احوال
يكم: محبت
همانگونه كه زيربناي همه مقامات، توبه بود و بدون توبه، سالك به هيچ مقامي و كمالي دست نمييافت، زيربناي همة احوال، محبت است و سالك بدون محبت از همه نفحهها و نسيم رحمت خاص خداي متعال بيبهره خواهد بود «و از آن جهت كه محبت، محض موهبت است، جمله احوال را كه مبتنياند بر آن، مواهب خوانند.»[1]
محبت از آن جهت موهبت الهي است كه سالك در كسب آن اختيار ندارد و بر خلاف اعمال ظاهر و باطني كه سالك تصميم ميگيرد و كاري را انجام ميدهد، در اين مورد ناتوان است. نه او و نه هيچكسي نميتواند تصميم بگيرد كه چيزي دوست داشته باشد. دوستي چيزي است كه خود پديد ميآيد و اگر دل به كسي يا چيزي بسته شد، با تصميم نميتوان آن را از بين برد.
تنها كاري كه در اختيار انسان است، انجام يا ترك كارهايي است كه به محبت ميانجامد و يا انجام و ترك كارهايي است كه نشان محبت است، ولي خود محبت نه امربردار است و نه نهيپذير؛ از اينرو، تكليف بدان تعلق نميگيرد. تكاليف به مقدمات آن و نيز رفتارهاي متناسب با آن تعلق ميگيرد. «اين محبت از احوال تولد كند كه عطاي محض و بخشش صرف باشد و اين محبت در احوال، همچنان توبه است در مقامات.»[2]
محبت ميل باطن است به عالم جمال[3] يا كه لذتي است و حقيقت آن حيرت است و سرگشتگي[4] و با عشق تفاوت در شدت و ضعف دارد، چه «عشق آن بود كه محبت از حد در گذرد.»[5]
جنيد گفت: محبت افراط ميل است[6] و ديگران گفتهاند: محبت تشويشي بود كه از محبوب در دلها افتد.[7] اين همه ابهام بدين خاطر است كه محبت يافتني است نه گفتني؛ چشيدني است نه شنيدني. از اينرو اگر كتابها دربارة آن نوشته شود، باز هم حقيقت آن آشكار نشده است چون با گفته سازگار نيايد.
گفتهاند: اما محبت بنده خداي را، حالتي بود كه از دل خويش يابد از لطف. آن حالت در عبارت نيايد و آن حالت او را بر تعظيم حق تعالي دارد و اختيار كردن رضاي او و صبر ناكردن از او و شادي نمودن بدو و بيقراري از دون او و يافتن انس به دوام ذكر او به دل.[8] پس از تعريف آن بايد گذشت و حقيقت آن را بايد از منظر عقل دور داشت، زيرا كه جز حيرت و سرگرداني چيزي در پي ندارد. جلوهاي از آن را در «عشق و عاشقي» آوردهايم.
اقسام محبت
محبت به تعداد عوامل آن تقسيم ميشود. مثلاً اگر عامل و انگيزه اصلي آن، كششهاي غريزي باشد، يك نوع محبت پديد آيد. از اينرو آنانكه خداي را تنها بر خوان نعمت خور و خواب ميشناسند، يك نوع دوستي و محبت نسبت به او دارند و آنانكه او را بر خوان نعمتهاي قلبي و روحي ميشناسند، محبت ديگري به او دارند پس «ببايد دانست كه محبت را وجوه بسيار است و بواعث محبت در وجود انسان بر انواع است: اول محبت روح است و پس، محبت دل و پس، محبت عقل و پس، محبت نفس.»[9]
محبت بنده حق تعالي را از روي ميل و بهره يافتن نبود و چگونه تواند بود و حقيقت صمديت، مقدس است از دريافت و رسيدن به او و محب را وصف كردن به استهلاك در محبوب اولي بود از آنكه او را وصف كنند به بهره يافتن از محبوب و محبت را وصف نكنند به وصفي و حد ننهند به حدي روشنتر و به فهم نزديكتر از محبت.[10]
يا ايها السيد الكريم |
حبك بين الحشا مقيم |
يا رافع النوم عن جفوني |
انت بما مرّ بي عليم |
در شرح آن ميتوان گفت:
الا اي نرگس بي قد و قامت |
تو خود داني كه افتادم به دامت |
همه جانم شده مملو ز دوستي |
نمانده بهر من جز نام و پوستي |
همي بيني زخواب بيگانه گشتم |
به يك غمزه به تو ديوانه گشتم |
نگويم بهر تو بوده و هستم |
كه چون داني ز غم سوده و رستم |
محبت حالي است كه دوست را بسوزاند با لذت، برنجاند با خوشي، بپالايد با رغبت؛ از محبت هيچ باقي نگذارد جز ياد محبوب؛ در نگاهش جز تصوير زنده محبوب نباشد؛ بر زبانش جز نام او و در دلش جز ياد او نباشد. پيوسته جام محبت نوشد و پيوسته نغمة او نيوشد تا كه خم و خمخانه تهي سازد بلكه براندازد. وجودش سرتاسر محبت شود و ذرّه ذرّة جسم و جانش، دوست خواند و دوست يابد.
عجبت لمن يقول ذكرت ربي |
فهل أنسي فاذكر ما نسيت |
شربت الحب كأساً بعد کأس |
فما نفد الشراب و ما رويت |
در شرح آن ميتوان گفت:
عجب دارم كسي بر در نشسته |
لبش جنبد دلش سنگين و خسته |
همي گويد بياد آريد خدا را |
بجوييد اندر آن، طير هما را |
شگفت اين است كه او يادش نشايد |
مگر دوري كند نامش ببايد |
ولي آنكه همي هست و همي بود |
مرا اندر گرفت چون ابر وچون رود |
همي نوشيدمش جامي پس از جام |
كه تا پر گردم و وي را شوم تام |
بسي خوردم بسي بردم ز جامش |
هنوز تشنه لبم حتي زنامش |
كجا شايد مراپرگشتن از او |
چرا بايد مرا سرگشتن از تو |
تويي جانم تويي نامم تويي تو |
به جز تو من كجا بينم دويي دو |
اگر افشا كند «شيدا»درونش |
به روز اندر شود شبها ز نورش |
محبت خداي متعال و حبيب او شرط ايمان است، چنانكه رسول خدا فرمودند: «لايؤمن أحدكم حتي يكون الله و رسوله أحب الله مما سواهما»[11] و نيز فرمود: «والله لايؤمن العبد حتي أكون أحب اليه من اهله و ماله و الناس اجمعين».[12]
با اينكه مراتب وجود انسان بيحد و اندازه است و در هر مرتبهاي نيز محبتي همتاي آن قابل تحقق است، ولي بهخاطر بيانناپذيري محبت، آن را به حداقل اقسام تقسيم نمودهاند و گفتهاند: محبت بر دو گونه است:
1ـ محبت عام يعني ميل قلب به مطالعة جمال صفات، رحيق مختوم ممزوج.
2ـ محبت خاص يعني ميل روح به مشاهدة جمال ذات، تسنيم صرف خالص.
محبت عام، نوري است كه وجود را آرايش دهد و محبت خاص، ناري است كه وجود را پالايش دهد.[13] به همين خاطر محبت عام مخلوط است و با غير در آميخته است، ولي محبت خاص، منزه از اغيار و خالص از انظار است. تنها محبت است و بس.
نگارنده گويد كه محبت يا به مطالعه است يا به مشاهده. مطالعه يا به افعال خداي متعال است يا به مطالعه صفات او و نيز مشاهده يا مشاهدة افعال است يا صفات و يا ذات. پس محبت به پنج نوع تقسيم ميشود كه اركان عالم را بدان بياميختند تا عالم، عالم گشت. شرح آن را در كتب مفصل بايد يافت.[14] بلكه برخي از اقسام آن را تنها ميتوان شنيد و از دلهاي پاك يافت.
به گفته ابوطالب مكي، فامّا حب تجلي الصفات عن الاسماء الباطنة فانا لمنذكر منها شيئاً و انما ذكرنا محبة الاخلاق عن الاسماء الظاهرة و لااحسب أنه يحل رسمه في كتاب و لا كشفه لعموم الناس، لانه من سر المحبة، لايكاشف به الا من اطلع عليه و لايتحدث به الا من اعطاه و ما رايت احداً رسمه في كتاب لانه لايؤخذ من كتاب و انما يتلقي من افواه العلماء و ينسخ من قلب الي قلب.[15]
از رسول خدا روايت شده است كه فرمود: «اللهم اجعل حبك أحبّ الي من نفسي و سمعي و بصري و اهلي و مالي و من الماء البارد.»[16]
اهل معرفت اين بيان نوراني را اشاره به محبت خاص دانستهاند. «و رسول به دعا از حضرت عزت خواسته است كه، خدايا! محبت تو به من دوستتر گردان از سمع و بصر و اهل و مال و آب سرد ... از اهل و مال و آب سرد، استيصال بيخ محبت غير است، تا محبت خاص غالب آيد و اين محبت، مشاهدة ذات باري سبحانه و تعالي باشد».[17]
هرگاه محبت از مشاهده سيراب گردد، محبت خاص است؛ اگر مشاهدة افعال باشد، محبت خاص و اگر مشاهده اسماء و صفات باشد، مشاهدة خاص الخواص و اگر مشاهدة ذات باشد، مشاهدة اخص الخواص است و اگر اين اقسام سهگانه محبت تحقق يابد، همه احوال بهويژه فناء و بقاء و صحو و محو را به دنبال خواهد داشت.
محبت را به دو نوع ديگر نيز تقسيم نمودهاند:
1ـ محبت اهل اهتداء
2ـ محبت اهل اجتباء
«اهل محبت بر دو نوعند: اهل اهتدا و اهل اجتبا. اهل اهتداء جمعي باشند كه به قدر تزكية نفس و تصفيه دل و تجلية روح، بساط اطوار مقامات طي كنند ... و اهل اجتباء، قومي باشند كه حق سبحانه و تعالي به وجود الهي و كمال پادشاهي و حكم كرم و جذبة لطف، خلعت خاص محبت در ايشان بپوشاند. از تجلي آن جمال و جلال، معمورِ نورِ آن محبت شوند و سوخته اين جمال گردند و زبان وقتشان بدين ترانه سرايان شود:
اي جمالت جمله جانها سوخته |
عزت نامت زبانها سوخته |
لفظ و معني در جلالت گمشده |
پرتو قدرت نشانها سوخته |
عارفانت با بلا در ساخته |
زاهدانت خان و مانها سوخته |
آتش عشقت فتاده در ميان |
خرمن اينها و آنها سوخته |
من كيم در راه تو، بيچارهاي |
دل شكسته، استخوانها سوخته |
خرج كرده در رهت عمري دراز |
و ز يقين توگمانها سوخته |
با توخو كرده ز خود سير آمده |
بيحجاب اندرعيانها سوخته[18] |
سيد شهيدان شاهد، حسين بن علي صلوات الله و سلامه عليه فرمودند: «و اجعل حبك أحب الاشياء اليّ»[19] كه به محبت خاص در تعابير رايج و به محبت اخص الخواص به تعبير نگارنده اشاره دارد.
ابوعبدالله قرشي گويد: المحبة انتهب كلك لمن احببت و لايبقي لك منك شئ؛[20] محبت آن بود كه خويشتن را جمله به محبوب خويش بخشي وي را هيچ باز نماند از تو.[21]
ابوعلي رودباري گويد: ما لمتخرج من كليتك لمتدخل في حد المحبة.[22]
انا من اهوي و من اهوي انا |
نحن روحان حللنا بدنا |
فاذا ابصرتني ابصرته |
و اذا ابصرته ابصرتنا[23] |
كه هم محبت است و هم ثمره و غايت محبت.
عوامل محبت
1ـ توحيد: هرچه معرفت سالك به يگانگي و حضور فراگير خداي متعال بيشتر باشد، مظاهر جمال وي و رحمت گستردة او آشكارتر بيند و هرچه جمال وي بيشتر و بيپيرايهتر بيند، او را دوستتر دارد كه اگر در اين دوستي عنان از دست دهد و از كنترل ذهن و بدن خويش ناتوان شود، عاشق گردد. برخي گفتهاند: اذا تمّ التوحيد، تمّت المحبة.[24]
2ـ ترك مخالفت: برخي از اهل معرفت، انجام موافقت را سبب محبت ندانند بلكه ترك مخالفت را سبب دانند و گفتهاند: ليس كل من عمل بطاعة الله صار حبيباً لله ولكن كل من اجتنب ما نهاه، صار حبيباً و هذا كما قال: ان المحبة تستبين بترك المخالفة و لاتبين بكثرة الاعمال.[25]
3ـ انجام نوافل: در برخي از روايات، انجام نوافل را عامل يا نشان حب الهي معرفي نموده است مانند: «لايزال يتقرب الي العبد بالنوافل حتي أحبه»؛[26] بندة من هميشه به من تقرب كند به نافلهها تا او را دوست گيرم.[27]
4ـ تهي بودن دل از تعلق به غير. روايت شده است كه «خداوند تعالي به عيسي وحي فرستاد كه «من چون دل بندهاي خالي بينم از دوستي دنيا و آخرت، از دوستي خويش آن دل را پر كنم.»[28]
از رسول خدا نقل شده كه: «من أراد ان يحبّه الله، فليزهد في الدنيا».[29]
نشانههاي محبت
يادآوري اين نكته بيمناسبت نيست كه اگر محبت تحقق يافت و كسي بدان متصف گرديد و لباس محبت به تن نمود، هر ذره از وجود محب، شاهد عدلي است بر صدق محبت وي «و هر حركتي، علامتي و هر سكوني، امارتي»[30] بر محبت وي است «و ليكن مشاهدة آن جز به ديدة محبت نتوان كرد»[31] و اينك نشانهها:
1ـ تخليه دل از محبت اغيار
سالك يك دل دارد و در هر دل يك محبوب بيش نگنجد، پس اگر دل وي به چيزي خواه از دنيا باشد و خواه از آخرت مشغول باشد، جايي براي محبت خداي متعال نخواهد بود، پس نشان محبت الهي اين است «كه در دل او محبت به دنيا و آخرت نبود».[32] گويند: محبت، ايثار محبوب بود بر همه چيزها[33] و واگذاردن همه هستي خويش كه جز دل نباشد به وي و تهي ساختن از اغيار.
در خبر است كه فرمود: «يا عيسي! إني اذا اطلعت علي قلب عبد فلماجد فيه حبّ الدنيا و الآخرة ملأته حبي».[34]
شبلي گويد: محبت را نام از آن محبت كردند كه هرچه در دل بود جز محبوب، همه محو كند.[35]
و ديگري گويد: محبت سقوط همه محبتهاست از دل، مگر محبت حبيب.[36]
خالي بودن دل محب براي محبوب بدين خاطر است كه محبوب براي او همه چيز است؛ كمترين و بيشترين خواسته و نياز و لذت او، محبوب است. «فالمقربون من المحبين انما نعيمهم بالله و روحهم و راحتهم اليه من حيث كان بلاؤهم منه.»[37] هم دردشان اوست و هم دوايشان؛ هم خوشيشان و هم ناخوشيشان؛ هم راحتشان اوست و هم زحمتشان.
تهي ساختن دل از اغيار ناممكن است، مگر آنكه سالك همه چيزش را از او داند و اگر اندك تعلقي در آن ميبيند، واگذار كند. معاملهاي با حق تعالي كند كه برايش هيچ نماند تا بتواند به او دل ببندد. چيزي نداشته باشد تا آن را بخواهد. خداي متعال بندهاش را در اين امر ياري ميرساند و خود اعلام ميكند كه من خريدارم، خريدار همهچيز بندهام هستم. چنان از او خريداري كنم كه هيچ برايش نماند.
چنانكه فرمود: «إن الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم»[38] و مگر مؤمن جز جان و مال دارد كه فروشد؟ لذتهاي فاني و بهرههاي اندك را از آنان ميخرد تا كه پاك كردند و دلشان تهي شود تا آمادة محبت وي شوند.
در خبر است كه خداي متعال فرمود: «يا داود! اني حرمت علي القلوب ان يدخلها حبّي و حبّ غيري»؛[39] اي داود! من حرام بكردهام بر دلها كه دوستي من و آن ديگري در وي شود.[40]
و من المحبة الخروج الي الحبيب من المال بالزهد في الدنيا و الخروج اليه من النفس بايثار الحق علي جميع الاهواء.[41]
2ـ اشتغال به حبيب
چونكه دل از اغيار تهي ساخته است، پس بكوشد كه بدان باز نگردد. تنها به محبت حبيب، اشتغال ورزد و «هر حسن كه بر او عرض كنند بدان التفات ننمايد و نظر از حسن محبوب بنگرداند.»[42] آنكه به حسن حبيب دلخوش است، ولي در نظر يا خاطر به غير ميانديشد، بازيگر است و نه دوست. آنكه با ديدن نشاني از حسن و جمال، بدن و مال باشد يا جاه و شهرت و لذت باشد، بدان توجه كند، ولگرد است نه محب.
حكايتي مشهور است كه وقتي شخصي به زني جميله رسيد و اظهار محبت كرد، زن امتحان را گفت: ان ورايي من هي احسن مني وجهاً و اتم جمالاً، هي اختي. شخص باز نگريست. زن به تقريع و توبيخ او زبان كشيد كه يا بطال اذا نظرتك من بعيد، ظننت انك عارف و اذا قربت و تكلمت، ظننت انك عاشق، فالآن لست بعارف و لا عاشق.[43]
سالك محب نهتنها بايد از نظر به غير باز ماند و چشم و دل به غير نيفكند و آرزوي غير نداشته باشد و تنها از افتادن چشم اغيار بر حبيب خود رشك برد، بلكه بايد از نگاه خود به محبوب نيز دريغ دارد و محبوب را برتر و بالاتر از آن داند كه وي او را دوست داشته باشد. چه زيبا گفته است شبلي كه گفت: محبت رشك بردن بود بر محبوب كه مانند تويي او را دوست دارد.
اگر اين نشود، دستكم ترك نگاه به غير و آرامش نيافتن به غير ميشود و اين نشان محبت است «و من المحبة ترك السكون الي غير محبوبه، اذ هو السكن»[44] و گفتهاند كه گناهي بزرگتر از نگاه به غير در حضور يار نباشد، بلكه اين نه گناه است كه خيانت محب است به محبوب «و خيانة المحب عند الله اشد من معصية العامة و هو ان يسكن الي غير الله و يستأنس بسواه.»[45]
3ـ محبت به لوازم محبت محبوب
بهخاطر وصول به محبوب، لوازم آن و اسباب دسترسي به آن و تحقق و استواري بر آن را دوست داشته باشد. هرچه وي را به محبوب نزديك ميسازد، پذيرا باشد «و مطيع مستسلم باشد زيرا محبت آن، عين محبت محبوب است.»[46] «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني».[47]
محبت خدا جز با اقتداي به وسايل رحمت او كه حبل متصل بين زمين و آسمانند، نشايد و محبت و پيروي از آنان با محبت خداي متعال سازگار باشد، زيرا كه پيروي از آنان پيروي از خداي متعال است، چنانكه فرمود: «من يطع الرسول فقد أطاع الله».[48]
محبت به هر چيزي، محبت به لوازم آن را به همراه دارد، در غير اين صورت محبت نيست، بلكه خودخواهي است. دوست داشتن آنچه به محبوب نسبتي يا شباهتي دارد، نشان دوست داشتن محبوب است.
أحب لحبك السودان حتي |
أحب لحبك سود الكلاب |
و در شرح آن ميتوان گفت:
چنان به تو دل بستهام يار من اي نگار من |
كه سختي و بلاي تو، همي شده بهار من |
*** |
|
هر كه تو را نمود اندكي به تار موي |
اشكم بريخت، ذكرم نمود هاي و هوي |
و نيز سرودهاند:
اذ لآل ليلي من هويها |
و احتمل الاصاغر و الكبارا |
و در شرح آن ميتوان گفت:
به عشق تو اي محبوب نازم |
همه هستي خود بر تو ببازم |
بدان خاطر، ز تو ديدم نشاني |
هميكردم برايت جانفشاني |
به خلقت چون فتاده يك نگاهم |
همه شامم شده صبح و پگاهم |
همه ريز و درشت بر سر گذارم |
كه دارند جلوهاي از تو نگارم |
4ـ پرهيز از موانع وصول به محبوب
از موانع رسيدن به محبوب بپرهيزد و آن را در راه وصول، قرباني كند و از اوامر و نواهي او در هر حال اطاعت كند. اين نشان از لوازم شدت محبت سالك به حبيب است، بهگونهاي كه هيچ چيزي نتواند جاي محبت به او را پر كند، بلكه نتواند ذرهاي از محبت او بكاهد. پس جان را، مال را، فرزند و خانمان را اگر مانع وصول به حبيب باشد، بايد فدا كند و گر نه از ادعاي دوستي دست بدارد. يا رضاي غير خواهد يا رضاي دوست، كه هر دو ناروا و ناممكن است.
و من علاقة محبة المولي تقديم امور الآخرة، من كل ما يقرب من الحبيب، علي امور الدنيا، من كل ما تهوي النفس و المبادرة باوامر المحبوب و بودايعه قبل عاجل حظوظ النفس، ثم ايثار محبته علي هواك و اتباع رسوله فيما امرك به و نهاك.[49]
گفتهاند: محبت، موافقت حبيب بود به شاهد و غايب.[50]
سهل ابن عبدالله گويد: محبت، دست به گردن طاعت فرا كردن بود و از مخالفت جدا بودن.[51]
و من علامات الحب، المجاهدة في طريق المحبوب بالمال و النفس، ليقرب منه و يبلغ مرضاته و يقطع كل قاطع يقطعه عنه بالمسارعة الي قربه. كما قال تعالي: «و عجلتُ اليك رب لترضي»[52] و كما امر حبيبه قوله: «و تبتّل اليه تبتيلاً».[53] فيه معينان: احدهما القطع اليه انقطاعا عما سواه بالاخلاص له و الاثره علي غيره و الاخري: اقطع كل ما قطعك عنه اليه اي اقطع كل قاطع حتي تصل اليه[54] ثم المسارعة الي ما ندب اليه من انواع البر بوجود الحلاوة و بشرح الصدر.[55] كه به حقيقت محبت دست يافتن و بدان خالص گشتن جز به انجام كاري كه نزد محبوب، محبوب است ممكن نباشد، چنانكه فرمود: «لايزال العبد يتقرب اليّ بالنوافل حتي أحبّه».[56]
هجرت الخلق طرّا في هواكا |
و أيتمت العيال لكي اراكا |
فلو قطعت ارباً ثم ارباً |
لما حسن الفؤاد الي سواكا |
در شرح آن ميتوان گفت:
هواي كوي تو در دل چو دارم |
به دل هرگز غمي جز تو ندارم |
جدا از خلق همي پيوسته گشتم |
سر كويت همه عمرم نشستم |
همه فرزند و همسر وا نهادم |
به يك لحظه نه چشم ازتونهادم |
به جز ديدار تو قصدي ندارم |
اگر چون ابر پيوسته ببارم |
اگر جانم شود با نيزه پاره |
نخواهم كرد بر غيري نظاره |
رابعه گفت:
تعصي الاله وانت تظهر حبه |
هذا لعمري في الفعال بديع |
ان كان حبك صادقاً لاطعته |
ان المحب لمن يحب مطيع |
در توضيح آن ميتوان گفت:
در شگفتم كه كسي گنه كند در نزد دوست
اين كه دوستي نبود، اين فقط ادعاي اوست
وان كه ميكند گناه، نكند در عشق جز لاف و گزاف
دشمني اين است جان من،دوستي مدعاي اوست
هر كه در عشق و محبت او بود ثابت قدم
سر فرو بردن به طاعت، در همه نگاه اوست
به همين خاطر است كه شب زندهداري و خلوت با دوست، نشان دوستي دانسته شده است. دوست كه خلوت دوست نخواهد، از دوستي بهره ندارد. تنهايي دوست است كه تنها دوست است و بس.
در مجلسي در آمدن كه هم دوست باشد هم غير دوست، از كجا معلوم شود كه هدف از آن چيست و چرا بدان در آمده است، ولي در مجلس انس با دوست كه خلوت اوست، در آمدن، جز دوستي مقصدي براي آن متصور نيست، بدين خاطر، خلوتگزيني با او نشان ديگري از دوستي صادق است.
از اينرو گفتهاند: و من علم المحبة، سهر الليل بمناجاة الجليل و الحنين الي الغروب شوقاً الي الخلوة بالمحبوب.[57]
سالك محب بايد كه چون شب فرا رسد، خوشي و شادي او فرا رسد و همانند كبوتري كه به وقت غروب بهسوي آشيانة خود پرواز ميكند، بهسوي شب پرواز كند و بدان آرام گيرد و از خلوت يار سهمي برد و از همه انقطاع نمايد و در تاريكي كه اغيار پنهان ميشوند، دل سوي او دارد و چشم به او دوزد و زبان به نجواي با او بدارد.
نقل شده است كه فرمودند: «إنّ الله عزوجل أوحي الي بعض الصديّقين: إنّ لي عباداً من عبادي يحبّوني و أحبّهم و يشتاقون اليّ و اشتاق اليهم، يذكروني و أذكرهم و ينظرون اليّ و أنظر اليهم، فان حذوتَ طريقهم احببتُك و ان عدلت عنهم مقتك.
قال: يارب! و ما علامتهم؟
قال: يراعون الظّلال بالنهار كما يراعي الراعي الشفيق غنمه و يَحِنّون الي غروب الشمس كما تَحِنُّ الطير الي أوكارها عند الغروب، فاذا جهم الليل و اختلط الظلام و فُرشت الفرش و نصبت الاسترة و خلا كل حبيب بحبيبه، نصبوا الي اقدامهم و افترشوا لي وجوههم و ناجوني بكلامي و تملّقوا اليّ بإنعامي فبين صارخ و باك و بين متأوّهٍ و باك و بين قائم و قاعد و بين راكع و ساجد، بعيني يتحملون من اجلي، بسمعي ما يشتكون من حبي.
فاول ما أعطيتُهم ثلاثاً: اقذفُ من نوري في قلوبهم فينخبرون عني كما اخبر عنهم و الثانية، لو كانت السموات و الارض و ما فيها في موازينهم لاستقللتُها لهم و الثالثة، اقبل بوجهي اليهم أفتري من اقبلت بوجهي اليه، لا يعلم احد ما اريد ان اعطيه.»[58]
از رويم پرسيدند كه محبت چيست؟ گفت: الموافقة في جميع الاحوال و اين شعر انشاد كرد:
و لو قلت لي مت مت سمعاً و طاعۀ |
و قلت لداعي الموت اهلاً و مرحباً[59] |
در شرح آن ميتوان گفت:
اگر گويي به من مير، من بميرم |
به آغوشش بگيرم چون دليرم |
ببوسم مرگ را چون از تو باشد |
مرا آرامشي جز تو نباشد |
به دل جويم من آن تيري كه از تو |
مرا گويد حديث عشق موتوا |
سالك اگر در انجام موافقات محبوب و ترك مخالفات با او، جان سپارد، به يقين حق محبت را ادا كرده است. پس از زحمت و سختي پرهيزد كه از محبت به دور باشد.
من مات عشقا فليمت هكذا |
لا خير في عشق بلاموت[60] |
در شرح آن ميتوان گفت:
عشق آن باشد كه عاشق جان دهد |
از همه بعد و فراق، كامل رهد |
ور نباشد مرگ، عشقي چون بود |
خوردن و خفتن ز عشق بيرون بود |
مرگ اندر عشق ميباشد حيات |
عشق بيمرگ،هيچ نبود جز ممات |
5ـ اشتياق بر ذكر محبوب
بر ذكر محبوب مولع و مشعوف بود، چنانكه در خبر است: «من أحب شيئاً اكثر ذكره» و از آن هرگز ملول نشود بلكه به هر كرت كه بشنود هزّتي و طربي زايد در او پديد آيد.[61]
چنانكه پيش از اين گفته شد، محبت به هر چيزي، لوازمي دارد. مثلاً محبت به شخصي، محبت به بستگان و دوستان و بلكه محبت به شهر و ديار و آثار و نشانههاي وي را به دنبال دارد.
علاوه بر اين، نام دوست و شنيدن زيباييها و كمالات وي، شيرينترين لذت براي دوست است؛ حتي اگر در گفتن يا شنيدن نام و ياد دوست مورد سرزنش قرار گيرد، نهتنها از نام و ياد او نميپرهيزد، بلكه از آن سرزنش نيز لذت برد.
أجد الملامۀ في هواك لذيذة |
حبّاً لذكرك فليلمّني اللّوم |
در شرح آن ميتوان گفت:
نگارا چون دلم را بر گرفتي |
ز هر گرد و غباري تو برفتي |
به اين دل بنگرم گر يك نگاهي |
نيابم اندر آن جز تو الهي |
همه مالم همه جانم تويي تو |
ندارم لذتي بيشت ز لا هو |
به الا هو همه اغيار شستم |
به يك يا هو زهر غيري برستم |
اگر سنگم زنند در ذكر نامت |
نرنجم چون كه در دل بود يادت |
وگر گويم به آزار تو مستم |
به حق گفتم همانگونه كه هستم |
و من علاقة المحبة كثرة ذكر الحبيب و هو دليل محبة المولي لعبده و هو من افضل مننه علي خلقه.[62]
از رسول خدا پرسيده شد كه: «يا رسول الله! اي الاعمال أفضل؟ قال اجتناب المحارم و لايزال فوك رطباً من ذكر الله».[63]
و قد امر النبي ، بكثرة الذكر لله كما امر بمحبة الله، لان الذكر مقتضي المحبة فقال: «أكثر من ذكر الله حتي يقول الناس انك مجنون».[64]
و قال في حديث طوبل: «من أكثر ذكر الله، أحبه الله».[65]
و قال ايضاً: «سيروا سبق المفردون. قيل: من المفردون؟ قال: المستهترون بذكر الله، وضع الذكر عنهم اوزارهم، يردون القيامة خفافاً».[66]
از ديگر نشانههاي محبت در همين زمينه، تكرار نام محبوب، شنيدن مكرر نام وي، نقل مكرر كلام وي، حسن و جمال وي و اظهار و تكرار پيوستة ياد اوست. از اينرو تلاوت قرآن كه مهمترين كلام خداي متعال است، نشان محبت اوست «و من علامة حب القرآن، حب اهل القرآن و كثرة تلاوته آناء اليل و اطراف النهار.»[67]
سهل بن عبدالله گويد: علامة حب الله، حب القرآن و علامة حب القرآن و حب الله، حب النبي و علامة حب النبي ، حب السنة و علامة حب السنه، حب الآخرة و علامة حب الآخرة بغض الدنيا و علامة بغض الدنيا، ان لايأخذ منها الا زاداً و بلغه الي الآخرة.[68]
نگارنده گويد: نشان حب رسول خدا ، محبت به خاندان اوست كه خداي متعال آن را اجر رسالت قرار داده است و فرمود: «قل لاأسألكم عيله اجراً الا المودة في القربي».[69] حق تعالي به مودت و محبت خاندان حبيب خود تصريح كرده است و بر سالك روا نيست كه آن را ناديده گيرد كه در اين صورت به محبت دست نمييابد.
از اين گذشته محبت به خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين از جنبههاي مختلف، نشان محبت خداي متعال است، زيرا رسول خدا به محبت ورزيدن به آنها امر فرموده است و خداي متعال فرمود: «من يطع الرسول فقد أطاع الله».[70] پس محبت خاندان آن حضرت، اطاعت خداست.
چنانكه پيش از اين گفته شد، يكي از نشانههاي محبت، پيروي از حبيب خدا است و نيز آن حضرت در حديث شريف ثقلين فرمود: «إنّي تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي».[71] قرآن و خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين در عرض يكديگرند كه چنگ زدن به هر دو سبب نجات و وصل به سعادت ابدي است، پس همانگونه كه تلاوت قرآن نشان محبت خداست، پيروي و دوستي خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين نيز چنين است.
و نيز مكرر فرمودند كه «هركه خاندان مرا دوست بدارد، مرا دوست داشته است و هركه آنها را برنجاند، مرا رنجانيده است»، پس نشان محبت آن حضرت محبت به خاندان اوست.
6ـ نهراسيدن از سرزنش ديگران
از ديگر نشانههاي محبت، هراس نداشتن از سرزنش خلق در ابراز محبت و تكرار نام و ياد محبوب است و نيز از خلق انتظار ستايش و تشويق نداشتن و نام و ياد محبوب را به ستايش خلق معاوضه نكردن، نشان محبت است.
ثم ان لايخاف في حبه لومة لائم من الخلق، لامه علي محبته او علي السلوك اليه بشق النفس و هجران الدار و رفض المال و لا يرجو في محبته مدح مادح و لا يرغب في حسن ثناء العباد بايثارك له علي الاهل و المال؛[72] ثم اللهج بذكره و محبة من يذكره و مجالسة من يذكره و دوام التشكي و الحنين اليه و خلو القلب من الخلق و سبق النظر الي الخالق في كل شئ و سرعة الرجوع اليه بكل شئ و وجد الانس به عند كل شئ و كثرة الذكر له و التذكر بكل شئ.[73]
و من علامة المحبة طول التهجد و روي عن الله سبحانه: «كذب من ادعي محبتي، اذا جنه الليل نام عني».[74]
جنيد گويد: علامة كمال الحب، دوام ذكره في القلب بالفرح و السرور و الشوق اليه و الانس به و أثرۀ محبۀ نفسه و الرضا بكل ما يصنع.[75]
7ـ رضاي محبوب، معيار انتخاب
هرچه اختيار كند، براي رضاي محبوب اختيار كند، نه امري ديگر. نظر او در آن، طلب رضاي محبوب مقصور بود نه بر غرضي ديگر،[76] خواه دنيا باشد، خواه آخرت.
ابويعقوب سوسي گويد: حقيقت محبت آن است كه بنده حظ خويش را فراموش كند از خداي.[77]
ابوبكر كتاني گويد: المحبة الايثار للمحبوب.[78]
شبلي گفته است: المحبة ايثار ما يحب المحبوب و ان كرهت و كراهة ما يكره المحبوب و ان احببت؛[79] محبت آن است كه آنچه محبوب ميپسندد، بپسندي و انجام دهي، اگرچه مورد پسند تو نباشد و از آنچه محبوب نميپسندد، پرهيز كني و نپسندي، اگرچه آن را دوست داشته باشي. به تعبير ديگر، اگر چيزي را پيش از آنكه به ميل و پسند محبوب آگاه شوي، ميپسنديدي، اينك كه فهميدي كه محبوب آن را نميپسندد، نبايد بپسندي بلكه بايد آن را مكروه داري، چون محبوب آن را مكروه داشته است و همينگونه است اگر پيش از آنكه از نظر محبوب آگاه شوي، از چيزي بدت ميآمد، اينك كه از پسند محبوب آگاه گشتهاي، بايد آن را دوست داشته باشي، تنها به اين دليل كه محبوب تو آن را ميپسندد.
الذّ جميل الصبر عما الذّه |
و اهوي لما اهواه تركاً فاتركه |
و قال نظيره في مثله:
و أترك ما اهوي لمن قد هويته |
و ارضي بما يرضي و ان سخطت نفسي |
در شرح آن ميتوان گفت:
من آن خواهم كه او خواهد اگرچه زان بلا خيزد
نخواهم چون نخواهد وي اگرچه زان نوا ريزد
من از خواه و نخواه هر دو گريزم چون بلا خيزد
پسندم آنچه مكروه است چو دانم از اله ريزد
نخواهم آنچه مطلوب است چو با محبوب بستيزد
جنيد گويد: هر محبت كه بهر غرضي بود، چون آن غرض زايل شود، آن محبت زايل شود.[80]
8ـ بزرگ شمردن توجه محبوب
اندك توجه محبوب به خويش را بزرگ داند و طاعت بسيار خود را اندك شمارد:
در خبر آمده است كه حق تعالي به عزير وحي فرستاد كه: «إنّ من شرط المحبة ان تسقل كثير عبادتك فان لي مثلك كثير و تستكثر قليل فضلي، فان لك ليس مثلي».[81]
اگر سالك به فقر و نيازمندي خويش و غنا و بينيازي محبوب خويش آگاهي داشته باشد و اين اولين نشان محب و محبوب است، زيرا محب، طالب است و محبوب، مطلوب است. محب است كه به محبوب نياز دارد؛ او را به هر دليل ميخواهد، يا براي دنيايش او را ميطلبد يا براي آخرتش، يا براي بدن و غرايز بدنياش در پي او ميرود و يا بهخاطر كششهاي قلبي و روحياش شيفته او شده است و يا سِرّ وجودياش، كمال خويش را در محبوب ديده است. به هر جهت، محب، نيازمند به محبوب است؛ پس هر كاري كه انجام دهد براي رفع نياز خود است و پاي منيّت و انانيّت در كار است و اگر به بيخ و ريشة آن بنگرد، خودخواهي در آن ميبيند. پس كارهايي كه براي محبوب انجام ميدهد، هرچه كه باشد اندك است كه عملي كه براي خودخواهي باشد، اگر بسيار هم باشد، باز اندك است.
ولي محبوب چنين نيست؛ كار او پاسخ به محب است، رفع نياز از اوست، غبار سفر زدودن از چهرة اوست، آرامش بخشيدن و دلجويي وغمزدايي از اوست؛ نه اداي حقي است و نه انجام تكليفي. اگر كاري كند، از سر ناز است نه از سر نياز؛ پس اگرچه تنها يك نگاه باشد يا تنها كلمهاي، همين بهظاهر اندك، بسيار است، زيرا كه محب نه حقي بر محبوب دارد و نه طلبي. پس كار محبوب گذشت و بزرگي و كرم است و كرم هرچه كه باشد بسيار باشد.
از اين گذشته، محب حتي در اظهار محبتش نيز وامدار محبوب است و اوست كه محب را از خواب بيدار كرده است و به حركت واداشته است و بهسوي كوي خويش خوانده است و با لطف و محبت خويش او را مشتاق ساخته است، كه اگر نبود نگاه و توجه محبوب به او، هرگز از وجود محبوب با خبر نميشد تا چه رسد به عشقورزي با او.
به گفته سيد الساجدين حضرت زين العابدين صلوات الله و سلامه عليه: «و لولا انت لمأدر ما انت»؛[82] اگر تو نبودي، كجا تو را ميتوانستم شناسم و اگر تو نخواسته بودي، هرگز تو را نديده بودم تا چه رسد تو را شناسم و شايستة محبتورزي به تو باشم و نيز فرمود: «أنت المحسن و نحن المسيئون... بنورك اهتدينا و بفضلك استغنينا».[83]
اگر احسان تو نبود، اگر جذبه تو مرا در بر نگرفته بود، اگر تو حسن خويش بر من آشكار نكرده بودي، من كه در ظلمت چاه ناداني و بدرفتاري گرفتار آمده بودم، چگونه از آن رها ميشدم و چگونه تو را ميشناختم و چگونه تو را مييافتم.
اين نور تو بود كه حتي تيه جهل و چاه گناه را نيز پرتو افكنده بود كه مرا كه خفته بودم، بيدار كردي؛ مانده بودم، رهوار كردي؛ نااميد بودم، اميدوار كردي؛ تهيدست بوم، بينياز كردي و اينك نام تو را بر زبان و ياد تو را در دل دارم.
سالك ميداند كه اگر كشش او نبود، هرگز از خواب غفلت بيدار نشده بود تا چه رسد به محبتورزي. پس هر كاري كه سالك محب انجام ميدهد، مرهون لطف محبوب است و بس. اين قرعه عاشقي ز اول تو زدي، پس آنچه محب از شور و شوق، اظهار و آشكار كند، مديون آن نگاه اول است و آن نگاه، بهخاطر لطف كريمانه محبوب است كه باري حجاب و نقاب از رخ برگرفت كه خوبرويان گشادهرو باشند و اگر نباشند، محبت و عشق هرگز پديد نيامدي. بگذاريم و بگذريم كه بيش از اين با اين نوشتار تناسب ندارد. اندكي از شرح آن را ميتوان در «عشق و عاشقي» يافت.
علاوه بر اين، سالك محب ميداند كه «لاحول و لا قوة الا بالله»[84] و به همين خاطر پيوسته گفته است كه «بحول الله و قوته أقوم و أقعد»[85] و من اضافه ميكنم كه نهتنها به حول و قوه اوست برخاستن و نشستن، بلكه هر كاري اگرچه اندك باشد و چشم بر هم نهادني باشد، به حول و قوة اوست، پس بحول الله و قوته اقول و اسكت.
خاموشي من نيز به حول و قوه اوست تا چه رسد به كاري بيش از آن. پس سالك محب بحول الله و قوته محبت ميورزد و عشق ميبازد، پس هرچه انجام دهد، از لطف اوست، نه از كار خود. سالك محب بر پيشاني خويش ميبيند و ميخواند كه «يا ايها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد»[86] و فقير جز به كمك و عنايت غني نجنبد تا چه رسد به بيش از آن.
پس كار سالك محب، در واقع، لطف و عنايت و منت محبوب است نه غير از آن، پس هرچه كند، از خود نيست تا آن را حتي كم داند تا چه رسد به بسيار. كاري انجام نداده است تا به كم يا زياد موصوف گردد. باز هم بگذرايم و بگذريم. توضيح بيشتر آن را ميتوان در «كوي نيكنامان»[87] يافت.
بالاخره محب هرچه كند حتي اگر به اندازة همة زمين و آسمان باشد، به نزد محبوب اندك است؛ چه وي، هم از اين محبها بسيار دارد و هم از اين محبتورزيها. محبان او كه صد و هزار و متناهي نيستند؛ عالمي بيحد و اندازه بلكه عالمهايي نامحدود كه هر كدامشان نيز نامحدود هستند، محب و عاشق اويند. عشق و محبت ما به نزد او، چون پاي مور به نزد سليمان هم نيست. پس مباد كه گمان بريم كه كاري كردهايم، محبتي ابراز داشتهايم. پاي موري به سليمان هديه بردهايم، كه همه كفر است و ناسپاسي.
شبي مجنون به ليلي گفت اي محبوب بيهمتا |
تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نميگردد |
گمان مجنون بر اين بود كه در بين عاشقان فراوان ليلي، تنها او مجنون شده است و بس و از اين تنهايي بر خود ميباليد و ما را بس ناخوش آمد و اگرچه ليلي را ساكت ديديم و وي هيچ نگفت، ولي به قباي ما برخورد كه مجنون دربارة ليلي ما گفته است، پس بسيار بيراهه گفته است. ما وي را به مجنوني نشناسيم. مجنون، مجنون نديده است، بلكه هيچ نديده است و اگر نه چنين درشت سخن نميگفت، اگر چشم اندكي گشوده بود، نه مجنون كه مجانين بل دار المجانين ميديد. ما تنها براي يادآوري به مجنون، قلم به دست گرفته و ذهنمان را برايش باز گشوديم و گفتيم:
گماني ناروا كردي چرا چون تو چنين گفتي
چنان پنداشتي تو خود، كه درّ سفتي و درّ گفتي
گمانت را نباشد حجتي جز جهل و جز كوري
همين است شاهدي حاضر، زما پيوسته تو دوري
به گرد خويشتن بنگر اگر تاب و توان داري
ز وهم خويش بيرون آ، اگر چشم جهان داري
به هر شهري به هر كويي به هر نقطه نظر داري
همه مجنون ما باشند اگرچه تو حذر داري
دگر باره مگو بر خود، كه تو مجنون تنهايي
كه گر حاضر كنم عشاق، تو يك مجنون تنهايي
ولي هنوز از اين گفتة مجنون اندكي دلگير بودم و تا اندازهاي هم بدو حق ميدادم كه فقير را جز فقر نشايد. اين بيت به خاطرم آمد كه:
من لميكن للوصل اهلاً |
فكل احسانه ذنوب |
همين شعر را همراه با شرحي براي مجنون فرستادم و تاكنون منتظر پاسخ وي هستم. از آن زمان تاكنون ديري گذشته است و پاسخ به ما نرسيده است و گمان بريم كه مجنون اين پاسخ را پذيرفته است. پاسخ دوم ما به مجنون و شرح بيت ياد شده را تقديمتان ميكنم:
اگر بودت برِ وصلم لياقت |
همان باشد تو را دائم كفايت |
كه اين شايستگي هرجا نباشد |
و گر باشد تو را تنها نباشد |
كه آن لطفي است آمد بر تو منت |
كه يابد قلب پاكي را به دقت |
چو پاكي را بديد اندر وجودت |
بدادت آنچه را هرگز نبودت |
همين شايستگي هر دم بنازد |
ز هر آلودگي تطهير سازد |
دگرباره نشايد هيچ گناهي |
برايت،چون مبرا از جدايي |
و ليكن گر نداري آن لياقت |
همه آلودگي هستش برايت |
اگرچه آنچه ميكردي به ظاهر |
به چشم آيد همي پاكي و طاهر |
ولي دوري ز وصل يار ياران |
گناهي بينظير است، هم قطاران |
خودش ام الفساد است در حقيقت |
اگرچه نيك آيد در رقيقت |
نيابم بدتر از آن، من گناهي |
كه كفر محض باشد آن جدايي |
بويزيد گويد: المحبة استقلال الكثير منك و استكثار القليل من حبيبك؛[88] محبت، اندك داشتن بسيار بود، از خود و بسيار داشتن اندك، از دوست.[89]
9ـ حيرت و هيمان در مشاهدة جمال محبوب
چون نظر بصيرت محبان در پرتو اشعة نور مشاهده محبوب كليل و حسير گردد و از آن، حيرت و هيمان و دهش و غرق تولد كند.[90]
محبوب از چنان جمالي برخوردار است كه جز به لطف او هيچ چشمي ياراي ديدن او را ندارد. اگرچه سخن از ديدن جمال است، ولي جمال وي چنانكه در بخش عرفان نظري گفتيم، صاحب جلال است و جلال وي در آن منطوي و مستور است و محب از آن آگاه است، از اينرو مشاهدة جمال وي نيز وي را از هستي فرو اندازد.
آنكه به محبت دست يافته است و از مشاهدة جمال محبوب سرگشته و متحير شده است، اگر در مقام تمكين باشد و بتواند بر حالات خود غلبه كند، اين حيرت و هيمان همه مراتب وجود او را فرا نميگيرد و از اينرو در صحو خواهد بود، اگرچه صحوي همراه با حيرت و هيمان است و اگر در مقام تمكين نباشد، بلكه اهل تلوين باشد، به سكر در آيد و از رعايت ظاهر ناتوان شود.
صاحب اين حال، اگر در مقام تمكين بود و قوت ابتلاع احوال دارد، حيرت و هيمان از حيّز روح تجاوز نكند و قلب را از حضور و محافظت تربيت اقوال و افعال مانع نگردد. بلكه چندان كه روح او در مشاهده، حيرانتر، قلب او در محاضره، هوشيارتر؛ لاجرم طلب او اين بود كه «ربّ زدني فيك تحيّراً»[91] و اگر قوت و تمكن چندان ندارد و در غلبات اين حال سر رشتة تميز از دست اختيارش ربوده گردد، فرياد بر آرد كه:
قد تحيرت فيك خذ بيدي |
يا دليلاً لمن تحير فيكا |
در شرح آن ميتوان گفت:
زان روز كه چشمم به جمال تو فتاد |
جانم ز جمال تو ز حيرت نفتاد |
زان، عشق و طرب همه فراموشم شد |
هر زهر و بلا كه خوردهام نوشم شد |
زين حال، چنان خوف و هراسم بگرفت |
كز دوزخيان هم چنين حالي نگرفت |
فريادرس عالم پيدا و نهان |
اين حال مرا زعشق و الفت تو بدان |
دستم تو بگير و رو به راهم گردان |
اين جان و دلم به سرپناهي برسان |
10ـ كاسته نشدن از محبت در فصل و وصل
نه مشاهدة محبوب و وصال به او از شوق و محبتش بكاهد و نه سختيها و بلاها و موانع وصول. از ديگر نشانههاي محبت اين است كه سالك هرچه به محبوب خويش نزديكتر گردد، بر شوق و محبتش افزوده شود و اگر بدو فاضل گردد، دچار چنان شوق و عشقي شود كه گر بر همه عالم تقسيم كنند، همه از آن به وجد آيند و به سكر اندر شوند.
از اينرو از شوق محب هيچ گاه كاسته نشود، «بل هر لحظه در مشاهده و هر نفس در مواصله، شوقي جديد و تعطش داعي «هل من مزيد»[92]در نهاد او انگيخته ميگردد و چندان كه مراتب قربش زيادت ميگردد، نظرش بر مرتبه فوق آن ميافتد و شوق و قلقش در وصول آن تزايد و تضاعف ميپذيرد و همچنان كه جمال محبوب را نهايت نيست، شوق محبت را غايت نيست».[93]
يحيي بن معاذ گويد كه: حقيقت دوستي آن بود كه به جفا كم نشود و به وفا زيادت نگردد.[94]
جنيد گفت: علامة المحبة دوام النشاط و الدؤوب بشهوة يفتر بدنه و لا يفتر قلبه.[95]
و ديگري گفته است: العمل عن المحبة لايداخله الفتور.[96]
11ـ تقليد از محبوب و اتصاف به صفات وي
محبت با محب چنان ميكند كه همة وجود و صفات محبوب را زيبا ميبيند و از عيب و نقص او (اگر گمان رود) بيخبر خواهد ماند، زيرا كه «حبُّك للشئ يعمي و يصم».[97] از پيامبر روايت كردهاند كه: «دوستي تو چيزي را كور و كر كند»؛ از غير كور كند غيرت را و از محبوب كر كند هيبت را.[98] از اينرو، آگاه و ناآگاه همانندي با او را پيشة خود ميسازد.
المحبّون لله علي مراتب من المحبة، بعضها اعلي من بعض. فاشدّهم حبّاً لله احسنهم تخلقاً باخلاقه مثل العلم و الحلم و العفو و حسن الخلق و الستر علي الخلق و اعرفهم بمعاني صفاته و أتركهم منازعه له في معاني الصفات كي لايشركوه فيها، مثل الكبر و الحمد و حب المدح و حب الغني و العز و طلب الذكر. ثم اشدّهم حبّاً لرسوله، اذ كان حبيب الحبيب و أتبعهم لآثاره اشبعهم هدياً لشمائله.[99]
و من علامات الحب ... وجود الانس في الوحدة و الروح بالخلوه ... و التنعم بمرّ احكامه و وجد حلاوة الخدمة و رؤية البلاء منه نعمه[100] ... ثم الطمأنينة الي الحبيب و عكوف الهم علي القريب و دوام النظر و سياحة الفكر، لان من عرفه، احبه و من احبه، نظر اليه و من نظر اليه، عكف عليه.»[101] محبت، محو گشتن محب بود از صفات خويش و اثبات كردن محبوب را به ذات او.[102]
12ـ كتمان محبت
محب به دلايل متعددي، محبت خود به محبوب را پنهان ميكند. يكي اينكه افشاي آن با جلال الهي سازگار نباشد. ديگر اينكه محبت از اسرار محبوب است، افشاي سر نزد اهل معرفت، چون كفر است. سوم اينكه، افشاي آن سبب عجب به نفس و كبر است، چون محبت به حبيب، كمال است و اظهار كمال، پيامدهاي خلقي دارد.
ديگر اينكه خلق را به رقابت برانگيزد و معلوم نيست كه از عهدة آنان برآيد و ديگر اينكه ادب دوستي مقتضي آن است و ششم اينكه حياء و آزرم از دوست بدان تأكيد كند.
و من المحبة، كتمان المحبة اجلالاً للحبيب و هيبة له و تعزيزاً و تعظيماً له و حياءً منه و هذا وصف المخصوصين من عقلاء المجين و هو من اهل الوفاء عند اهل الصفاء، اذ كانت المحبة سرّ المحبوب في غاية القلوب، فاظهارها و ابتذالها من الخيانة فيها و ليس من الادب و الحياء النسبة اليها و لا الاشارة بها، لان في ذلك اشتهاراً فتدخل عليه دقايق الدعوي و الاستكبار.[103]
قال ذوالنون: لايحبه من وجد الم ضربه فقيل: لكني اقول: لايحبه من لميتنعم بضربه. فقال ذوالنون: لكني اقول: لايحبه من شهر نفسه بحبه و هذا ... من علامة الاخلاص في المحبة، اذ كانت اعمال القلوب، فوجود الاشفاق و الحذر من اظهارها، خشية السلب و الاستبدال و خوف المكر و الاستدراج.[104]
لازم به يادآوري است كه اين امر مانع از ذكر محبوب و ميل به لقاء او و اتصاف به صفات او نميشود و چه اينكه هريك از اينها چنانكه گفته شد، نشان دوستي است چنانكه گفتهاند: و من اعلام المحبة، حب لقاء الحبيب علي العيان.[105]
نتايج محبت
1ـ بخشش گناهان
قال رسول الله : «إذا أحب الله عبداً لميضره ذنب و التائب من الذنب كمن لا ذنب له ثم تلا:[106] إن الله يحبّ التوابين و يحبّ المتطهرين».[107]
2ـ ايمان. فرمود: «إن الله يعطي الدنيا من يحب و من لايحب و لايعطي الايمان الا من يحب».[108]
3ـ طلب لقاي او. محبت بنده خداي را حالتي بود كه از دل خويش يابد از لطف ... آن حالت او را بر تعظيم حق تعالي دارد و اختيار كردن رضاي او و صبر ناكردن از او و شادي نمودن بدو و بيقراري از دون او و يافتن انس به دوم ذكر او به دل.[109]
4ـ معيت با خداي چنانكه فرمود: «المرء مع من أحب».[110]
5ـ سختي و بلا
روايت شده است كه: «إذا أحب الله عبدا ابتلاه و اذا احبه الحب البالغ، اقتناه. قيل: و ما اقتناؤه؟ قيل: لميترك له اهلاً و لا مالاً».[111]
و گفتهاند: اول حب ختل بود و آخرش قتل بود.[112]
6ـ غيرت. فهي حال سنية من احوال المحبّين، لانه قد اظهرهم علي معاني نفسه فضنّوا بها لمّا امتلأت بها قلوبهم و حارت فيها عقولهم ... انه اذا رفعهم الي مقام التوحيد فاشهدهم الايجاد بالوحدانية و الانفراد بالفردانية، نظروا، فاذا هو لميعط منه لسواه شيئاً و لااظهر من معانيه وصفاً، فانطوت الغيرة من توحيدهم لمّا عرفوا بيقن التوحيد انه ما نظر اليه سواه و لاعرفه الا اياه، فسقط هممهم بالغيرة عليه.[113]
7ـ حيرت. در اخبار آمده است كه إن بعض الصديقين سأله بعض الابدال أن يسأل الله ان يرزقه ذرة من محبته، ففعل ذلك، فهام في الجبال و حار عقله و وله قبله و بقي شاخصاً سبعة ايام لاينتفع بشئ و لاينتفع به شئ. فسأل له الصديق ربه فقال: يا رب انقصه من الذرة نصفها، فاوحي الله اليه: انما اعطيناه جزء من مأة الف جزء من ذرة من المعرفة و ذلك ان مأة الف عبد سألوني شيئاً من المحبة في الوقت الذي سألني هذا. فاخرت اجابتهم الي أن شفعت انت لهذا. فلما اجبتك فيما سألت، اعطيتهم كما اعطيته، فقسمت ذرة من المحبة بين مأة الف عبد، فهذا ما أصابه ذلك.[114]
محبان با همه مقامي كه در محبت دارند، نهتنها خالي از خوف نيستند بلكه به اندازه محبتشان از خوف برخوردارند.
عبدالله بن مبارك گويد: هركه او را محبت دادند و به مقدار محبت او را خشيت ندهند، او فريفتهاي باشد.[115] اينك متن قوت القلوب را در زمينة مقامات خوف محبان، نقل ميكنم و از آن ميگذرم:
و للمحب سبع مخاوف ... اولها: خوف الاعراض و اشد منه، خوف الحجاب و اعظم من هذا، خوف العبد و هذا المعني في سورة هود، هو الذي شيّب الحبيب اذ سمع المحبوب يقول: «ألا بعدا لثمود»؛[116] «ألا بعداً لمدين كما بعدت ثمود»[117] فذكر البعد في البعد، يشيب اهل القرب في القرب.
ثم خوف السلب للمريد و الايفاف مع التحديد و هذا يكون للخصوص في الاظهار و الاختيار منهم. فيسلبونه حقيقة ذلك عقوبة لهم و قد يكون عند الدعوي للمحبة و وصف النفس لحقيقتها و ينقصون معه و لايقنطون لذلم و هو لطيف عن المكر الخفي.
ثم خوف الفوت الذي لا درك له ... و اشد من الفوت، خوف السلو و هذا اخوف ما يخافون، لان حبّاً له كان به لا بهم و هو نعمة عظيمة لا يعرف قدرها فكيف يشكره عليها و لا يقوم لها شئ؟ فكذلك سلوهم عنه يكون به كما حبهم له به، فيدخل عليهم السلو عنه من حيث لا يشعرون، من مكان ما دخل عليهم الحب له من حيث لا يعلمون، فتجد السلو به كما وجدت الحب به ... فاذا سلوت عنه به كان ذلك دليلاً منه أنه قد رفضك و اطرحك كما انت اذا كنت تحبه انما احببت به و هذا هو تحقيق المكر السريع بسرعة تقليب القدرة لقلوب الذي تحقق بالمكور و هو درك الشقاء الذي ادرك المغرور بما لايدركه الطرف بسرعته و لا يحول في الوهم لخفيته ...
و اشد من هذا كله خوف الاستبدال لانه لا مشوبة فيه و هذا حقيقة الاستدراج يقع عن نهاية المقت من المحبوب و غاية البغض منه و البعد و السلو مقدمة هذا المقام و الاعراض و الحجاب، بداية ذلك كله و القبض عن الذكر و ضيق الصدر بالبر، اسباب هذه المعاني المبعدة.
ثم خوف ثامن عن شهادة حب عال يغرب اسمه فيلتبس و يخفي وصفه لقلة اشتهاره في الاستماع فيجعل ... فكان طيه افضل من نشره.[118]
دوم: شوق
مراد از شوق، هيمان داعية لقاي محبوب است در باطن محب و وجود آن لازم صدق محبت است. چنانكه ابوعثمان حيري گويد: الشوق ثمرة المحبه، من احب الله اشتاق الي لقائه.[119]
ابوعلي دقاق گويد: شوق از جاي بر خاستن دل بود به ديدار محبوب.[120]
نيز ابوعثمان گويد: شوق، دوستي مرگ است بر بساط راحت.[121]
ابن عطا را از شوق پرسيدند گفت: سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.[122]
اگر سالك در حالتي دروني باشد كه براي لقاي محبوب از همه آسايش درگذرد و در رفاه و راحتي، مرگ را طلب كند، آنهم تنها بهخاطر لقاي ديدار دوست، اين حال را شوق گويند. به همين خاطر است كه شوق اختصاص به سالكي دارد كه يقين به ديدار دوست داشته باشد و تنها زمان آن، نامعلوم باشد و يا معلوم باشد ولي مربوط به آينده باشد.
اين يقين، او را مشتاق به وصول به دوست ميسازد. به همين معني است سخن امير المؤمنين صلوات الله عليه كه: «الشوق شيمة الموقنين».[123] و نيز فرمود: «الشوق خلصان العارفين».[124]
شوق غير از محبت است و نتيجه و ثمرة آن است و نشان صدق محبت و نيز نشان پختگي محبت است. از امير مؤمنان صلوات الله عليه روايت شده است كه: «أسألك الشوق الي لقائك».[125]
ابوعلي رودباري با نقل اين روايت از پيامبر ، ميگويد: شوق صد جزو است، نود و نه پيغامبر را و يكي همه مردمان را، خواست كه اين جزو نيز او را باشد، از رشك آنكه مقداري از شوق، ديگر كس را بود.[126]
و نيز فرمود: «الهي فاجعلنا من الذين ترسّخت اشجار الشوق».[127]
در خبر است كه خداي به داود وحي فرستاد كه: «يا داود! الي كم تذكر الجنة و لاتسألني الشوق».[128]
ابوعلي دقاق گويد: ميان شوق و اشتياق فرق است؛ شوق به ديدار بنشيند و اشتياق به ديدار بنشود.[129]
بعضي گفتهاند شوق به امر غايب تعلق گيرد، نه به خداي كه حاضر است. كسي را گفتند: به ديدار او مشتاق هستي؟ گفت: نه. شوق به كسي بود كه غايب بود، وي هميشه حاضر است.[130]
و بعضي نيز گفتهاند شوق به خداي ممكن باشد، ولي پس از وصول، شوق از ميان برخيزد. چه شوق با حضور و مشاهده نشايد. گفتهاند: انما يكون الشوق الي الغايب و متي يغيب الحبيب من الحبيب حتي يشتاق اليه.[131]
در شرح آن ميتوان گفت:
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را |
كي گشتهاي نهان كه پيدا كنم تورا |
پنهان نبودهاي تاجستجو كنم تو را |
غايب نبودهاي تا آرزو كنم تو را |
پيوسته بودهاي برِ ديدگان من |
چون گفتهاي به من كه نگاهي كنم تو را |
از نظر برخي ديگر، حال شوق، مطيهاي است كه قاصدان كعبة مراد را به مقصد و مقصود رساند و دوام او با دوام محبت پيوسته است، مادام تا محبت باقي بود، شوق لازم باشد.[132]
اينان در رد سخنان قايلان به نفي شوق در حضور و مشاهده ميگويند: اين انكار وقتي متوجه شدي كه شوق مخصوص بودي به طلب مشاهده و لازم نيست. چه اهل خصوص را وراي مشاهدة محبوب، مطالب و مآرب ديگر هست كه با وجود شهود مشتاق آن باشند، چنان وصول و قرب و ترقي و استدامت آن.
نه هركه مشاهدة محبوب يافت، به دولت وصل او رسيد و نه هركه واصل شد، مقام قرب يافت و نه هركه قريب شد، به منتهاي درجات قرب رسيد و نه هركه آن درجه يافت، بر او مستدام و باقي ماند.[133]
به نظر نگارنده، حتي اگر شوق تنها به مشاهده تعلق گيرد و نه امري ديگر و نه دوام آن، باز هم در شهود و حضور شوق خواهد بود، زيرا كه مشاهدة محبوب سرمدي و صمدي، حد و اندازه ندارد؛ او نامحدود و نامتناهي است، شهود او نيز و لذت شهود او نيز همينگونه است و به ياد آوريم كه تجليات وي تكراري نيست تا لازم باشد كه براي اثبات شوق به دوام آن تمسك جوييم. خود شوق لقاء حتي در هنگام لقاء و پس از آن وجود دارد و براي اهل آن ابدي است، چون لقاي او حد و اندازه و تكرار ندارد.
از اين گذشته، لقاء در اسم يكي است، ولي در حقيقت كماً و كيفاً و عدةً و مدةً و شدةً نامتناهي است، پس بقاي شوق مسلم باشد.
بعضي از اكابر طريقت گفتهاند: شوق المشاهدة و اللقاء اشد من شوق البعد و الغيوبة فيكون في حال البعد و الغيبوبة مشتاقاً الي اللقاء و يكون في حال اللقاء و المشاهدة مشتاقاً الي زوايد و مبار من الحبيب و افضاله.[134]
در خبر است كه فرمود: «يا داود! خلقت قلوب المشتاقين اليّ من رضواني و اصطنعت لهم من قلوبهم طريقاً ينظرون به اليّ ليزدادوا الشوق مع كل لحظة».[135]
و برخي گفتهاند: جمله خلق در مقام شوقند، نه در مقام اشتياق، از بهر آنكه سطوت اشتياق، بنده را چنان مدهوش و مبهوت كند كه او را نه اثري ماند و نه خبري.[136]
بويزيد گويد: إنّ لله عباداً لو حجبهم لحظة في الجنة عن رؤيته لاستغاثوا في الجنة من الجنة كما يستغيث اهل النار من النار.[137]
ان الجنان جحيم عند فرقتكم |
و النار في قربكم خلدي و جناتي |
هر كجا تو با مني من خوشدلم |
ور بود در قعر گوري منزلم |
خوشتر از هر دو جهان آن جا بود |
كه مرا با تو سر و سودا بود |
و اندر خبر همي آيد كه «بهشت مشتاق است به سه كس، به علي و عمار و سلمان رضي الله عنهم اجمعين».[138]
نشان شوق
1ـ آرزوي مرگ در خوشي
قشيري گويد از استاد ابوعلي شنيدم كه گفت: از علامت شوق، آرزوي مرگ بود بر بساط عافيت، چنانكه يوسف ، او را در چاه افكندند، نه گفت «توفّني مسلماً»، چون در زندانش كردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود كردند و پادشاهي و نعمت تمام شد، مرگ خواست گفت: «توفّني مسلماً».[139]
نحن في اكمل السرور ولكن |
ليس الا بكم يتم السرور |
عيب ما نحن فيه يا اهل ودي |
انكم غيّب و نحن حضور |
در شرح آن ميتوان گفت:
هر آنچه پادشه دارد مرا هست |
زمين و آسمان، بالا و هم پست |
نبينم جاي خالي در حضورم |
همه عالم به صف اندر نزولم |
ولي جانا مرا يك غم فرا شد |
گمانم بر من و يارم جفا شد |
كه آن يك غم همي شد غيبت تو |
بگردم بيوفايم! غيرت تو |
2ـ خلوت گزيني
استاد ابوعلي گويد كه داود روزي به صحرا بيرون شده بود تنها. خداي تعالي بدو وحي فرستاد كه «اي داود! چون است كه تو را تنها ميبينم؟ گفت: بار خدايا شوق تو اندر دلم اثر كرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است. گفت: برو باز نزديك ايشان شو. اگر تو بندة گريختهاي را باز درگاه من آري، نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسالاران اثبات كنم.»[140]
3ـ ترك شهوت
يحيي بن معاذ گويد: علامت شوق آن است كه جوارح از شهوات بازداري.[141]
اشتياق خدا
خداي تعالي وحي فرستاد به داود كه «جوانان بني اسراييل را بگوي كه چرا خويشتن را به غير من مشغول داريد و من مشتاق شمايم، اين جفا چيست؟»[142]
و هم حق عز اسمه وحي فرستاد به داود كه «يا داود! اگر بدانند آن گروه كه از من برگشتهاند، چگونه منتظر ايشانم و رفق من با ايشان و شوق من به ترك معصيت ايشان، همه از شوق بميرندي و اندامهاي ايشان از دوستي من پاره پاره گردي. يا داود! اين ارادت من است اندر آنكس كه از من برگشته باشد، اندر آنكس كه مرا جويد و مرا خواهد، ارادت چون بود؟»[143]
نتيجه شوق
اشتياق همگان به او. گفتهاند: هركه به خداي مشتاق گردد، همه چيزها بدو مشتاق گردد.[144]
شعيب همي گريست تا نابينا شد. خداي تعالي چشم وي باز داد. ديگرباره بگريست، چندان كه نابينا شد. خداي تعالي چشم وي باز داد. سه ديگر بار چندان بگريست تا نابينا شد، خداي تعالي وحي فرستاد و گفت: «اگر از اميد بهشت است اين گريستن، من بهشت تو را مباح كردم و اگر از بيم دوزخ است، تو را ايمن كردم. گفت: يارب از شوق است به تو. گفت: از بهر اين بود كه پيغامبر و كليم خويش را ده سال خادم تو كردم.»[145]
اقسام شوق
در پايان اشاره كنم كه چون شوق نتيجة محبت است و محبت بر دو قسم بود، شوق را نيز بر دو قسم تقسيم كردهاند:
1ـ شوق محبان صفات به ادراك لطف و رحمت و احسان محبوب.
2ـ شوق محبان ذات به لقاء و وصال و قرب محبوب. اين شوق مانند كبريت احمر، قليل الوجود است، چون بيشتر طالب رحمت خدايند، نه طالب خدا.
سوم: غيرت
غيرت از لوازم محبت است، بدينگونه كه محب، محبوب را تنها براي خود خواهد؛ نه خواهد كه غير به محبوب او محبت ورزد و نه خواهد كه محبوب، به غير توجه كند.
گويند: غيرت، كراهيت مشاركت است با غير و چون خداي را عزّ و علا به غيرت وصف كني، معني آن بود كه مشاركت غير با او رضا ندهد در آنچه حق اوست از طاعت بنده.[146]
غيرت خدا
خدا در هيچ وصفي و هيچ فعلي، غير نميپذيرد و شريك تحمل نميكند. نه چيزي را در ملك خود شريك داند و نه در بندة خود. هرچه هست او راست. به همين خاطر است كه آنچه شراكتش آشكارتر باشد، از نظر او منفورتر است، پس شرك را هرگز تحمل نميكند. «إنّ الله لايغفر ان يشرك به».[147]
در خبر است كه پيامبر دربارة اين آيت كه: «قل إنّما حرّم ربّي الفواحش ما ظهر منها و ما بطن»،[148] فرمود: «هيچكس نيست رشكنتر از خداي تعالي و از رشك است كه فواحش پنهان و آشكار را حرام كرد.»[149]
از سري حكايت كنند كه پيش وي اين آيه بر خواندند: «و إذا قرأت القرآن جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالاخرة حجاباً مستوراً»،[150] سري اصحاب را گفت: دانيد كه اين حجاب چيست؟ اين حجاب غيرت است و هيچكس نيست غيورتر از خداي تعالي. معني آنكه گفت حجاب غيرت است، آن است كه كافران را اهل نكرد معرفت صدق دين را.[151]
نصرآبادي گويد: حق غيور است و از غيرت وي است كه بدو راه نيست مگر بدو.[152]
اقسام غيرت
1ـ غيرت محب
2ـ غيرت محبوب
3ـ غيرت محبت
اقسام غيرت محب
غيرت محب بر دو قسم است:
1ـ غيرت محب غير محبوب
2ـ غيرت محب محبوب
غيرت محب غير محبوب عبارت است از ميل شديد او به قطع تعلق محبوب از غير. ميخواهد خود تنها محب محبوب باشد و محبوب به هيچكس جز وي توجه نكند و از توجه او به ديگران رنج ميبرد و از آنجا كه تا كسي به مقام محبوبي دست نيافته باشد، تابع است و دنبالهرو، از اينرو محبت اين محب در قطع تعلق محبوب از غير، سودمند نيست، چون به جايي نرسيده است تا مورد توجه غيرت قرار گيرد و ميل و كراهت او اهميتي ندارد. ولي در قطع تعلق غير از محبوب بيتأثير نيست، زيرا كه برخي اغيار ضعيفند و ممكن است از او اثرپذيرند.
گفتهاند: چنانكه غيرت ابليس كه در قطع تعلق نظر محبوب او با آدم هيچ اثر نكرد، بلكه چون تيغي بر تعلق وي آمد و از محبوبش بهكلي قطع كرد، لاجرم مهجور و ملعون ابد بماند. اما در قطع تعلق محب غير محبوب از محبوب اثرها نمود و مينمايد.[153]
به اهل جهنم بنگريد تا ثمرة كار ابليس را تماشا كنيد و نيز غيرت اين محب بر محب محبوب اثري ندارد. به همين خاطر است كه ابليس از آنها قطع اميد كرده است. چنانكه گفت: «لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلَصين»[154] و خداي متعال نيز فرمود: «إنّ عبادي ليس لك عليهم سلطان».[155]
غيرت محب محبوب يا به محب بودن محبوب او به اغيار تعلق گرفته است و ميپندارد كه محبوب وي محبوب ديگران است.
يا به محبوب بودن محبوب خويش براي اغيار تعلق گرفته است و پندارد كه محبوب او محبوب ديگران است.
يا به اين است كه براي خود شريك يافته است يا در محب بودن و يا در محبوب بودن.
يا بدين خاطر است كه غير از محبت وي به محبوب آگاه شده است.
1ـ غيرت محب محبوب بر محب بودن محبوب بر اغيار بدين خاطر است كه آثار محبت محبوب خويش را بر شخصي مشاهده ميكند، ولي او را شايستة محبوب شدن براي محبوب خويش نميداند. از اينرو به تعلق نظر محبت محبوب، بدان شخص غيرت ميورزد و چهبسا نظر محبوب را از محبت به آن شخص تغيير دهد. بلكه محب محبوب، به يقين چنين كند؛ غيرت نميورزد و اگر ورزد تأثير گذارد و اگر چنين شد، معلوم ميشود كه محبت محبوب به آن شخص عاريت بوده است.
2ـ غيرت او بر تعلق غير بر محبوب يا محبوب شدن محبوب براي اغيار نيز به همينگونه است و اگر چنين شد و محبان را از ميدان محبت بيرون راند، معلوم ميشود كه محبت آنان عاريتي بود.
3ـ غيرت بر مشاركت غير با محبوب بدين صورت است كه غيري در محبت يا تعظيم يا ذكر، شريك محبوب باشد و غيرت او مقتضي آن است كه آن شراكت با محبوب را با اخلاص در محبت و تعظيم و ذكر از ميان بردارد و اسباب آن را باقي نگذارد.
چنانكه سليمان كه محبت صافنات جياد و اشتغال به آن، او را از ذكر حق مشغول گردانيد. از اينرو، آتش غيرت برافروخت و تيغ بيدريغ از نيام قهر بر كشيد و گفت: «إني أحببت حبّ الخير عن ذكر ربي حتي توارت بالحجاب ردّوها عليّ»؛[156] ساقها و گردنهاي آنها را قطع نمود؛ «فطفق مسحاً بالسوق و الاعناق».[157]
4ـ اما غيرت بر اطلاع اغيار به رابطه محبت بين محب و محبوب و آگاهي آنها بر معاشقة با محبوب بدينگونه است كه او با محبوب خود در سر معاملهاي دارد و از محاضره و مسامره و ملاطفة او تمتعي يابد و نخواهد كه ديگري بر اين حال، بل بر محبت او اطلاع يابد، از اينرو آن را ميپوشاند و اسباب اطلاع را از بين ميبرد.
حاصل غيرت محب بر محبوب به اين است كه:
1ـ هيچكس محبوب محبوب او نباشد.
2ـ هيچكس محب محبوب او نباشد.
3ـ هيچكس شريك محبوب او نباشد.
4ـ هيچكس از حب او به محبوب آگاه نباشد.
غيرت محبوب
1ـ يا مربوط به محب است.
2ـ يا مربوط به غير است و منظور از غير هر چيزي است كه سبب سكون دل و قرار باطن محب گردد و در محبت محب كاستي آورد، خواه دنيا و متعلقات آن باشد و خواه آخرت و مراتب آن.
3ـ يا مربوط به اطلاع بر محب است.
اما دو قسم اول؛ هرگاه محبوب ببيند كه محب به غير محبوب اشتغال يافته است يا غير محبوب سبب غفلت او شده است، آن را از دل او پاك سازد و يا بالكل از ديد او براندازد، چنانكه فرمود: «إذا أقبلت علي عبدي بوجهي كله زويت عنة الدنيا كلها».[158] اسباب تعلق را ريشهكن كند، چنانكه به آدم نمود، نوح نيز، يوسف نيز، يعقوب نيز، ايوب نيز، و محمد نيز. دشمنانشان را از خودشان قرار داد تا دلشان را كامل تصرف كند و به غير نيالايد.
اما غيرت محبوب بر اطلاع از حال محب؛ آنگاه كه خواهد كسي از حال محبان او آگاه نگردد، حالشان را بر اغيار بپوشاند، چنانكه فرمود: «أوليائي تحت قبايي لايعرفهم غيري».[159]
اين غيرت را به غيرت مردان بر زنان تشبيه كردهاند،[160] كه به نظر نگارنده درست نيايد، چه مردان محبند نه محبوب. در خبر است كه «الاولياء عرايس الله في الارض»[161] و رسول خدا فرمودند: «و إنّ السعد غيور و أنا أغير منه و الله أغير منا».[162]
غيرت محبت
جز خواص از محبان، كسي بدان راه ندارد.
معشوق و عشق و عاشق هر سه يكي است اينجا |
چون وصل درنگنجد، هجران چه كار دارد |
شبلي را پرسيدند كه آسوده كي باشي؟ آنگه كه او را هيچ ذاكر نبينم.[163]
در پايان به اختلاف اندكي در مسأله غيرت اشاره كنم كه گروهي از مردمان گفتهاند كه غيرت از صفات اهل بدايت بود و موحد غير را نبيند و اختيار، صفت او نباشد و وي را نبايد كه بدانچه اندر مملكت رود، تحكم كند، بلكه حق سبحانه و تعالي اوليتر به چيزها، آنچه خواهد ميكند.[164]
ابوعثمان مغربي گويد: غيرت صفت مريدان باشد، اهل حقايق را نبود.[165] به نظر نگارنده اين درستتر است.
پايان اين فصل را با يك خبر مزين كنيم:
«خداوند تعالي وحي فرستاد به يكي از پيغامبران عليهم الصلاة و السلام كه فلان كس را به من حاجتي است و مرا بدو حاجتي است، اگر او حاجت مرا روا كند من نيز حاجت او روا كنم. آن پيغمبر اين در مناجات بگفت كه بار خدايا تو را چگونه حاجت بود به بنده؟ گفت: دل با كسي دارد جز من، بگو دل از او بردار تا حاجت وي روا كنم.»[166]
چهارم: قرب
قرب در عرف متصوفه عبارت است از: استغراق وجود سالك در عين جمع به غيبت از جميع صفات خود تا غايتي كه از صفت قرب و استغراق و غيبت خود هم غايب بود و الا از جميع صفات خود غايب نبوده باشد.[167]
ابو يعقوب سوسي گفته است: مادام العبد يكون في القرب لميكن قريباً حتي يغيب عن القرب بالقرب فاذا ذهب عن رؤية القرب بالقرب، فذلك قرب.[168]
از رويم پرسيدند كه قرب چيست؟ گفت: هو ازالة كل متعرض.[169] هرچه بر قرب افزوده شود بر خوف و هيبت و انس و هيبت افزون شود. همان طور كه محبت الهي با مواظبت بر نوافل حاصل ميشود، قرب او با اداي فرايض حاصل گردد.[170]
پنجم: حياء
أ لميعلم بأن الله يري.[171]
حياء آن است كه باطن بنده از هيبت اطلاع خداوندي منطوي گردد.[172]
ذوالنون گويد: شرم، يافتن هيبت بود اندر دل با وحشت آنچه از تو رفته است از ناكردنيها.[173]
حياء گدازش آرد. گويند: شرم گداختن دل بود از آنچه مولي جل جلاله داند از تو و گفتهاند: حيا انقباض دل بود از تعظيم خداي عزوجل.[174]
عوامل حياء
1ـ همنشيني با آنكه از وي شرم دارند، چنانكه بعضي از حكما گفتهاند شايد كه سبب رسوخ آن در دل شود.[175]
2ـ با توجه به نعمتهاي الهي از سويي و ملاحظه تقصير خود از ديگر سو.
جنيد را از شرم پرسيدند، گفت: ديدن آلا باشد از خداوند خويش و رؤيت تقصير از خويشتن. از اين دو معني حالي تولد كند، آن را حياء گويند.[176]
3ـ هرچه قرب افزون شود، بر حياء افزوده گردد و آنكه به هيچ حياء ندارد، نشان آن است كه به هيچ يك از مراتب نرسيده است.[177]
نتيجة حياء
1ـ پرهيز از آنچه سبب پشيماني شود.
2ـ خاموشي و كم سخني. ذوالنون گويد: دوستي، فراسخن آرد و شرم، خاموش كند و بيم، بيآرام كند.[178]
نشان حياء
علامت شرمندگي آن است كه وي را جايي نبيند كه از آن وي را شرم بايد داشت.[179]
اقسام حياء
حياء بر دو قسم است:
1ـ حياي عام كه صفت اهل مراقبة است كه قلب ايشان از هيبت اطلاع قريب جل ثناؤه بر سيئات و تقصيرات خود منطوي گردد، چنانكه ذوالنون گويد: الحياء وجود الهيبة في القلب مع حشمة ما سبق منك الي ربك.[180]
2ـ حياي خاص كه صفت اهل مشاهده است كه روح ايشان از عظمت شهود حق تعالي در خود منطوي گردد. از اين قبيل است حياي اسرافيل . في الخبر انه يتستر بجناحيه حياء من الله عزوجل.[181]
حياي خاص از جملة احوال است و حياي عام كه در تحت مراقبة مندرج است، از مقامات است.
اشاره به همين حياء دارد سخن پيامبر : «إستحيوا من الله حق الحياء، قالوا: إنا نستحيي من الله يا رسول الله! قال: ليس ذلك و لكن من استحيي من الله حق الحياء فليحفظ الرأس و ما وعي و البطن و ما حوي و ليذكر الموت و البلي و من اراد الآخرة ترك زينة الدنيا، فمن فعل ذلك، فقد استحيي من الله حق الحياء».[182]
اين حياء بر دو قسم است:
1ـ حياي معصيت، مانند حياي آدم كه پس از مخالفت، از خجالت به هر گوشه ميگريخت،[183] ندا آمد: «يا آدم أ فراراً منا؟ جواب داد: لا ولكن حياءً منك».[184]
«ما أنصفني عبدي، يدعوني فاستحيي ان ارده و يعصيني فلايستحيي منّي».[185]
2ـ حياي تقصير در طاعت. ابوبكر وراق گويد: ربّما أصلّي لله ركعتين فانصرف و أنما أنا بمنزلة من ينصرف من السرقة من الحياء.[186]
گفتهاند: حياء بر وجوه است: حياي جنايت است چون حياي آدم ، كه او را گفتند: اي آدم از ماهي گريزي؟ گفت:نه، يا رب و ليكن شرم ميدارم.
و حياي تقصير است، چون حياي فريشتگان كه گويند: يا رب تو را نپرستيديم به حق عبادت تو.
و حياي اجلال است، چون حياي اسرافيل به پر خويشتن را بپوشيد از شرم خداي تعالي.
و حياي كرم آن است كه پيغامبر ، شرم داشت از امتان، كه گفتي بيرون شويد از خانة من، تا خداوند تعالي گفت: «و لا مُستأنسين لحديث».[187]
و حياي حشمت است، چنانكه امير المؤمنين علي ابن ابي طالب كرم الله وجهه را بود، كه مقداد را گفت تا حكم مذي از پيغمبر بپرسد.
و حياي استحقار است، چنانكه موسي گفت: «يارب شرم دارم كه مرا حاجتي بود از دنيا، از تو سؤال كنم. خداوند تبارك و تعالي گفت: يا موسي! تا نمك ديگ و علف گوسفندان از من خواه.»
و حياي رب است سبحانه و تعالي، نامه به مهر به بنده دهد پس از آنكه به صراط گذشته باشد، اندر وي نوشتهاي گويد: «بندة من، كردي آنچه كردي، من شرم دارم كه آن، بر تو پديدار كنم، برو كه تو را بيامرزيدم.»[188]
ششم و هفتم: انس و هيبت
هرگاه سالك محب مقرب، به مطالعه و مشاهدة جمال محبوب بپردازد، به لذتي دست مييابد كه با انبساط ظاهر و باطن وي همراه است و آن را «انس» گويند و هرگاه به مطالعه و مشاهدة جلال الهي بپردازد كه با انقباض ظاهر و باطن وي همراه است و باطن او چيزي كه به هم پيچيده ميشود، مندمج و منطوي گردد و سوزش و گدازش يابد، «هيبت» نام يافته است. جنيد گفت: انس برداشتن حشمت است از وجود هيبت.[189]
ذوالنون گفت: انس، انبساط محب است با محبوب.[190]
شيخ گفت: انس آن است كه سالك به طاعات و جملة ابواب تعبدات انس گيرد و حقيقت انس آن است كه جملة وجود در پيش نظر شهود مالك مضمحل شود و روح او در ميادين فتوح، منتشر و به نفس خود مستقل و اين مقام تمكين است كه بعد از فنا باشد.[191]
از قتاده در تفسير آيه كريمة «الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله»[192] نقل شده است كه: هشت اليه و أسنت به.[193] اگر انس و هيبت قلبي باشد، سبب آن، مطالعه و مشاهدة جمال يا جلال صفات حق تعالي است و اگر روحي باشد سبب آن، مطالعه و مشاهدة جمال يا جلال ذاتي است كه به اوحدي از كمل اولياي محبوبي خداي متعال اختصاص دارد، از اينرو مطالعه جمال يا جلال وي، از عوامل انس و هيبت است.
ديگر عامل آن، ذكر حق تعالي است در هر وقت و مكان. سالك بايد در ذكر حق تعالي چنان باشد كه به ديدن هر چيزي او را ياد كند و با غفلت از هر چيزي نيز او را به ياد آورد. اگر به چيزي مشغول شد، اشتغال وي بدانْ سبب ذكر حق تعالي باشد و اگر از چيزي فارغ شد، فراغت او از آنْ سبب ياد حق باشد. در متضادات، پيوسته به ذكر و ياد حق باشد. اگر گرسنه بود، به ياد حق باشد و اگر به رفع آن ميل كرد، به ياد حق باشد و اگر به رفع آن اقدام كرد، باز هم به ياد حق باشد و اگر آن را مرتفع ساخت، باز هم به ياد خداي متعال باشد و همين طور در هر اشتغال و خلوتي به ياد خداي متعال باشد؛ اين رويه، كليدي است براي گشودن درهاي انس الهي.
چنانكه امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «الذكر مفتاح الانس».[194]
انس و هيبت نيز مانند همه حالات، تمكن و تلوّن دارد. اگر حال سالك به مقام تبديل شود، بهگونهاي كه بتواند پيوسته به جمال و جلال خداي متعال بنگرد، به تمكن در انس دست يافته است و اگر به چنين مقامي دست نيابد، بهگونهاي كه باعث مشاهدة جمال الهي، جلال او از نظر وي غايب گردد و با مشاهدة جلال الهي، جمال او در حجاب شود، سالك به تلون دست يافته است كه از دست دادن انس و هيبت براي چنين كسي هم محتمل و هم بسي آسان است؛ به اندك تفاوتي ثمرة تلاشها و مجاهدتهاي عمر خويش را از دست ميدهد.
«و مادام تا حال مشاهده مستقيم نگردد و مقام نشود، انس و هيبت در باطن سالك، متناوب و متغالب باشند؛ گاه حال انس غلبه گيرد و از او فرط انبساط تولد كند و گاه حال هيبت و از او فرط انقباض پديد آيد و چون در مقام مشاهده تمكن يافت و به عين يمني، مشاهده جمال شد و به عين يسري، مشاهده جلال، حال انس و هيبت در او مستقيم و معتدل گردد.»[195]
در صورت اعتدال انس و هيبت است كه آن دو متداخلاً و درآميخته به يكديگر ظهور ميكنند، بهگونهاي كه هرگاه انس بر ظاهر سالك غلبه يافت، هيبت بر باطن او غلبه مييابد و هرگاه انس بر باطن سالك حاكم شد، هيبت در ظاهر وي آشكار خواهد شد كه اين اول درجة انس و هيبت است، پس از آن و بالاتر از آن، مقامي است كه انس و هيبت در ظاهر و باطن چنان در آميخته و يگانهاند كه تميز آن دو ناممكن است، جز براي اهلش كه كمّل از اولياي خداي متعال هستند.
وجود و ظهور اعتدالي اين دو حال، سبب اعتدال صاحب آن ميشود، بهگونهاي كه هيچگاه صاحب آن به انبساط مفرط يا انقباض مفرط در نخواهد افتاد و به درجهاي از عدالت دست مييابد. بدين خاطر است كه گفته شده است كه هيبت مقوّم انس است، بدان معني كه صاحب آن را از فرط انبساط با محبوب رعايت كند و انس معدل هيبت بود، بدان معني كه صاحب آن را از فرط انقباض محافظت نمايد و انس و هيبت حقيقي اين است.
جنيد گفته است: الانس، ارتفاع الحشمهﭭ مع وجود الهيبهﭭ.[196] و نيز قول ذوالنون كه گويد: الانس انبساط المحب مع المحبوب، مقيد بود به شرط مقارنت هيبت و رعايت اعتدال.[197]
نتيجه انس دو امر است: 1ـ انبساط با محبوب بهگونهاي كه جز با او انبساط و التذاذ نداشته باشد. 2ـ استيحاش از خلق بهگونهاي كه جز از آن گريزان نباشد. به گفته امير مؤمنان صلوات الله عليه: «ثمرة الانس بالله الاستيحاش من الناس».[198]
ذوالنون گويد: أدني مقام الانس، ان يلقي صاحبه في النار فلايغيبه ذلك عمن انس به.[199]
نشان انس
1ـ از غير محبوب و مأنوس خود، در هراس و وحشت باشد و به هيچكس غير از محبوب خود انس و آرام نگيرد، حتي از نفس خود نيز در هراس باشد. زيرا كه اغيار انس او را بر هم زنند و او را از محبوب خويش غافل سازند و بدترين و مؤثرترين آنها نفس است كه پيوسته به راهزني مشغول است و يك آن صاحب انس را راحت نميگذارد.
شبلي گويد: الانس هو وحشتك منك.[200]
2ـ چنان در خلوت انس با محبوب خويش باشد و به ذكر او مشغول كه پيوسته در مطالعه و مشاهدة جمال و كمال محبوب اشتغال ورزد و در نتيجه غيري نبيند. توجه سالك محب به اغيار، نشان فقدان يا انقطاع انس اوست. انس به محبوب چنان است كه جايي براي رؤيت اغيار باقي نميگذارد، چنانكه بعضي گفتهاند: الانس هو ان تستأنس بالاذكار و تغيب عن رؤيهﭭ الاغيار.[201]
رويم گويد:
شغلت قلبي بما لديك فلا |
تنفك طول الحياهﭭ من فكر |
آنستني منك بالوداد فقد |
أوحشتني من جميع ذالبشر |
ذكرك لي مونس يعارضني |
يوعدني عنك منك بالظفر |
و حيثما كنت يا مدي هممي |
فانت مني بموضع النظر |
چنان دل مرا به خود مشغول ساختهاي كه هرگز از انديشة من بيرون نروي.
مرا چنان به خود مأنوس و آشنا ساختهاي كه از همه خلق گريزان و بيگانه ساختهاي.
ياد تو مونس من است كه مرا به پيروزي از سوي تو وعده ميدهد.
اي غايت مقصود من! هر كجا كه باشي، از نظر من غايب نيستي.
در شرح آن ميتوان گفت:
دلم ربودهاي به نگاهي اي نگار عالميان
تو خود زدودهاي ز دلم هم اين و همان
در آنكه مينگرم هيچ نيابم جز تو
همه جان و دلم مستند ز يك پرتو
مرا چنان پذيرفتهاي كه دل دادم
به خدا و خويش و عدو يكسر بهل دادم
وحشت و ترس و هراسم ز تو نيست دلبر من
من هميترسم كه خلق ناگه شود در بر من
اي كه نامت همچو يادت دلرباست
حلقه انست مرا چون كهرباست
ياد تو گر يك دمي از دل رود
بود من در هر كجا باطل شود
از يك نظرت عاشق و مستم و خمارم
واي من ار كه سرم بيتو گذارم
آن لحظه مرا بيش دو جهان است
گويي كه دلم هم هدف تير و سنان است
3ـ گفتگوي پيوسته با محبوب و لذت بر دل از خلوت با يار.
و علاقهﭭ انسه بالله استلذاذ الخلوهﭭ و حلاوهﭭ المناجاهﭭ و استفراع كله حتي لايكاد يعقل الدنيا و ما فيها.[202] چنان با او به گفتگو نشيند كه از همه اغيار غافل گردد؛ چشم و گوش و دل خويش را چنان با محبوب خود مشغول دارد كه غير از پرتو او نبيند و جز سخن او نشنود و جز جمال او نيابد.
ابوسعيد خراز گويد: الانس، محادثهﭭ الارواح مع المحبوب في مجالس القرب.[203]
رابعه گويد:
و لقد جعلتك في الفؤاد محدثي |
و ابحت جسمي من اراد جلوسي |
فالجسم مني للجليس مؤانس |
و حبيب قلبي في الفؤاد انيسي |
در شرح آن ميتوان گفت:
اي جان جهان، من دل و جانم به تو دادم
از خويش برفتم، ميو جامم به تو دادم
اي روح و روان، من سخني جز تو نگويم
در باغ بهشتت، گلي جز تو نبويم
چون خلق بخواهند همه جان و دلم را
از سر بگذشتم و بدادم، همه خشت و گلمرا
جانم برِ تو، مالم ز عبادت
اين قسم بسي دور نباشد ز عدالت
مقتضاي حال انس، گفتگو و همنوايي و همرازي است و بالاخره انبساط از لوازم آن است، ولي بايد توجه داشت كه محادثه و مسامره و مناجات در صورتي روا باشد كه سالك در اين حال باشد، در غير اين صورت، كمتر از كفر نيست.
چنانكه موسي چون به مقام انس بار يافت و گفت: «إني آنست ناراً لعلي آتيكم منها بقبس»[204] يا «آتيكم منها بخبر»[205] به مكالمه با خدا دست يافت و گفت: «يا رب لي ما ليس لك. قال: ما هو؟ قال: لي مثلك و ليس لك مثل نفسك. قال: صدقتَ.»[206]
و فوق هذا من البسط ما اخبر الله تعالي عنه انه قال مواجها للجليل العظيم: «إني قتلت منهم نفساً فاخاف ان يقتلون».[207]
و اعظم من هذا و قوله: «إذهب الي فرعون»،[208] فقال مجيباً له: «فأرسل الي هارون و لهم علي ذنب فاخاف ان يقتلون»؛[209] و مثله قوله: «إني اخاف ان يكذبون و يضيق صدري».[210] فحسن هذا منه، لانه مقام البسط بين يديه و الانس به و لان مكانه لديه مكان محبوب، فادلّ به عليه فحمله ذلك.
و هذا من غير موسي في غير هذا المقام من سوء الادب بين يدي المرسل و لميحتمل ليونس خاطراً من هذا القول، لما اقيم مقام القبض و الخوف، حتي عوقب بالسجن في بطن الحوت في البحر، في ظلمات ثلاث و نودي عليه الي يوم الحشر، «لولا ان تداركه نعمه من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم».[211] و قيل: عراء القيامه.
و نهي الله تعالي حبيبه ، ان يقتدي به في القول و الفعل، فقال تعالي: «فاصبر لحكم ربك و لاتكن كصاحب الحوت اذ نادي و هو مكظوم».[212]
و احتمل لاخوه يوسف ما عزموا عليه و اعتقدوه و ما فعلوه و ما اسرّوه من قولهم: «اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضاً يخلُ لكم وجه ابيكم»؛[213] الي نحو ذلك من الكلام و الفعال و لقد عددت من اول قولهم: «لَيوسف و اخوه أحب الي ابينا منّا»،[214] الي راس العشر من اخباره عنهم في قوله: «و كانوا فيه من الزاهدين»،[215] نيفا و اربعين خطيئهﭭ بعضها اكبر من بعض، قد يجتمع في الكلمهﭭ الواحدهﭭ الاربعهﭭ و الخمسهﭭ من الخطايا و دون ذلك و فوقه بدقائق الاستخراج و معرفهﭭ خفايا الذنوب، فغفر لهم ذلك ان كانوا في مقام محبوبين و لميحتمل لعزير مسألهﭭ واحدهﭭ سأل عنها في القدر حتي قيل محي من ديوان النبوهﭭ.[216]
4ـ تا آنجا كه ممكن است به تعظيم محبوب بپردازد. مناجاتهاي انبياء و اولياء بهويژه آغاز آنها، گواه صادقي بر آن است.
ابوالحسين وراق گويد: لايكون الانس بالله الا و معه التعظيم، لان كل من استأنست به سقط عن قلبك تعظيمه الا الله تعالي، فانك لن تزيد انساً به الا ازددت منه هيبهﭭ و تعظيماً.[217] به غير از نشان سوم كه ويژة انس روح است، بقية نشانها، مشترك بين انس قلب و روح است.
آخرين سخن اينكه انس به عبادت، مرتبة عابدان است.
انس به صفات، مرتبة سالكان است.
انس به ذات، مرتبة واصلان است.
اولين مرتبة انس، انس به عبادت و طاعت محبوب است و برتر از آن، انس به صفات و پايان آن، انس به ذات است.[218]
هشتم: قبض و بسط
قبض و بسط نيز از مقامات محبت است و از لوازم آن. بدينگونه كه هرگاه سالكْ متحقق در محبت گردد و از محبت عام بگذرد و به اوايل محبت خاص رسد، «داخل در زمرة اصحاب قلوب و ارباب احوال ميشود»[219] چنانكه پيش از آن از ارباب الجوارح و ارباب مقامات بود.
با ورود در محبت خاص، حال قبض و بسط بر دل او فرود آيد و چنان در قبض و بسط در تغيير و تحول پيوسته بماند و قلبش بين آن دو در رفت و آمد باشد تا حظوظ او را بهطور كلي خواه نفسي باشد و خواه روحي و قلبي، از او بستاند و جانش را آمادة دريافت نور حق تعالي نمايد.
«گاهي در قبضه قبضش، تنگ بيفشارد تا فضلات وجود حظوظي از او مترشح گردد ... و گاهي در ميدان بسطش عنان فرو گذارد تا مراسم عبوديت و اخلاص، به پاي ميدارد.»[220] پس «قبض و بسط را موسمي است معلوم و وقتي معين كه نه پيش از آن بود و نه پس از آن و وقت آن در اوايل محبت خاص بود نه در نهايت آن.»[221]
واسطي گويد: يقبضك عما لك و يبسطك فيما له.
نوري گويد: يقبضك باياه و يبسطك لاياه.[222]
با قبض، سالك محب را از همه تعلقات و حظوظ و خوديتش تهي ميسازد و با بسط، از نور خودش و از حظ ويژهاش پر و مالامال ميسازد. بنابراين قبض عبارت است از انتزاع حظ از قلب به جهت امساك و دريافت حال سرور و ستاندن آن و بسط عبارت است از روشن ساختن قلب با اشراق نور و جدّ و سرور.
سبب قبض، ظهور صفات نفسي و حجاب شدن آن بين محب و محبوب اگرچه اندك باشد.
سبب بسط، ارتفاع حجاب نفس از قلب است، بهگونهاي كه نه نفسي باشد و نه حجابي نفساني.
از آنجا كه قبض و بسط مربوط به محبت خاص است، قبض و بسط مخصوص متوسطان است؛ نه مبتديان از آن سهمي دارند و نه واصلان و منتهيان. از اينرو آنچه كه در مبتديان پديد ميآيد كه به قبض و بسط شباهت دارد و همّ و غمّي را يا سرور و نشاطي را احساس ميكند، قبض و بسط نيست بلكه همّ و نشاط است.
مبتديان بهجاي قبض و بسط، خوف و رجا دارند و منتهيان بهجاي آن، فنا و بقاء دارند، چون از احوال گذشتهاند و محكوم به احكام آن نيستند و مبتديان نيز به احوال نرسيدهاند، پس قبض و بسط ندارند «ولكن غمي به سالك رسد، پندارد كه قبض است، يا نفس اهتزازي نمايد، او پندارد كه بسط است و مادام تا بقية نفس اماره باقي بود، غم و نشاط باقي بود و آن در مقام محبت عام بود و سالك چون ترقي كند از محبت عام به محبت خاص، قبض و بسط ظاهر شود و قبض از ظهور و صفات نفس تولد كند و بسط از غلبة صفات دل.
و چون دل سالك از پرده بيرون آيد، هيچ حال او را مقيد نتواند كرد. در اين حال او را نه قبض بود و نه بسط. چون ديگرباره دل را وجودي پيدا آيد به سبب فناء و بقاء، وجود نوراني ظاهر شود. ديگر بار قبض و بسط معاودت كند و چون از فناء و بقاء خلاص يابد، از قبض و بسط فلاح يابد و باشد كه قبض، عقوبت افراط باشد در بسط و اينْآن وقت باشد كه واردي از حق تعالي به دل رسد، دل را ممتلي گرداند از روح و استبشار دل، نفس از آن استراقي كند، به طبع مطيع شود و در بسط افراط كند، بدان سبب به قبض معاقب شود و چون نفس متأدب باشد، دل را هرگز قبض نباشد و چون علم حال به كمال باشد، سبب قبض و بسط مخفي بماند.»[223]
آخرين نكته اينكه خوف و رجاء به حكم ايمان، بين مبتدي و متوسط مشترك است و نيز همّ و نشاط به حكم طبع، بين آن دو مشترك است.
نهم و دهم: فناء و بقاء
فناء عبارت است از نهايت سير الي الله و بقاء عبارت است از بدايت سير في الله.[224]
ابوسعيد خراز گويد: فنا آن است كه متلاشي شود از خود به حق و بقاء آن است كه حاضر شود با حق.[225]
بعضي گفتهاند: فناء آن است كه از مخالفت احتراز كند و بقاء آن است كه در آنچه مأمورات حق تعالي است، در مطاوعت آن مسارعت نمايد،[226] ولي برخي اين معني را از لوازم توبه نصوح دانستهاند،[227] نه از حالات پس از محبت خاص.
برخي ديگر گفتهاند: فناء، زوال حظوظ دنيوي است و بقاء، بقاي رغبت در آخرت.[228] برخي اين معني را از لوازم مقام زهد دانستهاند.[229] برخي ديگر گفتهاند: فناء، زوال حفوظ دنيوي و اخروي است مطلقاً و بقاء، بقاي رغبت به حق تعالي چنانكه ابوسعيد گفته است: «علامهﭭ من ادعي الفناء، ذهاب حظه من الدنيا و الاخرهﭭ الا من الله تعالي» و برخي اين معني را از لوازم صدق محبت ذاتي دانستهاند.[230]
برخي ديگر، فناء را زوال اوصاف ذميمه دانستهاند و بقاء را بقاي اوصاف جميله و برخي اين معني را از متقضيات تزكيه و تحليه نفس دانستهاند. برخي نيز، فنا را غيبت از اشياء دانستهاند و بقاء را حضور با حق؛ ديگران نيز اين معني را نتيجه سكر حال دانستهاند.
اقسام فناء
1ـ فناي ظاهر
2ـ فناي باطن
فناي ظاهر فناي افعال است كه نتيجة تجلي افعال الهي است، بدينگونه كه حق تعالي به طريق افعال بر بنده تجلي كند و او را مسلوب الاختيار كند و نشانش آن باشد كه روزها با طعام و شراب نيفتد.[231] صاحب اين فنا، چنان مستغرق بحر افعال الهي شود كه نه خود را و نه غير را از مكوّنات، هيچ فعل و ارادت و اختيار نبيند و اثبات نكند الا فعل و ارادت و اختيار حق سبحانه ... و از مشاهدة مجرد فعل الهي بيشايبة فعل غير لذت برد.[232]
فناي باطن، فناي صفات است و فناي ذات بدينگونه كه حق تعالي بر او تجلي كند، يك بار به طريق صفات و يك بار به طريق ذات و در تجلي ذات پيش نظر سالك، نه عرش ماند و نه فرش، نه دنيا و نه آخرت، نه بهشت و نه دوزخ، نه شقاوت و نه سعادت. همه مكونات و مخلوقات به يكبار بيند و هرچه جز وي است، ذليل و خوار انگارد. سطوت تجلي ذات در اندرون او چنان دستبرد نمايد كه نه در گذارد و نه ديوار و نه از ديار وجود او ديّار. به زبان بيزباني اين اشارت كند:
تا نگردد قطره و دريا يكي |
سنگ كفرت لعل ايمان كي شود؟ |
تا بهكلي بر نگيري گل ز راه |
پاي در گل ره به پايان كي شود؟[233] |
ممكن است در اين فناء، فقدان ادراك پيش آيد، ولي ضروري نيست. اگر اهل تمكين باشد و در فناء به تمكين رسيده باشد، فقدان و غيبت احساس اتفاق نيفتد و چون صاحب اين فناء به چنان سعه وجودي و گنجايش ظهوري دست يافته است كه هم فناء در او گنجد و هم حضور، باطنش غرق در فناء و ظاهرش كاملاً حاضر و آگاه. اينان از سكر به صحو آمدهاند و بر آن تمكن يافتهاند.
ارباب قلوب و اصحاب احوال اهل فناي ظاهرند و محبوبان مراد كه از احوال عبور كردهاند و بهكلي از وجود و بود خود بيرون آمدهاند و به توحيد محض دست يافتهاند، اهل فناي باطنند.
اقسام بقاء
بقاء نيز بر دو قسم است:
1ـ بقاي ظاهر
2ـ بقاي باطن
بقاي ظاهر كه مقابل فناي ظاهر است، آن است كه حق تعالي بعد از فناي اراده و اختيار، بدو اراده و اختيار دهد و او را مطلق العنان سازد تا آنچه خواهد به اختيار و اراده حق انجام دهد.
بقاي باطن كه مقابل فناي باطن است، آن است كه ذات و صفات فانيه كه در كسوت وجود باقي است، از قبر خفا، در محشر ظهور انگيخته شوند و حجاب از ميان برخيزد، چنانكه نه حق حجاب خلق گردد و نه خلق حجاب حق.
براي مبتديان كه به فنا نرسيدهاند، خلق حجاب حق است و براي صاحب فنا، حق حجاب خلق است اما صاحب بقاء كه بعد از فناء به آن رسيده است و وي را صاحب بقاء بعد الفناء گويند، هريك از حق و خلق را در مقام خود بدون آنكه يكي حجاب ديگري باشد، مشاهده ميكند و در نتيجه فناء و بقاي وي مندرج و منطوي در يكديگر است. او در فنا باقي است و در بقاء فاني؛ در حال ظهور بقاء، فناء بهصورت علم در وي مندرج است و در حال ظهور فناء، بقاء بهصورت علم در وي مندرج است.[234]
البته منظور از اين علم، علم مفهومي و حصولي نيست، بلكه در برخي از مراتب عين اليقين است و در مراتب ديگر، حق اليقين.
اتصال
نهايت همة احوال، اتصال محب به محبوب است. منظور از اين اتصال، تجلي اتصال و مشاهدة آن براي بنده است و اين بعد از فناي وجود محب و بقاي او به محبوب ممكن باشد، زيرا پيش از فناء، وصول ممكن نيست، چه اتصال دو شئ خواهد بود كه محال است و در هنگام فنا نيز اتصالْ متصور نيست، زيرا چيزي نيست تا متصل شود. پس اتصال، بعد از بقاء بعد الفناء وجود محب به محبوب است «تا از سطوات نور تجلي مضمحل و ناچيز نگردد، بلكه قوت گيرد.»[235]
ذوالنون گويد: ما رجع من رجع الا من الطريق و ما وصل اليه احد فرجع عنه،[236] زيرا آنكه به حق بقاء يافت و متصل گشت، هيچ تغييري در آنها ممكن نيست چه تغييرات از لوازم نفس و قلب است و در فناء، عوارض اينها پاك شده است.
يحيي بن معاذ گويد: العمال اربعهﭭ: تائب و زاهد و مشتاق و واصل. فالتائب محبوب بتوبته و الزاهد محبوب بزهده و المشتاق محبوب بحاله و الواصل لا يحجبه عن الحق شئ.[237]
ابويزيد گويد: الواصلون في ثلاثهﭭ احرف: همهم لله و شغلهم في الله و رجوعهم الي الله.
اقسام اتصال
1ـ اتصال شهودي كه وصول سِرّ محب است به محبوب در مقام مشاهده.
نوري گويد: الاتصال مكاشفات القلوب و مشاهدات الابرار.[238]
2ـ اتصال وجودي كه وصول ذات محب است به صفات محبوب و اتصال به آن. اين حال را سير في الله خوانند. منازل آن بينهايت است، چون كمال اوصاف محبوب بينهايت است و هركه به هرچه در دنيا رسد، هنوز منزل اول آن است و اگر عمر ابدي داشته باشد، باز هم به نهايت آن نرسد.[239]
و آخر دعوينا ان الحمد لله رب العالمين
اللهمَّ اغفرلنَا و لِوالدينا و لاخواننا الذين سَبَقونا بالايمانِ
و وفِّقنا لما تُحِبُّ و تَرضي إنك سميعُ الدعاء
[1]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 404.
[2]ـ عوارف المعارف، همان، ص 188.
[3]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[4]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 560.
[5]ـ همان.
[6]ـ همان، ص 563.
[7]ـ همان.
[8]ـ همان، ص 556.
[9]ـ عوارف المعارف، همان، ص 188.
[10]ـ ر.ک. ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 557- 556.
[11]ـ قوت القلوب، همان، ص 83.
[12]ـ همان.
[13]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 404 (با اندك تغيير).
[14]ـ در عشق و عاشقي اشارهاي بدان شده است.
[15]ـ قوت القلوب، همان، ص 99.
[16]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 45.
[17]ـ عوارف المعارف، همان، صص 188- 187.
[18]ـ همان، ص 188.
[19]ـ بحار الانوار، ج 101، ص 287.
[20]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 405.
[21]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 560.
[22]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 406.
[23]ـ عوارف المعارف، همان، ص 188.
[24]ـ قوت القلوب، همان، ص 86.
[25]ـ همان، ص 90.
[26]ـ جامع الاخبار، ص 81.
[27]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 553- 552.
[28]ـ همان، ص 566.
[29]ـ قوت القلوب، همان، ص 92.
[30]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 406.
[31]ـ همان.
[32]ـ همان، ص 407.
[33]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 559.
[34]ـ نفائس النفوس، ص 27.
[35]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 560.
[36]ـ همان، ص 563.
[37]ـ قوت القلوب، همان، ص 89.
[38]ـ توبه، 111.
[39]ـ نفائس النفوس، همان.
[40]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 570.
[41]ـ قوت القلوب، همان، ص 91.
[42]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 407.
[43]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 407.
[44]ـ قوت القلوب، همان، ص 89.
[45]ـ همان.
[46]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 408.
[47]ـ آل عمران، 31.
[48]ـ نساء، 80.
[49]ـ قوت القلوب، همان، ص 88.
[50]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 559.
[51]ـ همان.
[52]ـ طه، 84.
[53]ـ مزمّل، 8.
[54]ـ قوت القلوب، همان، صص 89- 88.
[55]ـ همان، ص 90.
[56]ـ مجمع البحرين، ج 5، ص 485.
[57]ـ قوت القلوب، همان، ص 99.
[58]ـ همان، صص 100- 99.
[59]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 409.
[60]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 568.
[61]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 408.
[62]ـ قوت القلوب، همان، ص 84.
[63]ـ همان.
[64]ـ همان.
[65]ـ همان.
[66]ـ همان.
[67]ـ همان، ص 88.
[68]ـ همان.
[69]ـ شوري، 23.
[70]ـ نساء، 80.
[71]ـ بحار الانوار، ج 2، ص 100.
[72]ـ قوت القلوب، همان، ص 89.
[73]ـ همان، صص 91- 90.
[74]ـ همان.
[75]ـ همان، ص 105.
[76]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 409.
[77]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 562.
[78]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[79]ـ همان.
[80]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 565.
[81]ـ مصباح الهدايۀ، همان، صص 410- 409.
[82]ـ بحار الانوار، ج 98، ص 82.
[83]ـ همان.
[84]ـ بحار الانوار، ج 2، ص 63.
[85]ـ همان، ج 85، ص 118.
[86]ـ فاطر، 15.
[87]ـ اثر نويسنده.
[88]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 409.
[89]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 559.
[90]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 401.
[91]ـ الفرائد الظريفۀ، ص 272.
[92]ـ ق، 30.
[93]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 401.
[94]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 562.
[95]ـ قوت القلوب، همان، ص 91.
[96]ـ همان.
[97]ـ بحار الانوار، ج 77، ص 167.
[98]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 564.
[99]ـ قوت القلوب، همان، ص 83.
[100]ـ همان، ص 89.
[101]ـ همان، صص 90- 89.
[102]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 559.
[103]ـ قوت القلوب، همان، ص 110.
[104]ـ همان، صص 111- 110.
[105]ـ همان، ص 84.
[106]ـ همان، ص 83.
[107]ـ بقره، 222.
[108]ـ قوت القلوب، همان، ص 83.
[109]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 566.
[110]ـ همان، ص 562.
[111]ـ قوت القلوب، همان، ص 87.
[112]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 563.
[113]ـ قوت القلوب، همان، ص 103.
[114]ـ همان، ص 99.
[115]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 567.
[116]ـ هود، 68.
[117]ـ هود، 95.
[118]ـ قوت القلوب، همان، صص 97- 95.
[119]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 411.
[120]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 575.
[121]ـ همان، ص 567.
[122]ـ همان، ص 577.
[123]ـ غرر الحكم، ج 1، ص 174.
[124]ـ همان، ص 214.
[125]ـ معارج نهج البلاغه، ص 406.
[126]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 580- 579.
[127]ـ الحقايق، ص 176.
[128]ـ محجۀ البيضاء، ج 8، ص 59.
[129]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 575.
[130]ـ همان، ص 577.
[131]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 412.
[132]ـ همان، صص 412- 411.
[133]ـ همان، ص 412.
[134]ـ همان.
[135]ـ همان.
[136]ـ عوارف المعارف، همان، ص 189.
[137]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 411.
[138]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 582.
[139]ــ يوسف، 101.
[140]ـ ترجمه رساله قشيريه، صص 577- 576.
[141]ـ همان، ص 576.
[142]ـ همان، ص 581.
[143]ـ همان.
[144]ـ همان، ص 582.
[145]ـ همان.
[146]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 418.
[147]ـ نساء، 48.
[148]ـ اعراف، 33.
[149]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 417.
[150]ـ اسراء، 45.
[151]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 417.
[152]ـ همان، ص 423.
[153]ـ مصباح الانس، همان، ص 414.
[154]ـ ص، 83.
[155]ـ اسراء، 65.
[156]ـ ص، 31.
[157]ـ ص، 32.
[158]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 415.
[159]ـ نص النصوص، ص 107.
[160]ـ مصباح الهدايۀ، ص 416.
[161]ـ همان.
[162]ـ كامل بهايي، ج 1، ص 141.
[163]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 420.
[164]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 421.
[165]ـ همان.
[166]ـ همان، ص 423.
[167]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 417.
[168]ـ همان.
[169]ـ همان، ص 418.
[170]ـ همان، ص 419.
[171]ـ علق، 14.
[172]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 420.
[173]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 335.
[174]ـ همان، ص 339.
[175]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 334 (مضمون).
[176]ـ همان، ص 340.
[177]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 419.
[178]ـ ترجمه رساله قشيريه، ص 335.
[179]ـ همان، ص 337.
[180]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 402.
[181]ـ همان.
[182]ـ روضۀ الواعظين، همان، ص 460.
[183]ـ مصباح الهدايۀ، همان،.
[184]ـ منهج الصادقين، ج 1، ص 241.
[185]ـ ارشاد القلوب، ص 112.
[186]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 421.
[187]ـ احزاب، 53.
[188]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، صص 339- 337.
[189]ـ عوارف المعارف، همان، ص 189.
[190]ـ همان.
[191]ـ همان.
[192]ـ رعد، 28.
[193]ـ قوت القلوب، همان، ج 2، ص 106.
[194]ـ غرر الحكم، ج 1، ص 145.
[195]ـ مصباح الهدايۀ، همان، صص 422- 421.
[196]ـ همان، ص 422.
[197]ـ همان.
[198]ـ غرر الحكم، همان، ج 3، ص 329.
[199]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[200]ـ همان.
[201]ـ همان، ص 423.
[202]ـ قوت القلوب، همان، ص 105.
[203]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 423.
[204]ـ طه، 10.
[205]ـ نمل، 7.
[206]ـ .
[207]ـ قصص، 33.
[208]ـ طه، 24.
[209]ـ شعراء، 14- 13.
[210]ـ شعراء، 12-13.
[211]ـ قلم، 49.
[212]ـ قلم، 48.
[213]ـ يوسف، 9.
[214]ـ همان، 8.
[215]ـ همان، 20.
[216]ـ قوت القلوب، همان، ص 106.
[217]ـ مصباح الهدايۀ، همان، صص 424- 423.
[218]ـ همان، ص 424 (مضمون).
[219]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 424.
[220]ـ همان.
[221]ـ عوارف المعارف، همان، ص 190.
[222]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[223]ـ عوارف المعارف، همان.
[224]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 426.
[225]ـ عوارف المعارف، همان، ص 191.
[226]ـ همان.
[227]ـ مصباح الهدايۀ، همان.
[228]ـ همان.
[229]ـ همان.
[230]ـ همان.
[231]ـ عوارف المعارف، همان.
[232]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 428.
[233]ـ عوارف المعارف، همان.
[234]ـ مصباح الهدايۀ، همان، ص 428 (مضمون).
[235]ـ همان، ص 429.
[236]ـ همان.
[237]ـ همان، ص 430.
[238]ـ همان.
[239]ـ همان (مضمون).