مقامات
مقام يكم: توبه
و من لميتب فاولئك هم الظالمون.[1]
توبه پيش از آنكه مقامي عرفاني براي سالك باشد، راه نجاتي است براي همه خلق تا كه از پيامدهاي نامطلوب و ناپسند رفتار و افكار خويش بركنار باشند و اميدي است براي همه كساني كه به گناه آلوده گشتهاند و بالاخره شاهراهي است كه هر بنبستي را ميشكند.
چنانكه اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «العجب ممن يقنط و معه النجاة»؛ در شگفتم از كسي كه نااميد گشته است و حال آنكه راهي براي نجات خويش دارد. پرسيدند: «و ما النجاة»؟ راه نجات كدام است؟ فرمود: «التوبة و الاستغفار»؛[2] بازگشت و طلب آمرزش.
توبه روزنهاي است به رحمت بيكران الهي كه اگر كسي بدان نزديك گردد، آن را دروازة بخشش بيحد و اندازة پروردگار بخشنده و مهربان خواهد يافت و اگر كسي از آن بيبهره باشد، از رحمت الهي بيبهره خواهد بود؛ چه توبه اصلِ جملة مقامات و كليد همه حالهاست و اول مقام سالكان است و توبت به مثابت زمين است بنا را. هركس كه وي را زمين نباشد، او را بنا نباشد. همچنين، هر آن كس كه وي را توبه نباشد، او را هيچ حال نباشد.[3]
در فضيلت توبه همين بس كه خداي متعال به همه مؤمنان بدان سفارش فرموده است و فلاح و رستگاري را از نتايج آن دانسته است و فرموده است: «و توبوا الي الله جميعاً ايها المؤمنون لعلكم تفلحون»؛[4] همه بهسوي خداي باز گرديد و توبه كنيد اي مؤمنان! بسا كه رستگار شويد و تائب را همين بس كه آن بينياز يگانه دربارة او فرمود: «إنّ الله يحب التوابين و يحب المتطهرين»؛[5] تائب محبوب خداست همانگونه كه پاكان و پالودگان از هر زشتي و نقصي، محبوب اويند.
دور نيست كه آن دو، يكي باشند و تائب، مطهر باشد و از پيامبر خدا نقل كردهاند كه «هيچ چيز نيست دوستتر بر خداي عزوجل از برناي تائب»،[6] آنكه هنوز چندان آلوده نگشته است، اگر از آلودگي خويش بازگردد، به صلاح و سداد نزديكتر است.
توبه بازگشتن از بديها، آلودگيها، سستيها و هر آنچه نكوهيده است، توبه بازگشت از هر چيزي است كه آدمي را از ياد خدا غافل ميسازد و توبه بازگشت و بيزاري از هرچه غير خداست. توبه بيرون راندن شياطين جن و انس از خانة خداست، پاك ساختن حرم خدا از غير خداست، آراستن دل به عبادت خدا وسپردن دل به اوست و توبه اندر شرع بازگشتن بود از نكوهيدهها باز آنچه پسنديده است از شرع.[7]
مقدمات توبه
توبه را مقدماتي است كه اگر فراهم نگردد، توبه تحقق نيابد. نخست آنكه به حال بد خويش آگاه شود و خود را نه در آغاز راه بلكه در بيراهه بيند؛ ديگران را بنگرد كه الطاف خداي را در يافتهاند و او از همهچيز بيبهره مانده است. از اين طريق حالي يابد كه وي را از خواب غفلت بيدار سازد كه بدان «تنبيه» يا «يقظه» گويند. (هر چند بين تنبيه و يقظه تفاوت است و انتباه پيش از يقظه است، ولي به تسامح آن دو را يكي پنداريم.)
نخست «مبدأ زاجري است از اندرون كه چون تباشير آن پيدا شود، چشم دل از خواب غفلت بيدار شود و بعد زاجر (انتباه باشد و انتباه داعية شوق بنده باشد چون آثار اشراق انتباه) بر آفاق دل پيدا شود، نفس كاهل به نماز در محراب توبه بر پاي شود و به زبان نياز با حضرت ملك بينياز در راز آيد»،[8] از اينرو مقدمة دوم آن زجر است و آن حالي است «كه او را از اقامت و سلوك بر ضلالت باز دارد و بر طلب طريق مستقيم انگيزاند»؛[9] شورشي است در درون كه آه و افسوس در پي آورد، دل بسوزاند و چشم را به بارش وا دارد. بر گذشته بشورد و در خود و پيرامون خود به كينه اندر نگرد و از دوستان و ياران بد ببرد «كه رفيق بد، بد سگال بود» و عزم به دوري از آنان كند و از نكوهيدهها نفرت گيرد و بيزاري جويد و هزيمت پذيرد و «از ناشايستيها باز ايستد و لگام نفس باز كشد از متابعت شهوات.»[10]
بالاخره مقدمه سوم توبه، هدايت است و آن نيز حالي است كه از درون، ميل به يافتن صراط مستقيم را بر انگيزد. چنانكه گفته شد، با تحقق اين مقدمات است كه سالك «چون نظر به ضعف نفس كند، احتياج به حضرت عزت ظاهر كند و چون گناه را ياد كند، استغفار كند و چون اهل بلا بيند، عبرت گيرد و چون ذكر خداي كند، فخر آورد و چون ياد آخرت كند، شادشود.»[11]
مقارنات توبه
1ـ رؤيت عيوب افعال
اگر سالك به نفس و نقصان آن آگاه باشد، هر فعلي كه بدان منسوب باشد، به نظرش ناقص آيد؛ زيرا كه ميوه و ثمرة ناقص، ناقص است كه نتيجه تابع أخسّ مقدمتين است. علاوه بر اين، اندك شناخت از حسن عالم و جلالت و عظمت خداي متعال بس است تا كار سالك در برابر آن هيچ ارج و ارزشي نداشته باشد و از اينرو سالك بايد به هنگام و به همراه توبه «به هيچ كار خود به نظر استحسان ننگرد، بلكه آن را معيوب بداند.»[12] و آن را نه شايسته آن بينياز يگانه داند.
2ـ رعايت
دومين از مقارنات توبه است و آن اين است كه «پيوسته ظاهر و باطن خود را از قصد مخالفت و ميل بدان، محافظت و حراست نمايد.»[13] هم مراقب نفس باشد تا از فرو افتادن در آلودگيهاي پيشين جلوگيري كند و بدين طريق از گناه ظاهر دوري كرده باشد و هم مراقب يادآوري گناهان گذشته به قصد تجديد خاطره يا لذت باشد و بدين طريق ازگناه باطن دوري كرده باشد، چه انجام «معصيت گناه ظاهر است»[14] و «يادآوري آن پس از ترك، به قصد لذت، گناه باطن است.»[15]
3ـ محاسبت
محاسبت كه سومين آن است، عبارت است از انتقاد دقيق و شمارش آنچه از او سرزده است و شناسايي آنچه شايسته نبوده و از اين طريق توجه به حال خود بعد از توبه و بيداري و در نتيجه بسيار تأسف خوردن و بر خود نهيب زدن.
سالك بايد «پيوسته افعال و احوال خود را تفحّص كند و موافقات و مخالفات را كه روز به روز بل ساعت به ساعت از او صادر ميشود، احصاء نمايد و با كم يا زياد شدن آن بر چگونگي حال خود واقف شود «و اگر رفتارهاي شايسته وي كه بر ظاهر شريعت و طريقت آن موافق است، بسيار باشد، خدا را سپاس گويد كه او را بر انجام آن ياري كرد و اگر رفتارهاي خلاف آن در خود مشاهده كرد، بر استغفار و ندبه و زاري خويش به قصد دريافت عنايت خداي متعال و توفيق او بر استواري در توبه، بيفزايد.
سالك در حال محاسبه بايد بداند كه اگر امروز تسامح كند و به سهلانگاري، به خويش عتاب نكند و دقايق و رفتار خود را به حساب نياورد، دور نيست كه او را به محاسبه كشند و هر آنچه از چشم و خيال او پوشيده مانده است را بر او بل بر همگان آشكار سازند.
چنانكه رسول خدا فرمودند: «حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا و زنوها قبل ان توزنوا و تزينوا للعرض الاكبر علي الله يومئذ تعرضون لا يخفي منكم خافية».[16]
پيش از آنكه به محاسبه در آييد، خويش را محاسبه كنيد و پيش از آنكه ارزيابي شويد، خود را ارزيابي كنيد و خود را براي حضور در محضر خدا كه هيچ چيزي از شما بر او پنهان نميماند، بياراييد.
4ـ مراقبت
اينك كه رفتارهاي خود را بهخاطر انتساب به نفس، ناقص دانستيد و اينك كه خود را از فرو افتادن در هلاكت باز داشتهايد و بهدقت خود را محاكمه و محاسبه كردهايد، گاه مراقبت رسيده است.
مراقبت يعني «خدا را در همه حركات و سكنات ظاهر و خطرات و نيّات باطن، رقيب و مطلع ببيند تا همانگونه كه از افعال معاصي در ظاهر بر حذر شده است، در باطن از خطرات مذمومه احتراز كند و شرم دارد.»[17]
بداند كه تنها زشتيهاي او، كارهاي ظاهري نبود بلكه بدتر و زشتتر از آن، خطورات ذهني و قلبي بود، در محضر خداي متعال كه بر همه احوال همهكس آگاه و ناظر است. خيال ناروا كمتر از عمل ناروا نيست. مگر نه اين است كه او بر ظاهر و باطن، آگاه و محيط است و بر او ظاهر و باطن يكسان است؟ «أفمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت».[18]
اركان توبه
1ـ انجام واجبات و تكاليف
2ـ جبران كاستيهاي گذشته
3ـ طلب حلال
طلب حلال و پاك ساختن خوردن، آشاميدن و پوشش خود از حرام قطعي و شبهه. همانگونه كه گناه تا به ظاهر نرسد، به باطن اثر نكند، توبه نيز تا از ظاهر نگذرد، به باطن وارد نشود. همانگونه كه باطن آنگاه آلوده ميشود كه ظاهر پيش از آن آلوده گرديده باشد، همينطور تا ظاهر پالوده نگردد، باطن پاك نشود؛ «چه تصفيه ظاهر در تصفيه باطن اثري عظيم دارد.»[19]
4ـ رد مظالم
رد مظالم و بازگرداندن حقوق از دست رفته خلق بدانها و تدارك و تلافي آن و جلب رضايت آنان در حد توان.
5ـ مجاهدت و مخالفت با نفس
نخست نفس را به ترك عادات ناپسند و بازداشتن از لذايذ وادارد، آنگاه به انجام كارهاي سخت كه ريشه عادت ناپسند گذشته را بخشكاند، الزام نمايد «تا بر ترك لذات طبيعي معتاد و متجرد گردد و از يادآوري مألوفات محرمه كه بهظاهر از آن برگشته و توبه كرده، لذت نبرد، باطن او در توبه استقامت يابد و بر اداء مأمورات و منهيّات صابر و راضي گردد.»[20]
به ديگر سخن، «شرط توبه تا درست آيد سه چيز است، پشيماني بر آنچه رفته باشد از مخالفت و دست برداشتن زلّت اندر حال و نيت كردن كه نيز باز آن معصيت نگردد. از اين اركان چاره نيست تا توبه درست آيد»[21] و اگر از گذشته پشيمان باشد، آن را تدارك و جبران كند؛ واجبات انجام دهد و محرمات ترك كند و بهخاطر دوري از خطر بازگشت، عادات پيشين را ريشه كن نمايد.
نتايج توبه
1ـ وصول به محبت
اولين نتيجه توبه، دسترسي به محبت الهي است، چنانكه فرمود: «إن الله يحب التوابين».[22]
2ـ پاك گشتن گناهان
پاك گشتن از گناهان نتيجه ديگر توبه است، چنانكه فرمود: «التائب من الذنب كمن لا ذنب له»[23] و به همين خاطر است كه پس از بيان محبوبيت تائب نزد خداي متعال، فرمود: «و يحبّ المتطهرين»؛[24] يعني كه تائب متطهر است و اگر در توبه موفق شد، مطهر گشته است، چون با توبه ديگر آلوگي و گناه از او زدوده شده است.
3ـ تبديل سيئات به حسنات
نتيجه ديگر توبه آن است كه زشتيهاي توبهكار به زيبايي تغيير مييابد،
نتيجه ديگر توبه است،ان. ييجزئيهچنانكه فرمود: «إلا من تاب و آمن و عمل عملاً صالحاً فاولئك يبدّل الله سيئاتهم حسنات».[25]
4ـ اختصاص به دعوت حملة عرش
توجه عرشيان به توبهكار نتيجه ديگر توبه است، چنانكه فرمود: «فاغفر للذين تابوا واتّبعوا سبيلك».[26] تائب به چنان درجه از پاكي رسيده است كه حاملان عرش كه برترين ملايكهاند، نيز به ياد آنان بوده، برايشان طلب آمرزش ميكنند.
علايم توبه
1ـ پشيماني بر آنچه انجام داده است.
2ـ شتاب كردن در جبران آن. بدين خاطر كه آنچه پيش از اين بر او رفته است، جنايت بوده است، از اينرو هيچ يك از گناهان گذشته را نبايد كوچك شمرد كه «الذنوب عند الله، استصغار الذنوب و تأخير التوبة»[27] و تدارك آن بخشي از توبه است كه بدون آن، توبه محقق نميشود. امام صادق صلوات الله عليه فرمود: «علامة النفاق ... استصغار المعاصي»[28] و «تأخير التوبة اغترار».[29]
جنيد گويد: توبه را سه معني بود: اول ندامت و ديگر عزم بر ترك معاودت و سه ديگر، خويشتن پاك كردن از مظالم و خصومت[30] و سهل بن عبدلله گويد: توبه، ترك تسويف بود.[31]
درجات توبه
1ـ توبه عمال: «رجوع از اعمال فاسده به اعمال صالحه»،[32] زيرا كه عمال، جز عمل ندانند؛ هم زشتي آنان مربوط به عمل است و هم زيبايي آنان.
2ـ توبه زهاد
از آنجا كه زاهد ترك دنيا كرده است، پس آلودگي ظاهر ندارد، چه در غير اينصورت زاهد نيست. گناه زاهد، رغبت درون به دنيا است، پس توبة او نيز «رجوع از رغبت اندرون به دنيا به بيرغبتي از آن» است.[33]
3ـ توبة اهل حضور
آنان نه دنيا دارند تا ترك آن، توبه باشد و نه رغبت به آن دارند. گناه آنان غفلت است و توبة آنان «رجوع از غفلت به حضور»[34] است.
4ـ توبه متخلّقان
توبه آنان «رجوع از اخلاق سيئه به اخلاق حسنه»[35] است.
5ـ توبة عارفان
آنان نه اهل دنيايند، نه اهل زهد و نه غير از آن. گناه آنان از نوع گناه ديگران نيست. گناه آنان اين است كه كار نيك را به خدا نسبت دهند و اگر چنين كنند، آلوده شدهاند، از اينرو توبه از آن را واجب دانند؛ رجوع از فعل خود به فعل حق توبة آنان است.
6ـ توبه محققان
توبة از توبه است، چنانكه گفتهاند: «التوبة أن تتوب من التوبة» و اين آيت را به همين توبه تعبير نمودهاند كه: «ثم تاب عليهم ليتوبوا».[36]
پيش از اشاره به انابت، سخنان بزرگان از اهل معرفت را در درجات توبه به اختصار نقل ميكنيم:
رويم را پرسيدند از توبه، گفت: توبه كردن از توبه.
ذوالنون مصري را پرسيدند از توبه، گفت: توبة عوام از گناه بود و توبة خواص، از غفلت.[37]
ابوالحسين نوري را پرسيدند از توبه، گفت: التوبة ان تتوب عن كل شئ سوي الله.[38]
عبدالله بن علي بن محمد التميمي گويد: فرق بسيار بود ميان تائبي كه توبة وي از زلاّت بود و ميان تائبي كه توبة وي از غفلات بود و ميان تائبي كه توبة وي از رؤيت حسنات بود.
واسطي گويد: توبة نصوح آن بود كي بر صاحب او اثر معصيت نماند، پنهان و آشكارا.[39]
ذوالنون گويد: حقيقت توبه آن بود كه جهان بر تو تنگ كنند چنانكه قرارت نباشد، چنانكه قرآن خبر داده است: «و ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنوا ان لا ملجأ من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا».[40]
ابن عطا گويد: توبه دو است، توبة انابت و توبة استجابت. توبة انابت آن بود كه از بيم عقاب بود و توبة استجابت آن بود كه توبه كند شرم داشتن از كرم او[41].
فقلتُ و ما اذنبتُ قالت مجيبة |
وجودُك ذنب لا يقاس به ذنب |
انابت: درجهاي از توبه است فوق درجه اول. «اذا صدق العبد في توبته صار منيباً لان الانابة ثاني درجة التوبة»؛[42] چون بنده در توبه صادق باشد، منيب گردد و منيب آن بود كه هر حركت و ترددي كه او را از حضرت عزت مشغول كرده بود، آن را ترك كند و روي دل در حضرت عزت كند.
شيخ ـ رحمة الله عليه ـ گفت: منيب به حقيقت آن است كه از خود به حضرت خداي تعالي رجوع كند و ديگر باره از آن رجوع، مراجعت كند. چون بدين صفت آراسته شود، شبحي باشد قائم در حضرت عزت، مستغرق در عين جمع[43] و گفتهاند:[44] توبه، صفت مؤمنان بود. قال الله تعالي: «و توبوا الي الله جميعاً ايها المؤمنون»[45] و انابت صفت انبياء بود و آنِ مقربان . قال الله تعالي: «نعم العبد إنه أوّاب».[46]
قشيري گويد: از استاد ابوعلي دقاق شنيدم رحمه الله گفت: توبه بر سه قسمت بود: اول وي، توبه است و اوسط انابت و آخر اوبت و توبه را بدايت كرد و اوبت را نهايت و انابت را واسطه و هر كي توبه كند از بيم عقوبت، او صاحب توبه بود و هر كه توبه كند به طمع ثواب، صاحب انابت بود و هر كه توبه كند مراعات امر را، نه از بيم عقوبت و نه طمع ثواب، صاحب اوبت بود.[47] «الانابة الرجوع منه اليه لا من شئ غيره.»[48]
از ابوالحسن مغازلي پرسيدند كه توبت چيست؟ گفت: توبت بر دو نوع است: توبت انابت و توبت استجابت. توبت انابت، خوف باشد از قدرت حق تعالي و توبت استجابت، حياست از حضرت عزت. شيخ گفت: نشان صحت توبت استجابت آن باشد كه هرگاه در نماز خاطر غيري در آيد، از آن نماز توبت و استغفار كند و اين توبت لازمة اندرون اهل قرب باشد كه به دل و جان، سر از گريبان حقيقت برآورده باشد و عالم غيريت را به بهاي كم و كاستي بفروخته و چون شكر در زلال وصال تجلي جلال بگداخته.[49]
ابوالحسين گفت: نشان صحت توبت آن است كه از ما سوي الله توبت كند و دايم به زبان نصيحت با نفس ميگويد:
اي در طلب گرهگشايي مرده |
در وصل بزاده، درجدايي مرده |
اي برلب بحرتشنه درخاك شده |
وي بر سر گنج در گدايي مرده[50] |
مقام دوم: ورع
ورع، بازداشت نفس است از ورود در زشتيها و نيالودن به بديها.
در خبر آمده است حكاية عن الله تعالي: «أدِّ ما افترضتُ عليك تَكن من أعبد الناس و انتَه عما نهيتُك تكن من أورع الناس و اقنع بما رزقتُك تكن من أغني الناس»؛[51] آنچه بر تو واجب كردهام را انجام ده تا از عابدترين مردم باشي و آنچه بر تو حرام كردهام را ترك كن تا از با ورعترين مردم باشي و بدانچه تو را روزي كردم، قانع باش تا از بينيازترين مردم باشي. پس ورع «توقي نفس از وقوع در مناهي باشد»[52] و اين اول درجة ورع است.
ورع دومين مقام سالك است و سالك پس از توبه و استقرار در آن، به اين مقام وارد ميشود، زيرا تا كسي توبه نكند و از زشتي بيزار نباشد و از آلودگي پاك نشده باشد، نميتواند نفس را از وقوع در آن باز دارد. آنكه در آلودگي است، بازداشتنْ وي را بيمعناست، بنابراين مقام ورع فوق توبه است و به همين خاطر است كه گفتهاند: «الصحيح خير من المجبر»؛ ظرف ناشكسته، از شكستة بند زده شده، برتر است.
گويند: مثقال ذره از ورع، بهتر از آنك هزار مثقال روزه و نماز. خداوند تعالي به موسي وحي فرستاد كه «هيچكس به من تقرب نكند به چيزي چنانكه به ورع»[53] و رسول گفته است: «اساس دين بر ورع است.»[54]
تعريف دوم ورع
تعريف دوم ورع كه مورد توجه بسياري از اهل معرفت است، عبارت است از «ترك شبهات و فضول است، قولاً و فعلاً و ظاهراً و باطناً اگرچه در ظاهر شرع در آن رخصت داده شده باشد.»[55]
اين معني خود به دو معني تقسيم ميگردد؛ يكي ترك شبهه و ديگري ترك فضول. از آنجا كه پرهيز از ورود در زشتيها و آلودگيها بدون ترك شبهات ممكن نيست، يا ورع همان ترك شبهه است و يا ترك شبهه مقدمه ورع، چنانكه فرمودهاند: «من حام حول الحمي يوشك أن يقع فيه»؛[56] آنكه گرد قرقگاه ميچرخد، دور نيست كه در آن افتد.
و نيز اگر ترك زايد نشود، ترك شبهه ميسر نيست و اگر ترك شبهه نشود، ترك حرام نشود، پس ورع ترك حرام است ولي مقدمه لازم آن، ترك شبهه و مقدمه لازم آن ترك زايد.
«ابراهيم ادهم گفت كه ورع دست بداشتن همه شبهتهاست و دست بداشتن آنچه تو را به كار نيايد و آن ترك زيادتها بود»[57] و اين نشان نيكويي مسلماني مرد است، چنانكه ابوذر گفته است.[58]
ترك شبهه و ترك زايد جز با علم و معرفت و محاسبه و همت ممكن نيست. سالك بايد مرزهاي واجب و حرام را بشناسد، بر شبهات واقف باشد و آنچه بر فضل و كمال وي نميافزايد را از نظر دور دارد و جايي در دل برايش مهيا نسازد.
معروف كرخي گفت: «ورع آن است كه زبان خود از مدح چنان نگه داريد كه از ذمّ و عيب.»[59]
يونس بن عبيد گويد: ورع بيرون آمدن است از همه شبهتها و به هر طرفة العيني با خويش شمار كردن.[60]
مالك دينار چهل سال به بصره بود و هرگز خرما و رطب نخورد تا بمرد و چون وقت رطب بشدي گفتي يا اهل بصره! اين شكم هيچ نقصان نيست اندر وي و اندر شما هيچ چيز زيادت نيست.[61]
ابوعثمان حيري را پرسيدند از ورع، گفت: ابوصالح حمدون نزديك دوستي بود به وقت نزع، آن مرد چون بمرد، ابوصالح چراغ فرونشاند. او را پرسيدند، گفت: تا اكنون روغن از آن وي بود، اكنون از آن وارثان است، روغن ديگر طلب كنيد جز اين[62].
و هم عبدالله مبارك راست كه از مرو باز شام شد به سبب قلمي كه فرا خواسته بود و با خداوند نداده بود.[63]
عيسي به گورستاني بگذشت. مردي از آن گورستانيان را آواز داد. خداي وي را زنده كرد. گفت: تو كهاي؟ گفت: حمالي بودم، بارهاي مردمان بر گرفتمي. روزي پشتة هيزم از آن كسي برگرفتم، خلالي از آن باز كردم، تا بمردهام مرا بدان مطالبت هميكنند.[64]
تعريف سوم از ورع
«شبلي گويد: ورع آن است كه از همه چيزها بپرهيزي و به جز خداي»[65] چنانكه ديگران گفتهاند: «الورع ترك الكل فان الامور ممتزجة.»[66]
حاصل آنكه كمترين درجه ورع، ترك محرمات و پايبندي به دوري از مناهي است. دومين درجه آن، ترك شبهات بهخاطر فرو نيافتادن در محرمات و سومين درجة آن، ترك زوايد بهخاطر پرهيز از شبهات و چهارمين درجة آن، ترك همهچيز بهخاطر آلوده نشدن به زوايد و هر درجهاي از درجة پيش از خود هم سختتر است و هم باارزشتر و كاملتر.
اسحق ابن خلف گويد: «ورع اندر سخن صعبتر از آنكه اندر زر و سيم و زهد اندر رياست صعبتر از آنكه اندر زر و سيم»[67] و نيز گفتهاند: «الورع ثلاثة: ورعٌ باللسان و هو السكوت عما لايعني و ترك الفضول و ورعٌ بالاركان و هو ترك الشبهات و مجانبة ما يربيك الي ما لايربيك و ورعٌ بالجنان و هو ترك الهمة الدانية و الضمائر الردية.»[68]
ويژگي ورع اين است كه علت پرهيز از هر چيزي، آن است که اين پرهيز سبب ورع در مناهي و محرمات است، چنانكه ديديم، برخي ورع را ترك الكل دانستهاند، تنها بدين خاطر كه تشخيص ناپسند از غير آن بسي مشكل است و اين مهمترين تفاوت آن با زهد است و از همينرو آن را «اول زهد»[69] دانستهاند.
آخرين نكته اين باشد كه ورع در عين صعوبت، به نظر برخي نهتنها سخت و دور از دسترس نيست، بلكه گويند: هيچ چيز نديدم آسانتر از ورع. هرچه نفس آرزو كند، دست بدارد.[70]
مقام سوم: زهد
صرف رغبت است از متاع دنيا و اعراض قلب است از اعراض آن.[71]
«قيل لامير المؤمنين صلوات الله عليه: ما الزهد في الدنيا؟ قال تنكب حرامها»؛[72] پرهيز از حرام، زهد است در دنيا.
قال اميرالمؤمنين صلوات الله عليه: الزهد في الدنيا قصر الامل و شكر كل نعمة و الورع عما حرم الله عليك.»[73]
زهد، كوتاه ساختن آرزو، سپاس نعمت و پرهيز از محرمات الهي است و نيز فرمود: «الزهد تقصير الآمال و اخلاص الاعمال»؛[74] كوتاهي آرزوها و اخلاص در عمل، زهد است. تا محبت دنيا و متعلقات آن در دل باشد، اخلاص نيست و تا اخلاص نباشد، زهد نيست.
در واقع، اخلاص نشان قطع تعلق از دنياست و قطع تعلق از دنيا، زهد است. به همين خاطر است كه آنكه ميل به دنيا و لذتهاي دنيا دارد، به حقيقت زهد دست نمييابد. چنانكه آن حضرت فرمودند: «كيف يصل الي حقيقۀ الزهد من لميمت شهوته».[75]
مردن شهوت به اين است كه سمت و سوي رفتارهاي انسان را معين نسازد، نه آنكه ريشهكن شده باشد. شهوت مرده، شهوت رام است كه صاحبش را به هرسو كه مايل باشد نميبرد. تا شهوت رام نشود، محبت متعلقات آن كه دنياست، از دل بيرون نرود و تا محبت دنيا از دل بيرون نرود، آرزو ريشهكن نگردد و تا آرزو ريشهكن نگردد، زهد حاصل نشود.
و نيز فرمود: «ليس الزهد في الدنيا باضاعة المال و لا بتحريم الحلال، بل الزهد أن لا تكون بما في يدك أوثق منك بما في يد الله عزوجل».[76]
زهد ترك مال و پرهيز از حلال نيست، بلكه زهد آن است كه بر خدا اعتماد كني نه بر خود. زهد آن است كه داشتههاي خودت، اطمينان بخشتر از ملك الهي نباشد.
به همين معناست آنچه را كه آن حضرت فرمود: «أصل الزهد حسن الرغبة فيما عند الله»؛[77]. به نيكي به آنچه نزد خداست راغب بودن، چشم به عنايات او داشتن، با ديدن آنچه نزد اوست، به غير چشم نداشتنْ اصل و ريشه زهد است.
و نيز فرمود: «ليس الزهد في الدنيا لبس الخشن و أكل الجشب»؛[78] پوشيدن پشمينه و خوردن خشكينه، زهد نيست، بلكه «الزهد هو الاعراض عن الدنيا بالتدريج».[79]
تا به درجهاي رسد كه نه بر اقبال دنيا خوش باشد و نه در ادبار دنيا ناخوش؛ چنانكه فرمود: «الزهد كله بين كلمتين من القرآن قال الله سبحانه: لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم»؛[80] «و من لم يأس علي الماضي و لميفرح بالآتي فقد أخذ الزهد بطرفيه».[81] تا دل بستگي به چيزي نباشد، از آمدن آن خوش و از رفتنش ناخوش نخواهيم شد.
خوشي و ناخوشي نتيجه دستيابي به محبوب يا از دست دادن آن است، پس آنكه با رو آوردن دنيا به او خوش نميگردد، بدين خاطر است كه نسبت به آن محبت و دلبستگي ندارد.
زاهد آن است كه به آنچه از دنيا يابد، شاد نشود و به آنچه از وي درگردد، اندوهگين نشود.[82]
ابوعثمان گويد: زهد، دست بداشتن است از دنيا و باك نداشتن از آن، اندر دست هركه بود.[83] زهد دست بداشتن از دنيا است بيتكلف.[84]
جنيد گويد: زهد تهيدلي است بر آنچه ازو خالي است،[85] زهد آن است كه ترك املاك كند و به دل تتبع آن نكند[86].
سري سقطي گفته است كه زهد، ترك حظهاي نفساني است.[87]
ابوسليمان دارايي گويد: زهد دست بداشتن است از آنچه تو را از خداي مشغول دارد.[88]
ابوحفص گويد: زهد نبود مگر اندر حلال و چون حلال نبود، در دنيا زاهد نبود.[89]
يكي را گفتند زهد چيست اندر دنيا؟ گفت: دست بداشتن از آنچه دروست با آنكه دروست.[90]
بشر حافي گويد: زهد ملكي است كي ننشيند مگر اندر دل خالي.[91]
حاصل آنكه تعاريف ياد شده، خواه در روايات و خواه در سخنان صوفيه كه برگرفته از اخبار و روايات است، با همه تعابير مختلف و متعدد به يك حقيقت اشاره دارد و آن دل به غير خدا نداشتن است. انجام حرام بهخاطر اشتهاي به لذت دنياست، پس ترك حرام نتيجة ترك اشتهاي به حرام است كه غير از دنيا نيست.
آرزوهاي دراز، معلول دلبستگي به دنياست، از اينرو كوتاه كردن آرزو جز به بيرغبتي نسبت به دنيا به دست نميآيد. اخلاص عمل آنگاه ممكن است كه دل به يگانه سپرده باشيم و غير او در آن جايي نداشته باشد. مرگ شهوت نيز همينگونه است.
وثاقت به خدا، رغبت به او، شاد نشدن به دنيا، ترك دنيا بيتكلف و تهيدلي بر ناداري، همه نشان فراغت دل است از غير خدا و به همين خاطر است كه با داشتن و برخورداري از نعمتهاي دنيا نيز سازگار است.
ميشود مال و ثروت داشت، ولي آن را در دست داشت نه در دل؛ ميتوان از نعمتهاي دنيا برخوردار بود، ولي بدان دلبسته نبود. چنانكه ديديم هدر دادن مال، پوشيدن لباس خشن، خوردن غذاي دل ناپذير و ترك حلال، هيچ كدام نه زهد است و نه نشان زهد.
زهد آن است كه دل را به غير متمايل نسازد، خواه دارا باشد و خواه نادار؛ توانمند باشد يا ناتوان.
فضيلت زهد
1ـ زهد كليد هر نيكي و خوبي است، چنانكه اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «جعل الخير كله في بيت و جعل مفتاحه الزهد».[92]
فضيل بن عياض گويد: خداي همه شرها در خانهاي نهاد و قفل بر وي نهاد و كليد او دوستي دنيا كرد و همه خيرها اندر خانهاي نهاد و زهد كليد او كرد.[93]
2ـ كليد ورود به آخرت و برائت از جهنم است، چنانكه امام صادق صلوات الله عليه فرمود: «الزهد مفتاح باب الاخرة و البرائة من النار».[94]
3ـ نشان حكمت است، چنانكه پيامبر خدا فرمودند: «إذا رأيتم الرجل قد أعطي الزهد في الدنيا فاقربوا منه فانه يُلَقّي الحكمة».[95]
4ـ بزرگترين راحتي در دنياست، چنانكه اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمود: «الزهد في الدنيا، الراحة العظمي».[96]
5ـ آراستگي حكمت است؛ «زين الحكمة الزهد في الدنيا».[97]
6ـ هيچ آراستگي چون زهد نيست؛ «يا موسي ما تزيّن المتزيّنون بمثل الزهد في الدنيا».[98]
عوامل زهد
1ـ معرفت به خدا
اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمود: «يسير المعرفة يوجب الزهد في الدنيا»[99]. «الزهد ثمرة اليقين»[100] و «اليقين يثمر الزهد».[101]
2ـ شناخت دنيا
ابن جلا گويد: زاهد آن بود كه به دنيا نگرد به چشم زوال تا اندر چشم تو حقير گردد تا از وي برگشتن تو را آسان بود.[102]
اگر كسي عظمت و جلالت خدا شناسد، چشم به نعمت او نيز نخواهد داشت، مگر آنكه در آن نيز او بيند و اگر كسي حقارت دنيا شناسد، بدان طمع نكند و چشم ندوزد تا چه رسد كه بدان دل بندد و مگر كسي تنها يك آيت از قرآن فهميده باشد كه «قل متاع الدنيا قليل»[103] وي را بس است كه بدان بيرغبت باشد.
اگر كسي سرنوشت دنياطلبان را ديده يا شنيده باشد كه براي كسب دنيا چه زحمتها و رنجها كشيدهاند و براي حفظ آن صد چندان به رنج و زحمت افتادهاند و اگر بداند كه چه چشمها كه پدران دنياطلب از فرزندانشان كه در دنياطلبي رقيب آنان بودند، كور كردند و از حدقه به در آوردند، چه سرها كه فرزندان دنياطلب از پيكر پدران خويش جدا ساختند، چه جنگها و خونريزيها كه براي تصرف دنيا انجام دادند، چه حرمتها كه شكستهاند و چه و چه؛ خواهند فهميد كه «الرغبة في الدنيا تكثّر الهمم و الحزن و الزهد في الدنيا يريج القلب و البدن».[104]
3ـ تمرين زهد
اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمود: «التزهّد يؤدي الي الزهد»[105] و نيز فرمود: «أول الزهد التزهّد».[106]
4ـ ياد مرگ
«أفضل الزهد في الدنيا ذكر الموت».[107]
5ـ دين داري
«الزهد ثمرة الدين»[108] و «الزهد أصل الدين».[109]
از آنجا كه زهد، بيرغبتي به دنيا و متعلقات آن است، نتيجهاش سخاوت است و ايثار.
يحيي بن معاذ گويد: دنيا چون عروسي است؛ جويندة او، مشاطة اوست و زاهد اندرو چون كسي بود كه روي وي سياه كند و موي وي بكند و جامة وي بدرد و عارف به خداي مشغول بود و با سوي وي ننگرد[110] و گر بنگرد، جز فعل خداي نبيند.
مقام چهارم: فقر
تا سالك از كردههاي خود پشيمان نگردد، توبه نكند و به جبران و تدارك گذشته نپردازد و تا توبه نكند، نفس از وقوع در مَنهيّات باز ندارد و ورع نورزد تا ورع نورزد، از متاع دنيا رو نگرداند و زهد را پيشه خود نسازد و تا از دنيا روگردان نباشد و بدان بيرغبت نگردد، عدم تملك اسباب از او راست نيايد و به فقر دست نيابد، از اينرو فقر مقام چهارم است.
نخست از گذشته باز ميگردد، توبه؛ آنگاه از فروافتادن در زشتيهاي پيشين پرهيز ميكند، ورع؛ آنگاه از دنيا كه سبب وقوع او در مَنهيّات بود، روگردان ميشود، زهد؛ چون دنيا نخواهد، اسباب تملك دنيا را نيز نخواهد، فقر.
فقر يعني عدم تملك اسباب و فقير كسي است كه مالك نباشد و از آن روگردان باشد. از آنجا كه مقام فقر به دنبال زهد است و زهد رغبت نداشتن به غير بود، آنكه به غير رغبت ندارد، از آن فرا آويزد و در او نياويزد؛ نه ملك دارد و نه اسباب تملك و بدانچه خداي حكم كرده باشد تن دهد، چنانكه رويم را پرسيدند از صفت درويشي، گفت: تن به حكم خداي دادن.[111]
فقر خالي بودن از همه احكام غيريت حتي از ديدن خلوّ و از نفي ديدن آن خلوّ.[112] فقير آن است كه در حال نايافتْ خوش دل بود و چون بيابد ايثار كند.[113]
مظفر كرمانشاهاني گويد: درويش آن بود كه او را به خداي حاجت نبود. استاد امام گويد: اندرين لفظ اشكالاتي است، هركه بر وصف غفلت سماع كند و اشارت او اندرين آن است كه از مطالبات بيفتاده باشد و اختيار خويش با يكسو نهاده و بدانچه حق تعالي همي داند، رضا داده باشد.[114]
ابن خفيف گويد: درويشي، نيستي ملك بود و بيرون آمدن از صفات.[115]
مسوحي گويد: درويشي آن است كه خويشتن را هيچ حاجت نبيند و به هيچ چيز از سببها.[116]
حاصل آنكه بهخاطر مراتب مختلف فقر و فقرا، تعريف آن نيز متعدد و متفاوت است. نداشتن درهم و ديناري و به پلاسي بسنده كردن و دست تهي داشتن، فقر است.
«ابن جلا را پرسيدند از درويشي، گفت: خاموش بود تا بيرون شد و باز آمد، پس گفت: چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم كه اندر فقر سخن گويم. بيرون شدم و خرج كردم. پس بنشست و از فقر سخن گفت.[117]
چنانكه داشتن و مالك نبودن و مالك را خدا دانستن نيز فقر است، نداشتن طلب و حاجت نيز فقر است؛ دل تهي بودن نيز فقر است. پس ميتوان مفهوم جامع فقر را تهي بودن دانست، خواه دست تهي باشد، خواه صفت تهي باشد، خواه ذات تهي باشد و نيز خواه چشم تهي باشد، خواه دل.
با توجه به معناي فقر كه ذو مراتب است، «فقر را اسمي و رسمي و حقيقتي است. اسم فقر: عدم تملّك است با وجود عدم رغبت. رسم فقر: عدم تملك است با وجود زهد. حقيقت فقر: عدم امكان تملك است.»[118]
آنكه ملك و مالي ندارد و تهيدست است ولي دل او تهي نيست، بدانچه ندارد راغب است. تنها اسم فقر را دارد، نه بيشتر.
آنكه چيزي ندارد و نميخواهد كه داشته باشد و از آنچه ندارد روگردان است ولي اسباب تملك و توان مالك شدن دارد و از انتساب چيزي به او پرهيز ندارد، در فقر غني است و از آن برخوردارتر، از اينرو رسم فقر را نيز دارد.
فقير حقيقي کسي است كه در فقر به غايت غني دست يافته است كه نه دارد و نه ميخواهد كه داشته باشد و نه ميتواند كه داشته باشد.
فقير حقيقي كه حقيقت فقر در او ظهور يافته است، ميداند بلكه مييابد كه «لله ملك السموات و الارض»؛[119] آسمان و زمين ملك اوست، نه قابل فروش است و نه قابل بخشش، زيرا ملكيت او حقيقي است.
ملكيت او، ظهور ملك اوست و امور حقيقي قابل انتقال و واگذاري نيست و نيز به عيان دريافته است كه «يا أيها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد».[120] اين فقر عارضي نيست تا كه به علتي زايل گردد، عين هويّت و حقيقت آدمي است و سلب آن از ذات آدمي، مستلزم سلب ذات اوست و نفي آن سبب نفي او ميگردد.
پس فقير حقيقي، رفع فقر از خود را محال داند و تملك را ناممكن مييابد. «اهل حقيقت چون اشياء را در تصرف و ملكيت مالك الملك بينند، امكان مالكيت غير را روا ندانند.»[121] حتي اگر مملكت عالم در حوزة تصرف ايشان در آيد، خود را از تملك آن بري دانند و نام مالك را بر خود زيبنده ندانند.
در فضيلت فقر همان بس است كه حبيب خدا فرمودند: «الفقر فخري و به أفتخر علي سائر الانبياء»[122] و نيز فرمودند: «الفقر فخري و فخر الانبياء من قبلي».[123] فقر هم فخر انبياء است وهم فخر حبيب خدا صلوات الله عليهم اجمعين و به حكم «أفتخر به علي سائر الانبياء» معلوم شود كه مراتب آنان در فقر متفاوت است.
ابوذر را حكايت كنند كه گفت اگر از كوشكي بيفتم و هفت اندام مرا بشكند، دوستتر دارم از آنكه با توانگري بنشينم، زيرا كه از پيغامبر شنيدم كه گفت:
«دور باشيد از مردگان. گفتند: مردگان كيستند؟ گفت: توانگران».[124]
ربيع ابن خثيم را گفتند: نرخ گران شد. گفت: ما بر خداي عز وجل خوارتر از آنيم كه ما را گرسنه دارد، گرسنه اولياء را دارد.[125]
ابوبكر وراق گفت: خنك درويش در دنيا و آخرت. وي را پرسيدند، گفت: در دنيا سلطان از وي خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وي شمار نكند.[126]
مراتب فقر و طبقات فقرا
از تعاريف فقر معلوم ميشود كه فقرا داراي مراتب مختلف است و فقرا طوايف گوناگون هستند كه عبارتند از:
1ـ تهيدستي
كساني كه از دنيا و اسباب آن بيبهرهاند كه خود بر سه دسته تقسيم ميشوند؛ آنانكه تنها تهيدستند ولي نه تهيدل؛ آنانكه هم تهيدستند و هم تهيدل و آنانكه دست و دل هم ندارند.
2ـ داشتن و خود را مالك نپنداشتن
كساني از دنيا و اسباب آن برخوردارند و در آن تصرف ميكنند ولي «دنيا و اسباب آن را ملك خود ندانند»،[127] از اينرو آنچه به دست آورند، ايثار كنند و بهخاطر آن، توقع عوضي در دنيا و آخرت ندارند. چون آنچه را دارند يا به دست آورند و ايثار كنند، از خود ندانند تا شايستة پاداش در دنيا يا آخرت باشند، بلكه آن را امانتي در دست خويش دانند كه به اهلش رسانند.
شبلي گويد: فروترين درجه اندر فقر آن است كه همه دنيا آنِ مردي باشد، به يك روز نفقه كند؛ اگر بر دل او درآيد كه اگر فردا را قوت باز گرفتمي بهتر بودي، اندر درويشي صادق نباشد.[128]
3ـ هيچ كمالي را به خود نسبت ندادن
كساني كه علاوه بر آنچه گفته شد، صفات خود را نيز ملك خويش ندانند، به همين خاطر «اعمال و طاعت را اگرچه از آنان صادر شود، از خود نبينند و ملك خود ندانند»[129] و چون چيزي از ملك خود نپندارند، طاعات را نعمت خداي متعال ميدانند كه شكر و سپاس بر آن واجب است. نعمت، بر منت افزايد نه بر استحقاق و اينان همهچيز را نعمت او دانند، بنابراين منت بر آنها افزون شده است، نه طلب و استحقاق عوض؛ استحقاق عوض بر مال و كار خويش است و اينان مالي و كاري براي خود نميشناسند، تا استحقاق عوض داشته باشند، به همين خاطر چشم به عوض ندارند.
4ـ ذات خود را نيز از خود ندانستن
كساني كه علاوه بر آنچه ياد شد، «ذات و هستي خود را از آن خود نبينند، بلكه خودي خود را از آن خود نبينند. ايشان را نه ذات بود و نه صفت؛ نه حال نه مقام»؛[130] نه فعل نه اثر، از دو عالم هيچ ندارند.
وجود خود را و خوديت خود را و هرچه از آن به «من» يا «خود» تعبير ميشود، جلوهاي از او دانند و منتي از منن سابقة او بدون هرگونه استحقاقي و استعدادي، بلكه خود استحقاق و استعداد را نيز از او دانند. با اين نگاه، ديگر نه وصفي بر ايشان ميماند و نه فعلي. فعل و وصف از عوارض ذات است؛ ذات كه فاني شد يا فناي آن آشكار گرديد، خانه از پايبست ويران ميشود و ديگر نقش و ايواني نميماند تا به خانه نسبت داده شود.»
در اين مقام است كه گفتهاند: «الفقير لايحتاج الي الله،[131] چه احتياج صفت محتاج است و قائم بر ذات او؛ اينجا نه ذات است و نه صفت.»[132] به تعبير اهل حكمت، وجود ممكن، عين فقر است نه شئ فقير؛ فقر عين ذات اوست. به همين خاطر است كه عين روسياهي است كه فرمودند: «الفقر سواد الوجه في الدارين».[133] بيعنايات او هيچيم هيچ. هيچْ چيزي نيست تا وصفي يا فعلي را بتوان بدو نسبت داد.حديث شريف «الفقر فخري»،[134] اشاره به همين معناست.»[135]
از ابن جلا پرسيدند: كه مرد مستحق اسم فقر كي گردد؟ گفت: آنگه كه از وي هيچ بقيت نماند. گفتم اين چگونه بود؟ گفت: چون او را نبود او را بود؛ «اذا كان له فليس له و اذا لم يكن له، فهو له»؛[136] هرگاه فقر براي كسي باشد، چون كسي هست كه فقر وصف او گشته است و اين با حقيقت فقر سازگار نباشد؛ فقر آنگاه حقيقي باشد كه فقيري در ميان نباشد.
مقام پنجم: صبر
صبر، حبس مريد است از مراد منهي عنه يا ربط كاره است بر مكروه مأمور به.[137] از جنيد پرسيدند: صبر چيست؟ گفت: «فرو خوردن تلخيها و روي ترش ناكردن»[138] و ذوالنون گويد: صبر دور بودن است از مخالفات و آرميدن با خوردن تلخيها و پيدا كردن توانگري به وقت درويشي.[139] به وقت بيان اقسام آن، معاني متعدد آن گفته خواهد شد.
فضيلت صبر
در اهميت و فضيلت صبر همين بس است كه نسبت آن به ايمان، همانند سر است نسبت به بدن، چنانكه امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «الصبر من الايمان کالرأس من الجسد.»[140]
و نيز خداي متعال بهترين پاداش را يا پاداش بهترين عمل بنده را به صاحب صبر وعده داده است و فرموده است: «و لنجزينّ الذين صبروا اجرهم بأحسن ما كانوا يعملون»؛[141] و پاداش صابران را همانند پاداش كساني قرار داد كه به حيات طيبه دست يافتهاند.
چنانكه فرمود: «من عمل صالحاً من ذكر أو انثي و هو مؤمن، فلنحيينّه حيوة طيبة و لنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون».[142]
و نيز معيت حق تعالي صابران را نيز مختص ساخت، چنانكه فرمود: «إن الله مع الصابرين».[143] صابران فيروزي يافتند به عز هر دو سراي، زيرا كه از خداي معيت يافتند.[144]
و نيز محبوب خداي متعال شدن، تاجي است كه بر سر صابران نهادند و آنان را به عزت ياد كردند كه «و الله يحب الصابرين»[145] و نيز آن را نيمي از ايمان قرار دادهاند.
چنانكه «اندر خبر همي آيد كه پيغمبر را پرسيدند از ايمان، گفت: صبر است و خوش خويي»؛[146] و همنشيني با خداي لطفي است كه در تصور نگنجد و آنها بدان مفتخر گشتهاند.
چنانكه «اندر اخبار آيد كه درويشان صبر كننده، همنشينان خداي عزوجل باشند روز قيامت»[147] و آنانكه به مقام هدايت رسيدند و به تربيت خلق گزيده شدند و به وساطت در هدايت الهي بار يافتند، آن را به صبر يافتند.
چنانكه فرمود: «و جعلناهم أئمة يهدون بأمرنا لمّا صبروا»[148] و مقامي است كه جز صابران بدان دست نيابند؛ «و ما يُلقّيها الا الذين صبروا»[149] و گفتهاند: هر چيزي را جوهري است و جوهر انسان عقل است و جوهر عقل، صبر است.[150]
خداوند تعالي و تقدس وحي فرستاد به داود كه «يا داود! خلقهاي من فراگير و از خلقهاي من يكي آن است كه صبورم».[151]
اقسام صبر
1ـ صبر نفس
صبر نفس، بر دو قسم است: أـ صبر از مراد. بـ صبر بر مكروه. صبر از مراد نيز بر دو قسم است: الفـ صبر فرض. بـ صبر نفل، چنانكه صبر بر مكروه نيز بر دو قسم است: الفـ صبر فرض. بـ صبر نفل.
در مجموع، صبر نفس بر چهار قسم است: 1ـ صبر از مراد فرض 2ـ صبر از مراد نفل 3ـ صبر بر مكروه فرض 4ـ صبر بر مكروه نفل.
صبر از مراد فرض عبارت است از صبر از «محرمات شرعي كه نفس بدان شوقي دارد»[152] و انجام آن هم با يكي يا چندي از غرايز سازگار بلكه خوشايند آن است و از سويي زيانآور بودن آن براي كمالات نفساني معلوم و قطعي است.
صبر از مراد نفل: صبر از مكاره چون شبهات و زيادات قولي و فعلي است، چه ترك آن از قبيل مستحسنات است؛[153] چنانكه رسول خدا فرمودند: «مِن حُسن اسلام المرء ترك ما لايعنيه».[154]
صبر بر مكروه فرض: «صبر است بر اداي فرايض» و انجام واجبات.
صبر بر مكروه نفل: «صبر است بر نوافل، رعايت اقتصاد، كتم كرامات و احوال، مذمت، فقر، اخفاي فقر، بلاء و مصيبت، نعمت و عافيت.»[155]
سالك بايد علاوه بر ترك محرمات كه انجام آنها بر همگان ناشايست است، از انجام كارهاي بيهوده كه بر وي و مؤمنان ناشايست است، بپرهيزد و علاوه بر انجام فرايض و بايستگيها كه بر همگان واجب است، از انجام امور پسنديدة عبادي، ميانهروي در خوراك و پوشاك و ديگر جنبههاي اصلي و فرعي زندگي و نيز پوشيده داشتن الطاف و فتوحات و كراماتي را كه در مسير سلوك بدو داده شده است، کوتاهي نکند.
و نيز متأثر نشدن از رفتار خلق با وي و نكوهش كردن خلق وي را و نيز تحمل ناداري و كمداري و نيازمندي و پوشيده داشتن نيازهاي خويش از خلق و نيز تحمل گرسنگي و گرفتاريها و نعمتها و خوشيها و رعايت بايستگيها و شايستگيهاي مربوط به آن دريغ ندارد. چنان جام بلا سر كشد كه ديگران شراب گوارا پندارند و چنان تيغ بلا را تحمل كند و گدازش را به جان خرد كه ديگران آن را نوازش بينند، بلكه بين گدازش و نوازش فرق نگذارد.
گفتهاند كه تحمل بلا آسانتر است از تحمل عافيت و نعمت و در بلا بردباري كردن فضل عام است، ولي بردباري در نعمت عافيت، نه كار هر كسي است. «ابتلينا بالضراء فصبرنا و ابتلينا بالسراء فلم نصبر»؛[156] به سختي دچار گشتيم و بردباري نموديم ولي به خوشي دست يافتيم و آزموده شديم ولي تحمل وي نداشتيم. عرفاء صبر نفس را «صبر في الله» خوانند.
ابن عطا گويد: صبر، ايستادن بود با بلا به حسن ادب و هم او گويد: فاني گشتن بود اندر بلوي و اظهار ناكردن شكوي[157] و گفتهاند: صبر ايستادن بود با بلا به نيكويي صبحت همچنانكه با عافيت.[158]
عمرو بن عثمان گويد: صبر ايستادن بود با خداي و فراگرفتن بلاي وي به خوشي و آساني.[159]
خواص گويد: صبر ايستادن بودن بر كتاب و سنت.[160]
رويم گويد: صبر ترك شكوي است.[161]
ابوعلي گويد: «حد صبر آن است كه اعتراض بر تقدير نكني».[162]
از تعابير صوفيه در باب صبر كه نمونههايي از آن يادآور شد، به نظر ميرسد كه دسترسي به صبر بر بلا كه صبر عوام است، چندان آسان نيست و به همين خاطر است كه از صبر بر نعمت و عافيت كه صبر خواص است كمتر گفتهاند و اين خود نشان رشد و تكامل تصوف در دورههاي بعدي است.
2ـ صبر قلب
صبر قلب دومين قسم صبر است كه همانند صبر نفس است و به اختصارآن را به دو قسم تقسيم نمودهاند:
الفـ صبر بر مكروه كه «صبر بر دوام تصفيه نيت و اخلاص آن از شائبة نصيب نفس»[163] است. بازداشتن قلب از دستيابي به خواستهها و مشتهيات و فرو افتادن به لذايذ همگون با نفس. چه هر مرتبهاي از انسان بايد به مشتهيات مرتبة خود و مرتبة فوق خود توجه داشته باشد، از اينرو اگر نفس به پاك ساختن نيت بپردازد، پسنديده است و كمال، چون به كمال مرتبة قلب توجه كرده است، ولي اگر به لذايذ مادون خود توجه كند، ناپسند است و نقص.
همچنين است قلب و توجه و اشتياق او. اگر قلب به لذتهاي نفس توجه كند، نقص است و لغزش، ولي اگر به لذتهاي خود و مرتبه فوق خود توجه داشته باشد و رغبت كند، كمال بلكه فوق كمال است. صبر بر دوام تطهير و تصفيه نيت را «صبر لله» ناميدهاند.
بـ صبر بر دوام مراقبت و ذكر خدا بهگونهاي كه لحظهاي از توجه به نفس و بازداشت آن از ورود در مهلكهها و نيز لحظهاي از ياد خدا غافل نگردد. نفس را چون تازه مسلماني داند كه هر لحظه ممكن است به عادات پيشين خويش بازگردد و صاحب خود را فرو اندازد و به لذتهاي نفساني راغب و مشتاق سازد.
پس بايد مراقبت تام انجام پذيرد، ولي اين مراقبت از حالات و ميلهاي نفس كه رقيقة آن در قلب وجود دارد، نبايد سبب شود تا كه سالك از خداي نفس و قلب غافل شود. مراقبت از آن براي استحكام و استواري ياد خداست كه در همه مراتبْ مقصد است. در هر صورت اين صبر را «صبر علي الله» خواندهاند.
جـ صبر بر التفات به عالم نفس و اشتغال به تدبير و سياست او.[164] سالك اگرچه در مرتبة قلب قرار گرفته است و به شايستگيهاي آن توجه دارد، ولي بايد بداند كه اين بدن تنها ابزار سلوك اوست؛ اگرچه باري است گران، ولي گريز ناپذير است. توجه به آن و تدبير آن و فراهم ساختن مشتهيات آن از خوردنيها و آشاميدني و ديگر لذتها در حد نياز، لازم بلكه واجب است، اگرچه در اين حالت سالك از نفس هم فروتر رفته است و بهظاهر بسيار ناخوشايند، ولي چارهاي غير از اين نيست.
در اين صبر است كه اگر توجه سالك به نفس و تدبير آن، توجه به جنبة نفساني آن باشد، از همه مراتب قلب فرو افتاده است و ديگر در مرتبة قلب نخواهد بود تا اقسام صبر مربوط به آن را رعايت كند.
اين صبر بهخاطر اهميت و كمال آن نسبت به مراتب پيش از آن، جنبة ديگري نيز دارد و آن توجه سالكي كه از مادون قلب فارغ شده است و پيوسته در ياد خداست، به مادون آن، ولي نه از جهت مادون بودن آن بلكه از جهت توجه به كثرت در ذيل وحدت. صوفيه اين صبر را نيز «صبر لله» ناميدهاند.
بايد توجه داشت كه «بين اين دو صبر لله، بُعد المشرقين است. چون صبر لله اول (كه دوام تصفيه نيت بود) و نيز صبر علي الله (كه دوام مراقبت و ياد خدا بود) مربوط به دلي است كه هنوز از شائبة ميل به عوالم نفس و متابعت هوي صافي نشده است، ولي صبر لله دوم، مربوط به دلي است كه به كلي متوجه عالم قدس گشته و خواهد كه غطاي بشريت كه حجاب دوام مشاهده است را از پيش بردارد.»[165]
ميخواهد در عين حال كه به وحدت مينگرد، كثرت را نيز كه جلوة وحدت است، مشاهده كند، بهگونهاي كه اين كثرتْ حجاب آن وحدت نگردد. چنين سالكي بايد جامع بين وحدت و كثرت باشد، از اينرو از مراتب پيش كاملتر و تمامتر است.
دـ صبر از مراد نيز به همينگونه تقسيم ميگردد كه بهخاطر رعايت اختصار، بدان نميپردازيم.
3ـ صبر روح
الفـ صبر بر مكروه، «صبراست بر اطراق بصيرت از تحديق نظر در مشاهدة جمال ازلي و انطواي روح در مطاوي حياء، رعايت ادب حضرت شهود را.»[166] اين صبر را «صبر مع الله» خوانند. در حضور حق تعالي، دو كار با هم جمع نمودن بسيار سخت و طاقتفرساست، بدو نظر كردن و ادب حضور و حياي نگاه را رعايت كردن؛ هم بنگريد و هم با حياء بنگريد؛ هم او را مشاهده كنيد، هم ادب حضور را مراعات كنيد. اگرچه سختترين صبرها نيست، ولي از همه انواع صبر كه پيش از اين گفته شد، سختتر و جانكاهتر است، زيرا كه چون جمع آن دو شايد، پس بايد ادب را رعايت كرد و با رعايت ادب، بايد از مشاهدة او در گذشت و چشم فرو بست و تلخي آن را به جان خريد. تحمل بر اين صبر جز با معرفت و عبوديت كه در عصمت جمع است، نشايد.
به همين خاطر است كه سالك در اين مقام دچار چنان لغزشي ميشود يا ممكن است بشود كه كم از كفر نيست. چه كفر كمال وجود را از ميان ميبرد و اين اصل وجود.
بـ صبراز مراد: صبراست از اكتحال بصيرت به نور مشاهدة جمال ازلي در حضرت جلال لم يزلي.[167] اين صبر را «صبر عن الله» خوانند و دشوارترين صبرها همين است. مشاهدة جمال و جلال بيحد و اندازة ازلي و ابدي او جز بهوسيله شاهد ازلي و ابدي و بيحد و اندازه نشايد.
تنها اشاره كنم كه او كه كليم و همسخن و همراز حق تعالي بود و از هم كلامي چنان به سكر در آمده بود كه شهود وي را تقاضا كرده بود، نه تاب تحمل رخ پريگونهاش نداشت، بلكه تاب تحمل ديدن عكس رخ وي در آيينة نه چندان صافي كوه نيز نداشت.
به همين خاطر است كه او تقاضاي ديدن وي را داشت، ولي او را به ديدن كوه حوالت دادند و دريغا كه از ديدن كوه نيز ناتوان آمد. «فلما تجلّي ربه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسي صعقاً فلما أفاق قال سبحانك تُبتُ اليك و أنا أول المؤمنين».[168] اين چه درخواستي است كه بايد از آن توبه كرد و به ايمان اقرار نمود و گفت من هنوز بر ايمان خويش استوارم؟ چه ترديدي در خداي بايد پديد آمده باشد كه نشان از نفي ايمان باشد و اقرار به آن ضرورت يابد؟
الصبر عنك فمذموم عواقبه |
و الصبر في ساير الاشياء محمود |
پايان صبر بر تو را به جان نتوان خريد، گر دل ز غير تو هرچه كه باشد توان بريد.
يحيي بن معاذ گويد: صبر محبان سختتر از صبر زاهدان[169] است؛ واعجبا چگونه صبر ميكند. ميخواهد ببيند و نبايد چنين كند. گر خواهد كه صبر كند، اولاً نتواند و ثانياً نشايد. آن جمال ازلي چنان اشتياق پديد آورد كه صاحب دل، رسوايي دو عالم را به جان خرد و آن جلال لم يزلي چنان وي را بگذارد كه چيزي از او باقي نماند تا بخواهد و ببيند. اما سالك است و ميل به جمال كه خود پردهدار جمال است. بر هر مصيبتي توان صبر كرد، جز بر مصيبت يار كه صبر در آن نشايد.
الصبر يجمل في المواطن كلها |
الا عليك فانه لايجمل |
چشم بستن بر همه عالم توان آسان نمود |
جز به تو اي پريرخ دلفريب زيبا روي |
گفتهاند: صبر كردن خداي را، توانگري بود و صبر كردن به خداي، بقا بود و صبر كردن اندر خداي، بلا بود و صبر كردن با خداي، وفا بود و صبر كردن از خداي، جفا و اندرين معني گفتهاند.
و كيف الصبر عمن حلّ مني |
بمنزلۀ اليمين من الشمال |
اذا لعب الرجال بكل شئ |
وجدت الحب يلعب بالرجال[170] |
در توضيح آن ميتوان گفت:
ما به اغيار دل خو كردهايم |
در همه شهر و ديار پرس و جو كردهايم |
گر بيابيم دل زآن بر ميكنيم |
و اندرين، مردي و مردانگي رو كردهايم |
ليك چشمي كه به آني جان ربود |
هر دمي صد بار جامه نو كردهايم |
گر چه ميخواهيم تا دل بر كنيم |
ليك چون نخواهد وي، جادو كردهايم |
گويند: «صبر بر دو گونه باشد، صبر عابدان بود و صبر محبان و صبر عابدان نيكوتر آن بود كه محفوظ باشد و صبر محبان نيكوتر آن بود كه برداشته بود.»[171]
يعقوب بامداد به صبر وعده كرد و گفت: «فصبرٌ جميل»،[172] ليك به شامگاه چنان بيتاب گشت و اشك باريد كه ديدگان از دست بداد. «يا أسفي علي يوسف»[173] كه چگونه فراق او را تحمل كنم «و ابيضّت عيناه من الحزن».[174]
فوق همه صبرها صبر بالله است. اين صبر به بقاء بعد الفناء تعلق دارد، وجود اين صبر در همه اقسام صبر كه ياد شد ممكن است.
امام صادق صلوات الله عليه در فضيلت اين صبر فرمود: «أمرالله تعالي انبيائه بالصبر و جعل الحظ الاعلي للرسول، حيث جعل صبره بالله لا بنفسه فقال: «و اصبر و ما صبرك الا بالله»[175].»[176]
اين بود خلاصهاي از اقسام صبر كه به تعابير مختلف بر زبان و قلم بزرگان از صوفيه جاري شده است، چنانكه قشيري ميگويد: صبر را اقسام است، صبري بود به كسب بنده و صبري بود نه به كسب بنده؛ صبر كسبي بر دو قسم است، صبري بود بدانچه خداي عزوجل فرموده است و صبري بود بدانچه نهي كرده است؛ اما آنچه كه كسي نيست بنده را، صبر او بود بر مقاسات آنچه بدو ميرسد از حكم حق سبحانه و تعالي كه او را در آن رنجي رسد و غيظي نبود.[177]
عوامل صبر
1ـ معرفت به خداي متعال كه اول و آخر و ظاهر و باطن، همه اوست و آنچه از سختي و بلا كه به بنده ميرسد، بيواسطه يا با واسطه از اوست و حكيمانه است. از اين گذشته، از آن گريزي نيست، پس اگر صبر نكنيم، چه كنيم.
2ـ شناخت و يافت حضور خداي متعال. اگر سالك بداند آنچه را از سختيها و بلاها كه بدان مبتلا شده است، در حضور خداي متعال است و او ميبيند، رنج تحمل آن كمتر خواهد شد، بلكه كاملاً از بين خواهد رفت.
چنانكه فرمود: «و اصبر لحكم ربك فانك بأعيننا».[178] «اندر بعضي از اخبار ميآيد كه به ديدار من است كه بارها همي كشد از بهر ما».[179]
و نيز ساختن كشتي در بيابان خشك و ريشخندهاي مردم، تنها به ديدار خدا و حضور او تحملپذير بود كه فرمود: «واصنع الفلك بأعيننا».[180] اگر نبود ديدار او بر كار نوح، كشتي ساختن، آنهم به سالهاي طولاني در بيابان بيآب، كار كسي نيست، صبر و بردباري عظيم ميطلبد.
3ـ محبت: كاري كه بر اساس محبت انجام شود، با دقت و بردباري انجام ميشود، اگرچه كاري گران باشد. چه رضايت محبوب، بزرگترين و كارسازترين عامل انجام هر كاري است.
كسي كه در انجام كاري سستي و تنبلي ميكند يا به آه و ناله درآيد، نشان آن است كه كار را براي محبوب انجام نميدهد و گر كار براي محبوب باشد و محبت به محبوب ريشهدار باشد، نهتنها در انجام كار براي وي كوتاهي و سستي نشايد، بلكه از سختي و بلاي آن لذت برد.
سأصبر كي ترضي واتلف حسرة |
و حسبي ان ترضي و يتلفني صبري |
در شرح آن ميتوان گفت:
من باربرم بهقدر هستي |
چون يار دلم فقط تو هستي |
در باربري به جز رضايت |
در دل نبود به حق تو رستي |
پيش دل من بود لقايت |
چشمت فكند مرا به مستي |
صبر تو اگر مرا ببازد |
خواهم فكند مرا به مستي |
اين صبر نه رنج و سخت است |
حالي است نهان زسست ومستي |
تنها تو بخواهم و نگاهي |
از كوت و مكان و بود و هستي |
وقتي شبلي را اندر بيمارستان باز داشتند. گروهي نزديك وي شدند. گفت: شما كيايد؟ گفتند: دوستان توايم، به زيارت تو آمدهايم؟ سنگ برگرفت، اندر ايشان انداخت. ايشان بگريختند. شبلي گفت: دروغ گفتيد، اگر دعوي دوستي كرديد، از بلاي من چرا گريزيد؟[181]
صبر و تصبر و مانند آن
جريري گويد: صبر آن است كه فرق نكني ميان حال نعمت و محنت به آرام خاطر اندر هر دو حال و تصبّر آرام بود با بلا، به يافتن گراني محنت.[182]
ابوالحسن سالم گفت: صابران سه گروهند: متصبّر و صابر و صبّار. متصبر آن باشد كه چون بلايي روي بدو نهد، يك بار صبر كند و يك بار جزع و صابر آن باشد كه در بلا صبر كند و به زبان حكايت، شكايت آن نكند و صبار آن باشد كه بر جملة بلاها و مصايب چندان صبر كند كه صبر از او استعانت خواهد و جزع كند. صبر نيك ستوده است در همه احوال، الا بر جمال جلال حضرت عزت.[183]
ابوعثمان گويد: صبار آن بود كه خوي كرده باشد به مكاره كشيدن.[184]
بعضي گفتهاند كه دربارة ايوب فرمود: «إنا وجدناه صابراً»،[185] نگفت صبوراً؛ زيرا كه جمله احوال او صبر نبود، اندر بعضي از احوال با بلاي بودي اندر حال مزه يافتن از بلا صابر نبود، از آن را گفت: صابراً نه گفت صبوراً.[186]
«إصبروا و صابروا و رابطوا»؛[187] صبر فروتر از مصابره باشد و مصابره فروتر از مرابطت باشد و گفتهاند در معني اين آيت: صبر كنيد به تن در طاعت خداي تعالي تا صابر باشيد و به دل بر بلوي صبر كنيد تا مصابر باشيد و به سِرّ، خويشتن بسته داريد بر شوق به خداي تا مرابط باشيد.[188]
و گفتهاند: مصابرت، صبر بود بر صبر تا صبر اندر صبر غرق شود و صبر از صبر عاجز آيد.[189]
مقام ششم: شكر
شكر از جهتي نعمت الهي است بر سالك و از جهتي پاداشي بر استقرار وي در منزل پيشين است، زيرا كه سالك در مقام پنجم بردباري پيشه نمود و خداي متعال وي را در صبر و بردباري ياري رساند و بدان توفيق داد، چه اگر لطف و عنايت ويژه حق تعالي نبود، نه سالك و نه حتي واصل، توان تحمل بلاها و سختيها را ندارد بدون امداد الهي. همه بايد بگويند: در صبر و بردباري زاري كنيم زاري.
پس صبر، نعمت ويژة حق تعالي بر سالك، بود از اينرو شكر، هم نعمت است از جانب خداي و هم پاداش وي، چون سالك صبر را پيشه خود ساخته است، پس پاداشي را شايسته است و شكر پاداش الهي است و هم چون نعمت است، بر شكر نيز شكر لازم آيد. از اينرو «از آن جهت كه ثمر صبر است، ثواب جزيل است و اداي شكر بر حصول اين نعمت، لازم و واجب است».[190]
تعريف شكر
شكر در لغت، كشف و اظهار است مطلقاً و در عرف علما، اظهار نعمت منعم به واسطة اعتراف دل و زبان است.[191]
قشيري گويد:[192] حقيقت شكر نزديك اهل تحقيق، مقر آمدن باشد به نعمت منعم بر وجه فروتني و بر اين وجه خداي تعالي را وصف كنند كه او شكور است بر طريق توسّع و معني اين بود كه بنده را جزا دهد و مكافات كند بر شكر و جزاء شكر را، شكر نام كرد چنانكه گفت: «و جزاء سيئة، سيئة مثلها».[193]
سالك در اين مقام بايد توجه داشته باشد كه به كاري پرداخته است كه خدايش بدان ميپردازد. در پي كسب صفت و نشاني است كه خدايش نيز دارد. توجه به اين امر، سالك را در شكر وي كمك رساند؛ هرچند اين محبتِ اتصافِ به صفات الهي، مؤثرترين انگيزه و هدف براي سلوك و طي راه است.
و نيز بداند كه «از معظمات نعم الهي، يكي نعمت شكر است كه توفيق اداي آن به بنده ارزاني داشتهاند»[194] و گمان مبرد كه كاري انجام داده است، بلكه يقين داند كه به نعمتي دست يافته است كه ويژة بندگان مورد توجه خاص خداست. به همين خاطر است كه شكر آن نيز واجب و لازم است.
شكر نعمت با نعمت
نخست بايد شكر نعمت را بهجاي آورد و از آنجا كه شكر نعمت جز به نعمت نشايد، شكرِ شكر نيز واجب است و شكرِ شكر نيز، خود نعمتي نو است كه شكري بر آن واجب است، پس سالك بداند كه اگر در تمام عمر خود پيوسته در شكر خداي متعال باشد، نهتنها از عهدة شكر يكي از نعمتهاي بيحد و اندازه او برنيامده است، بلكه غرق در نعمتهاي بيحساب ديگر شده است.
چنانكه به حضرت داود خطاب شده است كه: «إعملوا آل داود شكراً».[195] داود گفت: «إلهي كيف أشكرك و أنا لاأستطيع أن أشكرك الا بنعمة ثانية من نعمك».[196] حق تعالي فرمود: «إذا عرفت هذا فقد شكرتني».[197]
گر بداني كه توان شكر يكي از نعمتهاي الهي را نيز نداري، شكر وي را بهجا آوردي كه شكر ذكر نعمتهاي خداي متعال بهوسيلة نعمتهاي ديگر اوست.
به زبان كه نعمتي از نعمتهاي بيشمار اوست، نام برخي ديگر از نعمتهاي ديگر را جاري سازيم كه همين مرتبهاي از شكر و سپاس وي است.
موسي اندر مناجات گفت: «الهي آدم را بيافريدي به يد قدرت خويش و با وي چنين و چنان كردي، تو را شكر چون كرد؟ گفت: دانست كه همه از من است. معرفت او بدان، شكر او بود مرا.»[198]
گويند: حقيقت شكر، ثناء بود بر محسن به ذكر احسان او. پس شكر بنده خداي را عز و جلّ، ثناي او باشد بر وي به ياد كرد احسان او بر وي و شكر حق سبحانه و تعالي بنده را، ثناي او باشد بر او به ياد كرد احسان او را؛ پس احسان بنده، طاعت او باشد خداي را و احسان حق عز اسمه، انعام او باشد بر بنده[199] و چون ثناي بر نعمت، جز با نعمت ديگر نشايد، توجه به ضعف خود و كثرت نعمت خداي متعال بر وي، شكر است.
در خبر آمده است كه: «إذا عرفتَ ان النعم منّي فقد رضيت منك بذلك شكراً»؛[200] زيرا كه «حقيقت شكر، سخن دل بود و اقرار دل به نعمت حق سبحانه و تعالي».[201]
مراتب شكر
1ـ بدايت شكر
بدايت شكر كه كمترين درجه شكر نعمتهاي الهي و در عين حال، ريشه همه شكرها و سپاسها است، عبارت است از «علم به وجود نعمت و وجوب شكر بر آن و كيفيت اداي شكر هر نعمتي.»[202]
نخست بداند كه نعمتهاي الهي او را فراگرفته است و نعمتها منت الهي بوده است، نه استحقاق و شايستگي خود و نيز بداند كه هر نعمتي را اگرچه به ظاهر به چشم كوچك آيد، شكري بايد.
و نيز بداند كه ناسپاسي نه شايستة انسان بلكه شايسته حيوانات و درندگان هم نيست و نيز به چگونگي اداي شكر آگاه باشد كه هر نعمتي را شكري ويژه بايد.
مثلاً شكر مال و ثروت، كمك به تهيدستان، ياري به خويشاوندان، هديه به دوستان و مصرف در راههاي پسنديده است كه سبب رشد و كمال خود و وابستگان و بندگان خدا شود.
شكر قواي دروني و بيروني خود را بشناسد و «مثلاً داند كه زبان نعمتي است و نطق در او نعمتي و شكر آن تلاوت كلام الهي و ذكر حق و اظهار نعمت و صدق و نصيحت و كفران آن كذب و بهتان و غيبت و شتيمت و نميمت.»[203]
و نيز گوش و چشم و عقل و علم، هر كدام نعمتي است كه بدون استحقاق از جانب خداي متعال به ما عطا شده است و بر آن شكري لازم و واجب است.
سپاس و شكر چشم، مطالعه آيات الهي، مشاهده آثار عظمت و جلالت حق تعالي و نيز نعمتهاي او كه انسان را به ياد او زنده ميكند، ديدن آنچه كه عقل و شرع بدان سفارش شده و پسنديده شمرده است، ميباشد و كفران آن، ديدن آن چيزي است که سبب گمراهي و تحريك غرايز ميشود، آنچه كه لغو و بيهوده است و بالاخره ديدن آنچه كه سبب غفلت از ياد خداست.
شكر گوش، شنيدن كلام الهي، حديث انيباء و اولياء، حكمت و موعظه، سخن حق، آنچه سبب بيداري دل است، آنچه آدمي را به ياد خدا آورد، آنچه سبب توجه به حقارت نفس و ضعف آن است، آنچه سبب پرهيز از گمراهي، فرو غلتيدن در دام دشمن است و بالاخره شنيدن آنچه كه محبوب خداست و حب الهي را در جان زنده ميكند و كفران آن خلاف امور ياد شده است و همينگونه است نعمتهاي ديگر بدني و روحي و مالي و سياسي و اخلاقي و مانند آن.
«پس هرگاه بنده اين نعمتها را بداند و چگونگي شكر هريك معلوم كند، به شكر علمي كه بدايت شكر است، رسيده است»[204] و اولين گام را در شكر حق تعالي برداشته است.
2ـ نهايت شكر
نهايت شكر عمل به مقتضاي بدايت شكر است. بدايت شكر چنانكه گفته شد، شكر علمي است و نهايت شكر، عملي است. اگر سالك به آنچه در بدايت شكر فهميد و دانست، عمل كند و نعمتهاي الهي را به جاي خود مصرف نمايد و به كار برد و زبان به سپاس آنها گشايد و دل بدان سپرد و خود را ناتوان از شكر دانست و به اندازة توان، هر اندازه كه باشد، در عمل اقدام نمايد، «به شكر عملي كه نهايت شكر است پيوسته».[205]
اقسام سهگانه شكر
برخي شكر را به سه قسم دانستهاند: «شكر زبان و تن و دل. اما شكر زبان، اعتراف بود به نعمت حق سبحانه و تعالي به نعمت خشوع، تواضع و شكر تن و اركان، مشغول كردن تن بود به موافقت فرمان و خدمت و شكر دل، ملازمت بود بر بساط شهود، به نگاه داشتن حرمت».[206] ولي بايد دانست كه اين همه، متوقف است بر شكر بدايت. يعني شكر، آگاهي و دانايي به نعمت، به شكر و به چگونگي انجام آن است، بنابراين تقسيم ياد شده، تقسيم نهايت شكر است.
اقسام سهگانه عملي را شكر عالمان و عابدان و عارفان نيز ناميدهاند «و گويند شكري بود و آن شكر علما بود به زفان و شكري بود كه شكر عابدان باشد به افعال و شكري بود و آن شكر عارفان است به استقامت ايشان در جملة احوال.»[207]
اقسام نعمتها
1ـ دنيوي و ظاهري مانند ثروت، قدرت و سلامت.
2ـ اخروي و باطني مانند ايمان، معرفت، عمل شايسته، فقر و بلا.
اقسام شاكران
چون نعمتها بر دو دسته است، شاكران و سپاسگزاران نيز بر دو دستهاند:
1ـ مبطلان
مبطلان كه «اهل نفاقند»[208] كه جز نعمتهاي ظاهري نشناسند و «جز به نعم ظاهري دنيوي شكر نگويند»[209] و نعمتهاي دنيوي و ظاهري نيز هرچه به غرايز و شهوات آنها نزديكتر باشد، به نظرشان بزرگتر و شكر آن لازمتر است، اما نسبت به نعمتهاي اخروي و باطني آگاهي ندارند و اگر دارند بهخاطر نفوذ غرايز آنها، آن را ناديده ميگيرند، بنابراين چنين نعمتهايي را نقمت پندارند و از آن روي گردانند.
مردي به نزديك سهل بن عبدالله شد و گفت: دزد اندر سراي من آمد و كالا ببرد. گفت: شكر كن، اگر دزد در دل تو شدي ـ و آن شيطان است ـ و درستي ايمان تو ببردي، تو چه توانستي كرد؟[210]
اين گروه آن اندازه كه از مار و موري هراس دارند كه گزندي بر مالشان يا بدنشان رساند، از شيطان و هوي و هوس كه بر جان گزند رساند، هراس ندارند، چون نعمتها در نظر ايشان يا مال است يا تن و غرايز شهوت و غضب و شيطنت. از اينرو با دشمن جان خويش كه شيطان است، نه چون دوست كه چون ولي و سرپرست رفتار ميكنند. اينان اهل شكر عام هستند. چنانكه گفتهاند: شكر عوام بر طعام و لباس بود و شكر خواص بر آنچه بر دل ايشان در آيد از معاني.[211]
2ـ محققان
محققان، مؤمنانند كه نعمتهاي باطني را بزرگترين نعمت خداي متعال ميدانند و فقر و بلا و ايمان و معرفت را نعمت ويژة بندگان و دوستان خدا دانند و نعمتهاي ظاهري را نعمت مشترك بين همه موجودات، خواه انسان باشد، خواه حيوان و خواه گياه.
خور و خواب و لوازم آن، نعمتي است از خداي بر همه جانداران كه در آن چرندگان و درندگان بلكه خزندگان و حشرات نيز سهيمند. سفرهاي است عام و فراگير كه از پشه و مگس گرفته تا فيل و كرگدن، بر آن نشستهاند و از آن برخوردارند. ولي سفرة بندگان خدا كه سفره نعمت خاص الهي است، غير از خور و خواب است.
اقسام محققان
محققان «سه طايفهاند: ضعفا و اقويا و اصفياء.
1ـ ضعفا
ضعفا آنهايند كه اگرچه به نعم اخروي ايمان دارند و بر آن شكر گويند و لكن به سبب ضعف حال و تشبّث صفات نفوس، ميل به نعم دنيوي زيادت دارند و بر آن شكر، بيش گويند.»[212]
اينان اگرچه به نعم اخروي آگاهي و باور دارند، ولي عمق آگاهي و باور آنان اندك است و يا غرايز و شهوات آنان توانمند و غالب و يا بر تربيت آن در زمان خود اقدام ننمودهاند، از اينرو خوشيها و لذتهاي آنان، شهوت و غضب است، لذتشان اين است كه چيزي بخورند يا ببرند. از اينرو اگر به انجام طاعات امر نشده بود و به لذتهاي خوشايند آنان وعده داده نشده بود، بدان گرايش و كششي نداشتند.
2ـ اقويا
اقويا، هم از علم و معرفت برتر برخوردارند و هم از همت و ارادة قويتر و هم از كشش و گرايش شديدتر. به همين خاطر ميل آنان به چيزي است كه خواهش نفس در آن نباشد. آنان «به قوت حال و صحت عزيمت و تأجج نيران[213] شوق، ميل به چيزي كنند كه به مخالفت نفس باز گردد ... بدين سبب ميل نعم اخروي بيش كنند و بر آن شكر زيادت گويند و تزكيت نفس و تربيت خود در آن شناسند.»[214]
چنانكه در اخباري كه از خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين نقل شده است، اشارتهاي دقيقي بدان شده است كه برخي از آنها را بازگو ميكنيم.
روي أن رسول الله قال: «إن الله يتعاهد عبده بالبلاء كما يتعاهد الوالد الشفيق ولده»؛[215] همانگونه كه پدري مهربان و دلسوز از فرزندش مراقبت ميكند و بدو توجه دارد، خداي متعال نيز از بندهاش با بلا مراقبت ميكند.
و نيز روايت شده است كه آن حضرت فرمود: «إن الله تعالي ادّخر البلاء لاوليائه كما ادّخر الشهادة لاحبّائه»؛[216] خداي متعال همانگونه كه شهادت را براي دوستانش ذخيره كرده است، بلا و سختي را براي اوليايش ذخيره نموده است و نيز فرمود: «نحن معاشر الانبياء اكثر بلاءً ثم الاولياء ثم الامثل فالامثل»؛[217] بيشترين سختي و بلا از آن ما پيامبران است، آنگاه از آن اولياء، آنگاه هركه به ما شبيهتر باشد.
و نيز فرمود: «إذا أراد الله بقوم خيراً ابتلاهم»؛[218] خداي متعال هرگاه خواهد كه خير و نيكي به گروهي رساند، آنان را به سختي مبتلا خواهد كرد و بلايشان فرستد.
اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمود: «إن الله يتعاهد وليه بالبلاء كما يتعاهد المريض اهله بالدواء و ان الله ليحمي عبده الدنيا كما يحمي المريض الطعام».[219]
خداي تعالي همانگونه از دوستانش بهوسيله بلا مراقبت ميكند كه خانوادة بيمار، از بيمارشان با دارو و درمان مراقبت ميكنند و خداوند همانگونه بندهاش را از دنيا باز ميدارد كه مريض از غذا پرهيز ميكند.
امام صادق صلوات الله عليه فرمود: «إن الله ليتعاهد عبده المؤمن بالبلاء كما يتعاهد الغائب اهله بالطرف و انه ليحميه الدنيا كما يحمي الطبيب المريض».[220]
خداي متعال با بلا به بندگانش توجه ميكند، همانگونه كه مسافر با هديه به ياد خانوادهاش است و خدا بندگانش را از دنيا مراقبت ميكند، همانگونه كه پزشك از بيمارش مراقبت ميكند.
نكتة لازم به يادآوري اين است كه صفات نفساني و غرايز حيواني و شيطاني از وجود اين گروه از محققان (اقويا) ريشهكن شده است و چيزي از اين صفات در آنها نمانده است، ولي آثار و عوارض و نشانههايي از آن در وجودشان باقي است؛ حالات، عادات و خاطراتي از آن دارند. به همين خاطر است كه بايد به مخالفت نفس اقدام نمايند، زيرا ممكن است بهخاطر آثار و عوارض ياد شده، دوباره به نفس و لوازم نفساني مانند شهوت و غضب و شيطنت باز گردند. نفس براي آنان دشمني است شكست خورده كه اگر فرصت يابد، بر آنها حمله برد.
3ـ اصفياء
نكتهاي كه اينك دربارة اقويا گفته شد، در مور اصفياء جاي گفتن ندارد و همين مهمترين تفاوت آنان با اقويا است. «اصفياء طايفهاي باشند كه به كلي از تشبّثات و تعلّقات بقاياي نفوس پاك و صافي شده باشند و بر صراط مستقيم اعتدال مقيم شده و ايشان را به خود هيچ اختيار نمانده و به اختيار حق مختار شده و آنچه پيش آمده از بلا و عافيت و صحت و سقم و غنا و فقر، آن را خواسته و به هيچ طرف ميل نكردهاند.
به نقل رسيده است كه «وقتي نزد اميرالمؤمنين حسين گفتند: ابوذر ميگويد: الفقر أحب اليّ من الغني و السقم أحب اليّ من الصحة، حسين گفت: «رحم الله اباذر اما انا اقول: من اتكل علي حسن اختيار الله له لميتمنّ انه في غير الحالة التي اختارها الله له».[221]
در تحف العقول[222] اين روايت از امام حسن صلوات الله عليه اينگونه آمده است: من اتكل ... و صدر آن نيامده است. آنكه بر اختيار نيكوي الهي اعتماد كرده باشد، همان خواهد كه خدا برايش خواسته است و غير آن را آرزو نخواهد نمود.
در همين معناست كه گفتهاند: «حقيقت شكر آن است كه هرچه بر او رود از آسايش و راحت و شدت و مكروه، شاكر باشد».[223] ولي آنانكه گفتهاند: «بلكه لذات او در ضربت بلا بيشتر باشد كه در خصب و نعمت»،[224] يا نظرشان به شكر اقوياست و نه اصفياء و يا بدين است كه بلا را نعمت باطن دانند و عافيت را نعمت ظاهر و از آنجا كه باطن، حقيقت ظاهر است، بر آن تقدم دارد.
و گفتهاند: «آنكه بر عطا شكر كند، شاكر بود و آنكه بر بلا شكر كند، شكور بود[225] و نيز «شاكر آن بود كه بر موجود شكر كند و شكور، آنكه بر مفقود شكر كند»[226] و نيز گفتهاند: «شكر، موجود را بدارد و مفقود را صيد كند.»[227] در پايان برخي ديگر از سخنان بزرگان از اهل معرفت را بازگو ميكنيم:
يقال: ان في باطن الجسم من النعم اضعاف النعم التي في ظاهره و ان في القلب من النعم اضعاف ما في الجسم كله من النعم و ان نعم الايمان بالله تعالي و العلم و اليقين، اضعاف نعم الاجسام و القلوب، فهذه كلها نعم مضاعفة علي نعم مترادفة لايحصيها الا من انعم بها و لايعلمها الا من خلقها.[228]
گويند: شكر نعمت، ديدن منت است و نگاهداشت حرمت.
حمدون قصار گويد: شكر نعمت آن بود كه نفس خويش اندر وي طفيلي بيني.
جنيد گويد: شكر را علتي است و آن آن است كه شاكر نفس خويش را زيادتي ميطلبد. پس او بر حفظ نفس خويش ايستاده است.[229]
البته اين امر در مورد شاكران صاحب نفسْ صادق است و آنها ضعفا و اقوياي از محققان و نيز مبطلان هستند. اما اصفياء بهخاطر فناي نفساني و پيراستن خود از آثار و عوارض نفس، شكرشان براي زيادت نيست، بلكه براي بندگي است و چون خود خود را ناديدهاند، به شكر اندر آيند.
گفتهاند: شكر، دانستن عجز است از شكر.[230]
و گفتهاند: شكر بر شكر تمامتر بود از شكر و آن، چنان بود كه شكر خويش توفيق وي بيني و آن توفيق از جملة نعمت خداي بود بر تو و او را بر آن شكر گويي. پس بر شكر، شكر كني و اين نامتناهي بود.[231]
جنيد گويد: شكر آن بود كه خويشتن را اهل آن نعمت نبيني.
رويم گويد: شكر آن بود كه آنچه در وسع تو بود، اندر آن به جاي آري.
گفتهاند: شكر چشم آن است كه عيب بيني بر كسي، بپوشاني و شكر گوش آنكه چيزي زشت شنوي، بپوشي.
اندر خبر درست آمده است كه «نخست كساني كه اندر بهشت شوند، آن باشند كه به هر حال كه باشند خداي را عزوجل شكر كنند.»[232]
مقام هفتم: خوف
چنانكه گفته شد، شكر از نظر به نعمت برخيزد، خواه نعمت ظاهر باشد، خواه باطن. نعمت سبب امن و اطمينان و آرامش است، از اينرو شكر با اطمينان و تلذّذ همراه است. به همين خاطر است كه پيش و مقدم بر خوف است، زيرا سالك غرق در نعمت الهي، هرگاه به زوال نعمت توجه كند، سبب خوف ميشود.
و نيز سالك كه در مقام شكر است و او را نعمتهاي بيكران الهي احاطه نموده است، آنگاه كه به خود و نعمتهاي درون و بيرون و پيرامون خود مينگرد، هيچ يك از آنها را از خود نميبيند و خود را شايستة هيچ يك از آنها نميداند، بلكه منت و عنايت خداي سبحان ميداند و نيز نميداند كه خداي متعال چرا اين همه نعمت را بدو ارزاني داشته است، بلكه نميداند آيا اين همه نعمت، نتيجة سبب است يا بيسبب است و اگر سبب دارد، سبب آن چيست؟ پس هر لحظه ممكن است نعمت زوال يابد و دورهاش به پايان رسد و سالك محروم گردد. اين حال است كه او را به مقام خوف ميكشاند.
پس خوف پس از شكر است و شكر از لوازم نعمت. پس هرچه نعمت بيشتر باشد، خوف افزونتر خواهد بود و هرچه علم انسان به نعمتهايش بيشتر باشد، خوف او نيز بيشتر خواهد بود.
به همين خاطر است كه خشيت، حال ويژة عالمان است، چنانكه خداي متعال فرموده: «إنما يخشي الله من عباده العلماء».[233]
خوف معنيي بود كه به مستقبل تعلق دارد، زيرا كه از آن ترسد كه خواهد بود از مكروهها يا فوت دوستي چيزي بود كه در آينده اميد ميدارد كه به وي رسد؛ اما آنچه اندر حال موجود بود، خوف به وي تعلق ندارد؛[234] به همين خاطر است كه سلب خوف جز از جاهل و ناداني كه به هيچ يك از نعمتهايي كه بدو ارزاني داشته است آگاهي ندارد، امكانپذير نيست.
كسي كه كمترين آگاهي به داشتههاي خود و نيز كمالات ذاتي و عرضي خود داشته باشد و امكان از دست دادن آن را بفهمد و بتواند موقعيتي را كه كمالات و نعمتهاي خود را از دست داده است، مورد توجه قرار دهد، داراي خوف خواهد بود ولي اين خوف، مقام سالك نيست.
خوف عرفاني
خوف عرفاني عبارت است از «انزعاج قلب و انسلاخ او از طمأنينت أمن، به توقع مكروهي ممكن الحصول و اين مقام تالي شكر از آن است كه نظر شاكر در مقام شكر، مقصور بود بر ملاحظة نعمت الهي كه طمأنينت أمن لازم آن است تا آنگاه كه از مقام خوف به ملاحظة امكان نزول نعمت و سخط نازلهاي به دلش فرو آيد و او را از طمأنينت امن ازعاج كند و به توقع سخط ممكن الحصول، به منزل خوف كشد و نظر جلالبينش با نظر جمالبين قرين گردد و بر ظاهر صلاح حال اعتماد نكند و پيوسته از نوازل قهر و غضب خايف بود.
«گفتهاند كه وقتي جبرئيل به حضرت رسالت آمد و اثر خوف بر او ظاهر بود. رسول از كيفيت حال پرسيد.
جبرئيل جواب داد كه اين خوف نه اكنون حادث است، بلكه از آن روز باز كه دست قهر ازلي درآمد و آن معلم ملكوت را از ميان مقدسان و مسبحان بيرون برد و داغ لعنت ابدي بر جبين نهاد، هيچكس از ما در صوامع قدس بر قرار خود بر سر امن و سكون ننشسته است و از وقوع مثل اين حال ترسان است».[235]
چنانكه گفته شد، عامل خوف بهطور كلي ايمان به غيب و آگاهي از نعمتهاي خداوند است و در برخي از موارد كه خوف عوام بلكه خوف خواص است، احتمال از دست دادن نعمت نيز شرط است و در برخي ديگر هيچ يك از اين امور سبب خوف نيستند، بلكه جلال و هيبت خداي ذوالجلال سبب آن است.
اقسام خوف
خوف بر دو قسم است:
يكم: خوف عقوبت
خوف عقوبت كه ويژة عوام از مؤمنان است كه به كمال و احتمال سلب آن آگاهند. اين خوف»آن بود كه ترسند از عقوبت او اندر دنيا يا آخرت و خداوند سبحانه خوفْ فريضه بكرده است و بر بندگان چنانكه گفت: «و خافون ان كنتم مؤمنين».[236] ديگر جاي گفت: «فاياي فارهبون»[237] و مؤمنان را بستود به خوف.[238]
هرچه آگاهي دربارة كمالات خويش بيشتر باشد، آنها مطلوبتر خواهند بود و هرچه مطلوبتر باشند، احتمال از دست دادن آن گرانتر خواهد بود و خوف از آن افزونتر است. چنانكه اگر كسي مال يا جان خويش را در معرض خطر بيند، از آن به وحشت افتد، پس اگر هستي خويش را در معرض زوال بيند، صد چندان وحشت كند.
يحيي بن معاذ گويد: «مسكين فرزند آدم، اگر از دوزخ بترسيدي چنانكه از درويشي بترسد، اندر بهشت شدي.»[239] زيرا كه اگر از دوزخ بترسد از آن پرهيز كند و ترك واجب نكند.
خوف عقوبت، خوف عام و فراگير است و همه از آن برخوردارند، مگر آنكه هيچ فهمي به خود و آيندة خود نداشته باشد و عقل و دل وي زايل شده باشد.
ابوسليمان دارابي گويد: خوف از هيچ دل مفارقت نكند مگر كه آن دل ويران شود[240] و به همين خاطر است كه اين خوف كامل نيست و ويژة عوام از مؤمنان است كه حظّي طلبند و طلب حظ در حضور خداي سبحان، نشان بهرة اندك از علم و معرفت است.
واسطي گويد: خوف حجابي بود ميان بنده و خداي تعالي و اندرين لفظ اشكالاتي است و معنياش آن است كه خائف، وقت ثاني چشم ميدارد و ابناء وقت، انتظار مستقبل نكنند و حسنات ابرارسيئات مقربان باشد.[241]
در همين معني است حديث شريف رسول خدا كه فرمود: «رأس المال مخافة الله»[242] و نيز فرمود: «رأس الحكمة مخافة الله».[243]
عوامل خوف عقوبت
1ـ تصديق و عيد.[244] چنانكه گفتهاند: «خوف قوت علم بود به مجاري احكام».[245]
2ـ مطالعة جنايت. قال الحسن البصري: يخرج من النار رجل بعد الف عام و يا ليتني ذلك الرجل.[246]
3ـ مراقبت: ابن المبارك گويد: «آنچه خوف انگيزد تا اندر دل قرار گيرد، دوام مراقبت بود، پنهان و آشكار».[247] هرگاه سالك به وعيد خداي سبحان آگاه باشد، اگرچه بهظاهر گناه كوچكي باشد يا انجام مكروهي، بهخاطر عظمت و جلالت حق تعالي، جنايت است و خيانت نه گناه؛ از اينرو نسبت به آينده و سرنوشت خود، نگران و خائف خواهد بود.
اين حال آنگاه به قوت خود ميرسد كه سالك مراقبت داشته باشد و به لغزشهاي بهظاهر كوچك خويش را كه در واقع جنايت است، وقوف و اطلاع كامل پيدا كند.
نشان خوف عقوبت
1ـ پرهيز از وقوع در جنايت[248]
اگر كسي دچار لغزش شده باشد و ترس از دست دادن كمال يا لذتي را داشته باشد، به ترك آن اقدام ميكند و از تكرار آن ميپرهيزد و از جبران آن كوتاهي نميكند.
ببينيد تاجري كه يك بار مال التجاره وي دستبرد دزد و راهزن شده باشد، چه ميكند؟ از آن راه كه احتمال سرقت است، نميرود، بر اموال خود نگهبان ميگمارد و بالاخره هر چارهاي را كه به حفظ سرمايهاش بيانجامد، انديشه ميكند.
گفتهاند: خائف نه آن است كه بگريد و چشم بسترد، خائف آن است كه از آنچه ترسد كه بدان عذاب كنند، دست بدارد.[249] خائف نه آن است كه ميگريد بلكه خائف آن است كه معاصي ترك كند.[250]
ذوالنون مصري را پرسيدند كه كي آسان گردد بنده را راه خوف؟ گفت: آنگاه كه خويشتن را بيمار شمرد، از همه چيزها پرهيز كند از بيم بيماري دراز.[251]
و گويند: صدق خوف، پرهيزيدن است از گناهان ظاهر و باطن.[252]
2ـ تعجيل تدارك جنايت گذشته[253]
از آنجا كه جنايت و خيانت گذشته سبب ترس او گشته است، همانگونه كه به پرهيز از آن اقدام ميكند، به جبران نيز دست مييازد، زيرا تا عوامل خوف كه همان جنايات است، باقي باشد، خوف باقي است و تا خوف باقي باشد، اضطراب و نگراني بر او غالب باشد و تا چنين باشد زندگي به كام وي تلخ باشد و لذتي از آن نيابد.
استاد ابوعلي گويد: خوف آن بود كه بهانه نسازي خويشتن را به عسي و سوف؛ باشد كي چنين بود، باشد كه چنان بود.[254]
3ـ كوتاهي اميد
حاتم اصم گويد: هر چيزي را زينتي است، زينت عبادت، خوف است و علامت خوف كوتاهي اميد است.[255]
4ـ بيرغبتي به دنيا و شهوات آن
ابراهيم شيبان گويد: چون خوف اندر دلي قرار گيرد، مواضع شهوات بسوزد اندر وي و رغبت دنيا از وي براند.[256]
5ـ اندوه دائم
شاه كرماني گفت: نشان ترسگاري، اندوه دائم است.[257]
يادآوري چند نكته مناسب موضوع مورد بحث است.
1ـ اين خوف را به جز وعدههاي اميدوار كننده الهي، چيز ديگري تسكين ندهد. حتي اگر سالك به ترك عوامل خوف اقدام كرده باشد و به جبران گذشته پرداخته باشد، باز هم خوف و نتايج آن از بين نميرود، مگر آن كسي كه همه خوف، از او و از جلالت و عظمت اوست، پيام دهد كه ديگر ترس و اندوهي بر تو نباشد و نترس. اين پيام و وعده است كه خوف را به امن و آرامش بدل ميسازد.
چنانكه فرمود: «لاأجمع علي عبدي خوفين و لا أمنين فاذا أمّنني في الدنيا، أخفته يوم القيمة و اذا خافني في الدنيا أمّنته يوم القيمة»؛[258] بندة من دو بار به خوف مبتلا نگردد؛ دو بار به أمن و آرامش دست نيابد، پس هرگاه كسي در دنيا از من در امان بود، در قيامت در ترس و وحشت خواهد بود و هرگاه در دنيا در ترس از من بود، در قيامت او را امان و آرامش دهم.
2ـ از آنجا كه صاحب خوف عقوبت، تصديق وعيد كرده و لغزشهاي خود را جنايت دانسته است، از وقوع در جنايات پرهيز كرده، به تدارك آن اقدام نموده، به دنيا و شهوات آن بيرغبت گشته است و بهخاطر گذشته خود، به اندوهي پيوسته گرفتار آمده است.
«اگرچه ايمان به غيب دارد، از اهل محبت نبود»،[259] زيرا خوف از عقوبت چنانكه از نام و عنوان آن پيداست، عقوبت نفس مهمترين عامل آن است و آنكه از تأديب و عقوبت نفس هراس دارد، به نفس دل بسته است زيرا تا محبت و دلبستگي نباشد، عقوبت آن رنجآور نيست؛ چنانكه اگر سالك ببيند، نفسِ دشمن او را عقوبت و تأديب ميكنند، نهتنها نگران و غمگين نخواهد بود بلكه شاد خواهد شد.
پس «خوف او از عقوبت نفس، دليل محبت نفس است و در دلي كه محبت نفس باشد، محبت الهي نباشد؛ چه سلطان محبت الهي هرجا كه قصد نزول كند، غير را مجال اقامت نماند.»[260] يك دل جاي دو محبوب نيست، بهويژه اينكه يكي از بزرگترين نشانهاي محبوب، غيرت است و بدين خاطر است كه غير را نميپذيرد از اينروست كه تا خوف دل را پخته نگرداند، محب به محبت حضرت عزت نرسد و اولين نشانه پختگي دل، تطهير آن از اغيار است و رفتن خانه براي يار است.
3ـ خوف عقوبت سبب ميشود تا آنكه به لغزش درآمده است و از قرب حق تعالي بيبهره گشته است و به بيراهه رفته است، به راه باز گردد و ترك لغزش كند و از لطف خاص خداي سبحان برخوردار گردد، چون «خوف تازيانة خداي است، تأديب كند آن را كه از درگاه او رميده باشد.»[261]
4ـ نتيجة ديگر اين خوف اين است كه آگاهي خائف به خداي سبحان افزون ميگردد و نيز حياء و شرم از خداي سبحان را در دل پديد آورد و بدان قوت بخشد، چنانكه گفتهاند: و ثمرة هذا الخوف العلم بالله عزوجل و الحياء من الله عزوجل هو اعلي سريرات اهل المزيد ... و هذا خوف العموم.[262]
دوم: خوف مكر
خوف مكر دومين قسم از اقسام خوف است. همانگونه كه گفته شد، خوف عقوبت، خوف عوام مؤمنان است، ولي خوف مكر، خوف خواص از آنان است.
خوف مكر مربوط به محبان ذات است كه به صفات جمالي مانند رأفت و رحمت و لطف و رضا و مانند آن تعلق دارند و از صفات جلالي مانند عقوبت و قهر و سخط، خائف و متحرزند و در صورت لطف جلي از قهر خفي ايمن نباشند و پيوسته از سوء عاقبت و نداء قطعيت ترسند.[263]
اينان چون مظهر تجليات جمالي خداي سبحان هستند، تاب تحمل جلال وي را ندارند و اگر احتمال رود كه بدان مبتلا شوند، پيوسته در خوفي خواهند بود كه خوف عقوبت نسبت به آن، أمن و آرامش به حساب آيد.
در خبر آمده است كه «لماذا ظهر علي ابليس ما ظهر، طفق جبرئيل و ميكائيل يبكيان زماناً طويلاً، فاوحي الله تعالي اليهما: ما لكما تبكيان كل هذا البكاء؟ قالا: يا رب لانأمن مكرك. فقال الله تعالي: هكذا كونا، لاتأمنا مكري».[264]
گويند: چون ابليس را لعنه الله، اين چنين حال پيش آمد، جبرييل و ميكاييل به روزگار دراز ميگريستند. خداي عزوجل وحي كرد با ايشان كه چه چيز به گريستن آورده است شما را؟ گفتند: بار خدايا از مكر تو ايمن نداريم. خداوند تعالي گفت: چنين باشيد؛ از مكر من ايمن مباشيد.[265]
اين خوف نه از عقوبت نفس است كه عقوبت در مورد اين خائفان نشايد، زيرا كه اينان نفس ندارند تا عقوبت آن ممكن شود و نيز بسياري از آنان، چون ملايكه، تكليف ندارند تا لغزشي باشد و آنگاه عقوبتي، چه آنان «عباد مكرمون»؛[266] «يفعلون ما يؤمرون»[267] هستند.
خوف اينان از جلال خداي سبحان است و خوف حقيقي همين است، چنانكه گفتهاند: خائف آن باشد كه خوف او از جلال حق تعالي باشد، نه از عقوبت.[268]
چون اين خوف، خوف از ظهور جلال و انطواي جمال در جلال است، ويژة آنان است كه جلال الهي را بشناسند و آنان انبياء و كمّل از اولياي خداي سبحانند. چنانكه از عيسي روايت شده است كه «انه قال: يا معشر الحواريين، انتم تخافون المعاصي و نحن معاشر الانبياء نخاف الكفر».[269]
ابوسهل گويد: المريد يخاف ان يبتلي بالمعاصي و العارف يخاف ان يبتلي بالكفر.[270] پيداست كه ترس از كفر هزاران مرتبه بزرگتر و عميقتر است از ترس از معيصت؛ چه معيصت اعضاء و جوراح را آلوده سازد و كفر دل و جان را، بلكه اين دو خوف، هيچ نسبتي با هم ندارند.
به گفته ابوالفيض مصري: خوف النار عند خوف الفراق بمنزلة قطرة قطرت في بحر لجّي؛[271] خوف از عقوبت و آتش جهنم در مقابل خوف از فراق، مانند قطرهاي است در مقابل دريايي پهناور.
عوامل خوف مكر
1ـ محبت الهي
چنانكه گفتيم خوف فراق، درياي بيكرانهاي است و خوف عقوبت قطرهاي. بدين خاطر كه محبت نفس در برابر محبت خداي سبحان، قطرهاي در برابر دريا نيز به حساب نميآيد. اگر نفسِ ضعيف، فقير، ناقص و معيوب، چنان مورد محبت قرار گيرد كه صاحب آن را به خوف دچار سازد، اگر خداي قوي، غني، كامل و مبراي از هرگونه عيب، شناخته شود و مورد محبت واقع شود، چگونه خواهد بود؟ از اينروست كه سالك با رسيدن به محبت الهي، در درياي خوف فرو خواهد رفت، بدين خاطر كه محبوب چنان دل وي را تصرّف كرده است كه احتمال فراق او كشنده است و بند بند از وجود محب جدا ميسازد.
به تعبير اميرمؤمنان صلوات الله عليه: «فهبني يا الهي و سيدي و مولاي، صبرتُ علي عذابك فكيف أصبر علي فراقك؟ و هبني يا الهي صبرتُ علي حرّ نارك فكيف أصبر عن النظر الي كرامتك؟»[272]
2ـ مكر الهي
«فلايأمن مكر الله الا القوم الخاسرون».[273] خوف از مكر سه بيان دارد و از دو جهت قابل توجه و تبيين است. يكم، اينكه لطف و رحمت و جمال الهي، حاوي و شامل قهر و غضب و جلال او نيز است، زيرا صفات او عين يكديگر است از اينرو اگر جمال الهي ظاهر و متجلي گردد، جلال وي باطن و منطوي ميشود و بر عكس.
پس ظهور جمال الهي به صورت نعمت و رحمت، مانند ايمان و علم و معرفت و عمل صالح و ديگر نعمتهاي الهي، در درون خود نقمت را دارد، از اينرو شمول آن بر سالك به معني رها شدن و به كمال دست يافتن نيست، زيرا هر لحظه ممكن است باطن آن آشكار شود و ظاهرش مخفي گردد و در اين صورت كفر و جهل و غفلت و فسق آشكار شود كه احدي در عالم هستي تاب تحمل آن را ندارد.
تعبير ديگر آن، سوء خاتمت است. عارفان اين خوف را عاليترين درجة خوف دانستهاند و آن عبارت است از اينكه: أن يكون قلبه معلقاً بخوف الخاتمة، لايسكن الي علم و لا عمل و لا يقطع علي النجاة بشئ من العلوم و ان علت و لا لسبب من اعماله و ان جلت، لعدم علمه تحقيق الخواتيم.[274]
كسي چه داند كه به او چه خواهند نمود.آنگاه كه حبيب خدا بفرمايد: «ما أدري ما يفعل بي و لا بكم»؛[275] ندانم كه با من و شما چه خواهند نمود. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. پس چگونه ميتوان به علم و عمل و ايمان اعتماد نمود و بدان دلخوش بود.
در اينكه بايد از ظاهر شريعت پيروي نمود، شكي نيست، ولي در اينكه اين پيروي انجام خوشي خواهد داشت، بر كسي آشكار نيست و اگر بر كسي هم آشكار باشد، اسرار الهي است كه افشاي آن كم از كفر نيست.
به همين خاطر است كه گفتهاند: لا يحل للعلماء ايضاً كشف علامات سوء الخاتمة فيمن رأوه فيه من العمال، لان لها علامات جلية عند المكاشفين بها و أدلة خفية عند العارفين المشرف بهم عليها و لكنها من سر المعبود في العبد خبيئة و خبأة في خزائن النفوس لم يطلع عليها الا الافراد ... و سيخرج ذلك يوم تبلي السرائر عند غضبه و عظيم سطوته، فماله من قوة، من عمل و لا ناصر من علم.[276]
عن النبي : «إن العبد ليعمل بعمل اهل الجنة خمسين سنة حتي يقال: انه من اهل الجنة و في خبر: حتي ما يبقي بينه و بين الجنة الا شبر، ثم يسبق عليه الكتاب فيختم له بعمل اهل النار».[277] اينان به همان چيزي دست مييابند كه از پيش برايشان مقدر شده است و علم حق تعالي معلوم گشته است، چنانكه فرمود: «اولئك ينالهم نصيبهم من الكتاب»؛[278] آنچه در كتاب الهي برايشان رقم خورده است به كم و كاست، بدانها خواهد رسيد، چنانكه فرمود: «و إنا لموفوهم نصيبهم غير منقوص». [279]
در اخبار بهطور مكرر وارد شده است كه عمل بنده بهگونهاي است كه از اهل بهشت به نظر ميرسد يا از اهل جهنم به شمار ميرود، ولي در اندك زماني، به قدر يك وجب مانده به آخر، تا روح به حلق ميرسد و آخرين مرحله نزع روح است، تغيير جهت ميدهد و به همان دست مييابد كه برايش مقدر شده بود.
و قد نوّع بعض العارفين خوف المؤمنين علي مقامين فقال: قلوب الابرار معلقة بالخاتمة، يقولون: ليت شعري ماذا يختم لنا به؟ و قلوب المقربين معلقة بالسابقة، يقولون: ليت شعري ماذا يسبق لنا به؟ … و من حقت عليه كلمة العذاب و سبق له من مولاه الختم بسوء الاكتساب، لم ينفعه شئ، فهو يعمل في بطالة لا اجر له و لا عاقبة، قد نظر اليه نظره بعد.[280]
و لعلّ ذكر البعد في الابعاد الذي شيب الحبيب القريب في قوله صلي الله عليه وآله: «شيّبتني هود و اخواتها و سوره الواقعة و اذا الشمس كوّرت و عم يتسائلون». لان في سورة هود: «ألا بعداً لثمود»،[281] يعني وقعت السابقة لمن سبقت له و حقت الحاقة بمن حقت عليه، خافضة رافعة، خفضت قوماً في الآخره كانوا مرفوعين في الدنيا حين ظهرت حقايق و كشفت عواقب الخلايق و اما سورة التكوير، ففيها خواتم المصير و هي صفة القيامة لمن أيقن و فيها تجلي معاني الغضب لمن عاين آخر ذلك و «إذا الجحيم سعّرت و إذا الجنة ازلفت علمت نفس ما أحضرت»[282] ... حينئذ يتبين للنفس ما احضرت من شر يصلح له الحجيم او خير يصلح له النعيم ... فكم من قلوب قد تقطّعت حسرات علي الابعاد من الجنان بعد اقترابها.[283]
معني ديگر خوف مكر عبارت است از تعلق اراده و مشيت الهي به ايجاد خوف در بندگان خالص خود بهوسيلة انسانهاي پست و مادون آنها تا كه عبرتي باشد بر ديگران.
سلطة اهل فسق و فجور بر بندگان صالح خداي متعال و نيز تصرف شيطان در افكار و رفتار و يا خاطرات شايستگان از همين نمونه است و نيز نيكان را تنبيه ميكند تا عوام عبرت گيرند.
گفتهاند: و من خوف العارفين، علمهم بان الله تعالي يخوف عباده بما شاء من عباده الأدنين يجعلهم نكالاً لادنين و يخوف العموم من خلقه بالتنكيل ببعض الخصوص من عباده حكمة له و حكماً منه.[284]
نيكان را از درگاه خود ميراند، شهداء را براي عبرت صالحان سياست ميكند، بر صديقين براي عبرت شهداء سختگيري ميكند.
نتيجه اينكه گروهي را از درگاه خود ميراند تا مراتب پايينتر از آنها عبرت گيرند و به مراتب بالاتر از آنها پند دهد و هذا داخل في بعض تفسير قوله عزوجل: «آتيناه آياتنا فانسلخ منها»،[285] قال بعض اهل التفسير ... انه اوتي النبوة و المشهور انه اوتي الاسم الاكبر فكان سبب هلاكه.[286]
خداي متعال كاري نموده است كه احدي در عالم هستي جز نادانان و كوتهنظران، احساس امنيت نكند، زمينيان و آسمانيان با همه پاكي و قداست آنها، از عذاب الهي در امان نباشند، چنانكه خود فرمود: «إنّ عذاب ربهم غير مأمون».[287]
خوف مكر ترسي است از عظمت خداي متعال و جهل نسبت به مشيت او. مردي بشر حافي را گفت: از مرگ عظيم ميترسي؟ گفت: به حضرت پادشاه شدن صعبت است.[288]
گفتهاند: خوف حركت دل بود از هيبت خداي.[289] و هذا خوف لا يقوم له شئ و كرب لا يوازيه مقام و لا عمل. لولا ان الله تعالي عدله بالرجاء لاخرج الي القنوط و لولا انه روّحه بروح الانس بحسن الظن لادخل في الإياس.[290]
نشان خوف مكر
1ـ تحيّر و سرگرداني بر در مشيت خداي متعال. زيرا كه خايف نميداند كه با او چه خواهند نمود. اگر بيامرزد و ببخشد، شايستة خداست و اگر سخت گيرد و عذاب كند، شايستة بنده است.
رسول خدا فرمودند: «اگر مرا و عيسي بن مريم را عذاب كني، ظلم نكردهاي».[291] يكي ديگر گويد: علامت خوف، تحير بود بر در غيب.[292] اين خائفان به اميد ميزيند و به رحمت دل بستهاند، نه به خود و اعمال خود.
2ـ هركس از او بترسد، چون با خوف او، اثري از آثار جلال و هيبت الهي همراه بود. «من خاف الله خافه كل شئ».[293] تا جلال و عظمت الهي بر كسي مسلط نشود و در او ظهور نيابد، اين خوف پديد نيايد، چه اين خوف ثمرة تجلي جلال و سطوت اوست، پس خائف مظهر آن است، از اينرو وجود خائف، ظهور جلال است و جلال در هر كجا كه ظاهر شود، اهل نظر را سخت بترساند.
3ـ او از هيچ چيز نترسد الا از خدا. چنانكه گفتهاند: الخائف الذي لا يخاف غير الله.[294] زيرا كه آنجا كه جلال الهي ظهور يابد، جا براي هيچ بزرگي و هيبتي باقي نميماند، چه همه هيبتها و عظمتها شعاعي و سايهاي از هيبت اوست و نشاني از عظمت اوست، از اينرو آنجا كه خورشيد عظمت بتابد، جا براي پرتو آن باقي نميماند. پس آنكه از عظمت خداي متعال خايف باشد، جا براي ترس از غير در وجودش باقي نماند.
اولياء خوف ندارند.
«ألا إن اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون».[295] اولياي خدا نه خوف دارند از آينده و نه خوف دارند از گذشته. چون آنان از گذشته چنان پاكند كه حزن بر آن ناممكن است؛ نقصي و عيبي از گذشته ندارند تا بر آن غمگين باشند و اندوه خورند و آينده آنان نيز ثمره گذشته آنان است. آينده آنان نهتنها به پاكي گذشته آنان است، بلكه ظهور پاكي و طهارت گذشتة آنهاست، چون ميوه و درخت. كمال درخت در ميوه آشكار ميشود و كمال طهارت گذشتة آنان در آينده آنان ظاهر ميگردد، پس نه ترس دارند و نه اندوه.
و نيز عامل خوف، طلب حظ در آينده است و عامل حزن، طلب حظ در گذشته؛ «مولد وجود هر دو طلب حظ است. مولد حزن، طلب ادراك حظ فايت و مولد خوف، طلب حظ موجود با توقع فوت و اين طايفه از طلب حظ، گذشتهاند.»[296] اينان بهخاطر ظهور ولايت حق تعالي بر هستيشان، فارغ از گذشته و آيندهاند، فارغ از حظ و بهرهاند. اينان حال را شناسند و حال را به تماشاي وي پردازند، چنانكه ويژگي محب محبوب همين است.
چنان در درياي بيكرانة محبت غرقند كه فرصت نگاه به گذشته يا آينده ندارند. آينده و گذشته را به غفلت از جمال يار نخواهند. به همين خاطر است كه آنان را «ابن الوقت» خواندهاند. آنكه گذشته و آينده نداشته باشد يا از آن فارغ باشد، از آثار آن نيز كه خوف و حزن است، پيراسته است. اينان به جاي خوف خشيت دارند.
خوف و خشيت
ابوالقاسم حكيم گويد: خوف بر دو رتبت بود: رهبت و خشيت. صاحب رهبت چون بترسد، بگريزد، چون بگريزد، پس هواء خود رود، چون رهبانان كه متابع هواء خويش باشند. چون لگام علم، ايشان را باز كشد، به حق شرع قيام نمايد، آن خشيت باشد.[297]
ابوعلي دقاق گويد: خوف را مرتبتهاست؛ خوف است و خشيت و هيبت. خوف از شرط ايمان است و حكم او، قال الله تعالي: «و خافون إن كنتم مؤمنين»[298] و خشيت از طريق علم بود. قال الله تعالي: «إنما يخشي الله من عباده العلماء»[299] و هيبت از شرط معرفت بود.[300] قال الله تعالي: «و يحذّركم الله نفسه».[301]
از رسول خدا پرسيدند كه منظور از آية كريمه «والذين يؤتون ما آتَوا و قلوبهم وجلة»،[302] كسي بود كه زنا كند و دزدي كند و خمر خورد؟ گفت: نه، اين آن بود كه نماز كند و روزه بدارد و صدقه دهد. ترسد كه از وي نپذيرند.[303]
واسطي گويد: چون حق ظاهر گردد بر اسرار، آنجا نه خوف ماند و نه رجا و اندر اين اشكال است و معنياش آن بود كه چون سِرّها پاك شود به شواهد حق و شواهد حق همة سر فراگيرد، اندرو هيچ نصيب نبود ذكر مخلوق را و خوف و رجاء از آثار بقاء حس بود به احكام بشريت.[304]
حاصل آنكه، كسي كه از پذيرش اعمال صالح خود در ترس و هراس است، خوف او خوف مكر بود و آنكه فارغ از خود و اعمال خود گشته باشد ولي بهخاطر كمال معرفت و آگاهي به حق تعالي و وصول به مكاشفات و مشاهدات، از خود ايمن نباشد، خشيت دارد، نه خوف، چه «خوف صفت محجوبان است» و خشيت و هيبت صفت اهل مكاشفات و مشاهدات و معاينات است».[305]
از اينروست كه خوف زايلشدني است، ولي خشيت باقي و ماندني است، زيرا چنانكه گفته شد، خوف ويژگي اهل حجاب است، پس آنگاه كه حجاب براندازند و به مشاهده در آيند، عوارض آن نيز برافتد و محو گردد، پس چون به شهود رسند، خوف از آنان زايل شود؛ ولي خشيت ثمرة رفع حجاب از دل و سرّ وجودي است يعني كه از لوازم ذات عارف بالله است و ذاتي، ماندني است.
صاحبان خشيت اندكند و متّصفان به خوف عقوبت بسيار و متلبّسان به خوف مكر، ميانه. عوام از خلق كه ظاهر شريعت شناسند و باور داشته باشند، اهل خوف عقوبتند و مخلصين كه خود را از ميانه برداشته باشند و در اظهار حق، هوالحق گويند و نه انا الحق، اهل خشيتند و ميانه آن دو دسته، اهل خوف مكرند، به همين خاطر است كه پايان دار تكليف را خوشايند دانند.
كان بعض العارفين يقول: لو كانت الشهادة علي باب الدار و الموت علي الاسلام عند باب الحجرة، لأخترت الموت علي الشهادة. قيل: ولم؟ قال: لأني لا ادري ما يعرض بقلبي من المشاهدة فيما بين باب الحجرة و باب الدار فيغير التوحيد.[306]
زهير بن نعيم الباني گويد: ما اكبر همي ذنوبي. انما اخاف ما هو اعظم علي من الذنوب و هو ان اسلب التوحيد و اموت علي غيره.[307]
برخي ديگر گويند: لو اني ايقنت ان يختم لي بالسعادة كان احب الي مما طلعت عليه الشمس في حياتي اجعله في سبيل الله تعالي.[308]
حس بصري ميگويد: لو اني اعلم أني برئ من النفاق كان احب الي مما طلعت عليه الشمس.[309]
مقام هشتم: رجاء
«يا عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله إن الله يغفر الذنوب جميعاً».[310]
ملاحظة رحمت و كرم خداي تعالي در سالك حالي پديد آورد و او را بهگونهاي سازد كه از نقصها و ضعفهاي خود هراس نكند و به صلاح و سعادت و آرامش اميد داشته باشد كه آن را رجاء گويند.
تعريف رجاء
رجاء، ارتياح قلب است به ملاحظة كرم مرجُوّ، چنانكه ابوعبدالله خفيف گويد: الرجاء ارتياح القلوب بملاحظة كرم المرجو و جنيد گويد: الرجاء ثقة الجود من الكريم و بعضي گفتهاند: الرجاء قرب القلب من ملاحظة الرب و بعضي گفتهاند: رؤية الجلال بعين الجمال[311] و گفتهاند: رجاء، ايمني بود به جود كريم و گفتهاند: رجاء رؤيت جلال بود به عين جمال و گفتهاند: رجاء، نزديكي دل است از لطف حق جل جلاله و گفتهاند: شادي دل بود بر وعدههاي نيكو و گفتهاند: نظر بود به بسياري رحمت خداي.[312]
همانگونه كه عظمت خداي متعال، بند بند از وجود هر موجود داراي علم و شعوري ميگسلد و چنان خوف و هراسي بر او حاكم ميسازد كه اگر در تمام عمر خود به عبادت و راز و نياز و كارهاي شايسته پرداخته باشد و از گناه و ناپسندي و آنچه رضاي حق تعالي در آن نيست، پرهيز كرده باشد، باز هم خود را سرتاسر گناه و آلودگي ميبيند و از زشتيهاي خود به وحشت ميافتد و براي خود پناهگاهي نمييابد.
در مقابل آن، اگر بنده، رحمت و كرم خداي متعال را ببيند، چنان اميد و دلبستگي به او دست ميدهد كه اگر در تمام عمر به گناه و نافرماني آلوده باشد و هيچ نشاني از شايستگي در خود نبيند، باز هم او را باكي نيست و اگر از آلودگيهاي خود بگريزد، به عفو و رحمت خداي متعال پناه ميبرد و اگر قهر و غضب او، وي را به خوف و هراس اندازد، رحمت و لطف او، وي را به اميد و شادي دعوت كند.
ابوعبدالله خفيف گويد: رجاء شاد شدن است به وجود فضل او و گفتهاند: راحت دل بود به ديدن كرم حق سبحانه و تعالي.[313]
لطف بيپايان حق تعالي و كرم بيمثال وي، بهگونهاي است كه همه اهل عالم را از نيكان و بدان، بدو اميدوار ساخته است. اگر نبود هشدارهاي انبياء و اولياء صلوات الله عليهم اجمعين به دوري گزيدن از قهر و غضب الهي، متوسطان از بندگان خدا چنان بدو اميدوار بودند كه از فرو رفتن در هر زشتي و آلودگي پرهيز نداشتند. كرمي را كه خداي متعال توصيف كرده است چنان است كه مايه آرامش دل همگان است.
تنها به اشارهاي از آن در كتاب خود بسنده كرده است، ولي در عين حال، اميد بندگان خدا از حجم كتابها نيز گذشته است و در واقع مهمترين عامل رجاء، لطف و رحمت بيپايان الهي است كه اگر ظهور كند، تمام نقصها و زشتيها را چنان بپوشاند و به چنان كمال و زيبايي تبديلشان سازد كه همه بدان دلبسته گردند.
امام باقر صلوات الله عليه فرمودند: «أنتم اهل العراق تقولون: أرجي آية في كتاب الله تعالي، قوله تعالي «يا عبادي الذين أسرفوا علي انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله»[314] و نحن اهل البيت نقول: أرجي آية في كتاب الله تعالي: «و لسوف يعطيك ربك فترضي»،[315] وعده ربه عزوجل ان يرضيه في امته».[316]
از رسول خدا در تفسير اين آيه كريمه «يوم لايخزي الله النبي و الذين آمنوا معه»،[317] روايت شده است كه خداي متعال به پيامبرش وحي فرستاد كه: «تريد ان اجعل حساب امتك اليك؟ فقال: لا. يا رب انت خير لهم مني. قال: اذاً لانخزيك فيهم.»[318]
و در روايت ديگر نقل شده است كه: ان رسول الله سأل ربه تعالي في ذنوب امته. فقال: يا رب اجعل حسابهم اليّ لئلا يطلع علي مساويهم غيري. فاوحي الله تعالي اليه: هم امتك و هم عبادي و انا ارحم بهم منك، لاأجعل حسابهم الي غيري، كيلا تنظر في مساويهم انت و لا غيرك.[319]
روزي رسول خدا فرمود: «يا كريم العفو. فقال له جبرئيل : تدري ما تفسير يا كريم العفو؟ هو انه عفي من السيئات برحمته ثم بدلها حسنات بكرمه».[320]
ان الله تعجب من يأس ابن آدم و قنوطه مع قرب رحمته منه.[321]
إنّ اعرابياً قال: يا رسول الله من يلي حساب الخلق؟ فقال: الله تبارك و تعالي. قال: هو بنفسه؟ قال نعم. فتبسم الاعرابي. فقال رسول الله : مم ضحكت يا اعرابي؟ فقال: ان الكريم اذا قدر عفي و اذا حاسب سامح. فقال النبي ، صدق الاعرابي. ألا لا كريم اكرم من الله تعالي، هو اكرم الا كرمين.[322]
آوردهاند كه اعرابي به نزديك رسول آمد و گفت: يا رسول الله! فرداي قيامت، حساب بندگان با كه خواهد كرد؟ گفت: خداي تعالي به خودي خود. اعرابي بخنديد. رسول ، وي را گفت: خنديدن تو بر چيست؟ گفت: كريمان چون قادر شوند، عفو كنند و چون حساب كنند، مسامحت كنند.[323]
عامل رجاء
عامل رجاء فضل و رحمت خداي متعال است، نه كردار بنده. زيرا اگر كردار بنده وارسي شود، نقطة سفيدي در آن يافت نشود، زيرا از فقير، جز فقر نشايد؛ از رو سياه، جز سياهي نتابد و از ممكن، جز امكان نيايد.
آنانكه نقطة عصمت عالم بودند، به خويش و كردار خويش كه نگريستند، شرم كردند و آن را لايق خود دانستند نه شايستة خداي. نه علم خويش را شايستة خداي تعالي دانستند و نه عمل خويش را. با اشك و آه فرمودند: «إلهي ما عرفناك حق معرفتك»؛[324] «و ما عبدناك حق عبادتك».[325]
يحيي بن معاذ گويد: پنداري اميد من به تو با گناه غلبه همي كند بر اميد من به تو با اعمال نيكويي كه كرده ام، زيرا كه اعتماد من اندر اعمال بر اخلاص است و مرا اخلاص چون بود كه من بندهام به آفت معروف و اميد من اندر گناه با اعتماد است بر فضل تو و چرا نيامرزي و تو خداوندي به جود موصوف.[326]
امير مؤمنان صلوات الله و سلامه عليه فرمودند: «من أذنب دنباً فستره الله عليه في الدنيا، فالله اكرم ان يكشف ستره في الآخرة و من أذنب ذنباً فعوقب عليه في الدنيا، فالله تعالي أعدل من ان يثني عقوبته علي عبده في الاخرة».[327]
خداي تعالي وحي كرد به داود كه «يا داود! فرا قوم خويش بگو كه من شما را بدان نيافريدهام كه بر شما سود كنم، بدان آفريدم كه شما بر من سود كنيد.»[328]
از آنجا كه اگر بنده دل به رجاء داده باشد و از خوف تهي باشد، اگرچه رحمت عام خداي متعال او را در بر خواهد گرفت، ولي از رحمت خاص او كه از لوازم خوف از اوست، بيبهره خواهد شد و در نتيجه به كمال شايستة خود نخواهد رسيد. اگرچه آمرزيده ميشود، ولي آمرزش و خلاص از عذاب، اولين درجه آرامش و برخوردي از راحتي است و نه همه آن.
به تعبير ديگر، رحمت خاص خداي متعال اگرچه با نگاه به فاعليت حق تعالي، تام است و تمام و در نتيجه توانايي فرا گرفتن همه چيز را دارد، ولي در شمول آن، قابليت نيز شرط است و در پيدايش قابليت، خوف و عمل به لوازم آن شرط است. پس آنكه خوف ندارد، قابليت برخورداري از رحمت خاص خداي متعال را ندارد يا كمتر دارد. اين است كه بايد بين خوف و رجاء تعادل باشد چنانكه لقمان به فرزندش فرمود:
«يا بني! خف الله مخافةً لاتيأس من رحمته و أرجه رجاءً لاتأمن من مكره»؛[329] آن چنان خائف باش كه از رحمت وي نااميد نباشي و آن چنان اميدوار باشد كه از مكر وي در امان نباشي. هريك از اين دو، به تنهايي يا سبب يأس است كه كم از كفر نيست، زيرا «لاييأس من روح الله الاّ القوم الكافرين»[330] و يا سبب امنيت از مكر الهي است كه خود سبب خسران ابدي خواهد بود؛ «فلايأمن مكر الله الا القوم الخاسرون».[331]
ابوعلي رودباري گويد: الخوف و الرجاء كجناحي الطائر اذا استويا استوي الطير و تمّ في طيرانه.[332] ابوعلي رودباري راست گويد خوف و رجاء دو بال مرغند؛ چون راست باشند، مرغ راست پرد و نيكو و چون يكي به نقصان آيد، ديگر ناقص شود و چون هر دو بشوند، مرغ اندر حد هلاك افتد.[333]
ابوعثمان مغربي گويد: هر كه همه بر مركب رجاء نشيند، معطل ماند و هركه بر مركب خوف نشيند، نوميد شود و ليكن يك بار بر اين و يك بار بر آن[334] و حقير گويد: يك پا بر اين، يك پا بر آن.
بايد توجه داشت كه رجاء با تمني يكي نيست؛ آنكه رجاء دارد، به طلب مرجو خود پيوسته در تلاش است و از سستي و تنبلي و امروز به فردا شدن پرهيز دارد، ولي آنكه تمني دارد، بيجد و جهد خواهد و به كار و فرمان نپردازد.
تفاوت ميان رجاء و تمنّي
1ـ گفتهاند: ميان رجاء و تمنّي تفاوت است. تمني صاحبش را به كاهلي درآرد و به راه جد و جهدش بيرون نشود و صاحب رجاء، به عكس اين بود و رجاء محمود بود و تمني معلول.[335] به همين خاطر است كه گفتهاند: نشان رجاء نيكويي طاعت بود.[336]
شخصي به اميرمؤمنان صلوات الله و سلامه عليه گفت: «كيف أنتم؟ فقال: نرجو و نخاف فقال : من رجاء شيئاً طلبه و من خاف شيئاً هرب منه»؛[337] آنكه به چيزي اميد داشته باشد در پياش رود و آنكه از چيزي ترسد، از آن گريزد.
ابن خبيق گويد: رجاء بر سه گونه بود: مردي نيكويي كند و اميد دارد كه فرا پذيرند و مردي بود كه زشتي كند، توبه كند و اميد دارد كه وي را بيامرزند؛ سه ديگر رجاء كاذب بود، اندر گناه ميافتد و ميگويد: اميد دارم كه خداي مرا بيامرزد و هر كه خويشتن را به بد كرداري داند، بايد كه خوف او غلبه دارد بر رجاء.[338]
حاصل آنكه بايد تخمي پراكند، آنگاه به اميد رويش آن نشست. زمين شخم ناكرده، تخم نپراكنده، اميد درو كردن داشتن، آروزي خام است نه اميد؛ از اينروست كه انجام طاعات و پرهيز از نافرماني، نه نشان اميد است بلكه خود اميد است.
و من الرجاء تحسين الاخلاق مع الخلق و جميل الصبر عليهم و حسن الصفح و لطيف المداراة لهم تقرباً الي الله عزوجل و تخلّقاً باخلاقه رجاءً ثوابه و طمعاً في تنجيز وعده و اتّباعاً لسنة رسوله و من الرجاء ترك الاهواء الرديئة و الشهوات المطغية و يحتسب في ذلك علي الله نفيس الذخائر العالية و من الرجاء افتعال الطاعات و حسن الموافقات، ينوي بها و يسأل مولاه الكريم عظيم الرغائب و جليل المواهب، لما وهب له من حسن الظن به.[339]
2ـ تفاوت ديگر رجاء با تمني اين است كه صاحب رجاء عالم است و داند كه كسب نتايج و كمالات از اسباب آن، كه سنتهاي تغييرناپذير الهي است،[340] توان شد، نه از هر راهي و هر كاري. دانند كه اگر خداي متعال سببساز و سببسوز است، حكيم است و كار به حكمت ميكند. ولي صاحب تمني چنين نيست؛ كشت نكرده، محصول طلب ميكند؛ راه نرفته، مقصد ميخواهد و اين نشان جاهل است. اگر به لقمه ناني رسيدن، اسباب و عللي دارد كه بايد آن را به دست آورد، به سعادت ابدي رسيدن، بيعلت و سبب نشايد.
به همين خاطر است كه خداي متعال اميدواران را عالم ناميده است، اگرچه به اشارت. فرمود: «أمّن هو قانت آناء الليل ساجداً و قائماً يحذّر الآخرة و يرجو رحمة ربه قل هل يستوي الذين يعملون و الذين لايعلمون»؛[341] آيا كسي كه در نيمههاي شب به عبادت پرداخته است و از آخرت پروا دارد و اميد به رحمت خداي خويش دارد (با ديگران برابر است) بگو: آيا دانايان با نادانها برابرند؟ شب زندهداران و اميدواران به رحمت الهي، به علم توصيف شدهاند و غير آنها به جهل و ناداني.
پرسشهاي بيپاسخ در قرآن
پرسشهايي كه در قرآن كريم مطرح شده است و بدان پاسخ داده نشده است، بدين خاطر است كه پاسخ آن با فطرت و عقل آدمي قابل دريافت است و انسان با اندك توجهي ميتواند پاسخ آن را بفهمد به عنوان نمونه:
مثل الفريقين كالاعمي والاصم و البصير و السميع، هل يستويان مثلاً؟[342]
ضرب الله مثلاً رجلاً فيه شركاء متشاكسون و رجلاً سَلَماً لرجل، هل يستويان؟[343]
هل يستوي الاعمي و البصير افلا تتفكرون؟[344]
هل تستوي الظلمات و النور؟[345]
پرسش از برابري بين اهل جد و جهد و عبادت و اميد با غير آنان نيز همينگونه است كه با اندك دقت و انديشه، هر كس به پاسخ آن دست مييابد.
اهل رجاء بر دو دستهاند:
1ـ آنانكه در طلب و جستجوي حظّند.
2ـ آنانكه در پي يافتن حقّند.
اگرچه رجاء بهطور كلي پسنديده و از عوامل سعي و كوشش سالك و دوام آن است، ولي اميد به رسيدن به حظوظ و لذتهاي دنيوي و اخروي كه صاحب و آفريدگار آن حظوظ در نظر نباشد بلكه او هم در نظر باشد، ولي در عرض نعمتها و لذتها باشد، كمترين درجة اميد و رجاء است كه عوام را شايسته است نه خواص را. «هر كه رجاي او بر نيل حظ دنيوي يا اخروي مقصور بود و خلاف آن را كاره باشد، رجاي او مظنة اعتراض بود»[346] و همين قسم از رجاء است كه مورد اعتراض خواجه عبدالله انصاري قرار گرفته است، نه رجاي خواص.
خواجه ميگويد: «الرجاء اضعف منازل المريد لانه معاوضة من وجه و اعتراض من وجه.»[347] از آن جهت معاوضه است كه چيزي ميدهد و كاري ميكند تا به حظ و لذت دست يابد و از آن جهت اعتراض است كه غير از آن را نميخواهد و اين رجاء عوام يا اول منزل رجاء سالك است.
اما رجاء حقجويان و خداخواهان، گذشتن از همهچيز و خواستن اوست؛ نه لذتي خواهند، نه نعمتي جز لقاي او. بنابراين «رجاي طالبان حق به لقاي او، عين موافقت مراد او باشد، نه مظنّة اعتراض؛ چه اعتراض، طلب مخالف مراد اوست و طلب لقاي او مخالف مراد او نه.[348]
در خبر است كه «من أحب لقاء الله أحب الله لقائه»؛[349] كسي را كه خدايش خواهد و لقايش را دوست دارد، مراد اوست نه خلاف مراد او. به همين معناست كه گفتهاند: رجاء رؤيت جلال حق است كه به عين نيستي، به هستي خود نظر كند.[350]
چنانكه پيش از اين در تفاوت بين رجاء و تمني گفتيم، علامت راستي رجاء، فراهم ساختن اسباب وصول به چيزي است كه اميد آن را دارد و آنكه بدون فراهم ساختن مقدمات و ابزار، چيزي ميطلبد، او متمني است نه راجي؛ تمني دارد نه رجاء؛ در آرزو به سر ميبرد نه اميد.
علامت صدق رجاء
1ـ توجه كلي به او
2ـ قطع تعلق از موانع
صاحب رجاء در صورتي در آن صادق است كه به لوازم آن پايبند باشد. نخست با انجام كارهاي شايسته و افكار و عقايد بايسته بدو توجه كند، آنگاه از نگاه به غير بپرهيزد و چيزي يا كسي را در نگاه خود به محبوب شريك نسازد، چنانكه حق تعالي فرمود: «فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربّه احداً».[351]
آنكه اين دو صفت را نداشته باشد، اگرچه به اسم و به ظاهر اهل رجاء باشد، ولي در واقع چنين نيست، بلكه اهل تمني است، زيرا «هر كه به چيزي اميدوار بود و بر عملي كه بدان موصل باشد، مسارعت ننمايد، او را متمني و مدعي خوانند، نه صاحب رجاء.»[352]
مقام نهم: توكل
توكل تفويض امر است با تدبير وكيل علي الاطلاق و اعتماد بر كفالت كفيل ارزاق.[353]
سالك پس از استقرار در مقام رجاء و پس از آنكه اميدش به خداي متعال بود نه به خود و اعمال خود، دل به داشتهها نداد بلكه به ناداشتهها خوش بود، ديگران را نيز مانند خود ضعيف و فقير ديد، آمادة ورود در مقام توكل ميشود، چه واگذاردن تدبير امور به خداي متعال نتيجه ضعيف و بيمقدار يافتن خود و ديگران است، چنانكه در اسباب توكل گفته خواهد شد.
ذوالنون گويد: التوكل ترك تدبير النفس و الانخلاع من الحول و القوة؛[354] توكل ترك تدبير نفس است و بيرون شدن از حول و قوت خود[355] و براي خود حول و قوت نديدن و نشناختن و خود را ضعيف دانستن و همه حولها و قوتها را از خدا دانستن و حول بيشتر و شديدتر از قوت است، زيرا مراد از حول، حركت است و مراد از قوت، توانايي حركت.[356]
جنيد گويد: التوكل ان تكون لله كما لم تكن، فيكون الله لك كما لم يزل.[357]
حمدون گويد: التوكل هو الاعتصام بالله؛[358] توكل دست به خداي تعالي زدن است.[359] دست و دل شستن از غير او و دست آويختن به حق تعالي.
سهل بن عبدالله گويد: اول مقامات التوكل ان يكون العبد بين يدي الله كالميت بين يدي الغاسل، يقلّبه كيف أراد و لايكون له حركة و لا تدبيراً؛[360] اول مقام اندر توكل آن است كه پيش قدرت چنان باشي كه مرده پيش مرده شوي، چنانكه خواهد ميگرداند، مرده را هيچ ارادت و تدبير و حركت نباشد.[361]
گفتهاند كه: التوكل الاعتصام بالله و قيل هو التعلق بالله.[362]
توكل آن است كه اسباب از ديد سالك برچيده شود، ثمرات آن ناديده گرفته شود در انجام كار، توجه به خلق و ستايش و نكوهش آنان نداشته باشد، چه «المتوكل إذا رأي السبب او ذم او مدح، فهو مدع لا يصح له التوكل.»[363]
نه چيزي را به خودي خود بستايد و نه آن را نكوهش كند. اسباب را از خداي متعال بداند «و التوكل ترك التدبير و ليس معناه ترك التصرف فيما وجه العبد فيه و ابيح له كيف و هو يقول: من طعن علي التكسب فقد طعن علي السنة ... انما يعني بترك التدبير، ترك الاماني و قوله لم كان كذا؟ اذا وقع و لم لا يكون كذا؟ او لو كان كذا، فيما لا يقع لان ذلك اعتراض و جهل بسبق العلم و غفلة عن رؤية المشيئة و جريان الحكم بها.[364]
ابوسعيد خراز گويد: توكل اضطرابي بود بيسكون و سكون بود بياضطراب و گفتهاند توكل آن بود كه نزديك تو، اندك و بسيار هر دو يكي باشد.
ابن مسروق گويد: توكل گردن نهادن است به نزديك مجاري حكم و قضا.
سهل را پرسيدند از توكل؟ گفت: دلي بو كه با خداي تعالي زندگاني كند بيعلاقتي.[365]
چنانكه ملاحظه شد، تعاريف ياد شده، مربوط به مراتب مختلف توكل است كه حاصل آن عبارت است از: كار را از خود ستاندن و به خداي خود وانهادن، قوت و توان را از خود و غير نديدن و همه را از او دانستن، اعتماد از همه بريدن و بر او تكيه كردن، از همه قطع اميد كردن و بدو اميد داشتن، دست از اغيار كوتاه ساختن و به ذيل عنايت او چنگ زدن، در مقابل اراده و فعل او، چون و چرا نداشتن و اعتراض رها كردن، اسباب را از او ديدن و غير را در آن شريك نداشتن، شكر و سپاس را به او اختصاص دادن و از اسبابْ گله و شكايت نداشتن، در حوادث روزگار از جهتي آرام بودن و از جهتي دلواپس گشتن، كم و بيش از او دانستن و هر دو را مشيت حق تعالي دانستن، قضا و قدر به عين رضا پذيرا شدن و بالاخره دل از اغيار تهي ساختن و خانه به صاحب آن واگذاشتن است و اين اگرچه تعريف توكل است، ولي بيشتر مراتب آن را نيز در بر دارد.
فضيلت توكل
اگر توكل هيچ نداشت جز اينكه نشان از ايمان و يقين قلبي به خواست و مشيت خداي متعال است، وي را بس بود و اگر نداشت جز اين ذكر حكيم كه «و علي الله فتوكّلوا ان كنتم مؤمنين»[366] و اگر نداشت چيزي جز محبت الهي، به همه عالم برتري داشت چنانكه فرمود: «إن الله يحب المتوكّلين».[367]
آنانكه به محبت و راز و رمز آن آشنايند، با شنيدن «إن الله يحب المتوكّلين» به سكر در آيند و در همان سكر كه عين صحو است (كه سكر محبان عين صحو آنان است و صحوشان عين سكر) و حالشان مترنّم به اين ذكر است كه «إني لاأحبّ الآفين»،[368] زيرا كه حق تعالي، متوكلان را حبيب خويش قرار داده است و كأس محبت خويش بدانها چشانده است.
لقمان در سفارش به فرزندش گفت: «و من الايمان بالله عزوجل التوكل علي الله، فان التوكل علي الله يحبّب العبد»[369] و نيز گفت: «و من يتوكل علي الله و يسلّم لقضاء الله و يفوّض الي الله و يرضي بقدر الله، فقد أقام الدين و فرق يديه و رجليه لكسب الخير و اقام الاخلاق الصالحة التي تصلح للعبد امره».[370]
نشان توكل
از آنجا كه صاحب توكل، اسباب را از سببسازي حق تعالي ميداند و براي آنها حقيقتي جز آيت خداي متعال نميشناسد، از اينرو متأثر از آنان نيست، بلكه همه تأثيرپذيرياش و توجّهش به خداي خويش.
گفتهاند: لايثبت لاحد مقام في التوكل حتي يستوي عنده المدح و الذم من الخلق، فيسقطان و حتي يؤذي فيصبر علي الاذي، يستخرج بذلك منه رفع السلوك الي الخلق و النظر الي علم الخالق الذي سبق.[371]
صاحب توكل چند نكته را به يقين ميداند:
نخست اينكه خداي متعال كه وي را آفريده، حكيمانه آفريد و همانگونه كه در آفرينش از غير كمك نگرفت، در تدبير وي نيز بينياز از اغيار است.
ديگر آنكه ميداند «جملة امور مقدر و مقسومند به تقدير مشيت كامله و قسمت عادله»[372] كه نه كاهشپذير است و نه افزايشپذير، نه تغيير در آن ممكن است و نه تبديلي آن را شايسته است. ديگر اينكه آنچه او برايش خواسته است و مقدر نموده است، بهترين تقدير و اندازة ممكن بود كه بهتر از آن با نظام احسن سازگار نبود.
ديگر اينكه خلق از خود جز ضعف و فقر ندارد و از ضعيف و فقير خيري نشايد، از اينروست كه زمام تدبير به رب و مالك خود سپارد.
سهل ابن عبدالله گفت: نشان توكل سه چيز است، آنكه سؤال نكند و چون پديدار آيد، باز نزند[373] و چون فرا گيرد ذخيره نكند.[374]
و چون كسي گفتي: توكلت علي الله، بشر حافي گفتي: بر خداي عزوجل دروغ ميگويي، اگر بر خداي توكل كرده بودي، راضي بودي بر آنچه خداي بر تو راند.[375]
ذوالنون مصري را پرسيدند از توكل؟ گفت: از طاعت اغيار بيرون آمدن و به طاعت خداي پيوستن. گفت: زيادت كن. گفت: خويشتن به صفت بندگي داشتن و از صفت خداوندي بيرون آوردن.[376]
ابوموسي ديبلي از بايزيد پرسيد؟ ما التوكل؟ بايزيد گفت: ما تقول انت؟ ابوموسي گفت: قال اصحابنا: لو ان السباع عن يمينك و الافاعي عن يسارك، ما تحرك لذلك سرّك. بايزيد گفت: نعم هذا قريب و لكن لو ان اهل الجنة في الجنه يتنعمون و اهل النار في النار يعذبون، ثم وقع لك تمييز بينهما، خرجت من حد المتوكلين.[377]
ابوموسي ديبلي گويد: ابويزيد را از توكل پرسيدند. مرا گفت: تو چه گويي؟ گفتم: اصحاب ما گويند: اگر بر دست چپ و راست تو شير و اژدها باشد، بايد كه اندر سر تو هيچ حركت نباشد. بايزيد گفت: اين سهل است و لكن اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت مينازند و اهل دورخ هميگذارند و تو تميز كني بر دل بر ايشان، از جمله متوكلان نباشي.[378]
يكي از اكابر طريقت در ميدان قتال بين دو گروه بخفت. از او پرسيدند اين چه حال است؟ گفت: اگر اين وقت را از وقت زفاف فرق داني، از جمله متوكلان نشمارند.[379]
دست به غير دراز كردن، عطا و هدية خلق را رد كردن، ثروت ذخيره كردن، راضي به حكم خداي متعال نبودن، در طاعت خلق بودن، پندار سروري و آقايي داشتن، بين سختي و راحتي فرق نهادن، نشان فقدان توكل است و نبودن توكل، نشان فقدان معرفت است و نبودن آن، نشان فقدان يقين.
اقسام توكل
1ـ توكل عنايت.
2ـ توكل كفايت.
توكل عنايت، اعتماد بر حسن مشيت ازلي و ابدي خداي متعال است و او را احسن الخالقين و احسن المدبرين دانستن و واحد قهار را برتر از ارباب متفرقه خيالي شناختن است.
توكل كفايت يعني «اعتماد بر صدق كفالت»[380] و اعتقاد به اينكه اگر زمام امور به خداي تعالي واگذار گردد، او در تدبير و بهداشت آن كوتاهي نخواهد كرد.
نتايج توكل
1ـ دست يافتن به مقام محبت الهي و برخورداي از باطن نعمتهاي بيكران او كه همان دوستي وي است چنانكه فرمود: «إن الله يحبّ المتوكّلين».[381]
2ـ كفايت الهي بر او چنانكه فرمود: «و من يتوكّل علي الله فهو حسبه».[382] رسول خدا فرموند: «من انقطع الي الله كفاه الله مؤنته و رزقه من حيث لايحتسب و من انقطع الي الدنيا وَكَلَه اليها».[383]
3ـ رسيدن به عاليترين درجه تقوي، چنانكه رسول خدا فرمودند: «من أحب ان يكون أتقي الناس فيتوكّل علي الله».[384]
4ـ قدرتمند شدن و مغلوب اغيار نگشتن. امام باقر صلوات الله عليه فرمود: «من توكل علي الله لايغلب و من اعتصم بالله لايهزم».[385]
رسول خدا فرمودند: «من سرّه أن يكون أقوي الناس فليتوكل علي الله و من سرّه ان يكون أكرم الناس فليتّق الله و من سرّه ان يكون أغني الناس فليكن بما في يد الله اوثق منه مما في يديه» و قيل: حقيقة التوكل، الثقة بالله.[386]
5ـ بينيازي؛ قيل: لو أن رجلاً توكل علي الله بصدق النية لاحتاجت اليه الاُمرا فمن دونهم فيكف يحتاج هو و مولاه الغني الحميد.[387]
گفتهاند: هركه در ميدان تفويض افتد، مرادها نزد او برند، هم چنانكه عروس به خانة داماد.[388]
و بالاخرة ثمرة ترك توكل و اعتماد به غير خداي تعالي، محروميت از عنايات او خواهد بود. چنانكه رسول خدا فرمودند: «يقول الله عزوجل: ما من مخلوق يعتصم بمخلوق دوني الاّ قطعت اسباب السموات و الارض من دونه، فان سألني لمأعطه و ان دعاني لم اجبه و ما من مخلوق يعتصم بي دون خلقي الا ضمنت السموات و الارض رزقه فان سألني اعطيته و ان دعاني اجبته و ان استغفرني غفرت له».[389]
6ـ خلاصي از هموم متفرق و دست يافتن به همّ واحد، «و چه كرامتي بزرگ است كه حق تعالي با اهل توكل كرده است و ايشان را به نقد از عذاب تفرقة هموم خلاص داده و هموم ايشان را همي واحد گردانيده و فكر تدبير از دل ايشان برداشته است.
وقتي شخصي پيش شبلي رفت و از كثرت عيال شكايت كرد. شبلي گفت: إرجع الي بيتك و كل من ليس رزقه علي الله فاطرده؛[390] با خانه رو و هر كه را روزي بر خداي نيست از خانه بيرون كن.[391]
عوامل توكل
1ـ ايمان به خدا. «و قال موسي يا قوم ان كنتم آمنتم بالله فعليه توكلوا ان كنتم مؤمنين»[392] و كل مؤمن بالله متوكل علي الله و لكن توكل كل عبد علي قدر يقينه.[393]
2ـ هدايت يافتن و رسيدن به فهم به اينكه هدايت، نعمتي از سوي خداي متعال است كه به بندگان وي عطا ميشود و نه نتيجه كار و تلاش خود؛ «و ما لنا الا نتوكل علي الله و قد هدينا سبلنا».[394]
3ـ توجه و فهم به اينكه تنها خداست كه پيوسته زنده است و هرگز نميميرد و ديگران چنين نيستند، بلكه هر لحظه ممكن است زندگي آنان بازستانده گردد، از اينرو شايسته كفالت و وكالت نيستند و به همين خاطر است كه فرمود: «و توكل علي الحي الذي لايموت».[395] هركه بر كسي توكل ميكند، به آرزوي سود بردن از وي است، پس چگونه ممكن است بر مردگان توكل نمود.
4ـ آگاهي از اينكه اسباب رفع دشواريها و دستيابي به آسايش و لذت، جز خداي متعال، چيزي سراسر فقر و نيازند كه از برآوردن نيازهاي خويش ناتوانند، چه رسد به رفع نياز از ديگران. اگر ما فقيريم و نيازمند، ديگران نيز فقيرند و نيازمند و در اين جهت با ما تفاوتي ندارند، پس اعتماد بر آنها نشايد. «إنّ الذين تَدعون من دون الله عباد أمثالكم».[396]
و نيز فرمودند: «إنّ الذين تعبدون من دون الله لايَملكون لكم رزقاً فابتغوا عند الله الرزق».[397] كسي در حكم و خواست او شريك نيست، «و لايُشرك في حكمه احداً».[398] فالمتوكل مع مشاهدته قدرة الله علي الاشياء و انه منفرد بالتقدير و التدبير قائم بالملك و المملوك.[399] يقين داند كه از غير او اميد نتوان داشت.
5ـ خوف و رجاء به خداي متعال
«روي عن الله تعالي: لو أن ابن آدم لم يخف غيري ما اخفته من غيري و لو أن ابن آدم لم يرج غيري ما وكلته الي غيري».[400]
6ـ معرفت به اينكه هر عطايي از اوست و هر بخششي از اوست و ديگران جز واسطه در وصول فيض به خلق نيستند؛ «و ما من دابة في الارض الا علي الله رزقها»[401] و نيز فرمود: «و كأيّن من دابة لاتَحمل رزقها، الله يرزقها و إيّاكم».[402]
فالمتوكل قد علم بيقينه، انّ كل مايناله من العطاء من ذرة فما فوقها، أن ذلك رزقه من خالقه[403] و نيز فهم به اينكه همه نعمتها از اوست و ديگران در آن تأثيري ندارند. «و لله خزائن السموات و الارض».[404]
7ـ آگاهي به اينكه مقدرات عالم از ذره تا بينهايت همه در دست خداست و آنچه او خواهد انجام شود، نه آنچه ديگران خواهند. «يا من يفعل ما يشاء و لايفعل ما يشاء احد غيره»؛[405] «و الحمدلله الذي يفعل ما يشاء و لايفعل ما يشاء غيره»؛[406] «ما شاء الله لا ما شاء الناس، ما شاء الله و ان كره الناس».[407]
از پيامبر نقل شده است كه «إن الرزق ليطلب العبد كما يطلبه أجله»[408] و نيز گفته شده است كه: لو هرب العبد من رزقه كما لو هرب من الموت، لادركه.[409]
صاحب توكل در آن درجه از يقين است كه ميداند «كه جملة امور مقدر و مقسومند به تقدير مشيت كامله و قسمت عادله و در آن به زيادت و نقصان، تغيير و تبديلي نه.[410]
متوكل به يقين ميداند كه «إن رزقه هو له و ان ماله واصل اليه لا محاله علي اي حال كان و ان ماله لا يكون لغيره ابداً و كذلك ما لغيره من القسم و العطا لا يكون لهذا ابداً؛[411] «و في السماء رزقكم و ما توعدون»[412] «و قدّر فيها أقواتها»؛[413] «ما من دابّة الا هو آخذ بناصيتها»؛[414] پس تخلف نشايد.
8ـ كسب محبت: و انما توكل العلماء به عليه لاجل أنّه يحبّ المتوكلين.[415]
9ـ عوامل ديگر: و لاجل انه يستحق التفويض اليه و يستوجب التسليم له، اذ كان هو الوكيل الاول و الكفيل الآجل حين سمعوه يقول: «والله علي كل شئ وكيل»؛[416] «ثمّ استوي علي العرش يدبّر الامر ما من شفيع الاّ من بعد إذنه»؛[417] و حين فقهوا قوله: «و من أحسن من الله حكماً لقوم يوقنون»؛[418] و لمّا عقلوا خطابه: «أليس الله بأحكم الحاكمين»؛[419] أو لاجل انه امر بالتوكل و ندب اليه و حقق الايمان به اذ سمعوه تعالي يقول: «أفمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت»،[420] «أمّن يملك السمع و الابصار»؛[421] «و من يدبّر الامر»؟[422] «و ما من دابة في الارض الا علي الله رزقها»،[423] «و في السماء رزقكم و ما توعدون»؛[424] ثم اقسم عليه بنفسه انه حق، فتوكلوا عليه استحياء منه و لوجود اليقين الذي رفع خفايا الشك و حذر من التهمة له و توثّقوا بالاعتقاد عليه.
فمنهم من توكل عليه لاجل هذه المعاني كلّها و منهم من توكل عليه لمشاهدة بعضها، فكل عبد توكله عن الوصف الذي به عرفه و كل عرفه عن العذر المتجلي الذي عرفه؛ فكل يطيعه علي قدر قربه منه و كل يقرب علي قدر علمه بقربه منه بقدر ما يعرف من كينونيته في مكنون، كانه وكّل بعمله علي قدر عنايته به و من ورائه سر القدر ... و من الخصوص من توكل عليه تعظيماً له و اجلالاً.
و منهم من توكل عليه يقيناً بوعده ليحق صدقه كانه قد اخذ الموعد بيده اذ يقول تعالي: «و من أوفي بعهده من الله»؛[425] «إنه كان وعده مأتيّاً»؛[426] و منهم من توكل عليه استسلاماً لما شهد من قهر عزه و عظيم قدره و منهم من توكل عليه ليحفظ عليه ماله فيه و منهم من توكل عليه ليحفظ له ما استحفظه و يعصمه و يعصمه في ماله عليه.
و منهم من توكل عليه لقيامه بشهادته عن حسن معرفته و منهم من توكل عليه تسليماً له عن جميل معاملته و منهم من فوّض اليه لحسن تدبيره عنده و بحكم تقديره و منهم من توكل عليه لان توحيده له و شهادة قيوميته ذلك يقتضيه. فهذه كانت مواجيد اوليائه و مناهج احبائه عن مشاهدة القرب و معرفة القريب.
و بعضهم اعلي مقاماً من بعض و بعض هذه المشاهدات اقرب و ارفع. فاعلاها من توكل عليه للاجلال و التعظيم؛ و اوسطها من توكل عليه للمحبة و الخوف؛ و ادناها من توكل عليه تسليماً له و تحبّباً اليه.
و قد ذكرنا ايضاً من توكل العموم ما يستحي العارفون من ذكره ينزهون قلوبهم عن فكره و هو التوكل عليه في القلوب.
و قد طوينا ذكر توكل خصوص الخصوص من صديقي المقربين، لانه لا يحتمله عقل عاقل و لايسع ان يستودع في كتاب الناقل، اذ ربما نظر فيه منكر جاهل.[427]
مراتب توكل و درجات متوكلان
1ـ ترك آرزو
اولين مرتبة توكل ترك آرزوهاست، زيرا توكل بر معرفت استوار است و كسي كه وكيل را بشناسد كه اگر عطا ميكند، به عزت ميكند و اگر منع ميكند، به حكمت ميكند.
كسي كه بداند كه وكيل عزيز است و حكيم؛ «و من يتوكل علي الله فان الله عزيز حكيم»؛[428] و اگر بفهمد كه وكيل قائم به قسط است و خزائن اشياء و حقيقت آنها نزد اوست؛ «و إن من شئ الا عندنا خزائنه»؛[429] «و لله خزائن السموات و الارض».[430]
و بداند كه بهره هر كسي اندازة معيني دارد، چه او اولاً، به اندازه از خزانه بيرون كند و نازل نمايد؛ «و ما ننزّله الا بقدر معلوم»؛[431] و ثانياً، اين اندازه دقيق و متناسب با هر چيزي است كه براي آن اندازه گرفته است؛ «و خلق كل شئ فقدره تقديراً»؛[432] و ثالثاً، محكمترين و حكيمانهترين اندازهگيري است كه انجام داده است؛ «و من أحسن من الله حكماً».[433]
و نيز خود را فقير و ذليل داند كه بيعنايات او هيچيم هيچ، آرزو رها كند و به واقع تن در دهد، كه جز اين راهي نيست.
قيل لسهل: ما أدني التوكل؟ قال ترك الاماني.[434]
2ـ ترك اختيار
دومين مرتبه آن، ترك اختيار است؛ نهتنها طلب نكند و در آرزو نباشد، بلكه انتخاب نيز نكند، اگرچه بيطلب باشد و برخي اين مرتبه را مرتبه اول ناميدهاند.
گفتهاند: اول التوكل ترك الاختيار و المتوكل علي صحة، قد رفع اذاه عن الخلق و لا يشكو ما به اليهم و لا يذمّ احداً منهم لانّه يري المنع و العطاء من واحد، فقد شغله عمّا سواه.[435] و نيز سهل بن عبدالله گويد: و اوسطه ترك الاختيار.
ابن عطا را پرسيدند از توكل؟ گفت: آن بود كه از طلب سببها باز ايستي با سختي و فاقه و از حقيقت سكون بنيفتي با حق ايستادن بر آن؛[436] كه درجه اول را حكايت كند.
ابوعبدالله قرشي را پرسيدند از توكل؟ گفت: دست به خداي زدن به همه حالها، سائل گفت: زيادت كن. گفت هر سببي را كه تو را سببي رساند، دست بداشتن تا حق تعالي متولي آن بود.[437]
3ـ گذر از توكل
سومين مرتبه توكل آن است كه از توكل در گذرد و توكل نبيند، بلكه خود را نيز نبيند تا توكل كند، بل همه او بيند و چون تعدد حقيقي نبود، توكل را حقيقتي نشايد.
ابويعقوب نهرجوري گويد: توكل به حقيقت، ابراهيم را بود كه جبرييل گفت : هيچ حاجت هست؟ گفت: به تو نه. زيرا كه از نفس خود غايب بود به خداي عزوجل. با خداي هيچ چيز ديگر نديد.[438]
قال بعض المقربين في حقيقة التوكل لما سئل عنه، فقال: هو الفرار من التوكل. يعني ترك السكون الي المقام من التوكل. اي يتوكل و لاينظر الي توكلهم انه لاجله يكفي او يعافي او يوقي. فجعل نظره الي توكله علة في توكله يلزمه الفرار منها حتي يدوم نظره الي الوكيل وحده بلاخلل و يقوم له بشهادة منه بلاملل، فلا يكون بينه و بين الوكيل شئ ينظر اليه او يعول عليه او يدل به، حتي التوكل ايضا الذي هو طريقه.[439]
در اين مقام متوكل بايد همه وكيل بيند، نه متوكل و نه توكل. چيزي از او باقي نمانده باشد كه قابل ديدن باشد، چنانكه برخي از اهل معرفت دربارة آية كريمه، «أمّن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء»[440] گفتهاند: المضطر الذي يقف بين يدي مولاه فيرفع اليه يديه بالمسألة فلايري بينه و بين الله حسنة يستحق بها شيئاً فيقول: هب لي مولاي بلا شئ فتكون بضاعته عند مولاه الافلاس و يصير حاله مع كل الاعمال الافلاس؛ فهذا هو المضطر.[441]
اينان كساني هستند كه به حقيقت خوف متحقق شدهاند، چون هيچ سببي نيابند و نشناسند، چنانكه خداي متعال فرمود: «و إنذر به الذين يخافون ان يحشروا الي ربهم ليس لهم من دونه ولي و لا شفيع لعلهم يتقون».[442]
حس بن جهم از امام رضا صلوات الله عليه پرسيد: «جعلت فداك ما حد التوكل؟ فقال: أن لاتخاف مع الله احداً»؛[443] زيرا براي غلبه بر ترس از اغيار اسباب بسيار است، پس ترس از آنان، كمال خوف نيست، ولي براي غلبه بر ترس از خداي، هيچ سبب نيست و نيز آنكه غير نيابد، از آن نترسد، پس خوف از خداست كه خوف موحّدان است.
از سهل بن عبدالله دربارة كمال توكل پرسيد؟ گفت: لايعرفه الا من توسط التوكل و ترك الاختيار.[444] تا از مرتبة اول و دوم كه ترك آرزو و سبب و اختيار است در نگذري، بدان دست نيابي.
متوكلان حقيقي كساني هستند كه به مرتبة سوم از توكل دست يافته باشند. چنانكه گفتهاند: متوكل حقيقي آن است كه در نظر او جز وجود مسبب الاسباب وجودي ديگر نگنجد و توكل او به وجود و عدم اسباب متغير نگردد و اين توكل كسي باشد كه به ذروة مقام توحيد رسيده باشد و تا رسيدن بدين مقام، متوكل در تصحيح مقام خود، به ترك اسباب محتاج بود.[445]
توكل خاص
صبر بر مشكلات و تحمل اذيت و آزار خلق را توكل خاص ناميدهاند. شايد بدين خاطر كه موحد در اين مرحله اسباب نبيند، چون خلق مظهر كامل حق تعالي هستند، پس در ارايه ارادة حق تعالي تمامترند و شايد بدين خاطر است كه بهخاطر تنوع آن، احتمال پيدايش غفلت بيشتر است و شايد بدين خاطر است كه خلق، اضعف موجودات است و تحمل رنج و بلاء از سوي ضعفاء سختتر است.
چنانكه در اين صبر و توكل، مخاطب حقيقي فرمان خدا كه فرمود: «فاتّخذه وكيلاً واصبر علي ما يقولون»،[446] وجود اقدس حضرت ختمي مرتبت صلوات الله و سلامه عليه و آله است و فرمان عام او در توكل خاص، متوجه انبياي الهي صلوت الله عليهم اجمعين شده است كه: «ولنصبرّن علي ما آذيتمونا و علي الله فليتوكل المتوكلون».[447] و نيز آيات كريمه «و دَع أذاهم و توكّل علي الله»[448] و «فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل»،[449] بدين معني اشارت دارد.
توكل خاص، توكل كساني است كه دانند و توكل كنند و از پيشامدها بيخبر نيستند و توكل كنند، عالمند و صبر كنند، چنانكه در وصف عاملان از اهل بهشت كه بهترين پاداش به آنان رسيده است، ميفرمايد: «الذين صبروا و علي ربّهم يتوكّلون».[450]
صبر و توكل با فقدان آگاهي به مراد حتمي الوقوع خداي متعال آسانتر است، چون با اميد جمع شود، ولي صبر عالم و توكل او چون با اميد جمع نگردد، سختترين است و ويژه انبياء و خواص از تربيتشدگان آنان است. در اينجا نكتهها است كه نه ياراي گفتن و نوشتن آن است و نه ياراي شنيدن و خواندن آن، پس چشم فرو بنديم.
گفتهاند: توكل بدايت است و تسليم واسطه و تفويض نهايت.[451]
ابوعلي گويد: توكل سه درجه است: توكل است و تسليم و تفويض. متوكل به وعده آرام گيرد و صاحب تسليم، به علم وي بسنده كند و صاحب تفويض، به حكم وي رضا دهد.[452]
و نيز گويد: توكل، صفت مؤمنان باشد و تسليم، صفت اولياء و تفويض، صفت موحدان.[453]
توكل و اسباب
چنانكه پيش از اين در مراتب توكل گفتيم، برخي از درجات توكل با توجه به اسباب سازگار است و برخي ناسازگار. اينك دنبالهاي بر آنكه تا اندازهاي راز تمسك به اسباب را روشن ميسازد، ميافزاييم.
گروهي از متوكلان بهخاطر پوشيدن حالات خويش به اسباب چنگ اندازند تا در ميان خلق مورد توجه قرار نگيرند و خلق گمان برند كه آنان نيز چون ديگرانند، پس اسباب غفلت آنان فراهم نسازند. وجود اسباب در توكل ايشان قادح نباشد.
وجود اسباب پردهاي است كه مانع نظر اغيار بر توكل آنان است. اسباب، سبب شود كه خلق آنان را اسباب گمان كنند وآنان با مسبب الاسباب در خلوت خانة وصال، متمتع از لذت مسامره و مناظره و محاضرهاند.[454]
گروهي ديگر از آنان بهخاطر رسيدن به توحيد و نفي اغيار، چيزي غير حق تعالي نميبينند تا تمسك به آن، تمسك به اسباب باشد نه تمسك به مسبب الاسباب. چنانكه وصف انبياء و اولياء از خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين چنين است. چنانكه فرمودند: «ما رأيت شيئاً الا و قد رأيت الله قبله و بعده و معه و فيه».[455] تمسك چنين افرادي به اسباب، تمسك به اسباب نيست، اگرچه به چشم ناظر ناآگاه چنين آيد.
چنانكه جنيد گويد: توكل، خواص اهل معرفت را باشد كه اسباب همه مرده بينند و حيات آن از وكيل مطلق دانند.[456]
گروهي ديگر بر حسب ظاهر شريعت، تمسك به اسباب را لازم شمردهاند، چنانكه گفتهاند: بدان كه محل توكل دل است و حركت ظاهر، توكل را منافي نيست. پس از آنكه بنده متحقق باشد بدان كه تقدير از قبل خداي است، اگر بر وي دشوار شود، به تقدير او بود و اگر اتفاق افتد، به آسان بكردن او بود.[457]
سهل ابن عبدالله گويد: توكل حال پيغمبر عليه الصلاة و السلام بود و كسب، سنت اوست، هركه از حال او باز ماند، بايد كه از سنت او باز ماند.[458]
و نيز گويد: هر كه طعن زند اندر كسب، اندر سنت طعن زده باشد و هركه طعن در توكل كرده باشد، طعن در ايمان كرده باشد.[459]
از جنيد پرسيدند كه اگر ما در طلب رزق سعي نماييم، چگونه باشد؟ جواب داد كه اگر ميدانيد كه رزاق شما را فراموش كرده است، در طلب رزق سعي كنيد. گفتند: پس در خانه نشينيم و توكل كنيم؟ گفت: خداي را به توكل خود امتحان مكنيد كه جز حرمان نصيبي نيابيد. پس گفتند: چه حيلت كنيم؟ گفت: ترك حيلت.[460]
ابوطالب مكي گويد: لاينقص التداوي ايضاً توكل العبد لان النبي أمر به[461] و از رسول خدا روايت شده است كه: «المؤمن القوي أحب الي الله من المؤمن الضعيف».[462]
و نيز گويد: و لايضر الادخار مع صحة التوكل اذا كان مُدّخراً لله و فيه و كان ماله موقوفاً علي رضا مولاه لا مدّخراً لحظوظ نفسه و هواه. فهو حنيئذ مدخراً لحقوق الله التي اوجبها عليه فاذا رآها بذل ماله فيها.[463]
و نيز، و لايضرّ التصرف و التكسب لمن صح توكله و لايقدح في مقامه و لاينقص من حاله قال الله تعالي: «و جعلنا النهار معاشاً»؛[464] «و جعلنا لكم فيها معايش، قليلاً ما تشكرون».[465]ـ[466]
گويند: ابراهيم خواص اندر توكل يگانه بود و باريك فرا گرفتي و هرگز سوزن و ريسمان و ركوه و ناخن پيراه از وي غايب نبودي. گفتند: يا ابا اسحق اين چرا داري و تو از همه چيزها منع كني؟ گفت: اين چيزها توكل به زيان نيارد و خداي را بر ما فريضههاست. درويش يك جامه دارد چون بدرد و سوزن رشته ندارد، عورت وي پيدا شود و از فريضه بازماند و چون ركوه ندارد، طهارت بر وي تباه شود و چون ركوه و سوزن و رشته ندارد وي را به نماز متهم دار.[467]
آخرين سخن اينكه بايد توجه نمود كه توكل با همة اهميت، پايان راه نيست. چنانكه روزي شخصي از اكابر طريقت به ابراهيم خواص رسيد. پرسيد كه الي ماذا ادي بك التصوف؟ جواب داد كه: الي التوكل. آن شخص گفت: ويحك انت بعد تسعي في عمران باطنك؟ فاين انت من الفناء في التوكل برؤية الوكيل؟[468]
حسين منصور گفت: ابراهيم خواص را، چه ميكردي اندرين سفرها و بيابانها كه ميبريدي؟ گفتا: در توكل مانده بودم، خويشتن را بر آن راست مينهادم. گفت: عمر بگذاشتي اندر آبادان كردن باطن، كجايي از فنا در توحيد.[469]
مقام دهم: رضا
رضا عبارت است از: رفع كراهت و استحلاي مرارت احكام قضا و قدر.[470] به نظر مشهور اهل معرفت، رضا مقام دهم است و پس از توكل حاصل شود.
در توكل به انحصار اسباب و علل در مشيت خداي متعال و فناء و استهلاك همة آنها در ارادة وي بايد رسيد، ولي رضايت و خشنودي به آن شرط نيست و يافتن حلاوت حرارت وي، بيرون از آن است. پس از عبور از منزل توكل، آنچه را يافته است، تنها رفع كراهت و استحلاي مرارت را بر آن ميافزايد و به مقام رضا دست مييابد. بنابراين رضا پس از توكل است.
ولي اندكي از آنان در مقام بودن رضا اختلاف نمودهاند. جمعي آن را مقام ندانستهاند، بلكه آن را حال به شمار آوردهاند و از اينرو، بنده را در آن سهمي نيست و بهدست آوردني نيست، بلكه فيضي است از جانب خداي متعال بر بنده. به گفتة قشيري، خلاف است ميان عراقيان و خراسانيان اندر رضا كه رضا از احوال است يا از مقامات. خراسانيان گويند:
رضا از جملة مقامات بود و اين نهايت توكل است و معني اين باز آن آيد كه بنده به كسب و حيلت بدو رسد و عراقيان گويند: رضا از جملة احوال است و بنده را اندر اين كسب نبود، بلكه اندر دل فرود آيد چون حالهاي ديگر و ممكن بود ميان هر دو زبان جمع كردن. گويند بدايت رضا مكتسب بود بنده را و آن از مقامات است و نهايت وي از جملة احوال بود و مكتسب نيست.[471]
مقام رضا، پايان مقام سالكان و خروج از سلوك و باريافتن به وصول است و قرابت اين دو و پايان يكي و آغاز ديگري بودن، سبب اختلاف ياد شده است كه به نظر، خراسانيان به صواب نزديكتر آيند، چنانكه گفتة صادق آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين بدان اشاره دارد. او فرمود: «أللهم أني أسألك ايماناً يباشر قلبي و يقيناً صادقاً حتي أعلم أنه لنيصيبني الاّ ما كتبت لي و الرضا بما قسّمت لي».[472]
يقين به قسمت غير از رضاي به آن است. يقين به قسمت اين است كه دانيم و يابيم كه جز قضا و قدر الهي و آنچه در ازل به قلم آمده است، بر ما نخواهد رفت و به ما نخواهد رسيد و رضا، خشنودي به اين قضا و رفع كراهت آن و استحلاي مرارت آن است.
فضيلت رضا
فضيلت و جايگاه منيع رضا را همان بس كه خداي متعال آن را از جنت عدن فرازتر آورده است و پس از وعدة جنات عدن، رضوان خداي را بزرگتر ناميده است، در حالي كه جنت عدن، از عاليترين جنات يا درجات جنت است «و قد رفع الله الرضا علي جنات عدن و هي من اعلي الجنات.»[473]
چنانكه فرمود: «وعد الله المؤمنين و المؤمنات جنات تجري من تحتها الانهار خالدين فيها و مساكن طيبة في جنات عدن و رضوان من الله اكبر ذلك هو الفوز العظيم».[474] جنت كجا و رضاي او كجا؟ اگرچه اگر رضاي او نبود، جنت نبود، ولي آن دو به غايت متفاوتند. بزرگي جنت و قرار در آن بهخاطر رضاي اوست، ولي رضاي او بهخاطر جنت و قرار در آن نيست.
رسول خدا و خاندان پاك وي صلوات الله عليهم اجمعين رضا را ستودهاند و آن را مهمترين جزء طاعت و بندگي خداي متعال دانستهاند و فرمودهاند: «رأس الطاعة الرضا»[475] و نيز آن را زينت دين دانستهاند و فرمودهاند: «زين الدين الصبر و الرضا»[476] و نيز آن را هدف و پايان دين ناميدهاند و فرمودهاند: «غاية الدين الرضا»[477]... و نيز فرمودند: «الرضا بالقضاء، باب الله الاعظم».[478]
و بالاترين طاعت و عبادت او را راضي بودن به فعل و صنع و مشيت و اراده و خواست خداي دانستهاند؛ «رأس كلّ طاعة الله الرضا بما صنع الله».[479]
نقل كردهاند كه: إذا كان يوم القيمة أنبت الله لطائفه من امتي أجنحة فيطيرون من قبورهم الي الجنان، يسرحون فيها و يتنعمون كيف شاؤوا. قال: فتقول لهم الملائكة: هل رأيتم الحساب؟ فيقولون: ما رأينا حساباً. فيقولون: هل جُزتم الصراط؟ فيقولون: ما رأينا الصراط.
فيقال لهم: رأيتم جهنم؟ فيقولون: ما رأينا شيئاً. فتقول الملائكة: من أمة من انتم؟ فيقولون: من أمة محمد . فيقولون: نشدناكم الله، حدثونا ما كانت اعمالكم في الدنيا فيقولون: خصلتان كانتا فينا فبلغنا الله هذه المنزلة بفضل رحمته. فيقولون: و ما هما؟ فيقولون: كنا اذا خلونا نستحي ان نعصيه و نرضي باليسير مما قسم الله لنا. فتقول الملائكة: يحق لكم هذا.[480]
فضيل پرسيد: الرضا أفضل أم الزهد؟ بشر حافي گفت: الرضا افضل، لان الزاهد في الطريق و الراضي وصل.
رضا چيست؟
الرضا عن الله سبحانه و تعالي من أعلي مقامات اليقين بالله و قد قال تعالي: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»،[481] فمن أحسن الرضا عن الله، جازاه الله بالرضا عنه، فقابل الرضا بالرضا و هذا غاية الجزاء و نهاية العطاء.[482]
ذوالنون گويد: الرضا، سرور القلب بمُرّ القضاء؛[483] رضا، شادي دل است به تلخي قضا.[484]
حارث محاسبي گويد: الرضا، سرور القلب تحت جريان الحكم؛[485] رضا، سكون دل است تحت جريان حكم قضاي آسماني.
رويم گويد: الرضا، استقبال الاحكام بالروح؛[486] رضا استقبال قضا بود به شادي.[487]
ابن عطا گويد: الرضا، نظر القلب الي قديم اختيار الله للعبد و انه اختار له الافضل؛[488] رضا، نگريستن بود به دل به آنچه اندر ازل خداوند تعالي بنده را اختيار كرده باشد و آن دست بداشتن خشم است.[489]
جنيد گويد: الرضا، رفع الاختيار؛[490] رضا، اختيار از ميان برداشتن بود.[491]
ابوعمرو دمشقي گويد: رضا، برداشتن جزع بود اندر هر حالي كه باشد.[492]
ابوبكر طاهر گويد: رضا، بيرون كردن كراهيت است از دل تا اندر دل جز شادي نباشد.[493]
پسر خفيت گويد: رضا، آرام دل است به حكمهاي او، موافقت دل به آنچه او بپسندد و اختيار كند.[494]
ابوعلي گويد: رضا نه آن است كه بلا نبيند و نداند، رضا، آن است كه بر حكم و قضا اعتراض نكند.[495]
از مجموع تعاريف ياد شده ميتوان فهميد كه رضا عبارت است از خشنودي از خداي متعال بدانچه به او داده است و بر او حكم رانده است و برايش مقدر ساخته است و از او باز داشته است.
يكي آن است كه بلا بيند و داند، ولي بدان راضي باشد، چنانكه ابوعلي رودباري ميگفت و يكي آن است كه بلا نبيند و نداند. آنچه به ظاهر بلاست، به حقيقت چنين نيست، چنانكه سرور اولياء حضرت زينب كبري صلوات الله عليها فرمود: «ما رأيت الا جميلاً»[496] و بين اين دو تفاوت بسيار است.
در هر صورت خشنودي از حكم ازلي خداي متعال و قضاي لم يزلي وي، شرط بلكه ركن اصلي مقام رضا است و از همينجا ميتوان فهميد كه شرط ايمان كامل است، زيرا حكم به قضا شرط آن است. چنانكه امام صادق صلوات الله و سلامه عليه فرمود: «لايكون المؤمن مؤمناً حقاً حتي يعلم أن ما أصابه لميكن ليخطئه و ما اخطاه لميكن ليصيبه».[497]
قال لقمان : «للايمان اربعة أركان ... منها الرضا بقدر الله».[498]
و نيز از ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين روايت شده است كه: «الرضا بالمكروه، أرفع درجات اليقين».[499]
عوامل رضا
1ـ يقين به اركان ايمان كه عبارت است از اعتقاد به توحيد، رحمت عامه خداي متعال و رحمت خاصه وي كه از طريق ولايت تحقق ميپذيرد. اگر كسي به چنين يقيني دست يابد، به رضا خواهد رسيد، چنانكه امير مؤمنان صلوات الله و سلامه عليه فرمودند: «الرضا ثمرة اليقين»؛[500] رضا ميوه يقين است. البته حداقل يقين كه سبب پيدايش رضا در فكر و دل سالك شود، عين اليقين است، زيرا تا حقيقت اشياء و لطف منطوي حق تعالي در مصيبت و بلا مشاهده نشود، به حسن آن يقين حاصل نشود و تا يقين حاصل نگردد، رضا پديد نيايد.
جنيد گويد: مقام رضا آنگاه حاصل شود كه دل منشرح شود و انشراح دل، از نور يقين تولد كند و از نور يقين بصيرت دل تولد كند و از بصيرت دل، رضا.[501] تا نخست دل مؤمن به نور يقين منشرح و منفسح نشود، چشم بصيرتش به مشاهده و معاينة حسن تدبير الهي منفتح نگردد و در او گنجايي حوادث و وقايع بل سرور و فرح به وقوع آن پديد نيايد.[502]
2ـ اعتماد به خداي داشتن و او را محب خلق خويش دانستن و به او بيش از خود اعتماد داشتن و بالاخره بهخوبي به او توكل كردن. چه وكيل آن ميكند كه از عهدة متوكل ساخته نيست. چنانكه اميرمؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «أصل الرضا، حسن الثقة بالله».[503]
3ـ رضايت خداي متعال از بنده. رضايت بنده از خداي متعال و حكم ازلي و قضاء وي نتيجه و ثمره رضايت خداي متعال از بنده است؛ تا خدا راضي نباشد، بنده راضي نگردد، چنانكه فرمود: «رضي الله عنهم و رضوا عنه».[504] رضايت وي از بندگان، مقدم است بر رضايت بندگان از او. «بدان كه بنده از خداي راضي نتواند بود مگر پس از آنكه خداي تعالي، از وي راضي باشد، زيرا كه خداي گفت: «رضي الله عنهم و رضوا عنه».[505]
ابوعلي گويد: شاگردي فرا استاد خويش گفت: بنده داند كه خداي از او راضي است؟ گفت: نه. شاگرد گفت: داند. استاد گفت: چون داند؟ گفت: چون دل خويش را از خداي راضي يابم، دانم كه خداي از من راضي است.[506] به همين خاطر و نيز بدين جهت كه خداي متعال متأثّر از كار بنده نميشود، آنچه كه به عنوان عامل رضاي حق تعالي از بندة خويش گفته شده است، نشان آن است، نه عامل آن. به عنوان نمونه: روايت شده است كه بني اسرائيل به موسي گفتند: «سَل ربّك أمراً اذا فعلناه يرضي به عنا. قال موسي: «الهي قد سمعتَ ما يقولون. فقال: يا موسي! قل لهم يرضون عني حتي ارضي عنهم».[507]
از رسول خدا نقل شده است كه فرمودند: «من أحب أن يعلم ما له عند الله، فلينظر ما لله عنده، فان الله ينزل العبد منه بحيث أنزله من نفسه».[508]
از حضرت موسي نقل شده است كه: «يا رب دلّني علي أمر فيه رضاك حتي اعمله، فاوحي الله تعالي اليه: ان رضاي في كرهك و انت لاتصبر علي ما تكره. قال: يا رب دلني عليه. قال: فان رضاي في رضاك بقضايي».
گويند موسي گفت: راه نماي مرا به كاري كه چون من آن بكنم، از من راضي گردي. گفت: يا موسي طاقت نداري. موسي به سجود افتاد و تضرع كرد. خداي تعالي وحي فرستاد به وي كه اي پسر عمران، رضاي من از تو اندر آن است كه تو رضا دهي به قضاي من.[509]
اين روايات و مانند آن در مقام بيان پيدايش رضايت خداي متعال از رضاي بنده از او نيست و بدينگونه نيست كه رضاي او معلول رضاي بنده باشد، بلكه نشان از رضاي بنده است و علت آن.
4ـ كمال توكل و استقرار در بالاترين درجة آن. اگر كسي اختيار و انتخاب خداي متعال را بهترين بداند و بر آن توكل كند، به اولين درجه رضاي خداي متعال دست يابد.
حسين بن علي را گفتند: ابوذر همي گويد كه درويشي را دوستتر دارم از توانگري و بيماري را دوستتر دارم از تندرستي. گفت: خداي تعالي بر ابوذر رحمت كناد. من هميگويم: هركه توكل بر نيكويي اختيار خداي كند، او را بر اختيار خداي، اختياري ديگر نبود»[510] و اين رضا، رضاي ترك اختيار است.
5ـ خشيت از خداي متعال كه خود ثمرة علم به اوست. چنانكه فرمود: «رضي الله عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشي ربه».[511]
6ـ محبت خداي متعال و چون محبت حاصل شود، هر فعل كه از محبوب به وي رسد، در موقع رضا و احماد افتد و كل ما فعل المحبوب، محبوب و شيخ نجم الدين ـ قد ـ از اين معني گفته است:
اي دل اگر رضاي دلبربايد |
آن بايد كرد و گفت،كو فرمايد |
گر گويد خون گري،مگو كزچه سبب |
ور گويد جان بده، مگو كي بايد[512] |
نشان رضا
1ـ قناعت و بسنده كردن به آنچه شايد. امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «القنوع عنوان الرضا».[513]
2ـ يكسان بودن نوازش و گدازش. فضيل گويد: اذا استوي عنده المنع و العطاء، فقد رضي.[514] رويم گويد: رضاآن بود كه اگر دوزخ بر دست راست وي بداشته باشند، نگويد كه به جانب چپ ميبايد.[515]
3ـ ترك طلب. ابوسليمان گويد: رضا آن است كه از خداي بهشت نخواهي و از دوزخ، پناه نجويي.[516]
4ـ يافتن محبت در بلا. ذوالنون گويد: سه چيز از علامت رضا بود: دست بداشتن اختيار پيش از قضا و نايافتن تلخي پس از قضا و يافتن محبت اندر وقت بلا.[517]
رابعه را پرسيدند كه بنده راضي كي باشد؟ گفت: آنگه كه از محنت شاد شود، همچنان كه از نعمت.[518]
فمن الرضا، سرور القلب بالمقدور في جميع الامور و طيب النفس و سكونها في كل حال و طمأنينة القلب عند كل مفزع مهلع من امور الدنيا و قناعة العبد بكل شئ و رضاه منه بادني شئ و تسليمه له الاحكام و القضايا باعتقاد حسن التدبير و كمال التقدير فيها و تسليم العبد الي مولاه ما في يديه رضا بحكمه عليه و ان لايشكو الملك السيد الي العبد المملوك و لايتبّرم بفعل الحبيب و لايفقد في كل شئ حس صنع القريب.
و من الرضا أن عند اهل الرضا لايقول العبد: هذا يوم شديد الحرّ و لا هذا يوم شديد البرد و لايقول: الفقر بلاء و محنه و العيال همّ و تعب و الاحتراف كدّ و مشقة و لا يفقد بقلبه من ذلك ما لايغرّه به بل يرضي القلب و يسلم و يسكن العقل و سيتسلم بوجود حلاوة التدبير و استحسان حكم التقدير[519] و من الرضا أن لا تذم شيئاً مباحاً و لاتعيبه اذا كان بقضاء مولاه.[520]
نتايج رضا
1ـ رفع غم و اندوه
امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «الرضا ينفي الحزن»[521] هركه را در اين مقام قدمگاهي كرامت فرمودند، به بهشت معجلش رسانيدند، چه روح و فرح كه از لوازم اهل بهشت است، در رضا و يقين تعبيه فرمودهاند، چنانكه در خبر است:[522] «إن الله تعالي جعل بحكمته الروح و الفرح في الرضا و اليقين».[523]
امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «من جلس علي بساط الرضا لم ينله مكروه».[524]
2ـ دينداري حقيقي
همو فرمود: «الدين شجرة أصلها التسليم و الرضا».[525]
3ـ آسان شدن بلاها
همو فرمود: «الرضا بقضاء الله يهون عظيم الرزايا».[526]
4ـ بينيازي از اغيار
همو فرمود: «ثمرة الرضا الغناء».[527]
5ـ قرب خداي متعال
قال لقمان لابنه: «اوصيك بخصال تُقرّبُك الي الله و تُباعدُك من سخطه: الاولي تَعبُدُ الله لاتشرك به شيئاً؛ الثانية الرضا بقدر الله فيما أحببت و كرهت».[528]
آخرين نكته اينكه، سالك راهي و چارهاي جز رضا و قضا به حكم خداي متعال ندارد، پس بهتر آنكه به اختيار، آن را بفهمد و بيابد و بخواهد.
ان الله تعالي قال: «أنا الله لا اله الا أنامن لم يصبر علي بلايي و يرض بقضايي و يشكر نعمايي فليتخذ رباً سواي».[529]
و از رسول خدا روايت شده است كه: يقول الله تعالي: قدّرت المقادير و دبّرت التدبير و احكمت الصنع، فمن رضي، فله الرضا مني حين يلقاني و من سخط فله السخط مني حين يلقاني.[530]
اللهم اغفرلنا و لوالدينا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و وفّقنا لما تحبّ و ترضي انك سيمع الدعاء.
[1]ـ حجرات، 11.
[2]ـ مكارم الاخلاق، ص313.
[3]ـ عوارف المعارف، همان، ص180.
[4]ـ نور، 31.
[5]ـ بقره، 222.
[6]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص136.
[7]ـ همان، ص137.
[8]ـ عوارف المعارف، همان، ص180.
[9]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[10]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص138.
[11]ـ عوارف المعارف، همان.
[12]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص367.
[13]ـ همان.
[14]ـ همان.
[15]ـ همان.
[16]ـ تنبيه الخواطر، ص235.
[17]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص368.
[18]ـ رعد، 33.
[19]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص369.
[20]ـ همان.
[21]ـ ترجمه رساله قشيريۀ، همان، ص137.
[22]ـ بقره، 222.
[23]ـ مروج الذهب، ج2، ص302.
[24]ـ بقره، 222.
[25]ـ فرقان، 70.
[26]ـ مؤمن، 7.
[27]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[28]ـ بحار الانوار، ج72، ص207.
[29]ـ همان، ج78، ص209.
[30]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص141.
[31]ـ همان.
[32]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص370.
[33]ـ همان.
[34]ـ همان.
[35]ـ همان.
[36]ـ توبه، 119.
[37]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص142.
[38]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[39]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص142.
[40]ـ توبه، 118.
[41]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص144.
[42]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص371.
[43]ـ عوارف المعارف، همان، ص181.
[44]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص141.
[45]ـ نور، 31.
[46]ـ ص، 30.
[47]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[48]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص372.
[49]ـ عوارف المعارف، همان، ص183.
[50]ـ همان، ص184.
[51]ـ مستدرك الوسائل، ج11، ص282.
[52]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[53]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص170.
[54]ـ عوارف المعارف، همان، ص184.
[55]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص372.
[56]ـ مجمع البحرين، ج6، ص53.
[57]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص166.
[58]ـ همان.
[59]ـ عوارف المعارف، همان.
[60]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص168.
[61]ـ همان، ص169.
[62]ـ همان، ص171.
[63]ـ همان، ص172.
[64]ـ همان، ص173.
[65]ـ همان، ص167.
[66]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص372.
[67]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[68]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[69]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[70]ـ همان، ص168.
[71]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[72]ـ معاني الاخبار، ابن بابويه، ص251.
[73]ـ همان.
[74]ـ غرر الحكم، ج2، ص63.
[75]ـ همان، ج4، ص565.
[76]ـ معاني الاخبار، همان، ص251-252.
[77]ـ غرر الحكم، ج2، ص415.
[78]ـ مستدرك الوسايل، ج12، ص46.
[79]ـ اخلاق محتشمي، ص52.
[80]ـ حديد، 23.
[81]ـ نهج البلاغه، فيض الاسلام، ص1291، حكمت431.
[82]ـ ترجمه رساله قيشيريه، همان، ص176.
[83]ـ همان.
[84]ـ همان، ص177.
[85]ـ همان.
[86]ـ عوارف المعارف، همان، ص184.
[87]ـ همان.
[88]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص178.
[89]ـ همان.
[90]ـ همان، ص179.
[91]ـ همان.
[92]ـ كافي، ج2، ص128.
[93]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص180.
[94]ـ مصباح الشريعۀ، همان، ص137.
[95]ـ روضۀ الواعظين، فتال نيشابوري، ص437.
[96]ـ غرر الحكم، ج1، ص347.
[97]ـ همان، ج4، ص109.
[98]ـ ارشاد القلوب، ص96.
[99]ـ غرر الحكم، ج6، ص456.
[100]ـ غرر الحكم، ج1، ص125.
[101]ـ همان، ص211.
[102]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص176.
[103]ـ نساء، 77.
[104]ـ روضۀ الواعظين، ص441.
[105]ـ غرر الحكم، ج1، ص291.
[106]ـ همان، ج2، ص384
[107]ـ جامع الاخبار، ص165.
[108]ـ همان، ص113.
[109]ـ همان.، ص131.
[110]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص180.
[111]ـ همان، ص454.
[112]ـ مصباح الانس
[113]ـ عوارف المعارف، همان، ص185.
[114]ـ ترجمه رساله قشيريه، ص461.
[115]ـ همان،
[116]ـ همان، ص462.
[117]ـ همان، ص456-457.
[118]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص375.
[119]ـ مائده، 17.
[120]ـ فاطر، 15.
[121]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[122]ـ عوالي اللئالي، ج1، ص39.
[123]ـ نور الحقيقۀ و نور الحديقۀ، ص155.
[124]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص455.
[125]ـ همان.
[126]ـ همان، ص466.
[127]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص375، مضمون.
[128]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص456.
[129]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص375، مضمون.
[130]ـ همان
[131]ـ انوار سهيلي، ص250
[132]ـ همان
[133]ـ بحار الانوار، ج 72، ص 30
[134]ـ عوالي اللئالي، ج 1، ص 39
[135]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 378
[136]ـ ترجمع رساله قشيريه، همان، ص 475
[137]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 379
[138]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 279
[139]ـ همان
[140]ـ مستدرک، 2، 440.
[141]ـ نحل، 96
[142]ـ همان، 97
[143]ـ انفال، 46
[144]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 282
[145]ـ آل عمران، 146
[146]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 285
[147]ـ همان
[148]ـ سجده، 24
[149]ـ فصلت، 35
[150]ـ عوارف المعارف، همان، ص 185
[151]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 282
[152]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 379
[153]ـ همان
[154]ـ مجمع البحرين، ج 1، ص 309
[155]ـ مصباح الهدايه، ص379.
[156]ـ همان.
[157]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 280
[158]ـ همان.
[159]ـ همان.
[160]ـ همان.
[161]ـ همان، ص 281.
[162]ـ همان، ص 286.
[163]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[164]ـ همان،
[165]ـ همان.
[166]ـ همان، ص 380.
[167]ـ مصباح الهدايه، همان.
[168]ـ اعراف، 143.
[169]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 280.
[170]ـ همان، ص 283.
[171]ـ همان، ص 286.
[172]ـ يوسف، 18.
[173]ـ يوسف، 84.
[174]ــ همان.
[175]ـ نحل، 128.
[176]ـ تفسير القرآن الكريم، ج 3، ص 283.
[177]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 278.
[178]ـ طور، 48.
[179]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 284.
[180]ـ هود، 37.
[181]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[182]ـ همان، ص 281.
[183]ـ عوارف المعارف، همان، ص 185.
[184]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 280.
[185]ـ ص، 44.
[186]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 286.
[187]ـ آل عمران، 200.
[188]ـ ترجمه رساله قشيريه، ص 283.
[189]ـ همان، ص 283.
[190]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 384.
[191]ـ همان.
[192]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 262.
[193]ـ شوري، 40.
[194]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 384.
[195]ـ سباء، 13.
[196]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[197]ـ شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1، ص 113.
[198]ـ همان، ص 265.
[199]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 263- 262.
[200]ـ ابوطالب مكي، قوت القلوب، ج 1، ص 361.
[201]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 263.
[202]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 385.
[203]ـ همان،.
[204]ـ همان، ص 386.
[205]ـ همان.
[206]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 263.
[207]ـ همان.
[208]ـ همان.
[209]ـ همان.
[210]ـ همان، ص 265.
[211]ـ همان، 264.
[212]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 385.
[213]ـ زبانه كشيدن آتش.
[214]ـ همان، ص 387.
[215]ـ اعلام الدين، ص 435.
[216]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 387.
[217]ـ مصباح الشريعۀ، همان، ص 183.
[218]ـ بحار الانوار، ج 67، ص 236.
[219]ـ همان.
[220]ـ همان، ص 221.
[221]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 387.
[222]ـ ص 234.
[223]ـ عوارف المعارف، همان، ص 185.
[224]ـ همان، ص 186.
[225]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 264.
[226]ـ همان.
[227]ـ همان.
[228]ـ قوت القلوب، همان، ج 1، ص 369.
[229]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 263.
[230]ـ همان.
[231]ـ همان، ص 264.
[232]ـ همان، 268.
[233]ـ فاطر، 28.
[234]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 190- 189.
[235]ـ مصباح الهدايۀ، همان، صص 388- 387.
[236]ـ آل عمران، 175.
[237]ـ نحل، 51.
[238]ـ ترجمه رساله قشيريه، ص 190.
[239]ـ همان، ص 192.
[240]ـ همان.
[241]ـ همان.
[242]ـ همان.
[243]ـ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 376.
[244]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 388.
[245]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 193.
[246]ـ قوت القلوب، همان، ج 1، ص 401.
[247]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[248]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[249]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 191.
[250]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[251]ـ همان، ص 192.
[252]ـ همان، ص 193.
[253]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[254]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 191.
[255]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 193.
[256]ـ همان.
[257]ـ همان، ص 192.
[258]ـ روضۀ الواعظين، همان، ص 451.
[259]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[260]ـ همان.
[261]ـ عوارف المعارف، همان.
[262]ـ قوت القلوب، همان، صص 399- 398.
[263]ـ مصباح الهدايۀ، همان(مضمون).
[264]ـ همان، صص 389- 388.
[265]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 196.
[266]ـ انبياء، 26.
[267]ـ نحل، 50.
[268]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[269]ـ قوت القلوب، همان، ص 400.
[270]ـ همان.
[271]ـ همان، ص 397.
[272]ـ دعاي كميل.
[273]ـ اعراف، 99.
[274]ـ قوت القلوب، همان، ص 399.
[275]ـ احقاف، 9.
[276]ـ قوت القلوب، همان، صص 408- 407.
[277]ـ همان، ص 399.
[278]ـ اعراف، 37.
[279]ـ هود، 109.
[280]ـ قوت القلوب، همان، صص 402- 401.
[281]ـ هود، 68.
[282]ـ تكوير، 14- 12.
[283]ـ قوت القلوب، همان، صص 404- 403.
[284]ـ همان، ص 405.
[285]ـ اعراف، 175.
[286]ـ قوت القلوب، همان، ص 406.
[287]ـ معارج، 28.
[288]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 193.
[289]ـ همان، ص 194.
[290]ـ قوت القلوب، همان، ص 406.
[291]ـ روح الارواح، ص580.
[292]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 192.
[293]ـ شرح نهج البلاغه، 10، 146.
[294]ـ همان، ص 390.
[295]ـ يونس، 62.
[296]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 392.
[297]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، 191.
[298]ـ آل عمران، 175.
[299]ـ فاطر، 28.
[300]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 190.
[301]ـ آل عمران، 28.
[302]ـ مؤمنون، 60.
[303]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 193.
[304]ـ همان، ص 194.
[305]ـ ر.ک. مصباح الهدايۀ، ص 392.
[306]ـ قوت القلوب، همان، ص 410.
[307]ـ همان.
[308]ـ همان، صص 411- 410.
[309]ـ همان، صص 413- 412.
[310]ـ زمر، 53.
[311]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 392.
[312]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 199.
[313]ـ همان، ص 200.
[314]ـ زمر، 53.
[315]ـ ضحي، 5.
[316]ـ قوت القلوب، همان، ص 376.
[317]ـ تحريم، 8.
[318]ـ قوت القلوب، همان.
[319]ـ همان.
[320]ـ همان، صص 377- 376.
[321]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 394.
[322]ـ محجۀ البيضاء، ج 7، ص 262.
[323]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[324]ـ بحار الانوار، ج 69، ص 292.
[325]ـ همان، ج 70، ص 338.
[326]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 200.
[327]ـ محجۀ البيضاء، همان، ج 7، ص 266.
[328]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 206.
[329]ـ بحار الانوار، همان، ج 13، ص 429.
[330]ـ يوسف، 87.
[331]ـ اعراف، 99.
[332]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 393.
[333]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 199.
[334]ـ همان، ص 200.
[335]ـ همان، ص 199.
[336]ـ همان.
[337]ـ بحار الانوار، ج 87، ص 51.
[338]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[339]ـ قوت القلوب، همان، ص 394.
[340]ـ فاطر، 43.
[341]ـ زمر، 9.
[342]ـ هود، 24.
[343]ـ زمر، 29.
[344]ـ انعام، 50.
[345]ـ رعد، 61.
[346]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 394.
[347]ـ همان.
[348]ـ همان، ص 395.
[349]ـ مصباح الشريعۀ، ص 172.
[350]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[351]ـ كهف، 110.
[352]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 395.
[353]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 396.
[354]ـ همان.
[355]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[356]ـ قوت القلوب، همان، ج 2، ص 8.
[357]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[358]ـ همان.
[359]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 247.
[360]ـ ر.ک. مصباح الهدايۀ، همان.
[361]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 247- 246.
[362]ـ روضۀ الواعظين، همان، ص 426.
[363]ـ قوت القلوب، همان، ص 7.
[364]ـ همان، صص 10- 9.
[365]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 250.
[366]ـ مائده، 26.
[367]ـ آل عمران، 159.
[368]ـ همان، 76.
[369]ـ قوت القلوب، همان، ج 2، ص 4.
[370]ـ همان.
[371]ـ همان، ص 14.
[372]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 396.
[373]ـ ردّ احسان نكند.
[374]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 246.
[375]ـ همان، ص 247.
[376]ـ همان، 249.
[377]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 398.
[378]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 246.
[379]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 398 (مضمون).
[380]ـ همان، ص 397.
[381]ـ آل عمران، 159.
[382]ـ طلاق، 3.
[383]ـ روضۀ الواعظين، همان، ص 426.
[384]ـ همان، ص 225.
[385]ـ همان.
[386]ـ همان، ص 226 و روضۀ الواعظين، 2، 426.
[387]ـ مستدرک الوسائل، 11، 217.
[388]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 257.
[389]ـ روضۀ الواعظين، همان.
[390]ـ مصباح الهدايۀ، همان، صص 399- 398.
[391]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 251.
[392]ـ مائده، 23.
[393]ـ قوت القلوب، همان، ص 17.
[394]ـ ابراهيم، 12.
[395]ـ فرقان، 58.
[396]ـ اعراف، 194.
[397]ـ عنكبوت، 17.
[398]ــ كهف، 26.
[399]ـ همان، ص 16.
[400]ـ قوت القلوب، همان، ص 6.
[401]ـ هود، 6.
[402]ـ عنكبوت، 60.
[403]ـ قوت القلوب، همان، ص 10.
[404]ـ انعام، 7.
[405]ـ بحار الانوار، ج 86، ص 35.
[406]ـ همان، ص 112.
[407]ـ همان، ص 186.
[408]ـ قوت القلوب، همان، ص 12.
[409]ـ همان.
[410]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 396.
[411]ـ قوت القلوب، همان، ص 10.
[412]ـ ذاريات، 22.
[413]ـ فصلت، 10.
[414]ـ هود، 56.
[415]ـ قوت القلوب، همان، ص 60.
[416]ـ انعام، 102.
[417]ـ يونس، 3.
[418]ـ مائده، 50.
[419]ـ تين، 8.
[420]ـ رعد، 33.
[421]ـ يونس، 31.
[422]ـ همان.
[423]ـ هود، 6.
[424]ـ ذاريات، 22.
[425]ـ توبه، 111.
[426]ـ مريم، 61.
[427]ـ قوت القلوب، همان، صص 61- 60.
[428]ـ انفال، 49.
[429]ـ حجر، 21.
[430]ـ منافقون، 7.
[431]ـ حجر، 21.
[432]ـ فرقان، 2.
[433]ـ مائده، 50.
[434]ـ قوت القلوب، همان، ص 7.
[435]ـ همان.
[436]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 248.
[437]ـ همان، ص 250.
[438]ـ همان، ص 249.
[439]ـ قوت القلوب، همان، ص 9.
[440]ـ نمل، 62.
[441]ـ قوت القلوب، همان.
[442]ـ انعام، 51.
[443]ـ روضۀ الواعظين، همان، ص 425.
[444]ـ قوت القلوب، همان، ص 7.
[445]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 397.
[446]ـ مزمّل، 10- 9.
[447]ـ ابراهيم، 12.
[448]ـ احزاب، 48.
[449]ـ احقاف، 30.
[450]ـ عنكبوت، 59.
[451]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 250.
[452]ـ همان.
[453]ـ همان، صص 252- 251.
[454]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 397، مضمون.
[455]ــ نزهۀ الكرام و بستان العوام، ص8؛ تفسير القرآن الكريم، ج7، ص206.
[456]ـ عوارف المعارف، همان، ص 186.
[457]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 247.
[458]ـ همان، ص 250.
[459]ـ همان، ص 251.
[460]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 399.
[461]ـ قوت القلوب، همان، ص 34.
[462]ـ همان، ص 36.
[463]ـ همان، ص 32.
[464]ـ نبأ، 11.
[465]ـ اعراف، 10.
[466]ــ قوت القلوب، همان، ص 25.
[467]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 251.
[468]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 397.
[469]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 249.
[470]ـ مصباح الهدايۀ.
[471]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 296- 295.
[472]ـ بحار الانوار، ج 98، ص 133.
[473]ـ قوت القلوب، ج 2، ص 63.
[474]ـ توبه، 72.
[475]ـ بحار الانوار، ج 40، ص 53.
[476]ـ همان، ص 130.
[477]ـ همان، ص 369.
[478]ـ اوصاف الاشراف، ص 88.
[479]ـ همان، ص 189.
[480]ـ قوت القلوب، همان، ص 65؛ بحار الانوار، 100، 25.
[481]ـ الرحمن، 60.
[482]ـ قوت القلوب، همان، ص 63.
[483]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 400.
[484]ـ عوارف المعارف، همان، ص 187.
[485]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[486]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[487]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 300.
[488]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[489]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[490]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[491]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان.
[492]ـ همان.
[493]ـ همان.
[494]ـ همان، ص 298.
[495]ـ همان، ص 296.
[496]ـ بحار الانوار، ج45، ص115.
[497]ـ بحار الانوار، ج 5، ص 54.
[498]ـ قوت القلوب، همان، ص 64.
[499]ـ احتجاج، ص 440.
[500]ـ غرر الحكم، ج 1، ص 190.
[501]ـ عوارف المعارف، همان، ص 187.
[502]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 400.
[503]ـ غرر الحكم، ج 2، ص 101.
[504]ـ مائده، 119.
[505]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 297.
[506]ـ همان.
[507]ـ قوت القلوب، همان، ص 65.
[508]ـ همان.
[509]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 297.
[510]ـ همان، ص 299.
[511]ـ بينۀ، 8.
[512]ـ عوارف المعارف، همان، ص 187.
[513]ـ غرر الحكم، ج 1، ص 195.
[514]ـ قوت القلوب، همان، ص 66.
[515]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 298.
[516]ـ همان، ص 299.
[517]ـ همان.
[518]ـ همان.
[519]ـ قوت القلوب، همان، ص 66.
[520]ـ همان، ص 68.
[521]ـ غرر الحكم، ج 1، ص 112.
[522]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 40.
[523]ـ محجۀ البيضاء، ج 8، ص 90.
[524]ـ نفائس الفنون، ص 26.
[525]ـ غرر الحكم، ص 329.
[526]ـ همان، ص 339.
[527]ـ همان، ج 3، ص 326.
[528]ـ قوت القلوب، همان، ص 66.
[529]ـ قوت القلوب، همان، ص 67.
[530]ـ همان، ص 68.