موضوع عرفان هرچه كه باشد، خواه مورد اتفاق نظر باشد، خواه مورد اختلاف نظر و نيز مسايل و غايت و هدف عرفان هرچه كه باشد، اين نكته مورد اتفاق است كه عرفان علمي انساني است. هم به اين خاطر كه براي انسان است و هم به اين خاطر كه بهوسيله انسان پديد آمده و شرح و بسط يافته است. به تعبير ديگر، عرفان علمي است كه انسان بايد آن را بياموزد، به كار گيرد و از آن بهرهمند شود و نيز هدف عرفان اين است كه كمالي، جمالي و دستكم تغييري در انسان پديد آورد.
حتي اگر موضوع عرفان هستيشناسي بهطور مطلق باشد، باز هم اين هستيشناسي براي انسان است و اين انسان است كه با دست يافتن به هستيشناسي مطلق يا عرفان، تغيّر و يا تكاملي را پذيرا ميشود. بنابراين، عرفان با هر هدف و ساختاري، علمي است براي انسان و در خدمت انسان؛ از اينرو بايد نخست انسان و ويژگيها و تفاوتهاي او، اگرچه به اشارت، مورد بحث قرار گيرد، آنگاه به عرفان پرداخته شود.
البته روشن است كه مقصودْ شناخت نهاد و هويّت ناپيداي انسان نيست كه چنين شناختي اگر قابل دستيابي باشد، از طريق عرفان و بهوسيلة آن قابل دستيابي است، نه از راه ديگر. اگر راه ديگري باشد، به يقين فراتر از عرفان است و اختصاص به شاهدان غيب هستي دارد و خارج از بحث و گفتگوي رسمي است. آنچه را پيش از عرفان و پايينتر از آن ميتوان مورد گفتگو قرار داد و به كنكاش در آن پرداخت، همان چيزي است كه اشارت بدان مورد نظر است و آن چيزي جز نشان دادن تفاوتهاي انسان با ديگر موجودات و بهويژه موجودات پايينتر از او نيست.
حتي اگر موضوع عرفان هستيشناسي بهطور مطلق باشد، باز هم اين هستيشناسي براي انسان است و اين انسان است كه با دست يافتن به هستيشناسي مطلق يا عرفان، تغيّر و يا تكاملي را پذيرا ميشود. بنابراين، عرفان با هر هدف و ساختاري، علمي است براي انسان و در خدمت انسان؛ از اينرو بايد نخست انسان و ويژگيها و تفاوتهاي او، اگرچه به اشارت، مورد بحث قرار گيرد، آنگاه به عرفان پرداخته شود.
البته روشن است كه مقصودْ شناخت نهاد و هويّت ناپيداي انسان نيست كه چنين شناختي اگر قابل دستيابي باشد، از طريق عرفان و بهوسيلة آن قابل دستيابي است، نه از راه ديگر. اگر راه ديگري باشد، به يقين فراتر از عرفان است و اختصاص به شاهدان غيب هستي دارد و خارج از بحث و گفتگوي رسمي است. آنچه را پيش از عرفان و پايينتر از آن ميتوان مورد گفتگو قرار داد و به كنكاش در آن پرداخت، همان چيزي است كه اشارت بدان مورد نظر است و آن چيزي جز نشان دادن تفاوتهاي انسان با ديگر موجودات و بهويژه موجودات پايينتر از او نيست.
تفاوت انسان و ملايكه
بهطور اجمال پيداست كه موجودات آسماني يا ملكوتي و مانند آن و بهطور ويژه ملايكه، همة كمالات مربوط به خود را بهطور يكجا و بالفعل دارند. از اينرو تغيير و تحول و تكامل در آنان محال است. پس آنان موضوع يا هدف علمي كه به منظور تغيير و تحول و تكامل ارايه شده است، نيستند. نه امر و فرماني بدين منظور دارند و نه حسن و قبحي از اين قبيل دارند. مبرّايند هم از نقص و حركت و هم از امر و فرمان مربوط به آن «و ما منا الاّ له مقام معلوم»(صافات/164)، پس ملايكه از حوزة بحث ما بهطور كلي بيرونند.
تفاوت انسان و حيوان
نخست اشاره نمايم كه تا انسان و حيوان مورد شناسايي قرار نگيرند، يافتن تفاوتهاي آن دو امكانپذير نيست، پس بايد نخست انسان را شناخت. شناخت انسان دوگونه است:
1ـ شناخت حقيقت و هويّت و هستي ويژة او كه سراسر ذات او را تشكيل ميدهد.
2ـ شناخت عوارض ويژه و ويژگيهاي مخصوص او.
و نيز ابزار شناخت انسان را ميتوان به سه قسم تقسيم نمود:
1ـ حس و تجربه و علم
2ـ عقل و فلسفه
3ـ دل و شهود و عرفان
كارآيي هريك از ابزارهاي سهگانه را براي شناختهاي دوگانة ياد شده، به آزمون ميگذاريم تا نوع شناخت امكانپذير و قابل دستيابي براي انسان مشخص شود.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله حس و تجربه و علم
به اشارهاي تفاوت حس و تجربه و علم را مورد توجه قرار داده، به اصل بحث ميپردازيم:
آنچه بهوسيله يكي از حواس پنجگانه قابل درك است، شناخت حسي است. تكرار ادراكات حسي، «تجربه» است و قانون شدن تجربه، «علم» نام دارد. اينك اين پرسش را مطرح ميسازيم كه آيا حقيقت انسان را ميتوان با حس و مانند آن شناخت؟
جاي شكي نيست كه پاسخ مثبت به اين پرسش، مبتني بر اين است كه انسان را موجودي صرفاً مادي بدانيم؛ بدين خاطر كه حوزة كاربرد حواس عالم ماده است، پس اگر انسان بهوسيله حواس قابل شناخت باشد، بايد جزيي از عالم ماده باشد، همانند جمادات، حال آنكه چنين نيست. هركسي مييابد كه وجودش تنها ماده و برآيندهاي آن نيست.
علاوه برآن، در علوم مختلف مانند حكمت عملي، حكمت نظري، انسانشناسي، روانشناسي، فرا روانشناسي و مانند آن، مادي صرف نبودن انسان مردود شده است. پس به عنوان يك اصل موضوعي، بايد پذيرفت كه انسان موجودي صرفاً مادي نيست. از اينرو بهطور كامل بهوسيله حواس قابل درك نيست. آنچه از انسان بهوسيله حس دريافت ميشود، بدن او و جنبة مادي اوست؛ اما نفس، روان، روح، جان و بالاخره هستي او از حوزه ادراك حسي بيرون است.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله عقل
نخست بايد قلمرو شناخت عقلي را به اشاره يادآوري كنيم، آنگاه به امكان شناخت انسان بپردازيم. حوزة شناخت عقلي چيست؟ جاي شكي نيست كه ارتباط عقل با ماده و شناخت آن، همان شناخت حسي است كه يادآوري شد. علاوه بر اينكه هدف از اين شناخت، دستيابي به جنبههاي غير مادي انسان است؛ از اينرو بحث دربارة شناخت تن و جسم انسان بهوسيلة عقل، خالي از هرگونه بهرة معرفتي است و بايد از آن گذشت. آنچه لازم است به بحث گذاشته شود، نوع شناخت عقلي و حوزة آن در بيرون از ماده است.
ويژگيهاي شناخت عقلي
شناخت عقلي ويژگيهايي دارد:
1ـ موضوع شناخت، كلي باشد، نه جزيي و شخصي.
2 ـ موضوع شناخت، مفهومبردار باشد.
3ـ موضوع شناخت، يا تحليلي باشد و يا با واسطه به ادراك حسي پيوند داشته باشد.
با توجه به همين نكته، شناخت انسان بهوسيله عقل، شناخت كلي است، نه جزيي. به تعبير ديگر، شناخت حقيقت فرد انساني بهوسيله عقل ناممكن است؛ چون چنين شناختي جزيي است و بيرون از حوزة شناسايي عقلي است. از اينرو اين پرسش مطرح ميشود كه انسان كلي تا چه اندازه ميتواند بيانگر شخص انسان باشد. بحث كليات و نوع هستي آنها، بيانگر ابهام و ترديدپذيري شناخت كلي و تطبيق آن بر اشخاص است[1]. در هر صورت كلي بودن شناخت عقلي، جاي ترديد نيست.
از آنجا كه حوزه درك عقل، ماهيت است و ماهيت، كلي است پس موضوع شناخت عقل،كلي است و نيز از آنجا كه ماهيت، همان مفهوم برگرفته از مصاديق بيروني كه قابل انطباق بر افراد متعدد است، ميباشد و يا صدق آن بر افراد متعدد محال نيست، پس موضوع شناخت عقلي، مفاهيم است يا آنچه كه مفهومبردار باشد.
1ـ معقول اول: عبارت است از آنكه بهوسيله حواس ادراك ميشود و با تجريد و تعميم، كليت مييابد و يا با واسطه شناخته ميشود.
2ـ معقول ثاني منطقي: عبارت است از آنچه كه چيزي جز برآيند عقل نيست؛ وجودي غير از اتصال به عقل و حضور در ذهن ندارد. به تعبير ديگر، عروض و اتصاف آن در ذهن است؛ هم خودش ذهني است و هم مصداق آن ذهني است؛ نه خودش در خارج از ذهن حضور دارد و نه در بيرون از ذهن، مصداقي دارد. مفاهيم منطقي از اين دسته است. مانند: كلي، جنس، نوع، امكان، ضرورت منطقي و مانند آن.
3ـ معقول ثاني فلسفي: عبارت است از آنچه كه عقل با توجه و به لحاظ خارج ميشناسد و تنها برآيند عقل نيست؛ ريشه در خارج دارد، اگرچه وجود خارجي ندارد. به تعبير ديگر، مفاهيمي كه عروض آن ذهني است، ولي اتصاف آن خارجي است؛ مفاهيمي كه جايگاه ذهني دارند و در خارج از ذهن از جهت مفهوم بودن وجود ندارند، ولي مصاديق خارجي دارند و آنچه كه به اين مفهوم متصف ميشود، در خارج از ذهن اتصاف مييابد. مانند: وحدت، كثرت، عليت و معلوليت و مانند آن.
شناختناپذيري انسان براي عقل
با توجه به آنچه گفته شد، آيا حقيقت انسان و هستي ويژة او بهوسيلة عقل قابل شناخت است؟ جاي شكي نيست كه چيزي براي عقل قابل شناخت است كه كلي، مفهومبردار و بالاخره يا از مفاهيم منطقي باشد يا از مفاهيم فلسفي. حقيقت انسان، شخص و هويّت منحصر به فرد هريك از مصاديق آن است، از اينرو نه كلي است، نه مفهومبردار، بلكه شخصي و عاري از مفهوم است. حقيقت او، هستي اوست و هستي، قابليت مفهومپذيري را ندارد و در قالبهاي ذهني جاي نميگيرد.
آنچه كه ذات آن خارجيت، شخصيت و وجود باشد، در ذهن جاي نميگيرد تا ذهن بدان دست يابد. در واقع دستيابي به فصل حقيقي انسان، از توان عقل بيرون است. آنچه براي عقل قابل دستيابي است، فصل منطقي است كه اخص خواص و اشهر لوازم آن است و شناخت نوع دوم است كه بدان خواهيم پرداخت. پس نوع اول شناخت، يعني شناخت حقيقت انسان و هستي ويژة او، از قلمرو شناخت عقل بيرون است؛ همانگونه كه بيرون از شناخت حسي بود.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله دل يا شهود و عرفان
اين شناخت به دو قسم تقسيم ميشود:
1ـ شناخت اجمالي، مانند اينكه بدانيم بلكه بيابيم كه وجود داريم؛ علم به اصل وجود خود. اين علم براي همه موجودات و دستكم براي انسان حاصل است. همه ميدانند كه وجود دارند و اگر در هر چيزي شك كنند، در هستي خود شكي ندارند و به تعبير ديگر، هيچكس نميتواند شك كند كه آيا خودش هست يا نيست. چنين شناختي اگرچه بهصورت حضوري يا شهودي براي همه افراد امكانپذير بلكه حاصل است، ولي شناخت اجمالي است؛ شناخت به بودن است، نه شناخت به چه بودن و چگونه بودن آن. ميتوانيم بهطور آشكار بدانيم كه هستيم ولي ندانيم كه چيستيم. پس اين نوع علم حضوري اجمالي، براي يافتن حقيقت انسان و تفاوتهاي او با ديگر موجودات بسنده نيست.
2ـ شناخت تفصيلي، بدين معني كه بدانيم هستيم و هستي ما چيست و اين دانش نيز حضوري و شهودي باشد. آيا چنين شناختي براي انسان امكانپذير است؟
زمينههاي معرفت شهودي
نخست بايد به زمينهها و شرايط علوم شهودي اشاره كنيم. انسان در آغاز پيدايش در جهان طبيعت، چيزي جز مجموعه غرايز و ميلها و كششهاي مادي نيست و حتي گرايش به خدا نيز بهخاطر سيريناپذير بودن غرايز و ميلهاي اوست. او در آغاز تولد خوردن، آشاميدن، آسايش و رنجش مادي را درك ميكند، از خوردن شير مادر لذت ميبرد و از گرسنگي يا بيماري رنج ميكشد. مجموعه اداراكات انسان در آغاز همين اندازه است. از شناختهاي عقلي بيبهره است و در نتيجه از لذتها و رنجهاي عقلي نيز بهرهاي ندارد. پس از گذشت سالياني از عمر او، آرام آرام عقل او نيز متولد ميشود، ولي در دامان غرايز متولد ميشود.
اينك اگر اين انسان تحت تربيت نباشد و غرايز او كنترل نشده باشد و راه كنترل غرايز بدو نشان داده نشده باشد، عقل وي پس از تولد، در خدمت غرايز قرار ميگيرد. اين امر نيز بسيار طبيعي است. عقل همانند نوزادي تازه به دنيا آمده، آنهم در دامان غرايزي كهنهكار.
ميتوان حدس زد كه چه اتفاقي رخ ميدهد. غرايز او را به خدمت خويش در ميآورند و او نيز در تأمين و ارضاي غرايز نهايت سعي و كوشش خود را به كار خواهد گرفت. براي تأمين غرايز كه در حكم اربابان عقل هستند، نقشه ميكشد، مكري ميورزد، آيندهنگري و پيشبيني ميكند، ابزار و وسايل آن را شناسايي و فراهم ميسازد و ... . اين وضعيت عقل است. با چنين سرنوشتي كه عقل با آن روبرو است، جايي براي تولد دل و كسب شهود و حضور باقي نميماند و به همين خاطر است كه در بيشتر آدميان هرگز دلي متولد نميشود، تا چه رسد به دستيابي به معرفتهاي شهودي و حضوري. پس ابزار شناخت حضوري و شهودي كه دل است، در انسان پديد نميآيد و يا دستكم به كمال و ثمردهي نميرسد. از اينرو بهطور طبيعي، شناخت تفصيلي شهودي انسان براي همه در دسترس نيست.
اگر دلي متولد شود، آنهم در دام عقلِ در خدمتِ غرايز، بايد اولاً، غرايز تربيت شوند. ثانياً، عقل تهذيب و تصفيه گردد تا دل متولد شود، آنهم يا از طريق سعي و كوشش و دينداري و رياضت است، يا از طريق لطف ويژه خدا كه شامل انبياء و اولياء ميگردد. در نتيجه هيچ كدام مقدمه عرفان نيست؛ يا نتيجة عرفان است و يا فراتر از آن.
در هر صورت، شناخت حقيقت انسان از راههاي معمول و پيش از عرفان امكانپذير نيست. آنچه كه قابل دسترسي است، شناخت ويژگيهاي انسان و اخص خواص و اشهر لوازم و فصل منطقي اوست، نه بيشتر. حتي شناخت همينها نيز با ناديده گرفتن بسياري از دقايق و لطايف، عقلپسند و دلپذير است. اما اگر انسان را به دقت بررسي كنيم، ممكن است به همان فصل منطقي نيز دست نيابيم. به عنوان نمونه، انسان را حيوان ناطق خواندهاند؛ زندة متفكر يا زندة سخنگو. آيا اين تعريف، مانع است و غير انسان را در بر نميگيرد و جامع است و همه افراد او را شامل ميشود؟ آيا مورچه داخل اين تعريف نيست؟ به قرآن مراجعه كنيم:
«حتي اذا اَتَوا علي وادي النّمل قالت نملةٌ يا ايها النملُ ادخُلوا مَساكِنَكم لايَحطِمَنَّكم سليمانُ و جنودُه و هم لايَشعُرون»(نمل/18)
قصه سخنگويي مورچگان
آنگاه كه سپاه حضرت سليمان در حال عبور به سرزميني رسيدند كه مورچگان در آن لانه داشتند، مورچهاي گفت: اي مورچگان! به لانههاي خود داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش بيتوجه پايمالتان سازند.
مورچه سخني گفته است و سليمان آن را شنيده است. اين، هم نشان نطق مورچه به معني سخن گفتن است و هم به معني انديشيدن. مورچه چندين امر را فهميده است كه نشان انديشهورزي است:
يكم: اينكه گروهي را كه بهسوي آنان در حركت بودند، درك كرده است.
دوم: اينكه فهميده است كه آنان نيروي نظامياند، يعني لباس نظامي و سازوكار نظامي را و يا نوع حركت نظاميان را شناخته است.
سوم: اينكه فهميده است كه اگر از سر راهشان كنار نروند، پايمال خواهند شد.
چهارم: اينكه فهميده است كه بايد به ديگر مورچگان هشدار دهد.
پنجم: اينكه ديگر مورچگان پيام او را ميفهمند و به كار ميبندند.
ششم: اينكه فهميده است كه (در صورتي كه "واو " در «و هم لايشعرون» حاليه باشد) سپاهيان سليمان بدون توجه، آنان را لگدمال ميكنند، نه با توجه؛ اگر توجه داشته باشند، مورچگان را لگد نميكنند و يا (در صورتي كه واو استيناف باشد) مورچه نسبت عدم شعور و بيادراكي را به آنان داده است؛ همانگونه كه انسان آنان را بيشعور و بيادراك ميخواند.
خودمحوري فرهنگي
هركسي خود را محور قرار ميدهد و بر اساس محور بودن خود، دربارة ديگران داوري ميكند. انسان چون گفتوگوي خود را زبان ميداند، ديگر حيوانات را زبانبسته ميخواند و بسا ديگر حيوانات نيز همينگونه داوري كنند و چون انسان به زبان آنان گفت و گو نميكند او را زبان بسته بداند. مانند قوم عرب كه خود را صاحب زبان ميدانند و عرب، ولي ديگران را زبان بسته ميدانند و عجم.
آن گاه كه عرب به غير عرب مينگرد، تكان لب و زبان آنها را مشاهده ميكند، ولي چيزي از آن نميفهمد. گمان ميبرد كه آن بيچارهها ميخواهند سخن بگويند، ولي نميتوانند، از اينرو آنان را عجم ميخواند و هيچگاه گمان نميبرد كه شايد مشكل در فهم خودش باشد. بسا چنين داوري در بين همه حيوانات، بلكه همه موجودات رايج باشد و همه از ديدگاه خود دربارة ديگران داوري كنند، اگرچه اين داوري مطابق با واقع نباشد.
قصه خبرنگاري هدهد
از اين گذشته، بهطور كلي ملاك صدق گزارههاي انساني و داوريهاي آنها دربارة حيوانات و گياهان و جمادات چيست؟ از كجا معلوم ميشود كه نسبت بيزباني يا بيادراكي دادن به آنها با واقع برابر است؟ قصة مورچه را شنيديم (كه نكتهها در آن نهفته است)، قصه هدهد را نيز بشنويم:
« وتَفَقّدَ الطير فقال مالِيَ لاأري الهدهد أم كان من الغائبين * لأعذّبَنَّهُ عذاباً شديداً أو لأذبّحَنَّهُ و لَيَاتيَنّي بسلطان مبين * فمكثَ غير بعيد فقال أحطتُ بما لمتُحِط به و جئتُكَ من سبأ بنبأ يقين * اني وجدتُ امرأة تَملِكُهم و اوتيَتْ من كل شئ و لها عرش عظيم * وجدتُها و قومَها يَسجُدون للشمس من دون الله و زيّن لهم الشيطانُ أعمالَهم فَصَدَّهُم عن السبيل فهم لايَهتَدون.» (نمل/20-34)
در جستجوي مرغان شد، آنگاه گفت كه من هدهد را نميبينم يا او از ديده پنهان است. به يقين او را سخت كيفر كنم يا سرش را ببرم يا آنكه او دليلي آشكار بر غيبت خود داشته باشد. لختي درنگ كرد، هدهد پيدا شد و گفت: چيزي فرا گرفتم كه تو نميداني و از سرزمين سبا خبري ترديدناپذير آوردهام. زني را يافتهام كه پادشاه قوم سبا بود، با سرمايهاي بسيار و تختي بزرگ. پادشاه و قومش خورشيد ميپرستيدند و شيطان كردار ايشان را برايشان بياراست، بدين خاطر از راه بازشان داشت، به همين دليل آنها راه نمييابند.
يكبار آنچه را هدهد فهميده و گفته و مربوط به اوست بر ميشماريم تا معلوم شود كه آيا فكر و زبان تنها از آنِ انسان است يا نه.
1ـ هدهد مورد توجه سليمان بود و سليمان در جستجوي او بود كه نشان اهميت هدهد حتي در دستگاه سليماني است. در دستگاهي كه باد هم فرمان ميبرد و همه تسليم اويند، هدهد جايگاهي دارد كه وقتي غيبت او به درازا كشد، مورد توجه سليمان قرار ميگيرد و از حال او پرسوجو ميكند. پرسوجو كردن از پرندهاي به گمان ما بيفكر و انديشه، آنهم براي سليمان ، بس شگفت انگيز است.
2ـ غيبت هدهد چنان اهميت دارد كه شايسته مجازات سختي است. اگر بدون اجازه غيبت كند، بهتر است اصلاً نباشد، كشته شود. ما وجود هدهد را ميخواهيم و حضور او در اين دستگاه عظيم لازم است، بهگونهاي كه غيبت او پذيرفته نيست. آيا يك دولت بزرگ دربارة يك كارمند معمولي خود چنين توجه دارد، بهگونهاي كه غيبت او پذيرفته نيست. به نظر ميرسد كه او يك كارمند كوچك يا يك خبرنگار نيست.
3ـ به نظر سليمان ، هدهد بايد پاسخي نهتنها قانعكننده بلكه درست و يقيني براي غيبت خود ارايه كند. اين امر نشاندهندة اين است كه اولاً، هدهد توان پاسخگويي دارد و ثانياً، ميتواند عذرهاي نادرست و ساختگي ارايه نمايد، چنانكه ميتواند پاسخ درست و مطابق با واقع ارايه كند. به تعبير ديگر، هدهد توانايي شناخت درست از نادرست و گمان از يقين را دارد. اگر اين نشان انديشمندي نيست، پس چه چيز نشان آن است؟
4ـ در مدت كوتاهي هدهد باز آمد و گفت خبري دارم كه تو نداري. اولاً، غيبت هدهد كوتاه بود و اين، چنانكه بعد خواهيم گفت، اهميت دارد و ثانياً، او روبروي سليمان ميايستد و خشم او را ميبيند، ولي با اطمينان سخن ميگويد كه آنچه من ديدهام تو نديدهاي. اولاً، ميفهمد كه خشم سليمان به چهت و از روي طغيان غرايز نيست، بنابراين بيدليل او را مجازات نخواهد كرد. ثانياً، آنچه ديده است را دليلي اطمينانبخش براي تبرئة او از غيبت خود ميداند. ثالثاً، ادعا ميكند كه من خبري دارم كه تو (با همه عظمت و شكوهت) نداري. اگر فهم كردن رفع اتهام با دليل قانعكننده بلكه يقيني، دليل بر انديشهورزي نيست، پس دليل آن چيست؟ گويي او ميداند كه آن را كه گناه پاك است، از محاكمه چه باك است.
5ـ هدهد ميداند كه در مدت كوتاه غيبت خود به ملك سبا رفته است. يعني او ممالك را ميشناسد؛ ميتواند از حدود و قلمرو آنها كه وضعي و قراردادي است، آگاه شود؛ هم نام آن سرزمين را ميداند و حدود آن را ميشناسد و هم در همين سفر كوتاه به بسياري از ويژگيهاي آن آگاه شده است.
6ـ او خبري يقيني آورده است، پس بين خبر يقيني و غير يقيني تفاوت ميگذارد و به اين تفاوت آگاه است. او بايد از حدود اخبار يقييني آگاه باشد. چيزي را كه انسان با خواندن يا تجربه اصول منطقي بدان دست مييابد، هدهد بدون آن يا با آن به دست آورده است!
7ـ او زني را ديده است، پس تفاوت بين زن و مرد را ميشناسد، اگرچه با آداب و رسوم آنان در پوشيدن لباس آشنا نباشد و يا در همين سفر كوتاه آشنا شده باشد.
8ـ پادشاه را از صدر اعظم و ساير وزرا تشخيص ميدهد. با آداب پادشاهي آشناست، از اينرو در يك نظر به جمع حاضران، فهميد كه كدامين آنها پادشاه است.
9ـ به دارايي و ثروت و خزانه اين پادشاه آگاهي يافته است. نكتهاي مهم است كه پرندهاي نه بلكه انساني با يك سفر كوتاه، پادشاهي را ببيند و به ثروت انبوه او پي ببرد، بهويژه اينكه ثروت و خزانه پادشاهان در مقابل چشم تماشاگران قرار ندارد تا به آساني بتوان به آن پي برد. گنجينهها در گنجهها قرار دارد و پنهان از چشم ديگران. هدهد چگونه توانسته است به سرمايه بيحد و اندازه آن پادشاه آگاهي پيدا كند؟
10ـ هدهد فهميده است كه پادشاه ياد شده تختي بس بزرگ دارد. اين نشاندهندة اين است كه او پيش از اين پادشاهان ديگري را نيز ديده است و جلوس آنها بر تخت را مشاهده كرده است و اينك با مقايسه تخت اين پادشاه با تختهاي پادشاهان ديگر، ميگويد او تختي بس بزرگ دارد.
مطمئناً بزرگي اين تخت در مقايسه با تخت فلان انسان معمولي يا فلان حاكم و حكيم و دبير نيست، چه در اين صورت، سخني به صواب نخواهد بود؛ زيرا اگر او تخت پادشاه را با تختهاي افراد معمولي (اگر داشته باشند) مقايسه كند و بگويد تختي بس بزرگ داشت، بدو خواهند گفت اين تختي بس بزرگ نيست، تو تخت پادشاه نديدهاي كه چنين شگفتزده شدهاي و حال آنكه در دنبالة داستان معلوم ميشود كه حقيقتاً تخت پادشاه سبا بس بزرگ بوده است.
11ـ هدهد فهميده است كه اين پادشاه و ملت او، خورشيدپرستند، نه خداپرست. اولاً، او تفاوت بين اين دو پرستش را ميشناسد و ثانياً، در فرصت كوتاه به آن پي برده است و احتمالاً از روي رفتارها يا آداب آنان فهميده است كه آنان خورشيد ميپرستند، پس او بين آداب مختلف نيز فرق ميگذارد. تاكنون اطلاعات هدهد در حد يك خبرنگار متخصص در موضوعات مختلف اجتماعي، سياسي و ديني بود، ولي اينك سخني را از او بازگو ميكنيم كه حكايت آز آگاهيهاي متافيزيكي و فراطبيعي دارد و آن اين است كه:
12ـ شيطان رفتارهاي ناپسند آنان را بياراست و بدين خاطر آنان را از راه (درست) باز داشت و به همين دليل آنان هدايت نشده يا نميشوند. فهم به آراستن رفتارهاي نادرست بهوسيله شيطان، نه كار يك پرنده كه كار يك انسان مطلع و آگاه در مسايل اجتماعي و ديني نيز نيست. روشنتر بگوييم، آيا بنده و جنابعالي ميتوانيم در موردي معين، به يقين حكم كنيم كه شيطان اين كار را براي صاحبانش آراسته است؟!
هدهد بدون ترديد ميگويد: «زيّن لهم الشيطان اعمالهم»، پس اولاً، هدهد كارهاي شايسته و ناشايسته را ميشناسد و از هم متفاوت ميداند و ثانياً، ميداند كه علت اين كارها اين است كه شيطان آن را آراسته است كه چنين به نظرشان زيبا و پسنديده ميرسد.
از اين مهمتر ميگويد: «فصّدهم عن السبيل»؛ نتيجه آرايش كارها بهوسيلة شيطان اين است كه آنها از راه درست دور افتادهاند. تأثير آرايش شيطاني بر فاصله گرفتن از درستيها و بسته شدن راه درست وسببيت آن براي اين امر، چيزي نيست كه هر كسي بتواند بهطور يقيني اظهار كند.
بالاخره همانگونه كه آرايش شيطاني علت بسته شدن راه درست بر انسان است، بسته شدن راه نيز علت هدايت نشدن و از دست دادن عوامل و زمينههاي هدايت است. چه كسي ميتواند چنين به يقين داوري كند و تكذيب نشود، بلكه تأييد گردد. نميگويم هدهد به علومي چون انسانشناسي، روانشناسي، رفتارشناسي و مانند آن آگاه بود، ولي ميگويم كسي كه چنين اظهار نظر دقيق و يقيني دارد، نميتواند بهرهاي قابل توجه از آن نداشته باشد.
--------------------------------------------
[1] - مقاله اصالت لاك، ترجمه نویسنده
[2] - علامه طباطبايي، نهاية الحكمة، انتشارات جامعه مدرسین، قم، ص13.
بهطور اجمال پيداست كه موجودات آسماني يا ملكوتي و مانند آن و بهطور ويژه ملايكه، همة كمالات مربوط به خود را بهطور يكجا و بالفعل دارند. از اينرو تغيير و تحول و تكامل در آنان محال است. پس آنان موضوع يا هدف علمي كه به منظور تغيير و تحول و تكامل ارايه شده است، نيستند. نه امر و فرماني بدين منظور دارند و نه حسن و قبحي از اين قبيل دارند. مبرّايند هم از نقص و حركت و هم از امر و فرمان مربوط به آن «و ما منا الاّ له مقام معلوم»(صافات/164)، پس ملايكه از حوزة بحث ما بهطور كلي بيرونند.
تفاوت انسان و حيوان
نخست اشاره نمايم كه تا انسان و حيوان مورد شناسايي قرار نگيرند، يافتن تفاوتهاي آن دو امكانپذير نيست، پس بايد نخست انسان را شناخت. شناخت انسان دوگونه است:
1ـ شناخت حقيقت و هويّت و هستي ويژة او كه سراسر ذات او را تشكيل ميدهد.
2ـ شناخت عوارض ويژه و ويژگيهاي مخصوص او.
و نيز ابزار شناخت انسان را ميتوان به سه قسم تقسيم نمود:
1ـ حس و تجربه و علم
2ـ عقل و فلسفه
3ـ دل و شهود و عرفان
كارآيي هريك از ابزارهاي سهگانه را براي شناختهاي دوگانة ياد شده، به آزمون ميگذاريم تا نوع شناخت امكانپذير و قابل دستيابي براي انسان مشخص شود.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله حس و تجربه و علم
به اشارهاي تفاوت حس و تجربه و علم را مورد توجه قرار داده، به اصل بحث ميپردازيم:
آنچه بهوسيله يكي از حواس پنجگانه قابل درك است، شناخت حسي است. تكرار ادراكات حسي، «تجربه» است و قانون شدن تجربه، «علم» نام دارد. اينك اين پرسش را مطرح ميسازيم كه آيا حقيقت انسان را ميتوان با حس و مانند آن شناخت؟
جاي شكي نيست كه پاسخ مثبت به اين پرسش، مبتني بر اين است كه انسان را موجودي صرفاً مادي بدانيم؛ بدين خاطر كه حوزة كاربرد حواس عالم ماده است، پس اگر انسان بهوسيله حواس قابل شناخت باشد، بايد جزيي از عالم ماده باشد، همانند جمادات، حال آنكه چنين نيست. هركسي مييابد كه وجودش تنها ماده و برآيندهاي آن نيست.
علاوه برآن، در علوم مختلف مانند حكمت عملي، حكمت نظري، انسانشناسي، روانشناسي، فرا روانشناسي و مانند آن، مادي صرف نبودن انسان مردود شده است. پس به عنوان يك اصل موضوعي، بايد پذيرفت كه انسان موجودي صرفاً مادي نيست. از اينرو بهطور كامل بهوسيله حواس قابل درك نيست. آنچه از انسان بهوسيله حس دريافت ميشود، بدن او و جنبة مادي اوست؛ اما نفس، روان، روح، جان و بالاخره هستي او از حوزه ادراك حسي بيرون است.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله عقل
نخست بايد قلمرو شناخت عقلي را به اشاره يادآوري كنيم، آنگاه به امكان شناخت انسان بپردازيم. حوزة شناخت عقلي چيست؟ جاي شكي نيست كه ارتباط عقل با ماده و شناخت آن، همان شناخت حسي است كه يادآوري شد. علاوه بر اينكه هدف از اين شناخت، دستيابي به جنبههاي غير مادي انسان است؛ از اينرو بحث دربارة شناخت تن و جسم انسان بهوسيلة عقل، خالي از هرگونه بهرة معرفتي است و بايد از آن گذشت. آنچه لازم است به بحث گذاشته شود، نوع شناخت عقلي و حوزة آن در بيرون از ماده است.
ويژگيهاي شناخت عقلي
شناخت عقلي ويژگيهايي دارد:
1ـ موضوع شناخت، كلي باشد، نه جزيي و شخصي.
2 ـ موضوع شناخت، مفهومبردار باشد.
3ـ موضوع شناخت، يا تحليلي باشد و يا با واسطه به ادراك حسي پيوند داشته باشد.
- كليت
با توجه به همين نكته، شناخت انسان بهوسيله عقل، شناخت كلي است، نه جزيي. به تعبير ديگر، شناخت حقيقت فرد انساني بهوسيله عقل ناممكن است؛ چون چنين شناختي جزيي است و بيرون از حوزة شناسايي عقلي است. از اينرو اين پرسش مطرح ميشود كه انسان كلي تا چه اندازه ميتواند بيانگر شخص انسان باشد. بحث كليات و نوع هستي آنها، بيانگر ابهام و ترديدپذيري شناخت كلي و تطبيق آن بر اشخاص است[1]. در هر صورت كلي بودن شناخت عقلي، جاي ترديد نيست.
- مفهومپذيري
از آنجا كه حوزه درك عقل، ماهيت است و ماهيت، كلي است پس موضوع شناخت عقل،كلي است و نيز از آنجا كه ماهيت، همان مفهوم برگرفته از مصاديق بيروني كه قابل انطباق بر افراد متعدد است، ميباشد و يا صدق آن بر افراد متعدد محال نيست، پس موضوع شناخت عقلي، مفاهيم است يا آنچه كه مفهومبردار باشد.
- معقولات
1ـ معقول اول: عبارت است از آنكه بهوسيله حواس ادراك ميشود و با تجريد و تعميم، كليت مييابد و يا با واسطه شناخته ميشود.
2ـ معقول ثاني منطقي: عبارت است از آنچه كه چيزي جز برآيند عقل نيست؛ وجودي غير از اتصال به عقل و حضور در ذهن ندارد. به تعبير ديگر، عروض و اتصاف آن در ذهن است؛ هم خودش ذهني است و هم مصداق آن ذهني است؛ نه خودش در خارج از ذهن حضور دارد و نه در بيرون از ذهن، مصداقي دارد. مفاهيم منطقي از اين دسته است. مانند: كلي، جنس، نوع، امكان، ضرورت منطقي و مانند آن.
3ـ معقول ثاني فلسفي: عبارت است از آنچه كه عقل با توجه و به لحاظ خارج ميشناسد و تنها برآيند عقل نيست؛ ريشه در خارج دارد، اگرچه وجود خارجي ندارد. به تعبير ديگر، مفاهيمي كه عروض آن ذهني است، ولي اتصاف آن خارجي است؛ مفاهيمي كه جايگاه ذهني دارند و در خارج از ذهن از جهت مفهوم بودن وجود ندارند، ولي مصاديق خارجي دارند و آنچه كه به اين مفهوم متصف ميشود، در خارج از ذهن اتصاف مييابد. مانند: وحدت، كثرت، عليت و معلوليت و مانند آن.
شناختناپذيري انسان براي عقل
با توجه به آنچه گفته شد، آيا حقيقت انسان و هستي ويژة او بهوسيلة عقل قابل شناخت است؟ جاي شكي نيست كه چيزي براي عقل قابل شناخت است كه كلي، مفهومبردار و بالاخره يا از مفاهيم منطقي باشد يا از مفاهيم فلسفي. حقيقت انسان، شخص و هويّت منحصر به فرد هريك از مصاديق آن است، از اينرو نه كلي است، نه مفهومبردار، بلكه شخصي و عاري از مفهوم است. حقيقت او، هستي اوست و هستي، قابليت مفهومپذيري را ندارد و در قالبهاي ذهني جاي نميگيرد.
آنچه كه ذات آن خارجيت، شخصيت و وجود باشد، در ذهن جاي نميگيرد تا ذهن بدان دست يابد. در واقع دستيابي به فصل حقيقي انسان، از توان عقل بيرون است. آنچه براي عقل قابل دستيابي است، فصل منطقي است كه اخص خواص و اشهر لوازم آن است و شناخت نوع دوم است كه بدان خواهيم پرداخت. پس نوع اول شناخت، يعني شناخت حقيقت انسان و هستي ويژة او، از قلمرو شناخت عقل بيرون است؛ همانگونه كه بيرون از شناخت حسي بود.
شناخت حقيقت انسان بهوسيله دل يا شهود و عرفان
اين شناخت به دو قسم تقسيم ميشود:
1ـ شناخت اجمالي، مانند اينكه بدانيم بلكه بيابيم كه وجود داريم؛ علم به اصل وجود خود. اين علم براي همه موجودات و دستكم براي انسان حاصل است. همه ميدانند كه وجود دارند و اگر در هر چيزي شك كنند، در هستي خود شكي ندارند و به تعبير ديگر، هيچكس نميتواند شك كند كه آيا خودش هست يا نيست. چنين شناختي اگرچه بهصورت حضوري يا شهودي براي همه افراد امكانپذير بلكه حاصل است، ولي شناخت اجمالي است؛ شناخت به بودن است، نه شناخت به چه بودن و چگونه بودن آن. ميتوانيم بهطور آشكار بدانيم كه هستيم ولي ندانيم كه چيستيم. پس اين نوع علم حضوري اجمالي، براي يافتن حقيقت انسان و تفاوتهاي او با ديگر موجودات بسنده نيست.
2ـ شناخت تفصيلي، بدين معني كه بدانيم هستيم و هستي ما چيست و اين دانش نيز حضوري و شهودي باشد. آيا چنين شناختي براي انسان امكانپذير است؟
زمينههاي معرفت شهودي
نخست بايد به زمينهها و شرايط علوم شهودي اشاره كنيم. انسان در آغاز پيدايش در جهان طبيعت، چيزي جز مجموعه غرايز و ميلها و كششهاي مادي نيست و حتي گرايش به خدا نيز بهخاطر سيريناپذير بودن غرايز و ميلهاي اوست. او در آغاز تولد خوردن، آشاميدن، آسايش و رنجش مادي را درك ميكند، از خوردن شير مادر لذت ميبرد و از گرسنگي يا بيماري رنج ميكشد. مجموعه اداراكات انسان در آغاز همين اندازه است. از شناختهاي عقلي بيبهره است و در نتيجه از لذتها و رنجهاي عقلي نيز بهرهاي ندارد. پس از گذشت سالياني از عمر او، آرام آرام عقل او نيز متولد ميشود، ولي در دامان غرايز متولد ميشود.
اينك اگر اين انسان تحت تربيت نباشد و غرايز او كنترل نشده باشد و راه كنترل غرايز بدو نشان داده نشده باشد، عقل وي پس از تولد، در خدمت غرايز قرار ميگيرد. اين امر نيز بسيار طبيعي است. عقل همانند نوزادي تازه به دنيا آمده، آنهم در دامان غرايزي كهنهكار.
ميتوان حدس زد كه چه اتفاقي رخ ميدهد. غرايز او را به خدمت خويش در ميآورند و او نيز در تأمين و ارضاي غرايز نهايت سعي و كوشش خود را به كار خواهد گرفت. براي تأمين غرايز كه در حكم اربابان عقل هستند، نقشه ميكشد، مكري ميورزد، آيندهنگري و پيشبيني ميكند، ابزار و وسايل آن را شناسايي و فراهم ميسازد و ... . اين وضعيت عقل است. با چنين سرنوشتي كه عقل با آن روبرو است، جايي براي تولد دل و كسب شهود و حضور باقي نميماند و به همين خاطر است كه در بيشتر آدميان هرگز دلي متولد نميشود، تا چه رسد به دستيابي به معرفتهاي شهودي و حضوري. پس ابزار شناخت حضوري و شهودي كه دل است، در انسان پديد نميآيد و يا دستكم به كمال و ثمردهي نميرسد. از اينرو بهطور طبيعي، شناخت تفصيلي شهودي انسان براي همه در دسترس نيست.
اگر دلي متولد شود، آنهم در دام عقلِ در خدمتِ غرايز، بايد اولاً، غرايز تربيت شوند. ثانياً، عقل تهذيب و تصفيه گردد تا دل متولد شود، آنهم يا از طريق سعي و كوشش و دينداري و رياضت است، يا از طريق لطف ويژه خدا كه شامل انبياء و اولياء ميگردد. در نتيجه هيچ كدام مقدمه عرفان نيست؛ يا نتيجة عرفان است و يا فراتر از آن.
در هر صورت، شناخت حقيقت انسان از راههاي معمول و پيش از عرفان امكانپذير نيست. آنچه كه قابل دسترسي است، شناخت ويژگيهاي انسان و اخص خواص و اشهر لوازم و فصل منطقي اوست، نه بيشتر. حتي شناخت همينها نيز با ناديده گرفتن بسياري از دقايق و لطايف، عقلپسند و دلپذير است. اما اگر انسان را به دقت بررسي كنيم، ممكن است به همان فصل منطقي نيز دست نيابيم. به عنوان نمونه، انسان را حيوان ناطق خواندهاند؛ زندة متفكر يا زندة سخنگو. آيا اين تعريف، مانع است و غير انسان را در بر نميگيرد و جامع است و همه افراد او را شامل ميشود؟ آيا مورچه داخل اين تعريف نيست؟ به قرآن مراجعه كنيم:
«حتي اذا اَتَوا علي وادي النّمل قالت نملةٌ يا ايها النملُ ادخُلوا مَساكِنَكم لايَحطِمَنَّكم سليمانُ و جنودُه و هم لايَشعُرون»(نمل/18)
قصه سخنگويي مورچگان
آنگاه كه سپاه حضرت سليمان در حال عبور به سرزميني رسيدند كه مورچگان در آن لانه داشتند، مورچهاي گفت: اي مورچگان! به لانههاي خود داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش بيتوجه پايمالتان سازند.
مورچه سخني گفته است و سليمان آن را شنيده است. اين، هم نشان نطق مورچه به معني سخن گفتن است و هم به معني انديشيدن. مورچه چندين امر را فهميده است كه نشان انديشهورزي است:
يكم: اينكه گروهي را كه بهسوي آنان در حركت بودند، درك كرده است.
دوم: اينكه فهميده است كه آنان نيروي نظامياند، يعني لباس نظامي و سازوكار نظامي را و يا نوع حركت نظاميان را شناخته است.
سوم: اينكه فهميده است كه اگر از سر راهشان كنار نروند، پايمال خواهند شد.
چهارم: اينكه فهميده است كه بايد به ديگر مورچگان هشدار دهد.
پنجم: اينكه ديگر مورچگان پيام او را ميفهمند و به كار ميبندند.
ششم: اينكه فهميده است كه (در صورتي كه "واو " در «و هم لايشعرون» حاليه باشد) سپاهيان سليمان بدون توجه، آنان را لگدمال ميكنند، نه با توجه؛ اگر توجه داشته باشند، مورچگان را لگد نميكنند و يا (در صورتي كه واو استيناف باشد) مورچه نسبت عدم شعور و بيادراكي را به آنان داده است؛ همانگونه كه انسان آنان را بيشعور و بيادراك ميخواند.
خودمحوري فرهنگي
هركسي خود را محور قرار ميدهد و بر اساس محور بودن خود، دربارة ديگران داوري ميكند. انسان چون گفتوگوي خود را زبان ميداند، ديگر حيوانات را زبانبسته ميخواند و بسا ديگر حيوانات نيز همينگونه داوري كنند و چون انسان به زبان آنان گفت و گو نميكند او را زبان بسته بداند. مانند قوم عرب كه خود را صاحب زبان ميدانند و عرب، ولي ديگران را زبان بسته ميدانند و عجم.
آن گاه كه عرب به غير عرب مينگرد، تكان لب و زبان آنها را مشاهده ميكند، ولي چيزي از آن نميفهمد. گمان ميبرد كه آن بيچارهها ميخواهند سخن بگويند، ولي نميتوانند، از اينرو آنان را عجم ميخواند و هيچگاه گمان نميبرد كه شايد مشكل در فهم خودش باشد. بسا چنين داوري در بين همه حيوانات، بلكه همه موجودات رايج باشد و همه از ديدگاه خود دربارة ديگران داوري كنند، اگرچه اين داوري مطابق با واقع نباشد.
قصه خبرنگاري هدهد
از اين گذشته، بهطور كلي ملاك صدق گزارههاي انساني و داوريهاي آنها دربارة حيوانات و گياهان و جمادات چيست؟ از كجا معلوم ميشود كه نسبت بيزباني يا بيادراكي دادن به آنها با واقع برابر است؟ قصة مورچه را شنيديم (كه نكتهها در آن نهفته است)، قصه هدهد را نيز بشنويم:
« وتَفَقّدَ الطير فقال مالِيَ لاأري الهدهد أم كان من الغائبين * لأعذّبَنَّهُ عذاباً شديداً أو لأذبّحَنَّهُ و لَيَاتيَنّي بسلطان مبين * فمكثَ غير بعيد فقال أحطتُ بما لمتُحِط به و جئتُكَ من سبأ بنبأ يقين * اني وجدتُ امرأة تَملِكُهم و اوتيَتْ من كل شئ و لها عرش عظيم * وجدتُها و قومَها يَسجُدون للشمس من دون الله و زيّن لهم الشيطانُ أعمالَهم فَصَدَّهُم عن السبيل فهم لايَهتَدون.» (نمل/20-34)
در جستجوي مرغان شد، آنگاه گفت كه من هدهد را نميبينم يا او از ديده پنهان است. به يقين او را سخت كيفر كنم يا سرش را ببرم يا آنكه او دليلي آشكار بر غيبت خود داشته باشد. لختي درنگ كرد، هدهد پيدا شد و گفت: چيزي فرا گرفتم كه تو نميداني و از سرزمين سبا خبري ترديدناپذير آوردهام. زني را يافتهام كه پادشاه قوم سبا بود، با سرمايهاي بسيار و تختي بزرگ. پادشاه و قومش خورشيد ميپرستيدند و شيطان كردار ايشان را برايشان بياراست، بدين خاطر از راه بازشان داشت، به همين دليل آنها راه نمييابند.
يكبار آنچه را هدهد فهميده و گفته و مربوط به اوست بر ميشماريم تا معلوم شود كه آيا فكر و زبان تنها از آنِ انسان است يا نه.
1ـ هدهد مورد توجه سليمان بود و سليمان در جستجوي او بود كه نشان اهميت هدهد حتي در دستگاه سليماني است. در دستگاهي كه باد هم فرمان ميبرد و همه تسليم اويند، هدهد جايگاهي دارد كه وقتي غيبت او به درازا كشد، مورد توجه سليمان قرار ميگيرد و از حال او پرسوجو ميكند. پرسوجو كردن از پرندهاي به گمان ما بيفكر و انديشه، آنهم براي سليمان ، بس شگفت انگيز است.
2ـ غيبت هدهد چنان اهميت دارد كه شايسته مجازات سختي است. اگر بدون اجازه غيبت كند، بهتر است اصلاً نباشد، كشته شود. ما وجود هدهد را ميخواهيم و حضور او در اين دستگاه عظيم لازم است، بهگونهاي كه غيبت او پذيرفته نيست. آيا يك دولت بزرگ دربارة يك كارمند معمولي خود چنين توجه دارد، بهگونهاي كه غيبت او پذيرفته نيست. به نظر ميرسد كه او يك كارمند كوچك يا يك خبرنگار نيست.
3ـ به نظر سليمان ، هدهد بايد پاسخي نهتنها قانعكننده بلكه درست و يقيني براي غيبت خود ارايه كند. اين امر نشاندهندة اين است كه اولاً، هدهد توان پاسخگويي دارد و ثانياً، ميتواند عذرهاي نادرست و ساختگي ارايه نمايد، چنانكه ميتواند پاسخ درست و مطابق با واقع ارايه كند. به تعبير ديگر، هدهد توانايي شناخت درست از نادرست و گمان از يقين را دارد. اگر اين نشان انديشمندي نيست، پس چه چيز نشان آن است؟
4ـ در مدت كوتاهي هدهد باز آمد و گفت خبري دارم كه تو نداري. اولاً، غيبت هدهد كوتاه بود و اين، چنانكه بعد خواهيم گفت، اهميت دارد و ثانياً، او روبروي سليمان ميايستد و خشم او را ميبيند، ولي با اطمينان سخن ميگويد كه آنچه من ديدهام تو نديدهاي. اولاً، ميفهمد كه خشم سليمان به چهت و از روي طغيان غرايز نيست، بنابراين بيدليل او را مجازات نخواهد كرد. ثانياً، آنچه ديده است را دليلي اطمينانبخش براي تبرئة او از غيبت خود ميداند. ثالثاً، ادعا ميكند كه من خبري دارم كه تو (با همه عظمت و شكوهت) نداري. اگر فهم كردن رفع اتهام با دليل قانعكننده بلكه يقيني، دليل بر انديشهورزي نيست، پس دليل آن چيست؟ گويي او ميداند كه آن را كه گناه پاك است، از محاكمه چه باك است.
5ـ هدهد ميداند كه در مدت كوتاه غيبت خود به ملك سبا رفته است. يعني او ممالك را ميشناسد؛ ميتواند از حدود و قلمرو آنها كه وضعي و قراردادي است، آگاه شود؛ هم نام آن سرزمين را ميداند و حدود آن را ميشناسد و هم در همين سفر كوتاه به بسياري از ويژگيهاي آن آگاه شده است.
6ـ او خبري يقيني آورده است، پس بين خبر يقيني و غير يقيني تفاوت ميگذارد و به اين تفاوت آگاه است. او بايد از حدود اخبار يقييني آگاه باشد. چيزي را كه انسان با خواندن يا تجربه اصول منطقي بدان دست مييابد، هدهد بدون آن يا با آن به دست آورده است!
7ـ او زني را ديده است، پس تفاوت بين زن و مرد را ميشناسد، اگرچه با آداب و رسوم آنان در پوشيدن لباس آشنا نباشد و يا در همين سفر كوتاه آشنا شده باشد.
8ـ پادشاه را از صدر اعظم و ساير وزرا تشخيص ميدهد. با آداب پادشاهي آشناست، از اينرو در يك نظر به جمع حاضران، فهميد كه كدامين آنها پادشاه است.
9ـ به دارايي و ثروت و خزانه اين پادشاه آگاهي يافته است. نكتهاي مهم است كه پرندهاي نه بلكه انساني با يك سفر كوتاه، پادشاهي را ببيند و به ثروت انبوه او پي ببرد، بهويژه اينكه ثروت و خزانه پادشاهان در مقابل چشم تماشاگران قرار ندارد تا به آساني بتوان به آن پي برد. گنجينهها در گنجهها قرار دارد و پنهان از چشم ديگران. هدهد چگونه توانسته است به سرمايه بيحد و اندازه آن پادشاه آگاهي پيدا كند؟
10ـ هدهد فهميده است كه پادشاه ياد شده تختي بس بزرگ دارد. اين نشاندهندة اين است كه او پيش از اين پادشاهان ديگري را نيز ديده است و جلوس آنها بر تخت را مشاهده كرده است و اينك با مقايسه تخت اين پادشاه با تختهاي پادشاهان ديگر، ميگويد او تختي بس بزرگ دارد.
مطمئناً بزرگي اين تخت در مقايسه با تخت فلان انسان معمولي يا فلان حاكم و حكيم و دبير نيست، چه در اين صورت، سخني به صواب نخواهد بود؛ زيرا اگر او تخت پادشاه را با تختهاي افراد معمولي (اگر داشته باشند) مقايسه كند و بگويد تختي بس بزرگ داشت، بدو خواهند گفت اين تختي بس بزرگ نيست، تو تخت پادشاه نديدهاي كه چنين شگفتزده شدهاي و حال آنكه در دنبالة داستان معلوم ميشود كه حقيقتاً تخت پادشاه سبا بس بزرگ بوده است.
11ـ هدهد فهميده است كه اين پادشاه و ملت او، خورشيدپرستند، نه خداپرست. اولاً، او تفاوت بين اين دو پرستش را ميشناسد و ثانياً، در فرصت كوتاه به آن پي برده است و احتمالاً از روي رفتارها يا آداب آنان فهميده است كه آنان خورشيد ميپرستند، پس او بين آداب مختلف نيز فرق ميگذارد. تاكنون اطلاعات هدهد در حد يك خبرنگار متخصص در موضوعات مختلف اجتماعي، سياسي و ديني بود، ولي اينك سخني را از او بازگو ميكنيم كه حكايت آز آگاهيهاي متافيزيكي و فراطبيعي دارد و آن اين است كه:
12ـ شيطان رفتارهاي ناپسند آنان را بياراست و بدين خاطر آنان را از راه (درست) باز داشت و به همين دليل آنان هدايت نشده يا نميشوند. فهم به آراستن رفتارهاي نادرست بهوسيله شيطان، نه كار يك پرنده كه كار يك انسان مطلع و آگاه در مسايل اجتماعي و ديني نيز نيست. روشنتر بگوييم، آيا بنده و جنابعالي ميتوانيم در موردي معين، به يقين حكم كنيم كه شيطان اين كار را براي صاحبانش آراسته است؟!
هدهد بدون ترديد ميگويد: «زيّن لهم الشيطان اعمالهم»، پس اولاً، هدهد كارهاي شايسته و ناشايسته را ميشناسد و از هم متفاوت ميداند و ثانياً، ميداند كه علت اين كارها اين است كه شيطان آن را آراسته است كه چنين به نظرشان زيبا و پسنديده ميرسد.
از اين مهمتر ميگويد: «فصّدهم عن السبيل»؛ نتيجه آرايش كارها بهوسيلة شيطان اين است كه آنها از راه درست دور افتادهاند. تأثير آرايش شيطاني بر فاصله گرفتن از درستيها و بسته شدن راه درست وسببيت آن براي اين امر، چيزي نيست كه هر كسي بتواند بهطور يقيني اظهار كند.
بالاخره همانگونه كه آرايش شيطاني علت بسته شدن راه درست بر انسان است، بسته شدن راه نيز علت هدايت نشدن و از دست دادن عوامل و زمينههاي هدايت است. چه كسي ميتواند چنين به يقين داوري كند و تكذيب نشود، بلكه تأييد گردد. نميگويم هدهد به علومي چون انسانشناسي، روانشناسي، رفتارشناسي و مانند آن آگاه بود، ولي ميگويم كسي كه چنين اظهار نظر دقيق و يقيني دارد، نميتواند بهرهاي قابل توجه از آن نداشته باشد.
--------------------------------------------
[1] - مقاله اصالت لاك، ترجمه نویسنده
[2] - علامه طباطبايي، نهاية الحكمة، انتشارات جامعه مدرسین، قم، ص13.