آيا دين را ميتوان تعريف نمود؟گاهي اين پرسش را ميتوان عموميت داد و بهطور كلي دربارة هر چيزي ميتوان آن را مطرح كرد و بنابراين، ميتوان پرسيد: اصولاً آيا چيزي را ميتوان تعريف كرد؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد نخست خود تعريف را بشناسيم. تعريف چيست؟
اقسام تعريف[1]
قطع نظر از دقتهاي مربوط به آن كه بايد در منطق مورد بحث قرار گيرد، ميتوان تعريف را به دو نوع تقسيم كرد:
1ـ تعريف به ذاتيات
2ـ تعريف به عوارض و لوازم
آن تعريفي كه بر حسب ظاهر، حقيقت و هويت چيزي را آشكار ميسازد، نوع نخست است، ولي دستيابي به آن نهتنها دشوار بلكه بهوسيلة عقل جزيي ناممكن است و آن نوع از تعريف كه ممكن و قابل دستيابي است، حقيقت و ذات معرَّف را نشان نميدهد. بنابراين خود تعريف بهجاي اينكه پاسخي براي مسايل ديگر باشد، مسألهاي نيازمند به پاسخ است.
اگر تعريف، به ذاتيات چيزي باشد، اگرچه بيانگر حقيقت شيء مورد تعريف است، ولي دستيابي به ذاتيات اشياء يا ناممكن است و يا بسي دشوار. بدينخاطر كه راههاي شناسايي متعارف انساني غالباً به ظواهر و عوارض اشياء رهنمون ميشود، نه به حقيقت آن. علاوه بر اينكه شناسايي براي انسان در قالبهاي مفهومي حاصل ميشود؛ به همين خاطر به چيزي تعلق ميگيرد كه مفهومبردار باشد و آنچه كه در قالبهاي مفهومي نگنجد، از طريق فاهمة انسان قابل شناسايي نيست.
از اين گذشته، راههاي ورودي معرفت انسان، دستگاه شناسايي حسي (حواس پنجگانه) اوست و حواس انسان به شناسايي چيزهايي نايل ميشود كه با آن تناسب داشته باشد. نتيجة اين نكات اين است كه چيزي كه با حواس ادراكي تناسب نداشته باشد و يا در قالبهاي مفهومي نگنجد، بهوسيلة فاهمه انسان قابل شناسايي نيست و شناسايي آن بايد از راههاي ديگر انجام پذيرد.
بهعنوان نمونه، هستي، نيستي، اندوه، درد، خوشي، لذت، عشق، كينه و مانند آن، چون نه بهوسيلة حواس پنجگانه قابل شناسايي است و نه بهوسيلة قالبهاي مفهومي، شناسايي آن از راه ديگري حاصل ميشود.
ذات و حقيقت اشياء نيز همينگونه است؛ نه بهوسيلة حواس قابل فهم است، چون حواس به ظواهر و پديدار اشياء تعلق ميگيرد، نه به ذات و حقيقت آنها و نه بهوسيلة عقل مفهومشناس قابل درك است، چون حقيقت اشياء در قالبهاي مفهومي آشكار نميگردد.
به همين جهت است كه فيلسوفان ميان فصل حقيقي و فصل منطقي و مشهوري تفاوت گذاشتهاند. فصل حقيقي، همان ذات و حقيقت شيء است، ولي فصل منطقي و مشهوري، ويژهترين خاصيت و مشهورترين لوازم چيزي است. حكيمان تصريح كردهاند كه دستيابي به فصل حقيقي اگر ناممكن نباشد، دستكم بسي دشوار است و آنچه كه بهعنوان فصل منطقي در تعريف اشياء بيان ميشود، بيانگر ذات آنها نيست، بلكه نشاندهندة تفاوت اشياء در عوارض و لوازم آنهاست.
در هر صورت تعريف بهطور كلي چنين ابهامي را به همراه دارد و بنابراين، تعريف دين نيز با اين چالشها روبروست. مسألة تعريف چيزي نيست كه در مسايل كلامي حلّ شود. اگر چنين كاري امكانپذير باشد، بايد در منطق انجام شود. شايد بهخاطر همين پيچيدگي است كه «ويتگنشتاين» ميگويد: ما گاهي تعريف را بهخاطر محتواي آنها نميخواهيم، بلكه براي صورت آنها ميخواهيم. نياز ما، نيازي ساختماني است، يعني اين تعريف نوعي كتيبه تزييني است كه چيزي را تأييد نميكند.[2]
راه حلّ تعريف
با توجه به آنچه گفته شد، براي تعريف دين (همانند هر چيزي ديگر)راه حلّي مطرح شده است كه تعريف از طريق مصاديق است. بدين صورت كه پيش از آنكهبه تعريف دين بپردازيم، نخست مصاديق دين را شناسايي ميكنيم، آنگاه ويژگيهاي مشترك ميان آنها را بهگونهاي كه اين ويژگيها در غير از مصاديق دين وجود نداشته باشد، بهدست ميآوريم، آنگاه اين ويژگيها را بهعنوان تعريف دين ميآوريم.
بهعنوان نمونه، به اديان موجود مينگريم و ويژگيهايي مانند اعتقاد به مبدأ، كرامت و هدايت انسان، زندگي پس از مرگ و مانند آن را كه مشترك ميان آنهاست، در تعريف دين ميآوريم و ميگوييم دين مجموعهاي از باورها و رهنمودهايي است كه بر اساس اين اصول سهگانه مطرح شده باشد. در اين تعريف از ويژگيهاي غيرمشترك مانند تناسخ، شرّآلود بودن هستي و مانند آن صرفنظر ميكنيم، چون اينگونه مفاهيم در همة اديان نيست. پس راه حلّ تعريف دين عبارت است از تأمل در مصاديق آن و شناسايي مشتركات آنها و تدوين آن مشتركات و چشمپوشي از امتيازات و ويژگيهاي خاص هر كدام.
راه حلّ ياد شده با مشكل بزرگي روبروست و آن اين است كه پيش از تعريف دين يا هر چيز ديگري، چگونه ميتوان مصاديق آن را شناخت؟ شناسايي مصاديق چيزي، فرع بر شناسايي حقيقت آن چيز است. تا ندانيم انسان چيست؟ چگونه ميتوانيم بفهميم كه افراد انسان كدام است؟ اگر گفته شود كه مصاديق X را بيابيد، در صورتي ميتوانيم آنها را شناسايي كنيم كه بدانيم X چيست؛ ولي اگر X را نشناسيم، توانايي شناسايي افراد و مصاديق آن را نيز نخواهيم داشت. پس شناسايي افراد و مصاديق چيزي به شناسايي حقيقت آن چيز بستگي دارد و شناسايي حقيقت آن چيز هم بر اساس اين راه حلّ، به شناسايي افراد و مصاديق آن بستگي دارد و اين يعني دور.
به تعبير ديگر، شناسايي مصاديق دين بر چه اساسي بايد انجام شود؟ بر اساس تعريف درست از دين يا بر اساس امري ديگر؟ اگر بر اساس تعريف به شناسايي مصاديق بپردازيم، دور است و اگر بر اساس امري ديگر باشد، آنهم ناشناخته است. پس در هر صورت، تعريف بر اساس مصاديق، خالي از اشكال نيست.
از اين گذشته، بر فرض كه مصاديق دين را شناسايي كرديم، شكي نيست كه همه مصاديق آن معلوم و قطعي نيست و در اين ميان به افرادي كه مصداق بودن آنها براي دين مشكوك باشد، برخورد خواهيم كرد. با چنين مصاديقي چه ميتوان كرد؟ آيا ميتوان از آنها گذشت و مصداق بودن آنها را ناديده گرفت؟ اگر همين مصداق مشكوك، واقعاً يكي از مصاديق دين باشد و در عين حال فاقد ويژگي مشترك ميان ديگر مصاديق باشد، آن ويژگي بهظاهر مشترك، مشترك نخواهد بود و بنابراين، تعريف دين و بيانگر ماهيت آن نخواهد بود.
پس نميتوان از مصاديق مشكوك چشمپوشي كرد، چنانكه نميتوان آن را بهعنوان مصداق دين لحاظ كرد؛ زيرا ممكن است در واقع مصداق دين نباشد. لحاظ كردن آنچه كه مصداق دين نيست بهعنوان مصداق دين، سبب ميشود كه تعريف دين گسترش يابد و در نتيجه ماهيت دين را معرفي نكرده باشيم.
بهعنوان نمونه، اگر سه مصداق دين را به نام C،B، A شناخته باشيم و يك مصداق مشكوك به نام X داشته باشيم، اگر X را كه مشكوك است، همانند مصداق قطعي لحاظ كنيم، در برخي از موارد تعريف دين گسترش مييابد و اگر ناديده بگيريم، در برخي از موارد تعريف دين محدود خواهد شد و در هر دو صورت، تعريف حقيقي دين نخواهد بود.
اگر مصاديق دين اين ويژگيها را داشته باشند:
J, H, G, F, E, D =A
K, J, H, G, F, E =B
L, K, J, H, G, F =Ca;hvjv آشكارتر بود و ععععععع
ويژگيهاي مشترك اين مصاديق J و H و G و F است كه بايد بهعنوان تعريف دين لحاظ شود. اينك اگر مصداق مشكوكي براي دين داشته باشيم كه چنين ويژگيهايي داشته باشد:
M, L, K, J, H, G =X
اگر اين مصداق مشكوك را بهعنوان مصداق دين لحاظ كنيم، ويژگيهاي مشترك مصاديق چهارگانة دين، J, H, G خواهد بود و اگر لحاظ نكنيم، F, G, H, J خواهد بود. پس با لحاظ مصداق مشكوك، تعريف دين گستردهتر خواهد شد. (سه ويژگي خواهد داشت) و بدون لحاظ آن، تعريف دين محدودتر خواهد شد. (چهار ويژگي خواهد داشت).
علاوه بر اين، چنانكه گفته شد، شناسايي مصاديق به تعريف بستگي دارد، بنابراين قطع نظر از تعريف، مصداقي براي آن نميتوان يافت و اولين مصداق فرضي براي آن، همان مصداق مشكوك است و پيداست كه با توجه به ويژگيهاي مصاديق مشكوك، نميتوان به تعريف قطعي دست يافت.
از اين گذشته، شايد بتوان گفت كه ميان اديان، عناصر مشتركي كه به همه جنبههاي ديني (كه پس از اين بدان اشاره خواهيم كرد) نظر داشته باشد، وجود ندارد؛ زيرا اگر عناصر مشتركي ميان اديان وجود دارد، ناظر بر يكي از ابعاد دين است و با فقدان ويژگيهاي مشترك، حتي بر فرض درستي اين راه حلّ (تعريف از راه شناسايي ويژگيهاي مشترك مصاديق)، نميتوان دين را تعريف كرد، زيرا بر اين اساس ويژگي و عنصر مشتركي كه به همه جنبههاي دين نظر داشته باشد، وجود ندارد، اگرچه بُعد معرفتي اديان، داراي عناصر و ويژگيهاي مشترك باشد.
راه حلّ ويتگنشتاين
برخي مشكل ويژگيهاي مشترك ميان مصاديق معرّف را بهگونهاي حلّ كردهاند. بهعنوان نمونه، «لودويگ ويتگنشتاين»[3] (1951ـ 1889) در اين زمينه پيشنهادي را مطرح ميكند كه آن را «شباهت خانوادگي»[4] ناميده است. او بر اين باور است كه اشتراك افراد يا مصاديق مختلف در يك نام (و يك تعريف) براي اين منظور بسنده است. به گفته وي، ما شبكهاي پيچيده از شباهتهايي را ميبينيم كه همپوشاني (و تداخل) و تقاطع دارند ... من براي توصيف اين همگونيها توضيح بهتري از «شباهتهاي خانواده» نميتوانم بيابم؛ زيرا شباهتهاي متعدد ميان اعضاي يك خانواده، تركيبها، شكلها، رنگ چشمها، طرز راه رفتن، خلق و خو و ... بهگونهاي همسان، همپوشي و تقاطع دارند كه من آن را بازيهاي سازنده خانواده مينامم.[5]
بهعنوان نمونه اگر مصاديقي با ويژگيهاي زير داشته باشيم:
D+ C+ B+ A =X
E+ D+ C+ B =X
F+ E+ D+ C =X
G+ F+ E+ D =X
اين چهار مورد را ميتوانيم X بدانيم، نه به اين خاطر كه X شمارة چهارم در يك ويژگي با X شماره يكم مشترك است، بلكه بدين جهت كه با X شماره سوم مشتركات متعددي دارد و بنابراين ميتوان گفت:
H+ G+ F+ E =X
اين فرد را نيز ميتوان X ناميد با اين كه با X شماره يكم هيچ شباهتي ندارد، ولي با شمارة ديگر شباهت دارد كه آنها نيز به نوبة خود با شمارة يكم شباهت دارند. پس در نامگذاري، شباهت دقيق و همهجانبه شرط نيست.
اگرچه سخن ويگتنشتاين به اشتراك در نام مربوط است، ولي ميتوان آن را در اشتراك در تعريف نيز بهكار برد و در نتيجه مسأله اشتراك در ويژگيهاي مصاديق دين را نيز حلّ كرد و گفت، در تعريف نيز همانند تسميه، وجود جهت مشترك ضرورتي ندارد. مصاديق مختلف در عين حال كه جهت مشترك ندارند، ميتوانند همگي دين باشند.
همانگونه كه عنوان «بازي» براي رفتارهاي كاملاً متفاوت يا در مورد رفتارهايي با اندك شباهت بهكار ميرود، عنوان دين را نيز ميتوان همينگونه بهكار برد.
بازي= كارهاي معيني كه در آن رقابت باشد.
بازي= كارهاي معيني كه در آن رقابت نباشد.
بازي= كارهاي معيني كه برد و باخت داشته باشد.
بازي= كارهاي معيني كه برد و باخت نداشته باشد.
بازي= كارهاي معيني كه دو نفره باشد.
بازي= كارهاي معيني كه چند نفره باشد.
موارد ياد شده كه همگي بازي ناميده شده است، داراي جهتهاي مشترك نيستند، ولي در عين حال همه آنها بازي هستند. دين نيز ميتواند همينگونه باشد.
دين= اعتقاد به خدا + نبوت + معاد + سعادت فراگير
دين= اعتقاد به خدا + خودكفايي عقل + تناسخ + سعادت فراگير
دين= اعتقاد به شيطان + خودكفايي عقل + معاد + غلبه شر بر خير
دين= اعتقاد به شيطان + فقدان تكليف + تناسخ + غلبه شر بر خير
اگرچه دين شماره يكم با دين شماره چهارم هيچ شباهتي ندارد، ولي آنهم دين است.
نقد و بررسي
قطع نظر از اينكه نظريه شباهت خانوادگي در مورد تعاريف نيز بهكار ميرود و در نتيجه به مسألة مورد بحث ما ارتباطي دارد يا نه، اين نظريه در جايگاه مربوط به خودش (تسميه) نيز قابل بررسي است كه به چند نكته در اينباره اشاره ميكنيم.
1ـ اين نظريه بر قراردادي بودن زبان استوار است. اگر زبان امري قراردادي باشد و هركس هر نامي را كه بخواهد، بر هر چيزي بگذارد، شباهت داشتن و نداشتن در آن تأثيري ندارد؛ مثلاً ميتوان نام شير را بر شير خوردني، شير جنگل، شير آب و مانند آن كه هيچ شباهتي با هم ندارند، نهاد، ولي آيا قراردادي بودن مجموعة زبان، مورد پذيرش است؟ دستكم به آساني نميتوان آن را پذيرفت و آراي انديشمندان در اين زمينه بسي متفاوت است.
2ـ آيا بر فرض كه نامگذاري چنين وضعي داشته باشد، مفهومگيري نيز همينگونه است و ميتوان از اشياي متعدد و متفاوت و بدون داشتن جهت اشتراك و شباهت، مفهوم يگانهاي بهدست آورد؟ اگر چنين باشد، به فقدان ربط ميان صورت يا مفهوم ذهني با شئ خارجي نظر دادهايم و اين چيزي جز سفسطه نخواهد بود.
3ـ بر فرض چنين امري پذيرفته شود، همانند دانستن تعريف با تسميه، نهتنها دليلي ندارد، بلكه دليل بر خلاف آن وجود دارد؛ زيرا همه آگاهيهاي ما، صرف به ذهن آوردن نامهاي اشياء نيست، بلكه حكم و تصديق، بخش مهمي از مفاهيم ذهني و آگاهيهاي ماست.
به تعبير ديگر، مقصود از تعاريف، دستيابي به ذات و حقيقت اشياء و يا دستكم رسيدن به ويژهترين خواص و آشكارترين لوازم معرَّف، است؛ در حالي كه در تسميه اينگونه نيست. چنانكه نامگذاري در مورد ساختههاي بشري، شاهدي بر آن است.
انواع تعريف دين
با نگاهي به تعريفهاي دين، ميتوان آن را به دو دسته ايجابي و سلبي تقسيم نمود، اگرچه تعريف سلبي آن مصداق چنداني ندارد.
1ـ تعريف سلبي دين
برخي براي تعريف دين اموري را در نظر گرفتهاند كه جنبههاي سلبي آن به حساب ميآيد. بهعنوان نمونه، گفتهاند بهجاي آنكه بگوييم دين چيست، بايد بگوييم دين چه چيزي نيست و دستكم آنچه از دين سلب ميشود يا بايد بشود را بايد از تعريف دين سلب كنيم. به نظر اينها:
1ـ دين را با توحيد نبايد برابر دانست.
2ـ دين را نبايد با دستورات اخلاقي كه از رفتار مؤمنان مراقبت ميكند، برابر دانست.
3ـ دين را نبايد ضرورتاً به اسطورههاي آفرينش[6] مربوط دانست.
4ـ دين را نبايد با ماوراي طبيعت همسان دانست.
2ـ تعريف ايجابي دين
هنگامي كه مردم بهطور جدي دربارة دين انديشه ميكنند و به مطالعه تفاوتهاي دين ميپردازند، اشتياق دارند كه دربارة حقيقت و ذات دين پرسشهايي مطرح كنند و بهعنوان نمونه بپرسند: ماهيت دين چيست؟ دين بهطور كلي مربوط به چيست؟ عنصر مشتركي كه همه اديان را به هم پيوند ميزند و سبب ميشود كه همه در مقوله واحدي قرار گيرند، چيست؟ فيلسوفان، متكلمان، دانشمندان و ديگران پاسخهاي متفاوتي را با توجه به علايق و ديدگاههاي متفاوت خود ارايه كردهاند.
پرسشهاي آنان از اين قبيل است:
1ـ دين چيست؟
2ـ ماهيت دين چيست؟
3ـ بهطور كلي، همه اديان چه ويژگي مشتركي دارند و در انجام چه كاري همگونند؟
4ـ دين داراي چه ويژگي است كه آن را از هر شكل ديگر زندگي جدا ميسازد و چه ويژگي دارد كه ديگر ديدگاهها ندارند؟
5ـ دين چه چيزي دارد كه سبب شده است در برابر فعاليتهاي فيلسوفان، دانشمندان و شكاكان، بهمنظور ردّ ادعاهاي ديني، مقاومت كند؟
6ـ مؤمنان به دين چگونه ميتوانند بدون مدركي كه موقعيت و عقايدشان را تأييد كند، ايمان داشته باشند و يا حتي ميتوانند در برابر دلايلي كه نشان ميدهد كه عقايد آنها عناصر خردناپذيري مانند ناسازگاري و تناقض دارد، مؤمن باشند؟
ضرورت تعريف
دربارة ضرورت و ويژگيهاي تعريف، مناسب آن است كه خلاصهاي از بخشي از كتاب «مباني نوين فلسفه دين»[7] اثر «فردريك فري»[8] كه نكات قابل توجهي دارد، را يادآور شويم و نكاتي نيز بر آن بيفزاييم.
هر تعريفي از دين نهتنها بايد داراي آن دسته از ملاكهاي عمومي باشد كه بايد همه تعاريف داشته باشند، بلكه بايد داراي برخي نكات اضافي خاصي كه مربوط به پديدارهاي ديني است، نيز باشد. تعريفها بايد:
1ـ زبان عرفي (معمولي) را بهكار گيرند.
2ـ از ابهام بپرهيزند.
3ـ از تناقض دوري كنند.
4ـ آنچه را كه لازم است، شامل باشند.
5ـ آنچه را كه نبايد، مانع باشند.
6ـ از دور تهي باشند.
ولي بايد توجه داشت كه كاربرد زبان عرفي از واژة «دين» براي مسأله تعريف مناسب نيست، زيرا زبان عرفي مانند ديگر زبانها ابهام و غالباً تناقض دارد. زبان عرفي بهنوعي ناتوان است و نميتواند به پديدارهاي جديد بپردازد و ابهامها را برطرف سازد و بنابراين بهكار بردن آن براي چنين تعاريفي، توجيهپذير نيست. براي تأمين كردن نيازها و شرايط ياد شده، دين بايد در مقولهاي مربوط به پديدارهاي انساني قرار گيرد كه خود را بهگونهاي آشكار سازد كه ويژگيهاي ياد شده را نشان دهد. پس از قرار دادن دين در چنين مقولهاي، بايد آن را از ديگر افراد آن مقوله جدا ساخت.
بهمنظور روشن شدن اين نكته، برخي از نمونههاي تعاريف عام را كه بهوسيلة زبان عرفي ارايه شده، از نظر ميگذرانيم:
دين عبارت است از: أـ اعتقاد به خدا بـ عقيده به واقعيتهاي فوق طبيعي كه به سعادت انسان ارتباط دارد. جـ همه زندگي دـ هرچه به زندگي معني بخشد.
اين تعابير، دين را به چيزي كه خردناپذير، بسيار سطحي يا به تعاريف گسترده و جامع يا بسيار مانع تحويل ميبرد؛ زيرا اين تعاريف از شناسايي گستره و ژرفاي پديدارهاي ديني ناتوان است.
دين هرچه كه باشد بايد به امور زير ارتباط داشته باشد:
1ـ همه گروههاي مردم 2ـ همه جنبههاي زندگي 3ـ رفتارهاي اجتماعي و عمومي
4ـ رفتارها و تجربههاي شخصي
به علاوه هر تعريفي از دين بايد نيازهايي را تأمين كند، مانند:
أـ به لحاظ حوزه:
1ـ گسترة[9] زيادي داشته باشد.
2ـ و در عين حال خاص[10] باشد.
بـ به لحاظ اهميت و تمركز:[11]
1ـ مربوط به همه گروههاي مردم و همه جنبههاي زندگي باشد و نه ويژه برخي.[12]
2ـ نسبت به تفاوت پديدارها، پذيرايي و تناسب داشته باشد.
3ـ نسبت به نقش فردي و اجتماعي آسانگير باشد.
4ـ نسبت به صدق و كذب ادعاها گشاده باشد.
5ـ نسبت به سود و زيان پديدارها منصف باشد.
اينك با توجه به نيازهاي ياد شده، تعريف دين به چه اموري توجه دارد؟ دين:
أـ تمام زندگي را شامل ميشود.
بـ براي همه انسانها گشوده است.
جـ بهطور طبيعي فعاليتهاي متفاوت را بهطور گسترده مورد توجه قرار ميدهد.
دـ بهطور گسترده ايدهها و عقايد مختلف را مورد توجه قرار ميدهد.
هـ در موقعيتهاي شخصي و اجتماعي وجود و ظهور دارد.
وـ براي هرگونه نظري دربارة صدق يا كذب عقايدش گشوده است.
زـ نتايجي دارد كه ميتوان آن را براي افراد و گروهها سودمند يا زيانآور دانست.
مشكل تعريف
واژه انگليسي «Religion» از واژة لاتين «Reilgo» كه به معني ايمان نيك، شعاير و معاني مانند آن است، گرفته شده است و چنانكه در فرهنگ لغت فلسفه دين آمده است:[13] واژة «Religion» از ريشة يوناني «Religare» كه به معني محكم بستن است، اخذ شده است. اين واژه نوعاً به نهادي اشاره دارد كه پيرواني دارد كه بهطور منظم براي عبادت گرد هم ميآيند و مجموعهاي از آموزههايي را ميپذيرند كه نوعي وابستگي فردي را به چيزي كه ماهيت غايي واقعيت است، ايجاد ميكند.
علاوه بر اشكال مشتركي كه بر همه تعاريف وارد است و پيشتر به آن اشاره شد، تعريف دين از اين جهت كمي پيچيدهتر است؛ زيرا تعريف اين واژه با مشكلاتي روبروست. همه تعاريفي كه ما با آنها روبرو شدهايم، دستكم يك نقص دارند.
برخي از آنها عقايد و اعمالي را خارج ميكنند كه بسياري از مردم از آنها بهعنوان امري ديني، با احساسات دفاع ميكنند. بهعنوان نمونه، برخي از تعاريف ممكن است اعتقاد به خداي شخصي يا برخي از نيروهاي فوق طبيعي را خارج كنند. برخي ديگر از تعاريف برخي اديان الحادي مانند بوديسم و شيطانپرستي ديني[14] را شامل ميشود كه چنين عقايدي ندارند. برخي وجود هرگونه موجود فراطبيعي و ارزشي را از تعريف دين بيرون دانستهاند و به گفته «جاول اليوت»[15] دين لازم نيست كه وجودي فراطبيعي را بپذيرد يا بدان ايمان داشته باشد، بلكه جايگاهي در آن اتخاذ ميكند. برعكس، برخي از اديان وجود يا دستكم ارزش جهاني را انكار ميكنند، ولي اين جايگاه را دارند. به نظر ما اين يكي از گستردهترين و عامترين تعاريفي است كه وجود دارد و در عين حال از چنين اشكالي پيراسته است.
برخي از تعاريف دين را با مسيحيت برابر ميدانند و بنابراين از هر سه نفر انسان، دو نفرشان را بيدين ميانگارند.
برخي از تعاريف چنان گسترده ارايه شده است كه شامل عقايد و حوزههايي از مطالعه و تحقيق ميشود كه بيشتر مردم آن را امري ديني ندانستهاند. بهعنوان نمونه، به نظر ميرسد تعريف «ديويد ادواردز»،[16] جهانشناسي و بومشناسي (علم عادات و نوع زندگي مردم و ارتباط آن با طبيعت) را در تعريف دين لحاظ كرده است؛ زمينههاي پژوهشي كه بيشتر مردم آن را بهعنوان حوزة مطالعات علمي و اساساً غير ديني لحاظ كردهاند.
گاهي تعاريف دين بيشتر از يك كاستي دارند و در واقع با هر چيزي سازگارند و بيانگر دين نبوده، به ما آگاهي جديدي دربارة آن نميدهند. علاوه بر معرفتآموز نبودن آنها، در مواردي، نوعي شبه تناقض در آنها وجود دارد.
برخي تعريف بسيار گستردهاي را مطرح ميكنند و ميگويند: «دين عبارت است از هر نظام عقيدتي خاصي دربارة الوهيت، كه اغلب شامل عبادات (شعاير)، ويژگيهاي اخلاق و فلسفه زندگي است.» بنابراين تعريف، مسيحيت، اسلام، يهوديت، معنويت بومي آمريكا و الحاد نوين[17] را دين ميدانند. همچنين اين تعريف شامل عرفان،[18] الحاد،[19] انسانگرايي،[20] تربيت اخلاقي[21] و مانند آن ميشود، بدينخاطر كه آنها نيز «اعتقادي دربارة الوهيت» دارند. اعتقاد آنها اين است كه نميدانند كه خدايي وجود دارد و يا شناختي از خدا ندارند و يا صادقانه معتقدند كه خدايي وجود ندارد.
برخي از مردم راه معنوي شخصي خود را دين نميدانند. بهعنوان نمونه، برخي از مسيحيان محافظهكار، مسيحيت را دين نميدانند، بلكه رابطة كاملاً شخصي با عيسي مسيح ميدانند.
بسياري از بوميان آمريكا بر اين باورند كه عقايد و رفتارهاي معنوي آنها، دين به معني عرفي كلمه نيست. اين عقايد و رفتارها بخش سازنده و به هم پيوسته وجودشان است كه به تجربه زندگيشان نظام ميبخشد.
لاادريگران و ملحدان، اغلب عقايد خود را دين نميدانند. آنان حداكثر تنها اعتقاد واحدي دربارة وجود يا عدم وجود فراطبيعي اظهار ميكنند. آنان الزاماً داراي موضوعات اخلاقي نيستند. اين امر نشانگر مشكل اساسي تعريف دين است، ولي خود يكي از تعاريف مركب نيز به حساب ميآيد.
تعريفناپذيري دين
بهخاطر مشكل يادشده، برخي دين را قابل تعريف نميدانند. بهعنوان نمونه، به تعبير «دائرة المعارف بارن و نوبل»،[22] هيچ تعريف واحدي كه شامل مجموعههاي متفاوت سنتها، اعمال و عقايدي شود كه اديان مختلف را ميسازند، وجود ندارد.
از سويي برخي نيز نهتنها تعريف دين را پيچيده نميدانند، بلكه بهخاطر وضوح و بداهت، آن را بينياز از تعريف ميدانند. بهعنوان نمونه، برخي[23] در پاسخ اينكه دين چيست، با مراجعه به عرف پاسخ ميدهند و ميگويند: امروزه كاملاً روشن است كه اديان، كليساها، فرقهها و گروههاي متفاوتي وجود دارد. اينك بياييد از خود بپرسيم دين چيست؟ در حالي كه همه اديان خداي همانندي (يكتايي) را نميپرستند. آنگاه كه ميگوييم كسي ديندار است، به چه معني است؟
كسي ميتواند بگويد: اينكه دين چيست، روشن است. روي هم رفته من مذهبي هستم، به چيزهايي عقيده دارم و رفتارهايي را انجام ميدهم، بنابراين اين همان چيزي است كه ميتوان آن را دين ناميد و بسا دين هم همينگونه باشد. آيا ممكن نيست كه تجربه خود را در حالي كه آن را به بنيادهاي اصلي خودش تحويل ميبرد، اخذ و لحاظ كند و كاربرد آن بنيادها در مورد اديان ديگر را نيز مورد لحاظ قرار دهد و يك تعريف كاربردي از دين را بتواند از خودش بهدست آورد؟
بسياري همين ديدگاه را ميآزمايند و به پاسخي از اين قبيل دست مييابند كه «دين، پرستش خدا يا خدايان است» و بهطور گستردهتر، «دين پاسخ انساني به چيزي است كه مقدس لحاظ شده است.»
ولي اگر اندكي ژرفتر به اديان مختلف جهان بنگريم، با مشكلات متعددي روبرو خواهيم شد. اجازه دهيد نخست از برخي از عقايد بهطور جدي بحث كنيم. مثلاً مسيحيت، اسلام و يهوديت و بسياري ديگر كه همگي مدعياند كه به خداي يگانهاي عقيده دارند كه جهان و هرچه در آن است را آفريده است، ولي به شدت با يكديگر ناسازگارند و دربارة جزئيات اين موجود و اينكه از انسان چه ميخواهد، در ميان خود بسي اختلاف دارند.
هندو پاسخ ميدهد كه قدمهاي توحيدي بس است ... در تحليل نهايي ممكن است برخي از آنها با بوداييان موافق باشند كه حقيقت نهايي واقعيت، از شخصيت تهي است و اگر چنين موجودي وجود داشته باشد، آغاز و انجام او در غبار زبان گم شده است و بر طبق نقل، حكيم چيني، «كنفوسيوس»[24] به تمام اين گفتگو چنين پاسخ داده است؛ «شما هنوز نميدانيد چگونه به مردم خدمت كنيد، پس چرا نگران خدمتگذاري به خدا هستيد؟»
ولي اگر عقايد بنيادين دربارة جهان و مبدأ آن، براي دستيابي به معني دين به ما كمك نميكند، بسا بتوانيم چيز ديگري بيابيم كه همه اديان بهطور مشترك دارند. مقصود من از آن، اعمالي مانند عبادت، شمع روشن كردن يا سجده كردن نيست، ـ زيرا تفاوتهاي موجود در ميان آنها كاملاً روشن است ـ بلكه مقصود چيزي كاملاً ديني دربارة اخلاق است. بالاخره، آيا همه اديان تعليم نميدهند كه همديگر را نكشيد، تجاوز نكنيد و دزدي نكنيد؟
آنها به يك معني چنين ميكنند، ولي به شيوههاي كاملاً گزينشي. به مسيحيان گفته شده است كه اگر كسي به يك طرف صورتتان سيلي زد، طرف ديگر را براي سيلي خوردن بگردانيد، ولي اسلام به ديدگاهي متفاوت از آن بها ميدهد. بوداييان دستكم به لحاظ نظري، آزار نرساندن به هيچ موجود زندهاي را پذيرفتهاند؛ بنابراين به زيادهروي كردن در گفتگوهاي بيپايان در ميان خودشان كه آيا اين به معني گياهخواري[25] اجباري است، گرفتار شدهاند.
به نظر برخي نيز، در حالي كه اطلاعات و پديدارهاي فراوان بهتآوري دربارة تجربهها و تعبيرهاي انسان وجود دارد كه ممكن است در برخي فرهنگها و با برخي معيارها بهعنوان دين توصيف شود، هيچگونه اطلاعاتي دربارة دين وجود ندارد. دين صرفاً ساخته مطالعه دانشمندان است. دين بهوسيلة فعاليتهاي خيالي و مقايسه و تعميم ذهن دانشمندان بهمنظور مقاصد تحليلي آنها پديد آمده است. دين هيچگونه وجودي جداي از فرهنگستان ندارد[26] و بنابراين، تعريف هم ندارد.
به نظر برخي نيز، تا آنجا كه دستگاه قضايي آمريكا بدون تعريفي رسمي از دين بيش از دو قرن دوام يافته است، ميتوان اميدوار بود كه هيچ دادگاه يا قوهاي از قواي دولتي هرگز نسبت به يك تعريف احساس ضرورت نخواهد كرد. زيرا اين تعريف به ايجاد فشار بر هر دين جديد التأسيس بهمنظور تحميل خواستههاي خود بر آن تمايل خواهد داشت.
واژه دين در اولين متمم قانون اساسي نياز به تعريف نداشت، زيرا همگان ميدانستند كه دين به چه چيزي اشاره دارد. حتي امروزه نيز در 95% از موارد، پيچيدگي اندكي در مورد آن وجود دارد.
به گفته برخي،[27] در حالي كه بسياري از اديان از نقاط مشترك برخوردارند، هيچ تعريفي كه بتوان شامل چيزي غير از دين نشود، وجود ندارد.
نظامهاي عقيدتياي وجود دارد كه آشكارا دينياند، ولي به امور فراطبيعي عقيده ندارند، مانند بودايي و نيز خودِ الحاد. آيا عقيدة به اينكه خدايي وجود ندارد، يك دين نيست.[28]
معيار تعريف
پژوهشگر اديان، همان اندازه از تنوع و گوناگوني اديان دچار سردرگمي ميشود كه از پيچيدگي هر ديني دچار شگفتي ميگردد. او استخراج عناصر اصلي دين را از انبوهي از عقايد و اعمال ناهمگون و پيچيدهاي كه آن عناصر در آن وجود دارد، چندان ممكن نميداند. با توجه به اين شرايط، براي او امري طبيعي است كه برخي از جنبهها را برگزيند كه به نظرش مشخصة با اهميت آن است و بكوشد دين را در اين چارچوب تعريف كند. اين يكي از دلايل وجود انبوهي از تعاريف دين است كه هيچ يك از آنها تمام پديدارها و فرامين كلي مورد پذيرش را در بر نميگيرد. در واقع هر پژوهشگري در اين حوزه تعريف خودش را ارايه داده است و البته برخي، چيزي بيشتر از تعريف خودشان را نيز مطرح كردهاند. با تعجب بسيار، برخي از اين تعاريف متناقض نيز هست.
برخي از دانشمندان بر اين باورند كه مجموعهاي از آموزهها، براي دين امري اساسي است؛ در حالي كه برخي ديگر عقيده دارند كه ممكن است دين رويكردي كاملاً احساساتي و بدون هرگونه عقايدي باشد. به نظر برخي عقيده به خدا، همچون خون براي دين حياتي است؛ ولي ديگران اين عقيده را رد ميكنند و ادياني مانند بودا و الحاد را بهعنوان نمونه ياد ميكنند. در جاي خود تعداد اندكي از تعاريف دين را بهعنوان نمونه ميآزماييم؛ به اين اميد كه عناصر مشتركي را براي اديان بيابيم كه هر كدامشان چون كليدي براي تعريف جامع و فراگير باشند.
چنانكه گفته شد، بسياري از تعاريف با يكديگر تناقض دارند و از اينرو سبب سرگرداني بيشتر ميشوند. همانگونه كه «پروفسور پاتن» يادآوري كرده است، در برابر هر ديدگاه مخاطرهآميز مربوط به دين، هميشه امكان آن وجود دارد كه ديدگاهي همانند يافت كه دقيقاً ضد آن باشد.[29]
«اوسپنسكي»[30] با نگاه به اين تعاريف متعارض، نظريه نسبيت دين را پذيرفت. به نظر وي، دين به مرتبة وجودي انسانها ارتباط دارد و ممكن است دين يك نفر با دين نفر ديگر تناسب نداشته باشد.[31]
تعريف وي بهخاطر ناديده گرفتن واقعيتي كه دين بدان باز ميگردد، بسنده و رضايتبخش نيست و هرگونه واقعيت را براي دين انكار ميكند.
اگرچه كه گفته شد تعريف دين با توجه به مصاديق و نيز جنبههاي مشترك ميان آنها با مشكل روبروست و در عين حال، تعريف امري دلخواهانه نيست كه هركسي هرچيزي را آنگونه كه بخواهد تعريف كند و از طرفي هم، شناسايي ذات و حقيقت چيزي بدون توجه به مصاديق آن، كاري بس دشوار است. از اين گذشته، اگر تعريف دين ممكن باشد بايد همچون پديدار مخصوص به خود[32] تعريف گردد. پس با توجه به اين مشكلات، دين بايد فاقد تعريف باشد، ولي با همه آنچه كه گفته شد، نهتنها دين را تعريف كردهاند، بلكه تعريفهاي ارايه شده براي دين بسي فراوان است كه ميتوان آنها را به چند نوع تقسيم نمود.
1ـ برخي تعريفهاي دين در دو دسته ارايه كردند. بهعنوان نمونه، «ناكبروك»[33] تعريف دين را كاركردي[34] و ماهوي[35] ميداند و ميگويد:
اگرچه به تعداد اهل تحقيق، تعريف براي دين وجود دارد، ولي با اين حال ميتوان همه تعاريف را تحت دو مقوله گستردة «ماهوي» (ذاتي، صوري، واقعي، هنجاري و انحصاري) و «كاركردي» (جامع) گنجاند.
تعريف نخست بر ذات و محتواي باورهاي ديني متمركز است. اين تعاريف برآنند كه بگويند دين «چيست» تا محتواي ذاتي آن را معين سازند. در كاربرد تعريف ماهوي ميتوان به ويژگيهاي محتوايي آن اشاره كرد. بنابراين تعريف ويژگيهاي ذاتي دين، اغلب به جهاني نامريي يا واقعيتي متعالي اشاره دارد.
تعريف كاركردي از ديگر سو، ذات و گوهر دين را در نقشهايي ميبيند كه ايفا ميكند. آنان ميكوشند تا دين را بدينگونه تعريف كنند كه دين «چه ميكند».
كاربرد تعريف كاركردي دلالت ميكند بر اين كه هر نظامي كه نقش ويژهاي را ايفا ميكند، قطع نظر از محتواي آن نظام، دين است.[36]
در 1872 متكلم آلماني، «ديويد فريدريك استراوس»،[37] كتابي به نام «ايمان قديم و جديد»[38] منتشر كرد. از اين كتاب ميتوان به وضوح فهميد كه نويسنده آن، ايمان مسيحي عتيق را رها كرده است و بهجاي آن شكلي از الحاد فراگشتگراي[39] را پذيرفته است. او در اين كتاب ميخواهد به چهار پرسش پاسخ دهد كه دو پرسش آن از اين قرار است: 1ـ آيا ما هنوز مسيحي هستيم؟ 2ـ آيا هنوز ديني داريم؟ پاسخ وي به پرسش نخست منفي است و ميگويد «ما ديگر مسيحي نيستيم».[40] پاسخ وي به پرسش دوم از صراحت كمتر و ابهام بيشتري برخوردار است: «ما به جهان خود به همان اندازه اهميت ميدهيم كه انسان عصر گذشته به خداي خودش اهميت ميداد.» در عين حال اگر از ما سؤال شود كه آيا ديني داريد، پاسخ ما به صراحت، منفي نيست، بلكه ما بر اين اساس كه تلقي از دين چيست پاسخ مثبت يا منفي ميدهيم.[41]
سال بعد فيلسوف آلماني، «فريدريك نيچه»[42] بهعنوان توضيحي بر كتاب استراوس نوشت: «اساساً دين جديد، ايمان جديد نيست، بلكه بر علم جديد منطبق است و بنابراين اصلاً دين نيست.»[43] نيچه بهعنوان يك ملحد با استراوس كه ايمان عتيق مسيحي را بهعنوان امري موهوم رد ميكند، تقابل ندارد. بلكه به نظر او، پذيرش «آن كلي»[44] را كه استراوس بدان همان اندازه اهميت ميداد كه يك ديندار به خدايش اهميت ميدهد، ممكن و شدني نيست تا دين نام داشته باشد.[45]
به نظر وي، نيچه نميفهمد كه چرا جهان بايد لباس متافيزيكي جديد به تن كند و چرا بايد به لحاظ ديني حرمت گذارده شود. او ميگويد آنچه رخ داده است اين است كه استراوس شهامت گفتن تمام حقيقت را به مردم ندارد. يعني اين حقيقت را كه: من شما را از خداي مهربان و ياريرس نجات ميدهم. جهان يك مكانيزم ثابت دارد؛ ماشيني است كه چرخ دندههاي آن شما را تكه تكه نميكند.[46] (به وجود شرور در جهان اشاره ميكند. شرح بيشتر آن را در نوشتة استوارت ميل ميتوان يافت).
ما در بحث تقابل ميان تعريف كاركردي و ماهوي چه بايد بگوييم؟ به نظر برخي، تا اندازهاي ميتوانيم با اين تعاريف همراه باشيم كه دين به حدود اديان موجود منحصر نگردد.
با توجه به اينكه بيرون از حدود و مرزهاي اديان شناخته شده، شايد تجربه ديني وجود داشته باشد و در واقع وجود هم دارد، تمايل آنها به همراهي با اين معني گسترده از دين است. بر اين اساس هرگاه انسان خود را گرفتار پرسشهايي دربارة درك نهايي از واقعيت ببيند؛ هرگاه به تأسيس چارچوبي براي جهتگيري دست ميزند؛ هرگاه به موضوع تعهد روبرو ميشود؛ هرگاه در پي راهي به سوي آرامش، سعادت و چيزي كه ارزش متعالي در زندگي برايش فراهم ميسازد، باشد، در اين حالات او تجربه ديني دارد.
اين تعريف اگرچه جامع به نظر ميرسد، ولي غير از اديان متعارف را نيز شامل ميشود. بر اساس اين معيار، ليبراليسم، سوسياليسم و فاشيسم نيز ميتواند دين باشد؛ همانگونه كه هنر، علم، ورزش يا جستجوي لذتهاي مالي يا جنسي و مانند آن نيز ميتوانند دين باشند. دين ميتواند شكل نژادپرستي يا ضدّ نژادپرستي، جنگطلب يا صلحطلب، محيطي و بومي، مخدر يا شفابخش و مانند آن داشته باشد و از آنجا كه اغلب هركسي در نهايت به چيزي دلبستگي دارد، ميتوان گفت كه همگان به اين معني ديندار هستند. مقصود «ديويي»[47] نيز از تجربه همين است؛ يعني نظام فلسفي و آرمانهاي سياسي و اجتماعي، تجليات هنري و ديگر شيوههاي كفرآميز و مربوط به تحقق بخشيدن به خود، ميتوانند تجربه ديني باشند. حتي ممكن است «كيفِ پولِ كسي»، دين او باشد. حتي آنگاه كه دربارة سياست سخن ميگويند، انسانها با شور و شوق ديني ميجنگند.[48]
ولي از سويي، نويسندة «مزامير»[49] بر ردّ كساني كه هوي و هوسشان، خدايشان است، سخن گفته است.[50] پس بر اساس مزامير و عقايد شناخته شده نيز، خدا بودن چيزي غير از خداي شناخته شده، قابل توجه است. اگر هوي و هوس، خدا باشد، چرا كيفِ پول، دين نباشد؟!
برخي از «گانداييها»[51] به «جان تيلور»[52] ميگفتند: آتش من، خداي من است، چون غذايي را كه ميخورم او ميپزد. خداي ما، غذا و چپق ماست، نه چيز ديگر.[53]
به نظر برخي، همين اموري كه بهظاهر پيش پا افتاده مينمايد، امروزه برخي آنها را پيشرفتهترين مرحله انديشه دربارة دين ميدانند. امروزه امري عادي است كه بر شباهتهاي ميان ماركسيسم و اديان رسمي انگشت گذاشته شود. امروزه هماهنگي شعاير (مراسم طلب بخشش، حركتهاي دسته جمعي)، قدّيسان (ماركس، انگلس، لنين)،[54] اماكن مقدس (قبر رهبران آنها)، نمادهاي مقدس (داس و چكش)، كتابهاي مقدس (آثار ماركس و لنين)، اسطورهها[55] و تأمّلات[56] متافيزيكي، فداييان و البته احساس ژرف طرفداري از كمونيست را ميشناسيم[57] و بسياري از اينها را با همتاهاي ديني خود مقايسه ميكنند.
با اين تعريف گسترده از دين، تقريباً همهچيز دين است؛ چنانكه «لاكمن»[58] هر چيزي را كه در زندگي انسان وجود دارد و وضعيت زيستي انسان را بهطور جدي ارتقاء ميبخشد، امري ديني ميداند. از نظر «اچ. مال»[59] هر چيزي كه معني قابل توجهي از هويت انسان را ارايه ميدهد، دين است.[60]
2ـ به نظر ديگري، انواع اصلي تعريف دين (كه بسياري از تعاريف واقعي دين از اقسام اين تعريف است) از اين قرار است:
أـ تعريف ماهوي (اينگونه تعاريف را معمولاً فيلسوفان دين يا كساني كه رويكردي ضروري دارند، ارايه كردهاند) ميكوشد تا نشان دهد كه دين چيست.
بـ تعريف كاركردي (كه اغلب جامعهشناسان دين مطرح كردهاند) ميكوشد تا نشان دهد نقش دين چيست.
جـ تعريف صوري و رسمي (كه اغلب مورخان دين ارايه كردهاند) براي آن است كه نشان دهد كه دين از چه چيزهايي تشكيل شده است. (يا شامل چه چيزهايي است). اِشكالي كه در مورد تعاريف صوري و كاركردي وجود دارد اين است كه اغلب در نقش تعريف ماهوي مطرح شدهاند و چنان به تعريف دين ميپردازند كه گويي تعريف ماهوي است؛ يعني آنها تعريف دين را اينگونه مطرح ميكنند: دين عبارت است از ...
3ـ اقسام تعريف از نظر «دكتر اسكات اچ مور»[61]
أـ تعريف لغوي
بـ تعريف احساسي
جـ تعريف نظري
دـ تعريف كلامي
هـ تعريف پيترسون[62]
تعريف لغوي دين: بيان عقيده انسان و حرمت نهادن به نيرويي فراانساني كه بهعنوان آفريننده جهان و حاكم بر آن يا هرگونه نظام كاملي از اين قبيل است.[63]
تعريف احساسي: دين، دلبستگي غايي انسان است. (پاول تيليخ)[64]
دين، احساس امري مقدس است. (سر جوليان هاوكسلي)[65]
تعريف نظري: دين را ميتوان بر اساس تعاليمش بهعنوان نظامي از حقايق كلي تعريف كرد كه اگر كسي بدان ايمان داشته باشد، ميتواند در تغيير ويژگيهاي او كاملاً مؤثر باشد. (آلفرد نورث وايتهد)[66]
دين مجموعه وظايفي است كه بهعنوان فرمان الهي لحاظ شده باشد. (ايمان نوئل كانت)[67]
ماهيت دين احساس وابستگي مطلق به واقعيتي نامحدود، يعني خداست. (فردريك، شلاير ماخر)[68]
هرگونه فعاليتي كه بهسوي هدفي بر ضد موانعي و عليرغم ترس از زيان شخصي باشد، دين است. (جان ديويي)[69]
تعريف كلامي: دين درست آن است كه ما را به خدا بهعنوان خدايي يگانه، پيوند دهد. (جان كالوين)[70]
دين اساساً بياعتقادي است. (كارل بارث)[71]
تعريف پيترسون: دين از مجموعة عقايد، اعمال و انگيزههاي شخصي و جمعي تشكيل شده است و بر محور مفهوم واقعيت نهايي، شكل گرفته است.
4ـ برخي ديگر، اقسام تعريف را اينگونه مطرح كردهاند:
أـ توصيفي:[72] تعريفي است كه مركب از هر چيزي است كه كسي يا گروهي خواسته آن را بهعنوان دين خود تعريف كند يا بهعنوان تعابير دقيق توصيفي آن پذيرفته است. در واقع فهرست فراگيري است كه همه اجزاي آن را تا آنجا كه ممكن است به دقت و جامعيت در بر ميگيرد.
بـ هنجاري و اصولي:[73] تعريفي است كه پرسشهاي غايي مربوط به «بايد و شايد»[74] را پاسخ ميدهد. اين تعريف در پي آن است كه معين سازد چه چيزي دين حق است تا بر اساس آن بهترين شيوه زندگي انتخاب شود.
جـ ماهوي:[75] تعريفي است كه در پي آن است كه تعريف فراگيري ارايه كند كه ذات يا ريشه همه اديان باشد.
دـ كاركردي:[76] تعريفي است در قالب كاركردهايي كه دين دارد و آثاري را كه در پي دارد، بيان ميكند.
هـ احساسي:[77] تعريفي است كه با واقعيت توصيفي ارتباط دارد، ولي بدينخاطر پذيرفته شده است كه پريشاني را از ميان بردارد. مقصود از چنين تعريفي، صدق پيوسته آن نيست، ولي كاملاً دلبخواهانه نيز نيست. اين تعريف مقصود و مراد افراد را روشن ميكند و حدودي را براي پژوهش آنها وضع ميكند.
تعريف دين بهعنوان افعال و عقايدي كه به دلبستگيهاي غايي ارتباط دارد، تعريف احساسي است.
5ـ تقسيم ديگر از اين قرار است:
1ـ تعريف مجازي
2ـ تعريف تبليغگرا
3ـ تعريف حقيقي يا ماهوي يا بنيادي
1ـ تعريف مجازي[78]
اين تعريف به ماهيت دين نظر ندارد، بلكه به معاني مجازي يا موارد استعمال مجازي دين توجه دارد. واژة دين نيز مانند هر واژة ديگري كه معاني حقيقي و مجازي دارد، داراي چنين معاني هست. شايد بهخاطر دشواري ارايه معني و تعريف حقيقي آن و شايد با توجه به آنچه دربارة مطلق تعريف و ناممكن بودن آن گفته شد، چنين تعريفي را ناممكن و يا بسي دشوار دانستهاند؛ از اينرو به معاني مجازي آن بلكه به معاني متعارف آن بسنده ميكنند و يا از آن هم دست برداشته و موارد استعمال مجازي آن را بهعنوان تعريف دين ارايه ميكنند.
بهعنوان نمونه، «بوزانكه»[79] ميگويد: دين چيزي است كه انسان از آن دست بر نميدارد و حاضر است بهخاطر آن جان سپارد. از آنجا كه بر حسب تعريف حقيقي دين، (اگر چنين تعريفي ممكن باشد) دين از اهميت ويژهاي برخوردار است كه به همه جنبههاي زندگي فردي و اجتماعي انسان معني ميدهد، بهگونهاي كه قطع نظر از آن، زندگي انسان فاقد معني انساني خواهد بود، اگرچه زندگي حيواني و گياهي داشته باشد، پس دين از اهميت ويژه و بيبديلي برخوردار است.
در تعريف مجازي دين، بهخاطر توجه به اهميت آن، اصل دين كه چنين اهميتي دارد، ناديده گرفته ميشود و همان اهميت بهجاي دين مينشيند و در نتيجه هر امر داراي اهميتي، بهعنوان دين لحاظ ميشود. از اين نگاه هر چيزي كه انسان بدان تعلق خاطر داشته باشد و چنان مورد محبت او باشد كه نتواند از آن دست بردارد، دين است، اگرچه آنچه مورد تعلق خاطر و محبت شديد اوست، جايگاه سياسي، اقتصادي، خانواده و مانند آن باشد. اينگونه امور از اين جهت دين هستند كه همچون دين در نگاه مردم از اهميت ويژهاي برخوردارند.
«ارنست رنان»، فرانسوي[80] ميگويد: اكنون همچون هميشه، دين من پيشرفت عقل است. پيشرفت عقل و علم در زندگي انسان اهميت ويژهاي دارد و بسا تفاوت مهم انسان با ساير جانداران، قواي عقلاني و آگاهي اوست؛ بنابراين، امري بيبديل است و از آنجا كه در نگاه متعارف، دين چنين جايگاهي دارد، يكي را جاي ديگري قرار دادهاند.
به تعبير ديگر، هر چيز با اهميت و بيبديلي را دين مينامند، اگرچه مصداق آن امرِ بااهميت به نظر آنان، علم و عقل است، نه دين به معني رايج و متداول آن.
به نظر «مارتين اندرسن»،[81] اگر ما نيز همانند بسياري از فرهنگهاي زبان، دين را همچون نظامي از عقايد براي تبيين طبيعت و علل جهان تعريف كنيم، در چارچوب حقوق و آزادي با عبارات دشوار روبرو خواهيم شد؛ همچون عبارت آزادي از دين. دين را بايد بهگونهاي تعريف كنيم كه اساساً آزادي از دين را به ما ببخشد، بهگونهاي كه بتوانيم علم را به عنوان «ايمان» خود برگزينيم.
بر اساس گزارة فوق، رياكارانه خواهد بود كه واژة خدا را حتي در يكي از بخشهاي نظام حقوقيمان داشته باشيم، زيرا اگر كسي از پيش مجبور باشد، چگونه ميتواند از دين آزاد باشد؟
به نظر برخي،[82] دين غذاي روح است كه به ما اجازه ميدهد تا با اغتشاشات زندگي روبرو شويم و ما را براي حيات معنوي پس از مرگ آماده ميسازد، بنابراين دين ما را آسوده ميسازد و تواني ميبخشد كه با بيماري و ناخوشي و خود انسانها روبرو شويم.
به نظر برخي،[83] يكي از ضروريات دين، جمود آن در برابر دلايل است. در هر ديني اموري وجود دارد كه به نوعي در برابر گفتگو بسته است. مقصود از آن، برخي از اموري است كه بايد آن را پذيرفت و در غير اين صورت، نميتوان خود را ديندار پنداشت.
نقد تعريف مجازي
چنين تعاريفي در واقع بر وجهي از وجوه دين استوار است و آن اهميت و بيبديل بودن دين است؛ يعني دين برابر است با اهميت فوق العادهاي كه جايگزين ندارد. ولي در مقام شناسايي مصداق آن، چون اهميت ياد شده را تنها در علم و عقل ميبينند، همان را دين ميدانند و اگر آن اهميت را در اخلاق ميديدند، اخلاق را دين ميانگاشتند و اگر اقتصاد را داراي چنان ويژگي مييافتند، همان را دين ميپنداشتند.
2ـ تعريف تبليغگرا[84]
اين تعريف بر خلاف تعريف مجازي كه به موارد استعمال دين و يا در پي تعيين مصداق دين بود، به اين امر توجهي ندارد و گويي مصداق دين را ميشناساند و در پي توصيف آن است. از اين ديدگاه، اهميت، جايگاه و تأثير دين در امور فردي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي، در تعريف و توصيف اثر شاياني دارد.
كسي كه به نظر او مصداق شناخته شده دين در يكي از جنبههاي زندگي بشري، چنان حياتي و سرنوشتساز است كه همانند ندارد، بهترين عبارتها و واژههايي كه نشان از اين اهميت است را در توصيف دين بهكار ميبرد و مثلاً ميگويد: هر حسن و كمالي، هر خوبي و جمالي و هر امري كه خوشايند آدمي است، از دين است. دين آن چيزي است كه براي انسان هم آسايش فراهم ميسازد و هم آرامش؛ هم دنياي وي را آباد ميكند و هم آخرت او را؛ هم اخلاقش را سامان ميدهد و هم رفتارش را.
اين توصيف، محصول نگاه كسي است كه نقش و تأثير مثبت دين در جنبههاي مختلف زندگي انسان را تجربه كرده و يا تجربههاي ديگران را مشاهده و مطالعه كرده است. ولي اگر كسي همين نگاه را درباره نقش منفي دين داشته باشد، بدترين واژهها و عبارتها را دربارة دين بهكار خواهد برد. چنانكه برخي[85] دين را افيون ملتها ناميدهاند و برخي نيز افيون دولتها.
اين توصيف، محصول نگاه كسي است كه يا تأثير دين بر جنبههاي حيات زندگي را منفي ميداند و يا دين را مانعي براي دستيابي به خواستههاي خود ديده است و در واقع براي رسيدن به آنها راهي جز درگيري با دين نميبيند؛ از اينرو با چنين توصيفهايي قصد تخريب آن را دارد. چنانكه توصيف مثبت دين مربوط به كساني است كه دين را نهتنها مانعي براي رسيدن به خواستههاي خود نميبينند، بلكه آن را عاملي براي دستيابي دقيقتر، عميقتر و آسانتر آن مييابند؛ خواه آن خواسته مربوط به زندگي دنيوي آنها باشد و خواه مربوط به زندگي اخروي آنها. نمونههايي از اين نوع تعريف:
«كارل ماركس»:[86] دين، حسرت مخلوق ستمديده، قلب جهاني بيقلب و روح اوضاع و احوال فاقد روح است. دين افيون[87] ملتهاست.
«ديويد ادواردز»،[88] نويسنده كتاب «آزاد باش تا انسان باشي»، چنين تعريف ميكند: مجموعه پاسخهايي كه به مسأله ربط خود با جهان ميدهيم، دين نام دارد.
ولي اين تعريف عنصري از تناقض را در خود دارد؛ زيرا دلالت ميكند بر اين كه دين و چهبسا خدا يا خدايان بهوسيلة انسان آفريده شدهاند و نه برعكس.
«زيگموند فرويد»،[89] روانشناس مشهور، دين را بهعنوان يك خيال و اختلال رواني محكوم كرد. عقايد دين بهعنوان يك خيال، بر انديشه آرزوطلبي[90] انسان قرار دارد، نه بر دلايل واقعي. دين، يك اختلال رواني و آشفتگي ذهنيِ زيانآور است.
فرويد، روانشناسي را جايگزين علمي دين دانست. روانشناسي، جايگزين عقايد دينيِ منسوخ شدة انسان است و روشها و اصول روانشناسي جايگزين اعمال ديني است.
عقيدة «وايتهد» دربارة ماهيت دين بهطور كامل و روشن در عبارت زير از كتاب «علم و جهان نوين» وي چنين آمده است:
دين، رؤيت چيزي است كه در وراء و پشت و درون جريان گذراي اشياي دم دست قرار دارد؛ چيزي كه واقعي است و در عين حال در انتظار تحقق يافتن است؛ چيزي است كه به هر آنچه ميگذرد، معني ميبخشد و در عين حال از ادراك شدن پرهيز ميكند؛ چيزي است كه دارايي آن خير نهايي است و در عين حال فراتر از هر ثروتي است (فراتر از آنچه قابل دستيابي است)؛ چيزي است كه هدف نهايي است و در عين حال، تلاش نوميد است.[91]
چيزهايي كه انسان خود را متعلق به آنها ميداند و برايشان جان ميسپارد، دين است.
به نظر برخي، در عصري كه اين همه كينهتوزي و خشونت وجود دارد، ما نياز به ديني داريم كه ارزشهاي ذاتي و شأن و مقام هر كسي را آشكار و اعلام نمايد.
در عصري با اين همه درندهخويي و وحشت ... ما نيازمند به ديني هستيم كه در پي عدالت، انصاف و ترحم در روابط انساني باشد.
در جهاني با اين همه انسانهايي كه مورد بدرفتاري و اهمال قرار گرفتهاند …، نياز به ديني داريم كه ما را به پذيرش يكديگر و تشويق همديگر به رشد شخصي فراخواند.
در جهاني با اين همه تعصبهاي مذهبي و دروغ ... به ديني نيازمنديم كه ما را براي تحقيقي آزاد و مسؤوليتدار بهمنظور دستيابي به حقيقت و معني به مبارزه وادارد.
در جهاني با اين همه ستم و تعدي ... ما به ديني نياز داريم كه حق آگاهي و كاربرد جريانهاي آزاديطلبانه و دموكراتيك را اثبات كند.
در جهاني با اين همه نابرابري و ستيز، ما ديني ميخواهيم كه براي ايجاد جامعه جهاني همراه با صلح، آزادي، و عدالت براي همه تلاش كند.
در جهاني با اين همه پستي محيطي ... ما به ديني نياز داريم كه از احترام به شبكه وابستگي همهجانبه همه موجوداتي كه ما نيز بخشي از آن هستيم، دفاع كند.
در جهاني با اين همه ترديد و نوميدي، ما به ديني نياز داريم كه به دلهاي ما اميد و به دستهاي ما خدمت كردن بياموزد.
3ـ تعريف حقيقي يا ماهوي يا بنيادي[92]
تعاريف بنيادي دين به اين امر توجه دارند كه دين را بر اساس ويژگيهاي ذاتي و دروني آن، كه ارمغان تجربة ديني كساني است كه بدان عمل ميكنند، تعريف كنند. از اين ديدگاه اموري كه بهعنوان دين تعريف شده است، آن تجاربي است كه افراد بهعنوان امري غير معمول، متعالي و كاملاً متفاوت از واقعيت روزمره كه در بيشتر زمانها قابل درك است، درك ميكنند. كساني كه چنين تجربهاي دارند، نميتوانند آن را بهوسيلة مفاهيم و نظرياتي كه معمولاً براي تعريف و توضيح رخدادهاي زندگيشان بهكار ميرود، بيان كنند. ولي تجربه در اين احوال بهعنوان امري ترديدناپذير، واقعيتر از آنچه كه در زندگي روزمره درك ميشود، براي آنها رخ ميدهد.
پروفسور «پريندر»[93] و پروفسور «پاكاك»[94] و «كنون دروري»[95] هر كدام معيارهايي را ارايه كردهاند كه بهوسيلة آن ميتوان يك پديدار را به معني ماهوي بهعنوان دين لحاظ كرد. مقصود اين است كه حدود متعددي ارايه شده است كه بهوسيلة آنها كاربرد واژه «دين» به مورد پديدارهايي محدود ميشود كه داراي ويژگيهاي معيني است كه «يكجا» در ديگر پديدارها وجود ندارد.
دقيقترين شكل تعريف ماهوي اين است كه دين، ذات يا ماهيتي اساسي دارد كه برخي تنها از راه شهود و درونبيني ميتوانند آن را بهطور يقيني بشناسند. با توجه به اين، «رادولف اتو»[96] ادعا ميكند كه دين، عنصر اولي طبيعت روحي ماست كه بايد بهطور خالص و پاك در بيهمتايياش شناخته شود و از طريق ديگر نميتوان آن را تبيين نمود.[97]
به نظر وي، بيهمتايي تجربه ديني در تفاوتهاي اساسي آنها از نوع تجربه ديگر قرار دارد. تجربههاي ديني، تجربه از چيزي است كه «كاملاً ديگر» است.[98] عنصر دَور و بيزماني (نامتناهي بودن)[99] در اين نوع استدلال، مسألهاي پيچيده است و بيشتر جامعهشناسان را از كاربرد تعاريف ماهوي باز داشته است، ولي در عين حال، جاذبههاي اين نوع تعريف انكارناپذير نيست.
برخي تصريح كردهاند كه «دين» با ارجاع به ويژگيهاي معيني قابل شناسايي است. بهعنوان نمونه، به نظر انسانشناسي چون «اسپيرو»[100] دين عبارت است از نهادي كه از تأثير متقابل فرهنگي منطبق با موجودات فراانساني مفروض تركيب شده و از آن الگو گرفته است.[101]ـ[102]
ولي همه دانشمندان اجتماعي بر ارجاع به موجودات فراانساني پافشاري نميكنند.
«ورسلي»[103] يكي ديگر از انسانشناسان است و سودمندتر ديده است كه دين را به عنوان «گسترهاي فراتر از قلمرو تجربي ـ فني» تعريف نمايد.[104]
تعريف مشهور «آر. رابرتسون»[105] در همين زمينه بدين قرار است: تربيت ديني، آن مجموعه عقايد و نمادهاست ... كه به تفاوت ميان واقعيت تجربي و فراتجربي و متعالي ارتباط دارد. امور مربوط به موجودات تجربي، از نظر اهميت و معني، فرع امور تجربي است. ما دين را صرفاً چنين تعريف ميكنيم: عملي كه بهوسيلة آگاهي از تمايز ميان تجربي و فراتجربي شكل گرفته باشد.[106]
اين ترجيح نسبتاً جامعِ تعاريف ماهوي، مورد پذيرش بسياري از جامعهشناسان قرار گرفته است.
«پيتر برگر»[107] ميگويد: در متن تجربه ديني بهعنوان امري والا، واقعيت زندگي روزمره به شكلي رؤيايي[108] جايگاه خود را از دست ميدهد. برعكس، اين واقعيت بهعنوان سرسراي واقعيتي ديگر آشكار ميشود، واقعيتي كه ماهيتي كاملاً متفاوت و با اين حال اهميت بسياري براي افراد دارد. از طريق اين تغيير در درك واقعيت، هر فعاليت كلي مربوط به واقعيت روزمره بهعنوان اموري كاملاً سطحي و ناچيز جلوه ميكند و به تعبير موعظهگران كليسا،[109] به پوچي ميرسد.[110]
«جان ديويي»[111] به شدت با تعريف ماهوي دين مخالفت ميورزد. به نظر وي اين نوع تعاريف، كار تك تكِ دينداراني است كه دين را پديد آوردند. به گمان وي، تجربههاي ديني وجود دارد كه كاملاً از اديانِ ساخته شده و پيشفرضهاي آموزهها و نهادهاي آن مستقل است. ايدهاي را كه روانشناس آمريكايي پيشتر از «وي، جيمز»[112] مطرح كرده بود، اينجا بهوسيلة برخي روانشناسان مانند «لاوي»[113] و «ردين»[114] مورد حمايت قرار گرفت.
به نظر جيمز و در پي او، لاوي[115] و ردين،[116] تجربة دينيِ اساسي، بايد از همة تجربههاي اديان سنتي و از نظامهاي فراطبيعي[117] و فوق بشري[118] و اديان ساختگي جدا شود. اين تجربه ميتواند از نظر كمي و كيفي فراوان باشد. ممكن است اين تجربه خود را بهعنوان مثال از طريق خودسپاري به علتي معين آشكار كند و ممكن است از طريق خواندن يك شعر پديد آيد. اين تجربه ديني جنبههايي از انقياد نسبت به آرمان را در بر دارد. كسي كه چنين تجربهاي دارد، زندگي خود را در جهت دستيابي به آن آرمان قرار ميدهد؛ همانگونه كه انسان هميشه به چيزي تمايل دارد كه متعالي است و آرزوي اتصال و اتحاد با آن را دارد.
اگر اين تصور را بپذيريم، تعريف دين بهگونهاي كاملاً متفاوت از آنچه كه به لحاظ سنتي تعريف شده است، خواهد بود.
نقد تعاريف ماهوي يا بنيادي
1ـ از سويي به نظر برخي، بسيار محدود است؛ زيرا اعتقاد به موجودات روحاني، بسياري از چيزها را نفي ميكند. تعاريف كاركردي اين اشكال را دارد كه بسيار گسترده است و تعاريف ماهوي اين اشكال را دارد كه بسيار محدود است.
از ديگر سو، بسيار گسترده است؛ زيرا به برخي اشارات مبهم، نامتعين، دوپهلو يا غير قابل توصيف و بيان باز ميگردد. بهعنوان نمونه، ميتوان به امر ملكوتيِ «اتو»[119] و امر قدسي «الياده»[120] اشاره كرد.
2ـ چگونه ميتوان ميان بنيادي (ماهوي) و عرضي فرق نهاد و چهكسي بايد فرق گذارد؟
3ـ تعاريف ماهوي، معرفتآموز نيستند.
آنگاه كه ميگوييم همه پرندگان حيوانند، اگرچه حقيقتي را بيان كردهايم، ولي امري پيش پا افتاده است. چنين گزارهاي، آگاهي يا بينش ما را چندان گسترده نميسازد؛ زيرا اسبها و ميمونها و حشرات و ماهيها و انسانها نيز حيوانند. آنگاه ما پيشرفت كردهايم كه تفاوت ميان پرندگان را از سويي و اسبها و ميمونها و ماهيها و ... را بيان كنيم.
از نقطه نظر علم، گزارة «همه پرندگان حيوانند»، اگرچه صادق است، ولي در عين حال واقعيت را در پرده ابهام ميبرد و مانع پيشرفت علم ميگردد؛ چون فاقد تشخّص آشكار است.[121]
به گفته «اف. پانگ»،[122] شاعر فرانسوي، شباهتها سودمندند، ولي نه به اندازه تفاوتها. آنچه اهميت دارد، كسب تفاوتها از طريق شباهتهاست. آنگاه كه ميگوييم مغز داخل پوست گردو همانند مغز داخل پوست بادام است، جالب است، ولي تفاوت آنها جالبتر است.[123]
بر فرض كه تعريف ماهوي دين امكانپذير باشد، چنين تعريفي سودمند نيست؛ زيرا چنانكه برخي همچون «ماكس وبر»[124] گفتهاند: ما با ماهيت دين سر و كار نداريم.
اين تعريف را اگرچه حقيقي ناميدهايم، به معني آشكار ساختن گوهر دين بهگونهاي كه همه جنبههاي آن را معرفي كند، نيست، بلكه بدينخاطر حقيقي يا ماهوي است كه در مقابل تعريفهاي مجازي و تبليغگرايانه قرار دارد. دو نوع تعريف ياد شده در پي تبيين حقيقت دين نبودند بلكه به نوعي احساسات و عواطف خويش را آشكار ميكردند. اين تعريف، اينگونه نيست. اين تعريف به قصد بيان حقيقت دين، به يكي از جنبههاي مهم دين كه به نظر بر ديگر جنبههاي آن غلبه و سيطره دارد، ميپردازد و از آنجا كه هركس از نگاه خودش، يكي از جنبههاي دين را مهم تلقي ميكند، اين نوع تعريف نيز اقسام متعددي دارد كه به تعدادي از آنها اشاره ميكنيم.
به نظر برخي،[125] اينگونه تعاريف به سه دسته تقسيم ميشود و صاحب اين قلم، با توجه به آراء و نظريات فيلسوفان، متكلمان، جامعهشناسان و روانشناسان، چهار دسته ديگر بر آن افزوده و در پايان تعريف مورد نظر خود را نيز مطرح كرده و مجموعة تعاريف حقيقي را در هشت دسته مطرح ساخته است.
تعاريف هشتگانه دين
1ـ تعريف عقلگرايانه[126] يا معرفتگرايانه[127]
اينگونه تعريفها، دين را نوعي معرفت يا دستگاهي معرفتي ميدانند؛ خواه متعلَق اين معرفت، امري اين جهاني باشد يا آن جهاني؛ هدفمندي جهان باشد يا حدناپذيري آن و يا غير از اينها. در هر صورت، دين در اين تعاريف، نوعي معرفت يا نظامي معرفتي است.
اين نوع تعريفها كه بر معرفتي بودن دين تمركز كردهاند، ممكن است به اين دليل باشد كه دين را تك بُعدي ميدانند و تنها ساحَت آن را همان بُعد معرفتي ميدانند و يا به اين دليل كه ديگر ابعاد دين، اهميت بُعد معرفتي آن را ندارند. هر كدام از اين دو كه باشد، خود زمينه بروز نقص و نارسايي در تعريف را فراهم ميسازد؛ زيرا هيچيك از دو احتمال ياد شده، مدلّل نيست.
نمونههايي از اينگونه تعريفها:
أـ برخي[128] بر اين باورند كه دين، ايماني است كه جداي از عقل و حس، انسان را بر درك امر غير متناهي توانا ميسازد.
دين در اين تعريف ايمان است و چون ايمان، مقولهاي معرفتي است، نه عاطفي و نه كاركردي و رفتاري، پس ميتوان گفت كه دين، نوعي معرفت است. البته معرفتي كه انسان بهوسيلة آن ميتواند از مرزهاي بهظاهر شكستناپذير هستي فراتر رود و به ادراك امر نامتناهي كه بيرون از اين مرزهاست، نايل شود.
برخي ديگر[129] آن را چنين تعريف كردهاند: حقيقت دين، ايمان به اين است كه همهچيز، تجلي و ظهور قدرتي است كه فراتر از حدود شناسايي ماست.
اين تعريف نيز بر جنبههاي معرفتي بودن دين تأكيد دارد، اگرچه با تعريف قبلي تفاوت بسيار دارد. آن تعريف، معرفتپذيري امر نامتناهي را ابراز داشته بود، در حالي كه اين تعريف، معرفتناپذيري آن را مورد تأكيد قرار ميدهد، ولي هر دو در معرفتي بودن دين وفاق دارند. اگرچه معرفت يكي از آن دو، شناسايي حقيقت بيحدّ و مرز است و معرفت ديگري، دانستن اينكه آن حقيقت قابل شناسايي نيست.
برخي ديگر دين را چنين تعريف كردهاند كه دين عبارت است از ايمان به اينكه جهان داراي هدف است.
اين تعريف نيز بر بُعد معرفتي دين تأكيد دارد؛ معرفت به اينكه جهان سرانجامي دارد. در مجموع ميتوان گفت بر اساس تعريف عقلگرايانه، دين نوعي معرفت است؛ معرفت به امر نامتناهي، معرفت به اينكه آن امر نامتناهي در حوزة شناسايي انسان قرار نميگيرد يا معرفت به اينكه جهان آغاز و انجامي دارد.
به تعبير فرهنگ فشرده آكسفورد،[130] دين عبارت است از اعتقاد به «آگاهي انسان از نيروهاي برتر فراانساني و بهويژه اعتقاد وي به خداي شخصي كه شايسته عبادت است».
اين تعريف برخي از فرقههاي بوديسم را بهعنوان دين نميشناسد. بسياري از عامگرايان[131] (اعتقاد به اينكه همه انسانها به سعادت ميرسند) و يكتاباوران[132] (گروهي از مسيحيان) از اين تعريف خارج هستند. اگر به دقت بگوييم، اين تعريف اديان همه خدايي[133] را نيز نفي ميكند.
جورج هگل:[134] دانشي كه ذهني محدود دربارة ذات خود بهعنوان ذهن مطلق بهدست آورده است،[135] دين است.
اسكات هات فيلد:[136] دين، رفتار، جريان يا ساختاري است كه جهتگيري آن دستكم تا اندازهاي فراطبيعي است.
كانت: دين (به لحاظ نظري) شناسايي همه وظايفي است كه خدا بدان فرمان داده است.
شلاير ماخر:[137] دين آن است كه هر چيز منفردي را، بهعنوان نمونه و جزيي از كل؛ هر امر محدودي را، بهعنوان مثال و نماينده نامحدود بنگريم. وي تعريف ديگري هم دارد كه از اقسام تعريف عاطفهگراست و در جاي خود بدان اشاره خواهيم كرد.
نمونه ديگري از اين نوع تعريف، از اينقرار است: اعتقاد به موجودي فراتر از انسان كه نيروي غالب بر همهچيز دارد؛ خدا يا خداياني كه بايد مورد پرستش قرار گيرند و از بايد آنها پيروي كرد.
يكي از مشهورترين تعاريف دين، تعريفي است كه پدر انسانشناسي اجتماعي، «سر ادوارد تيلور»[138] ارايه كرده است. به گفته وي، دين عبارت است از عقيده به موجودات غير مادي.
«دوركيم»[139] (كه يك ملحد بود) مايل نبود دين را در قالب عقيده به موجودات فرامادي يا فوق العاده تعريف كند. به عقيدة وي، تعريف ابتدايي تيلور با بوديسم، رد ميشود؛ زيرا بوديسم در عين حال كه به موجودات فرامادي عقيده دارد، ولي آنها را چندان قابل توجه نميداند؛ از اينرو او ترجيح ميدهد كه دين را اينگونه تعريف كند: مجموعهاي از عقايد و اعمال كه به اشياي مقدس پيوند دارد، يعني به اشيايي كه پيروان خود را از ديگران جدا ميسازد.
دين از نظر «اسپيرو»،[140] نهادي است كه بهخاطر مفهوم موجودات فراانساني، از ويژگيهاي متقابل تشكيل شده است.
«مك گواري»[141] همين تعريف را ارايه ميكند و به تصور موجودات فراانساني تأكيد ميكند. اين تعاريف را تعاريف ماهوي مينامند، يعني تعاريفي كه با توجه به محتواي دين ارايه ميشود.
نقد و بررسي تعريف معرفتگرايانه
اينگونه تعريفها دستكم دو اشكال اساسي دارند. يكي اين كه دين را به بُعد معرفتي منحصر دانستهاند و ديگر اينكه بُعد معرفتي را نيز بسيار محدود عرضه كردهاند و حال آنكه نه دين تك ساحتي است و نه ساحت معرفتي دين چنين محدود است.
چنانكه پيشتر گفته شد، دين داراي ابعاد متعددي است كه اصول آن از اين قرار است:
أـ بُعد معرفتي
بـ بُعد عاطفي
جـ بُعد اخلاقي
دـ بُعد عملي
دين هم شناسايي سامانمندي دربارة جهان طبيعت، ماوراي طبيعت، آغاز و انجام جهان ارايه ميكند و هم به حب و بغض، ايمان و انكار و بالاخره غيرت و عواطف انسان بهطور عميق و اساسي توجه ميكند؛ بهگونهاي كه از ديدگاه برخي از اديان، دين با حب و بغض، يكسان دانسته شده است.[142] توجه به معرفت مانع از توجه به ابعاد عاطفي انسان نيست.
به همين صورت، بُعد اخلاقي انسان و ويژگيهاي روحي او مورد عنايت ويژهاي قرار دارد. انسان قطع نظر از اينكه چه ميكند و چه نميكند، مورد ارزيابي ديني قرار دارد. اينكه چه ميخواهد انجام دهد و چه نميخواهد و به تعبير ديگر، كششهاي روحي انسان خود موضوع مستقلي براي تعاليم ديني است، اگرچه در عمل چنان كنترلشده باشد كه زمينه ظهور نداشته باشد.
اهميت اخلاق تنها به رفتار اخلاقي نيست. به همين خاطر است كه زشتي بخل تنها بهخاطر رفتار بخلآميز نيست. بخل يك صفت ناپسند و عمل بخلآميز، رفتاري ناپسند است؛ چنانكه بخشش و كرم غير از رفتار كريمانه است. ممكن است كسي توانايي انجام رفتار كريمانه را نداشته باشد، ولي ميل و كشش دروني او كه ناشي از ملكات اخلاقي وي است، به كريمانه زيستن و رفتار كردن اشتياق داشته باشد. پس اين ارزش غير از ارزش عمل است. نتيجه اينكه بُعد اخلاقي دين غير از بُعد عملي آن است، اگرچه در برخي موارد مصاديق مشتركي هم دارند.
بُعد عملي دين نيز به همين اندازه اهميت دارد. معرفت بدون عمل يا معرفت نيست و يا تمام نيست. مجموعة ابعاد معرفتي، عاطفي، اخلاقي و عملي، يك نظام را پديد ميآورند كه هرچند هريك از آنها در اين نظام جايي داشته باشند كه با ديگري تفاوت دارد، ولي همه جايگاه اساسي دارند كه ناديده گرفتن هريك از آنها به معني ناديده انگاشتن دين در تماميت آن است.
مقصود نگارنده اين نيست كه بُعد معرفتي دين همرديف بُعد اخلاقي آن يا بُعد عاطفي دين در رديف بُعد عملي آن است، بلكه مقصود اين است كه اين ابعاد، اركان تماميت دين است؛ بهگونهاي كه فقدان هريك از آنها، دين را از تماميت تهي خواهد ساخت.
پس تعريفهاي عقلگرايانه يا معرفتگرايانه تنها به يكي از ساحتهاي دين نظر داشتهاند و ديگر ابعاد آن را ناديده گرفتهاند؛ از اينرو، تعريف جامع و بيانگر گوهر دين نيستند.
از اين گذشته، چنانكه گفتيم، در نگاه به همين بُعد نيز محدودنگري ويژهاي انجام شده است. حتي اگر دين تنها يك بُعد داشته باشد و آنهم بُعد معرفتي باشد، باز هم تعاريف ياد شده، ناقص و نارساست؛ زيرا بُعد معرفتي دين تنها شناسايي هدف يا درك امر نامتناهي يا فهم به ناتواني از شناخت آن نيست.
همانگونه كه شناخت امر نامتناهي امري شايسته و بايسته است، شناسايي وجوه پديداري آن و جلوههاي متناهي و نامتناهي آن نيز شايسته و بايسته است، بلكه شناسايي آن امر نامتناهي، جز از راه شناسايي وجوه پديداري آن امكانپذير نيست؛ پس نميتوان شناسايي بخشهاي مختلف جهان را كه جلوههاي آن حقيقت نامتناهي است، ناديده گرفت. اگر دين تنها معرفت هم كه باشد، شناسايي هستي، مراتب آن، جهان، انسان، بايدها و نبايدهاي مربوط به انسان و هدف و غايت از جهان و انسان، اهميت ويژهاي دارد كه نميتوان از آن چشمپوشي كرد.
2ـ تعريف ارادهگرايانه[143] يا عاطفهگرايانه[144]
بهطور كلي اين دسته تعاريف، دين را به نوعي احساس منحصر كردهاند؛ خواه احساس وابستگي باشد و خواه احساس به ترك اين وابستگي؛ خواه احساس ترسآلود از خدا و يا احساس محبتآميز به او. از اين ديدگاه، دين يعني احساس محبت يا ترس از خدا، دلبستگي يا وابستگي به او، احساس فقر و تهي بودن خود، نگراني از آينده و مانند آن.
با توجه به ابعاد چندگانه دين كه گفته شد، اين نوع تعريفها تنها به بُعد عاطفي دين ميپردازد و بنابراين دستكم اشكال نخست دسته اول از تعريفها را به همراه دارد، يعني ناديده گرفتن جوانب مختلف دين و منحصر ساختن آن به يك بُعد است. از اين گذشته، اگر همان يك بُعد را نيز منحصر به وابستگي به موجودي ديگر بدانند، اشكال دوم نيز بر آن وارد است؛ زيرا بر فرض كه دين، وابستگي باشد و در واقع دين با عواطف و احساسات برابر باشد، عواطف به احساس وابستگي منحصر نميگردد، بلكه احساس تهي بودن، احساس محبت، ترس، اميد، نوميدي و مانند آن نيز بخشي از عواطف است كه در اديان مختلف ميتوان نشاني از آنها را يافت.
در هر صورت، «شلاير ماخر»،[145] متكلم پروتستاني، (1834ـ 1768) مشهورترين تعريف از اين نوع را مطرح كرده است. به اعتقاد وي دين عبارت است از احساس وابستگي مطلق به موجودي ديگر.
برخي ديگر نيز مانند فرويد[146] در نقد نظريه وي، ضد اين احساس را دين پنداشت و به تعبير ديگر، به نظر وي واكنش به اين احساس به قصد رهايي از آن است كه دين نام دارد.[147]
به نظر شلاير ماخر، متدين كسي است كه احساس وابستگي به موجودي ديگر داشته باشد و به نظر فرويد، متدين كسي است كه از چنين احساسي تهي باشد.
به نظر برخي ديگر،[148] دين عبارت است از دلبستگي به موجودي ديگر، نه احساس وابستگي به او. از اين منظر، دين با عشق برابر است و ديني كه عشق در آن نباشد بلكه خود عشق نباشد، سوداي آن به.
صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم
تا به كي در غم تو نالة شبگير كنم
دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم
گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد
دل و دين را همه در بازم و توفير كنم[149]
اگر عارف آنچه را كه ديگران دين ميپندارند، به قصد وصال « آن ديگر» از دست بدهد، توفير كرده است؛ زيرا آنچه را انسان ميطلبد و ميتواند به آن دست يابد، همان است. به تعبير ديگر، عارف نه در پي كشف راز و رمز جهان است و نه از عهدة آن بر ميآيد؛ او وصل عاشقانه ميطلبد و هرچه او را در اين وصل و عشق ياري دهد، فروع دين اوست و آن اصل دينش.
حديث مطرب و ميگو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
و نيز:
روزگاري است كه سوداي بتان دين من است
غم اين كار نشاط دل غمگين من است
غم ياد شده، غم فراق است كه با وصل از ميان ميرود. دين آن است كه اين غم را از ميان بردارد و آن عشق است. به همين خاطر است كه آنكه از عشق تهي باشد، بهظاهر متدين است و در واقع چنين نيست.
حافظ هر آنكه عشق نورزيد و وصل نخواست
احرام طوف كعبة دل بيوضو ببست
«واي مسيح»،[150] از فيلسوفان ميگويد: عقايد ديني چيزي است كه چارچوب فراگيري براي ارجاع رهيافت كانوني و اصلي سمت و سوي زندگي را از طريق سرسپردگي همهجانبه به متعلق پرستش فراهم ميسازد.[151]
متكلم بانفوذ، «پاول تيليخ»،[152] آن را دلبستگي غايي ميداند؛ آن دلبستگي كه همه دلبستگيهاي ديگر را بهعنوان دلبستگيهاي مقدماتي توصيف ميكند و خود پاسخ به معني زندگي است.[153]
به گفته «ديويد كارپنتر»،[154] برخي دين را چنين تعريف كردهاند: جرياني كه انسان ميكوشد تا بهوسيلة آن در جهان آشفته معنايي بيابد.
«آر. ان. بلاه»،[155] جامعهشناس، دين را چنين تعريف ميكند: مجموعهاي از اَشكال و اَعمالي نمادين است كه انسان را به حالات غايي وجودش پيوند ميدهد.[156] اين دلبستگي غايي با چيزي بايد سر و كار داشته باشد كه در نهايت باارزش و بامعني است؛ چيزي كه بايد آن را ارزش غايي بخوانيم ... اين يكي از كاركردهاي دين است كه مجموعهاي با معني از ارزشهاي غايي را تأمين ميكند كه اخلاق جامعه ميتواند بر آن استوار باشد.[157]
به گفته «ايرونيگ هكس هام»[158] از دانشگاه كالگري[159] در آلبرتايِ[160] كانادا،[161] برخي دين را چنين تعريف كردهاند: آنچه دلبستگي نهايي است؛ آنچه به زندگي ما معنا ميدهد.
به نظر«هافدينگ» دين آن چيزي است كه گرايش دروني همه اديان را آشكار ميسازد، آن حقيقتِ نگهداشت از ارزشهاست.[162]
«ويليام جيمز»[163] بر اين عقيده است كه دين عبارت است از احساسات، رفتارها و تجربههاي شخصي در تنهايي خود تا آنجا كه خويش را در ارتباط با چيزي بيابند كه آن را خدا ميدانند.
پروفسور «گالووي»[164] در توضيح تعاريف مختلف دين ميگويد: آنگاه كه ما عوامل روانشناسانه مربوط به آگاهي از دين و شيوهاي را كه آنها عمل ميكنند، بهخاطر ميآوريم، بسا بفهميم كه آنها براي برخي از مراحل دين كاربرد دارند، نه براي همه مراحل و مراتب آن و يا اينكه ميفهميم آنها آنچه را كه اهميت دارد، ناديده گرفتهاند.
ولي بيترديد با فقدان موفقيتي كه نتيجة كوششهاي دانشمنداني بزرگ بوده است، گالووي تعريف خود را از دين اينگونه بيان ميكند: ايمان انسان نيرويي فراتر از خود را در جايي جستجو ميكند كه نيازهاي احساساتي[165] را تأمين نمايد و استحكام زندگي خود را بهدست آورد، بنابراين، دين، آن چيزي است كه خود را در اعمال عبادي و بندگي آشكار ميكند.[166]
نقد و بررسي تعريف ارادهگرايانه
اين تعريف دين نيز از جامعيت برخوردار نيست؛ زيرا:
1ـ همه اديان از چنين بُعدي برخوردار نيستند و ادياني نيز كه از آن سهمي دارند، با هم متفاوتند. تفاسير آنها نيز همينگونه است. بهعنوان نمونه، نگاه عرفاني به دين، بيشترين سهم را از آن دارد، ولي نگاه كلامي و فلسفي يا عرفي اينگونه نيست. چنانكه دين بودا كمترين سهم را از آن دارد و پس از آن دين يهود. در عوض مذهب پروتستان در ميان مذاهب مسيحي، بيشترين سهم را از آن دارد. پس در هر صورت، اين احساس در همه اديان وجود ندارد و در نتيجه دين به چنين احساسي، تعريف جامعي كه شامل همه اديان شود نيست.
2ـ در اديان احساسهاي ديگري نيز، چنانكه گفته شد، وجود دارد كه دستكم بديل آن است.
3ـ اين احساس تنها يكي از ابعاد دين است، نه همه وجوه و ساحتهاي آن.
البته اگر مقصود از اينگونه تعريفها، تعريف به مهمترين بخش يا بُعد دين با پذيرش ساير ابعاد باشد، نه انكار ساير ابعاد، در اين صورت به اين صراحت نميتوان از آن انتقاد كرد، ولي در اين صورت، مربوط به دستهاي ديگر از تعاريف خواهند بود.
4ـ از اين گذشته، مشكل ديگر اين است كه مسأله غايي يا مشكل نهايي زندگي انسان به گونههاي مختلف تعريف ميشود. مسأله اساسي انسان ممكن است براي بسياري از مردم صرفاً چگونگي لذت بردن از زندگي، چگونگي پرهيز از درد و رنج و دستيابي به خوشگذراني باشد و براي ديگران چيزي باشد كه واقعيت را بهگونهاي تعريف كند كه ارزش غايي را پديد آورد و به معناي غايي بيانجامد، بدون آنكه نشاني از خدا در آن باشد. آيا ميتوان گفت اين اعتقاد به خدا كه چنين ويژگيها را ندارد، عقيدهاي ديني نيست.[167]
5ـ به گفته «ملفورد اسپيرو»،[168] اگرچه ويژگي نمايان دين، اعتقاد به موجودات فراانساني است، ولي اين امر، نتيجه نميدهد كه اين موجودات براي دلبستگي غايي انسان امري ضرورياند. اين امر بستگي به اين دارد كه آن موجودات را ابزار بپنداريم يا غايت.[169]
مقصود و هدف هر چيزي با كاربرد آن براي انسان تعيين ميگردد، نه با چيزي كه بيرون از حوزة انسان است؛ حتي خدايان نيز در خدمت انسانند. خدايان آفريقاييها براي انسانند، نه آنكه انسان براي آنها باشد.[170]
3ـ تعريف عملگرايانه
لازم به يادآوري است كه اين دسته از تعريفها، از آنِ كساني است كه از بيرون به دين نظر دارند و قطع نظر از بنيانهاي اَعمال پيروان يك دين، دربارة آن داوري ميكنند و آنچه را كه مشاهده ميكنند، گزارش ميدهند. اما كساني كه همين رفتارها و شعاير ديني را از درون مينگرند و پشتوانة معرفتي و عاطفي آن را ميشناسند، چنين تعريفي ارايه نميكنند. با توجه به همين جهت است كه برخي[171] دين را مجموعه شعاير و انجام آنها دانستهاند. بهعنوان نمونه، به نظر «هال پيگريم»[172] و «كاواناگ»،[173] دين عبارت است از تعبير نمادين و متفاوت از پاسخ شايسته به چيزي كه مردم بهعنوان موجودي كه ارزش نامتناهي براي آنها دارد.
«آلفرد نورث وايتهد»،[174] دين را چيزي ميداند كه انسان در تنهايي خود انجام ميدهد.[175]
«دان سوينسان»،[176] دين را در قالب مقدس تعريف ميكند و ميگويد: دين، تجربه شخصي و اجتماعي انسان از امري مقدس است كه در اسطورهها، شعاير و خلقيات تجلّي يافته است و بهصورت مجموعه يا نهادي به هم پيوسته است.
«پاول كانلي»[177] نيز دين را در قالبهاي مقدس و معنوي تعريف كرده و گفته است: دين ريشه در كوشش براي آشكار ساختن و منظم كردن عقايد، احساسات، تخيلات و رفتارهايي دارد كه بهمنظور پاسخ به تجربه مستقيم از امر قدسي و معنوي مطرح شده است.
به نظر «ويليام بركلي»،[178] در لحظه عبادت و تأمل (مكاشفه) بهراحتي ميتوان مسيحي بودن را احساس كرد؛ به هنگام دور شدن جهان (دنيا) و آنگاه كه آسمان بسيار نزديك است، بهراحتي ميتوان نزديكي به خدا را احساس كرد، ولي اين احساسات، دين نيست؛ اين فرار از واقعيت است.
دين، برخاستن در برابر خدا براي ديدار خلق و روبرو شدن با مشكلات وضع انسان است. دين واقعي، نيرو گرفتن از خدا بهمنظور نيرو دادن به ديگران است. دين واقعي، هم ديدار خدا در خلوت و هم ديدار خلق در كوي و برزن است. دين واقعي، نياز خويش به حضور خدا بردن است، نه به اين معني كه صلح و آرامش و راحتي داشته باشيم، بلكه بدين معني كه بتوانيم از سر لطف و با قدرت و كارآمدي، با نيازهاي ديگران روبرو شويم.
نقد و بررسي تعريف عملگرايانه
اينگونه تعاريف نيز انتقادهاي بسياري را ميپذيرد؛ زيرا اولاً، اين تعاريف بهخاطر درگير نبودن ارتباط دروني نداشتن نظريهپرداز به آن و بيروني بودن نگاه وي به آن، از ژرفاي لازم برخوردار نيست. اين نوع تعريف به ظاهر شعاير ديني نظر دارد، نه بنيادهايي كه اين شعاير بر آن استوار است. عمل بدون توجه به پشتوانه معرفتي و عاطفي آن، دين به حساب نميآيد. به همين خاطر است كه رفتارهاي مشابه در عين حال كه همانندهاي بسياري دارند، برخي شعاير ديني به حساب ميآيند و برخي به حساب نميآيند، بلكه ممكن است نوعي ورزش باشند.
ثانياً، اعمال و شعاير و انجام آنها نيز يكي از ابعاد دين به حساب ميآيد و نه همه آن. در واقع اين تعريف نه جامع است و نه مانع.
4ـ تعريف مركب[179]
اين دسته از تعريفها، تركيبي از اقسام تعريفهاي گذشته است. مثلاً تعريف دين به ايمان همراه با محبت يا معرفت توأم با محبت كه ميان مسيحيان ميتوان يافت، يا تعريف به عاطفه و عمل، چنانكه برخي[180] اينگونه تعريف كردهاند و گفتهاند: دين نظامي است آميخته از عمل و عاطفه.
اينگونه تعاريف از جهتي نسبت به تعاريف پيشين بهتر است، چون به تعداد بيشتري از ابعاد و ساحتهاي دين نظر دارد، ولي نه همه ابعاد دين را لحاظ كرده است و نه كيفيت آميزش عمل و عاطفه را تبيين كرده است. نمونههايي از اين نوع تعريف از اين قرار است:
به نظر برخي، ارزش،[181] جنس و ذاتي دين است و ويژگيهايي كه دين را از ديگر اَشكال ارزش جدا ميسازد، شور و هيجان[182] و جامعيت و گستره[183] است.
دين شورانگيزترين و گستردهترين روش ارزيابي است كه انسان آن را تجربه كرده است.
دين آن راه ارزيابي است كه به گستردهترين و شورانگيزترين صورت تجربه شده است.
اين تعريف هم ذهني است و هم واقعي. اين تعريف ما را قادر ميسازد تا هم پديدارهاي ديني را بهتر فهم كنيم و هم بهتر توضيخ دهيم.
اين تعريف ما را قادر ميسازد كه بفهميم كه دين چگونه از ديگر تجربههاي انسان تفاوت مييابد.
اين تعريف ما را قادر ميسازد كه بهتر بفهميم كه دين چگونه به ديگر اشكال زندگي يا بازيهاي زباني ارتباط دارد.
دينِ سازمان يافته، راه نهادينه شدة ارزيابي است كه گسترده و شورانگيز است.
دين، شعاير و اعمالي همانند نيايش[184] را در بر دارد كه به انگيزهها و احساسات ارزشي كمك ميكند.
دين، عناصر تصوري[185] همانند آموزهها[186] را در خود دارد كه شمول گسترده ارزيابي را ممكن ميسازد.[187]
به نظر «فردريك فيري»، اين تعريف و اين نگاه به دين، همه ادياني را كه بهلحاظ سنتي بهعنوان دين شناخته شدهاند، شامل ميشود و پديدارهايي همانند جادو، هنر و علم را از اينكه نامزد عنوان دين باشند، خارج ميسازد. اين تعريف، اين توانايي را دارد كه از پديدارها متمايز شود.
هنگامي كه دين بهعنوان شكلي از بها دادن و شورانگيزترين و گستردهترين شكل ارزيابي شناخته شود، ميتوان فهميد كه چرا يافتههاي علمي و نقاديهاي فلسفي نتوانستهاند پيروان آن را آشفته سازند.
دين مربوط به ارزيابي است، نه مربوط به استدلال يا حقيقت. اين امر نشان ميدهد كه چرا دربارة دين ميتوان گفت: دين از خدا اهميت بيشتر دارد! دين از حقيقت، مهمتر است! دين از استدلال مهمتر است! دين از هر چيز ديگر مهمتر است![188]
«تي. لاكمن»[189] در كتاب مشهورش به نام «دين نامريي»،و ذاتي قرار است مربوط به دسته اي ديگر از تعاريف خواهن بود روان شناسان، [190] دين را اينگونه تعريف ميكند: گنجايش اندامگان انسان براي بالا بردن و تعالي بخشيدن به طبيعت زيستي خود از طريق ساختار واقعي و اخلاقاً الزامآور همه جهانهاي معنيدار مورد پذيرش.
«ام يينگر»:[191] دين مجموعهاي از باورها و رفتارهايي است كه بهوسيلة آن گروهي از مردم با مشكلات نهايي زندگي دست و پنجه نرم ميكنند.[192] ديندار كسي است كه با پرسشهاي نهايي سر و كار دارد. اين پرسشها عبارت است از: چگونه بايد با واقعيت مرگ روبرو شويم؟ آيا زندگي عليرغم رنج و محروميتها و فاجعههاي متوالي كه دارد، معني اساسي نهايي نيز دارد؟ چگونه ميتوانيم با نيروهايي كه بر ما فشار وارد ميكند و معيشت، سلامتي و بقاي ما را به خطر مياندازد، نيروهايي كه دانش تجربي ما نميتواند بهطور مناسبي با آن ارتباط داشته باشد، روبرو شويم؟ چگونه ميتوانيم ميل خود به خصومت و خودپسندي را بهخوبي تحت كنترل درآوريم، بهگونهاي كه مجموعهاي را كه ما نيز در آن زندگي ميكنيم، متحد سازيم.[193]
به تعبير ديگر يينگر، دين توضيح چيزي است كه در غير اين صورت تبيينپذير نبود؛ رسيدن به قدرت آنگاه كه همة قدرتها شكست خورده باشند؛ فراهم ساختن تعادل و آرامش در برابر شرّ و رنجي كه ديگر تلاشها از عهده آن برنيامدند.
به تعبير فرهنگ عصر جديد «وبستر»،[194] «هر نظام خاصي از عقايد و پرستش كه غالباً داراي مشخصههاي اخلاقي و فلسفي است».
اين تعريف، ادياني را كه با پرستش سر و كاري ندارند، بيرون خواهد ساخت. اين تعريف دلالت ميكند كه دين دو جزء سازنده مهم دارد: 1ـ عقيده به خدا يا خدايان و پرستش او يا آنها 2ـ رفتار اخلاقي نسبت به ديگران
اين طبيعت دوگانه دين در كتاب مقدس مسيحيان (عهد جديد) در انجيل متي به روشني آمده است:
استاد! در ميان دستورهاي مذهبي كدام يك مهمتر است؟ عيسي جواب دارد: خداوند را كه خداي توست با تمام قلب و جان و عقل خود دوست داشته باش. اين اولين و مهمترين دستور خداست. دومين دستور مهم نيز مانند اولي است؛ همسايه خود را دوست بدار به همان اندازه كه خود را دوست ميداري. [195]
برخي[196] تعاريف ديگري مطرح كردهاند كه عبارت است از: دين يعني،
1ـ عقايد، ديدگاهها، احساسات، رفتارها و مانند آن كه رابطة انسان را با نيروها و اصول جهان بهويژه با خدا يا خدايان برقرار سازد. همچنين هر نظام خاصي از چنين عقايد، ديدگاهها و مانند آن تركيب شده است.
2ـ بخش مهم يا بخش اساسي آزمون زندگي معنوي
3ـ موضوع تعلق خاطر آگاهانه يا مراقبت صادقانه
4ـ موضوع تعلق رفتار يا عقيدة ديني
«ويليام جيمز»:[197] اين باور را كه نظمي نامريي وجود دارد و اينكه خير متعالي ما، در انطباق دادن آهنگين خود به آن نظم است، دين ميداند.
«اچ. ال، منكن»:[198] دين، نقش يگانهاي است كه سبب دستيابي انسان به نيروهايي ميشود كه به نظر ميرسد سرنوشت او در دست آن است و تنها مقصود آن اين است كه رابطة دوستانهاي ميان انسان و نيروهاي يادشده برقرار سازد.
وي در كتاب «رسالهاي پيرامون خدا»[199] چنين ميگويد:[200]
دين در ظاهر بسيار ساده است. هيچ امر واقعاً سِرّي و يا پيچيدهاي دربارة آن وجود ندارد و مهم نيست كه صاحبنظران ديني عكس آن چه چيزهايي را ادعا ميكنند. دين خواه خود را بهصورتي كاملاً غير هنرمندانة (فاقد هنر) اشكال سطحي نشان دهد و خواه در شكل مراسم كاملاً پالوده و فراطبيعي، تنها نقش آن اين است كه زمينه دستيابي انسان را به نيرويي كه به نظر ميرسد سرنوشت انسان در دست اوست، فراهم سازد و تنها هدف دين اين است كه دوستي ميان نيروهاي ياد شده را با انسان پديد آورد.
اين نقش و اين هدف، ميان همه اديان خواه باستاني و خواه جديد، خواه متمدن و خواه غيرمتمدن، مشترك است. اينها تنها ويژگيهاي مشتركي است كه دين آنها را آشكار ميسازد. هيچ امر ديگري، ذاتي و اساسي نيست. دين ممكن است كه هدف يا انگاره اخلاقي را رد كند و در عين حال بهطور صحيحي دين باشد.
دين ممكن است خود را به رفاه طرفداران اين جهان محدود سازد و ابديت و حتي عقيده به روح را انكار كند و در عين حال، شخصيت و نام دين را داشته باشد. دين ممكن است اعمال خود را به فرمولهاي پوچ كه هيچگونه محتواي منطقي روشني نداشته باشد، فرو كاهد. ممكن است خدايان خود را بهعنوان موجودات ناشناخته يا داراي استعدادهاي شناختناپذير تصور كند؛ يا ممكن است آنها را همچون مخلوقات ولي اندكي متفاوت از انسان تصور كند. ممكن است آنها را با حيوانات، نيروهاي طبيعي يا اشياي بيجان در زمين يا آسمانهاي ناشناخته يكي بداند.
ممكن است آنها را داراي فضايلي بداند كه در مورد انسان قابل تصور نيست؛ يا گناهان و عيوبي را براي آنها بپذيرد كه در مورد انسان پذيرفته نيست. ممكن است آنها را متعدد يا يگانه، فناپذير يا فناناپذير تصور كند. ممكن است آنها را نصب يا عزل كند، ميان آنها، يكي را انتخاب كند، آنها را در سلسله مراتب سامان بخشد، آنها را مجازات كند يا بكشد ولي تا زماني كه اعتقاد دارد آنها ميتوانند به ارادة خود سرنوشت انسان را مقيد كنند، خواه در همين دنيا باشد يا در عالمي ديگر، اين دين است.
منكن در جاي ديگر[201] ميگويد: نابخردي است كه حتي امروزه توانايي دين بر تأثير بر سعادت انسان را ناچيز بپنداريم. بسياري از انسانها همانگونه كه از سياستمداران پيروي ميكنند، از متكلمان نيز پيروي ميكنند. با اين حال وي ميگويد: دين طرحي براي رفتار نيست، بلكه نظريهاي دربارة علل است. سخنان وي هم بيانگر نفي تعريف است و هم نشاندهنده جنبه معرفتي دين و در عين حال جنبه كاركردي و عملگرايانه نيز دارد.
«جري ماير»:[202] دين نظامي از عقايد است كه انسان بهوسيلة آن، اضطراب خويش را از پديدارهاي فوق طبيعي تا اندازهاي آشكار فرو ميكاهد و نيز، دين نظامي از عقايد است كه انسانها بهوسيلة آن ميتوانند از طريق برخي توضيحات، اضطراب خود را از پديدارهاي طبيعت كاهش دهند.
«آنتوني والاس»:[203] مجموعهاي از شعاير و اسطورههاي خردپذير كه نيروهاي فراطبيعي را بهمنظور دستيابي يا بازداشتن تغييرات وضع انسان يا طبيعت بسيج ميكند.
«ميشل يورك»[204] از دانشگاه اسپانيا،[205] دانشكده پاث، يوكي[206] ميگويد: دين، اثبات مشترك هويت و رابطة ميان جهان، انسان و فراطبيعت در قالب واژههايي داراي معناي تكليف، ارزش، قانون توزيع و اعتبار است.
«كمپبل»[207] در اثر تفسيري (شرح گونه)[208] خود بر «شخصيت و الوهيت» فصلي را به بحث دربارة مشكل تعريف دين اختصاص داده است. وي همچنين تعريفي را از جانب خود مطرح ميكند كه شايستگي توجه به آن را دارد:
دين را ممكن است بهعنوان وضعيتي از ذهن تعريف كرد كه اعتقاد به موجود يا موجودات فراطبيعي را، كه داراي نيرو يا ارزش متعالي دارد، به علاوه رويكردي احساساتي نسبت به عبادت، ميپذيرد.[209]
روان شناس مشهور، «اريك فروم»،[210] دين را اينگونه تعريف كرده است: نظامي از انديشه و عمل كه ميان گروهي مشترك باشد و فرد را در چارچوبي از هدايت و جهت داري و متعلق پرستش قرار دهد.[211]
به نظر «اسكات»،[212] دين چيزي است كه برگرفته از روابط انسان و خدا يا انسانشناسي است. دين رفتاري، جرياني يا ساختاري است كه جهتيابي و سمت و سوي آن، دستكم تا اندازهاي فراطبيعي است.
به نظر وي تعريف دين به «دلبستگي نهايي» كه تيليخ ميگويد، تعريف ضعيفي است؛ زيرا واژه دين را از هرگونه توان توصيفي بهمنظور قطع كردن پيوند وابستگي فراطبيعي آن تهي ميسازد.
اگر دين را به اين سستي تعريف كنيم، در اين صورت علم، فوتبال و هر چيز ديگر يكي از انواع دين خواهد بود.
5ـ تعريف اديان با توجه به جنبههاي مشترك آنها[213]
پيشتر گفته شد كه يافتن جنبه مشترك ميان اديان كار دشواري است؛ زيرا متوقف بر شناسايي مصاديق دين است و شناسايي مصاديق متوقف بر تعريف دين است و تعريف دين به شناسايي جنبههاي مشترك بستگي دارد و گفته شد كه راه حلّ تعريف را بايد در منطق جست.
در عين حال، برخي دين را با توجه به همين مشكلات تعريف كردهاند. بهعنوان نمونه «جان هيك»،[214] فيلسوف دين معاصر، دين را همينگونه تعريف ميكند. وي نخست، انديشه نجات، رهايي[215] يا رستگاري[216] را امر مشترك ميان همه اديان معرفي ميكند، آنگاه دين را بهعنوان نظامي كه راه نجات و رستگاري انسان را ارايه ميكند، تعريف ميكند.
بسياري در پي آن بودند كه عنصري را بيابند كه ميان همه تعاريف قابل توجه مشترك باشد. اين عنصر اگر وجود داشته باشد، گوهر دين را تشكيل ميدهد و بنابراين ميتوان انتظار داشت كه محور هر ديني باشد. عنصري را كه آنها بهعنوان امر مشترك ميان اغلب تعاريف مشترك يافتهاند، (اگرچه ميان همه اديان مشترك نيست) اعتقاد به وجود نيروي كيهاني متعالي كه غالباً كلمة خدا براي آن بهكار ميرود. خدا، هم نمايانگر ذات واحد است و هم ذات متعدد؛ اگرچه مفهوم يكتاانگاري بهطور گستردهتري از مفهوم كثرتانگاري پذيرفته شده است. در حالي كه وجود نيروي متعالي از سوي دينداران كمتر مورد پرسش قرار گرفته است، تصورات آنها دربارة ذات او، به همان اندازه مبهم، نامعين و متفاوت است كه خود تعاريف دين اينگونه است و به نظر ميرسد هريك از نويسندگان بزرگ كه دربارة دين قلم زدهاند، خدا را به شيوه خود درك كرده و پذيرفتهاند. اينجا تنها به تعداد اندكي از نمونههاي آن اشاره ميكنيم:
«كانت»[217] خدا را بهعنوان «قانونگذار اخلاق» معرفي ميكند و «ويليام جيمز»،[218] او را بهعنوان «بخش برتر طبيعت» توصيف كرده است. «ماتيو آرنولد»[219] اعتقاد دارد كه خدا «نيرويي است كه سبب درستكاري است.»[220]
به نظر «سِر جيمز جينز»،[221] او «بزرگترين رياضيدان» است. «برگسون»[222] در يكي از كارهاي پيشترش او را «نيروي خلاق» معرفي كرده و در كارهاي بعدياش، آنگاه كه افكارش به عرفان گراييد، او را «عشق[223] و معشوق»[224] خواند.[225]
بنابراين ميبينيم كه به همان تعداد كه براي خدا تعريف وجود دارد، براي دين نيز وجود دارد؛ ولي نكتهاي كه بايد مورد تأكيد قرار گيرد اين است كه خدا نامحدود است، بنابراين فهم محدود ما هرگز نميتواند ذات او را دريابد. برخي از كساني كه كوشيدهاند تا خدا را تعريف كنند، عنان خيال خويش را از دست داده و تأملات خام خود را بدون هرگونه ارتباطي با واقعيت، رها كردهاند.
گروهي ديگر در حالي كه در پي چيزي بودهاند كه ذهنشان ميتواند بهخوبي بپذيرد، خدا را همان طبيعت دانستهاند. ولي اينان از ياد بردهاند كه خدا متعالي است. خدا را ميتوان احساس كرد، ولي نميتوان او را شناخت. اعتقاد بر اين است كه شناخت خدا در تجربه عرفاني رخ ميدهد، ولي همين شناخت نيز چنانكه عارفان بزرگ بدان تصريح كردهاند، شناختي ناقص، گريزان و هماره با تيرگي است.
بنابراين، يك تعريف جامع از خدا ممكن نيست. با اين حال ممكن است برخي از مفاهيم مربوط به خدا را بهصورت تعريف ارايه نمود. ولي به نظر بسياري براي دين نميتوان همين كار را نيز انجام دارد. تعريف دين به درك دقيقتري از خدا نياز دارد. پس اينك ميتوان پرسيد كه آيا چنين مفهومي از خدا را ميتوان بهدست آورد و چگونه؟
نقد و بررسي تعريف مبتني بر امور مشترك
اين تعريف علاوه بر اشكالي كه پيش از اين ياد شد، مانند تعريفهاي ديگر، خالي از انتقاد نيست؛ زيرا انديشه نجات و رهايي دين، يا جنبة معرفتي دارد يا عملي. در هر دو صورت، دين به يكي از ابعاد آن تعريف شده است و يكي از ابعاد دين، بيانگر ماهيت و گوهر آن نيست.
6ـ تعاريف جامع[226]
تعريف جامع، تعريف چند وجهي است. در چنين تعريفهايي، همه جنبههايي كه بهگونه پراكنده در ديگر تعاريف آمده است، جمع ميشود. در واقع جامعيت اينگونه تعريفها بدين جهت است كه همه ابعاد دين را لحاظ كردهاند و از اين جهت هيچگونه كاستي ندارند؛ مگر آنكه گفته شود ابعاد ياد شده، (معرفتي، عاطفي، اخلاقي و عملي) در همه اديان وجود ندارد. اگر چنين باشد، اين تعريف نيز جامع نخواهد بود و در نتيجه ميتوان گفت تعريف حقيقي كه نسبت به همه اديان جامعيت داشته باشد، ممكن نيست.
اينكه تا چه اندازه اين اشكال اهميت دارد، تا اندازهاي به پژوهشهاي تحليلي درون ديني اديان مختلف بستگي دارد. شايد بتوان گفت كه بر اساس نوعي توجيه عقلاني و روانشناسانه، ميتوان ابعاد ياد شده را در همه اديان پذيرفت، اگرچه گسترة هريك از آنها در اديان ياد شده تفاوت داشته باشد.
در هر صورت، يكي از تعاريف از اين دسته از اين قرار است: دين عبارت است از مجموعه عقايد، اخلاق، قوانين و مقرراتي كه براي ادارة امور جامعه انساني و پرورش انسانها لازم است.[227] اگر اين مجموعه آسماني باشد، دين الهي است وگرنه بشري خواهد بود.
تعريف «پيترسون»: دين از مجموعة عقايد، اعمال و انگيزههاي شخصي و جمعي تشكيل شده است و بر محور مفهوم واقعيت نهايي شكل گرفته است.[228]
نقد و بررسي تعريف جامع
در اين تعريف، ابعاد متعدد دين لحاظ شده است. در اين تعريف، هم بُعد معرفتي دين مورد توجه قرار گرفته است، هم بُعد اخلاقي و عملي آن. تنها چيزي كه ممكن است در مورد كاستي اين تعريف گفته شود، لحاظ نكردن بُعد عاطفي دين است كه آنهم علاوه بر اينكه در تعريف پيترسون به اشاره آمده است، توجيهپذير است؛ زيرا عواطف در متن ايمان جاي دارد و شايد بتوان گفت كه ايمان، بدون دخالت عواطف تحقق نميپذيرد؛ زيرا ايمان، محصول فعاليت صرف عقلي نيست؛ به همين خاطر است كه تنها دلايل و شواهد عقلي به ايمان نميانجامد، چنانكه ردّ دلايل نيز سبب سلب ايمان نميشود. ايمان محصول دلمشغولي فراتر از عقل انسان است كه ميتواند بر مباني عقلي و خردپذير استوار باشد. از اين گذشته، اين تعريف، مجموعه قوانين قراردادي و دستوري مصوّب مجالس، احزاب و انجمنها را كه چنين ويژگيهايي را داشته باشد، در بر ميگيرد و حال آنكه چنين چيزي نه مدلّل است و نه متعارف.
از اين گذشته، تعريفي كه شامل همه جنبههاي اساسي اديان باشد، وجود ندارد؛ زيرا به اعتقاد بسياري اديان را ميتوان بر چند دسته تقسيم كرد: 1ـ جوامع سنتي شامان،[229] توتميسم[230] و جاندارانگاري[231] (اعتقاد به ارواح)
2ـ سه مورد از اديان توحيدي مهم در تاريخ جهان، يهوديت، مسيحيت و هندويسم دين چندخدايي هستند.[232]
3ـ اديان شرق دور: بوديسم، كنفوسيوس و تائوئيسم خدا ندارند. آنها بر مفاهيم اخلاقي تأكيد ميكنند.
7ـ تعريف كاركردي
تعريف كاركردي آن تعريفي است كه بر نقش دين در استحكام يا بقاي نهاد جامعه يا فرهنگ توجه ويژه دارد.
اين واقعيت كه اين شيوه تعريف مشكلات فلسفي بسياري را در پي دارد و ذهن بسياري از منطقدانان را به خود مشغول كرده است، مانع از اين نشده است كه جامعهشناسان بهويژه جامعهشناسان دين، به آن جذب شوند.
ميتوان گفت كه دين شايستگي و قابليت چنين كاركردهايي را دارد:
أـ در سطح شخصي، به انسان كمك ميكند تا بر مشكلات مربوط به عدم تعادل شخصيتي، هويت، معني زندگي، تعقل اخلاقي و مانند آن فايق آيد.
بـ در سطح گروهي، انسانهاي بالقوه فاقد ريشه را در جامعه و انجمنهايي كه به زندگي شخصي جهت و معني ميبخشد، وارد ميسازد.
جـ در سطح اجتماعي، حاكم شدن نظم اجتماعي را مشروعيت ميبخشد، احساس محروميت را جبران ميكند و قواعد اخلاقي مربوط به ارتباط دروني نهادهاي اجتماعي بزرگ را تأسيس ميكند.
تعريف دين بر حسب كاركرد و نقش آن ممكن است در برخي از تحليلهاي علمي اجتماعي، سودمند باشد و بدين طريق بسياري از جنبههاي مورد توجه از همكاري براي زندگي اجتماعي را روشن سازد.
اينگونه تعريفها به تفاوت ماهوي دين با مثلاً تمايلات انسان نميپردازد. براي اين منظور بايد به تعاريف ماهوي رجوع كرد.[233]
نقش كاركردي دين در جامعهشناسي
1ـ تبيين ابزارانگارانه و اجتماعي:
1ـ دين ابزار وحدت و پيوستگي اجتماعي است.
2ـ دين وسيلهاي براي اجراي الزامهاي اخلاقي است.
3ـ دين وسيلهاي براي اعتبار و اجراي نابرابري ميان طبقات اجتماعي است.
4ـ دين وسيله اين است كه به كمك آن كسي يا گروهي ميتواند درگيري با ديگران را درست جلوه دهد يا بر آنها تسلط يابد.
5ـ دين وسيلهاي براي تأييد نابرابري ميان زن و مرد است.
6ـ دين وسيلهاي براي ايجاد تغييرات اجتماعي است.
7ـ دين وسيلهاي براي حفظ نظم اجتماعي است.
2ـ تبيين عقلگرايانه (يا روانشناسانه)
1ـ دين با نيازهاي عميق رواني انسان سر و كار دارد. بهعنوان نمونه، مسايل مربوط به وجود، اخلاق، مرگ، بدبختي، رنج و عدالت ما را تبيين ميكند.
2ـ دين ما را به ابزاري مسلح ميكند كه بهوسيله آن ميتوانيم بر نيروهايي كه به لحاظ اجتماعي و رواني فراتر از ما هستند، غلبه كنيم.
3ـ دين واكنشي مربوط به ساختار اجتماعي است و ابزاري است كه بهوسيلة آن ميتوان چيزي را بهصورتي انتزاعي پرستيد. (اصل توتم دوركيم[234])
4ـ دين تعبيري از ترس ما از احساساتي است كه بهوسيلة پديدارهاي طبيعي، مادي و زيستي در ما برانگيخته ميشود.
5ـ دين بياني از نياز ما به ارتباط دادن واقعيتهاي متفاوت بهويژه آن واقعيتهايي كه در خواب تجربه كردهايم و نيز حوادث تبيينناپذير است.
6ـ دين ابزاري است كه بهوسيلة آن ميتوانيم رابطة خود را با ديگر انواع و نيروها تبيين كنيم.
7ـ دين ابزاري است كه بهوسيلة آن ميتوانيم رابطة خود را با ديگر گروهها بيان كنيم.
دين به ما احساس هويت و شخصيت ميبخشد.[235]
نمونههايي از تعاريف كاركردي
1ـ تسكين اضطراب و دلواپسي و افزايش اتحاد اجتماعي[236]
2ـ دلبستگي نهايي[237]
3ـ مجموعهاي از اشكال و رفتارهاي نمادين كه انسان را به شرايط غايي وجود خودش مربوط ميسازد.[238]
«كالوِرتن»[239] ديدگاه ديگري دربارة دين دارد. او ميگويد: جادو و دين ابزاري را آشكار ميكند كه سبب ايمان انسان ميگردد و ميتواند به كمك آن نيرويي بهدست آورد كه با آن بر محيط غلبه كند و جهان را با آرزوهاي خود منطبق سازد.
«دبليو. دوپر»:[240] دين آن واقعيت فراگيري است كه كوشش انسان بهمنظور تكميل خود، تكميل آگاهي، جهان و جامعه را در نظامي ماقبل علمي و متافيزيكي مربوط به نمادهاي مطلق در بر دارد.[241]
توجه داريم كه اين تعريف بر كاركرد و نقش دين تكيه دارد، يعني بر كاري كه دين براي هر فرد و جامعه انجام ميدهد. تعاريف كاركردگرايانه متعددي وجود دارد، ولي من يكي از آنها را كه در انسانشناسي، الهيات، جامعهشناسي و حتي ميان متكلمان اهميت بيشتري پيدا كرده است، مطرح ميكنم. اين تعريف از «سي گيرتز»[242] است.
وي ميگويد: دين مجموعه نمادهايي است كه حالات و انگيزههايي را بهوسيله مفاهيم منظمي از ترتيب عام هستي در انسان پديد ميآورد كه نافذ، فراگير و بسيار بادوام است و اين مفاهيم را در پوششي از واقعيت قرار ميدهد كه آن حالات و انگيزهها كاملاً واقعي به نظر ميرسند.[243]
تعريف ديگر: ديدگاه كسي كه به نظامي از باورها اعتقاد دارد كه بيرون از نظامهايي است كه درستدينان بنا كردهاند.
برخي نيز تعريف كاربردي را اينگونه بيان كردهاند: دين مجموعه منسجم باورهايي است كه ديدگاههاي شخصي يا گروهي را دربارة ذات يا ماهيت واقعيت و نيز فهم آن مشخص ميسازد.
اهميت اين تعريف به نظر آنها اين است كه رابطه ميان دين رسمي ما و آنچه كه آن را دلبستگي اولي خود ميدانند، روشن ميسازد. آنها بر اين باورند كه همه ما در سراسر زندگي به تحقيق و جستجوي چيزي كه ميتوانم آن را گوهر واقعيت بنامم، جذب شدهايم. گمان ميكنم اين جستجو، اساس همه زندگي ماست، اگرچه اغلب روشن و يا ظاهر نيست و غالباً داراي ماهيت ديني روشني نيست. اين جستجويي است كه ممكن است ما بر آن خيلي متمركز شده باشيم و يا از آن پرهيز كنيم، يا نتوانيم به دلايل بسياري آن را به پيش ببريم، ولي در عين حال مبنا و تعريف زندگي ماست و پيشرفت ما در اين جستجو، ميزان سعادت و رضايت ماست.
در نهايت ممكن است اين جستجو با آنچه را كه بهعنوان دين رسمي خود انتخاب كردهايم، يكي باشد يا نباشد؛ زيرا هر دين تنها يك تعبير از ميان تعابير متعدد و ممكن است نه همه آن. بسياري از ما بخشي از عقيده و ايمان معيني هستيم كه بيرون از عادت و آسودگي است؛ يا نتيجة تولد اتفاقي است ولي قلب ما را به جريانهاي كاملاً متفاوتي ميبرد و همين جريانهاي ديگر است كه واقعاً براي ما اهميت دارد و ابزاري است كه از طريق آنها ما به ژرفاي ذات واقعيت نزديك ميشويم.
«كارل ماركس»[244] نيز تعريفي كاركردي ارايه كرده است: دين نظريه كلي و عام اين جهان، محتوا، منطق، ديدگاه معنوي، شور و شوق، ضمانت و تبيين اخلاقي آن است.
به نظر برخي[245] دين عبارت است از رابطه ميان انسان و نيروي انساني ويژهاي كه بدان عقيده دارد و خود را وابسته به او احساس ميكند. از اينرو، به گاه سختي به انسان آرامش ميدهد و به گاه ترس به او قوت ميبخشد. همچنين به انسان اميد به آينده بهتر ميدهد، آنهم در جايي كه پايان ندارد. دين به زندگي انسان معني ميدهد. دين امري رواني، احساساتي و مادي است. دين اغلب انسان را براي جايگاه برتر آماده ميسازد. دين غالباً بر يك خدا تأكيد ميكند، اگرچه ادياني نيز وجود دارد كه چنين نيستند.
و در جاي ديگر (وايتهد) دين را اينگونه تعريف كرده است: نيروي ايمان، درون انسان را تطهير ميكند.[246]
«لئوبا» در كتاب خود به نام «مطالعهاي روانشناسانه درباره دين»،[247] چهل و هشت تعريف متفاوت از دين را فهرست كرده است.
بهترين تعريف از اين نوع را «كليفورد گيرتز»[248] ارايه كرده است. به عقيده وي، دين عبارت است از: مجموعهاي از نمادها كه بهمنظور ايجاد حالات و انگيزههاي قدرتمند، فراگير و بادوام در انسان، از طريق مفاهيم منظم با بهرهاي از واقعيت بهكار ميرود، بهگونهاي كه آن حالات و انگيزشها كاملاً واقعي به نظر ميرسد.[249]
نقد و بررسي تعريف كاركردي
1ـ شمول و ابهام بيش از اندازه. اين تعاريف شامل هرچيز ديگري كه اين آثار را داشته باشد، ميشود و به تعبير ديگر، دين به آثار و ويژگيهايي تعريف شده است كه اختصاص به آن ندارد.
2ـ ويژگي كلي متغيرهاي كاركردي، پديدارهاي ديني مبهم است.
3ـ تصور دين بهعنوان امري كلاً تغييرناپذير.
4ـ اين تعريف ما را به جداسازي از پديدارهاي غير ديني كمك نميكند.
5ـ تعاريف كاركردي نيز چيزي بيش از امور مشترك را بيان نميكنند. بيشتر مردم با رمز و راز، ترس، شگفتي، تحقيق و تخيل ارتباط نزديكي دارند و به ارتباط خويشاوندي و وفاداري خود توجه دارند، به متعلقات خود نيازمندند و از انزوا و تنهايي برخوردارند؛ اگر دين همين امور باشد، همه انسانها به يقين ديندار هستند.
برخورداري از چنين امور انساني چيزي است و برابري آن با دين امري ديگر است و اگر تفاوت ميان اين امور را آشكار نسازيم، از كمك به گسترش علم فاصله بسيار داريم. با جداسازي امور مشترك است كه به گسترش علم و وظيفه تبيين علمي، رستهبندي و تشخيص علمي كمك كردهايم.[250]
6ـ غير از اِشكالي كه گفته شد (لازمه تعريف كاركردي اين است كه همگان ديندار باشند و هر چيزي دين باشد)، اشكال ديگري نيز مطرح است:
تعريف كاركردي بر اين نكته دلالت ميكند كه هر نظامي كه معاني غايي به انسان ببخشد، قطع نظر از محتواي آن، نظامي ديني است. اين امر ممكن است به نتيجة غريبي بيانجامد. بنابراين ديدگاه، دين مسيحي، بهعنوان نمونه، تا زماني دين است كه نقش اين ارزش غايي يا مشروعيت را داشته باشد، ولي اگر اين نقش از ميان برود ديگر مسيحيت دين نيست. در واقع كاركردگراها خواستههاي خود را به شيوهاي بهكار بردهاند كه تصويري از دين ارايه ميكند كه براي هيچكس قابل پذيرش نيست. تنها كساني آن را ميپذيرند كه آن را ترسيم كردهاند، يعني خودشان.[251]
بدون ترديد در هندوستان، بوديسم، هندوييسم، جاينيسم، مسيحيت، اسلام و مانند آن را دين ميدانند، ولي هيچكس يك همايش را دين نميداند؛ هر چند بهعنوان يك پديده اجتماعي، نكات بسياري دارد كه با برخي از اَشكال رسمي دين شباهت دارد.[252]
7ـ فهم عرفي يا تبادر ذهني نيز چنين گستردگي را نميپذيرد و نيز وقتي كه يك انسانشناس ميگويد ما دربارة دين مطالعه ميكنيم، مقصودشان مطالعه پيرامون نازيسم، كمونيسم و همايشها نيست.[253] به تعبير ديگر، به نظر ميرسد كه تعريف كاركردي از دين با درك متعارف از دين سازگار نيست.[254]
آيا ممكن است از طريق تعريف بيدين، به تعريف ديندار و از او به تعريف دين دست يافت؟
تعريف كاربردي كافر (بدوي يا اعرابي)
همانگونه كه تعريف دين، متعدد و متفاوت است، تعريف نفي دين يا منكر آن و يا كافر نيز چنين است و هركس با توجه به ذهنيت يا سليقه خود آن را لحاظ كرده است و به همين خاطر، نميتوان از شناسايي آن يا او به شناسايي دين دست يافت.
واژة «كافر»[255] اغلب بد فهميده شده است. معني اين واژه به عوامل بسياري وابسته است. مثلاً چه كسي اين كلمه را بهكار برده است و در مورد چه كسي بهكار رفته است. مدخل ورودي اين بحث موارد بيشماري را پوشش ميدهد كه اين واژه در آنها بهكار رفته است و به تعريفي كاربردي ميانجامد كه ميتوان براي همگان سودمند باشد.
واژه «Pagan»، از واژهاي انگليسي مربوط به قرن ميانه اقتباس شده كه خود از واژة لاتين «Paganus» اخذ شده است كه به معني موطن[256] است. اين واژه نيز از واژه «Pagus» لاتين كه به معني كشور يا ناحية روستايي[257] است، گرفته شده است.
پس از آن بهزودي اين واژه كه مردمان شايسته را، كه بيرون از منطقه شهري زندگي ميكردند توصيف ميكرد، بهمنظور دلالتهاي متعدد ضمني پديد آمد. امروزه، اين واژه را كساني كه در مناطق مركزي زندگي ميكنند، در مورد كساني بهكار ميبرند كه طبقه پايين جامعه نيستند. مشابه همين نيز احتمالاً در عصر امپراطوري روم بهكار ميرفت.
در گذشته و نيز امروزه به نظر ميرسد كه اغلب، امور در شهرها پديد ميآمد و پس از آن در روستاها نيز تحقق مييابد. روستاها غالباً از آخرين اخبار، مدها و تحولات روحي عقب بودند. هر ديني كه بسا شهرها را درمي نورديد، ديرتر به روستا ميرسيد و در نتيجه بسا كه كفر همان ديني باشد كه در شهرها از ميان رفته و هنوز در روستاها باقي مانده است. زمان زيادي ميگذشت تا مبلغان بتوانند عقايد كشاورزان روستايي را تغيير دهند، در حالي كه اين امر در شهر بهزودي انجام ميشد. بنابراين كافر (بدوي يا اعرابي) عمل به دين قبلي را حتي پس از آنكه دين جديد رواج يافته بود، ادامه ميداد.
از ديدگاه آنان، ساكنان شهرهاي بزرگ دلايل متعددي بر كوچك شمردن كافران (بدويان) داشتند. به نظر آنان، بدويان كه به گونة غريبي لباس به تن ميكردند، همة روز را در خاك و آلودگي كار ميكردند، افراد نادان، بيسواد و تربيت ناشدهاي بودند. علاوه بر اين، آنها تا مدتها خدايان غير واقعي را ميپرستيدند.
تعاريف رسمي (صوري)
اگر كسي بخواهد واژه Pagan (بدوي ـ كافر) را در فرهنگ لغت ببيند، تعاريفي را مييابد كه بدين قرار است:
1ـ كسي كه مسيحي، يهودي و مسلمان نيست. 2ـ بتپرست. 3ـ كسي كه هيچ ديني ندارد. 4ـ غير مسيحي 5ـ خوشگذران (كسي كه سعادت را در خوشگذراني ميداند.) 6ـ كسي كه خدايان دروغين را ميپرستد. 7ـ كسي كه خدا را نميشناسد. 8ـ كسي كه به هيچ ديني اقرار و باور ندارد.
دو نكته را ميتوان دربارة نادرستي اين تعاريف يادآوري كرد:
1ـ اين تعاريف تحت تأثير فرهنگ غربي يهودي ـ مسيحي حاكم، قرار دارد.
2ـ اينها گستردهتر از يك تعريف هستند.
اين تعاريف، بوديسم، تائوييسم، هندوييسم، بوميان آمريكا، عارفان منكر خدا و ملحدان را شامل ميشود.
8ـ تعريف دين با توجه به تاريخ آن
به نظر نگارنده، تعريف دين بايد با توجه به تاريخ متواتر و قطعي باشد. به تعبير ديگر، نخست بايد با استناد به دلايل قطعي و ترديدناپذير عقلي و برون ديني و آنگاه با تكيه بر بينات درون ديني، رهيافتي را بهعنوان دين لحاظ كرد، آنگاه به تعريف آن اقدام نمود. در اين صورت تعريف دين به «سنت وحياني نبوي»، از جنبههاي متعددي بر تعاريف يادشده برتري دارد؛ بدين جهت كه هم همة ابعاد دين را در بر دارد و هم بهطور خاص به الهي بودن آن اشاره دارد و هم تاريخ و متن دين را از نظر دور نميدارد. از اين ديدگاه واژة دين ميان اديان آسماني و بشري مشترك لفظي است و نه معنوي، بنابراين، اگر توتميسم يا حتي بتپرستي را نيز دين ناميدهاند، اشكالي بر تعريف ياد شده وارد نميشود و به همين خاطر، هم جامع است و هم مانع.
تاكنون معلوم شد كه اولاً، بسياري از تعاريف ارايه شده براي دين، مبناي چندان خردپذيري ندارد و دستكم پيراسته از كاستيهاي آشكار نيست. ثانياً، صاحبنظران با اين تعاريف نشان دادهاند كه ارايه تعريف براي دين، محدوديتهاي دست و پاگير و الزامآور ندارد و هركسي با توجه به علايق و آگاهيهاي خود، تعريفي از دين ارايه كرده است. ثالثاً، تعاريف يادشده، اغلب تاريخ پيدايش اديان و ظرف تحقق عيني آن را ناديده گرفتهاند. تعريف نگارنده كه با توجه به همين نكته اخير ارايه شده است، هم با متن دين سازگار است و هم تاريخ شكلگيري و گسترش آن را ناديده نگرفته است و دستكم اديان بزرگ آسماني را بدون اشكال در بر ميگيرد.
به هر حال، خواه ارايه تعريف جامع از دين ممكن باشد و خواه نباشد، مصاديق مورد بحث دين روشن است. البته براي فرق نهادن ميان دين و ديگر افكار و عقايد، بايد به محتواي دين نظر كرد، يعني بايد به لحظات ويژه و زودگذري كه در هر ديني وجود دارد، نظر كرد.[258]
منظور از دين در اينگونه مباحث بهويژه بحثي را كه اينك بايد آغاز كنيم، يعني خاستگاه و منشأ دين، اديان بزرگ جهان مانند اسلام، مسيحيت، يهوديت، زرتشت و در مرتبه بعد، بودا و هندوست.
پرسشهاي تحليلي براي ارزيابي تعاريف دين
هر تعريفي را ميتوان با طرح پرسشهايي تحليل كرد و به ارزيابي آن پرداخت. اين پرسشها بدين قرار است:
1ـ آيا تعريف، انحصارگرا[259] است يا شمولگرا؟[260] آيا تعريف، داراي محدودة كوچك است و اديان اندكي را در بر ميگيرد يا گسترده است و اديان بسياري را شامل ميشود؟
2ـ آيا تعريف، اثباتگرا[261] است يا نفيگرا[262] و يا بيطرف.[263] يعني آيا دين، ديدگاه تأييدي دارد يا انتقادي و يا غير مشخص؟
3ـ آيا تعريف، شناختاري[264] است يا انگيزشي[265] يا عملي؟[266] آيا تعريف، با مغز سروكار دارد يا با دل يا با دست؟ (عقل، احساس، رفتار)
4ـ آيا تعريف، عيني است يا ذهني يا ميانة آن دو.[267] آيا تعريف، بر متعلق مورد توجه دين، يعني غايت دين، متمركز است يا بر موضوع دين (يعني فاعل و رفتارهاي ديني؛ مكلف) يا بر چيزي ميانة آن دو؟
5ـ آيا فلسفي است يا روانشناسانه يا جامعهشناسانه يا انسانشناسانه يا تاريخمندانه؟ (آيا تعريف با يكي از ديدگاهها يا نظامهاي عملي ـ فرهنگي برابر است؟)
پینوشتها
[1]ـ ر.ك. ملكيان، مصطفي، همان
[2]ـ Wittgensteine, Philosophical Investigation, p. 217
[3]ـ Ludwig Josef Johann Wittgensteine
[4]ـ Family Resemblance
[5]ـ cf. Wittgenstein, pp. 66ـ 67
[6]ـ Myths of Creation
[7]ـ Basic Modern PhiloSophy of Religion
[8]ـ Frederick Ferre
[9]ـ Inclusive
[10]ـ Specific
[11]ـ Cruciality
[12]ـ unspecialized
[13]ـ cf. ibid, 647
[14] ـ Religious Satanism
[15]ـ Joel Elliott
[16]ـ David Edwards
[17] ـ Neopaganism
[18]ـ Agnosticism
[19]ـ Atheism
[20]ـ Humanism
[21] ـ Ethical Culture
[22]ـ cf. Cambridge Encyclopedia 1990) Barns and Noble)
[23] ـ Wikipedia The Free Encyclopedia
[24]ـ Confucius
[25] ـ Vegetarianism
[26] ـ Smith, J.Z. on Religion
[27]ـ John Kilkins
[28]ـ Lennart Regenbro, Richard Pocklington
[29]ـ cf. Paton, H.J. The Modern Predicament, p. 59
[30]ـ Ouspensky
[31]ـ cf. Ouspensky, P.D. In Search of the Miraculous, p. 299
[32] ـ Sui Generis Phenomenon
[33]ـ V. Nackebrouck
[34] ـ Functional
[35] ـ Substancial
[36]ـ cf. J. Goody, Religion and Ritual. The Definitial Problem, British Journal of Sociology, 1961; Spiro, M. Religion: Problems of Definition and Explanation, in: M. Banton (ed.), Anthropological Approaches to the Study of Religion, London, 1966.
[37]ـ David Fridrich Strauss
[38]ـ The Old and New Faith
[39] ـ Evolutionist Atheism
[40]ـ Ibid, P. 94
[41]ـ Ibid, P. 146
[42]ـ Fridrich Nietzsche
[43]ـ cf. Nietzsche, F. Unzeitgemässe Betrachtungen. Erstes Stück: David Strauss, der Bekenner und der Schriftsteller (1873), in: F. Noetzsche, Werke in drie Bände, I, München, 1954, p. 182
[44]ـ The Whole
[45]ـ Ibidem
[46]ـ cf. Ibidem, p. 171
[47]ـ Dewey
[48]ـ cf. R. N. Bellah, The Five Religions of Modern Italy, in: R. N. Bellah ـ P. E. Hammond (eds.), Varieties of Civil Religion, San Francisco, 1980, cites socialism and liberalism among the five religions of modern Italy
[49]ـ Psalms
[50]ـ cf. J. Taylor, The Primal Vision, London, 1963, p. 90
[51]ـ Ganda
[52]ـ Jhon Taylor
[53]ـ cf. Ibid.
[54]ـ Marx, Engles, Lenin
[55] ـ Muths
[56] ـ Speculations
[57] ـ cf. About the possible similarities between religious and political behaviour, see D. Mothe, Le métier de militant, Paris, 1973; Y. Bourdet, Qu'estـ ce qui fait courir les militants?, Paris, 1976. On communist ritual in the USSR: C. Bins, The Changing Face of Power: Revolution and Accomodation of the Soviet Ceremonial System, Man, 1979, 1980; C. Lane, The Rites of Rulers: Ritual in Industrial Society ـ The Soviet Case, Cambridge, 1981
c.f. For a systematic analysis of the similarities between Sovjet Marxism and the Catholic Church, see G. A. Wetter, Der dialektische Materialismus. Seine Geschichte und sein System in der Sowjetunion, Wenen, 1952, p. 574ـ 580.
[58]ـ Luckmann
[59]ـ H. Mol
[60]ـ cf. H. Mol, Identity and the Sacred. A Sketch for a New Socialـ Scientific Theory of Religion, Oxford, 1976.
[61]ـ Dr. Scoth. H. Moore
[62] ـ Peterson
[63]ـ cf. American Heritage Dictionary
[64]ـ cf. Paul Tillich
[65]ـ Sir Julian Huxley
[66]ـ cf. Alfred North Whitehead
[67]ـ cf. Immanuel Kant
[68]ـ cf. Friedrich Schleiermacher
[69]ـ cf. John Dewey
[70]ـ cf. John Calvin
[71]ـ cf. Karl Barth
[72] ـ Descriptive
[73] ـ Normative
[74] ـ Oughtـ Should
[75] ـ Essencial
[76] ـ Functional
[77] ـ Stipulative
[78]ـ Figurative Definitions
[79]ـ Bosanquet
[80] ـ Ernest Renan
[81]ـ cf. MartinAndersenSimoFraserUniversity,s indePendent Student NewsPaper, 8, vol. 102ـ June 21, 1999
[82]ـ Byetina
[83]ـ Hansـ Sceesـ Speel
[84]ـ Propagandist Definition
[85] ـ Karl Marx
[86]ـ Karl Marx
[87] ـ Opium
[88]ـ David Edwards
[89]ـ Sigmund Freud
[90] ـ Wishfull
[91]ـ cf. Whitehead, A.N. Science and the Modern World, p. 222
[92]ـ Substantive Definition of Religion
[93]ـ Professor Parrinder
[94]ـ Pocock
[95]ـ Canon Drury
[96]ـ Rudolf Otto
[97]ـ cf. Harmondsworth, The Idea of The Holy. Penguin Books, 1950, P, 141
[98]ـ Wholly Other
[99]ـ Timelessness
[100]ـ M. Spiro
[101]ـ cf. Religion: Problems of Definition and Explanation, in M. Banton ed. Anthropological Approaches to the Study of Religion. London: Tavistock, 1966, p. 96
[102] ـ cf. M. Banton, Anthropological Approaches to the Study of Religion. London: Tavistock, 1966, p. 96
[103]ـ P. Worsley
[104]ـ cf. Worsley, P. The Trumpet Shall Sound, 311
[105]ـ cf. R. Robertson
[106]ـ cf. The Sociological Interpretation of Religion. Oxford: Blackwell, 1970, p.47
and see: R. Wallis, The Road to Total Freedom. London: Heinemann,
1976, p. 124
[107]ـ Piter Berger
[108] ـ Dramatic
[109]ـ Ecclesiastes
[110] cf. Piter Berger, 1974, 130ـ 131
[111]ـ Jhon Dewey
cf. J. Dewey, A Common Faith, New Haven, 1934
[112] ـ W. James
[113]ـ Lowie
[114]ـ Radin
[115]ـ Lowie
[116]ـ Radin
[117]ـ Supernatural
[118]ـ Superhuman
[119]ـ Otto
[120]ـ Eliade
[121]ـ cf. F. i., S. FREUD, The Future of an Illusion "and V. White, God and the Unconscious, Glasgow, 1960, p. 65,
[122]ـ F. Ponge
[123]ـ cf. F. PONGE, Méthodes, Paris, 1961, p. 41ـ 42
[124]ـ Weber
[125]ـ ر.ك. جيمز لوبا، مطالعه روانشناسي دين
[126]ـ Intellectualistic Definition
[127]ـ Eoistemologic Definition
[128]ـ Max Muller Translater of Upanishads
[129]ـ Herbert Spencer
[130]ـ cf. The Concise oxford Ditionary 1990
[131]ـ Universalist
[132]ـ Unitarians
[133]ـ Polytheistic
[134]ـ Gorge Hegel
[135]ـ cf. H.L.Mencken, Treatise on The God,s, AlfredA. Knopf, New York, Ny, 1930, revised 1946
[136]ـ Scott Hatfiled
[137]ـ Schleier Macher
[138]ـ Sir Edward Tylor
[139]ـ Durkheim
[140]ـ Spiro
[141]ـ Mc Guire
[142]ـ هل الدين الاّ الحبّ و البغض
[143]ـ Voluntaristic Definition
[144]ـ Affectivistic Definition
[145]ـ Friedrich Schleiermacher
[146]ـ Fruid
[147]ـ ر.ك. فرويد، آينده يك پندار
[148]ـ مانند عارفان
[149]ـ حافظ، 347
[150]ـ Y. Masih
[151]ـ cf. Y. Masih, Introduction to Religious Philosophy, New Delhi, 1971, p. 12
[152]ـ P.Tillich
[153]ـ cf. Paul. Tillich, Christianity and the Encounter of the World Religions, New York, 1963, p. 4ـ 5.
[154]ـ David Carpenter
[155]ـ R. N. Bellah
[156]ـ cf. R. N. Bellah, Religious Evolution, in: R. Robertson (ed.), Sociology of Religion, Baltimore, 1969, p. 263
[157]ـ cf. T. Luckmann, The Invisible Religion. The Problem of Religion in Modern Society, New York, 1967, p. 48ـ 49
[158]ـ Dr. Irving Hexham
[159]ـ Calgary
[160]ـ Alberta
[161]ـ Canada
[162]ـ Hoffding
[163]ـ William James
[164]ـ Professor G. Galloway
[165]ـ Emotional Needs
[166]ـ cf. George Galloway, The Philosophy of Religion, pp. 181, 184
[167]ـ cf. For some examples, see A. Kagame, La place de Dieu et de l'homme dans la religion des Bantu, Cahiers des Religions Africaines, vol. 3, 1969, p. 5ـ 11; D. ZAHAN, Religion, spiritualité et pensée africaines, Paris, 1970, p. 13; Okot P' Bitek, African Religions in Western Scholarship, Nairobi, 1971, p. 109; J. Mbiti, African Religions and Philosophy, London, 1969, p. 4ـ 5; G. Lienhardt, Divinity and Experience. The Religion of the Dinka, Oxford, 1961
[168]ـ Melford Spiro
[169]ـ cf. M. Spiro, Religion: Problems of Definition and Explanation, in: M. Banton (ed.), Anthropological Approaches to the Study of Religion, London, 1966, p. 95
[170]ـ cf. Okot P'Bitek, op. cit. , p. 109J.and Mbiti, op. cit. , p. 67ـ 68.
[171]ـ Lord Raglan
[172]ـ Hall Pilgrim
[173]ـ Cavanagh
[174]ـ Alfred North Whitehead
[175]ـ cf. E.S, Brightman, A Philosophy of Religion p.18
[176]ـ Don Swenson
[177]ـ Poul Connelly
[178]ـ William Barcly
[179]ـ Compound definitions
[180]ـ Mathew Arnold
[181]ـ Valuaation
[182]ـ Intensity
[183]ـ Comprehensiveness
[184]ـ Cultus
[185]ـ Ideational Elements
[186]ـ Doctrinus
[187]ـ cf. Frederick Ferre, Basic Modern PhiloSophy of Religion ,pp. 15ـ 18
[188]ـ Ibid
[189]ـ T. Luckmann
[190]ـ Invisible Religion
[191]ـ M. Yinger
[192]ـ cf. Yinger, The Scientific Study of Religion, London, 1970; M. Yinger, Religion, Society and the Individual, New York, 1957, p. 17
[193]ـ cf. ibid
[194]ـ cf. Webster,s New WorldDictionaryThirdCollege Edition
[195]ـ Matthew 22: 36ـ 39
[196]ـ Qumran Bet
[197]ـ William James
[198]ـ H.L.Mencken
[199]ـ Treatise on God
[200]ـ cf. H.L. Mencken, _Treatise on the Gods, P.2_ (NY: Alfred A. Knopf, 1930, revised 1946
[201] ـ cf. Treatise on the Gods, (NY: Alfred A. Knopf, revised 1946
[202]ـ Jerry Moyer
[203]ـ Anthony Wallace
[204]ـ Michael York
[205]ـ Spa Univer city
[206]ـ Bath, uk
[207]ـ A.C. Campbel
[208]ـ Illuminating
[209]ـ cf.A.C. Campbell, On Selfhood and Godhood, p.248
[210]ـ E. Fromm
[211]ـ cf. E. Frumm, Psychoanalysis and Religion, New Haven, 1950, p. 29
[212]ـ Scott Hatfileld
[213]ـ Definition with resptect to common aspect
[214]ـ John Hick
[215]ـ Deliverance
[216]ـ Salvation
[217]ـ Kant
[218]ـ William James
[219]ـ Matthew Arnold
[220]ـ cf. Brightman, op. cit., p. 81
[221]ـ Sir James Jeans
[222]ـ Bergson
[223]ـ Love
[224]ـ Beloved
[225]ـ cf. Henry Bergson, The Two Sources of Religion and Morality, pp. 245ـ 6
[226]ـ Comprehensive definition
[227]ـ ر.ك. جوادي آملي، عبدالله، شريعت در آينه معرفت، 94
[228]ـ cf. Peterson, P. 4
[229]ـ Shaman
[230]ـ Totemism
[231]ـ Animism
[232]ـ Polytheistic
[233]ـ cf. James A. Backford, 1980
[234]ـ Durkhim's Totemic Principle
[235]ـ cf. Merton, Social Theory and Social Structure, Tambiah,S, 1990, Chs 14 &15
[236]ـ B. Malinowski
[237]ـ Paultillich
[238]ـ Robert bellah
[239]ـ Calverton
[240]ـ W. Dupre
[241]ـ cf. W. Dupre, Religion in Primitive Cultures. A Study in Ethnophilosophy, Den Haag ـ Paris, 1975, p. 66.
[242]ـ C. Geerts
[243]ـ cf. C. Geertz, Religion as a Cultural System, in: M. Banton (ed.), Anthropological Approaches to the Study of Religion, London, 1966, p. 3ـ
[244]ـ Karl Marx
[245]ـ Keith Sweeney
[246]ـ cf. J.Huxley, Religion without Revelation, p.40
[247]ـ cf. A psychological Study of Religion, p. 234
[248]ـ Clifford Geertz
[249]ـ cf.Clifford Geertz, Religion as a Cultural System, in: M. Banton (ed.), Anthropological Approaches to the Study of Religion, London, 1966, p. 3ـ
[250]ـ cf. M. Muller, Introduction to the Science of Religion, London, 1873, p. 123: "All real science rests on classification
[251]ـ cf. S. J. Casey, Definitions of Religion: A Matter of Taste, Horizons, 1984, p. 94
[252]ـ cf. Vempeny, Ishanand, Krishna and Christ, Pune Anand, 1988, p. 4
[253]ـ cf. Bellah, five religions of modern Italy
[254]ـ cf. P. H. Vrijhof, Religion and Christian Faith: Some Sociological Comments, in: E. Van Beek ـ Sherer (eds.), Explorations in the Anthropology of Religion, Den Haag, 1975, p. 292ـ 294.
[255]ـ Pagan
[256]ـ Country Dweller
[257]ـ Rular Area
[258]ـ Mare De Hingh
[259]ـ Exclusive
[260]ـ Inclusive
[261]ـ Positivism
[262]ـ Negative
[263]ـ Neutral
[264]ـ Cognitive
[265]ـ Affective
[266]ـ Active
[267]ـ Cobjective, Subjective, Interrelational