام از آنها ادراك ذاتي به خودشان ندارند. (البته گفتيم نور اگرچه عرضي هم باشد، ظهورش ظهور غيري نيست يعني اينگونه نيست كه نور خورشيد را كسي نور كرده باشد؛ نور خورشيد، ذاتاً مظلم باشد، آن را روشن كرده باشد) نور چه ذاتي باشد چه عرضي، في نفسه روشن است، وضوح و آشكاري، ذاتي آن است ولي درعينحال كه اينگونه هست، آيا اين نور قطع نظر از خورشيد ظهور دارد يا نه و چون ندارد، از عوارض جسماني ميشود. (البته ممكن است علت ثبوت اين ويژگي و صفت براي اين جسم، يك موجود مجرد و مانند آن باشد) پس به اين خاطر كه ما مييابيم كه نور خورشيد ادراك ندارد و به چيزي علم ندارد، ادراك ذاتي یا عدم آن مورد بحث قرار نگرفته است
اينجا همان قسم سوم مورد بحث قرار گرفته است، يعني آيا آن غير كه اين اشياء براي او آشكار شدهاند (انسان) بايد في نفسه و لنفسه هم ظاهر باشد و يا نه؟ آيا في نفسه مدرك است يا نه؟ ولي در جاي ديگر هر سه موضوع مورد بحث قرار گرفته است. در جاي ديگر گفته شده است كه علم و حيات و اراده و بقيه صفات كمالي وجودي، با تفاوت تشكيكي يا حقيقي، ميان همه موجودات مشترك است، ازاينرو، هر موجودي به اندازه شعاع وجودي خودش، علم و حيات و ديگر صفات كمالي را دارد. اينجا نور خورشيد بدينخاطر كه جسم است، ذاتاً غاسق است، ازاينرو، به خودش علم ندارد، هرچند كه نور ذاتاً ظاهر است و ظهور غيري نيست، پس نور هرچند عرضي باشد، ظهور ذاتي دارد، اگرچه از ذاتيات مثلاً خورشيد نيست وگرنه مستلزم تباين ميان ذات و ذاتي بود كه امري محال است يعني لازمهاش اين است كه ذات مظلم باشد ولي ذاتيات آن مظلم نباشند بلكه ظاهر في نفسه و لنفسه باشد كه امري محال است. ولي پرسش اين است كه غير يعني انسان، بايد ظاهر و عالم و مدرك باشد يا نه؟ اين موضوع در حكمت اشراق مورد بحث قرار گرفته است و پيداست كه پاسخ آن مثبت است، ازاينرو، هرگاه جسمي سبب ظهور جسمي براي امر سومي شود، اين امر سوم، بايد ظاهر في نفسه لنفسه باشد يعني بايد مدرك باشد. دلايل این مدعي از اين قرار است: به حكم قاعده فرعيت، هرگاه چيزي مدرِك ديگري باشد لازمهاش اين است كه پيش از آن و در مرتبه مقدم بر آن مدرِك ذات خود نيز باشد.
ملاک ظهور چیزی برای چیزی دیگر
1ـ ظهور شئ لشئ فرع ظهور المظهر له. نخست بايد خودش براي خودش ظاهر باشد تا ظهورات ديگران را بيابد.
2ـ چيزي كه اشياء ديگر را درك ميكند (مثلاً انسان) به طريق اولي بايد خود را درك كند (يا چيزي كه اشياء ديگر براي او ظاهر است بايد به طريق اولي خودش براي خودش ظاهر باشد) چرا؟ زيرا ملاك ظهور و عدم ظهور قُرب و بِعد ويژه اشياء به يكديگر است يعني هرگاه دو شئ به يكديگر كمال قرب و نزديكي ويژهاي را داشته باشند يكي بر ديگري ظاهر خواهد بود. (اين كه هردو بر هم ظاهر باشند اينك مورد بحث نيست.) دستكم آن شئ ظاهر شده بر غير حتماً ظاهر خواهد بود و هرگاه دو شئ نسبت به يكديگر بُعد و دوري ويژهاي داشته باشند، يكي از ديگري و يا هر دو از هم غايب خواهند بود.
پس گويي ملاك ظهور و خفاء، قُرب و بُعد است. هرچه چيزي نسبت به ديگري قريبتر باشد، نسبت به او ظاهرتر خواهد بود و هرچه نسبت به آن بعيدتر باشد، نسبت به آن مخفيتر و غايبتر خواهد بود. نتيجه اينكه باتوجه به اينكه ذات چيزي نسبت به خودش، نزديكترين است و كمال قرب را دارد و حضور و ظهور آن براي خودش كاملترين است بايد كمال وضوح و ادراك را داشته باشد.
به تعبير ديگر، ملاك ادراك، حضور و ظهور اجسام براي انسان، قُرب اجسام براي انسان است، اگر قرب چيزي قويتر و محكمتر از اين وجود داشته باشد، يعني قربي بيشتر از قرب اشياء به انسان وجود داشته باشد، مانند قرب انسان به خودش، بلكه اگر چيزي تصور شد كه هيچگونه بُعدي نداشته باشد. اجسام ديگر دستكم، بُعد و تعدد را دارند ولي انسان نسبت به خودش نه بُعد دارد و نه تعدد، بلكه عين خودش است. هرگاه ملاك درك و فهم، قرب باشد، هر موجودي كه نسبت به خودش يا چيز ديگر قريبتر باشد بايد عالمتر باشد و چون انسان كه مدرك اجسام است. نسبت به خودش كمال قرب را دارد، بلكه اصلاً بُعد ندارد، پس انسان، نخست مدرك ذات خود است بعد مدرك اشياء ديگر.
به تعبير ديگر، ملاك ادراك، قرب و بعد است. (جامع نظر حكيم مشّايي و اشراقي) اين قرب و نزديكي را ميتوان به چند صورت فرض كرد:
1ـ مدرِك و مدرَك يكي باشند و تعدد آنها اعتباري باشد.
2ـ مدرِك و مدرَك، حقيقت عيني و واحد نباشند ولي يكی عرض و وابسته و لغيره براي ديگري باشد مانند وابستگي صفت به ذات.
نور عامل ظهور
نكته ديگر: اگر فرض كنيم كه چيزي برزخ و جسم را كه ذاتاً خفي است، ظاهر كند يعني سبب شود كه برزخ ذات خود را ادراك كند، بايد آن مُظهِر يعني آن چيزي كه سبب ظهور برزخ براي خودش شده است، نور باشد نه ظلمت، يعني يك برزخ نميتواند سبب ظهور برزخ ديگري شود. اگر يك شئ سبب شده شئ ديگري ظاهر شود و بذاته علم به خودش پيدا كند، آنچه كه مُظهِر است نميتواند چيزي مانند همان شئ ظاهر شده باشد، زيرا آن برزخ ديگر نيز خفي و مظلم است و چيزي كه خفا عين ذات يا از لوازم ذاتش است، نميتواند سبب ظهور امر ديگري باشد. پس اگر موجودي جسماني و برزخي به خود علم داشت يعني بر خود ظاهر شد، لازمهاش اين است كه آنچه سبب ظهور اين برزخ براي خودش شده است، نور باشد، زيرا اگر نور نباشد، لازمهاش اين است كه برزخ مظلم، سبب ظهور برزخ مظلم ديگر شده باشد، يعني فاقد چيزي، معطي آن باشد كه اين امر محال است.
تجرد نفس
اگر فرض كنيم كه نفس جسماني است، (چنانكه برخي از متكلمان ميگويند) و درعينحال به خودش علم دارد، باتوجه به اين كه نفس جسماني است و ذاتاً غاسق و مظلم است و از سويي نيز بهخودش عالم است، اين امر نشان ميدهد كه چيز ديگري كه نور است، سبب اظهار آن براي خودش شده است و آن امر ديگر هم بايد با اين سنخيت داشته باشد، پس جسم غاسق، وابسته و متصل به امر نوراني است.
اگر انسان بهوسيله زمينهسازيهاي مادي، پيوسته مجهولات را ميفهمد و امور مخفي بر او آشكار ميشود، باتوجه به اينكه ابزار و مقدمات آن تقريباً همه امور مادي هستند و امور مادي خود توانايي درك كردن و ظاهر كردن اشياء ديگر را براي خود ندارند، لازمهاش اين است كه اين وجود انسان كه بهظاهر مادي است، حتماً داراي امري نوراني و غير ظلماني است. اين هم دليل بر اثبات نفس است و هم دليل بر اثبات تجرد نفس و نورانيت آن.
نفي توانایی ایجاد از اجسام
جسم سبب پيدايش جسم ديگر نيست. (مقدمه تجربي براي اثبات اولويت). اگر جسمي توانايي ايجاد جسم ديگري را داشته باشد، به طريق اولي بايد اجسامي كه قويتر و داراي استعداد فعليت بيشتر هستند، اين توانايي را داشته باشند و اگر اين اجسام كه داراي كمال و فعليت بيشتر هستند، اين توانايي را نداشتند، به طريق اولي اجسام ديگر آن را ندارند. به عبارت ديگر، انسان با اينكه وجود لنفسه دارد و حيّ و مدرك است و كمالاتش از همه اجسام بيشتر است، بلكه داراي ذاتي نوراني است، توانايي ايجاد اجسام را ندارد، پس به طريق اولي، بقيه اجسام توانايي ايجاد اجسام را نخواهند داشت.
دلیل اخص از مدعی
آيا اينكه انسان توانايي ايجاد اجسام را ندارد، مقصود ذات متعارف انسان است يا منظور از اينكه انسان نميتواند جسمي ايجاد كند، اين است كه جسم انسان نمیتواند چنين كند؟ در نظريه شيخ اشراق، آنچه كه از ايجاد اجسام ناتوان است به ذات انسان تعبير شده است. دراينصورت، اين دليلي بر مدعا نخواهد بود. مدعا اين است كه جسم نميتواند جسم ديگري را بيافريند.
دليل بر آن، اين است كه ذات و نفس انسان، نميتواند جسمي را بيافريند و چون ذات و نفس انسان، نميتواند جسمي را بيافريند، پس ديگر اجسام هم نميتوانند جسمي را بيافرينند. حال آنكه اين دو ارتباطي به هم ندارند مگر اينكه از طريق اولويت آن را مطرح كنيم و بگوييم كه آنچه مدرك ذات خود است و موجودي است كه ذاتش نوراني است و درعينحال نميتواند جسم را پديد آورد، جسم كه ذاتش ظلماني است به طريق اولي نميتواند جسمي بيافريند. ولي اگر مراد از ذات انسان، جسم و بدن او باشد، ديگر نميتوان گفت كه به طريق اولي اجسام ديگر نميتوانند جسم ديگري بيافرينند، زيرا بدن انسان با ساير اجسام تفاوت ندارد و بنابراين، اولويت هم ندارد.
يادآوري اين نكته لازم است كه همين نيز ادعاي اثبات ناشدهاي است، زيرا اين كه نفس انسان نميتواند جسم بيافريند، نه بيّن است و نه مبيّن و بنابراين نميتواند بهعنوان امری مسلم تلقي شود و دليل بر اثبات يا نفي امري باشد.
ادراک شرط لازم ایجاد
ايجاد، فرع بر ادراك است. تا چيزي، چيزي را ادراك نكند، نميتواند آن را بيافريند. اگر ايجاد را به معناي ايجاد و فعل ارادي و عالمانه بدانيم، مسأله روشن است ولي اگر ايجاد را به معناي فعل طبيعي بدانيم، مانند فعل موجودات طبيعي، نهتنها چندان روشن نيست بلكه قابل پذيرش نيست، زيرا مگر در چنين مواردي، فاعلهاي طبيعي نخست ادراك ميكنند سپس آن را ايجا د ميكنند؟ آيا بايد نخست علم داشته باشند و نسبت به ايجاد آن اشتياق يا اراده يا عزم و جزم يا مشيت پيدا كنند، آنگاه آن را ايجاد كنند؟ اگر چنين باشد، لازمهاش اين است كه چيزي ميتواند فاعل باشد كه عالم باشد و تا چيزي عالم نباشد، فاعل هم نخواهد بود. پس اجسام نميتوانند چيزي بيافرينند، زيرا اجسام عالم و ظاهر لذاته و مدرك لغيره نيستند، پس نه خودشان را تصور ميكنند و نه ديگران را، ازاينرو، طبعاً توانايي آفرينش ندارند.
نقطه مبهم در اين مورد، فاعلهاي طبيعي است كه فعل ايجاد ميكنند درحاليكه عالم نيستند. بهنظر برخي، پاسخ تمام اين ابهامها اين است كه همه این موجودات، مدبّر عقلي دارند. افعال طبيعي، فعل مدبّر عقلي است نه فعل فاعلهاي طبيعي.
اشكال: حيات هم در تعابير عرفي و هم در علوم ناشناخته است. به راحتي نميتوان گفت كه حيات چيست؟ در بحثهاي فلسفي هم كسي نميداند كه حيات چيست. تنها چيزي كه ميدانند اين است كه انسانها و برخي ديگر از موجودات، حيات دارند، بدين دليل كه كارشان عالمانه است و تنوع دارد و همگون نيست. اين تعريف از تجربيات بهدست آمده است و بيانگر حقيقت حيات و حيّ نيست و بدينوسيله نميتوانيم آن را بشناسيم. حيات، امري مجهولالكنه است، نه جنس آن را ميشناسيم و نه فصل آن را. درّاكِ فعّال نيز از عوارض است نه ذاتيات.
هر موجودي كه حيّ باشد بايد نور محض باشد، زيرا بايد مدرك لذاته و لغيره باشد و پيشتر گفته شد كه هر موجودي كه مدرك لذاته و لغيره است، نور محض است. اشكال نقصي كه ممكن است مطرح شود اين است كه موجوداتي را ميتوان يافت كه ادراك دارند و نور محض نيستند. پاسخ آن اين است كه هر موجودي كه ادراك كرد يقيناً نور محض است اگرچه آن را ما در قالب مادي مييابيم. حتي نفس حيوانات نيز از انوار است نه از غواسق. بسا ساير اجسام نيز همينگونه باشند. نويسنده در "عرفان و تصوف" بدان اشارهاي كرده است.
ادراك نور لنفسه
نور لنفسه، ادراك لنفسه دارد، چون آن ادراك هم نور است. به تعبير ديگر، نور لنفسه كه ادراك ميكند ادراك آن بر دو قسم است: لنفسه، يعني خود را درك ميكند، لغيره، يعني اغيار را هم درك ميكند. هم نفس خود را درك ميكند و هم اغيار را.
به نظر برخي، تفسير قرآن بر حقايقي كه از فلسفه و علوم بهدست ميآيد، تفسير نخواهد بود بلكه تأويل است آن هم نه تأويل مطلوب و بيان كننده واقعيت.
شايد مقصود از كريمه وجعلنا من الماء کلّ شئ حيّ اين باشد كه هرچه را كه از آب آفريديم حيّ است پس براي پيدايش اشياء دو منبع وجود دارد، يك منبع آب است و آنها كه حيّاند از آن پديد آمدهاند و يك منبع غير آب و آنها که حيّ نيستند از آن پديد آمدهاند. همه موجودات نوري مجرد، از آب هستند و حيّاند ولي موجودات ديگر از آب نيستند و از چيز ديگرند و حيات ندارند.
بعيد است كه مراد از آب، همين آب روي زمين باشد. اگر اين نباشد، نميتوان درمورد دلالت آيه كريمه به نظريات فلسفي، استدلال كرد مگر آنكه از قطعيت برخوردار باشند. به تعبير ديگر، آب كه اصل موجودات حيّ است، براي ما مجهول است. از مقدمات مجهول نميتوان نتيجه معلوم گرفت: 1ـ آب را نميشناسيم 2ـ حيات را نيز نميشناسيم 3ـ پس نميتوان نتيجه گرفت كه همه اشياء علم و قدرت دارند.
از ديدگاه حكمت متعاليه، هرچه سهمي از وجود داشته باشد، به اندازه خودش، سهمي از كمالات وجودي هم دارد. بر مبناي عرفان كه مجموعه موجودات را ظهور اسماء و صفات حق ميدانند، همه عالم هم حيّ است هم عالم و هم سميع و ... اسماء الهي همه كمالات را يا بهصورت ظاهر يا بهصورت باطن دارند، پس مظاهرشان هم بايد هم كمالات را داشته باشند.
ولي بر مبناي حكمت اشراق، اشياء مادي و اجسام غاسق، نور نيستند بلكه عين ظلمتند و ظلمت در حكم عدم است، ازاينرو، اثبات كمالات براي آنها ممكن نيست.
ما لوازم حيّ را ميشناسيم و ميدانيم كه موجودات زنده حركت دارند، ميخورند، صحبت ميكنند ولي اين استنباط ما از موجودات حيّ است. ممكن است موجوداتي وجود داشته باشند ولي نه بخورند، نه حركت داشته باشند و نه افعالي مانند آن را داشته باشند ولی با این حال، حیات داشته باشند، مانند مجردات. حياتي را كه ميشناسيم نميتوان بر همه موجودات تطبيق كرد.
تفسيرهاي ما از قرآن، مجموعه تئوريهاي خطاپذير انساني است. اين به معناي اين نيست كه همه چيز تغيير ميكند. ما در تفاسير، تئوريپردازي ميکنيم نه كشف حقيقت، زيرا همانگونه كه قرآن، عبارت دارد، اشارت، لطافت و حقيقت نيز دارد. به تعبير دقيق، قرآن برابر است با همه مراتب هستي و كسي ميتواند به همه مراتب قرآن دست يابد كه به همه مراتب هستي دست يافته باشد.
چند نكته
1ـ همه علوم بديهي نيستند وگرنه هيچ چيز بر ما مجهول نبود. همه آنها نيز نظري نيست وگرنه به هيچ چيزي علم پيدا نميكردیم.
2ـ هيچگاه امور شخصي را نميتوانيم به ديگران منتقل كنيم مگر آنکه دیگران از آن تجربه همانند داشته باشند.
3ـ علوم هم از مقولههاي شخصي انسان است و بنابراين، نميشود آن را به ديگران منتقل كرد مگر اينكه به امور مشترك و بديهي و بينات منتهي شوند.
4ـ انبياء امور مشترك ميان خودشان و مردم را وسيله انتقال علوم و حقايق قرار ميدادند
اينجا همان قسم سوم مورد بحث قرار گرفته است، يعني آيا آن غير كه اين اشياء براي او آشكار شدهاند (انسان) بايد في نفسه و لنفسه هم ظاهر باشد و يا نه؟ آيا في نفسه مدرك است يا نه؟ ولي در جاي ديگر هر سه موضوع مورد بحث قرار گرفته است. در جاي ديگر گفته شده است كه علم و حيات و اراده و بقيه صفات كمالي وجودي، با تفاوت تشكيكي يا حقيقي، ميان همه موجودات مشترك است، ازاينرو، هر موجودي به اندازه شعاع وجودي خودش، علم و حيات و ديگر صفات كمالي را دارد. اينجا نور خورشيد بدينخاطر كه جسم است، ذاتاً غاسق است، ازاينرو، به خودش علم ندارد، هرچند كه نور ذاتاً ظاهر است و ظهور غيري نيست، پس نور هرچند عرضي باشد، ظهور ذاتي دارد، اگرچه از ذاتيات مثلاً خورشيد نيست وگرنه مستلزم تباين ميان ذات و ذاتي بود كه امري محال است يعني لازمهاش اين است كه ذات مظلم باشد ولي ذاتيات آن مظلم نباشند بلكه ظاهر في نفسه و لنفسه باشد كه امري محال است. ولي پرسش اين است كه غير يعني انسان، بايد ظاهر و عالم و مدرك باشد يا نه؟ اين موضوع در حكمت اشراق مورد بحث قرار گرفته است و پيداست كه پاسخ آن مثبت است، ازاينرو، هرگاه جسمي سبب ظهور جسمي براي امر سومي شود، اين امر سوم، بايد ظاهر في نفسه لنفسه باشد يعني بايد مدرك باشد. دلايل این مدعي از اين قرار است: به حكم قاعده فرعيت، هرگاه چيزي مدرِك ديگري باشد لازمهاش اين است كه پيش از آن و در مرتبه مقدم بر آن مدرِك ذات خود نيز باشد.
ملاک ظهور چیزی برای چیزی دیگر
1ـ ظهور شئ لشئ فرع ظهور المظهر له. نخست بايد خودش براي خودش ظاهر باشد تا ظهورات ديگران را بيابد.
2ـ چيزي كه اشياء ديگر را درك ميكند (مثلاً انسان) به طريق اولي بايد خود را درك كند (يا چيزي كه اشياء ديگر براي او ظاهر است بايد به طريق اولي خودش براي خودش ظاهر باشد) چرا؟ زيرا ملاك ظهور و عدم ظهور قُرب و بِعد ويژه اشياء به يكديگر است يعني هرگاه دو شئ به يكديگر كمال قرب و نزديكي ويژهاي را داشته باشند يكي بر ديگري ظاهر خواهد بود. (اين كه هردو بر هم ظاهر باشند اينك مورد بحث نيست.) دستكم آن شئ ظاهر شده بر غير حتماً ظاهر خواهد بود و هرگاه دو شئ نسبت به يكديگر بُعد و دوري ويژهاي داشته باشند، يكي از ديگري و يا هر دو از هم غايب خواهند بود.
پس گويي ملاك ظهور و خفاء، قُرب و بُعد است. هرچه چيزي نسبت به ديگري قريبتر باشد، نسبت به او ظاهرتر خواهد بود و هرچه نسبت به آن بعيدتر باشد، نسبت به آن مخفيتر و غايبتر خواهد بود. نتيجه اينكه باتوجه به اينكه ذات چيزي نسبت به خودش، نزديكترين است و كمال قرب را دارد و حضور و ظهور آن براي خودش كاملترين است بايد كمال وضوح و ادراك را داشته باشد.
به تعبير ديگر، ملاك ادراك، حضور و ظهور اجسام براي انسان، قُرب اجسام براي انسان است، اگر قرب چيزي قويتر و محكمتر از اين وجود داشته باشد، يعني قربي بيشتر از قرب اشياء به انسان وجود داشته باشد، مانند قرب انسان به خودش، بلكه اگر چيزي تصور شد كه هيچگونه بُعدي نداشته باشد. اجسام ديگر دستكم، بُعد و تعدد را دارند ولي انسان نسبت به خودش نه بُعد دارد و نه تعدد، بلكه عين خودش است. هرگاه ملاك درك و فهم، قرب باشد، هر موجودي كه نسبت به خودش يا چيز ديگر قريبتر باشد بايد عالمتر باشد و چون انسان كه مدرك اجسام است. نسبت به خودش كمال قرب را دارد، بلكه اصلاً بُعد ندارد، پس انسان، نخست مدرك ذات خود است بعد مدرك اشياء ديگر.
به تعبير ديگر، ملاك ادراك، قرب و بعد است. (جامع نظر حكيم مشّايي و اشراقي) اين قرب و نزديكي را ميتوان به چند صورت فرض كرد:
1ـ مدرِك و مدرَك يكي باشند و تعدد آنها اعتباري باشد.
2ـ مدرِك و مدرَك، حقيقت عيني و واحد نباشند ولي يكی عرض و وابسته و لغيره براي ديگري باشد مانند وابستگي صفت به ذات.
نور عامل ظهور
نكته ديگر: اگر فرض كنيم كه چيزي برزخ و جسم را كه ذاتاً خفي است، ظاهر كند يعني سبب شود كه برزخ ذات خود را ادراك كند، بايد آن مُظهِر يعني آن چيزي كه سبب ظهور برزخ براي خودش شده است، نور باشد نه ظلمت، يعني يك برزخ نميتواند سبب ظهور برزخ ديگري شود. اگر يك شئ سبب شده شئ ديگري ظاهر شود و بذاته علم به خودش پيدا كند، آنچه كه مُظهِر است نميتواند چيزي مانند همان شئ ظاهر شده باشد، زيرا آن برزخ ديگر نيز خفي و مظلم است و چيزي كه خفا عين ذات يا از لوازم ذاتش است، نميتواند سبب ظهور امر ديگري باشد. پس اگر موجودي جسماني و برزخي به خود علم داشت يعني بر خود ظاهر شد، لازمهاش اين است كه آنچه سبب ظهور اين برزخ براي خودش شده است، نور باشد، زيرا اگر نور نباشد، لازمهاش اين است كه برزخ مظلم، سبب ظهور برزخ مظلم ديگر شده باشد، يعني فاقد چيزي، معطي آن باشد كه اين امر محال است.
تجرد نفس
اگر فرض كنيم كه نفس جسماني است، (چنانكه برخي از متكلمان ميگويند) و درعينحال به خودش علم دارد، باتوجه به اين كه نفس جسماني است و ذاتاً غاسق و مظلم است و از سويي نيز بهخودش عالم است، اين امر نشان ميدهد كه چيز ديگري كه نور است، سبب اظهار آن براي خودش شده است و آن امر ديگر هم بايد با اين سنخيت داشته باشد، پس جسم غاسق، وابسته و متصل به امر نوراني است.
اگر انسان بهوسيله زمينهسازيهاي مادي، پيوسته مجهولات را ميفهمد و امور مخفي بر او آشكار ميشود، باتوجه به اينكه ابزار و مقدمات آن تقريباً همه امور مادي هستند و امور مادي خود توانايي درك كردن و ظاهر كردن اشياء ديگر را براي خود ندارند، لازمهاش اين است كه اين وجود انسان كه بهظاهر مادي است، حتماً داراي امري نوراني و غير ظلماني است. اين هم دليل بر اثبات نفس است و هم دليل بر اثبات تجرد نفس و نورانيت آن.
نفي توانایی ایجاد از اجسام
جسم سبب پيدايش جسم ديگر نيست. (مقدمه تجربي براي اثبات اولويت). اگر جسمي توانايي ايجاد جسم ديگري را داشته باشد، به طريق اولي بايد اجسامي كه قويتر و داراي استعداد فعليت بيشتر هستند، اين توانايي را داشته باشند و اگر اين اجسام كه داراي كمال و فعليت بيشتر هستند، اين توانايي را نداشتند، به طريق اولي اجسام ديگر آن را ندارند. به عبارت ديگر، انسان با اينكه وجود لنفسه دارد و حيّ و مدرك است و كمالاتش از همه اجسام بيشتر است، بلكه داراي ذاتي نوراني است، توانايي ايجاد اجسام را ندارد، پس به طريق اولي، بقيه اجسام توانايي ايجاد اجسام را نخواهند داشت.
دلیل اخص از مدعی
آيا اينكه انسان توانايي ايجاد اجسام را ندارد، مقصود ذات متعارف انسان است يا منظور از اينكه انسان نميتواند جسمي ايجاد كند، اين است كه جسم انسان نمیتواند چنين كند؟ در نظريه شيخ اشراق، آنچه كه از ايجاد اجسام ناتوان است به ذات انسان تعبير شده است. دراينصورت، اين دليلي بر مدعا نخواهد بود. مدعا اين است كه جسم نميتواند جسم ديگري را بيافريند.
دليل بر آن، اين است كه ذات و نفس انسان، نميتواند جسمي را بيافريند و چون ذات و نفس انسان، نميتواند جسمي را بيافريند، پس ديگر اجسام هم نميتوانند جسمي را بيافرينند. حال آنكه اين دو ارتباطي به هم ندارند مگر اينكه از طريق اولويت آن را مطرح كنيم و بگوييم كه آنچه مدرك ذات خود است و موجودي است كه ذاتش نوراني است و درعينحال نميتواند جسم را پديد آورد، جسم كه ذاتش ظلماني است به طريق اولي نميتواند جسمي بيافريند. ولي اگر مراد از ذات انسان، جسم و بدن او باشد، ديگر نميتوان گفت كه به طريق اولي اجسام ديگر نميتوانند جسم ديگري بيافرينند، زيرا بدن انسان با ساير اجسام تفاوت ندارد و بنابراين، اولويت هم ندارد.
يادآوري اين نكته لازم است كه همين نيز ادعاي اثبات ناشدهاي است، زيرا اين كه نفس انسان نميتواند جسم بيافريند، نه بيّن است و نه مبيّن و بنابراين نميتواند بهعنوان امری مسلم تلقي شود و دليل بر اثبات يا نفي امري باشد.
ادراک شرط لازم ایجاد
ايجاد، فرع بر ادراك است. تا چيزي، چيزي را ادراك نكند، نميتواند آن را بيافريند. اگر ايجاد را به معناي ايجاد و فعل ارادي و عالمانه بدانيم، مسأله روشن است ولي اگر ايجاد را به معناي فعل طبيعي بدانيم، مانند فعل موجودات طبيعي، نهتنها چندان روشن نيست بلكه قابل پذيرش نيست، زيرا مگر در چنين مواردي، فاعلهاي طبيعي نخست ادراك ميكنند سپس آن را ايجا د ميكنند؟ آيا بايد نخست علم داشته باشند و نسبت به ايجاد آن اشتياق يا اراده يا عزم و جزم يا مشيت پيدا كنند، آنگاه آن را ايجاد كنند؟ اگر چنين باشد، لازمهاش اين است كه چيزي ميتواند فاعل باشد كه عالم باشد و تا چيزي عالم نباشد، فاعل هم نخواهد بود. پس اجسام نميتوانند چيزي بيافرينند، زيرا اجسام عالم و ظاهر لذاته و مدرك لغيره نيستند، پس نه خودشان را تصور ميكنند و نه ديگران را، ازاينرو، طبعاً توانايي آفرينش ندارند.
نقطه مبهم در اين مورد، فاعلهاي طبيعي است كه فعل ايجاد ميكنند درحاليكه عالم نيستند. بهنظر برخي، پاسخ تمام اين ابهامها اين است كه همه این موجودات، مدبّر عقلي دارند. افعال طبيعي، فعل مدبّر عقلي است نه فعل فاعلهاي طبيعي.
اشكال: حيات هم در تعابير عرفي و هم در علوم ناشناخته است. به راحتي نميتوان گفت كه حيات چيست؟ در بحثهاي فلسفي هم كسي نميداند كه حيات چيست. تنها چيزي كه ميدانند اين است كه انسانها و برخي ديگر از موجودات، حيات دارند، بدين دليل كه كارشان عالمانه است و تنوع دارد و همگون نيست. اين تعريف از تجربيات بهدست آمده است و بيانگر حقيقت حيات و حيّ نيست و بدينوسيله نميتوانيم آن را بشناسيم. حيات، امري مجهولالكنه است، نه جنس آن را ميشناسيم و نه فصل آن را. درّاكِ فعّال نيز از عوارض است نه ذاتيات.
هر موجودي كه حيّ باشد بايد نور محض باشد، زيرا بايد مدرك لذاته و لغيره باشد و پيشتر گفته شد كه هر موجودي كه مدرك لذاته و لغيره است، نور محض است. اشكال نقصي كه ممكن است مطرح شود اين است كه موجوداتي را ميتوان يافت كه ادراك دارند و نور محض نيستند. پاسخ آن اين است كه هر موجودي كه ادراك كرد يقيناً نور محض است اگرچه آن را ما در قالب مادي مييابيم. حتي نفس حيوانات نيز از انوار است نه از غواسق. بسا ساير اجسام نيز همينگونه باشند. نويسنده در "عرفان و تصوف" بدان اشارهاي كرده است.
ادراك نور لنفسه
نور لنفسه، ادراك لنفسه دارد، چون آن ادراك هم نور است. به تعبير ديگر، نور لنفسه كه ادراك ميكند ادراك آن بر دو قسم است: لنفسه، يعني خود را درك ميكند، لغيره، يعني اغيار را هم درك ميكند. هم نفس خود را درك ميكند و هم اغيار را.
به نظر برخي، تفسير قرآن بر حقايقي كه از فلسفه و علوم بهدست ميآيد، تفسير نخواهد بود بلكه تأويل است آن هم نه تأويل مطلوب و بيان كننده واقعيت.
شايد مقصود از كريمه وجعلنا من الماء کلّ شئ حيّ اين باشد كه هرچه را كه از آب آفريديم حيّ است پس براي پيدايش اشياء دو منبع وجود دارد، يك منبع آب است و آنها كه حيّاند از آن پديد آمدهاند و يك منبع غير آب و آنها که حيّ نيستند از آن پديد آمدهاند. همه موجودات نوري مجرد، از آب هستند و حيّاند ولي موجودات ديگر از آب نيستند و از چيز ديگرند و حيات ندارند.
بعيد است كه مراد از آب، همين آب روي زمين باشد. اگر اين نباشد، نميتوان درمورد دلالت آيه كريمه به نظريات فلسفي، استدلال كرد مگر آنكه از قطعيت برخوردار باشند. به تعبير ديگر، آب كه اصل موجودات حيّ است، براي ما مجهول است. از مقدمات مجهول نميتوان نتيجه معلوم گرفت: 1ـ آب را نميشناسيم 2ـ حيات را نيز نميشناسيم 3ـ پس نميتوان نتيجه گرفت كه همه اشياء علم و قدرت دارند.
از ديدگاه حكمت متعاليه، هرچه سهمي از وجود داشته باشد، به اندازه خودش، سهمي از كمالات وجودي هم دارد. بر مبناي عرفان كه مجموعه موجودات را ظهور اسماء و صفات حق ميدانند، همه عالم هم حيّ است هم عالم و هم سميع و ... اسماء الهي همه كمالات را يا بهصورت ظاهر يا بهصورت باطن دارند، پس مظاهرشان هم بايد هم كمالات را داشته باشند.
ولي بر مبناي حكمت اشراق، اشياء مادي و اجسام غاسق، نور نيستند بلكه عين ظلمتند و ظلمت در حكم عدم است، ازاينرو، اثبات كمالات براي آنها ممكن نيست.
ما لوازم حيّ را ميشناسيم و ميدانيم كه موجودات زنده حركت دارند، ميخورند، صحبت ميكنند ولي اين استنباط ما از موجودات حيّ است. ممكن است موجوداتي وجود داشته باشند ولي نه بخورند، نه حركت داشته باشند و نه افعالي مانند آن را داشته باشند ولی با این حال، حیات داشته باشند، مانند مجردات. حياتي را كه ميشناسيم نميتوان بر همه موجودات تطبيق كرد.
تفسيرهاي ما از قرآن، مجموعه تئوريهاي خطاپذير انساني است. اين به معناي اين نيست كه همه چيز تغيير ميكند. ما در تفاسير، تئوريپردازي ميکنيم نه كشف حقيقت، زيرا همانگونه كه قرآن، عبارت دارد، اشارت، لطافت و حقيقت نيز دارد. به تعبير دقيق، قرآن برابر است با همه مراتب هستي و كسي ميتواند به همه مراتب قرآن دست يابد كه به همه مراتب هستي دست يافته باشد.
چند نكته
1ـ همه علوم بديهي نيستند وگرنه هيچ چيز بر ما مجهول نبود. همه آنها نيز نظري نيست وگرنه به هيچ چيزي علم پيدا نميكردیم.
2ـ هيچگاه امور شخصي را نميتوانيم به ديگران منتقل كنيم مگر آنکه دیگران از آن تجربه همانند داشته باشند.
3ـ علوم هم از مقولههاي شخصي انسان است و بنابراين، نميشود آن را به ديگران منتقل كرد مگر اينكه به امور مشترك و بديهي و بينات منتهي شوند.
4ـ انبياء امور مشترك ميان خودشان و مردم را وسيله انتقال علوم و حقايق قرار ميدادند