آثار

تحلیل فلسفی و فلسفه تحلیلی

حسینی شاهرودی، طهور، فلسفه تحلیلی و تحلیل فلسفی

چكيده:

يكي از جديد‏ترين دستگاه‌هاي فكري و فلسفي كه اكنون در مغرب‏ زمين گسترش يافته است، «فلسفه تحليلي» يا «فلسفه تحليل زباني» است. اين نظام كه با تحليل برخي از گزاره‏هاي معرفتي بشر آغاز شده، اكنون تا مهم‏ترين گزاره‏هاي ساختاري فكر و فهم بشر، گسترش يافته است. مهم‏ترين رويكرد اين نظام، تحليل زبان براي تبيين بازنمود واقع است كه در واقع، نخستين نقش و وظيفه فيلسوف نيز به شمار مي‌رود. در اين نوشتار مهم‏ترين مباحث اين فلسفه و سير تاريخي آن مورد بحث قرار مي‌گيرد.

كليد واژگان: فلسفه تحليلي، تحليل زبان، گزاره‏هاي عدمي، كلّي، راسل.

 دریافت فایل pdf

مقدمه

فلسفه تحليلي و تحليل فلسفي چيست؟ اگر چه در تحليل مفاهيم، تقابل بين تحليل و روش‌هاي ديگر به‌‏طور دقيق، ترسيم و ماهيت دقيق و نقش تحليل فلسفي به وضوح بيان مي‌شود، مي‌توان پرسيد كه تحليل، دقيقاً در برابر چه چيزي قرار دارد؟ مطالعه تاريخ پيدايش و گسترش آن، ما را در يافتن پاسخ اين پرسش، كمك خواهد كرد.

«تحليل فلسفي»، روشي تحقيقي است كه مي‌توان به كمك آن، نظام‌هاي پيچيده فكر را با «تحليل» آن‌ها به عناصر ساده‏‏تري كه بدان وسيله نسبت‌هاي آن، مورد مداقّه قرار گيرد، ارزيابي كرد. اين روش، تاريخي طولاني دارد، ولي در آغاز قرن بيستم به صورت ويژه‏اي اهميت يافت و با تكميل آن به عنوان گسترش نظريه منطقي راسل بسيار عميق‏تر از گذشته پيشرفت كرد. پوزيتيويست‌هاي منطقي، اين روش را در خلال دهه 1930 بيشتر گسترش دادند و در متن برنامه ضد متافيزيكي خود، معتقد بودند تحليل، تنها پژوهش فلسفي مجاز است. بنابراين، فلسفه از نظر آنان تنها مي‌توانست فلسفه تحليلي باشد.

پس از سال 1945 م. فيلسوفاني كه مي‌خواستند پژوهش‌هاي فلسفي را بيرون از چارچوب‌هايي كه پوزيتيويست‌ها تعيين كرده بودند، گسترش دهند، تحليل فهم را به گونه‏اي گسترش دادند كه گزارش‌هاي مربوط به ساختار كلي زبان و فكر را بدون تعهد پيشين به يگانگي عناصر «بسيط فكر»، شامل شود. از اين رو، مفهومي روان‏تر از «تحليل زباني» گسترش يافت و فهم از فلسفه تحليلي بدين گونه اصلاح شد كه دل‏مشغولي انتقادي درباره زبان و معنا و در واقع،‌هدايت به ارزيابي تاريخي مجدد نقش فرگه به عنوان بنيان‏گذار فلسفه تحليل، بايد محور آن قرار مي‌گرفت. ولي در همان زمان، كواين دلايل قابل توجهي را مطرح كرد كه بر اهميت بيشتر نداشتن آن روش‌هاي تحليل دلالت مي‌كرد؛ زيرا هيچ ساختار معيني در نظام‌هاي فكري و زباني براي فيلسوفان تحليلي وجود ندارد تا تحليل را ارزيابي كنند. از اين رو برخي از فيلسوفان معاصر اعلام كردند كه اكنون به «پايان فلسفه تحليلي» رسيده‏ ايم، ولي در مقابل، برخي ديگر كه دلايل كواين را قانع كننده نيافتند، بر اين باور بودند كه فلسفه تحليلي امتيازاتي دارد كه براي واگذار كردن نقشي به آن به عنوان «روش اصلي فلسفي براي آينده قابل پيش‏بيني»، كاملاً بسنده است.

روش تحليل

لفظ «تحليل»، ريشه در لفظ يوناني «كلاسيك» دارد كه بر فعاليت جداساختن چيزي دلالت دارد. در واقع، اين تفكر كه تحليل مي‌تواند الگويي براي توضيح ساختارهاي مركب با بازگرداندن آن‌ها به اجزاي ساده‏تر باشد، يك تفكر يوناني است كه در رؤياي سقراط در كتاب تئه‏ته‏توس افلاطون آمده است[1]. در آغاز دوره جديد، مفهوم تحليل در اين حكم دكارت كه مي‌توان ويژگي ماهيت‌هاي بسيط يك موضوع را يكي دانست (كه آرنولد آن را در هنر انديشيدن [2] دقيقاً توصيف كرده است)، به عنوان پذيرش «روش تحليل»(Method Of Analysis) تبيين شد[3]. پس از آن، اين روش را مي‌توان در بسياري از فلسفه‏هاي آن دوره يافت؛ مانند گزارش لاك در مقاله «درباره فهم انسان»[4] نسبت به تحليل «ايده‏هاي مركب»(Complex Ideas) به «ايده‏هاي بسيط»(Simple Ideas) سازنده آن‌ها[5].

تحليل «استعلايي» كانت در نقادي عقل محض از تحليل دكارتي «ايده‏ها» دور مي‌شود و به تحليل شايستگي‌هاي ما براي فهميدن و حكم كردن مي‌رسد و همان طور كه ديدگاه ايده‏آليست گسترش مي‌يابد (به ويژه در كار هگل)، تغيير بيشتري در دور شدن از روش تحليل به «روش ديالكتيك» پديد مي‌آيد. بنابراين، يك جنبه از تغيير در ايده‏آليسم كه به وسيله جي.ئي. مور آغاز شد، دعوت به بازگشت به روش تحقيق است. از اين رو، در جريان استدلال بر ضد ديدگاه ايده‏آليست، درباره تصديق مي‌گويد: «يك شيء، آنگاه خردپذير مي‌شود كه به مفاهيم سازنده آن، تحليل شود»[6]. همان‏گونه كه راسل اذعان كرده است، اين، همان تصور مور از تحليل است كه در آغاز، برنامه تحليلي وي را به او الهام بخشيد؛ هر چند در پذيرش اينكه معنايي وجود دارد كه با توجه به آن، «تحليل يك تحريف است» (Analysis is falsification) نيز او را به همان اندازه به محدوديت‌هاي آن واقف كرد[7].

در پايان قرن نوزدهم، جمعي از فيلسوفان براي بازگشت به روش تحليلي تلاش كردند. ديدگاه برنتانو درباره روان‏شناسي، دقيقاً تحليلي بود و از اين ديدگاه تا برنامه تحليل پديدارشناسانه، فاصله‏اي نبود[8]. پيرس، از رفتارگرايان آمريكايي نوشت: «تنها چيزي كه كوشيده‏ام در فلسفه انجام دهم، تحليل دقيق مفاهيم متفاوت بوده است»[9].

هر چند مباحث فلسفه تحليلي را مي‌توان در بسياري از مكاتب فلسفي يافت، به نظر برخي در فلسفه معاصر، برتراند راسل، نخستين كسي است كه به «تحليل» به عنوان يك «روش فلسفي» تصريح كرده و آن را به كار برده و مورد تأييد قرار داده است؛ هر چند برخي ديگر، اين جايگاه را به فرگه داده‏اند[10]. در ميان كساني كه در تدقيق يا دفاع از تحليل به عنوان شيوه مناسب فلسفي، تحقيق قابل توجهي دارند، مي‌توان اين فيلسوفان را نام برد: راسل، جي.ئي. مور، لودويك ويتگنشتاين، سي.دي. براد، گيلبرت رايل، آستين، استراوسون، جان ويزدم، سوزان استبينگ، رادولف كارناپ، اي.جي. آير، برگمن و كواين.

 

از تحليل فلسفي به فلسفه تحليلي

تفكّر اصلي وراي اين تصور از تحليل، انديشه توضيح يك كل با ارجاع به اجزاي آن است، ولي از آنجا كه تحليل فلسفي، هيچ نوع تجزيه فيزيكي يك كل به اجزايش را دربرندارد، لازم است توضيح دهيم كه اين سخن در باره «تحليل» چگونه معنا پيدا مي‌كند.

نكته اساسي در «تحليل منطقي» اين است كه با شرح «صورتِ منطقيِ» يك گزاره (كه با شناختن وجود برخي نمادها (ثابت‌هاي منطقي) (Logical Constants) در گزاره، مي‌توان آن را با يك نظريه منطقي كلي منطبق ساخت كه نشان مي‌دهد چگونه مي‌توان براي آن و به واسطه آن، استدلال كرد) مي‌توان معناي استنتاجي يك گزاره را توضيح داد. در نوشته‏هاي راسل (با مجاز دانستن اينكه تحليل منطقي يك گزاره، مي‌تواند انسان را به گزارشي درباره صورت منطقي آن راهنمايي كند كه وجود ثوابتي را تشخيص دهد كه مطمئناً آن ثوابت، در ساختار سطحي آن گزاره آشكار نيست) حوزه اين مفهوم،‌ بسيار گسترده است.

«نظريه توصيفات» (Theory of Descriptions) او نمونه كلاسيك تحليل منطقي از اين نوع است. راسل با قبول اينكه تحليل منطقي گزاره، اجزاي سازنده قضيه‏اي را كه با آن، گزاره بيان شده، آشكار مي‌سازد، باعث افزايش اهميت بسياري براي تحليل منطقي شد. از اين رو، وي پذيرفت كه نظريه‏اش درباره توصيفات، نشان داده كه عبارت «پادشاه كنوني فرانسه» را حتي اگر هم صادق باشد،‌ اشتباه است آن را به عنوان جزء تشكيل دهنده قضايايي بشناسيم كه به وسيله گزاره‏هاي منطوي در آن بيان شده است؛ زيرا توصيف به وسيله تحليل منطقي، كنار گذاشته شده است[11].

در مورد تحليل معرفت‏شناختي، تصوّر بر اين است كه ادّعاهاي مركب علم با ارجاع به اقلام ساده‏تر دليل، توجيه مي‌شود، در نتيجه، مشاهدات بدين امر مربوط مي‌شود كه چه مرتبه‏اي از يقين را مي‌توان پذيرفت. از اين رو، دليل و تعبير كلاسيك براي تحليل معرفت‏شناسانه، اين نظريه تجربي است كه هد دليلي، به گونه‏اي، دليلي ارداكي است. بسياري از تجربه گرايان، بر اين باورند كه بايد تأمين يك تحليل معرفت‏شناسانه در مورد عقايد مربوط به جهان (كه نشان مي‌دهد دقيقاً مي‌توان آن‌ها را با دليل ادراكي تأييد كرد) ممكن باشد[12].

هم تحليل منطقي و هم تحليل معرفت‏شناسانه، دستوري‏اند و به همين دليل، مي‌توانند ويرانگر نيز باشند. راسل نظريه توصيفات خود را به «نظريه اوهام منطقي» (Logical Fictions) گسترش داد كه متضمّن اين است كه تعهدات وجودي ما، كمتر از آن است كه در آغاز گمان مي‌كرديم. همچنين، تحليل معرفت‏شناسانه بر ترديدپذيري اعتقادي عرفي (چه بسا اعتقاد به جاودانگي) دلالت دارد كه هيچ دليلي تحليلي نداشته باشد. دستوري بودن يك جنبه همه تحليل‌هاي فلسفي درست است؛ تصوّر بر اين است كه اگر تحليل پديدارشناسانه، دقيقاً توصيف‌هاي درون‏گرايانه پديدارها نيست، آن‌ها آن اولويت‌ها را در روش‌هاي متفاوت آگاهي، توضيح مي‌دهند.

به نظر برادلي، تحليل فلسفي، مجموعه‏اي از روش‌ها براي پرده برداشتن از پيش‏فرض‌ها،‌ معاني ضمني و لوازم گزاره‏ها در زبان فلسفي، علمي و عرفي است. برخي از معاصران آمريكايي لاتين،‌ همچون رباسي (1977 م.)، تحليل را به عنوان مجموعه‏اي از دل‏مشغولي‌هاي مشترك، ديدگاهي مربوط به دقت در مورد متافيزك، مطالبه دقت منطقي و واقعيت مفهومي و علاقه‏اي به مسائل علمي و زباني، توصيف كرد. افرادي ديگري مانند سلمران (1992 م.)، تحليل فلسفي را وظيفه مشترك بازسازي فلسفي مي‌داند كه فضاي كمي براي ويژگي‌هاي محلي و شخصي باقي مي‌گذارد و زندگي و ارتباطات را آسان مي‌سازد. هنوز افرادي هستند كه به تحليل فلسفي به عنوان «يك نهضت عقلي» (An Intelectual Revolution) نگاه مي‌كنند ... در هر صورت، موضوع فلسفه تحليلي، نسبتاً آشكار است كه هدايت كردن فلسفه به سوي پژوهش‌هاي هماهنگ و علمي مي‌‏باشد (نانو، 1965 م.). اين اشتياق به تحليل، همان حركت تاريخي‏اي بود كه از كارهاي فلسفي فرگه، راسل، مور و حلقه وين پديد آمد[13].

مور و راسل به اينكه فلسفه، دقيقاً تحليل است، معتقد نبودند. مشهورترين شاگرد آن‌ها، ويتگنشتاين در رساله منطقي ـ فلسفي خود (1922 م.) بر اين فرض تكيه كرد كه يك قضيه در حالي كه يك و فقط يك تحليل كامل دارد، يك تمرين جانشيني در تحليل منطقي است[14]. اندكي بعد، اعضاي حلقه وين كوشيدند تا تحليل راسل و ويتگنشتاين را به همراه متن پوزيتيويست گسترش دهند[15]. يك جنبه عمومي برنامه آن‌ها اين اعتقاد بود كه آنچه فعلاً براي فلسفه باقي مانده است، تنها يك روش است (روش تحليل منطقي)[16]. آنان بر اين باور بودند كه تنها وظيفه مناسب براي فيلسوف، اين است كه به تحليل منطقي ـ معرفت‏شناختي‏اي بپردازد كه معناي پرسش‌هاي مربوط به جهان را به گونه‏اي روشن سازد كه بتوان بر اساس مشاهدات علمي و تجربي به آن‌ها پاسخ داد. بنابراين، در بافت ضد متافيزيكي پوزيتيويسم منطقي، انتقال از «تحليل فلسفي» (كه به عنوان يك روش تحقيق قابل توجه، تصوّر شده است) به «فلسفه تحليل» (كه فلسفه اصيل را به تحليل محدود مي‌سازد) صورت پذيرفت. (برگمن، 1945:194 م.).

 

تحليل زباني

پس از سال 1945 م. بسياري از فيلسوفان، به ويژه آنان كه به بافت علمي برنامه پوزيتيويست دل‏بسته نبودند، اين تصوّر پوزيتيويستي از فلسفه تحليلي را به عنوان تصوّري لحاظ كردند كه به طور غير لازمي محدودكننده است. آنان در گسترش حوزه ‏فنون تحليلي كوشيدند تا دل‏بستگي عمومي به جنبه‏هاي دستوري زبان را پوشش دهند. در نوشته‏هاي ويتگنشتاين، اميد واقعي اين دوره، اميد «درمان‏شناسي»(Therapeutic) است كه بايد پيچيدگي‌هاي فلسفي را درمان كند، در حالي كه در نوشته‏هاي آير، آستين، استراوسون و ديگر فيلسوفان زبان‌هاي عرفي، هنوز اين تصوّر وجود دارد كه پاسخ پرسش‌هاي متافيزيكي قديم؛ مانند پرسش‌هاي مربوط به وضعيت ذهن (رايل)، پديدارها (آستين)، و كليات (استراوسون) را مي‌توان از اين پژوهش‌ها استخراج كرد[17].

مفهوم گسترده‏تر «فلسفه تحليلي» در كنفرانس «انگلو ـ فرانس» (1961 م.) در «رايومانت»(Royaumont) به خودآگاهي رسيد[18]. پس از اين كنفرانس بود كه كاربرد لفظ «فلسفه تحليلي» گسترش يافت (و با عنوان مجموعه‏هاي ويژه «فلسفه تحليلي» به وسيله آر.جي. باتلر ويرايش شد)[19]. بنابراين، معناي اين لفظ، ديگر به تحليل‏هاي منطقي معرفت‏شناختي راسل و پوزيتيويست‌هاي منطقي، محدود نبود، بلكه ارتباط انتقادي بسيار گسترده‏تري را با زبان پيدا كرد، در حالي كه هنوز اين فرض استوار است كه اين ارتباط، مي‌تواند به گونه‏اي به كار گرفته شود كه هم مشكلات فلسفي مهم را حل كند و هم حل نكند. اين تصوّر از فلسفه تحليلي را ميشل دومت تبيين كرد كه بر اين عقيده بود كه ويژگي بارز فلسفه تحليلي، همان اولويتي است كه در فلسفه به «فلسفه زبان» مي‌دهد. همچنين بر اين عقيده بود كه بنيان‏گذار فلسفه تحليلي، بر خلاف تصوّر رايج، فرگه است نه راسل[20].

همان‏گونه كه دومت اعتراف مي‌كند، تأكيد او بر كار فرگه تا اندازه‏اي، ارزيابي مربوط به گذشته است؛ زيرا از آنجا كه آشنايي با كار فرگه در منطق و رياضيات، نقش اساسي در گسترش كار راسل داشت، ولي راسل، گمانه‏هاي فلسفي بنيادين خود را از مور گرفت. بدون شك، اگر راسل اهميت تفاوت ارجاع حسي فرگه را پذيرفته بود، بهتر مي‌بود، ولي در واقع، او بيش از همه، گمان مي‌‏كرد كه نظريه توصيفاتش آن را غير ضروري ساخته است. رادولف كارناپ يكي از اولين كساني كه اين فرض را مطرح كرد كه فلسفه مي‌تواند فقط تحليلي باشد، آشكارا به مديون بودن خود به فرگه كه در كنفرانس‌هايش حضور مي‌يافت، اعتراف كرد[21]. بنابراين، از طريق آثار كارناپ، فلسفه زبان فرگه در روند كلي فلسفه تحليلي قرار گرفت. وي همچنين به مديون بودن خود به منطق‏دانان بزرگ لهستاني [22]اعتراف كرد [23].

ادعاي دومت كه مبتني بر ويژگي بارز فلسفه تحليلي است با مفهوم فلسفه تحليلي سرچشمه گرفته از كارهاي پيشين ويتگنشتاين و كارناپ، به خوبي هماهنگ است، ولي اين ويژگي بارز، ويژگي كار پيشين راسل است نه ويژگي خودآگاه آثار فرگه كه در عين حال بيش از همه، اين فرض را دربردارد كه گزاره‏ها، تنها به دليل انديشه‏هاي غير زباني‏اي كه بيان مي‌كنند، صادق‏اند. بعلاوه، اگر چه توضيح دومت، درباره اين اولويت در قالب نقش بنيادين «نظريه معناداري»(Theory of meaning) در فلسفه،‌با نوشته‏هاي خودش و برخي از آثار دونالد ديويد‏‏سان(Donald Davidson)، سازگار است، تنها بايد درباره مخالفت اين نظريه‏پردازي كه ويژگي آثار ويتگنشتاين متأخر است، اندكي انديشه كنيم تا پي ببريم كه گزارش دومت، جانب‏دارانه است[24]. با همه اين‌ها، راسل نقش ويژه‏اي در فلسفه تحليلي دارد و چنان كه ديديم، تفكر تحليلي مور را الهام‏بخش خود مي‌داند[25].

 

توصيف فلسفه تحليلي

اگر بپرسيم «تحليل چيست؟» بسا بسياري گمان برند كه مقصود از آن، تجزيه چيزي به اجزاي تشكيل دهنده آن است. در فرهنگ فشرده آكسفورد[26] درباره تحليل چنين آمده است: «تحليل در مقابل تركيب به معناي تجزيه و تحليل به عناصر ساده‏تر است». در اين فرهنگ، معاني ديگري نيز مطرح شده كه مربوط به تحليل رياضي و رواني است. در فرهنگ فلسفي آكسفورد آمده است: «تحليل، روند فروكاهش يك مفهوم به اجزاي ساده‏تر به منظور آشكار كردن ساختار منطقي آن است»[27]. توصيف فروكاهش به «مفاهيم» و نيز «آشكار كردن ساختار منطقي»، توصيفي قابل توجه است، ولي كافي نيست؛ زيرا هنوز، تجزيه، نقش اساسي دارد، در حالي كه در فلسفه تحليلي متقدّم، نقش اساسي نداشت.

تحليل در يونان باستان، روند بازگرداندن چيزي به اصول اوّلي، به منظور اثبات آن بود. اين روند را مي‌توان مفهوم «واپس‏رو»(Regressive) تحليل ناميد، ولي در آثار فرگه و راسل، پيش از انجام يافتن روند تجزيه و تحليل و گزاره‏ها، بايد شكل منطقي آن‌ها را بازيافت. اين بدين معناست كه تحليل، جنبه انتقالي يا تفسيري نيز دارد.

كلمه «analysis» از واژه «analusis» يونان باستان اقتباس شده است. پيشوند «and» به معناي «up» و واژه «lusis» به معناي «loosing» يا «release» يا «separation» است. بنابراين «analusis» به معناي «loossingup» يا «dissolution» است. اين واژه در عرف، هندسه و فلسفه يونان باستان به معناي «گشودن و حل كردن مشكل» نيز به كار مي‌رفت[28]. معناي «تحليل» در قرون وسطي و پس از رنسانس، به طور گسترده‏اي متأثر از يونان باستان بود، ولي در اواخر قرون وسطي، شكل‌هاي روشن‏تر و اساسي‏تري از تحليل مطرح شد كه بيشتر نشان‏دهنده روش بود.

انقلاب علمي در قرن هفدهم، شكل‌هاي جديدي از تحليل را به همراه داشت كه جديد‏ترين آن‌ها از گسترش رياضيات پيچيده، بيرون آمده بود. با پايان يافتن دوره جديد، «تجزيه‏»، معناي غالب و رايج تحليل شد[29]. در همين دوره است كه روش كشف حقيقت يا صدق، بر تحليل اطلاق مي‌شود، همان‏گونه كه روش انتقال حقيقت يا صدق به ديگران، بر تركيب اطلاق مي‌شود[30]. چيزي كه آن نوع تحليل را كه در فلسفه تحليلي و ديدگاه‏هاي فرگه و راسل وجود دارد از ديگر معاني ياد شده، جدا مي‌سازد، نقشي است كه تحليل منطقي در آن بر عهده دارد. ويژگي فلسفه تحليلي، دست‏كم آن گونه كه از آثار فرگه و راسل فهميده مي‌شود، شناسايي چيزي است كه پيشتر، آن را بعد انتقالي يا تفسيري تحليل مي‌ناميدند[31].

راسل دوره فلسفي خود را با ايده‏آليسم آغاز كرد، ولي به وسيله جي.ئي. مور به تجربه‏گرايي عام بازگشت و در فلسفه رياضي به همراه وايتهد[32] و همانند فرگه كوشيد تا ببيند چگونه مي‌توان آن را از منطق به‏دست آورد. كار او در منطق، وي را به آزمودن زبان رساند. به گمان وي، قواعد زبان عرفي گمراه كننده است و قائل است كه جهان مركب از واقعيت‌هاي اتمي است و گزاره‏ها، در صورتي صادق‏اند كه با اين واقعيت‌هاي اتمي برابر باشند و يكي از وظايف فيلسوف، تحليل گزاره‏‏ها به منظور كشف شكل منطقي مناسب آن‌هاست. به نظر وي، واژه‏هايي چون «متوسط انسان‌ها» مي‌تواند به آشفتگي بينجامند؛ زيرا اين واژه، يك واقعيت اتمي نيست، بلكه يك بيان مركب رياضي است. واژه‏هاي «دولت» و «آراي عمومي» نوعي ساختاري منطقي دارند كه سبب به خطا افتادن فيلسوفان مي‌شود.

ويتگنشتاين در سال 1912 م. زير نظر راسل به مطالعه پرداخت و در تبيين «نظريه اتميسم منطقي» سهيم بود. وي در رساله منطقي ـ فلسفي (تراكتاتوس)[33] كه در سال 1921 م. منتشر شد، «نظريه تصوير معنا‏داري» را مطرح كرد. بر اساس اين نظريه، يك تصوير ممكن است با نشان دادن اشياء و نظم ميان آن‌ها، واقعيت را نشان دهد. وي بر اين عقيده بود كه جملات در صورتي معنا دارند كه همانند تصاوير، واقعيت را نشان دهند. جملات شامل اسم‌هايي‏اند كه به واقعيت‌ها باز مي‌گردند و يا وضع امور(States of Affairs) را در جهان نشان مي‌دهند. او نيز همانند راسل، بر اين باور بود كه قواعد سطحي گزاره‏ها، شكل منطقي آن‌ها را تغيير مي‌دهد و بايد از طريق تحليل، مانع از آن شد.

به نظر وي اگر گزاره‏اي، تصوير واقعيت يا جهان نباشد، فاقد معناست؛ بنابراين، اين گونه كه وي معتقد است گزاره‏هاي مربوط به اخلاق، دين و بخش مهمي از فلسفه، بي‏معنا خواهد بود. حتي اين سخن، درباره گفته‏ها و نوشته‏هاي خودش نيز صادق است، همچنان كه در پايان تراكتاتوس (رساله) مي‌گويد: «هر كه نظريه مرا فهميده باشد، در آخر بايد آن را بي‏معنا تلقّي كند تا از آن فراتر رود؛ به تعبير ديگر، پس از آن كه به پشت بام رسيد، نردبان را دور اندازد.»

 

ديدگاه گاتلب فرگه

به نظر فرگه اين يك اصل است كه «يك واژه، تنها در صورتي معنا دارد كه اولاً، جزئي از قضيه باشد و ثانياً،تحليل قضيه،شرط تحليل واژه باشد.» وي اين اصل را «اصل متن» مي‌نامد[34].

كو اين در دو حكم جزمي تجربه‏گرايي كاربرد اين اصل را سبب بازنمود اساسي در معناشناسي مي‌داند به گونه‏اي كه سبب مي‌‏شود واژه‏هاي مفرد ديگر حاصل معنا نباشند، بلكه گزاره‏ها، حامل آن باشند[35]. در واقع معناي واژه‏ها به نقش آن‌ها در گزاره‏ها مربوط است، به خلاف اصل مورد نظر تواردوسكي مبني بر اينكه نظريه‏ها مطلقاً معنا دارند. لازمه اصل تواردوسكي اين است كه معناي هيچ واژه‏اي متوقف بر وجود گزاره نيست و نقش‌هاي مختلفي كه واژه ممكن است در قضيه داشته باشد (موضوع يا محمول) براي تحليل آن‌ها اهميتي ندارد[36]. تواردوسكي، سه نوع تعريف براي اسم ارائه مي‌كند:

از جنبه معرفت‏شناسانه، اسم با عرضه،‌ ارائه و نمايش برابر است.

از جنبه معناشناسي، هر اسمي بيانگر يك شيء است و معناي خاص خود را دارد[37].

از جنبه وجودشناختي، شيء يا موضوعي كه متعلق اسم يا معناي آن است، مي‌تواند جوهر يا وجود باشد. چنان كه مي‌تواند ماهيت يا ممكن يا عرض باشد، همان‏گونه كه مي‌تواند رابطه يا امري نسبي و اضافي باشد.

چنين ديدگاهي دو نتيجه دارد:

اولاً، اسماء كلي متعارف و خيالي، همانند باشند.

ثانياً، متعلق يك اسم بودن، به معناي وجود داشتن نيست[38].

آنچه اهميت دارد اين است كه همه اسماء مي‌توانند موضوع يا محمول گزاره قرار گيرند و در نتيجه، مي‌توان گفت ميان موضوع و محمول گزاره، تفاوت مهمي وجود ندارد. به همين سبب، هر اسمي ممكن است موضوع يا محمول باشد[39].

در ديدگاه فرگه و راسل، محمول يا اسمي كه محمول قرار گرفته باشد، به دو شيوه، معين مي‌شود:

الف) از جنبه معناشناسي به عنوان اسم كلي؛

ب) از جنبه نحوي به عنوان شكل گزاره‏اي.

محمولي كه بدين صورت تعيّن يافته است، يك عبارت كامل و نشانگر يك شيء يا متعلق نيست؛ به تعبير ديگر، معناي آن به طور مستقيم از افراد اخذ نشده است و افراد در صورتي معناي آن هستند كه «اگر الف اسم است،‌ اسم چيزي باشد.» اسم واژه‏اي است كه تنها در موضوع گزاره مي‌آيد نه محمول و محمول كاملاً با اسم متفاوت است[40].

به نظر راسل و كواين، موضوع گزاره‏ها، نشانگر چيزي است كه وجود دارد و به نظر فرگه، قرار دادن وجود در جايگاه محمول به معناي صدق آن است. اين عبارت كه «چيزي وجود دارد» مانند اين است كه گفته شود:«اين گزاره صادق يا مدلِّل است.»[41] به همين سبب است كه وجود، مي‌تواند محمول باشد، البته محمولي كه توصيف‏گر است؛ يعني نقش گزاره‏اي دارد[42].

 

ديدگاه برتراند راسل

راسل از مشهورترين فيلسوفاني است كه در فلسفه معاصر به «روش تحليل» تصريح كرده است و شايد بتوان او را ارائه كننده مهم‏ترين اصول فلسفه تحليل معاصر دانست كه ديگران از نوشته‏هايش استفاده كرده‏اند.

دفاع نسبت‌هاي بيروني (Defence of External Relations)

راسل پس از رويكرد به «ايده‏آليسم مطلق» كه تا سال 1898 م. طول كشيد، نظريه‏اي دوگانه درباره واقعيت تدوين كرد؛ يعني «نظريه دوگانگي ذهن و ماده و دوگانگي كليات و افراد». او اين نظريه را به رغم جرح و تعديل‌هايي، به ويژه در مورد وحدت‏انگاري طبيعي، در سراسر كارش حفظ كرد و در حالي كه واقعيت را به عنوان يك مركب بزرگ، تحليل‏پذير مي‌دانست، پيوسته اين پرسش را مطرح مي‌كرد كه: اجزاي سازنده نهايي آن چيست؟ تحليل آشكار مي‌سازد كه اين اجزاي سازنده، ذهني و مادي، كلي و جزئي است. دلايل اين نظريه، دست‏كم تا اندازه‏اي بر اين آموزه ايده‏آليست مطلق استوار است كه كثرت‏گرايي (كه البته دو گانه‏انگاري،‌ نوعي از آن است) و روش تحليل مربوط به آن، اين ديدگاه را به دنبال دارد كه جهان از حدود، كيفيت‌ها و روابطي تشكيل شده است كه مستقلاً وجود دارد.

اين ديدگاه به باور ايده‏آليست‌ها، متناقض است. برادلي در نمود و واقعيت[43]، «تفكر تحليلي» را به عنوان دروغي درباره واقعيت، مورد انتقاد قرار داد، بدين علت كه تفكر تحليلي وحدت جهان را كه بي‏واسطه قابل درك است، به زنجيره‏اي خردناپذير از حدود نامربوط صرفاً مجتمع افراد، فرومي‏كاهد.

مهم‏ترين موضوع در بحث تاريخي بين كثرت‏گرايي و وحدت‏گرايي، «واقعيت نسبت‌هاي بيروني» بود. در واقع، پاسخ راسل به برادلي (و جي.ئي. مور) و دلايل وي براي نسبت‌هاي بيروني، آغازي براي «تحليل‌هاي كمبريج» (Cambridge Analysis) در قرن بيستم بود.

بدون يك نظريه قابل دفاع درباره نسبت‌هاي بيروني، نه استقلال ماده و رياضيات از ذهن مي‌تواند مورد تأييد قرار گيرد و نه تحليل مي‌تواند به عنوان روش تفكر و بحث درباره جهان اثبات گردد. تعلق خاطر پيشين راسل به علم و رياضيات، سبب شد كه او انكار نسبت‌هاي بيروني را رد كند. ايده آليسم مطلق يا وحدت گرايي، چنين مي پندارد كه نسبت‌هاي بيروني، هرگز اموري نهايي نيستند، بلكه مي‌توان آن‌ها را به واقعيتي درباره ذات هر يك از حدود نسبي فروكاست؛ از اين رو، هر يك از حدود نسبي، نسبت به ذات ديگران امري دروني است. راسل اين پندار را بر اين پايه ردّ كرد كه مستلزم نسبت‌هاي نامتقارن خردناپذير؛ مانند «بزرگ‏تر از» است. اين پندار به صورت متناقضي بين ماهيت حدود و كيفيت‌هاي آن فرق مي‌گذارد، سپس آن‌ها را يكي مي‌شمارد و اين‏ هماني در اين نه آني را به اين هماني مطلق فرو مي‌كاهد، به گونه‏اي كه حتي پيش ـ نهاده‏هاي بنيادين ايده‏آليسم مطلق و وحدت‏گرايي؛ يعني اينكه تنها يك موضوع و گزاره‏هاي آن وجود دارد، بي‏معنا مي‌گردد.

بر خلاف نظر راسل، نسبت‌ها واقعي‏اند؛ معناي دقيق آن اين است كه آن‌ها به كيفيت‌هاي موضوعات يا كيفيت‌هاي كل كاهش‏پذير نيستند، بلكه خارجي‏اند، نه بدين دليل كه حدودي مستقل و موجود در كنار موضوعات و كيفيت‌هاي آن‌هايند، بلكه بدين دليل كه كاهش‏ناپذيرند؛ بنابراين، كثرت‏گرايي، اين آموزه است كه واحدها يا واقعيت‌هاي تحليل‏پذيري وجود دارد كه از افراد و كيفيت‌هاي آن‌ها تشكيل شده‏اند نه آنكه (چنان كه برادلي گمان مي‌برد) از افراد، كيفيت‌ها و نسبت‌ها به عنوان سه مجموعه بدون پيوند حدود، تشكيل شده باشد. يك شرط متافيزيكي ضروري در مورد تحليل كه راسل آن را به عنوان كشف اجزاي سازنده يك مركب، تعريف كرده است، اين است كه واحدهاي مستقلاً موجودي، بايد باشد كه اجزاي تشكيل دهنده آن‌ها، در نسبت‌هاي بيرونيشان حدود و كيفيت‌ها باشد. تحليل به عنوان تفكر ربطي، مي‌تواند تجربه‏اي را به ارمغان آورد كه خردپذير باشد، همان‏گونه كه مي‌تواند مقولات متعارف و علمي مربوط به شيء فيزيكي, فضا، زمان، عليت و حركت را فراهم سازد. استدلال ديالكتيكي مربوط به تنوّع برادلي كه به منظور تخريب تأثير «تحليلي» ترسم شده است، به شكست انجاميد؛ زيرا براي فهم جهان، احساس محض بي‏واسطگي، جايگزين رضايت‏بخشي براي روش تحليلي نيست.

راسل در حالي كه دلايل ايده‏آليسم مطلق عليه دوگانه‏گرايي را در هم مي‌ريزد، براي ردّ «ايده‏آليسم ذهني» (Subjective Idealism) باركلي، تحليل را به كار مي‌گيرد. وي در حالي كه «ردّ ايده‏آليسم» (1903 م.) را از مور وام مي‌گيرد، اشاره مي‌كند كه تحليل آگاهي ما از داده‏هاي حسي، كاهش‏ناپذيري تفاوت بين ذهن و متعلق آن را آشكار مي‌سازد و لازم نيست وجود كيفيت‌ها؛ مانند رنگ يا صدا، وابسته به ذهن باشد و در بيشتر موارد وابسته نيست. او همچنين براي ردّ نام‏گرايي، تحليل را (به ويژه آموزه نسبت‌هاي بيروني) با نشان دادن اينكه كاهش كليات به نام‌ها، بر اثبات يك كلي شباهت استوار است كه خود يك نسبت كاهش‏ناپذير در ميان كيفيت‌هاست، به كار مي‌برد.

در سال 1912 م. در مسائل فلسفه (The Problems of Philosophy) دوگانه‏انگاري «ذهن و ماده» و «كليات و افراد» به خوبي شكل گرفت. اگر چه راسل به حلّ ذهن و ماده در جوهرهاي ساده‏تر، همانند جهان محسوس يا رويدادها موفق گشت، هرگز كثرت‏گرايي يا كوشش‌هاي پيوسته را براي كشف و بيان اجزاي تشكيل‏ دهنده نهايي واقعيت يا برخي از مركب‌هاي تحليل‏پذير آن انكار نكرد.

 

تحليل صوري و اتميسم منطقي (Formal Analysis and Logical Atomism)

بنا به تصور راسل «اتميسم منطقي» آزمون جهان از نقطه نظر صرفاً منطقي است. اولين دل‏مشغولي او، روش‌هاي متفاوت «اندام‏وارگي» است كه به وسيله زبان و واقعيت، آشكار شده است. تحليل صوري، جهان‏شناسي مجردي است كه به ساختار نهايي زبان و جهان مي‌پردازد. راسل اين تحليل را در همان آغاز كار فلسفي‏اش گسترش داد، ولي پس از انتشار اصول رياضيات (1910 ـ 1913 م.) در مجموعه‏اي با عنوان فلسفه اتميسم منطقي(Philosophy of Logical Atomism) به اوج خود رسيد.

راسل، «صورت» را به لحاظ زبان‏شناختي، مورد دفاع قرار داد و آنگاه يافته‏هاي خود را به عنوان كليدي در تحليل صورت غير زبان‏شناختي تعبير كرد.

«صورت» يك قضيه، شيوه‏اي است كه اجزاي سازنده قضيه ... در كنار هم قرار مي‌گيرند، يعني آن شكلي است كه كسي كه متغيرها را جايگزين اجزاي سازنده قضيه مي‌كند، به كار مي‌برد.

«اسم خاص» نماد بسيطي است كه فرد خاصي را معيّن مي‌سازد كه معناي آن اسم است. اين اسم به جاي فرد خاصي قرار مي‌گيرد كه متكلم با آن آشناست؛ زيرا كسي كه چيزي را نمي‏شناسد، نمي‏تواند نام‏گذاري كند.

«اين» و «آن»، اسم‏هاي خاص معمولي، مانند سقراط نيست.

«جزئيات» همانند جواهر سنّتي، ذوات مستقل‏اند، تنها تفاوتي كه با آن‌ها دارند دست‏كم تا آنجايي كه تجربه ما به آن‌ها مربوط است، اين است كه آن‌ها «در زمان بسيار كوتاهي» دوام مي‌آورند.

«قضيه» جمله‏اي اخباري است كه چيزي را تأييد يا نفي مي‌كند. قضيه با اسم تفاوت دارد و بدين علت كه قضيه، داراي دو نسبت ممكن با يك امر واقع است، مي‌تواند صادق يا كاذب باشد، در حالي كه اسم‏ تنها با فردي كه نام آن است، نسبت دارد.

«امر واقع» كه مركب از فرد يا افراد است، همان كيفيت‌ها و نسبت‌هاست. اين امر واقع است كه مستقل از انديشه ما وجود دارد و قضيه صادق يا كاذب را مي‌سازد.

«گزاره اتمي» گزاره‏اي است كه بيانگر كيفيت معيّن يا نسبت معيّن يك شيء است. براي نمونه، «اين سفيد است»؛ «اين روي آن است.»

«امور واقع اتمي» ساده‏ترين نوع امور واقع است؛ يعني داشتن كيفيت يا نسبتي. بين قضاياي اتمي و امور واقع اتمي، هم‏گوني كامل و تناظر وجود دارد: موضوعات (اسامي خاص) با حدود (افراد)؛ صفات با كيفيات و افعال با نسبت،‌ تناظر دارند.

«قضيه مولكولي» شامل قضاياي ديگري به عنوان اجزاي تشكيل دهنده آن است. در اين قضيه، كلمات تابع صدق ارزشي است؛ مانند «يا»، «اگر» و «و»؛ مثلاً «اگر شما بياييد، من دوست تو خواهم بود».

راسل در آغاز، وجود امور واقع مولكولي را انكار كرد، ولي آنگاه كه درباره امور واقع كلي كه از انواع امور واقع مولكولي است، بحث مي‌كرد، آن‌ها را پذيرفت.

«قضيه وجودي» دست‏كم، صدق يك ارزش تابع گزاره‏اي را بيان مي‌كند؛ مثلاً: «برخي مردان گيرا هستند». در اينكه امور واقع وجودي، متمايز از امور واقع اتمي، وجود دارد، نظر راسل روشن است.

قضيه كلي، صدق هر ارزش تابع گزاره‏اي را اثبات (يا نفي) مي‌كند.

«امر واقع‏كلي» آن است كه با قضيه كلي متناظر است. به نظر راسل، كسي وجود امور واقع را نمي‏تواند انكار كند يا آن را به امور واقع ديگر فروكاهد.

«قضيه كاملاًكلي» قضيه‏اي است كه در منطق به عنوان اصل موضوعي يا قانون به كار مي‌رود. اين قضيه، فقط شامل متغيرها و تابع ارزش‌هاست. چنين قضيه‏اي، تحليلي و ماتقدم است.

«اسم خاص» نماد ساده‏اي، مانند «اسكات» است كه به طور مستقيم يك فرد را معيّن مي‌كند.

«وصف» نمادي مركب، مانند «نويسنده ويورلي» است كه به طور مستقيم يك فرد را مشخص نمي‏كند؛ از اين رو، نمادي ناقص است؛ يعني نمادي كه به تنهايي هيچ معنايي ندارد، بلكه در يك متن به همراه ديگر نمادها، مي‌تواند معنا دهد.

علاوه بر قضاياي مثبت و منفي و امور واقع مثبت، راسل معتقد است امور واقع منفي نيز اموري نهايي است، در غير اين صورت، مشكل خواهد بود كه بگوييم چه چيز با يك قضيه، متناظر است. براي نمونه، وقتي يك قضيه مثبت كاذب، مانند: «سقراط زنده است» داشته باشيم، اين قضيه كاذب است به سبب يك امر واقع در جهان واقعي. يك چيز نمي‏تواند كاذب باشد، مگر به سبب يك امر واقع؛ از اين رو، به غايت مشكل است كه بگوييم دقيقاً چه چيزي رخ داده است؛ مگر اينكه امر واقع منفي را بپذيريم[44].

 

نظريه توصيفات [45]

راسل در اصول رياضيات اين ديدگاه واقع‏گرا را كه «موضوع هر فكر يا سخني، وجود دارد» به عنوان آمزه‏اي بنياني بيان كرد. وي بلافاصله، پس از انتشار آن فهميد كه اين آموزه به تناقض منتهي مي‌شود. براي نمونه، قضيه «مربع دايره وجود ندارد» را در نظر مي‌گيريم كه قضيه‏اي بامعنا و صادق است، ولي آن گونه كه بعدها خود راسل بيان كرد: «اگر چنين موضوعي باشد، وجود خواهد داشت»؛ ما نمي‏توانيم نخست بپذيريم كه موضوع معيّني وجود دارد، آنگاه وجود آن را انكار كنيم. او در رها كردن اين آموزه، تحليل قضايايي را به عنوان مسئله خود مطرح كرد كه نمادهاي غير واقعي يا موضوعات متناقض را دربر دارند. تحليلي كه هم درك درست ما را از واقعيت حفظ مي‌كند و هم به ما اجازه مي‌دهد كه درباره اين شبه موضوع‌ها به طور خرد‏پذيري، سخن بگوييم. او اين مسئله را در نظريه مشهورش درباره «توصيفات» حل كرد.

تمايز بنيادين بين دو نوع از نماد؛ يعني اسماء خاص و وصف‌ها،‌ مبناي اين نظريه است. اسم خاص، نمادي ساده، مانند، «اسكات» است كه مستقيماً يك فرد را معيّن مي‌كند و وصف، نمادي مركب، مانند «نويسنده ويورلي» است كه مستقيماً، يك فرد را مشخص نمي‏كند؛ از اين رو، «نمادي ناقص» است؛ يعني نمادي كه به تنهايي هيچ معنايي ندارد، بلكه در يك متن به همراه ديگر نمادها مي‌تواند معنا دهد.

«نويسنده ويورلي» يك نماد ناقص است نه يك اسم خاص؛ زيرا:

الف) نمادي بسيط نيست كه يك جزء يا يك فرد را مورد توجه قرار داده باشد، بلكه يك نماد مركب است.

ب) معناي اين نماد به محض اينكه معناي تك‏تك كلمات آن را بدانيم، معيّن مي‌شود، در حالي كه معناي اسم خاص به وسيله كلمات آن معيّن نمي‏شود، بلكه با آگاهي به كسي كه اين اسم درباره او به كار رفته است، معيّن مي‌شود.

ج) اگر اين نماد، اسم خاص بود، در اين صورت، قضيه «اسكات، نويسنده ويورلي است» يا همان گوييِ پيشِ پا افتاده، خواهد بود يا حقيقتي مستقل از هر امر واقعي مربوط به جهان و يا كذب؛ حال آنكه همان گويانه نيست و صادق است؛ زيرا قضيه‏اي اخباري است كه واقعيتي را درباره تاريخ ادبيات آشكار مي‌سازد؛ بنابراين، نمي‏تواند اسم خاص باشد.

«توصيفات» به دليل ديگري نيز نماد ناقص‏اند؛ زيرا آنچه به نظر مي‌رسد نشانگر آن هستند: يعني «اجزاي سازنده قضايا»، واقعي نيست. منظور راسل از اين امر، اين است كه هيچ ذات واقعي‏اي وجود ندارد كه بتوان آن را معناي آن خواند و آنگاه كه در يك قضيه، توصيفي رخ ‏دهد، هيچ يك از اجزاي سازنده آن قضيه با آن توصيف به‏طور كلي متناظر نيست. اين امر، نتيجه اين واقعيت است كه ما قضايايي با معنا و صادق را مي‌توانيم بيان كينم كه وجود چيزي را انكار مي‌كنند؛ مثلاً «كوه طلاييِ ويرجينيا وجود ندارد».

 

تحليل توصيفات

توصيفات با قراردادنشان در متن‌هاي گزاره‏اي و تحليل تمام متن به شيوه‏اي كه موضوع دستور زباني، محو و نمادهاي ديگر جايگزين آن شود، تحليل مي‌شوند. براي نمونه: «اسكات نويسنده ويورلي است»؛ «نويسنده ويورلي نيست» را اين‏گونه تحليل مي‌كنيم: «اسكات نويسنده ويورلي است.» كاذب است اگر:

ويورلي هرگز نوشته نشده بود؛

ويورلي را چند نفر نوشته بودند؛ يا

كسي كه ويورلي را نوشته بود، اسكات نبود.

در نتيجه، براي به دست آوردن تحليل درست در مورد اين قضيه، تنها لازم است اين سه شرطِ كذبِ قضيه را منفي سازيم.

بنابراين، اگر (1) تبديل شود به «x ويورلي را نوشت.» اغلب كاذب نيست؛ يعني دست‏كم كسي ويورلي را نوشت. اگر (2) تبديل شود به «اگرx وy ويورلي را نوشته‏اند، پسx وy يكي هستند»؛ يعني حداكثر يكي، ويورلي را نوشته است. و اگر (3) تبديل شود به «اگرx ويورلي را نوشته است؛ پسx اسكات است» هميشه صادق است. اين سه قضيه با هم مي‌گويند: «x ويورلي را نوشت» هميشه برابر است با «x اسكات است».

با اين تحليل توصيفي از قضايا، به طور خردپذيري، درباره موضوعات غير واقعي و متناقض، مانند «پادشاه كنوني فرانسه» يا «مربع دايره» مي‌توانيم سخن بگوييم؛ زيرا قضاياي مربوط به آن‌ها نيز مي‌تواند به عنوان قضايايي كه دربردارنده تابع گزاره‏اي و متغيرهاست، تعبير شوند؛ نه به عنوان اشيايي كه به نوعي غير واقعي‏اند.

نظريه توصيفات پس از گسترش آن، در «دلالت»(On Denoting) اهميت فراوان يافت؛ زيرا اين نظريه‏، الگوي راسل در برخورد با ديگر نمادهاي دشوار و ماهيت‌هاي عرفي قرار گرفت. طبقه‏بندي‌ها، اعداد، نسبت‌ها، نقاط، آنات، ذرات ماده و حتي اشياي معمولي نيز به عنوان توصيفات، مورد توجه قرار گرفت. نماد هر يك از اين‌ها به عنوان نماد ناقصي تلقي گرديد كه در قالب تابع و متغيرهاي گزاره‏اي يا ارزش متغيرها(Values of Variables)، تحليل‏پذير است. راسل در بسياري از مقالات و كتاب‌هاي خود از سال 1914 تا 1927 م. به ويژه كتاب آگاهي ما درباره جهان بيرون[46] (1914 م.)، نسبت داده‏هاي حسي به فيزيك[47] (1914 م.)، فلسفه اتميسم منطقي[48] (1918 ـ 1919 م.)، تحليل ذهن [49](1921 م.) و تحليل ماده[50] (1927 م.) تحليل را به عنوان حلّ نمادهاي ناقص در مورد نمادها يا مفاهيم علوم طبيعي به كاربرد.

ظاهراً اين جايگاه جواهر كه به وسيله نمادهاي علم طبيعي تعيين گشته است، عاملي است كه راسل را به اينجا رساند كه اين نمادها را ناقص بداند. براي نمونه، فيزيك درباره نقاط در فضا، آنات در زمان و ذرات ماده بحث مي‌كند و در عين حال ادعاي تجربي بودن را نيز دارد، پس آن‌ها بايد مشاهده‏پذير باشند و حال آنكه چنين نيست. تنها داده‏هاي بي‏واسطه حسّي همراه با نسبت‌هاي زماني ـ مكاني معيني، مشاهده‏پذيرند. پس اگر فيزيك، علمي تجربي است، بايد در قالب اين داده‏هاي حسّي تعريف شود. جوهرهاي فيزيك، ديگر مصاديق نام‌ها يا توصيفات نيست، بلكه به جوهرهاي انتزاعي تبديل مي‌شود. «نقاط»، «آنات»، «ذرات» و ... از آنجا كه به تنهايي فاقد معنااند؛ يعني فاقد نام‏اند، راسل آن‌ها را نمادهاي ناقص ناميد و قضايايي كه اين جوهرها در آن‌ها بنا به فرض، مدلول واقع شده‏اند، در ديگر نمادها كه مصاديق تجربي دارند، حلّ شده‏اند و حالا به جاي آنكه وجود جواهر علمي را استنتاج كنيم، آن‌ها را بيرون از مواد تجربي مي‌سازيم.

اين روند دو نتيجه دارد:

تعيين آنچه جواهر تجربي نهايي است؛

تعريف نمادهاي علم در قالب اين جواهر تجربي.

بنابراين تعاريف، اين نمادها در متن‌هاي گزاره‏اي مناسب آن‌ها به همراه موضوعات غير واقعي، متناقض و توصيف شده، و در متن‌هاي گزاره‏اي مناسب آن‌ها، تحليل را به عنوان حلّ نمادهاي ناقص در فلسفه راسل ارائه مي‌كند.

 

مقصود راسل از «تحليل»

اگر چه راسل بر خلاف مور و ديگران، مقصود خود را از «تحليل» بيان نكرده است، مقصود وي از كاربرد اين واژه، كاملاً روشن است. و آن را شكلي از تعريف، خواه واقعي يا گفتاري (Contextual)، غير زباني يا زباني به كار مي‌برد. اگر تعريف واقعي دستگاه ارسطويي، كوششي براي شمارش اجزاي سازنده مركب‌هاي واقعي كه به صورت مستقل وجود دارد، تعبير شده است، يقيناً راسل تعريف واقعي را به كار برده است. اينكه «اجزاي سازنده نهايي يك واقعيت يا جنبه معيني از آن كدام است؟» مسئله فلسفي هميشگي راسل بوده است.

گاهي تعاريف واقعي و ضمني در فلسفه راسل با هم مطرح شده‏اند؛ براي نمونه، در تحليل ذهن براي دست‏يابي به تعريف ضمني اصطلاحات روان‏شناسانه، تلاش فراوان شده است، ولي بسياري از تعاريف واقعي در روند بيان تعاريف ضمني، نهفته است؛ براي نمونه، تحليل راسل از حافظه نه تنها عبارت‌هايي مانند: «تحليل حقيقي»، «تحليل كامل» و «تحليل ناقص» را كه تنها بر اساس توجه به تحليل، به عنوان تعاريف واقعي معنا دارند، دربردارد، بلكه ابتدائاً، برخي از اجزاي سازنده تجربي مركبي كه روان‏شناسي يا فهم عام، آن را «حافظه» مي‌نامد، نيز شامل است. چنين تحليلي مي‌پذيرد كه لفظ «حافظه» يا معادل‌هاي آن، ساختار مجاز و مناسبي براي قضايايي كه اين لفظ در متن آن‌ها به كار رفته است، نيست، بلكه بايد در متن‌هاي گزاره‏اي معيني كه به حساسيت و صورت‌هاي آن به همراه اوصاف و نسبت‌هاي آن، بازگشت دارد، نمادهاي ديگري را جايگزين آن كرد.

وي در فلسفه فيزيك نيز اين عمل را دنبال مي‌كند. تحليل او از «زمان» و «آن»، نمونه‏اي از آن است. به گفته وي، دست‏كم تا آنجا كه تجربه ما نشان مي‌دهد، اين واژه‏ها به جواهر بسيط باز نمي‏گردد. اين تحليل به شمارش اجزاي سازنده‏اي كه اشياي خاصي‏اند، صفات و نسبت‌هاي آن‌ها، مي‌پردازد. در نهايت بر اساس اين شمارش يا تعريف واقعي، تعريف ضمني ارائه شده است. قضيه «زمان، مركب از آنات است» به لحاظ ضمني، چنين تعريف شده است: «رخدادي به نام «x» را در نظر بگيريد، هر رخدادي كه از رخدادهاي هم‏زمان با «x» متأخر باشد، از برخي رخدادهاي مقدماتي هم‏زمان باx متأخر است».

 

مقايسه ديدگاه فرگه و راسل

كاملاً روشن است كه ديدگاه فرگه و راسل متفاوت است. به سبب شباهت‌هاي سطحي ميان اين دو ديدگاه درباره حلّ معماي مشهور اسم‌هاي خاص، ‌غالباً هر دو ديدگاه را همانند مي‌پندارند و در بحث درباره مسئله اسم‌هاي خاص، اغلب آن دو را «توصيف‏گرا»(Descriptivists) مي‌نامند، در حالي كه نظريات آن دو، كاملاً از يكديگر متفاوت است. براي روشن شدن اين تفاوت، نخست معماي اسم‌هاي خاص را در آثار ميل كه آن را نظريه «فيدو ـ فيدو»(Aka the Fido-Fido Theory) ناميده است، مورد مطالعه قرار مي‌دهيم.

به نظر ميل، اسم خاص، تنها يك نشانه بي‏معناست كه در ذهن ما با مفهوم متعلق به آن، پيوند خورده است، به گونه‏اي كه هر گاه آن نشانه، به چشم ما مي‌خورد يا به ذهن ما مي‌آيد، درباره يك فرد يا شيء مشخصي مي‌اند يشيم. [51]

به نظر وي، نقش اسم خاص، انتقال معاني كلي نيست، بلكه موضوع مورد بحث را براي گوينده يا شنونده آشكار مي‌‏سازد. چنين اسم‌هايي، ضميمه خود اشيا يا متعلقات است، نه آنكه وابسته به يكي از صفات آن باشد.[52] در نتيجه، كاربرد اسم‌ها در گفت‏وگوها، با واقعيت‌هايي مانند: شخص، مكان، شيء و ... كه در اثر گذر زمان، تغييرپذير است، مي‌تواند منطبق باشد؛ فهم ما از آن‌ها مي‌تواند خطا باشد و افراد مختلف نسبت به يك چيز مي‌توانند درك متفاوت داشته باشند. همه اين موارد، فقط در صورتي امكان‏پذير است كه كاربرد يك اسم در ذهن يا ارجاع به متعلق خارجي آن، به عنوان امري كه نشانگر چيزي است كه حامل توصيف‌هاي مختلفي باشد، لحاظ نشود، بلكه چنان كه راسل مي‌گويد: «تنها نشانگر چيزي باشد كه درباره آن سخن مي‌گوييم. اسم، بخشي از واقعيت بيان شده، نيست، بلكه تنها بخشي از نمادي است كه به وسيله آن، انديشه خويش را اظهار مي‌كنيم».[53]

اشكال روشني كه بر اين نظريه وارد است اين است كه اگر نقش اسم‌ها، تنها اشاره به متعلق‌هاي آن باشدو اسمي كه متعلق نداشته باشد، بايد بي‏معنا باشد، در حالي كه اسم‌هاي بدون متعلق، كاملاً معنادار به نظر مي‌رسد و گزاره‏هايي كه چنين اسم‌هايي در آن‌ها به كار رفته است، بيانگر قضاياست. در غير اين صورت، جمله‏اي مانند: «بابانوئل وجود ندارد» چگونه مي‌تواند نه تنها معنادار، بلكه صادق باشد؟ اما توصيف‏گرايي درباره اسم‌هاي خاص، چنين مشكلي را ندارد، همچنان كه دو معماي مشهور فرگه درباره «معرفت‏آموز بودن گزاره‏هاي اين هماني» و «خطاي جايگزيني در نقل مستقيم و گزارش‌هاي بي‏واسطه» چنين مشكلي را ندارد.

گاهي مقصود از توصيف‏‏گرايي، ديدگاه فرگه ـ راسل است، در حالي كه ديدگاه آن دو كاملاً متفاوت است؛ زيرا ديدگاه فرگه «توصيف‏گرايي معنايي» (Sense Descriptivism) و ديدگاه راسل «توصيف‏گرايي تلخيصي» (Abbreviational) است.

نظريه راسل مربوط به اسم خاص عرفي (Ordinary Proper Names)؛ مانند ابن سينا و بابانوئل، است. او اين‏گونه اسم‌ها را با اسم خاص منطقي (Logically Proper Names)؛ يعني ثابت‌هاي فردي منطق صوري (The Individual Constants of Formal Logic) برابر مي‌داند و دليلش اسم‌هاي زبان عرفي همچون ضماير اشاره؛ مانند «اين و آن» به عنوان دالّ بر داده حسّي جاري و نيز ضماير؛ مانند «من و تو» است. [54]

وي معتقد است كه اسم‌هاي خاص عرفي، واقعاً توصيف‌هاي معين تلخيص شده (Abbreviated) يا تغيير شكل يافته (Disguised) است. توصيف‌هاي معين نيز به نوبه خود بر اساس نظريه توصيفات راسل، نقش عبارت‌هاي ارجاعي را ندارند، بلكه نقش عبارت‌هاي تعريفي را دارند و به تعبير وي، آن‌ها «عبارت‌هاي دالّ» (DenotingPhrases) هستند؛ يعني قضايايي‏اند كه به وسيله جمله‏اي ادا شده‏اند كه داراي توصيف است، اين‏گونه قضايا به يك گونه‏اند، خواه توصيف، مصداق داشته باشد، خواه نداشته باشد؛ بنابراين، مصداق آن، داخل در قضيه نيست. در واقع، متعلق‌هاي عيني (بر فرض وجود) كه مصداق هستند، جزء اصلي قضايايي كه توصيف در آن‌ها به كار رفته است، نيست؛ بنابراين، هر جمله‏اي كه شامل توصيف معين باشد، شكل دستوري آن، با شكل منطقي آن درآميخته است. براي نمونه «مخترع بتونه ثروتمند شد» جمله‏اي است كه از نظر دستوري شكل موضوع ـ محمول دارد، ولي از نظر منطقي، چنين نيست، بلكه اين جمله مربوط به مخترع بتونه نيست. [55]

بر اساس نظريه تصيفات راسل، جمله موضوع ـ‌ محمولي كه از نوعG.F است، گزاره‏اي جزئي از اين نوع را بيان نمي‏كند، بلكه گزاره‏اي كلي و وجودي را نشان مي‌دهد. ساختار كمّي چنين گزاره‏هايي، تجزيه شده است تا در منطق نمادين جديد، اين شكل (Ex)(y)(Fy-y = x) & Gx) نشان دهد كه در آن، توصيف يك واحد معنايي نيست. [56]

ديدگاه راسل را از آنچه درباره نام «بيسمارك»(Bismarck) مي‌گويد، مي‌توان به دست آورد. به نظر وي، مفهومي كه با كاربرد اسم خاص در ذهن داريم، تنها در صورتي به روشني قابل بيان است كه توصيف را جايگزين آن كنيم.[57] وي براي توضيح اين امر، توصيف «اولين صدر اعظم امپراطوري آلمان» را به جاي بيسمارك به كار مي‌برد.

همچنان كه گفته شد فرگه نيز توصيف‏گراست، ولي كاملاً متفاوت از راسل. او نمي‏گويد كه اسماء خاص، همان توصيفات تغيير شكل داده شده، است، بلكه مي‌گويد آن‌ها هم معنا دارند و هم مصداق. معناي يك اسم، هم نوع دلالت آن است و هم تعيين مصداق آن.

فرگه در اين مسئله كه واژگان، به طور معمول بدين‏منظور به كار مي‌روند كه چيزي را درباره اشياء بيان كنند نه درباره مفاهيم، با راسل و ميل موافق است. اگر واژگان به صورت عادي به كار روند، چيزي را كه مي‌توان از آن قصد كرد، مدلول و مصداق آن است؛[58] بنابراين به نظر فرگه، دلالت معنايي و شناختي، تعابيري كاملاً مورد توجه است. در واقع، بنا به اعتقاد فرگه آنجا كه عبارت يا بيان، مي‌تواند بدون مصداق، معنا داشته باشد، معنا اجزاي تشكيل دهنده مفهوم است نه مصداق.

فرگه بر اين باور نيست كه هر اسم خاصّي با توصيف معيني برابر است، بلكه معتقد است تعابير مربوط به هر دو، داراي نوعي معناي هماننداند كه آن‌ها را Eigennamen مي‌نامد. «اسماء خاص» ترجمه تحت‏‏اللفظي اين واژه است، اما تعبير بهتر آن، «واژگان مفرد» مي‌باشد.

وي بر خلاف راسل، توصيف‌هاي معيّن را عبارت‌هاي كمّي برابر نمي‏داند، بلكه به آن‌ها همانند اسماء خاص، همچون واحدهاي معنايي نگاه مي‌كند كه مي‌تواند افراد را به عنوان ارزش معنايي، در خود داشته و به وسيله معنايشان تعيّن يافته باشد. معناي چنين تعابيري، نقش معنايي را دارد كه شرايطي را پديد مي‌آورد كه يك فرد بايد مصداق آن باشد.

يك اسم خاص، مانند يك توصيف معيّن، به جمله‏اي كه در آن قرار گرفته است، معنا مي‌‏بخشد، قطع نظر از اينكه كدام فرد، واقعاً مصداق آن است، حتي اگر هيچ مصداقي نداشته باشد. اين بدين دليل است كه شرايطي كه به وسيله معنا پديد آمده است، يعني تعيّن مصداق، از آنچه معيّن مي‌سازد، مستقل است، براي نمونه فرگه مي‌گويد: «خواه اوديسه مصداق داشته باشد و خواه نداشته باشد، تغييري در مفاهيم پديد نخواهد آمد.» [59]

يك مصداق را به گونه‏هاي مختلف و روش‌هاي متفاوت مي‌توان نشان داد، ولي هيچ يك از آن روش‌ها، مقيّد به اين نيست كه اصولاً چيزي را نشان دهد. تصور فرگه از معنا مستلزم اين نيست كه هر اسم خاصّي بايد معناي يك توصيف معين را داشته باشد يا اينكه معناي هر اسم خاصّي،مفهوم واحدي است كه با توصيف خاصي قابل بيان است، بلكه تصور وي از معنا با فقدان معاني توصيفي سازگار است. اگر كسي چيزي را با ادراك حسّي مي‌فهمد، مثلاً به آن مي‌نگرد، با فهم توصيفي آن برابر نيست. [60]

تصور راسل از دلالت، كاملاً متفاوت از چيزي است كه مورد نظر فرگه است. به نظر راسل، هر چيزي كه بتواند مدلول قرار گيرد، به گونه‏هاي مختلف قابل ارائه نيست. راه شناسايي از نظر راسل، محدود به رابطه شناختي مستقيم است كه در واقع، تنها راه بيان رابطه موضوع و محمولي است كه اجزاي ارائه دهنده معنا را تشكيل مي‌دهد. [61] راسل به وضوح متعلقات عرفي را به عنوان متعلقات معرفت، ردّ مي‌كند و اين بهاي پرهيز از مشكل اسم‌هاست،‌ بدون آنكه با معماهاي فرگه در مورد گزاره‏هاي اينهماني (اتحاديه) و انتقال غير مستقيم و گزارش‌هاي مربوط به حالات، برخورد كند. [62]

راسل معتقد است اسم‌هاي خاص، توصيفات خاص تلخيص شده‏اند، ولي نمي‏پذيرد كه توصيفات خاص يا هر نوع بيان ديگر، از دو سطح دلالت معنايي برخوردارند. اين اعتقاد، نكته محوري يكي از آثارش با عنوان درباره دلالت[63] است. از نظر راسل، آنچه توصيفات خاص و اسم‌هاي خاص عرفي را از اسم‌هاي خاص منطقاً اساسي، جدا مي‌كند، مانند دالّ‌هاي مفرد منطق، معنا داشتن آن‌ها نيست، بلكه مصداق نداشتن آن‌هاست. ولي از نظر فرگه، دو سطح از دلالت معنايي وجود دارد؛ يعني معنا و دلالت. و معتقد است معنا نيز مقدّم بر دلالت است.

 

ديدگاه جي.ئي. مور

جي.ئي. مور تقريباً نيم قرن پس از تحليل فلسفي، در پاسخ به انتقادهاي من(Reply to MyCritics)، مقصود خود را از لفظ تحليل به صراحت بيان كرد.[64] به نظر وي، تحليل، شكلي از تعريف مفاهيم يا قضاياست نه تعريف الفاظ. سخن با مفهوم يا قضيه معيني (تحليل شونده)(Analysandum) آغاز مي‌شود تا مجموعه مفاهيم يا قضاياي ديگري (تحليل كننده)(Analysans) به دست آيد كه منطقاً با مفهوم يا قضيه اصلي برابر است. اگر چه مور خود را از بيان شرايط لازم و كافي يك تحليل صحيح ناتوان مي‌داند و در نتيجه، تحليل يا تعريفي از مفهوم تحليل ارائه نمي‏كند، دست‏‏كم سه شرط لازم تحليل صحيح را مطرح كرده است.

اگر بايد درباره يك مفهوم، تحليلي ارائه كنيم كه تحليل شونده باشد، بايد به عنوان تحليل‏كننده، مفهومي با شرايط زير ارائه كنيم:

1. هيچ‏كس قادر به آگاهي از كاربرد تحليل‏شونده براي موضوع نباشد، مگر اينكه به كاربرد تحليل‏كننده براي آن آگاه باشد.

2. هيچ‏كس قادر به اثبات كاربرد تحليل‏شونده نباشد، مگر اينكه كاربرد تحليل‏كننده را نيز اثبات كرده باشد.

3. تعبير بيان تحليل شونده با تعبير بيان تحليل كننده مترادف باشد. [65]

طبق شرط سوم تحليل با اينكه امري زباني نيست، كاربردي زباني دارد؛ از اين رو، مسئله مور، شيوه بيان يك تحليل است. براي مثال، مور براي مفهوم برادر، چهار شيوه را مطرح مي‌كند:

1. مفهوم «برادر بودن» برابر است با مفهوم «پسر هم‏شير».

2. تابع گزاره‏اي «x برادر است» برابر است با تابع گزاره‏اي «x پسر هم‏شير است».

3. گفتن اينكه «شخصي برادر است» همانند اين است كه گفته شود كه «آن شخص، پسر هم‏شير است».

4. «برادر بودن همانند پسر هم‏شير بودن است.»

هر يك از شيوه‏هاي باين مفهوم برادر، سه شرط لازم را برآورده مي‌سازد، اما سبب «پارادوكس تحليلي» (The Paradox of Analysis)نيز مي‌شود، به عنوان مثال، اين قضيه را در نظر بگيريد: «برادر بودن با پسر هم‏شيربودن، برابر است». اگر اين عبارت صادق باشد، ظاهراً با عبارت «برادر بودن، برادر بودن است» يكي است، در حالي كه يكي نيست و عبارت اخير بر خلاف قبلي، تحليل مفهوم برادر نيست. مور پذيرفته است كه نمي‏تواند اين پارادوكس را حلّ كند، اما تأكيد مي‌كند هرگونه راه حلّي بايد اين واقعيت را بپذيرد كه مفهوم اصلي (تحليل‏شونده) و مفهوم تبعي (تحليل‏كننده) تحليل صحيح، مفاهيمي همانندند و اينكه گزاره مربوط به مفهوم اصلي (تحليل‏شونده) از گزاره مربوط به مفهوم تبعي (تحليل‏كننده)، متفاوت است، بدين‏معنا كه تركيب عبارت اخير، دقيقاً بايد مفاهيمي را بيان كند كه عبارت قبلي، دقيقاً آن‌ها را بيان نكرده است.

بنابراين، به نظر مور، تفاوت ميان كلمات و مفاهيم يا گزاره‏ها و قضايا، پيش‏فرض تحليل است. تحليل، به توضيح تعريف مفاهيم يا قضايا، محدود است و تعبير لفظي يك تحليل، بايد تعبيري باشد كه در آن، چيزي كه مورد تحليل قرار گرفته است با تعبيري بزرگ‏تر، مشروح‏تر و مترادف با آن برابر باشد. نكته اساسي تحليل، توضيح مفاهيم است نه كشف واقعيت‌هاي ديگر در مورد جهان.

 

برابري تحليل با فلسفه

به نظر مور، تحليل تنها يكي از وظايف متعدد فلسفه است؛ بنابراين، اين دو با هم يكي نيستند و ادعا مي‌كند كه فلسفه بايد به عنوان يك هدف معقول، «توصيفي كلي درباره كل جهان ارائه نمايد»[66] و اين غير از تحليل است.

وي در دفاعي از فهم متعارف [67]ميان گزاره‏هاي فلسفي مربوط به بديهيات فهم متعارف كه همگان آن را مي‌فهمند و به صدق آن آگاهند، و تحليل فلسفي اين بديهيات، فرق مي‌‏گذارد و در دليل يك جهان بيروني [68]نيز ميان ارائه دليل واجد قضيه فلسفي و ارائه تحليل مقدمات و نتيجه آن، تفاوت قائل است. براي تبيين مفهوم يك جهان بيروني كه با «اشياي پيرامون ما» بدان آگاهي يافته‏ايم، اين برهان را ارائه مي‌كند كه پيرامون ما اشيايي وجود دارد، بدين‏سبب كه دستانم را بلند مي‌كنم و مي‌گويم: «اينجا يك دست وجود دارد و اينجا دست ديگر؛ بنابراين، پيرامون ما دست‏كم، دو شيء وجود دارد.» او مي‌گويد: اين دو قضيه، صادق است و صدق آن‌ها معلوم، پس اين برهان، قطعي است، ولي تحليل اين مقدمات و اين نتيجه، مشكوك باقي مي‌ماند.

 

تشابه و تفاوت ديدگاه مور و راسل

تحليل از نظر راسل، يا تعريف حقيقي است يا ضمني، در هر دو صورت، يا هستي‏شناسانه است يا زباني؛ ولي از نظر مور، تحليل يا تعريف مفهومي است يا حقيقي، در هر دو صورت، هميشه هستي‏شناسانه است و هرگز زباني نيست.

بسياري از تحليل‌هاي دقيق مربوط به مفاهيم اخلاقي و ادراك حسي و قضايا ـ كامل باشد يا نباشد، موفقيت‏آميز باشد يا نباشد ـ كاري در حدّ تعاريف مفهومي است كه معيارهاي مور را در مورد تحليل درست، تأمين مي‌كند، ولي شيوه كار مور نيز كاربرد ديگري از تحليل ارائه مي‌دهد كه تعريف مفاهيم نيست و در تعابير زباني، نتيجه نمي‏دهد. اين كاربرد با تصور راسل از تحليل به عنوان كشف اجزاي سازنده مركب‌هاي غير زباني و غير مفهومي، يكي است.

نمونه كاربرد تحليل به عنوان تعريف واقعي در ردّ بر ايده‏آليسم [69]مور وجود دارد. وي پس از توضيح در مورد اصل «برابري هستي با ادراك»(Esse is percipi) كه وي آن را محور دليل بر ردّ ايده‏آليسم قرار مي‌دهد، نه تنها مي‌گوشد با آشكار ساختن ذات متناقض آن آموزه، آن ار مردود سازد، بلكه ديدگاه خود را نيز درباره ادراك حسي بيان مي‌كند. براي نمونه، در تحليل احساس غير زباني ـ غير مفهومي رنگ آبي، مور رنگ آبي، آگاهي و رابطه ويژه ميان اين دو را بيان مي‌كند. در واقع تصور تحليل‏اي كه در اينجا به كار برده است با تعبير واقعي تحليل به عنوان تعريف حقيقي، در فصل نخست اصول اخلاق[70] يكي است. عمده فلسفه مور، به ويژه تحليل او از خير، داده‏هاي حسي و حتي خصلت‌هاي نسبي، چنان كه در نسبت‏هاي بيروني و دروني[71] آورده است، تنها بر اساس اين تصور از تحليل به عنوان تعريف حقيقي، خردپذير است.

تحليل، خواه به عنوان مفهومي باشد و خواه به عنوان تعريف حقيقي، جايگاه مهمي در فلسفه مور دارد، ولي به اندازه اهميتش در فلسفه راسل نيست. حتي در اينكه سهم مور در تحليل به اندازه سهمش در فلسفه باشد، ترديد وجود دارد؛ زيرا همان‏گونه كه بسياري از طرفداران مور يادآوري كرده‏اند، دل‏بستگي پيوسته مور به وضوح مطلق بيان، ادب زباني، فهم عمومي و چه‏بسا مهمتر از همه، فهم نخستين او به اينكه تحليل مفاهيم در نهايت بايد راهي به توضيح آن‌ها ارائه نمايد، مي‌باشد كه موفقيت بزرگ او را فراهم ساخته است و تأثير وي را بر معاصرانش آشكار مي‌سازد.

 

برخي از پيروان راسل و مور

در خلال دهه 1920 و 1930، شارحان تحليل، مانند سي.دي. براد(C.D.Broad)، لودويگ ويتگنشتاين (تراكتاتوس)، سوزان استبينگ(Susan Stebbing)، جان ويزدم(John Wisdom)، و گيلبرت رايل(Gilbert Rile)، برخي از تصورات تحليلي راسل يا مور را مورد تأكيد يا اصلاح قرار دادند.

ويتگنشتاين: اگر چه رساله منطقي ـ فلسفي ويتگنشتاين (تراكتاتوس) به عنوان فلسفه تحليلي كلاسيك قرن بيستم شهرت جهاني دارد، ماهيت اصول بنيادينش كه به زبان، منطق، زياضيات و قوانين علمي مربوط است و نيز، رابطه بين زبان و جهان و نقش مناسب فلسفه، با مخالفت گسترده‏اي روبه‏رو شده است.

اگر چه رساله (تراكتاتوس) به تحليل هم پرداخته است، نقشي را كه ويتگنشتاين به تحليل داده است، مورد اهميت قرار مي‌دهد. نقش تحليل، تجزيه قضاياي توصيفي مركب به قضاياي اولي آن‌ها و تجزيه قضاياي اولي به عناصر نهايي نام‌هاي تحليل‏ناپذير و تركيبات آن‌هاست. وظيفه تحليل اين است كه هر گزاره‏اي را تصويري از واقعيتي كه آن را توصيف مي‌كند، بسازد. از اين رو، تحليل، ريشه در «فرض تعميم‏پذيري»(Thesis of Extensionality) دارد؛ يعني در اين ادعا كه هر گزاره، يا گزاره‏اي منطقاً بسيط است (يك قضيه اولي)، يا تابع ارزشي از چنين گزاره‏اي. بنابراين، تحليل شكلي از تحويل‏گرايي زباني يا فروكاهش قضاياي مركب به اجزاي اتمي سازنده و نسبت‌هاي آن‌هاست كه بدون توجه به شكل دستوريشان، شكل منطقي صحيح آن‌ها را نشان مي‌دهد.

تحليل نه تعريفي هستي‏شناسانه است و نه مفهومي، بلكه همانند نظريه توصيفات راسل، تجزيه قضايايي كه به لحاظ دستوري گمراه كننده‏اند، به تعابير منطقي صحيح آن‌هاست. از آنجا كه تحليل، توضيح شكل‌هاي منطقي به عنوان اموري متفاوت از شكل‌هاي دستوري است و از آنجا كه تحليل در توصيف نسبت ميان زبان و جهان، از حدود زبان تجاوز نمي‏كند، پس يك روش مجاز است، ولي با فلسفه، كه وظيفه ويژه آن، توضيح آن چيزي است كه مي‌توان يا نمي‏توان گفت، يكي نيست. اگر تحليل به خوبي صورت گيرد، مي‌تواند به توضيح واقعي كمك كند، اما خود فلسفه، در نهايت (در كوشش براي گفتن آنچه تنها زبان مي‌تواند نشان دهد) فاقد معناست و از آنجا كه تحليل بر فلسفه استوار است، روشن نيست كه تحليل نيز در نهايت بي‏معنا نباشد.

جان ويزدم: در سال 1929 رمسي(F.P.Ramsey)، نظريه توصيفات راسل را به عنوان صورت‌هاي صرفي فلسفه توصيف كرد. تصور راسل مبني بر اينكه يكي از وظايف فلسفه، برگرداندن تعابير دستور زباني گمراه كننده يا ناقص به صورت منطقي صحيح آن‌هاست، يقيناً يكي از موضوعات مهم فلسفه تحليل در دهه 1930 بود. در واقع دل‏مشغولي تعدادي از فلاسفه تحليلي مربوط به تحليل تحليل بود.

جان ويزدم در كتاب آيا تحليل روش سودمندي در فلسفه است؟[72] ميان سه نوع تحليل مادي، صوري و فلسفي فرق مي‌گذارد. تعاريف رايج علوم طبيعي از تحليل نوع اول و نظريه توصيفات راسل از تحليل نوع دوم است. هر دو نوع تحليل، تحليل هم‏سطح‏اند، اما تحليل فلسفي، تحليل غير هم‏سطح است(New-level)، بدين گونه كه الفاظ نهايي بيشتري جايگزين الفاظ كمتري از آن نوع مي‌شود. براي نمونه، افراد از ملت‌ها و داده‏هاي حسّي و وضعيت‌هاي ذهني از افراد نهايي‏ترند؛ بنابراين، تحليل عبارت است از: «فروكاهش جملات مربوط به ذهن به جملاتي مربوط به اوضاع نفساني، و جملات مربوط به اشياي مادي به جملاتي درباره داده‏هاي حسّي.»

مي‏توان گفت كه جان ويزدم، تأكيد ويتگنشتاين بر زبان عرفي را با ديدگاه درك مشترك ادوارد مور تكميل كرد. وي با وجود اينكه به بي‏معنا بودن گزاره‏هاي متافيزيكي و مربوط به الهيات به لحاظ فني، قائل است، نقش آن‌ها را در زندگي انسان، مهم تلقّي مي‌كند.

گيلبرت رايل: رايل در كاربرد تحليل مفهومي، نقش قابل توجهي دارد. وي در تعابير گمراه كننده سامان‏مند[73] مي‌گويد: «تحليل فلسفي زبان عرفي مي‌تواند با حذف شكل‌هاي نامناسب زباني، تفكر انسان را اصلاح كند». به نظر وي تعابير وجودي سلبي (Negative Existential Assertions)، تعميم از طريق تجربه(Generalizations from Experience)، دلالت اسماء خاص(Proper-Name Identifications) و توصيف‌هاي دالّ(Referential Descriptions)، همگي در قالب گزاره‏هايي بيان شده‏اند كه شكل دستوري ظاهريشان به صورت نادرستي، سبب اين توهّم مي‌شود كه انواع مختلفي از اشياي معدوم وجود دارد. راه حل همه آن‌ها، جايگزين ساختن گزاره‏هايي است كه كمتر گمراه كننده باشند و نقش شايسته فلسفه، ترسيم حوزه منطقي يا طرح مفهومي ماست.

وي در مفهوم ذهن[74] تحليل گسترده‏اي از مفاهيم ذهني به منظور نشان دادن نادرستي دوگانگي سنّتي ذهن و بدن ارائه كرد. به اعتقاد وي، اگر چه زبان سنّتي، ساحت دروني (ذهني و فاقد بُعد) زندگي انسان را از ساحت بيروني (بدني و داراي بُعد) او جدا مي‌سازد، كوشش براي توصيف ساحت دروني زندگي، كاملاً وابسته به زبان و شيوه‏هاي حركت، فعل و انفعال بدني است؛ بنابراين، تنها راه گفت‏وگو درباره حيات ذهني به ظاهر خصوصي من كه مي‌گويم: «ديروز سردرد داشتم، ولي برطرف شد» يا «ذهن من پر از اطلاعات بي‏فايده است»، تشبيه آن به فرايند‏هاي مادي است.

گيلبرت رايل در تعابيرگمراه‏ كننده سامان‏مند وظيفه بدوي (چه‏بسا كل وظيفه) فلسفه را، تحليل تعابير ويژه‏اي مي‌داند كه پيوسته فيلسوفان را به اين فكر نادرست مي‌رساند كه اين تعابير، نوع خاصّي از واقع را گزارش مي‌كنند. شكل منطقي اين تعابير را، بر عكس شكل دستور زباني آن‌ها، تنها به وسيله تحديد بيانات منطقي صحيح مربوط به تعابير بنيادين مي‌توان توضيح داد. نتيجه مهم چنين تحليلي، اين است كه اين تحليل، آشفتگي پيوسته شكل‌هاي دستور زباني را با شكل‌هاي منطقي به عنوان منبع نظريات و بحث‌هاي فلسفي سنّتي، آشكار مي‌سازد. رايل به وسيله نظريه توصيفات راسل، تعدادي از تعابير گمراه كننده را دسته‏بندي و تحليل كرد.

برخي از اين تعابير، از اين قراراند:

1.گزاره‏هاي شبه هستي‏شناسانه (Quaisi-Ontological Statements)؛ مانند «خدا وجود دارد»؛ «آقاي پيك‏ويك، يك خيال است»؛ «گاوهاي گوشت‏خوار وجود ندارند».

2.گزاره‏هاي شبه افلاطوني (Quaisi - Platonic Statements)؛ مانند «فضيلت، پاداش نفس است» (Virtue is its own reward)؛ «بدقولي، نكوهيده است».

3.گزاره‏‏هاي توصيفي؛ مانند «هر كه رئيس دانشگاه آكسفورد است، فرسوده است»؛ «پادشاه كنوني فرانسه خردمند است».

4.گزاره‏هاي شبه توصيفي؛‌ مانند «من نوك درخت را ديدم».

همه اين گزاره‏ها گمراه كننده‏اند؛ زيرا شكل زباني آن‌ها با واقعيتي كه از آن گزارش مي‌كنند، مناسب نيست؛ پس بايد همه آن‌ها را دوباره بيان كرد تا شكل منطقي آن واقعيتي را كه گزارش مي‌كنند، ارائه نمايند.

گزاره «گاوهاي گوشت‏خوار وجود ندارند» صادق با معناست و به لحاظ دستور زباني، مانند گزاره حملي موجبه به نظر مي‌رسد. ولي وقتي با واقعيتي كه از آن گزارش مي‌دهد، يعني «گاوهاي گوشت‏خوار» مقايسه شود، فاقد دلالت است؛ چون «وجود ندارد» گزاره نيست؛ بنابراين، شكل دستور زباني موضوع ـ محمول بايد ردّ شود و صورت منطقي واقعيت، بازسازي گزاره را املا كند. واقعيتي را كه گزاره اصلي آن را بيان مي‌كند با گزاره «هيچ چيزي، گاو گوشت‏خوار نيست» بهتر بيان مي‌شود؛ زيرا مستلزم چيزي كه گاو گوشت‏خوار باشد، نيست؛ در نتيجه، مي‌توان گفت كه تحليل فلسفي، بياني است كه واقعاً بيان ديگري را معنا مي‌دهد و آن ديگري بياني بهتر از بيان اولي است؛ زيرا شكل منطقي آن و واقعيتي را كه گزارش مي‌كند، بهتر آشكار مي‌سازد.

جي.ال. آستين: وي نيز بر زبان عرفي تأكيد ويژه دارد. به اعتقاد وي، خود مطالعه كاركرد زباني، فعاليت با ارزشي است، به ويژه اگر با جنبه‏هاي كاربردي آن ارتباط داشته باشد. از نظر وي بايد بپذيريم كه زبان عرفي، تمام تفاوت‌هاي كاركردي سودمند در حيات انسان را مجسم مي‌سازد. نقش فيلسوف اين است كه با تحقيق و فهرست كردن، بيشترين كاربرد ساختارهاي زباني را روشن سازد. به همين علت در درگيري به خاطر بهانه‏ها [75]پيچيدگي‌هاي زبان مربوط به كاربردهاي انسان را كه به نظر مي‌رسد شايسته سرزنش است، ياد‏آور مي‌شود.

هدف ديگر آستين از تحليل زبان عرفي، شرح فلسفي ادراك در قالب داده‏هاي حسّي است. به گمان وي، آنگاه كه مي‌بينيم دليل به‏دست آمده از خطا، توانايي تفاوت واقعي ميان ادراكات حقيقي و پيچيده را ندارد، نزاع سنّتي درباره ادراكات هستي‏شناسانه، امري غير ضروري به نظر خواهد رسيد. بعلاوه، تحليل ادعاهاي زبان عرفي درباره آگاهي، علاوه بر نگراني‌هاي ظاهري فلسفي، نشان مي‌دهد كه نمي‏توان بر اصلاح‏ناپذيري تجربي اعتماد كرد؛ بنابراين، گفت‏وگو درباره وضعيت به ظاهر وجودي متعلقات ادراك حسّي، بيهوده خواهد بود.

پيتر استراوسون(P.F.Strawson): به نظر وي، اهميت توجه به زبان از توجه به منطق صوري بيشتر است، به همين سبب، به منظور ارائه مباني «شبه استقرايي»(Pseudo Deductive Foundations) براي استدلال تجربي بسيار كوشش كرد و با جرئت بر درستي نظريه بلند‏پروازانه توصيفات راسل اعتراض كرد. وي بر اين باور بود كه راسل از ترسيم تفاوت ميان گزاره‏هاي معنا‏دار از يك سو و كاربرد متداول آن‌ها به هدف اشاره به متعلقات آن‌ها از سوي ديگر، ناكام مانده و به اشتباه گمان كرده است كه هر دلالت درستي بايد نام يا توصيف متعلق آن باشد. در برخي از موارد، گزاره‏اي مانند «پادشاه فرانسه طاس است» مي‌تواند معنادار باشد، به رغم اينكه به دليل عدم وجود متعلق آن، نه صادق است و نه كاذب.

 

پوزيتيويسم منطقي (Logical Positivism)

«پوزيتيويسم منطقي» كه تقريباً با آغاز حلقه وين (Vienna Circle)(سال 1922 م.) شروع شد و تا انتشار كتاب سي.جي. همپل به نام مشكلات و تغييرات در معيارهاي تجربي معنا(Problems and Changes in the Empiricist Criterion of Meaning) ( بازنگري فلسفه جهاني[76] كه در « پوزيتيويسم منطقي ئي.جي. آير مجدداً چاپ شده است) طول كشيد با تعدادي از آموزه‏هاي افراطي شناخته شده است. برخي از اين آموزه‏ها، از اين قرار است: «نظريه اثبات‏پذيري معنا»، «رد متافيزيك»، «وحدت علوم»، «مفهوم زبان به عنوان نظام صوري»، «تعبير قراردادگرايي منطق و رياضيات» و «ديدگاه برابري فلسفه مجاز با نوع ويژه‏اي از تحليل منطقي».

عموماً اعتقاد بر اين است كه اكثر اين آموزه‏ها، از رساله ويتگنشتاين سرچشمه گرفته يا به غلط به آن نسبت داده شده است. آموزه اساسي آن «نظريه معنا» بود كه طبق آن، شناسايي معناي يك گزاره، همان روش اثبات آن است؛ اگر گزاره‏اي اثبات‏پذير و همان‏گويانه نباشد،‌از لحاظ شناختاري، فاقد معناست. بر اساس اين معيار، كه هم خود و هم پوزيتيويسم منطقي را از همان آغاز ابطال كرد، همه فلسفه‏هاي سنّتي به سبب عدم اثبات‏پذيري به عنوان امري بي‏معنا ردّ مي‌شود. آنچه در قلمرو علم، معتبر باقي مي‌ماند، منطق و رياضيات به عنوان همان‏گويي‌ها و علوم به عنوان گزاره‏هاي اثبات‏پذير است. ولي منطق، رياضيات و علوم، محاسبه‏هايي هستند كه از متغيرات يا ثوابت و از قاعده‏هاي سازنده يا قاعده‏هاي دگرديسي تشكيل شده‏اند كه بر اساس آن‌ها مي‌توان برخي گزاره‏ها را ساخت يا انتزاع كرد. اكنون يك پرسش كه نه بي‏معناست و نه علمي، به طور جدي مطرح مي‌شود: «تركيب و نحوه اين محاسبه‏ها چگونه است؟» تلاش براي ارائه پاسخي به اين پرسش، خود يك تحليل فلسفي است و فلسفه به عنوان تبيين سامان‏مند نحو منطقي علم، دوباره مطرح شد. براي اين تصور از فلسفه به عنوان تحليل منطقي زبان علم، دو تعبير مهم وجود دارد:

تعبير رادولف كارناپ در نحو منطقي زبان[77] و فلسفه و نحو منطقي[78].

تعبير ئي.جي. آير در زبان، حقيقت و منطق[79].

1. تعبير كارناپ

به تعبير كارناپ، فلسفه به منطق علم، تحليل منطقي گزاره‏ها، الفاظ، مفاهيم، تئوري‌هاي علم و... تبديل شده است. چنين تحليلي، نحو منطقي علم را تشكيل مي‌دهد. وي در حالي كه از رياضيات هيلبرت نتيجه كلّي مي‌گيرد، نحو منطقي زبان را به عنوان نظريه صوري محض زبان، توصيف مي‌كند؛ بنابراين، فلسفه يا تحليل، هيچ وقت با معاني الفاظ و گزاره‏هاي زبان؛ يعني با نسبت‌هاي معناشناختي بين زبان و جهان، ارتباط مناسبي نداشته است.

با اين حال، تحليل قادر است كاري بيش از بيان قوانين زبان علم انجام دهد و اگرچه گمراه‏ كننده است مي‌تواند طبيعت شبه نحوي بسياري از گزاره‏ها و بحث‌هاي فلسفي سنّتي را آشكار سازد. براي نمونه به سه گزاره زير توجه كنيد:

گل لاله سرخ است.

گل لاله يك شيء است.

لفظ گل لاله، لفظ ـ شيء است.

گزاره (1) به روشني گزاره‏اي تجربي درباره شيئي فرازباني است. اين گزاره «گزاره ـ شيء واقعي» است. گزاره (3) به روشني گزاره‏اي درباره يك لفظ است كه «گزاره‏اي نحوي» است، ولي گزاره (2) مبهم است؛ زيرا از نظر صورت، مانندگزاره (1) است و از نظر محتوا، مانند گزاره (3)؛ بنابراين، اين گزاره، «شبه گزاره ـ شيء» است و از آنجا كه اين گزاره واقعاً، نحوي است بايد به گزاره (3) برگردانده شود.

كارناپ مي‌گويد: گزاره نحوي در صورت، شكل گفتار و در ماده، شبه گزاره ـ شيء (Pseudo Object-Sentences)است. بسياري از مسائل و مباحث شبه ـ فلسفي به علت كاربرد شكل مادي گفتار پديد آمده است و همه را مي‌توان با «برگردان» گزاره‏هاي مربوط به حالت صوري، حل يا از آن پرهيز كرد. براي نمونه، بحث بين پديدارگرايي و واقع‏گرايي را با چنين برگردان‌هايي مي‌توان تبيين كرد. هر گزاره بامعنايي، يا يك گزاره ـ شيء واقعي است بدين علت كه به يكي از علوم طبيعي تعلق دارد، يا گزاره‏اي نحوي در منطق يا رياضيات است. فلسفه به عنوان تحليل منطقي با مجموع گزاره‏هاي نحوي صادق مربوط به گزاره‏هاي زباني برابر است.

2. تعبير آير

زبان، حقيقت و منطق اثر آير، به لحاظ تاريخي و به سبب برخورد مستقيم آن با فيلسوفان انگليسي و تأثير مستمر بر آن‌ها، اهميت بيشتري از آموزه‏هاي دروني آن داشت، حتي ديدگاه‏هاي او درباره تحليل چنين اهميتي نداشت. بسياري از نظريات آير درباره تحليل، به‏طور مستقيم، از اعضاي حلقه وين، به ويژه كارناپ، گرفته شده بود. آير در اين كتاب، فلسفه را با تحليل و تحليل را با تعريف ضمني‏اي كه راسل آن را در نظريه توصيفاتش گسترش داده بود و خود آير آن را به عنوان صورت‌هاي صرفي فلسفه گرفته بود، برابر مي‌دانست.

فلسفه از نظر آير، فعاليتي است كه در رقابت با علوم، هيچ ادّعايي واقعي ندارد. و در تدوين برخي تعاريف از نمادهاي كاربردي، با نشان دادن اينكه چگونه مي‌توان گزاره‏هايي را كه نمادهاي كاربردي به‏طور معناداري در آن قرار گرفته است، به گزاره‏هايي معادل برگرداند به گونه‏اي كه نه خود، معرّف آن باشد و نه هيچ يك از مترادف‌هاي آن، خود را از بين ببرد.[80]همه هدف اين تعاريف ضمني، فراهم ساختن فهم ساختار منطقي برخي گزاره‏ها به منظور فهم زبان و روشن ساختن منابع منطقي اشتباهات بسيار فلسفه سنتي، از طريق اين فهم است. آير نتيجه گيري كرد كه «توضيح فلسفي كامل درباره هر زباني» دو چيز است:

برشمردن انواع گزاره‏هايي كه در آن زبان بامعناست؛

نشان دادن نسبت‌هاي هم‏ارزشي كه ميان انواع مختلف گزاره‏ها وجود دارد. [81]

كارناپ و آير در كار اخيرشان، ديدگاه‏هاي خود را درباره تحليل ردّ كردند. كارناپ در سال 1935 م. در حقيقت و تأييد[82] پذيرفت كه تحليل ممكن است هم مسائل معناشناسي و هم مسائل نحوي را دربرگيرد؛ همچنين آير در مقدمه خود[83] بر ويراست دوم زبان، حقيقت و منطق پذيرفت كه تحليل، به ويژه برخي از تحليل‌هاي مور، بيشتر تعريف ضمني و در برخي موارد، چيزي غير از تعريف ضمني است. با اين حال، هر دو، فلسفه را با تحليل و تحليل را با مسائل مربوط به زبان، يكي دانستند، چنان كه پوزيتيويست‌هاي منطقي به طور كلي، آن‌ها را يكي مي‌دانستند؛ از نظر آنان، تحليل صرفاً زباني است و ممكن نيست هيچ ارتباط معقولي با تعاريف مفهومي يا وجودي داشته باشد.

 

ردّ تحليل

تحليل فلسفي معاصر با راسل آغاز و با پوزيتيويسم منطقي به پايان رسيد. اگر چه تحليل در برخي از شكل‌هاي متعدد معاصرش (تعاريف واقعي، مفهومي يا ضمني؛ فروكاهش يا برگردان مركب‌ها به ساده‏تر يا عناصر نهايي گفتار؛ نحو منطقي) تاكنون ادامه يافته است، به نظر مي‌رسد كه نفوذش را بر فلسفه‏هاي بزرگ معاصر، از دست داده است.

سه تن از تحليل‏گرايان بزرگ، ويزدم، رايل و به ويژه ويتگنشتاين، تحليل را ردّ يا براي آن به عنوان روش مناسب فلسفه، جايگزين پيدا كردند. برخي از نويسندگان كه به حفظ واژه «تحليل» مشتاق‏اند، كارهاي اخير اين سه فيلسوف ار همانند كارهاي ديگران همچون آستين و استراوسون به عنوان «تحليل زباني» يا «تحليل زبان معمولي» توصيف مي‌كنند. ولي چنين تعميمي براي اين لفظ، گمراه‏كننده است؛ زيرا بخش مهم كار اين فيلسوفان، ردّ آشكار تحليل در همه شكل‌هاي معاصرش بود و دل‏مشغوليشان از تعريف، فروكاهش يا برگردان آن به توصيف و از تحليل به توضيح، تغيير يافته بود.

حال مي‌توانيم پرسشي را كه با آن آغاز كرديم، پاسخ دهيم: «تحليل فلسفي معاصر در برابر چه چيزي قرار دارد؟» تحليل فلسفي در تقابل با شهودگرايي برادلي (و بعداً با شهودگرايي برگسون) آغاز شد و در تقابل با مفهوم فلسفه به عنوان توضيح مفاهيم مشكل و اساسي به پايان رسيد. آنگاه كه ويتگنشتاين (حتي در همان دهه 1930) ياد‏آوري كرد كه «از معنا نپرسيد، بلكه از كاربرد بپرسيد»، سقوط تحليل را كه با همه اين احوال، اساساً جست‏وجو درباره معنا بود، به عنوان لحظه تأثير‏گذار در تاريخ فلسفه معاصر، كليد زد.

تحليل به عنوان تعريف واقعي آن (كشف اجزاي سازنده مركب‌هاي غير زباني) اولين بار به وسيله خود ويتگنشتاين در رساله مطرح شد. ادعاي او مبني بر اينكه فلسفه، يك فعاليت است نه مجموعه قضاياي مربوط به جهان، ردّ كشف هستي‏شناسانه را به عنوان تحقيق فلسفي مجاز، دربرداشت. طبق جستارهاي فلسفي[84] ويتگنشتاين، راسل، مور و حتي «نويسنده رساله» [85]وقتي كه با تحليل هستي‏شناسانه سروكار دارند، در واقع، بر توصيف كاربرد برخي مفاهيم بنيادين مي‌پردازند، ولي به سبب برخي پيش‏بندارهاي غلط درباره اين مفاهيم، آن‌ها را غلط توصيف مي‌كنند. در جستارهاي فلسفي همه گفتارهاي هستي‏شناسانه به توضيح نامناسب نحو منطقي مفاهيم بنيادين، برگردانده شده است.

اين ديدگاه كه تحليل، تعريف ضمني يا تجزيه نمادهاي ناقص است، همانند ديدگاه مربوط به نظريه توصيفات راسل به عنوان صورت‌هاي صرفي فلسفه، ردّ شده است. «مفهوم اسم خاص» از نظر منطق و نظريه وجودي معنا، اساس نظريه راسل است. يك نماد ناقص است و بنابراين، به خودي خود معنايي ندارد، ابطال شده است؛ زيرا اين ادّعا، معنا يا تحليل را با كاربرد عبارت‌هاي توصيفي درآميخته است. استراوسون در كتاب درباره ارجاع دادن [86]بر مخالفت جدّي خود با نظريه توصيفات راسل كه پيشتر ويزدم آن را مطرح كرده بود، تأكيد ورزيد. در واقع، مقاله‏اي كه به اندازه مقاله استراوسون، تفاوت‌هاي بنيادين ميان تحليل فلسفي و توضيح فلسفي عبارات يا مفاهيم را روشن كرده باشد، وجود ندارد.

ترديدهاي مربوط به تحليل به عنوان فروكاهش يا برگردان نيز شكل‌هاي متعددي گرفته است. مبناي ترديدهاي مربوط به فروكاهش، كم‏بودن تحليل‌هاي فروكاهشي موفق است. جان ويزدم و بعدها استبينگ در تأثير مور[87] پرسش‌هاي مهم را در مورد امكان فروكاهش گزاره‏هاي مربوط به اشياي فيزيكي به گزاره‏هاي مربوط به داده‏هاي حسّي، مطرح كردند. ترديدهاي مربوط به تحليل به عنوان برگردان، بر اين پرسش استوار است كه آيا شكل‌هايي از واقعيت وجود دارد كه به عنوان الگوهاي برابر با واقع، بر ضد شكل‌هاي دستور زباني قضايا به كار رود يا نه؟ آنگاه كه ويتگنشتاين در جستارهاي فلسفي كل مفهوم شكل‌هاي واقعي امور واقع و زبان را خطايي دانست كه با تصور نادرست بنيادين از خود زبان، بر زبان و فكر تحميل شده است، اين ترديدها را به غايت رساند.

بالاخره، ترديدهاي مربوط به تحليل به عنوان نحو منطقي زبان علم، در ديدگاه مربوط به زبان، به عنوان محاسبه دقيق، همراه با نظريه معنايي ضمني آن درباره معنا و آموزه‏هاي صريح مبني بر انحصار كاربردهاي مجاز زبان در بيان امور واقع و معادل‌هاي منطقي آن، اغلب به شكل ترديد مطرح شده است. ولي دست‏كم از نظر تاريخي، محور ردّ تحليل، ابطال‏كل نظريه مربوط به زبان است كه نهفته در تحليل يا منسوب بدان مي‌باشد. ويتگنشتاين پس از رساله و همچنين ديگران به تشكيك درباره همه اصول بنيادين اين نظريه پرداختند. اينكه زبان،‌ اساساً تصوّر جهان يا ساختار هم‏شكل جهان باشد كه معناي آن، اشيايي است كه با عناصر بنيادين زبان، نام‏گذاري شده و تنها كاربردش، بيان امور واقع باشد، مورد انكار اين ديدگاه است. در جستارهاي فلسفي، اين انكار، كلّي و كامل است. در واقع كلّ اين نظريه به عنوان خطايي كه به وسيله افسون خود زبان، بر زبان تحميل شده است، ديده مي‌شود و مورد داوري قرار مي‌گيرد.

اگر در مورد چيستي نقش‌هاي واقعي زبان به طور كامل تحقيق كنيم و كارهاي مختلف زبان و چگونگي آن را به خود ياد‏آور شويم، خواهيم فهميد كه نقش زبان صرفاً همچون تصوير، آيينه يا ساختار هم‏شكل معادل با واقع نيست، بلكه همچون جعبه ابزار بزرگي با ابزارهاي متنوّع است كه به لحاظ عملي، هيچ يك از آن‌ها هرگز به آن چيزهايي كه در جهان ممكن است بدان نسبت داده شود، شباهتي ندارد. همچنين مي‌فهميم كه الفاظ و گزاره‏ها خودبه‏خود (مستقل از كاربردشان) به چيزي بازگشت ندارد يا نام چيزي نيست، بلكه در متن است كه برخي براي نام‏گذاري، برخي براي طبقه‏بندي و برخي ديگر براي تعيين چيزي به كار مي‌رود و گزاره‏ها به گونه‏هاي مختلفي براي ارجاع، توصيف، تحريك و ... به كار رفته است. همچنين مي‌فهميم كه معاني بايد دوباره تفسير گردد و ديگر نمي‏توان معاني را به عنوان رابطه بين الفاظ و اشياء تصور كرد، بلكه بايد به عنوان قواعد، قوانين، قراردادها و عاداتي تعبير كرد كه كاربردهاي واقعي تعابير را هدايت مي‌كند و آن‌ها را نشانگر مي‌سازد.

بدون هيچ تصوري از يك زبان ايده‏آل، نياز به تحليل از ميان مي‌رود. يكي از وظايف فيلسوفان به جاي جمع‏آوري يادداشت‌هاي مربوط به نقش‌هاي برخي از تعابير، توصيف كارهاي متفاوت انجام‏يافته توسط اين تعابير و شرايط آن است و هدف فلسفه نيز توضيح دستور زبان منطقي تعابير معيّن است.

گرچه برخي از متأخران، مانند رايل، آستين و استراوسون با ويتگنشتاين در اين نكته كه اين يادداشت‌ها بايد تنها براي يك هدف، آن هم رهايي از سردرگمي يا گرفتگي ذهني جمع‏آوري شود، موافق نيستند، اما با وي (و ويزدم) در اين نكته هم‏عقيده‏اند كه يك وجه اساسي فعاليت فلسفي مناسب، اين است كه در شرايطي نياز به تحليل همراه با خطايي كه سبب آن مي‌شود،‌ از ميان مي‌رود، مثلاً اگر به جاي تجزيه كاركردهاي واقعي زبان به نوعي از طرح‌هاي غير كاربردي يك زبان ايده‏آل، آن را به‏طور كامل توصيف كنيم.

 

پايان فلسفه تحليلي

دقيقاً هنگامي كه فلسفه تحليلي در اوايل دوران پس از جنگ، در حال رسيدن به خود‏‏‏آگاهي بود، دو تصور در مورد روش‌هاي سنّتي تحليل منطقي و معرفت‏شناختي وجود داشت كه به وسيله كواين، مورد ترديد قرار گرفت:

1. تصور اينكه بين منطق و ديگر روش‌هايي كه ما را قادر مي‌سازد تحليل منطقي يك گزاره را بدون ارجاع به روش‌هاي ديگر، اجرا كنيم، تفاوت روشني (تفاوت تحليلي‌ ـ تركيبي) وجود دارد.

2. تصور اينكه يك مجموعي از دلايل از مشاهده گرفته تا ادعاهاي بسيار مخاطره‏آميز درباره جهان وجود دارد كه ما را قادر مي‌سازد تا تحليلي معرفت‏شناختي درباره جهان، در قالب آن مجموعه دلايل، تدوين كنيم. [88]

كواين در هر دو مورد، استدلال مي‌كند كه در واقع، ما فقط شبكه‏اي پيچيده از روابط به هم وابسته را مي‌يابيم كه چشم‏انداز تأسيس تحليل منطقي يا معرفت‏شناختي قطعي را به تدريج تضعيف مي‌كند. بعلاوه، او بعدها[89] استدلال كرد كه فهم ما از همديگر خصوصاً از گفته‏هاي همديگر، به طور كلي با مشاهدات ما از همديگر تعيّن نمي‏يابد، در نتيجه، معناي بيشتر گفته‏هاي ما بايد ذاتاً نامتعيّن باشد، به سبب اينكه چيزي بيش از معناي آن‌ها كه براي يك مشاهده‏گر عاقل قابل دسترسي است، وجود ندارد.[90]

به رغم اين واقعيت كه كواين در نوشته‏هايش،‌ شيوه‏هاي رايج تحليل منطقي را به كار مي‌برد، برخي بر اين باورند كه اين نتايج، پايان فلسفه تحليلي را نشان مي‌دهد،[91] ولي كسي كه درباره اين موضوع مي‌انديشد بايد به ياد داشته باشد كه پيش از اين، در سال 1945 م. بيشتر فيلسوفان تحليلي، هرگونه تعهدي به معاني بسيطو يقين‌هاي بنيادين را ترك كرده بودند؛ همچنين بايد به ياد داشته باشد كه فرض پوزيتيويست كه فلسفه مي‌تواند تنها فلسفه تحليلي باشد، بلافاصله ردّ شده بود. در عوض، رفتار فيلسوفان تحليلي تنها بر اين فرض قرار گرفت كه روش‌هاي تحليلي مي‌تواند روابط مفهومي و معرفت‏شناختي را به گونه‏اي توضيح دهد كه در حل يا رفع مشكلات فلسفي سهيم باشد. حال آيا گفته‏هاي كواين نشان مي‌دهد كه اين فرض بي‏اساس است يا نه؟

مسئله عدم تعيّن كواين دلالت بر اين دارد كه نتايج پژوهش‌هاي تحليلي، تنها مي‌تواند به يكي از نظام‌هاي جايگزين بي‏شمار «فرضيه تحليلي» كه در ميان آن‌ها چيزي براي انتخاب وجود ندارد، مربوط باشد؛[92] بنابراين، آن معناي ذاتي اندك نيز مي‌تواند از آن‌ها جدا گردد. ولي دلايل كواين بر مسئله عدم تعيّن، مشكل‏آفرين است؛ زيرا او فقط يك توصيف رفتارگراي محدود را درباره دليل مجاز مي‌داند كه براي تعيين پرسش‌هاي مربوط به معناي گفتارها، قابل قبول است.

كسي كه مي‌خواهد از اين محدوديت، پرسش كند تنها بايد به انتقادهاي خود درباره ديدگاه‏هاي بنيادگرا در مورد مسائل مربوط به دليل استناد كند كه دالّ بر عدم جواز چنين محدوديتي در مورد دليل قابل پذيرش است. دليل پيشتر كواين (تباين) به ساختار كل‏نگرانه زبان و باورهاي ما اشاره دارد كه تعداد كمي از فيلسوفان تحليلي به استثناي افرادي مانند دومت، مي‌خواهند اين دليل را مورد مناقشه قرار دهند. آنان استدلال خواهند كرد كه عدم تعيّن از كل‏نگري به دست نمي‏آيد، برعكس، سخن از كل‏نگري، نظامي از روابط دستوري را دربردارد كه خودش موضوعي مجاز براي پژوهش تحليلي است.

بايد اذعان كرد كه اگر هيچ تفاوت تحليلي ـ تركيبي مطلق وجود ندارد، نفس اهميت اين پژوهش‌ها بايد در پرتو دل‏مشغولي‌هاي نظري گسترده‏تر كه بر انتخاب منطق و معرفت‏شناختي كسي تأثيرگذار است، مورد پرسش قرار گيرد. ولي اين امر، در حالي كه از پايان فلسفه تحليلي بسيار فاصله دارد، فقط فرض ضدِپوزيتيويست را تكرار مي‌كند كه فلسفه، تنها تحليل نيست. بنابراين، فلسفه تحليلي مي‌تواند با پرداختن مجدد به رأي پوزيتيويست پيشين درباره محسّنات تحليل فلسفي به عنوان جزء سازنده پژوهش فلسفي، با تعهد اساس به بيان روشن روابط دستوري متضمن استنتاج و توجيه كه مفاهيم، باورها و قضايا را به هم مربوط مي‌سازد، بر عمر پيام‏آوران معاصر سرنوشت بيفزايد.

اما كسي كه بايد تنها از نوشته‏هاي فلسفي معاصر كه نسبت به پذيرش ارزش فلسفه تحليلي تعهد ندارد، سرمشق بگيرد، به نظر مي‌رسد كه اين، تعهدي بسيار اندك است كه به عنوان نوعي از فلسفه، ارزش توصيف جدّي را داشته باشد. ولي اين سخن، بدين‏معنا نيست كه روش‌هاي تحليل فلسفي در همه حوزه‏هاي فلسفي به يك اندازه ارزشمند است. كساني مانند برنارد ويليام معتقدند شايستگي‌هاي ويژه تحليل فلسفي در اخلاق و علم‏الجمال ممكن است واقعاً رفتار مناسب پژوهش فلسفي را كه مي‌خواهد صادق يا خلاق باشد، مسدود سازد. [93]

با اين حال، استحكام فلسفه تحليلي به بهترين وجه، در گسترش قابل توجه در پذيرش و كاربرد روش‌هاي آن كه در خلال نيم قرن اخير رخ داده است، ديده مي‌شود. اين گسترش هم به لحاظ جغرافيايي بوده است و هم به لحاظ سامان‏مندي آن در كشورهاي غير انگليسي زبان. در اروپا و جاهاي ديگر (جنوب آمريكا) انفجاري در علاقه به فلسفه تحليل رخ داده است كه به گفتمان‌هاي جديد بين فيلسوفاني كه از گذشته در سنّت‌هاي خود تنها مانده‏اند، منجر شده است.

هم‏زمان، مفاهيم و روش‌هاي فلسفه تحليل براي پيشرفت بحث‌ها در حوزه‏هاي فلسفي كه قبلاً به نظر مي‌رسيد از دل‏مشغولي‌هاي تحليلي دور افتاده بودند، مانند مطالعه فلسفه كهن [94]و ماركسيسم[95] به كار مي‌‏رود. فلسفه تحليلي با ريشه دواندن بر گرد زمين و سرتاسر فرهنگستان‌ها نشان داده است كه هنوز خيلي زود است كه آگهي درگذشت آن نوشته شود. [96]

-------------------------------------------------------

[1] c.f. plato ss 15, Translated by Benjamin Jowett, 1973.

[2] c.f. Arnould, Antoine, The art of thinking, in dianapolish,(la logicue, ou l'art de penser, trans. Stans. J. dickoff & james.p.1662.

[3] c.f. A. Arnould, Descartes.

[4] c.f. Locke , John ss4.An Essay Concerning Human Understanding,1689.

[5] c.f. Lock, J.ss4.

[6] c.f. Moor,1899,p.182.

[7] c.f. B. Russell, Principles of Mathematics, second edition , New York,Norton,1930,p.141.

[8] c.f. Brentano , Franz C. Husserl, E., Phenomenology,London,Routledge,1964.

[9] c.f. Passmor, A hundred years of philosophy,London,Duckworth, 1986,p.104.

[10] c.f. Dummett, Michael , Can analytical philosophy be systematic , and ought it to be? in his TRUTH AND OTHER ENIGMAS (Cambridge,Mass.:Harvard UP,1978),p.442.

[11] c.f. Logical Costanta; logical from , Proceedings of the Aristotelian Society, 1929.

[12] c.f. Carnap, Logical Positivism and Logical Empiricism, Vienna Circle.

[13] c.f. Ryle,Austin. Ordinary Language Philosophy ,School of Vienna Circle, Oxford University Press.

[14] c.f. B. Russell Logical Atomism, in The philosophy of Logical Atomism , 1924 , D.F. Pears, ed., Lasalle: Open Court, 1985,p.157-181.

[15] c.f. M.Neurath, Vienna Cicle, Cambridge,MA, Harvard University Press. 1962.

[16] c.f. Carnap 1932: 77 Proust, Joelle , 1986, Qustions de forme, Parise: Fayard, trans. as Qustions of Form: Logical and the Analytic Proposition from kant to Carnap; by A A.Brenner , Minnesota , 1989 (kant , Bolzano , Frege, Carnap )

[17] c.f. Ryle, Austin , Ordinary Language philosophy.

[18] c.f. Monterfiore and Williams 1966 & The Problems of philosophy , ,London ; Williams and Norgate (1912) ; New York, Henry Holt and Company).

[19] c.f. Butler , Collected Works, ed. W.e. gladston, Oxford; Clarendon Press,1890.

[20] c.f. M.Dummett , Can analytical philosophy be systematic , and ought it to be? in his TRUTH AND OTHER ENIGMAS (Cambridge,Mass.:Harvard UP,1978),p.442. & Dummett, Michael, Frege:  philosophy of Mathematics,London , Duckworth, Chs.3-4, 9-16.

[21] c.f. Carnap 1937:xvi.

[22] Ajdukiewicz, Lesniewicz And Traski.

[23] Polish Logic, Scandinavi , Intraski A.The Collected Papers, 1980.

[24] c.f.Stalnaker, 1984.

[25] c.f. B. Russell, Principles of Mathematics,p.141.

[26] Concise Oxford Dictionary, 6th ed.

[27] Oxford Dictionary of philosophy , Blackburn,1996,p.14.

[28] c.f. Hintikka Jaakko and Remes,The Metod of Analysis, Dordrecht:D.Reidel (ancient Greek geometrical analysis), 1974,p8-9.

[29] see: Wallace 1992a and 1992b, Oxford, Blackwell.

[30] c.f. Arnauld and Nicole, Method of Instruction, LAT,223, University of Torento Press, 1994.

[31] see: Frege, FR, 47-78 & the Begriffsschrift, Oxford University Press,1879 & 1892. On Sense and Reference, Reprinted in P. Geach and M. Black, eds., Translation from the philosophical Writings of Gottlob Frege, Oxford, Blackwell, 1960, p.58.

[32] A. N. Whitehead, (1861-1947).

[33] Ludwig Wittgenstein, Tractatus Logico - philosophicus, trans. C. K. Ogden & F. P. Ramesy, London, Routledg & Kegan paul.

[34] c.f. G. Frege, Grundlage der Arithmetik trans. Formulates a general principle: " nach der Bedeutung der wörter im Zusammenhang, nicht in iherer, Vereinzelung gefragt werden mu" (G. Frege, Grundlage der Aritmetik , Darmstadt, 1961, p.XXII,p.161; H. Sluga, Gottlob Frege, London, 1980, p.94.).

[35] c.f. W. V. O. Quine Two Dogmas of Empiricism, in from a Logical Point of View, New York, 1963,p.39.

[36] c.f. K. Twardowski, Zur Lehre vom Inhalt und Gegenstand der Vorstellung, Wein , 1994 , p.1-15; T. Czezowski, Logika Toru, 1962, p.11-12.

[37] c.f. K. Twardowski, Zur Lehre ,p.10-12; F. Brenatano , Psychologie v. emp. Standpunkt, t.II, Leipzig 1925, s127.

[38] c.f. G. Küng, Ontologie und logistische Analyse der Sprache, Wien 1963, London.

[39] c.f. J. Jadacki, The Metaphisical Basis of K. Twardowski's Deskriptive Semiotics, in RRR Lublin 1992, p.57-70.

[40] c.f. Russell, Introduction to Mathematical philosophy, London George Allen and Unwin, 1919,p. 174,179.

[41] c.f. G. Frege, Die Grundlage der Arithmetik, Eine Logish Mathematische Untersuchung uber Begriff der Zahl. Darmastadt, 1961, p.64.

[42] c.f. B. Russell The philosophy of Logical Atomism , in Logic and Knowledge, ed. Ch. Marsh, New York, 1971,p.232-234.

[43] Appearance and Reality , 1983.

[44] c.f. B. Russell The philosophy of Logical Atomism , in Logic and Knowledge, ed. Ch. Marsh, New York, 1971,lecture.3, p.46,

[45] Kaplan, David, What is Russell's Theory of Descriptions? in Yourgrau, Wolfgang and Allen D. Breck, 1970 (eds) & Physics , Logic, and History , New York ; Plenum, Repr. in Pears , David ,F.(ed.) bertrand Russell Collection of Critical Essays , Garden city, New York, Anchor Books, 1972,p.227-244.

[46] Our Knwledge of External World.

[47] The Relation of Sence - Data to Physics.

[48] Philosophy of Logical Atomism.

[49] The Analysis of Mind.

[50] The Analysis of Matter.

[51] c.f. J. S. Mill,A System of Logic, Definitive 8th edition, 1949 Reprint, London, Longmans, Green and Company, p.22.

[52] c.f. Ibid., p.20.

[53] c.f. Russell, Introduction to Mathematical philosophy, p.175.

[54] c.f. B. Russell, Knowledge by Acquaintance and Knowledge by Description, in Mysticism and Logic, Paperback edition Garden City, NY, Doubleday, 1957, p.216.

[55] c.f. B. Russell, Knowledge by Acquaintance and Knowledge by Description, p.218

[56] c.f. Neale, Stephen. 1993. "Term Limits." Philosophical Perspectives, London,7;89-123.

[57] c.f. B. Russell, Knowledge by Acquaintance and Knowledge by Description, p.208.

[58] c.f. G. Frege ,1892. On Sense and Reference, Reprinted in P. Geach and M. Black, eds., Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, Oxford, Blackwell, 1960, p.58.

[59] c.f. Ibid., p.63.

[60] c.f. G. Frege , The Thought: A Logical Inquiry, Reprinted in P. Strawson , ed., Philosophical Logic,Oxford,Oxford University Press. 1967,p.24.

[61] c.f. B. Russell, Knowledge by Acquaintance and Knowledge by Description, p.202.

[62] Ibid., p.211.

[63] c.f. B. Russell, On Denoting, Reprinted in R.C. March, ed; Logic and Knowledge, London; George Allen and Unwin, 1956.

[64] c.f. P. A. Schilipp, The philosophy of G.E. Moore, 1942 & G.E. Moore, A Defence of Common Sense philosophy, London, 1959.

[65] P. A. Schilipp, The philosophy of G.E. Moore,p.633.

[66] G.E. Moore, Some Main Problems of  philosophy ,London, Allen & Unwin 1953, p.1.

[67] G.E. Moore, A Defence of Common Sense, ed. in contemporary British philosophy ,London, Allen & Unwin 1925.

[68] c.f. Proof of an External World, selected writings, London, Routledge, 1993.

[69] Refutation of Idealism, ed. in philosophical Studies, London, Routledge, 1930.

[70] G.E. Moore, Principia Ethica, Cambridge University Press, 1930.

[71] G.E. Moore, External and Internal Conceotions, 1919.

[72] c.f. J. Wisdom, Is analysis a useful method in philosophy?, 1934.

[73] c.f. Gilbert Ryle, Systematically Misleading Expressions, Cambridge University Press, 1932.

[74] c.f. Ryle, The Concept of Mind, London, Hutchinson, 1949 & Chicago, 2000.

[75] c.f. J.L. Austin, A Plea for Excuses, philosophical Papers, 1956.

[76] c.f. Revue Internationale de Philosophia, 1999, Vol.53, No.207.

[77] c.f. Rudolf Carnap,the Logical Syntax of Language, London, Kegan Paul, 1934.

[78] c.f. Id., philosophy and Logical Syntax, London, Kegan Paul ,1935.

[79] c.f. A. J. Ayer, Language, Truth and Logic, London, gollonz, 1936.

[80] c.f. A. J. Ayer, Language, Truth and Logic, p.68.

[81] Ibid., p71.

[82].Truth and Confirmation: اين كتاب با ويرايش اچ. فايگل و و. سلرزا با عنوان خواندني هايي در تحليل فلسفي ( Readings in Philosophical Analysis ) تجديد چاپ شده است.

[83] c.f. Russell, Introduction to Mathematical philosophy.

[84] Posthumous publishing of Wittgenstein's, Philosphical Investigation, Oxford, Blackwell,1953.

[85] دوره اول نظام فلسفي ويتگنشتاين.

[86] B.Russell, Mr. Strawson on Referring, My Philosphical Development & P.F. Strawson, on Referring, Mind, Vol.LLX,No.235 & , on Referring, Mind, 59,p.320-344. Repr. in Anthony, Flew (ed.), Essays in Conceptual Analysis ,London, Macmillan, 1960, p.21-25, and in E.D. Klemke (ed.) , Essays on bertrand Russell, Urbana, University of Illinois Press, 1970,p.147-172.

[87] Stebbing, Moor's influence, 1942.

[88] c.f. W. V. Quine, On What There Is; From a Logical Point of View,1963.

[89] c.f. Quine ,1960.

[90] c.f.Analyticity; Radical Translation And Radical Interpretation.

[91] c.f. Richard Rorty , Philosophy and the Mirror of Nature (ed.) 1967, The Linguistic Turn, Chicago; University of Chicago Press.

[92] c.f. Quine ,1960,p.68.

[93] c.f. B. Williams,The Problems of Philosophy , London,1899 & New York, Henry Holt and Company,1912.

[94] c.f. G.E.L. Owen ,Logic, Science and Dialectic, Cornell University Press,1980; Vlasto. G.

‍[95] c.f. L. Jonathan , Cohen, The Dialogue of Reason: An Analysis of Analytical Philosophy , 1986,Oxford,Oxford University Press. Che.1-2.

[96] c.f. Oliver, Amy, Analytical Philosophy in latin America.

 

مجله تخصصی دانشگاه علوم اسلامی رضوی، شماره 12