آنكه ميخواهد به مقصدي رسد، نخست بايد آن را بشناسد و نيز به خود و تواناييهاي خود آگاه شود؛ به گردنهها و خطرات راه و نيز ابزارها و رهتوشه آن واقف گردد، آنگاه قدم در راه نهد. تا كسي خود را نشناسد و نداند كه شايستهی كيست و بايستهی چيست، شوقي در جانش پديد نيايد و تا شوقي نباشد جنبشي نخواهد بود و تا جنبش نباشد، زندگي نباشد. بدان كه تا زنده نشوي به زنده نرسي. بايد بداند كه اين دامگه حادثه، جايگاه او نيست، او شايستهی بيش از آن است كه دارد، تا خود را نجات دهد.
آدمي در خانهاي ميزيد كه يك پارچه فريبنده است؛ در هر قدمي و نگاهي، بل خاطرهاي كه چون برق از ذهنش ميگذرد، فريفته ميشود؛ سراب را آب ميپندارد و ميجويد؛ در خواب است و نميداند كه خواب است؛ خواب را با بيداري و زندگي واقعي جابهجا ميكند، از اينرو هيچگاه، تشنگياش برطرف نميشود، هيچگاه آرام نميگيرد و بالاخره هيچگاه به آنچه شايستهی اوست، دست نمييابد، پس بايد بيدار شود يا كسي او را بيدار كند.
عوامل بيداري
آنچه سبب بيداري انسان ميشود به دو دسته تقسيم ميگردد:
أـ آنچه در اختيار انسان نيست كه از جهاتي به آنچه دربارهی راه محبوبي گفتيم، شباهت دارد.
بـ آنچه كه در اختيار انسان است، بهگونهاي كه ميتواند با توجه و رعايت آن از غفلت برهد و از خواب برخيزد و به كار خويش قيام كند. عامل اول، چيزي جز خواست و اراده خدا نيست و مپرس كه چرا و چگونه، زيرا كه معلّل ساختن فعل خدا را طلب كردهاي.
عاشق نشويد اگر توانيد |
|
تا در غم عاشقي نمانيد |
اين عشق به اختيار نبود |
|
بايد كه همين قدر بدانيد |
معشوقه رضاي كس نجويد |
|
هرچند ز ديده خون فشانيد |
گاهي خدا، دلي را چنان تصرف ميكند كه سوداي هيچ ندارد، چنان دگرگون ميسازد كه دلبستگيهايش از ريشه ويران ميگردد، چنان به خود جذبش مينمايد كه گويي هرگز دلي نداشته است.
آن دل كه ز دست دلبران بربودم |
|
هرگز به كسش ندادم و ننمودم |
جانا تو به يك نظر چنان بربودي |
|
گويي كه هزارساله بيدل بودم |
بشنويد قصهی فضيل را كه با يك سخن، دل را باخت و ميدانيد كه آنكه دل ببازد، هر آنچه هست را باخته است. چنين بازندهاي، چون زنده گشته است، با «زنده» خواهد زيست. يك آيهی قرآن، «ألَميَأنِ للّذينَ آمَنوا أنتَخشَعَ قُلوبُهم لِذكر الله»،[1] با جان فضيل بن عياض چه كرد و چه آتشي در وجودش بپا ساخت كه ناگه همه دلبستگيها را به كناري نهاد. چه بدو نشان داد كه چنان واله و سرگردان، از اين عالم جز محرابي براي جنگ پيوسته با اغيار نخواست و برنگزيد؟
يك سخن نغز با پندارهاي ابراهيم ادهمچه كرد كه كاخ آمال و آرزوهايش را كاروانسرايي كه به امانت روزي چند در دست اوست، يافت؟ از رابعهی عدويه چه گويم كه گمانهها به دنبال خواهد داشت؟ نامها عوض شده است و گرنه امروز نيز فضيلها، بشرها، ابراهيمها و رابعهها كم نيستند.
مرحوم آيت الله انصاري همداني (كه به دليلي، دل به او بسته دارم) دربارهی آغاز تحوّل دروني خود و شروع سير و سلوك خود چنين فرمودند:
من به تشويق علماي همدان به ديار قم رهسپار شدم و تا آن زمان بهطور كلي با عرفان و سير و سلوك مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهري كه دستور داده شده، ميدانستم تا اينكه برايم اتفاقي پيش آمد.
يك روز در همان سن جواني كه به همدان رفته بودم، به من اطلاع دادند كه شخص وارستهاي به همدان آمده و عدهی زيادي را شيفتهی خود كرده. من به مجلس آن شخص رفتم و ديدم عدهی زيادي از سرشناسها و روحانيون همدان گرد آن شخص را گرفتهاند و او هم در وسط ساكت نشسته بود. پيش خود فكر كردم گرچه اينها افراد بزرگي هستند و داراي تحصيلات عاليهاي ميباشند، امّا اين تكليف شرعي من ميباشد كه آنان را ارشاد كنم و تكليف خود را ادا نمايم و شروع به ارشاد آن جمع نموده، نزديك به دو ساعت با آنها صحبت كردم و بهكلي منكر عرفان و سير و سلوك إلي الله به صورتي كه عرفا ميگفتند، گشتم.
پس از سكوت من، مشاهده كردم كه آن ولي الهي سر به زير انداخته و با كسي سخن نميگويد. بعد از مدتي سر بلند نمود و با ديد عميقي به من نگريست و گفت: «عن قريب است كه تو خود آتشي به سوختگان عالم خواهي زد.»
من متوجّه گفتار وي نشدم، ولي تحوّل عظيمي در باطن خود احساس كردم، برخاستم و از ميان جمع بيرون آمدم در حالي كه احساس ميكردم كه تمام بدنم را حرارت فرا گرفته است. عصر بود كه به منزل رسيدم و شدت حرارت رو به ازدياد گزارد. اوايل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذائي به بستر خواب رفتم. نيمههاي شب بيدار شدم در حال خواب و بيداري، ديدم كه گويندهاي به من ميگويد: «العارفُ فينا كالبَدر بَينَ النُّجوم و كالجبرئيل بينَ الملائكه».[2] به خود نگريستم و ديدم ديگر آن حال و هوا و اشتياقي كه به درس داشتم، در من نمانده است. كم كم احساس كردم كه نياز به چيز ديگري دارم تا اينكه مجدداً به قم آمدم.
در قم شروع به حاشيه زدن[3] بر كتاب عروة الوثقي كردم تا يك شب با خود فكر كردم كه چه نيازي به حاشيهی من است؛ بحمدالله به اندازهی كافي علمايي كه حاشيه زدهاند وجود دارند و نيازي به حاشيهی من نيست و از ادامهی كار منصرف شدم. در همان شب اين خواب را ديدم. در عالم رؤيا يك حوض بسيار بزرگ با رنگهاي مختلفي ديدم كه دور آن حوض پر از كاسههاي بزرگي بود كه بر آنها اسماء خداوند و از جمله اين آيهی شريفه: «ذلكَ فَضلُ الله يُؤتيهِ مَن يَشاءُ»[4] نوشته شده بود. وقتي من نزديك آن حوض رسيدم، جامي لبريز از آب حوض كرده و به من نوشاندند كه از خواب پريدم و تحول عظيمي در خود احساس كردم و آنچنان جذبات عالم علوي[5] و نسيم نفحات قدسيه الهي بر قلب من نواخته شده بود كه قرار را از من ربود، وجود خود را شعلهاي از آتش ديدم.
از آن به بعد به اين طرف و آن طرف زياد مراجعه كردم كه شايد دستم به ولي كاملي برسد و از وي بهرهگيري نمايم. در آن زمان عالم نحرير و ولي الهي آيت الله العظمي شيخ ميرزا جواد ملكي تبريزي (قدس سره) رحلت كرده بودند و هرچه نزد شاگردانش رجوع ميكردم، عطش من فرو نمينشست تا اينكه خود را تنها و بيچاره و مضطرّ ديدم.
سر به بيابانها و كوههاي اطراف قم گذاشتم. صبحها ميرفتم و عصرها بر ميگشتم. تا اينكه پس از چهل الي پنجاه روز تضرّع و توسل زياد به ساحت مقدس معصومين (علیهم السلام) وقتي اضطرار و بيچارگيم به حد اوج خود رسيد و يكسره خواب و خوراك را از من ربود، ناگهان پردهها از جلو چشم من برداشته شد و نسيم جانبخش رحمت، از حريم قدس الهي وزيدن گرفت و لطف الهي شامل حالم گرديد و مقصد خود را وجود مقدس خاتم الانبياء حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) يافتم و متوجه شدم در اين زمينه وجود خاتم الانبياء دستگيري مينمايد. از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل ميشدم و از حضرت بهرهگيري فراوان مينمودم.[6]
من خفته بدم ز در درآمد يارم |
|
آن چاره كنندهی غم بسيارم |
چه نيك فرمود حضرت دوست: «و رَبُّك يَخلُقُ ما يَشاءُ و يَختارُ».[7]
آنكه را خواهد، محبوب خود سازد تا همه عالم در فراق روي او، چون اسپند بر آتش بسوزند و عطر محبتشان، همهجا را فرا گيرد و آنكه را خواهد محب خود سازد تا بر ديدن ذره ذرهی عالم كه نشان از قامت رعناي او دارد، اشك ريزد و سوزد و گدازد و گويد:
رفتم به كليساي ترسا و جهود |
|
ترسا و جهود را همه رو به تو بود |
وز راه طلب شبي به بتخانه شده |
|
تسبيح بتان زمزمهی عشق تو بود |
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:
إذا دَخَلَ النّور في القلب، إنفَسَخَ و انشَرَحَ فَقيلَ يا رسول الله و ما علامةُ ذلك؟ قالَ: التَّجافي عَن دارِ الغُرور؛[8] آنگاه كه نور در دل تابيده شود، گسترده و باز ميگردد. پرسيدند: علامت آن چيست اي رسول خدا؟ فرمود: پهلو تهي كردن از خانهی فريب (دنيا).
نور معرفت كه بر دلي بتابد، چنان روشنش سازد كه بفهمد و بيابد كه تاكنون در خواب بوده است و آنچه ديده است، سرابي بيش نبوده است، پس مسير و روش زندگي خويش را چنان تغيير دهد كه حيرت ديگران را برافروزد.
اي عزيز! شگفتزده مباش. رحمت خدا را خود تقسيم كند و نه ديگران، «أهُم يَقسمونَ رحمةَ ربِّك»؛[9] به هركه خواهد آنچه خواهد، دهد.
حضرت سيد العابدين (علیه السلام) فرمودند: أنتَ الفاعلُ لِما تَشاءُ، تُعَذّبُ مَن تَشاءُ بِما تَشاءُ كيفَ تَشاءُ و تَرحَمُ مَن تَشاءُ بِما تَشاءُ كَيفَ تَشاءُ؛[10]تو آنچه خواهي انجام دهي، هركه را خواهي، به هر دليل كه خواهي و هر اندازه كه خواهي، كيفر دهي و هركه را خواهي به هر دليل كه خواهي و هر اندازه كه خواهي، پاداش دهي.
آنكس كه بود شيفته در كار تو اي دوست
ناچار كشد بر دل و جان بار تو اي دوست
شهريست پر از شيفتگان تو و هر يك
با جان و دلي پر غم و تيمار تو اي دوست
هستند فرومانده در كار تو زيراك
هر لاشه ندارد تك رهوار تو اي دوست
عوامل بيداري اختياري
عوامل بيداري كه در اختيار انسان است، بسيار است كه به برخي از آنها اشاره ميكنم:
1ـ توجه به نعمتهاي الهي
توجه به نعمتهاي الهي، خواه مادي باشد و خواه معنوي؛ خواه مربوط به ازل باشد و خواه مربوط به ابد؛ خواه مربوط به ذات خود باشد، خواه مربوط به صفات و اعراض خود؛ خواه مربوط به تكوين باشد، خواه مربوط به تشريع. توجه به نعمتها كه «أسبَغَ عليكُم نِعَمَهُ ظاهرةً و باطنَةً»[11] و فهم ناتوان از شمارش آنها. «إنْ تَعُدّوا نِعمَةَ الله لاتُحصُوها».[12]
به بدنش نگاه كند و با دقت وارسي نمايد و ببيند از ناخن پا تا موي سرش، چه نعمتها كه خدا به او ارزاني داشته است. به دور و برش بنگرد، ببيند كه چگونه خدا محبتش را در دل اطرافيان و پدر و مادر قرار داد كه آنها با تحمّل همهی رنجها و سختيها، به حضانت و تربيت او پرداختند. به جهان طبيعت بنگرد كه چه ابزارها و زمينههايي را در خدمت او قرار داده است، به فكر و علم و ايمانش بنگرد كه خدا چه نعمتهايي را براي رسيدن به همين درجه از فكر و علم و ايمان در اختيار او قرار داده است.
بالاخره در اوقات معيني به نگاه دقيق در نعمتهاي كوچك و بزرگي كه در اختيار دارد، بپردازد. اگر عضوي از بدنش ناسالم است، به هزاران جزء و عضو سالم ديگر توجه كند. اگر يك نعمت را ندارد يا كم دارد، به نعمتهاي بيشمار ديگر بنگرد كه دارد.
2ـ منّت دانستن نعمت
بداند كه اين همه نعمت كه خدا به او ارزاني داشته است، منّتي و لطفي از جانب خدا بر او بوده است و او هيچ استحقاق و طلبي براي داشتن آن نعمت نداشته است. نبود، خدا بدو هستي بخشيد؛ ضعيف و ناتوان بود، بدو قوت و توان بخشيد؛ فقير و نيازمند بود، بدو غنا و بينيازي بخشيد؛ گمراه بود او را راهنمايي فرمود. توجه به اين نكته كه نعمتهاي الهي منّتي و لطفي از جانب خدا بر بنده است، آن اندازه اهميت دارد كه خدا به بزرگترين رسولش يادآور شده است.
ألميَجِدكَ يتيماً فَآوي و وَجَدَكَ ضالاًّ فَهَدي و وَجَدكَ عائلاً فَأغني؛[13]آيا يتيم و بيپناه نبودي و تو را پناه نداديم، آيا گمگشته نبودي و راه به تو ننمايانديم، آيا نيازمند نبودي و بينيازت نساختيم؟
حضرت زين العابدين (علیه السلام) ميفرمايد:
أنا الصَغيرُ الّذي رَبَّيتَه و أنا الجاهلُ الّذي عَلَّمتَه و أنا الضّالُّ الّذي هَدَيتَه و أنا الوَضيعُ الّذي رَفَعتَه و أنا الخائفُ الّذي آمَنتَه و الجائعُ الّذي أشبَعتَه و العَطشانَ الّذي أروَيتَه و العاري الّذي كَسَوتَه و الفَقيرُ الّذي أغنَيتَه و الضعيفُ الّذي أقوَيتَه و الذَليلُ الّذي أعزَزتَه و السَقيمُ الّذي شَفَيتَه و السائلُ الّذي أعطَيتَه و المُذنِبُ الّذي سَتَرتَه و الخاطِئُ الّذي أقَلتَه و أنا القليلُ الّذي كَثَّرتَه و المُستَضعَفُ الّذي نَصَرتَه و أنا الطَريدُ الّذي آوَيتَه.[14]
مولاي من! من آن كودكم كه توام پرورانيدي و آن نادانم كه توام دانش بخشيدي و آن گمراهم كه توام هدايت كردي و آن خوار و ذليلم كه توام عزت و رفعت دادي و آن ترسانم كه توام ايمن ساختي و آن گرسنهام كه توام سير كردي و آن تشنهام كه توام سيراب كردي و آن برهنهام كه پوشاندي و فقيري كه بينيازش كردي و ناتواني كه توانايياش دادي و ذليلي كه عزيزش گردانيدي و مريضي كه شفا بخشيدي و سائلي كه به او عطا كردي و گنهكاري كه بر گنهش پرده پوشيدي و خطاكاري كه عذرش پذيرفتي و اندكي كه بسيارش نمودي و مغلوب و ناتواني كه ياريش كردي و آوارهاي كه جايگاهش دادي.»
به گفتهی اهل معرفت، «مُلاحَظَةُ النّعمِ الظاهرةِ و الباطنةِ … ثُمّ التَفَرُّغ إلي معرفةٍ أنّها مِن الله علي سبيلِ الامتِنان و المَوهِبَةِ لا علي سبيل الاستحقاقِ و المجازاة، فإنّها حُظوظٌ و قسمٌ قدّرت في الأزل قبلَ وجودِنا».[15]
به كمالات وجوديت بنگر كه چنان تو را آفريدم كه خالق تو «أحسن الخالقين»[16] نام گرفت. آنگونه تو را آفريدم و كمال و جمال عطا فرمودم كه خوبان جهان به نزد تو زانو زدند.
منشور كمال حسن تو بنوشتند |
|
خوبان جهان به پيش رويت زشتند |
مگر نداني كه آسمانيان، نظارهگر حُسن روي تو بودند و هستند. گرچه تو تغيير منزل دادهاي، و آنان در جايگاه رفيع ماندند و تو به حكم «ظلوم» بودن به منازل پست و وضيع آمدهاي، ولي جاي تو در هر صورت، اينجا نيست. تو چون ماه در ميان ديگر سياراتي، چون خورشيد در ميان ستارگاني، چون طاووس در ميان مرغاني، چون بلبلي در ميان زاغاني، اينهمه نعمت، بدون استحقاق و طلب ارزاني تو شده است.
خيز تا ترك اين جهان گيريم |
|
سودا و سر بسر زيان گيريم |
ما كه طاووس باغ قدس وييم |
|
برتر از سدره، آشيان گيريم |
بايد پيوسته بينديشيم كه اين نعمتهاي بيحد و حساب، ممكن است هميشگي نباشد، از ميان رود، نه تنها نعمتي نميماند كه من و مايي نميماند. نبودهايم و اينك هستيم، دور نيست كه باز هم نباشيم، كه فناء و نابودي و هلاكت، مهري آسماني بر ذات ماست.
ألا كُلُّ شَئٍ ما خَلا الله باطلٌ |
|
و كُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زائلٌ[17] |
هان، جز خدا همه هالك و از ميان رفتنياند و هر نعمتي به ناچار نابودشدني است. اين راستترين شعر عرب است.
بنگر كه بياستحقاق چه جاه و مقامي و جمالي يافتهاي كه خداي بزرگ رقيب توست. نگفت رقيب آسمان و زمين، يا رقيب عرش و كرسيام. گفت رقيب شمايم. «إنّ الله كانَ بِكُم رَقيباً».[18]
زيرا كه رقيب شرط صاحب جمال است و هيچ موجود را آن جمال نيست كه توراست،[19] چون ساختهی بيواسطهی دست صاحب حسن و جمالي و خدايت دربارهی تو فرمود: «لَقد خَلَقنا الانسانَ في أحسَنِ تَقويم».[20]
تو خود نيز نداني كه چه جمال و كمالي داري وگرنه اينچنين به تيمار اسب و قاطر نميپرداختي. «روي كه نظارهگاه خلق است بدين نيكويي بياراستم، دلي كه نظارهگاه خود كردم، بنگر كه چگونه بياراستم»؛[21] «و عُرِضوا علي ربِّكَ صَفّاً»،[22]همه به صف كشيده، تا خدا تماشايشان كند. بايد چه زيبا باشد كه خدايش تماشايش كند!
اما جاه و مقام تو، همان بس كه تو را آفريدم تا وي را بشناسي، با اينكه ملائك، ملكوتيان و جبروتيان بودند، كروبيان و مهيّمان پيش از تو در حضور او غنوده بودند، يك لحظه چشم از او برنگرداندند، ولي او ديگري را طلب كرد و آفريد و مقامي بدو بخشيد تا ياراي شناخت وي را داشته باشند. آنان را خليفه خويش در زمين نمود تا كه شايد وي را بشناسند. «پادشاه را پادشاهان شناسند، «ثُمَّ جَعَلناكُم خَلائفَ و جَعَلَكُم مُلوكاً».[23]ـ[24]
نيك بينديش كه نه فقط تاج كرامت بر سر تو نهاد، بلكه هركه نسبتي با تو يافت، عزّت و كرامتي از او يافت. تو را با همه لغزش و ضعف، نه تنها پسنديد، بلكه هرچه با تو پيوندي يافت، به ضيافت او راه يافت. مگر ديگران چه كردند كه چنان رانده شدند كه هرگز باز نگردند و تو نيز رانده شدي، چرا بازگشتي و پذيرفته شدي؟ بل بر سدره تكيه زدي؟ بل هرچه با تو بود پذيرفته شد و صدرنشين شد.
«سگي قدمي چند از پي شما برداشت، ما صدر او را به صدرهی خصوصيت بياراستيم و در ضيافت اين اضافت آورديم كه «و كَلبُهم باسِطٌ ذِراعَيهِ بالوَصيدِ»؛[25] و ملكي هفتصد هزار سال در روضهی رضاي ما بلبلوار، الحاح تسبيح بر ريحان تقديس بركشيده بود، چون به شما به نظر شرّ نگريست، نحس فلكش گردانيديم، تا معلوم گردد كه دولت به لطايف است نه به وظايف».[26]
اگر نيك در نعمتهايي كه تو را فرا گرفته بنگري، به از اين خواهي بود كه هستي و گر بداني كه چه داري، ارزان نفروشي، بل هرگز نفروشي. مگر عبرت براي كجاست؟ مگر سوره يوسف نخواندهاي كه برادران، يوسف را به بهايي اندك فروختند. «و شَرَوهُ بِثَمَنٍ بَخسٍ دَراهِمَ مَعدودَةٍ».[27]
مگر به زشتي كردار آنها واقف نگشتهاي؟ آن كار نمونهاي بود بهر يادآوري تو، تا ديگر بار يوسف را نفروشي و چرا چنين كني؟ «اي گل فروش، گل چه فروشي براي سيم؟[28] اين چنين روي به ثمن بخس و دراهم معدود فروشند؟[29] گر نيك به خود بنگري، نكني آنچه ديگران كردند و ربّالعزة از آن تابلويي به بلندي تاريخ ساخت تا خردپيشهگان عبرت گيرند، ولي دريغا كه در بازار مكّاره، جز يوسف نفروشند و هركه ميفروشد، همو را فروشد.
تفاوت دو خطاب
اي عزيز اگر آنكه با ملائك كرد با تو كرده بود، تو نيز در آزمون مانده بودي و گر لطفي كه وي بر تو روا داشت، بر ملائك روا ميداشت، اينك آنان در سجده بر تو نبودند. گرچه تو عالم بودي، گمان نكني كه آنها عالم نبودند؛ و گر تو اسماء را از بر گفتي، گمان مبر كه تو گفتي. به خطاب بنگر كه چهها نكرد: «أنبِئوني بِأسماء هولاء إن كُنتُم صادقينَ».[30]
نگفت آدم را خبر دهيد، گفت مرا خبر دهيد. ايشان در هيبت خطاب متلاشي شدند. به آدم گفت: «أنبِئهُم بَأسمائهم»،[31] ايشان را خبر ده، نگفت با من گوي».[32] اگر خطاب وارونه بود، به يقين، جهان وارونه بود و اينك تو آنچه هستي، نبودي و آنان، آنچه نيستند، بودند. آيا سزاوار اين كرامت بودي؟ به كدامين شايستگي؟ و كدامين طلب؟ غير از اين است كه او تو را خواسته است؟ و او تو را در نعمت خويش غرق ساخته است؟ تو از خود چه داري؟ نامت، نانت، نَسَبت، هستيات از اوست، بيعنايت وي هيچيم هيچ. او تو را خواست، اين شدي. خواستِ او سرنوشتساز بود نه بودِ تو.
زان پيش كه تو خواستي، منت خواستهام
عالم ز براي تو بياراستهام
در شهر مرا هزار عاشق بيشاند
تو شاد بزي كه من تو را خواستهام
حال كه ناخواسته چنين خواسته شدهاي؛ چنان خواسته شدهاي كه همه بايد تو را بخواهند و گر نخواهند، گرچه زحمت تو ميدارند، ولي بيش از آن، عرض خود ميبرند. مگر آن لعين چه كرد كه بايد تا ابد در قهر «أعظمُ المُتَجَبِّرين»[33] بسوزد؟ مگر بيش از اعتراض بر تو، چيز ديگري بود؟ گر اعتراض بر تو نبود، با گفتگويي بل خطابي و عتابي، مشكل حلّ شده بود و آن بيچاره، اينك بيچاره نبود.
ببين چندين هزاران سال ابليس |
|
نبودش كار جز تسبيح و تقديس |
الها! تويي أكرم الاكرمين، ستّار العيوب، غفّار الذُّنوب،[34]تويي تو. با كرمت با ما چنان كردي كه ا گر خلق آن را فهم كند، همه پيرهن، قبا كنند و سر به كوه و بيابان گذارند. اي قربان آن لطف و رحمت بيپايانت كه از آن، «ظَلوم و جَهول»مان[35] ساختي و لحظهاي آبي بر آتش دلمان نهادي و سيلاب حسرت بر چشمانمان خشكاندي.
باري، اگر قدر خويش بشناسي، آنچه شايستهی توست را خواهي شناخت. اي عزيز! صاحب سرّ، كه از همه پيمان نگهداشتِ آن را گرفته است، خود افشاء آن را نخواهد. اگر «ظلومت» خوانده است و اگر «جهولت» دانسته است و اگر «عجولت»[36]نام نهاده است، همو تو را «عالمت» ساخته است، «خليفهات»[37] نموده است. سرّ است و سَر به مهر، افشاي آن زيبندهی او نيست و گر تو دستكم به «رنگ او»[38] باشي، زيبنده تو نيز نيست. آن ترّه فروش است كه بر مشتي علف، ندا ميدهد و همه را با خبر ميكند و حتي پس از مرگ «خيار قلمي» ميفروشد، اما جوهري را بر گوهرِ شب افروز ندا كردن و بانگ زدن محال است؛ گوهر را در درج نهند كه كس نبيند. اگر ظلوم و جهولم، اين امانت با ما چه ميكند؟
حاصل آنكه، بدان كه غرق در نعمتهاي بياندازه الهي هستي و از خود، شايستگي آنها را نداشتي. اگر شايستهاي، به خاطر تاج كرامتي[39] است كه بر سر تو نهادهاند.
3ـ ناتواني از سپاس نعمت
خود را از انجام سپاس اين همه نعمت ناتوان ببين و بدان كه هرچه كني، باز شكر آن را ادا نكردهاي. بدين خاطر كه نعمتها بياندازه است. نعمت بياندازه، شكر بياندازه خواهد. آيا تو بر انجام شكر بياندازه توانايي؟ با كدام ابزار و وسيله؟ مگر نه اين است كه آنچه داري از او داري. اگر خواهي با زبان نعمت او را سپاس گويي، زبانت نعمتي است از او كه به تو ارزاني داشته است و اگر با دستت خواهي چنين كني، آنهم نعمت اوست، بلكه تو خودت، نعمت و لطف اويي. پس چگونه سپاس گويي؟ با نگاه به اندازهی شمارهناپذير نعمتها و ضعف و ناتواني خود، بايد بداني بل بيابي كه در ترك شكر مقصّري نه قاصر، حتي اگر با فكر و رفتار و گفتارت پيوسته در سپاسگذاري باشي، تا چه رسد كه چنين نباشي.
شكر منعم واجب آيد در خرد |
|
ور نه بگشايد در خشم ابد |
هين كرم بينيد و اين خود كس كند |
|
كز چنين نعمت به شكري بس كند |
سر ببخشد، شكر خواهد سجدهاي |
|
پا ببخشد شكر خواهد قعدهاي[40]
|
شكرِ پيوستهی نعمتها، سبب فزوني و وفور آنها خواهد شد. خود او فرمود:
لَئن شَكَرتُم لاَزيدَنَّكُم و لَئن كَفَرتُم إنّ عَذابي لَشديدٌ؛[41] اگر سپاسي به جاي آوريد، افزونتان كنم و گر ناسپاسي ورزيد، كيفر من دردناك است.
تو نخواندي قصه اهل سبا |
|
يا بخواندي و نديدي جز صدا |
داد حق اهل سبا را بس فراغ |
|
صد هزاران قصر و ايوانها و باغ |
شكر آن نگذاردند آن بد رگان |
|
در وفا بودند كمتر از سگان |
مر سگي را لقمهاي ناني ز در |
|
چون رسد، بر در هميبندد كمر |
پاسبان و حارس در ميشود |
|
گرچه بر وي جور و سختي ميرود
|
هم بر آن در باشدش باش و قرار |
|
كفر دارد كرد غيري اختيار[42] |
نه تنها بايد شكر و سپاس نعمتهاي ظاهري را كه همه آن را نعمت ميدانند بهجا آوريم، بلكه بايد شكر نعمتهايي را كه به ظاهر نقمت است ولي در باطن نعمت، بهجا آوريم. سختيها و بلاها و گرفتاريها از اين دسته است. چه از او جز نعمت (عام يا خاص) صادر نشود و نازل نگردد. گفته شده است: «إذا بَلَغَ العبدُ حَقايقَ اليقين، صارَ البلاءُ عندَه نعمَةً و الرَّخاءُ مُصيبةً»؛ چون آدمي به حقيقت يقين رسد، محنت به نزد او نعمت شود و نعمت، محنت.
ما بلا را به كس عطا نكنيم |
|
تا كه نامش ز اولياء نكنيم |
اين بلا گوهر خزانهی ماست |
|
ما به هركس گهر عطا نكنيم |
مردمان چنين گويند كه ايوب (علیه السلام) كه ميگفت: «مَسَّنيَ الضُرُّ»، آن توجُّع و حنين از بلا بود؛ اما محققان گفتهاند: آن توجّع از كشفِ بلا بود. زيرا كه خداوند ـ جل جلاله ـ به وي وحي فرستاد كه يا ايوب! «إنّ هذا البلاء قد اختارَه سَبعينَ ألفَ نبيّاً قبلَك فَما اختَرتُهُ إلاّ لك. فَلَمّا أرادَ الله كشفَه، فقالَ: مَسَّنيَ الضُرُّ»؛[43] اي ايوب! هفتاد هزار پيغمبر، اين بلا از ما به تضرّع و زاري بخواستند و ما در خزانهی غيب مُدَّخَر ميداشتيم خاص تو را. چون اين كلمه به سمع عشق ايوب رسيد، و حق ـ جل جلاله ـ خواست كه آن بلا كشف كند، ايوب از سر غيرت بر سر بليت گفت:«مَسَّنيَ الضُرُّ» به كشف بلا نه از بلا.[44] ديگر قصهی «فَاقضِ ما أنتَ قاضٍ»[45] ساحران فرعون را نميگويم. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
ما به اندازهی فهم و درك خويش، چيزي را عطا ميدانيم و نعمت و چيزي را بلا ميدانيم و نقمت. او كجا و اين ترّهاب كجا؟ گفتهاند كه ابوذر ميگفت: «يا حَبَّذا المَكروهات الثَّلاث، المَرَضُ و الفقرُ و الموتُ»؛[46] چه خوش است آن سه شربت ناخوشايند: بيماري و نيازمندي و مرگ.
باري تو خود گو، از عهدهی سپاس نعمتهاي بيكران الهي، برآمدهاي و ميآيي؟ اگر بر آمدهاي، به جان نعمت دست يافتهاي و گر نه، در پوست نعمت فروماندهاي و جز آنچه كه بايد چون سبوس از آرد جدا سازي، دست نيافتهاي.
شكر نعمت خوشتر از نعمت بود
نعمت بيشكر دو صد نقمت بود
شكر، جانِ نعمت و نعمت چو پوست
زان كه شكر آرد تو را تا كوي دوست
نعمت آرد غفلت و شكر انتباه
صيد نعمت كن به دام شكر شاه
ننگر كه چه داري، بنگر كه از كه داري؛ ننگر كه چه فرستاده است، بنگر، كه فرستاده است. اگر او فرستاده، نيك فرستاده است، چه اگر بلا فرستد، نيك فرستد. بلا و نيكي، چگونه جمع شود؟
و لِيُبلِيَ اللهُ المؤمنينَ منه بَلاءً حَسَناً؛[47] او به مؤمنان بلاء نيك بلكه زيبا ميفرستد.
نيك بينديش! مگر ميشود بلا نعمت نباشد، ولي زيبا باشد؟ مگر نه اين است كه آنچه از دوست رسد نيكو و زيباست؟ نكند دوست نيست؟! به خدا پناه ميبريم كه به دامن دشمنان خود پناه برده باشيم! همچون كسي كه از ترس به كام اژدها پناه برد!!
گويند: به عُزير وحي فرستاد كه يا عزير! اگر به تقدير، من تو را زردآلويي دهم، مرا شكر كن، به حقارت آن زردآلو ننگر، به آن بنگر كه آن روز كه ارزاق قسمت ميكردم، تو در ياد ما بودي.[48]
به حبيب خدا (صلی الله علیه و آله) بنگر كه چنان به عبادت بر پاي ايستاد كه پاهايش متورّم شد. بدو گفتند: «ألَيسَ قد غَفَرَ اللهُ لكَ ما تَقدَّمَ من ذَنبِك و ما تَأخَّرَ؟ قالَ: أفَلا أكونَ عَبداً شَكوراً؟»؛[49]مگر خدا گناهان گذشته و آيندهی تو را نيامرزيد؟ چرا چنين عبادت ميكني (و بدنت در سختي و رنج ميافكني)؟ فرمود: آيا بندهی سپاسگذار نباشم؟
هيچ كس از عهدهی شكر او بر نخواهد آمد. پس خود را مديون و بدهكار بدانيم نه طلبكار، شايد همين حالمان در ديد و رفتار و گفتارمان دگرگوني آورد. بدانيم كه هرچه سپاس گوييم، در واقع از نعمتهاي ديگري برخوردار شدهايم. تو خود حديث «أن اشكُر لي»[50] كه به داود (علیه السلام) خطاب شد را بخوان و بدان.
بشنويد سيد الساجدين (علیه السلام) چه ميگويد:
أفَبِلِساني هذا الكالِّ اَشكُرُك؟ أم بِغايَةِ جُهدي في عَملي اُرضيكَ و ما قَدرُ لساني يا ربّ في جَنبِ شُكرِك و ما قَدرُ عَمَلي في جَنبِ نِعَمِك و إحسانِك؛[51] خدايا! آيا با اين زبان كُند و فرومانده تو را سپاس گويم؟ يا با تمام تلاش و توانم تو را خشنود سازم؟ پروردگارم! در مقابل شكر تو، زبان من چه ارزشي دارد؟ و در مقابل نعمت و بخشندگي تو، عمل من چه جايي دارد؟
يا مولايَ بِذكرِك عاشَ قَلبي و بمُناجاتِك بَرَّدتُ ألَمَ الخَوفِ عنّي؛[52] مولاي من! با ياد تو دلم زنده ميشود و با مناجات با تو دردِ ترس از من زدوده ميشود.
اي عزيز! اگر زبان داوديِ زينتِ عبادت پيشهگان، كُند و فرومانده باشد، زبان من و تو چگونه است؟ اگر تلاش و كوشش او به حساب نيايد، تلاش و كوشش ما چگونه به حساب آيد؟ اگر زبان او در مقايسه با عظمت شكر الهي بيقدر باشد، قدر زبان خطاكار ديگران چيست؟ اگر عبادات او در مقابل احسان و جود الهي، چيزي به حساب نيايد، اعمال ما به چه حساب آيد؟
آنجا كه عقاب پر بريزد |
|
از پشهی ناچيز چه خيزد |
حاصل آنكه، غرق در نعمت بيكران خداييم؛ اين نعمتها به لطايف به ما رسيده است نه به وظايف، لطف فاعل آن را بر ما نازل فرمود نه شايستگي قابل؛ از شكر آنها ناتوانيم.
از دست و زبان كه بر آيد |
|
كز عهده شكرش به در آيد |
اينك خود را بر سر سفرهاي از نعمتهاي بيكران ميبينيم كه به هيچ روي توان جبران يا سپاس آن را نداريم؛ احساس شرمندگي!
راههاي شناخت نعمتهاي الهي
براي شناخت قدر و اندازه و ارزش نعمتهايي كه بدون استحقاق ما را فرا گرفته است، به يكي از سه راه ميتوان توجه نمود و اميدوار بود:
1ـ به وسيلهی عقل و انديشهی عميق در آن، چنانكه گفتيم.
2ـ با چشمداشت به منّتهاي بيحدّ و اندازهی الهي و با اميد به اينكه همو كه اين همه نعمت را بدون استحقاق و شايستگي به ما عطا فرمود، يكي ديگر نيز برآن بيفزايد و آن معرفت به اينكه غرق در نعمت اوييم و فهم به اينكه ما از خود هيچ نداشتيم و نداريم. اين نيز نعمتي است از نعمتهاي او كه خود عواملي دارد كه به اختصار بازگو ميكنم:
أـ خواستن و پيوسته طلب كردن آن از او.
بـ صداقت داشتن و ابراز صداقت در اين طلب، يعني در عمل نشان دهيم كه در اين خواستهمان صادقيم.
جـ توسل و تمسّك به نيكنامان و دقّت و تأمّل در زندگي علمي و عملي آنان.
3ـ توجه به زندگي اهل بلاء و عبرت گرفتن از آنان.
اگر ميخواهي به اهميت چشمانت پي بري، در حال نابينايان تأمل كن.
اگر ميخواهي به ارزش سلامتت آگاه شوي، به عيادت بيماران رو و به دقت به سختي و رنج آنان بپرداز.
اگر ميخواهي به نعمت زندگيات واقف گردي، به زيارت اهل قبور رو و به انديشه در كوتاهي دست آنها از اين جهان و بسته شدن كتاب رشد و سعادت آنها بپرداز.
اگر ميخواهي قدر مال و سرمايهات بر تو عيان شود، با فقرا و نيازمندان همنشين و همغذا باش.
اگر خواهي به قيمت آگاهيات دست يابي، در رفع نادانها كوش و از آنان كنارگيري نكن.
هر نعمتي كه خدا به تو ارزاني داشته، اگر خواهي به اهمّيت و نقش آن در زندگيات پي ببري، زندگي كساني را مورد مطالعه قرار ده كه از آن نعمت بيبهرهاند. اينجاست كه مطالعه سرگذشت اهل بلاء و مبتلايان به انواع سختيها و گرفتاريها، بسيارسودمند است و نيز سرگذشت اهل علم و ايمان، ميتواند افق تازهاي نسبت به نعمتهاي گسترده الهي كه در اختيار داريم در برابرمان بگشايد.
بايد نيك انديشه نمود كه آيا افكار و رفتار و گفتار ما شايستهی كار آن مُنعم كريم است يا نه. چنانكه ديديم او بدون شايستگي و استحقاق، ما را چنان در نعمت غرقمان ساخت كه همه عالم هستي به تماشاي حسن ازلي ما نشستهاند. ما در مقابل اين لطف بيپايان چه كردهايم؟ آيا وظيفهی بندگي انجام دادهايم؟ آيا شكر و سپاس آن را بهجا آوردهايم ؟ آيا ميتوانيم با نعمت او، شكر نعمتش را بهجا آوريم؟ بالاخره چه كردهايم؟
براي يافتن پاسخ آن بايد به گذشتهی خود نيك بينديشيم؛ آنچه كردهايم، خوردهايم، بردهايم، رفتهايم، گفتهايم، توهّم و تصور كردهايم بايد به دقت بازخواني شود؛ لغزشها و كوتاهيهايي كه در ارتباط با خالق و صاحب نعمت خويش داشتهايم، زشتيهايي كه در ارتباط با صاحبان حق خويش مانند پدر، مادر، معلّم، همسر و ديگر بندگان خدا داشتهايم، به دقت حسابرسي شود. كوتاهيهايي كه در مورد رشد و تكامل و حركت خود داشتهايم، ظلمهايي كه به خود يا ديگران داشتهايم، ستمهايي كه بر حيوانات و حتي گياهان روا داشتهايم، حقوقي كه از ديگر موجودات، جاندار و بيجان، پايمال كردهايم و بالاخره بايد يك محاسبهی دقيق و همهجانبه داشته باشيم تا معلوم شود كه اينك كولهبار ما، مايهی سربلندي ماست يا نه؟
همانگونه كه پيش از اين با اسم منعم سر و كار داشتيم و بدون استحقاق، غرق در نعمتهاي گوناگون بوديم، اگر چنين نبود و با اسم منتقم روبهرو بوديم، چه ميشد و اگر اينك چنين شود، چه ميشود؟ بينديشيم و به دقت حسابرسي كنيم كه اگر در هر روزي فقط يك خيال ناروا داشتيم، تنها يك رفتار ناپسند داشته باشيم و نيز تنها يك گفتار ناشايست داشته باشيم، اينك چند زشتي و ناپسندي در وجود ما جمع گشته است؟ و راستي! اگر چند زشتي در وجود ما پديد آيد، از چشم آنكه خواهان ماست، يا بايد خواهان ما باشد، خواهيم افتاد؟!
تو خود اگر نيازمند به ديگران نباشي و تحمّل آنها برايت الزامي نباشد، چند كردار زشت ديگران را دربارهی خودت تحمّل ميكردي؟ راستي اگر بايد با افكار و گفتار و رفتار، به هلاكت ابدي رسي، بايد چه ميكردي كه نكردي؟ چهقدر از عمر خويش، كه بزرگترين سرمايهی رشد و حركت توست، را هدر دادهاي؟ چه اوقاتي را ميتوانستي به اصلاح خود بپردازي و نپرداختي؟ چه لحظاتي را ميتوانستي نردبان رشد و سعادت خود قرار دهي، و چنين نكردي، بلكه از آنها براي سياهي و تباهي خود استفاده كردي؟
اگر با هر لغزشي در صفحهی باطنت لكّهاي سياه و ننگين و متعفّن ايجاد شده باشد، اينك چگونهاي؟ اگر با هر رفتار و گفتاري، نقطهی نفرتآوري در وجودت ايجاد كردهاي، اينك كسي ميتواند بدون نفرت به تو بنگرد؟ اگر با هر عملي، بهسوي صورت متناسب با آن رفتهاي، اينك صورت و شكل واقعي تو چگونه است؟ شنيدهاي كه رفتارهاي انسان شكل واقعي او را تغيير ميدهد؟
از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده است:
يُحشَرُ مِن اُمّتي يومَ القيمةِ عَشرةُ أصنافٍ، يَحسُنُ عندَها القِرَدَةُ و الخَنازير؛[53]ده گروه از امّت من در قيامت محشور ميگردند كه بوزينه و خوك از آنها بهتر است.
اگر كبر و غرور داري، اينك صورت واقعي تو چگونه است؟[54]شنيدهاي كه «سَنَسِمُه علي الخُرطوم»[55]به چه معناست و دماغهاي بزرگ همچون خرطوم، از آن كيست؟
شنيدهاي كه زبانهاي تيز و مردمآزار، باطن و حقيقت صاحبش را چگونه ميسازد؟
شنيدهاي كه حماقت و بلاهت با باطن آدمي چه ميكند؟
شنيدهاي كه حرامخوري چه شكلي براي انسان پديد ميآورد؟
شنيدهاي كه بخل و حسادت انسان را به چه شكلي در ميآورد؟
شنيدهاي كه مكر و فريب ديگران با باطن انسان چه ميكند؟
شنيدهاي كه بيايماني[56] چه ارمغاني براي ذات انسان به همراه دارد؟
شنيدهاي كه دروغگويي[57] چه تغييراتي در جان انسان ايجاد ميكند؟
شنيدهاي كه چهرههاي وارونه از آن كيست؟[58]
شنيدهاي كه زنجيرهاي آتشين در گردن كيست؟[59]
شنيدهاي كه چهرههاي سياه از آن كيست؟[60]
شنيدهاي كه «يومَ تَبيَضُّ وُجوهٌ و تَسوَدُّ وُجوهٌ»[61] چيست؟
شنيدهاي كه «يَمشي مُكِبّاً علي وَجهِه»[62] كيست؟
شنيدهاي كه كور و كر و لال كيست؟[63]
شنيدهاي آنانكه زبان خويش ميجوند، كيستند؟[64]
شنيدهاي آنانكه چركي از دهانشان خارج ميشود كه تعفن آن در قيامت همه را آزار ميدهد، كيانند؟[65]
شنيدهاي دستها و پاهاي بريده از كيست؟[66]
شنيدهاي آنانكه لباس از آتش پوشيدهاند، چه كردهاند؟[67]
شنيدهاي جوندگان گوشت بدن خويش كيانند؟[68]
شنيدهاي آنانكه آتش ميخورند و آتش دفع ميكنند چرا اينچنينند؟[69]
شنيدهاي شكمهاي بزرگ كه زير پاي ديگران لگدمال ميشود از كيست؟[70]
اي عزيز، بينديش كه با چه كسي در افتادهاي؟ و با خود چه ميكني؟ مخالف با بزرگ، بزرگ است، هرچند به ظاهر كوچك به نظر آيد. بدان در مخالفت با خدا، با بزرگترين در افتادهاي.
زمان انديشه
اگر قصد بيدار شدن داري، توجه به اين نكته (انديشه در بزرگي جنايت) لازم و ضروري است. پس بايد اوقاتي را به اين كار، اختصاص داد كه اشتغال فكري ديگري نداشته باشي و با ديگران سر و كار نداشته باشي. بهترين وقت براي اين منظور پيش از اذان صبح است. كارهاي روزانه و شبانه را بهگونهاي تنظيم نما كه بتواني ساعتي پيش از اذان صبح بيدار شوي و به انديشه در گذشتهی خويش فرو روي. براي اين منظور:
أـ ساعتي يا كمتر و بيشتر وسط روز استراحت نما. اگر ظهرها غذا ميخوري، پس از غذاي ظهر و اگر نميخوري، پيش از اذان ظهر، دمي بياساي و كمي بخواب.
بـ شام را يا اواخر روز يا آغاز شب تناول نما.
جـ غذايي كه براي شام انتخاب نمودهاي سبك باشد.
دـ زودتر و هنوز ساعاتي از شب نگذشته است، بخواب.
هـ پيش از اذان صبح اگر روزهاي آغازين انديشهی شبانهات است، كمتر از نيم ساعت و اگر تجربه كردهاي، حدود يك ساعت برخيز و درباره آنچه گفته شد بينديش.
وـ پيش از فرو رفتن در انديشه، آيات 189ـ 198 از سورهی آل عمران را چند بار تلاوت نما. آغاز آيات ياد شده: «إنّ في خَلقِ السّمواتِ و الارض» و پايان آن «لكِن الّذين اتّقَوا» است.
رازي است مرا با شب و رازيست عجب
شب داند و من دانم و من دانم و شب
زـ اين فكر و بهويژه فكر شبانه، براي حصول نتيجه، بايد مداوم باشد و با يك شب و چند شب، نتيجهاي (بهطور معمول) به دست نميآيد. گويند: سالي چنين كن!
تشبّه به اولياء
اي عزيز! جرم و گناه خود را كم ندانيم كه بر لغزشها و جناياتمان افزوده گردد. ببين، دوستان پاك خدا كه نه جرمي داشتهاند و نه جنايتي، چگونه به خود ميپيچيدند و چون ابر در بهاران ميگريستند. مگر اين سرور اولياء، اميرمؤمنان (صلوات الله عليه) نيست كه ميفرمايد:
آه! مِن قِلّةِ الزّادِ و طُولِ السّفَرِ؛[71] آه از كمي زاد و توشه و دوري راه.
مگر اين زينت عابدان، كه از زيادي پيشاني بر خاك نهادن، «سجّاد» نام گرفته است، نيست كه ميفرمايد:
أدعوكَ يا سيّدي بِلِسانٍ قَد أخرَسَهُ ذنبُه، رَبِّ اُناجيكَ بقَلبٍ قد أوبَقَهُ جرمُه … إذا رأيتَ مَولايَ ذُنوبي فَزِعتُ … و ما قَدرُ أعمالِنا في جَنبِ نِعمَكَ و كَيفَ نَستَكثِرُ أعمالاً نُقابِلُ بها كَرَمَك؛[72] مولاي من! تو را با زباني ميخوانم كه گناهان، آن را لال ساخته است. پروردگارا! با دلي تو را ميخوانم كه جرمش آن را فراري داده است … مولاي من! آنگاه كه به گناهانم مينگرم، وحشتم فرا گيرد … كارهاي ما در مقابل نعمتهاي تو چه ارزشي دارد، چگونه ميتوانيم كاري انجام دهيم كه با كرم تو برابري كند؟
گر همه اعمالِ صدّيقانِ اولادِ آدم، از عهد آدم تا منقرض عالم و طاعت قدسيان آسمان جمع كني، در ميزان جلالِ ذوالجلال، ذرّهاي نسنجند.[73] او كه تمام عمر به بندگي و عبادت و خدمت به بندگان خدا گذرانده است، خود را دست خالي ميبيند، ما بايد خود را چگونه ببينيم؟
زينت اهل عبادت كه پرستش خدا بدو آرايش يافته است، ميگويد: «به گناهانم كه مينگرم به وحشت ميافتم، من كيستم و ارزش من چيست؟ «ما أنا سيّدي و ما خَطَري»؛[74] ما بايد چه گوييم؟
خليل (علیه السلام) هر بار كه ذلت خود ياد كردي، آتش در سينهی او افتادي، بر خود ميلرزيدي و ميطلبيدي، جبرئيل ميآمد كه:
«الربُّ يَقرَئُكَ السّلام و يَقولُ هَل رأيتَ خَليلاً يَخافُ خليلَه؟»
خليل گفتي: «يا جَبرَئيل إذا ذَكَرتُ خَطيئَتي، نَسيتُ خُلَّتَهُ»؛[75]خدا سلامت ميدهد و ميگويد: آيا دوستي ديدهاي كه از دوست خويش بترسد؟ خليل گفتي: اي جبرئيل، آنگاه كه خطاهايم را ياد آورم، دوستي او را فراموش كنم.
تو عبادتت را با هركه ميخواهي مقايسه كن، ببين عبادت تو از كه بيشتر است و گناهانت را با هركه ميخواهي مقايسه كن، ببين گناه تو از كه كمتر است. آيا عبادت از حضرت زين العابدين (علیه السلام) بيشتر داري يا گناه از حضرت ابراهيم خليل (علیه السلام) كمتر؟! بلكه خود را با ابليس لعين مقايسه كن، عبادتت از او بيشتر است يا گناهانت كمتر؟ چه شد كه او شايستهی لعنت ابدي شد؟ جز يك ترك فرمان؟! مگر تو هيچ ترك فرمان نكردهاي؟
ببين چندين هزاران سال ابليس |
|
نبودش كار جز تسبيح و تقديس |
مگر آن لعين چه كرد كه ما نكرديم و چه نكرد كه ما كرديم. هيهات، كه اگر اميد به فضل او نبود، از رحمت بيكران او نيز مأيوس بوديم.
فَواسَوأتا علي ما أحصي كتابُك مِن عَمَلي الّذي لَولا ما أرجُوا مِن كَرمِك و سَعةِ رحمتِك و نَهيِكَ إيّايَ عَن القُنوطِ، لَقَنَطتُ عندما أتَذَكَّرُها؛[76] واي چه رسوايي است به خاطر آنچه كه كتاب تو از اعمال من شماره كرده است، اعمالي كه اگر اميد به كرم تو و گسترهی رحمت تو و نهي تو از نااميدي نبود، آنگاه كه آنها را به ياد ميآورم، مأيوس و نااميد ميگشتم.
اي عزيز! امام سجاد (علیه السلام) ميگويد: آنگاه كه به كتاب تو، كه همه كارهاي مرا ثبت كرده است، بنگرم، چه رسوايي بزرگي براي من خواهد بود؛ كاري كردهام كه اگر نااميدي كفر نبود، نااميد بودم و اگر رحمت تو گسترده نبود، مأيوس بودم.
باز هم از امام سجاد (علیه السلام) بشنويد:
أنا يا رَبِّ لمأستَحيِكَ في الخَلاء و لماُراقِبكَ في المَلاء، أنا صاحبُ الدَّواهِي العُظمي، أنا الّذي علي سَيِّدِه اجتَري، أنا الّذي عَصَيتُ جَبّارَ السّماء، أنا الّذي أعطَيتُ علي مَعاصي الجليلِ الرُّشا، أنا الّذي حينَ بُشِّرتُ بِها خَرَجتُ إليها أسعي، أنا الّذي أمهَلتَي فَما ارعَوَيتُ و سَتَرتَ عَلَيَّ فَما استَحيَيتُ و عَمِلتُ بالمَعاصي فَتَعَدَّيتُ و أسقَطتَني من عَينِك فما بالَيتُ فَبِحِلمِكَ أمهَلتَني و بِسِترِكَ سَتَرتَني حتّي كَأنّكَ أغفَلتَني و مِن عُقوباتِ المَعاصي جَنَّبتَني حتّي كَأنّكَ استَحيَيتَني[77]… فَقَد أفنَيتُ بالتَّسويفِ و اﻹمالِ عُمري و قَد نَزَلتُ مَنزِلَةَ اﻹيِسينَ مِن خَيري فَمَن يَكونُ أسوَءَ حالاً إن أنا نُقِلتُ عَلي مِثلِ حالي إلي قَبري لماُمَهِّدهُ لِرَقدَتي و لمأفرُشهُ بالعَمَلِ الصّالح لِضَجعَتي.[78]
اي پروردگارم! من همانم كه نه در خلوت از تو شرم و حيا كردم و نه در آشكار مراقب وظايف بندگيات بودم؛ من همانم كه مصيبتها و حوادث ناگوار به من رو آورده است؛ من همان بندهام كه بر مولاي خويش جرأت و جسارت نموده؛ من همانم كه خداي جبار آسمان را نافرماني كرده؛ من همانم كه بر گناهان بزرگ رشوه داده؛ من همانم كه هنگامي كه به من گناهي را مژده دادند، به سوي آن گناه شتابان رفتم؛ من همانم كه براي توبه به او مهلت دادي، ولي باز نگشتم؛ و بر من پردهپوشي كردي، باز هم شرم و حيا نكردم، و به گناه پرداختم و از حد گذراندم، و مرا از نظر انداختي، باز هم باك نداشتم، باز به حلم و بردباريت مهلتم دادي و زشتيم را در پرده داشتي تا آنجا كه گويي گناهانم را فراموش كردي و از كيفر گناهانم معافم داشتهاي، گويي از من شرم كردهاي … عمرم را به امروز و فردا و آرزوهاي باطل گذراندم و اينك به جايي رسيدهام كه از خوبي و اصلاح نفس خود به كلي نااميدم، واي اگر من با چنين حالي به قبري كه براي خوابگاه خود آن را آماده نساختهام و با عمل شايسته آن در آن بستر نگستردهام، منتقل گردم، پس بدحالتر و تبهكارتر از من كيست؟
الهي و سيّدي! إن كُنتَ لاتَغفِرُ إلاّ لاَوليائك و أهلِ طاعتِك، فَإلي مَن يَفزَعُ المُذنِبون و إن كُنتَ لاتُكرِمُ إلاّ أهلَ الوَفاء بِك فَبِمَن يَستَغيثُ المُسيئون؛[79] اي پروردگارم! اي آقاي من! اگر تو بر غير دوستان و اهل طاعتت نبخشايي، پس گنهكاران به درگه كه تضرّع و زاري كنند؟ و اگر به غير وفادارانت اكرام و احسان نفرمايي، پس بدكاران به درگه كه پناه برند؟
در مصطبهها هميشه فراشم من |
|
شايسته صومعه كجا باشم من |
هرچند قلندري و قلاّشم من |
|
تخمي به اميد و درد ميپاشم من |
با اين همه نقص و زشتي كه در خود ميبينيم و همه نتيجه انتخاب نادرست و رفتار ناپسند ماست، چه ميتوانيم بگوييم؟ اين همه نقص و اين همه ادعا؟!
آن به كه زخود سخن نگوييم |
|
دست از خود و كار خود بشوييم |
كز ناكسي و ز كمبهايي |
|
همواره به نرخ آب جوييم
|
از عربده در جهان نگنجيم |
|
گر ليف قرابهاي ببوييم |
ما خود همه جمله عيبناكيم |
|
پس عيب دگر كسي چه جوييم |
ما راه ز چاه باز ندانيم |
|
بيهوده ره هوس چه پوييم |
ناخورده هنوز زخم چوگان |
|
سرگشته شده بسانِ گوييم |
اگر كيفر زشتيهايمان را نچشيدهايم، فريب نخوريم و گمان نبريم كه خطايي نكردهايم.
«إنّما يُعَجّلُ العُقوبةَ مَن يَخشَي الفَوت»؛ كسي در كيفر شتاب ميكند كه ميترسد پس از اين نتواند كيفر نمايد و زمان كيفر بگذرد. خدا چنين ترسي ندارد. گاهي تأخير در عقوبت براي افزون شدن گناه و جنايت است و گاهي حلم و صبر خدا سبب تأخير در عقوبت ميشود. «و تُؤَخِّرُ العُقوبَةَ بِحِلمِك».[80]
از اشك و آه اولياء خدا پند گيريم و گمان مبريم كه نقطهی سفيدي در نامه خود داريم و تحفهاي براي ملك ميبريم. اگر كيفر نديدهايم، از لطف او دانيم نه از كرده خود. ما كه هستيم كه خود را با نيكان خلق خدا قياس كنيم؟
در شهر مرد نيست ز من نابكارتر
مادر پسر نزاد ز من خاكسارتر
هستم ميان حلقه دعوي ميان خلق
جاي ديگر ز حلقه در بركنارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگويتر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
هرچند دانم اين به يقين كز همه جهان
كس ر ا ز حال من، نبود حال زارتر
اين است جاي شكر كه در موقف جلال
نوميدتر كسي، بود اميدوارتر
اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمود: جَهلُ المَرءِ بعُيوبِهِ أكبرُ ذُنوبِه؛[81]بزرگترين گناه آدمي اين است كه از عيبها و نقصهاي خود آگاه نباشد.
4ـ جبران كاستيها
پس از پي بردن به نقصها و زشتيهاي انجام شده و پديد آمده، به جبران آن بپرداز و لحظهاي را از دست نده. از دست دادن حتي يك لحظه، ممكن است پيامدهاي جبرانناپذيري به دنبال داشته باشد و اندوه و حسرت جانكاهي گريبانگير شود.
يك لحظه غافل از آن شاه نباشيد |
|
شايد نظري كرد و آگاه نباشيد |
اگرچه با نگاه به بديها و زشتيهاي گذشته و عظمت خدا و ناتواني ما، اميد به جبران نداريم، ولي همان بس كه بفهميم چه كردهايم كه نبايد ميكرديم، چه شدهايم كه نبايد ميشديم و كجا بايد ميبوديم و ميرفتيم كه نيستيم و نرفتيم، شايد براي اولين تكان و جنبش، مناسب باشد. شايد سبب شود كه بفهميم از جنگ ديروز نه تنها سودي نبرديم كه سرتاسر خسارت بود و هلاكت، پس از درِ آشتي درآييم. نافرماني پارينه، زيان به كس نرساند، جز خودمان، پس به فرمان درآييم. «إنّ ربَّكم رَئوفٌ رَحيمٌ».[82]
خيز يارا تا عتاب و جنگ دينه كم كنيم
عهد امروزين به عشق و آشتي محكم كنيم
كم خوريم آرمان دي و كم كنيم اندوه روز
وز غم فردا به شادي جان و دل بيغم كنيم
باش تا سازيم سور آشتي و عاشقي
حلقه را بر در زنيم و جنگ را ماتم كنيم
عاشق و معشوق شيم و در هم آويزيم دست
يك دل و يك جان شويم و جان و دل در هم كنيم
كم زنيم از شاهراه و بر ره يك پي رويم
راه كوي عاشقان بر كوي زير و بم كنيم
پاي همّت در معالي بر سر گردون نهيم
دست نعمت بر موالي چون يم اعظم كنيم
چون جم و كاووس هر دو مستي و ميخوارگي
گه به كأس كاوسي و گه به جام جم كنيم
عوامل مؤثر در جبران كاستيها
براي شناخت نقايص خود و ايجاد ميل به جبران كاستيها نكاتي گفته شده است كه به اشاره بازگو ميكنم:
أـ شناختن عظمت خدا
براي رسيدن به اين شناخت، در اين مرحله، ميتوان به نگاه اولياء خدا به عظمت او و تسليم بودن آنها در مقابل دستورات او توجه نمود. اين چه عظمتي است كه او كه در وصفش «لَولاكَ لَما خَلَقتُ الاَفلاك»[83] گفته شده است، ميفرمايد: إلهي ما عَبَدناكَ حَقَّ عِبادَتِك؛[84] آنچنان كه شايسته توست، تو را نپرستيدم. عبادت ما شايسته ما بود نه شايسته تو. اين چه بزرگي است كه ولي كامل (علیه السلام) ميفرمايد:
و هذا ما لاتَقومُ لَه السّمواتُ و الاَرضُ يا سَيّدي فَكَيفَ لي و أنا عَبدُك الضّعيفُ الذَّليلُ الحَقيرُ المِسكينُ المُستَكين.[85]
خدايا آسمان و زمين تاب تحمّل قهر عظمت تو را ندارند تا چه رسد به من كه بندهاي ناتوان، خوار، كوچك، نيازمند و زمين گيرم.
اين چه قهري است كه زينت عابدان ميفرمايد:
«الهي لَو بَكَيتُ إليكَ حتّي تَسقُطَ أشفارَ عَيني و انتَحَبتُ حتّي يَنقَطِعَ صَوتي و قُمتُ لكَ حتّي تَتنَشِرَ قَدَمايَ و رَكَعتُ لكَ حتّي يَنخَلِعَ صُلبي و سَجَدتُ لكَ حتّي تَتَفَقّأ حَدَقَتايَ و أكَلتُ تُرابَ الاَرضِ طولَ عُمري و شَرِبتُ ماءَ الرَّمادِ آخِرَ دَهري و ذَكَرتُكَ في خِلالِ ذلك حتّي يَكِلَّ لساني ثُمّ لَمأرفَعْ طَرفي إلي آفاقِ السّماء إستِحياءً مِنكَ، ما استَوجَبتُ بِذلكَ مَحوَ سَيّئةٍ واحدةٍ من سَيِّئاتي»؛[86] خدايا! اگر در حضور تو چندان بگريم كه مژههايم بريزد و چنان زاري كنم كه نفسم بند آيد و چندان در خدمت تو بر پاي ايستم كه پاهايم آماس كند و چندان به تعظيم خم شوم كه مهرههاي پشتم فروريزد و چندان پيشاني بر خاك مالم كه چشمانم از حدقه در آيد و همه عمر خاك زمين خورم و آب خاكستر نوشم و پيوسته ياد و نام تو را بر زبان آورم تا زبانم از حركت باز ماند و از شرم، چشم سوي آسمان برندارم، هنوز سزاوار آن نيستم كه يك خطا از خطاهايم پاك شود.
معرفت به عظمت خدا و حقارت و ذلت نفس است كه از آدمي چنين ميسازد. در اين منظره، كوچكترين خطا كه ممكن است مكروه هم نباشد، بزرگترين جنايت است كه صاحب آن اگرچه چنان بگريد كه همراه با اشكهايش، مژههايش نيز فرو ريزد، چنان ركوع كند و از سرِ تعظيم خم شود كه مهرههاي كمرش از هم بگسلد، چنان سجده كند و از سرِ ذلّت به خاك درافتد كه چشمانش از حدقه در آيد، چنان كمر به بندگي ببندد كه پاهايش آماس كند، باز هم اين انسان سزاوارِ بخشش و آمرزش آن نيست. تو خود نيك بينديش كه اگر آدمي سر تا پا خطا باشد، آنهم نه خطاي كوچك، بلكه خطاها و لغزشهايي كه در بزرگي بيمانند باشد مانند شرك در عقيده و عمل، هتك حرمت بندگان خدا، آزار دل بيچارهگان، ستم به ناتوانها، دشمني اولياي خدا، همراهي با ابليس و … چگونه ميتواند از عهدهی لغزشهايش برآيد؟ بايد چگونه اشك ريزد؟ چگونه سر بر خاك نهد؟
گفت اي موسي ز من ميجو پناه |
|
با دهاني كه نكردي تو گناه[87] |
در اين منظره، گناه و خطا و نسيان همه برابر است، زيرا نشان از ناديده انگاشتن عظمت خداست. با نگاه به عظمت او، نه تنها نبايد لغزيد، بل نبايد فراموش كرد و به غفلت گراييد.
دائماً غفلت ز گستاخي دمد |
|
كه برد تعظيم از ديده رمد |
غفلت و نسيان بد آموخته |
|
ز آتش تعظيم گردد سوخته |
هيبتش بيداري و فضلت دهد |
|
سهو و نسيان از دلش بيرون جهد |
وقت غارت خواب نايد خلق را |
|
تا نبربايد كسي زو دلق را |
خواب چون در ميرهد از بيم دلق |
|
خواب نسيان كي بود با بيم خلق |
لاتُؤاخِذ إن نَسينا[88] شد گواه |
|
كه بود نسيان به وجهي هم گناه |
زانك استكمال تعظيم او نكرد |
|
ور نه نسيان در نياوري نبرد |
گرچه نسيان لابد و ناچار بود |
|
در سبب ورزيدن او مختار بود |
كه تهاون كرد در تعظيمها |
|
تا كه نسيان زاد يا سهو و خطا |
هم چو مستي كو جنايتها كند |
|
گويد او معذور بودم من ز خود |
گويدش ليكن سبب اي زشتكار |
|
از تو بد در رفتن آن اختيار[89]
|
بـ شناختن خود و آلودگيهاي آن
اگر بدانيم آنكه مظهر حسن ازلي بود، آنكه حسنش در صورت و سيرت، با عام و خاص چنان كرد كه شنيدهاي. ميگفت:
و ما اُبَرِّءُ نَفسي إنَّ النّفسَ لاَمّارَةٌ بالسّوء؛[90] من نفس خويش را مبرّا نميدانم، به يقين نفس به زشتيها بسيار فرمان دهد.
او كه در مقابل ترك يك گناه، زندان را پذيرفت، بل پسنديد و گفت زنداني كه مرا از گناه بازدارد، محبوب من است؛ «رَبِّ السِّجنُ أحَبُّ إليَّ ممّا يَدعونَني إليه»؛[91] پروردگارا! زندان به نزد من از آنچه آنان مرا بدان ميخوانند، محبوبتر است.
اگر يوسف از نفس خود چنين شكايت كند، ديگران بايد چه كنند؟ و اگر نفس يوسف چنين باشد، نفس ديگران چگونه است؟
نفس تو هر دم برآرد صد شرار |
|
كه ببينيدم منم ز اصحاب نار |
جزو نارم سوي كل خود روم |
|
من نه نورم كه سوي حضرت شوم |
همچنان كين ظالم حق ناشناس |
|
بهر گاوي كرد چندين التباس |
او ازو صد گاو برد و صد شتر |
|
نفس اين است اي پدر از وي ببر
|
نيز روزي با خدا زاري نكرد |
|
يا ربي نامد ازو روزي به درد[92] |
اگر نفس نبود، براي آدمي آزمون نبود و اگر آزمون نبود، سير و حركت و تكامل نبود. اگر نفس بود و بر آن سلطه يافتي و از مكر و فريب پيوسته و رنگارنگ آن در امان ماندي، ميتوان به آينده خويش اميد داشته باشي. تسلط بر نفس هم به آساني ممكن نشود. بدان نيكي كني، به نوعي گرفتارت كند، بدان سختگيري، به نوعي ديگر پابندت نمايد.
با لئيم نفس چون احسان كند |
|
چون لئيمان نفس بد، كفران كند |
زين سبب بُد كه اهل محنت شاكرند |
|
اهل نعمت طاغيند و ماكرند |
شكر كي رويد ز املاك و نعم |
|
شكر ميرويد ز بلوي و سقم[93] |
هرچه كنيد، او پادزهري دارد كه به آساني قابل شناسايي نيست، اين است كه معرفت به نفس از پيچيدهترين علوم است و بهترين زمينه براي معرفتِ ربّ است. با اين همه مكر و فريب و دلق و آستين، كيست كه از عهدهی شناخت آن برآيد، تا چه رسد به كنترل نمودن آن و به تسليم واداشتن آن؟
شهر را بفريبد الاّ شاه را |
|
ره نتاند زد شه آگاه را |
نفس را تسبيح و مصحف در يمين |
|
خنجر و شمشير اندر آستين |
مصحف و سالوس او باور مكن |
|
خويش با او همسر و همسِر مكن |
سوي حوضت آورد بهر وضو |
|
واندر اندازد تو را در قعر او[94] |
اگر آن صاحب حسن ازلي كه پس از شكوه از دست نفس كه به زشتيها بسيار فرمان ميدهد، نفرموده بود كه «إلاّ ما رَحِمَ رَبّي»،[95] ديگر هيچ اميد به رهايي از مكر و فريب و حيلت او نداشتيم، چه او هركه را با آنچه كه بدان مأنوس است، ميفريبد؛ اهل نماز را با نمازشان ميفريبد، اهل علم را با علمشان سر ميبُرد، اهل ثروت را با مالشان آلوده ميسازد. هركه هرچه دارد، ابزاري است براي ظهور مكر و فريب ابليس لعين، «إلاّ مَن أتي اللهَ بِقلبٍ سَليمٍ».[96] شيطان و نفس اگر يك نباشند، حتماً يك هدف و مقصد و جايگاه خواهند داشت.
نفس و شيطان بود ز اول واحدي |
|
بوده آدم را عدو و حاسدي |
آنك آدم را بدن ديد او رميد |
|
وآنك نور مؤتمن ديد او خميد[97] |
نفس و شيطان هر دو يك تن بودهاند
|
|
در دو صورت خويش را بنمودهاند[98]
|
همانگونه كه شيطان تن تو را ديد، با تن تو نيز كار دارد و به وسيله تن تو به جانت نفوذ ميكند، نفس نيز چنين است. پس ابزار نفوذِ آن دو در جانت را، از دستشان خارج ساز و سلاح از آنان برگير و خود را نجات ده. اگر بتواني به جان خويش قوّت دهي و جان خويش به آنها نشان دهي، هر دو تسليمت ميگردند، چنانكه اين نفس و آن شيطان، تسليم اولياي مخلَص خدا شدند چنانكه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود:
أسلَمَ شَيطاني عَلي يَدي؛[99]شيطان من به دست من (از آغاز) ايمان آورد.
جـ يقين به وعدهها
بالاخره باور به اينكه، آنچه به ما وعده دادهاند، راست و حتمي است، براي رهايي از زشتيهاي نفس سودمند است. براي فهم بيشتر اين نكته، تلاوت آيات قرآن مجيد كه مربوط به معاد است، بسيار مناسب است. البته اندكي همّت نيز شرط است.
آنچه تاكنون گفته شد، مقدّمات اختياري و غير اختياري بيداري بود. بار الها! تو خود به اختيار يا اضطرار، بندگانت را از خواب غفلت بيدار فرما. «إنَّكَ قَريبٌ مُجيبٌ».[100]
عوامل ديگر
اگر با عمل به آنچه گفته شد، بيداري حاصل شد، سپاس گوييم خدا را كه لطفي بزرگ از الطاف بيكرانش را سهم و نصيبمان فرمود و اگر خدايي نخواسته چنين نشد، خوانديم و دانستيم و پي كار و عادت هميشگيمان رفتيم! به اهل همّت گفتهاند كه همّت كنيد دو كار انجام دهيد تا كه شايد از غفلت برهيد:
1ـ به تنهايي و در اوقات خلوت در قبرستانها قدم زنيد، بينديشيد، با آنها سخن گوييد، از حال آنها با خبر شويد، از آنها چيزي خواهيد، كمك طلبيد، هرچه ميتوانيد گوييد و انجام دهيد تا بفهميد كه آنان دستشان از دنيا كوتاه است و آنانكه با مرگ از خواب بيدار شدهاند،[101] چگونه در حسرت ابدي فرو رفتهاند.
2ـ در پي وليّي از اولياء خدا باشيد و دست در دست او نهيد.
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
|
|
روي شيخ او را زمرّد ديده كن
|
اگر باز هم نتيجهاي به دست نيامد، آخرين راه حلّ اين است كه:
از خلق بهويژه دنياطلبان كناره گيريم، زيرا آميزش با خلق، از توجه به خدا ميكاهد و ياد مرگ را از دل ميزدايد. اگر از آميزش با مردم چارهاي نيست، با پاكان و نيكان و عالمان و عارفان دمخور باشيم، شايد كه خير و لطفي از جانب آنان بر اين رفت و آمدها نازل شود. از آرزوها، بهويژه آرزوهاي بلند كه نتيجه مكر و فريب شيطان است، پرهيز كنيم، چه آرزوي بلند نيز چون آميزش با دنياطلبان، انسان را ميفريبد و از ياد خدا غافل ميسازد و افكار و رفتارهاي ناشايست را شايسته جلوه ميدهد.
دلبستگي به غير خدا را كاهش دهيم و اگر ميتوانيم ريشهكن كنيم. البته بايد اين كار با زهد انجام شود.
از پري شكم و سيري مكرّر بپرهيزيم كه ريشهی هيجان و طغيان شهوت و غضب و شيطنت، شكم پر است. با گرسنگي، دشمنان را چنان تضعيف كنيم كه بتوانيم به آساني بر آنها مسلط شويم. از خواب خويش كم كنيم.
فرمودهاند و به تجربه نيز ثابت گشته است كه كم كردن خوراك و تحمّل گرسنگي، ريشه خواب و دلبستگي به اغيار را ميخشكاند، به شرط اينكه در اين گرسنگي، هدفي پست و غير الهي و نامقدّس وجود نداشته باشد.
با انجام اين پنج عمل و با دعاي اولياء خدا، كه همهجا ناظر و مراقب بندگان اويند و آنان را با توجه به استعدادهايشان راهنمايي ميكنند، به بيداري و اولين منزل معرفت خواهيم رسيد. ان شاء الله
دعاي اولياء
روايتي از حضرت وليّ كامل علي ابن موسي (علیه السلام) را براي اميد بيشتر به توجه اولياء در اولين منزل بازگو ميكنم:
عبدالله ابن ابان كه نزد امام رضا (علیه السلام) نشسته بود، ميگويد:
قُلتُ للرّضا (علیه السلام): اُدعُ الله لي و لاَهل بَيتي. فقالَ: أوَلَستُ أفعَلُ؟ والله إنَّ أعمالَكم لَتَعرُضُ عَليّ في كُلّ يَومٍ و لَيلةٍ. فَاستَعظَمتُ ذلكَ. فَقالَ لي: أما تَقرَاُ كتابَ الله عزّوجلّ: و قُل إعمَلوا فَسَيَري اللهُ عملَكم و رسولُه و المؤمنونَ؛[102] قالَ هو والله عليُّ بن أبي طالب.[103]
به امام رضا (علیه السلام) گفتم: براي من و خانوادهام دعا كن! فرمود: مگر چنين نميكنم؟ به خدا قسم، كارهاي شما هر روز و شب به نظر ما ميرسد. راوي گويد: به نظرم گران آمد. پس فرمود: آيا كتاب خدا را نميخواني (كه ميفرمايد): عمل كنيد كه خدا و رسول خدا و مؤمنان، اعمال شما را مشاهده ميكنند. فرمود: به خدا قسم منظور (از مؤمنان) علي بن ابي طالب (علیه السلام) است.
در روايت ديگر، يعقوب ابن شعيب از امام صادق (علیه السلام) از تفسير آيهی ياد شده پرسيد: «قالَ (علیه السلام): هُم الاَئمّةُ»؛[104] امام صادق فرمود: منظور از مؤمنان، امامانِ خاندان پيامبر (صلوات الله عليهم اجمعين) هستند.
پس اي عزيز! از دعاي خير اولياء محمّديه (صلوات الله عليهم اجمعين) غافل نباش كه گره از بسياري از كارها ميگشايد. اين نكته را يادآور شوم كه راهي را كه در پيش گرفتهاي، راهي بس طولاني است، همتي بلند و صبري بسيار ميطلبد. پيمودن اين راه به هوس راست نيايد. سالك اين راه كسي است كه بيدار شده باشد، نه آنكه به خاطر تغيير حالي يا ديدن شخص صالحي يا … اشتياق پيدا كرده باشد كه با سرعت چند قدمي بردارد و از خاصانِ اولياء گردد.
هر خسي از رنگ و گفتاري بدين ره كي رسد
درد بايد پرده سوز و مرد بايد گام زن
سالها بايد كه تا يك سنگ اصلي ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
پرهيز از نااميدي
كششهاي آني كه ريشه در غريزهی خودخواهي دارد، نميتواند كسي را در مسير الي الله راه برد و او را همراهي نمايد. شوقي است كه با اندك سختي و زحمتي فروكش ميكند. اگر خوشيهاي بندگان صالح خدا را ديدهاي و اگر آرامش شايستگان درگاه دوست را مشاهده كردهاي و اگر فضل خدا را بر اهل سلوك شنيدهاي، فريفته مباش كه سختيهاي آنها را نديدهاي، بيتابيهاي آنها را نشنيدهاي، آتش دل آنها را كه با هيچ آبي خاموش نميشود، به پندار خود نيز راه ندادهاي. عُسر و يُسر اهل سلوك با هم است، به هردو بنگر، آنگاه قدم در راه گذار.
بيرون ز تحيّر اي پسر چيست بگوي
واقف نشوي بر كار جهان، كيست بگوي
هرگز به خوشي كسي شبي زيست؟ بگوي
كو روز دگر به زار نگريست بگوي
گريهها و بيتابيهاي آنها، آتش به جان هر بيننده ميزند. مگر نه اين است كه خشيت كه نسبت خوف با آن، مانند جهنّم است نسبت به شعلهی رو به خاموشي يك شمع، از آنِ دانايان است كه «إنّما يَخشَي اللهُ مِن عِبادِهِ العُلماء»،[105] پس نيك نظر كن كه راه امروز و فردا نيست، مقصد كوتهنظران و كمهمّتان نيست. آنانكه تاب تحمّل رخ پريگونهاش ندارند، به، همان كه در كوي او قدم نگذارند، چه اينكه، آنانكه از كوي دوست گذر ميكنند، بايد خطر ديدن روي دوست و عاشق شدن به موي دوست را پذيرا باشند و بتوانند سر را گوي دوست سازند.
كسي كه ميل به ديدن پاكان دارد، بايد از پاكي سهمي داشته باشد كه مهرويان را با سيهچردگان مودّتي نيست. پاكان و مطهّران را با آلودگان نسبتي نيست.
يا مكن با فيلبانان دوستي |
|
يا بنا كن خانهاي در خورد فيل |
صد البته نااميد نباشيم كه اگر با عيب قبول نخواستي كرد، با عيب نيافريدي. اميد داشته باشيم كه همين ظلوم و جهول،[106] همين كه زلّت[107] ابليس لعين، داغ پيشاني اوست، بر صدرنشينان پيشي گرفت. اگرچه خاكيم، ولي صاحبِ دلِ پاكيم. اگرچه ابليس لعين به خاكمان[108] نگريست، ولي حضرت دوست به دل پاكمان نگريست. گويي بشارتمان داد كه: «اي مشت خاك مرا باش از دل پاك، اي نطفهی مهين[109] جز مرا مگزين، اي فخّار صلصال،[110] در روضهی وصال ما به مدد اقبال ببال».[111]
همين نظرِ پاك او بود كه پاكمان ساخت، از گِل، دل ساخت، از آب گنديده ميوهاي برآورد كه شايستهی حمد و ثنايِ يار باشد. همه عالم از اسفل سافلين تا اعلي عليّين در تسبيح و تقديس اويند و تنها ما در حمد و ستايش او. حتي عرشيان كه پيوسته گرد عرش وي در طوافند،[112] قدوسّيان كه حاملان عرشند[113] و همه ملائكه[114] با حمد تسبيح گويند كه تسبيح، هر موجودي را لايق است، ولي حمد را شايسته خاصّان نمودهاند، چه در حمد شباهت به گمان آيد. اميرمؤمنان (علیه السلام) در وصف دلهاي پاك بندگان خدا كه گنجايش همه هستي را دارد، فرمود:
إنّ لله تعالي في أرضِه أوانٌ، ألا و هي القلوبُ، فأحبُّها إليه أرَقُّها و أصفاها و أصلَبُها. ثُمّ قالَ: أصلَبُها في الدّين و أصفاها في اليقين و أرَقُّها عَلي الاخوان؛[115]به يقين كه خدا در زمين ظرفهايي دارد، هان، آن ظرفها دلهايند. محبوبترين آنها نزد او، نرمترين، شفافترين و محكمترين آنهاست. آنگاه فرمود: محكمترين آنها در دين، شفافترين آنها در يقين و نرمترين آنها بر برادران.
اي عزيز، هيچ انديشيدهاي كه خدا چه بهرچه ميخواهد؟ ظرفهاي او دلهاست كه نرم است و محكم و شفاف، هيچ نظر كردهاي كه چگونه نرمي و سختي و شفافي با هم جمع گردد؟ دلها را چرا خواهد؟ تو را بر ملائك مقدم داشت، چون دل داشتي. «آن آينه، اول پارهاي گل بود، نه طعام را شايست نه شراب را، او را بر آتش گذري دادند، آنگاه از وي هم جام شراب ساختند و هم كاسهی طعام. اكنون شرط توست كه دل را بر آتش عشق گذر دهي تا شايسته طعام قربت و بايسته شراب محبّت گردد».[116] پس بسي اميد داريم كه اين دل كه ميان دو انگشت فضل و قهر رحمن است كه «القلوبُ بينَ أصبَعَين مِن أصابِعِ الرّحمن»[117] و فضل او بر قهرش پيشي دارد، كه انگشتان به رحمن نسبت يافته است، دلهايمان را به فضل و گر چارهاي نبود به تيغ قهر مجذوب خود سازد وگرچه ظاهرمان بل باطنمان به نيكبختان نميماند، ولي دل بستهايم به آنچه خود فرمود:
إنّ الرّجلَ لَيَعمَلُ بِعمَلِ أهلِ الجنّةِ و هوَ عندَ الله مِن أهلِ النّار و إنَّ الرّجلَ لَيَعمَلُ بِعَملِ أهلِ النّار و هو عندَ الله مِن أهلِ الجنّة.[118]
حيرت اندر حيرت است و تشنگي در تشنگي
گه گمان گردد يقين و گه يقين گردد گمان
گفتم كه ما آنگاه كه به خود مينگريم، عرق شرم جبينمان را ميآلايد، ولي آنگاه كه به لطف او نظر ميكنيم، تنها دو بال كم داريم تا بر فراز هستي نشينيم. دل به كَرمِ آن كريم بستهايم و چشم به رحمت آن رحيم دوختهايم و همين ما را بس است. مگر نه همين بود قصه امانت كه «فرشتگان به عظيمي امانت نگريستند، آدم به كريمي امانتنهنده نگريست. بار امانت، كريمان به همت كشند نه به قوّت. چون او بار برداشت (حملها)، خطاب آمد كه «حَمَلناهُم في البَرِّ و البَحر؛ هَل جَزاءُ الاحسانِ إلاّ الاحسان».[119]،[120]
اگرچه آدم امانت برداشت ولي خداي او، وي را با امانتش برداشت كه پاداش نيكي جز نيكي نباشد. ببين درختاني كه محكمترند، بارشان خردتر و آنكه ضعيفتر، بار او شگرفتر چون كدو … به آن ضعيفتر با بار شگرفتر گفتند: بار بر فرقِ زمين نه، تا عالميان بدانند هرجا ضعيفي است، مربّي او لطف حضرت است.»[121]
اگر بار امانت كشيدن، نين است، يعني با لطف صاحب امانت است، پس همه امانتهاي عالم را بياوريد، نه بر پشت ما بل بر چشم ما نهيد كه او خود حمل ميكند و شرافت و كرامتش بر ما ميماند. پس با همه ضعف، وحشتي نداريم كه همه كدو ديدهايم. آن بيچاره كه نديده بود، گرفتار شد و مجروح و پشيمان. چگونه و با چه بياني بايد ما را مطمئن سازد كه نترسيد، نهراسيد، بياييد كه من منتظر شمايم، بياييد كه زاد و توشهی سفر از من است. اين بيان ما را بس نيست كه: «كَتَبَ عَلي نَفسِه الرّحمةِ»؛[122] او رحمت را بر خود واجب و ضروري ساخته است، رحمت او واجب شدني نيست، او عين رحمت است. رحمتطلبان! برخيزيد، پاي در ركاب نهيد كه فقط نام تو بايد باشد. يك آري[123] كه بيشتر نگفتيم. آنهم كه به ياد نداريم، خدا هم كه حكيم است، سخن مست و سست و نادان را، سخن عاقل و هوشيار نداند، ولي چرا چنين نشد. گويي همين مشتي گِل، ميتواند آن شود كه خدا از آفرينش خواسته است.
گر من سخني بگفتم اندر مستي |
|
اشتر به قطار ما چرا دربستي |
سرزنش از روي محبت
از سرزنش دوست نرنجيد كه حكايتها دارد كه براي دور ساختن مدّعيان است. مگر عشق غير از اين شايد؟! به ظاهر توبيخ است ولي در واقع تعليم است و تربيت، بل تشويق. اگر خطايي كرديم كه كرديم و اگر سرزنشمان كرد كه كرد؛ همه سرزنش نبيند، اگر يك بار به پدرمان گفت: اخرج، هزار هزار بار به ما گفت: ارجع. يك گم شو به هزار فدايت نيارزد؟!
همو كه از منزل نخستين بيرونمان ساخت، يكصد و بيست و اند هزار رسول با چندين برابر پيغام فرستاد كه برگرديد. كيست كه چنين خدايي داشته باشد و اميد رسيدن به مقصد نداشته باشد؟ حقاً كه اگر گفته باشد، نيك گفته است موسي كه «إلهي لي ما لَيسَ لَكَ»؛[124] كسي دارم كه تو نداري، من تو را دارم و تو شريك نداري. كدام سرمايه از اين بيشتر. كدام اميد از اين فزونتر، اين سرمايه كدام فقر را نميپوشاند، اين قوّت كدام ضعف را جبران نميكند؟ به ضعف و سستي خود نگاه نميكنيم بل به لطف و امداد او نظر داريم.
اگر در ميان راه از مركب باز مانديم، سخن آن پيرزن را نجوا كنيم. راستي چرا پيرزن، دليل توحيد از پيرزن، دليل سلوك از پيرزن! (هيچ انديشيدهاي كه چرا.)
حكايت: پيرزني بود سوخته، نظر به مهر او دوخته، عزم او كرد با همه اندوخته. «روزي قافله فرود آمد. پيرزن را خواب برد از ماندگي، فزعي پديد آمد، مردمان قافله برفتند و پيرزن را فراموش كردند. چون بيدار شد، قافله ديد رفته، متحير بماند، سر برآورد و گفت: «الهي مِن بَيتي أخرَجتَي و إلي بيتِك ما أوصَلتَي و في الطّريقِ تَرَكتَني، فَعَلي مَن أحَلتَني»؛[125] از زاويه خود برانگيختي و به خانه خود نرسانيدي و در راهم رها كردي، آخر بگو به كيم حوالت ميكني».
اگر شناختِ ما از او به خودِ اوست، چنانكه شناختِ دوستان او به خود اوست، چنانكه امام سجاد (علیه السلام) فرمود: بِكَ عَرَفتُكَ و أنتَ دَلَلتَني عليك و دَعَوتَني إليكَ و لَولا أنتَ لمأدرِ ما أنتَ؛[126] خدايا! تو را به تو شناختم، تو خود را به من شناساندي، تو خود مرا به سوي خودت رهنمون شدي و به سوي خود دعوت كردي. خدايا! اگر تو نبودي من چه دانستم كه تو كيستي. ما نه تنها تو را به تو يافتيم، بل خود را نيز به تو يافتيم.
اگر علم ما اينگونه است، طاعت ما نيز چنين است. به يقين با رحمت او به طاعت رسيديم، نه با اطاعت او به رحمت.
ما ضعيفيم و ناي حركت نداريم؛ رسولان او كه ما را به سوار شدن بر كشتي ميخوانند كه چنين نيستند. نميتواني راه بروي، بر كشتي كه ميتوان سوار شوي![127] اگر نتواني، دست در دست كشتيبان نه، او تو را بر كشتي سوار خواهد كرد. وقتي كه او به پيامبرش ميگويد: «لَيسَ لَكَ مِن الاَمرِ شَئٌ»،[128] ما كه باشيم كه مدعّي تاب و توان و همت و اراده باشيم. اگر او را به ترس، نه با تير و كمان و نيزه و پهلوان كمك ميكند كه «نُصِرتُ بالرُّعبِ»،[129] پس ميتواند ديگران را نيز از فرو ماندن در گردنهها باز دارد، كار او هميشه همين بوده است. مگر يوسف را كه در چاه انداختند، كسي را براي نجات او نفرستاد؟ «فأرسَلوا وارِدَهم فَأدلي دَلوَه».[130] پس حتماً ما را كه با خطاب «اهبِطُوا»[131] در اين چاه ظلماني فرو فرستاده است، پيامي، ندايي، اميدي، چيزي بر ما خواهد فرستاد و به يقين فرستاد كه فرمود: «تَتَنَزَّلَ عليهم الملائكة».[132] اين همه مَثَل و تمثيل كه بر زبان حبيبش جاري ساخته است بيجهت نيست. بشنويد كه مادر موسي، موسي را به او تسليم كرد، ديدي كه با وي چه كرد؟[133] مادر مريم، مريم را به امانت به خانه او سپرد، ديدي كه چگونه از او پاس داشت؟[134] بارالها! ما خود را به تو ميسپاريم و در راه تو از تو كمك ميطلبيم.
پینوشتها:
[1]ـ حديد، 16
[2]ـ در روايت آمده است: النّبي بينَهم كَالبَدرِ بينَ النّجوم؛ بحار الانوار، 15، 349
[3]ـ حاشيه زدن، فعاليتي علمي است كه نشاندهنده اجتهاد در فقه است.
[4]ـ مائده، 56
[5]ـ ملكوتي
[6]ـ در كوي بينشانها، صص21-25
[7]ـ قصص، 68
[8]ـ نقل از: أعلام الدين، ص241؛ روضة المتقين، ج2، ص242
[9]ـ زخرف، 32
[10]ـ بحار الانوار، 98، 85
[11]ـ لقمان، 20
[12]ـ ابراهيم، 34
[13]ـ ضحي، 7ـ8
[14]ـ بحار الانوار، 98، 85
[15]ـ عبد الرزاق كاشاني، شرح منازل السائرين، ص36
[16]ـ مؤمنون، 14
[17]ـ نقل از: محاسبة النفس، 86
[18]ـ نساء، 1
[19]ـ روح الارواح، ص375
[20]ـ تين، 4
[21]ـ روح الارواح، ص376
[22]ـ كهف، 48
[23]ـ يونس، 14
[24]ـ روح الارواح، همان
[25]ـ كهف، 18
[26]ـ روح الارواح، ص558
[27]ـ يوسف، 20
[28]ـ روح الارواح، ص568
[29]ـ همان، 569
[30]ـ بقره، 31
[31]ـ همان، 33
[32]ـ روح الارواح، ص625
[33]ـ مصباح المتهجّد، 578
[34]ـ همان، 584
[35]ـ احزاب، 72
[36]ـ اسراء، 11
[37]ـ بقره، 30
[38]ـ همان، 138
[39]ـ اشاره به كريمه «لقد َكرَّمنا بَني آدم»، اسراء، 70
[40]ـ مثنوي معنوي، دفتر سوم، 2-2670
[41]ـ ابراهيم، 7
[42]ـ مثنوي معنوي، همان، 282ـ287
[43]ـ انبياء، 83
[44]ـ روح الارواح، ص111
[45]ـ طه، 72
[46]ـ روح الارواح، ص113
[47]ـ انفال، 17
[48]ـ روح الارواح، ص141
[49]ـ تلمساني، شرح منازل السائرين، ص55
[50]ـ لقمان، 14
[51]ـ مصباح المتهجّد، 591
[52]ـ همان
[53]ـ با اندكي تفاوت، قرّة العُيون، 464؛ علم اليقين في أصول الدين، 901
[54]ـ بحار الانوار، ج7، ص201 و ص216؛ ج10، ص178
[55]ـ قلم، 16
[56]ـ بحار الانوار، ج7، ص192
[57]ـ همان، ص218
[58]ـ همان، ص49
[59]ـ همان، ص192؛ ج38، ص10
[60]ـ همان، ص194
[61]ـ آل عمران، 106
[62]ـ ملك، 22
[63]ـ بحار الانوار، ج79، ص253
[64]ـ همان، ج7، ص89
[65]ـ همان
[66]ـ همان
[67]ـ همان
[68]ـ علامه تهراني، معادشناسي، ج2، ص327
[69]ـ همان
[70]ـ همان، ص328
[71]ـ نقل از: منهج الصادقين، ج4، ص324
[72]ـ مصباح المتهجّد، 584
[73]ـ روح الارواح، ص574
[74]ـ امالي صدوق، 182؛ مصباح المتهجّد، 589
[75]ـ روح الارواح، ص584
[76]ـ مصباح المتهجّد، 590
[77]ـ همان589
[78]ـ همان
[79]ـ همان
[80]ـ همان
[81]ـ الارشاد، 1، 299؛ كنز الفوائد، 1، 279
[82]ـ نحل،47
[83]ـ نقل از: النقض، ص478؛ اخلاق ناصري، ص63؛ مشارق انوار اليقين، ص31
[84]ـ نقل از: عجايب المخلوقات، ص45؛ خلاصة المنهج، ج2،ص347؛ آداب النفس، ج1، ص308
[85]ـ مصباح المتهجّد، 847
[86]ـ صحيفه سجاديه، همان، صص59-60
[87]ـ مثنوي معنوي، دفتر سوم، 180
[88]ـ بقره، 286
[89]ـ مثنوي، دفتر پنجم، 4096-4106
[90]ـ يوسف، 53
[91]ـ همان، 33
[92]ـ مثنوي، دفتر سوم، 2464-2468
[93]ـ همان، 3010-3013
[94]ـ همان، دفتر سوم،2553-2556
[95]ـ يوسف، 53
[96]ـ شعراء، 89
[97]ـ مثنوي، دفتر سوم، 3197-3198
[98]ـ همان، 4053
[99]ـ نقل از: شرح اصول كافي، ص21؛ آداب النفس، ج2، ص232
[100]ـ نقل از: بحار الانوار، ج23، ص145؛ ج90، ص185 و ص209
[101]ـ النّاس نيامٌ، إذا ماتوا انتَبَهوا، نقل از: خصائص الائمّة، ص112؛ تنبيه الخواطر، ص150؛ آغاز و انجام، ص16
[102]ـ توبه، 105
[103]ـ نقل از: اصول كافي، ج1، ص219؛ بحار الانوار،ج23، ص347
[104]ـ همان
[105]ـ فاطر، 28
[106]ـ احزاب، 72
[107]ـ بقره،36
[108]ـ اعراف، 12
[109]ـ سجده، 8
[110]ـ رحمن، 14
[111]ـ روح الارواح، 204
[112]ـ زمر، 75
[113]ـ غافر، 40
[114]ـ شوري، 42
[115]ـ مانند آن، نقل از: بحار الانوار، ج70، ص56 و ص60
[116]ـ روح الارواح، 204
[117]ـ مانند آن، نقل از: بحار الانوار، ج70، ص53؛ ج75، ص48
[118]ـ با اندكي تفاوت، بحار الانوار، ج103، ص200؛ اصل جعفر ابن محمد الخضرمي، 67
[119]ـ رحمن، 60
[120]ـ روح الارواح، ص205
[121]ـ همان
[122]ـ انعام، 12
[123]ـ اعراف،172
[124]ـ روح الارواح، ص562
[125]ـ همان، ص575
[126]ـ مصباح المتهجّد، 582
[127]ـ مَثَلُ أهلِ بَيتي كَسَفينةِ نوح
[128]ـ آلعمران، 128
[129]ـ نقل از: المبسوط، ج4، ص154؛ مجمع البيان، ج1، ص519
[130]ـ يوسف، 19
[131]ـ بقره، 36
[132]ـ فصلت، 30
[133]ـ قصص، 28
[134]ـ آلعمران، 35