منزل دوم؛ توبه

 اين اولين منزل سالكان پس از بيداري است و در هر صورت و همه حالات، طي و گذر از آن واجب است. بدين معني كه براي رسيدن به سعادت اخروي، از آن گريزي نيست. زيرا انسان هيچ‌گاه بدون گناه يا تصميم بر گناه يا غفلت يا كوتاهي در معرفت و عمل نيست و هر يك از اين‌ها سبب پيدايش تيرگي و تاريكي است كه براي رسيدن به منازل بالاتر نياز به استغفار دارد. پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:

‌إنّي لَيُغانَ علي قَلبي و إنّي لاَستَغفرُ الله في كُلّ يَومٍ سَبعينَ مَرّة؛[1]  همانا بر دلم گرد كدورتي نشيند و من روزانه هفتاد مرتبه استغفار مي‌كنم.

اين كدورت به خاطر معاشرت با كثرت است. همين هم‌زباني و هم‌مجلسي با فلان و فلان كدورت مي‌آورد. اگرچه قلب مبارك آن حضرت منزّه است، ولي شنيدن صداي اين و آن كدورت مي‌آورد.[2]

به هرحال، اگر اين كدورت (غين) ادامه يابد، به چرك (رين) و بستگي دل (طبع) مي‌انجامد و آيينه‌ی دل فاسد مي‌شود و انوار معارف در آن نمي‌تابد و در نتيجه به شقاوت و تيره‌روزي مي‌انجامد، از اين‌رو نياز به صيقل دارد كه آن تيرگي‌ها را بزدايد تا انوار معارف در آن بتابد و بدين وسيله به سعادت ابدي دست يابد. اين صيقل دادن، توبه نام دارد كه همان‌گونه كه صابون لباس را از چرك مي‌پيرايد، توبه جان و دل را از چرك و آلودگي مي‌پالايد.

خداوند مي‌فرمايد: ‌إنّ الحسناتِ يُذهِبنَ السيّئات؛[3] به يقين، نيكي‌ها، بدي‌ها را از ميان مي‌برد.[4]

اي عزيز! به ياد داري كه گويند: خدا «ظلومت» خوانده است و فرموده است «إنّ الانسانَ لَظَلومٌ كَفّارٌ»،[5] اينك از او بشنو كه مي‌فرمايد: «و منْ لم‌يَتُب فَاولئك هم الظّالموَن»؛[6] تنها آنان‌كه توبه نكنند، ستم‌كارانند. پس ظلوم مربوط به حال پيش از توبه آدم است؛ آدم توبه نكرده، ظلوم است، ولي آدم توبه كرده، ظلوم نيست. (مصطفي است، مرتضي است، مجتبي است) چه اين‌كه در كريمه‌ی ياد شده، ظالمان را در توبه‌نكردگان منحصر نموده است.

اگر ظلم به معناي قرار دادن چيزي در جايي غير از آن‌جا كه بايد قرار گيرد، باشد (وضع الشي في غير محلّه)، ظلم در اين بحث به معناي انجام دادن كاري است كه نبايد انجام شود و جايش نبود كه انجام گردد. با اين نگاه، آن «ظلوم» را مي‌تواني به معاني ديگر نيز داني. (شرح آن را بايد در جاي ديگري يافت. در بحث‌هاي دوره‌ی بصيرت، كمي آن را توضيح داده‌ايم).

 


توبه چيست؟

التّوبةُ هيَ الرُّجوعُ إلي الله تعالي بالارادةِ كَما أنّ الموتَ رُجوعٌ بغَير إرادةٍ و هيَ الخُروجُ عَن الذّنوب كُلِّها للطّالب و الذّنوبُ ما يَحجُبُك عن الله مِن مَراتبِ الدّنيا و الآخرة؛ فَالواجبُ للطّالب، الخروجُ عَن كُلِّ مَطلوبٍ سِواهُ حتّي الوجود؛ «وجودُكَ ذَنبٌ لايُقاسُ به ذَنبٌ».

توبه بازگشت ارادي به سوي خداي متعال است، چنان‌كه مرگ بازگشت غير ارادي به سوي اوست. توبه عبارت است از بيرون شدن طالب از تمامي گناهان و گناه عبارت است از هرچه از دنيا و آخرت تو را از خدا محجوب سازد. پس بر طالب واجب است كه از هر مطلوب و مقصودي، غير از خدا، حتي از بودن خويش دست شويد. چه «وجود تو گناهي است كه هيچ گناهي به آن قياس نگردد».

توبه و مرگ از اين جهت با هم برابر و همانندند كه هر دو بازگشت به خداست، هر دو خارج شدن است از هرچه غير خداست. هيچ از فناء شنيده‌اي؟! با توبه بزرگ‌ترين قدم رسيدن به آن، كه همان نرسيدن و نديدن و نجستن و نيافتن غير اوست، برداشته مي‌شود. پس از قدم نهادن در اين راه با همه‌ی گردنه‌هاي مردافكني كه دارد، وحشت نداشته باش و از تنهايي و بي‌كسي در اين بيابان ناامن پر از ديو و دد نگران نباش كه مسافر به اندازه‌ی اهميت سفرش، حرمت و مقامش، استقبال كننده دارد.

آيا سفري مهم‌تر از سفر الي الله وجود دارد؟ و آيا مسافري با حرمت‌تر و بزرگ‌تر از مهاجر الي الله وجود دارد؟ ببين و بنگر كه كسي كه قصد سفر به خانه و حرم خدا را دارد، چگونه جمعي او را بدرقه مي‌كنند و آن‌جا مقدمات آسايش و راحتي‌اش را فراهم مي‌سازند. در بازگشت كه به سوي خانواده‌ی خود باز مي‌گردد، چه برو بيايي ديده مي‌شود. يكي خانه تميز مي‌كند، يكي پرده‌نويسي مي‌كند، يكي مهمان دعوت مي‌كند، يكي خود را آماده مي‌كند و… اگر سفر به خانه‌ی خدا چنين باشد، سفر به خود خدا چگونه است؟

اي عزيز! اگر در سفر به خانه خدا با خوب و بد، انسان و حيوان همراهي، ولي در سفر به سوي خدا با دوستان ويژه خدا همسفري. با انبياء و اولياء هم‌چون ابراهيم خليل (علیه السلام) همسفري كه گفت: «إنّي مُهاجرٌ إلي رَبّي».[7]

آن‌گاه كه بر انسان‌هاي ضعيف و فقير وارد مي‌شوي، خانه برايت مهيا مي‌كنند و اسباب آرامش تو را فراهم مي‌سازند، اگر بر كسي وارد شوي كه غنيّ و بي‌همتاست، تو خود بگو براي تو چه مي‌كند. اگر بر كريم بل اكرم الاكرمين[8] وارد شوي چه مي‌كند.

براي همين است كه با همه ضعف‌ها و لغزش‌ها كه داريم كه هر يك از آن‌ها براي شرمندگي همه عالم بس است، از رجوع به سوي خدا، اگرچه با مرگ و بدون اراده باشد، باز هم سر‌خوشيم، اگرچه بسيار شرمنده‌ايم. چون سفر به ديار دوست است، خوشيم و چون شايسته‌ی دوست نيستيم، شرمنده‌ايم.

باري از اين سفرِ بس دراز وحشت نكن و نگران نباشد كه او خود، جمعي را به استقبال تو خواهد فرستاد. اين همه انبياء و اولياء و ملائكه استقبال‌كنندگان تواند. چشم باز كن ببين چه برايت كرده‌اند كه چشمه‌اي از آن، شب قدر است. گر نيك بنگري، همه شب‌ها، شب قدر است، مگر شب بي‌قدر هم وجود دارد؟ و گر بي‌حجاب نظر كني، همه روز است، شبي نيست تا قدر باشد يا بي‌قدر! تو حركت كن و در هجرت به سوي خدا از خانه برون آي، باشد كه خود خدا به استقبالت آيد. واي چه مي‌شود گر چنين شود؟!

پس توبه و مرگ هر دو هجرت به سوي خدا و بازگشت به منزل نخستين ماست كه اين همه به خاطر دوري از آن پريشان خاطر شده‌ايم و به زبان حال گفته‌ايم:

از نيستان چون مرا ببريده‌اند

 

از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

هر كسي كو باز ماند از اصل خويش

 

باز جويد روزگار وصل خويش[9]

اما تفاوت توبه با مرگ در اين است كه در سفر مرگ رنج سفر را درك نمي‌كنيم وگر درك مي‌كنيم، آن را انتخاب نكرده‌ايم، از اين‌رو يا در رشد و تكامل ما بي‌اثر است يا كم‌اثر و اگر هم مؤثر باشد، به اختيار ما نيست. ولي در سفر توبه، چون خود آن را انتخاب كرده‌ايم، سختي‌هاي آن لحظه به لحظه سبب تأثيرهاي بس عميق در وجود ما مي‌شود و اين يعني حركت به سوي كمالات و تطبيق درون با مراتب جهان بيرون.

توبه يعني بيرون آمدن از گناهان و منظور از گناه كه بايد از آن‌ها بيرون شويم، هر چيزي است كه ما را از نظر به حق و رسيدن به او باز دارد. هرچه سبب شود نتوانيم به او بنگريم و بدو توجه كنيم، گناه است. بايد چنين باشد كه به هرجا مي‌نگريم او را ببينيم. به گفته آن شوريده همداني:

به صحرا بنگرم صحراتِ وينم

 

به دريا بنگرم درياتِ وينم

به هرجا بنگرم كوه و در و دشت

 

نشان از قامت رعناتِ وينم[10]

نه اين‌كه به او بنگريم و ديگري را بينيم يا به هركه بنگريم، غير او را بينيم. آن‌كه اهل گناه است، او را كه طلبيده است، غير او را مي‌يابد، بلكه در واقع غير او را مي‌خواهد، هرچند خود نيز نداند. او وسيله است براي رسيدن به ميلي و خواهشي گذرا. آن‌كه اهل گناه نيست، هرچه مي‌طلبد و مي‌خواهد، در واقع او را خواسته است و او را مي‌يابد و نظر او بر غير نمي‌افتد.

اگر ميان تو و خدا حجابي و مانعي باشد، همان گناه تو يا نتيجه گناه توست، خواه دنيا باشد، خواه آخرت. اگر لذّتي، شهوتي، خواهش غريزه‌اي بلكه خاطره‌اي را خواهي، حجاب توست و گناه، خواه آن لذّت و شهوت و خواهش غريزه، خوردن و آشاميدن و پوشيدنِ دنيا باشد، خواه از آخرت.

آنان‌كه همّشان شكم و شهوت‌شان است، در حجابند، خواه خور و خواب دنيا طلبند، خواه آخرت. البته، حجاب‌ها با يكديگر متفاوتند و هر كس حجاب مناسب خود را دارد، از اين‌رو توبه نيز مراتب دارد، همان‌گونه كه حجاب‌ها و گناهان مراتب دارند.

از آن‌جا كه انسان در هيچ زماني بدون گناه و لغزش نيست، پيوسته بايد در حال رجوع از گناه به خدا باشد و هميشه در حال توبه باشد، زيرا كه هر مقامي و منزلي از سلوك و رجوع به حق، گناهان مناسب آن دارد، از اين‌رو توبه مناسب آن نيز لازم است، چنان‌كه فرمودند: حَسَناتُ الاَبرارِ سَيّئاتُ المُقَرَّبينِ؛[11] ابرار و نيكان كاري مي‌كنند كه به نزد آن‌ها و براي آن‌ها، پسنديده است و بر كمالات آن‌ها مي‌افزايد، ولي همان كار براي مقربان گناه به حساب مي‌آيد و ‌آنان را از مقام خويش فرود مي‌آورد.

به مهمان‌دار يا راننده اتوبوس نگاه كنيد! آن‌ها براي تميز كردن شيشه خودروي خود پارچه‌اي نمناك بر آن مي‌كشند. اين عمل براي تميز كردن آن شيشه مناسب و پسنديده است و آن را تميز مي‌كند، ولي اگر همان پارچه را بر شيشه عينك بكشند ناپسند است، زيرا آن را آلوده‌تر مي‌سازد. دل‌هاي آدميان، همانند شيشه‌ها، متفاوت است؛ چه‌بسا بتوان دلي را با عملي تميز نمود و پيراست كه آن عمل دل ديگري را سخت آلوده مي‌سازد.

 


اهمّيت توبه

از شادي خداي بي‌نياز به خاطر توبه يكي از بندگانش، مي‌توانيم به اهميت آن پي ببريم. پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: خداوند از توبه‌ی بنده‌ی مؤمنش خوشحال‌تر مي‌شود از خوشحالي مردي كه در بيابان خطرناكي كه شتر و آذوقه‌اش گم شده است. در جستجوي شتر برآمد تا آن‌كه گرما و تشنگي بيش از اندازه بر او فشار وارد ساخت. با خود مي‌گويد به همان مكان نخست بر مي‌گردم و دراز مي‌كشم تا بميرم (چنين مي‌كند) و سر بر بازوي خويش نهاده، آماده‌ی مرگ است، چشم باز مي‌كند و شتر را با آذوقه و آب نزد خود حاضر مي‌بيند. (اين انسان، چه‌قدر خوشحال و شاد مي‌شود) شادي خدا از توبه بنده مؤمنش از شادي اين شخص به مراتب بيش‌تر است.[12]

 


عموميّت توبه

توبه اختصاص به هيچ گروه و طبقه‌اي از انسان‌ها ندارد، زيرا گناه اختصاص به هيچ گروهي ندارد. چنان‌كه گفتيم، كسي نيست كه هيچ نقص و خطايي نداشته باشد، چون همه فقيرند و در ذات خود تهي از هر كمالي و مملو از نقص. اگرچه نقص‌ها و خطاها متفاوت است. مؤمن هم لغزش دارد و بايد از آن برگردد.

پس اي عزيز! اگر در گذشته و حال و پيوسته، لغزش‌ها و خطاهايت مكرّر و بسيار شده است، مأيوس نباش كه هركه هستي و با هرچه كه داري، اگر به سوي خدا باز گردي، خدايت چنان شاد شود كه قابل تصوّر نيست. گمان نبري كه تنها تو به غير او آلودي، تنها تو فرمان نبردي، تنها تو گنه كردي و اينك با چه شرمي، تنها تو توبه مي‌كني! نه چنين است.

«از كمال لطف الهي بود كه قذارتي در ديده روزگار هر عزيزي افتاد تا بازپس‌ماندگان را دستاويزي بود.

آدم (علیه السلام) در سراي عصمت به سر درآمد. ربّ العزّه اول زلّت تقدير كرد كه سراي، سراي گناه‌كاران است، تا اگر ضعيفي به سر در‌آيد، نوميد نگردد. گويد آدم در سرايِ بقا، در دارِ عطاء، در مقامِ امن، در منزل‌گاه كرامت به سر درآمد، ربّ العزّه عذر وي بپذيرفت. عجب نبود كه اگر ضعيفي در سراي فنا، در دار بلا، در عالمش اسف و عنا به سر درآيد، ربّ العزه او را هم نگيرد، بل عذرش نپذيرد.

نوح را اسير نظري كردند به فرزند كه فرزند بضعه‌ی (پاره‌ی تن) مرد است و محل محبّت و جگرگوشه و مظنّه شفقت است و آدمي بسته‌ی اوست و اگرچه روزگار نوح، روزگار صلابت بود و عهد پاكي و طهارت بود … تو اي نوح! با صلابت و طهارت خويش در روزگار عقوبت و سخط ما، با معاقبت بلا و قهر ما به سوي فرزند باز نگر، تا اگر پدري پاك‌دامن به فرزند شوريده روزگار باز نگرد، چنگ در دامن نظر تو زند.

اي ابراهيم! تو اَب (پدر) ملّتي و در خلّه‌ی خلّت دولتي و ذات نزهتي و عين عصمتي و ينبوع حشمتي … اي زفان ابراهيم در سه مقام به حكم ظاهر از جناب صدق تجنّب كن … دوم روز جشن نمرود، چون خلق به صحرا شدند و صحيح بود گفت: إنّي سقيم،[13] من بيمارم، سوم با وي حديث شكستن بتان رفت و او شكسته بود، گفت: «بَل فَعَلَهُ كبيرُهُم»،[14] اين بت بزرگ‌تر شكست. اي ابراهيم! صد هزار كلمه صدق در لباس خلّت بگفتي براي خود، براي ما سه كلمه بگوي براي بازپس‌ماندگان ذريت آدم … تا افتادگان ابناء آدم را اعتمادگاهي برد.

يعقوب را (علیه السلام) نيز در بلا افكندند … تو اي يعقوب به يوسف نگر و آويخته‌ی وي شو و راه عاشقي را به قدم مبارك خود بياراي … تا اگر عاجزي، درمانده‌اي، اسير نفسي، به اضطرار به صورتي مبتلا شود و به خلقي باز ماند، بر وي دو چيز جمع نشود: يكي بيدلي و ديگري ردّ ما و به دو بلا مبتلا نشود: يكي فراق دلدار و ديگر سخط ما.

تو سپاه‌سالار ايشان شو، تا اگر فردا افتادگان عشق و سوختگان محبّت سر از خاك برآرند، ايشان را متمسّكي بود و گويند: بار خدايا! در آن عالم از سپاه‌سالار عاشقان در گذاشتي، در اين عالم از چاكران در گذار.

اي ديده‌ی يعقوب! سوي يوسف نظري كن و اي جمال يوسف! بر سينه‌ی يعقوب بندي برنه، تا قصه‌ی عاشقي تو را به نام اَحسن القصص[15] بيرون دهيم و روزگار تو را نشانه‌ی ديده‌ی معتبران كنيم و قدم‌گاه ترا اثمد[16] حدقه‌ی متحيران و سوختگان سازيم.

اي موساي كليم! هرچند كه در عظمت خويش عزّ و كمال داري … اي دست موسي! بي‌خواست موسي در مملكت تصرفي كن و قبطي را به مشتي بيفكن تا … پس از او غافلان و جاهلان و خاطيان … اگر … به خطا خوني به ناحق ريزد و زنداني از زندان‌هاي ما بشكند، چون فردا به مقام سؤال و جواب حاضر آيند، ما از كرد او سؤال كنيم، او ديده در كمال موسي نهد و روزگار او را با چشم زخم خطاي او شفيع روزگار خود سازد.

اي ايوب! … پس از صبر بسيار ناله‌اي بكن، بگوي: «مَسَّنِيَ الضُرُّ»،[17] تا اگر در اين عالم ضعيفي را بلايي رسانيم و او طاقت كشش آن ندارد، از سر عجز و بيچارگي ناله‌اي كند، او را عذري بود.

اي درخت گندم! پيش تخت آدم سر بر آر؛ اي آرزوي شهوت گندم! به دل آدم در آي؛ اي ملعون! عنان وسوسه بر بالا دار؛ اي حوّا! تو راهنموني كن؛ اي آدم! گندم مخور و صبر كن؛ اي صبر! گرد آدم مگرد. بار خدايا! اين چيست؟ تا آدم را از تخت ناز به خاك نياز آريم و سِرِّ محبّت آشكار كنيم.

اي بنده! از معصيت بپرهيز و گرد هوا مگرد؛ اي هوي! تو عنان او بگير؛ اي دينار! تو خود را در ديده‌ی او جلوه كن؛ اي بنده! صبر كن؛ اي صبر! گرد او مگرد. بارخدايا! اين چيست؟ تا بنده را در تضرّع آريم و صفت مغفرت خود را پيدا كنيم.»[18]

اي عزيز! اگر اين گفته مقبولت نيست، باكي نيست كه گمان ماست و تأويل، مي‌توان ناديده گرفت، ولي حقاً كه خدايت از توبه‌ات چنان شاد گردد كه مادر از يافتن تنها فرزند گمشده‌اش. «چنان شاد گردد كه هر يك شما از يافتن گمشده‌اش».[19]

چه مي‌توانستي به جاي آوري كه محبوب دو عالم باشي؟ با صداي رسا به همه خلق اعلام دارد كه من «توبه‌كاران را دوست دارم»[20] و باكي نيست. من محب اويم و پنهان نمي‌كنم، از افشاي آن پرهيز ندارم. اي عزيز! اگر به سِرّ «توّابين» دست يابي، از شادي جان دهي!

 


محبّت رمزآلود

همي پندارم كه اين محبّت شديد از جانب خدا به بنده‌ی توبه‌كار، رمز و رازي دارد. اما چيست؟ ندانم. فقط دانم كه كبوتر با كبوتر فيل با فيل. تا شباهتي نباشد، محبتي راست نيايد. مگر نه اين است كه «إنّ الله جميل يُحِبُّ الجمال».[21] مگر نه اين است كه بنده‌ی توبه‌كار عيبي، نقصي، فتوري، گناهي را از خود واكرده است، پس اندكي بر جمال خويش افزوده است، باشد كه اين جمال، محبوب خدا باشد.

به زباني ديگر، اگر او خواهد كسي را طلب كند و به خود بخواند، چه بايد گويد و چه بايد كند؟ اهل اشارت كه نيستيم، خمِ ابرو كه نمي‌شناسيم، شكفتن لب كه ندانسته‌ايم تا چه رسد به شكن زلف پريشان؛ تو خود بگو كه او چگونه بايد اين بيابان‌گرد را حالي كند؟ معشوق است و تا كارد به استخوانش نرسد، عشق بر زبان نياورد؛ تو بگو او چه كند؟ او گفته است، بنده‌ی توبه‌كار! من تو را خواهم، تو هم مرا بخواه. اين عشق مفرط است كه بر زبان رانده شده است، مرا بخواه چنان‌كه من تو را خواسته‌ام كه اين خواستن دو سويه، آغاز پاي نهادن است در كوي دوست.

اي عزيز! «از كوي دوست بوي دوست آيد و از پس بوي دوست، نوبت روي دوست آيد. يعقوب اول بوي شنيد، پس به مشاهده رسيد».[22] همت بلند دار، پاي در ركاب نه، چون براق بتاز كه يوسف تنها پيراهنش را برايت فرستاد؛ «إنّ اللهَ يُحِبُّ التوّابين».[23]

زنهار كه به بوي پيراهن آرام بگيري. برخيز، كسي كه پيراهنش، پاره بافته‌اي است كه باري بر تن او بوده است، چنين يعقوب را به شوق آورد، جمال رخ يوسف با او چه مي‌كند؟ جان يوسف…!!

يارا! «تو را عجب نيايد كه از پيرهني بوي يوسف مي‌آيد تا يعقوب مي‌گويد: إنّي لَأجِدُ ريحَ يوسف.[24] ما از زواياي كليسا‌ها و بتكده‌ها بوي يوسفان امت مي‌شنويم».[25] اگر كسي گوش شنوايي مانند كليم داشته باشد، از همه‌ی ذرات جهان بانگ انا الحق مي‌شنود. اين بانك تنها از يك درخت شناخته شده نيست، همه صاحب سخنند و صاحب ورد و ذكر و تسبيح.

همچو كليم تا كه به طور دل آمده‌ايم

 

انّي انا الله از همه عالم شنيده‌ايم

تنها يعقوب چنين نبود كه بوي پيراهن او را به وجد آورد، بار سفر بربندد، به قصد ديدار جمال يوسف، در كهولت و بازماندگي، رنج سفر را به جاي شهد عسل نوش كند. همه آنان‌كه از خانه بيرون آمدند و مصداق «و مَن يَخرُج مِن بَيتِه مُهاجراً إلي الله»[26] شده‌اند، بوي پيراهن يوسف را در «إنّ الله يُحِبُّ التوّابين»[27] يافته‌اند.

مگر موسي را به كوه طور نخواستند تا در او شوري به پا كنند؟ مگر حبيب (صلی الله علیه و آله) را به قاب قوسين نبردند تا كه آتش محبّت خلق خدا به جانش اندازند كه «عَزيزٌ عليه ما عَنِتُّم».[28]

اين جمال يوسف است كه طالب عشق يعقوب است. آن پيراهن براي دو سويه كردن عشق و عاشقي است. گويي هميشه همين بوده و هست. نخست او به تمنّاي ما در ازل برخاست، آن‌گاه ما در طلب او برآمديم؛ نخست او«يحبُّهم»[29] سر داد تا ما «يحبُّونه»[30] رانديم. ما از همه‌جا بي‌خبر بوديم، محبوب در طلب محب ز روزن سر برآورد، به اين نشان كه گفت «دوستتان دارم».

از ازل پرتو حسنت ز تجلّي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

مرحوم حاج ملا احمد نراقي كه از اعاظم فقهاي اماميّه است، مي‌گويد: من مدتي را به حال سلوك و رياضت و إعراض از خلق گذراندم، بعد از مدتي حالتي به من دست داد كه اين اشعار را حاكي از لسان حالم قرار دادم:

عمريست كه اندر طلب دوست دويديم
هم ميكده هم مدرسه هم صومعه ديديم
با هيچ‌كس از دوست نديديم نشاني
از هيچ‌كسي هم خبر او نشنيديم
پس كنج خرابي ز عالم بگزيديم
تنها دل و افسرده و نوميد خزيديم
سر بر سر زانو بنهاديم و نشستيم
هم بر سر خود خرقه‌ی صد پاره كشيديم
گر تشنه شديم آب زجوي مژه خورديم
ور گرسنه، لخت جگر خويش مكيديم

تا آن‌كه در آخر اشعار خود بعد از مژده و بشارت وصال دوست گويد:

چندي كه چنين ما ره مقصود سپرديم
المنّة لله كه به مقصود رسيديم
ديديم نه پيدا اثر از كون و مكان بود
جز پرتو يك مهر دگر چيز نديديم
ديديم جهان وادي ايمن شده، هر چيز
نخلي و ز هر نخل، انا الله شنيديم[31]

پس ياران برخيزيد، پيام رسيده است، پيراهن آمده است، حال كه او پيراهن فرستاد، خود به سويش رويد كه بزرگان را رسم بر اين است. جواب پيراهن، پيراهن نيست. پيراهن نشان بود. تا كي در پاسخ گلِ رسيده از دوست، گل مي‌فرستيد؟! اگر خود تجربه نداريد، از ديگران پرسيد، اگرچه مي‌دانم، همه معناي آن گل را مي‌دانند!!

پس چرا منتظري؟ جوي همت، خردلي غيرت، پرِ كاهي معرفت تو را بس است كه پيراهن، قبا كني و نعره‌زنان سوي گلستان روي، باشد كه باغبان را ببيني!

پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: لَو عَمِلتُم الخطايا حَتّي تَبلُغَ السّماء ثُمّ نَدَمتُم لَتابَ الله عليكم؛[32] اگر گناهانتان چندان بسيار باشد كه به آسمان رسد، آن‌گاه پشيمان شويد، خدا به شما رو آورد.

هرچه دور شده‌اي و هر كجا كه رفته‌اي، گر بخواهي، مي‌خواهمت. اگرچه من آلودگان را نخواهم كه «يحبّ المتطهّرين»،[33] ولي اگر بخواهمت، نخست پاكت كنم، آن‌گاه بخواهمت. نصف اين كار با فرستادن آن پيراهن درست انجام شده است، نصفه‌ی ديگر را تو چه مي‌كني؟!

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: «التائِبُ حبيبُ الله»[34] و خود خدا فرمود: إنّ اللهَ يُحِبُّ التوّابين.[35]

ديگر چه مي‌خواهي كه نفرستاده است؟ مگر نه اين است كه مي‌خواستي اين قصه، ارزان بلكه رايگان تمام شود؟ شد. او آخرين سخن خويش را گفت كه بنده‌ی من، حبيب مني.

نگو گر توبه كنم، باز مي‌لغزم و گناهم دو چندان مي‌شود. چون جاي ديگر چنين نمي‌گويي. در پاسخ به آن گل، گفتي كه اگر سويش روم، به او دست نيابم يا ممكن است بعدها شوق ديگري در دلم افتد و از او وابرم؟

امام باقر (علیه السلام) فرمود: خداوند به داود (علیه السلام) وحي فرستاد كه نزد بنده‌ام دانيال برو و بگو: تو گناه كردي و من آمرزيدمت، باز گناه كردي، آمرزيدمت، باز گناه كردي، آمرزيدمت، اگر بار چهارم گناه كني، نيامرزمت.

(داود پيام خدا را به او رساند) چون وقت سحر فرا رسيد، دانيال بپا خواست و با پروردگارش مناجات نمود و گفت: پروردگارا، پيامبرت داود از تو به من خبر آورد كه من سه بار گناه كردم و تو آمرزيدي و خبر آورد كه اگر بار چهارم گناه كنم، تو نمي‌آمرزي. به عزتت سوگند ياد مي‌كنم اگر خودت مرا از گناه بازم نداري، گناه مي‌كنم، باز هم گناه مي‌كنم، باز هم گناه مي‌كنم.[36]

تو تصميم بگير كه آشتي كني و پاسخ محبّت او را با عشق دهي، از او بخواه براي خودش نگهت دارد، چنين كند و اگر نكرد، بدان تو را خواست، دعوتت كرد وگر نخواهد، ردّت مي‌كند. ولي اگر نخواهدت، يك صد و بيست و اند هزار نفر به طلبت نمي‌فرستاد. آخر مگر كه هستي كه اين ‌همه پيك و پيام برايت فرستاده‌اند و تو به يكي از آن‌ها پاسخ نداده‌اي؟

آن دخترك را نگر كه چند نيم خواستگار را رد كرده است، چگونه با او خطاب و عتاب كنند.

الها! پيوسته در حيرت و سرگردانيم كه در ما چه ديدي كه چنين معاملت كني؟ مگر بهتر از ما در عالم نبود؟ مگر ما همان انسان آلوده نيستيم و ملائك بندگان پاك تو نيستند؟ چه شده است كه ما را بر آن‌ها مقدّم داشتي؟ خدايا نكند، همان خواهي كه شده است؟ نمي‌دانيم! فقط مي‌دانيم كه در اين امر سرّي هست؛ زير اين كاسه، كاسه‌اي ديگر است.

همچنين مي‌دانيم كه ما را طلب كرده‌اي، خواسته‌اي، پيام فرستاده‌اي، زيباترين و عاشقانه‌ترين سخنان را بر ما فرستاده‌اي و اسرار و رموز بسياري را گفته‌اي، ولي چه داند آن‌كه اشتر مي‌چراند؟ ما حتي از تعداد اشترانمان نيز بي‌خبريم، تا چه رسد از سخن ميان عاشق و معشوق. تو چه مي‌كني و ما چه پاسخ مي‌دهيم؛ تو چه مي‌گويي و ما چه مي‌فهميم؟!

تو خود از زبان وليّت، صادق آل محمد (صلوات الله عليهم اجمعين) فرمودي: بسا كه ميان انسان و بهشت به خاطر زيادي گناهان، فاصله‌اي از زمين تا آسمان باشد و چيزي نمي‌گذرد كه بنده از ترس خداي متعال به خاطر پشيماني از كرده‌هايش مي‌گريد تا اين‌كه آن فاصله چنان نزديك مي‌شود كه از پلك چشم به چشم نزديك‌تر مي‌گردد.[37]

 


زمان توبه

اگرچه كسي كه يك سال پيش از مرگ خود توبه نمايد، توبه‌اش پذيرفته شده است؛ اگر يك ماه پيش از مرگ، بلكه يك جمعه پيش از مرگ، بل يك روز پيش از مرگ توبه نمايد، خدا توبه‌اش را مي‌پذيرد، بل اگر پيش از مشاهده‌ی نشانه‌ی مرگ توبه كند، پذيرفته است،[38] ولي اين نه براي توست كه بيدار شده‌اي و خود را در اسفل سافلين ديده‌اي و شايستگي رفتن و به مقصد رسيدن و در اعلي عليين تكيه زدن بر مسند عزت را در خويش يافته‌اي.

تو اينك كه به لطف خدا بيدار شده‌اي، هرچند چون هنوز از خواب‌گاه بيرون نرفته‌اي، آثار خواب و پريشاني در نگاهت باقي مانده است، هم اينك زمان توبه است.

آنان‌كه اندكي به نقص خويش آگاه شدند، نسزد كه در جاي آلوده يك لحظه بمانند. كسي كه در زباله‌دان خوابيده بود و اينك به هر دليل بيدار شده است، آيا خواهد گفت كه براي از زباله‌دان بيرون شدن وقت بسيار است؟ آن‌كه فهميده است كه در لجن‌زار فرو افتاده است، چه زماني به پيراستن خويش خواهد پرداخت؟ زمان كوتاه است و راه بس دراز. بدين خاطر كه:

أـ آن‌گاه كه كسي گناهي مرتكب شده است، بخشي از ايمان خويش را از دست داده است،[39] از خداي خويش كه دانسته و نادانسته در جستجوي او بود و هست، فاصله گرفته است. او كه مي‌داند ريشه‌ی همه ارزش‌هاي او، ايمان اوست، در وقت گناه، از پناه‌گاه ايمان بيرون آمده است و اگر بفهمد بي‌پناه است و در معرض خطرات بسيار و هجوم دشمنان دروني و بيروني خطرناك قرار دارد، چنين كسي بايد به تندي به پناه‌گاه امن خود باز گردد.

آن‌گاه كه گناه كردي، نه فقط غرايز و چرندگان و درندگان جا گرفته در جانت به تو هجوم آورده‌اند، بلكه شياطين و اگر كسي باشي، ابليس لعين در تو طمع كرده است. داني كه اگر ابليس لعين به كسي پيله كند، چه مي‌شود؟ او را دست‌كم نگير!

ب‌ـ آن‌گاه كه جانت را به گناهي آلودي، جان شريفت را در تيمار اسب و استر گمارده‌اي. حيف باشد خربندگي براي تو، مير آخوري و اصطبل‌باني براي تو كه ارزش دو عالم داري.

تو به قيمت وراي هر دو جهاني

 

چه كنم قدر خود نمي‌داني

آن رسته از حجاب گفت: اي عزيزِ طالب حق، بدان كه از چندين هزار هزار ذرات خاك، يكي ذره نبات گردد و از چندين هزار هزار، يكي جزو حيوان گردد و از چندين هزار هزار حيوان، يكي جزو انسان گردد و از چندين هزار هزار انسان … يكي اسلام آورد و از چندين هزار هزار اسلام يافته، يكي ايمان آورد و از چندين هزار هزار ايمان آورده، يكي طالب شود و از هزاران طالب يكي سالك شود و از هزاران سالك يكي به مقصود رسد.[40]

فقير گويد: چرا آن يكي، تو نباشي؟ چه نداري يا چه كم داري كه از خدايت خواسته و در خواسته‌ات صداقت ورزيده‌اي و به تو نداده است؟ اي عزيز، مي‌تواني آن يك، تو باشي و مقصود كلّ گردي كه باقي اهل عالم طفيل تو باشند و چون پروانه، آگاه و ناآگاه به گرد تو گردند و تو را كعبه‌ی خويش قرار دهند و يك لحظه از طواف به گرد تو باز نايستند.

اي عزيز! اگر تو را خواستند در كجا يابند؟ در مزبله‌اي، مصطبه‌اي، با استري، بستري، درنده‌اي، چرنده‌اي؟ كجا؟ حيف باشد كه تو در جاي خود نباشي.

پس توبه را سالي يا حتي ساعتي كه لحظه‌اي و نفَسي به تأخير مينداز كه پس از بيداري، جايي كه هستي نه زيبنده توست. دور نيست كه پرده كنار رود و خود را در جمعي بيني كه بردن نام آن‌ها نه سزاي محضر توست.

ج‌ـ آن‌گاه كه به ظاهر لغزيدي و در واقع رو از يار برتافتي، به دشمن خود پناه آوردي و بر ديدگان خود چنان حجابي نهادي كه دشمن را دوست بيني و دوست را دشمن؛ فضل و لطف خدا را گدازش ديدي و دام و ضرر و خطرِ ابليس را نوازش، از دو ديده، هيچ يك گشوده نيست، چه اگر گشوده بود، در دام نبودي و چنين نياسودي. قصه آن‌كه در تاريكي با شير بازي مي‌كرد يا آن‌كه سر مار را مي‌مكيد، شنيده‌اي؟ اگر نه، مثنوي معنوي را بخوان!

 


گناه چيست؟

«والذّنوبُ ما يَحجُبُكَ عَن الله مِن مَراتبِ الدّنيا و اﻵخرة»؛[41] گناه آن باشد كه ميان تو و خدا حائل شود، خواه دنيا و مراتب نعمت‌ها و فتنه‌هاي دنيا باشد، خواه آخرت. چيزي كه چون حجاب ميان تو و خدايت باشد، گناه است.

پس نخست بايد انديشه نمود كه حجاب چيست؟ اگر بر ديواري پارچه‌اي اندازند يا كه ميان دو گروه پرده‌اي آويزند، اين پارچه و پرده چه مي‌كند؟ پيداست كه اگر كسي بخواهد به آن ديوار نگرد يا آن گروه را به تماشا نشيند، نمي‌تواند. هرچه بيش‌تر بنگرد، پارچه و پرده را بيش‌تر ببيند، چنين چيزي را كه مانع ديدن آن سوي آن است، حجاب ناميده‌اند.

باري، اگر بندگان خدا كه در كوشش پيوسته براي ملاقات خداي خويشند، «يا أيُّها الانسانُ إنّكَ كادِحٌ إلي رَبّكَ كَدحاً فَمُلاقيه»،[42] به چيزي جز خداي خويش توجه نمايند، آن چيز حجاب ميان آن‌ها و خدايشان است، همان را گناه گويند.

هرچه توجه آدمي را به «خود» جلب كند و مانع از توجه به «خدا» شود، گناه است، خواه فرماني به آن تعلق گرفته باشد، خواه نگرفته باشد. پس مي‌توان گناهان را به سه دسته تقسيم نمود:

آن‌چه فرماني بدان تعلق گرفته است، خواه امر باشد و خواه نهي، آن‌چه اين‌گونه نيست و انجام و ترك آن رواست و آن‌چه مقام ربّ يا مقام عبد مقتضي آن است.

آآن‌چه كه ترك فرمان خدا باشد و خدا بدان امر و نهي داشته باشد كه خود به چهار قسم تقسيم مي‌گردد:

أـ آن‌چه نشان از بزرگي دروغين انسان دارد و انسان نيازمند را به كاري وا مي‌دارد كه نه كار نيازمندان است، مانند خود بزرگ‌بيني، تكبّر، فخر‌فروشي، خودستايي، خودخواهي، ديگران را به خدمت خويش گرفتن، انتظار بندگي از ديگران داشتن، رياست‌طلبي، خودمحوري و مانند آن.

ب‌ـ آن‌چه كه از صفات شيطاني انسان ريشه گرفته است، مانند مكر، فريب، حسادت، امر به گمراه ساختن ديگران، آرزوهاي دراز و مانند آن.

ج‌ـ آن‌چه كه نتيجه‌ی طغيان شهوت است، مانند: حرام‌خوري، پرخوري، دزدي، آلودگي‌هاي جنسي و مانند آن.

د‌ـ آن‌چه كه ريشه در متعادل نبودن غضب دارد، مانند كينه‌توزي، خشم، قتل، نزاع‌هاي فردي و گروهي و مانند آن.[43]

حاصل آن‌كه، گناه خواه مربوط به قواي مشترك انسان باشد، خواه مربوط به كشش‌هاي ويژه‌ی او، خواه مربوط به رابطه‌ی ميان انسان و خدا باشد، خواه مربوط به رابطه‌ی انسان و ديگران و خواه مربوط به كمالات شخصي خودش باشد، همه حجاب به حساب مي‌آيند. يعني آن‌گاه كه انسان به چنين كارهايي مي‌پردازد، از خداي خود غافل است؛ توجه او به اين‌گونه امور سبب مي‌شود كه توجّهش از خدا سلب شده باشد و اين همان حجاب ميان عبد و ربّ است.

اين‌ها اگرچه گناه است، ولي چندان به موضوع اين بحث ارتباط ندارد و يا گناهان مورد بحث به آن‌چه گفته شد منحصر نمي‌گردد. گناهي كه اين‌جا مورد نظر است، هر امري است كه مانع از توجه به خدا شده باشد، اگرچه در زبان شرع از گناهان به حساب نيامده باشد و از مباحات باشد. چنين نيست كه مباح بودن، نشان حلال بودن باشد. اگر كار روا و مباح نيز سبب غفلت باشد، گناه است كه بايد سالك در منزل توبه از آن پشيمان باشد و با عمل آن را جبران نمايد.

از آن‌جا كه غفلت‌هاي بنده بسيار است و اگر پيوسته در حضور و هوشياري هم كه باشد، باز حضور و هوشياري او نه شايسته خداست، از اين‌رو اگر نبود رحمت گسترده‌ی الهي كه همه را در بر گرفته و مي‌گيرد، جاي نوميدي بسيار بود. ولي از آن‌جا كه از سويي ما ظلوم و جهوليم[44] و عذر ما در جهل و ناداني ماست و او بخشنده و مهربان است، پس بسي اميد داريم.

قصه يوسف را با برادران وي شنيده‌اي و دانسته‌اي. آن‌ها يوسف را در چاه انداختند، از چاه كه بيرون آمد، وي را به بهايي ناچيز فروختند. برادران وي آلوده به ستم‌ها و گناه‌هاي بسياري شدند، ولي نادان بودند؛ به يوسف بسي ستم‌ها شد، آن زندان، تهمت، به بازار بردگي معامله شدن، همه نتيجه كار برادران بود، ولي يوسف از لطف و كرم خدايش بهره‌ها داشت. اين بود كه هم عذر در دهانشان نهاد و هم با اندك تنبّه و توجهي كه براي پشيماني آن‌ها لازم بود، از بخشش و لطف خود برخوردارشان ساخت. باشد كه خدا با ما نيز چنين كند. تو خود گو، اگر بنده خدا (يوسف) با ستم‌كاران خود چنان كرد كه او را عزيز نام نهادند و وي را ستودند، نشايد كه خدا نيز چنين كند تا همه را غرق در لطف و كرم خويش نمايد؟

مثََل محاسبت حق جلّ‌جلاله با مؤمنان در روز قيامت، مثل معاملت يوسف است با برادران خود. يوسف گفت: هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم بِيوسفَ و أخيه؛[45] به ياد داريد كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ حق به بنده‌ی مؤمن خود گويد: مي‌داني با خود چه كرده‌اي، به ياد داري كه در خلوت چه مرتكب شده‌اي؟ نمي‌پرسد چرا چنين كرده‌اي كه آسمان و زمين را طاقت اين خطاب نبود. از ابليس لعين چنين پرسيد (و دانيد كه چه شد.)

يوسف عذرشان در دهان نهاد: «إذ أنتُم جاهِلون»؛[46] آن‌گاه كه چنان كرديد كه ناروا بود، نادان بوديد. خدا نيز پيشاپيش بنده‌ی گرفتار آمده در دام فتنه و بلا را جهول خوانده است، نه جاهل. از فرط ناداني كه گويي اميدي به پيراستن خود از جهل ندارد، وي را جهولش خوانده است.

يوسف گفت: «لا تَثريبَ عليكُم اليَومَ»؛[47] اينك ملامتي بر شما نيست. اگر بندگان شايسته خدا، از ستم‌كاران بر خويش چنين در مي‌گذرند كه نه تنها كيفرشان نكنند، بل سرزنش و توبيخشان نيز ننمايند، خدا چه مي‌كند؟! آيا خدا نگويد كه «يا عبادِ لاخوفٌ عليكُم اليوم»،[48] ترسي به دل راه ندهيد كه ربّ كريم[49] حساب‌گر شماست؟

فرزندان يعقوب كه دلِ پدر آتش زده بودند، گفتند:

«يا أبانا أستَغفِرلَنا ذنوبَنا»؛[50] پدرا براي ما طلب بخشش نما.

پدر گفت «سَوفَ أستَغفِرُ لَكم رَبّي»،[51] از خدايم برايتان طلب بخشش خواهم نمود.

اي عزيز‍ تو اگر از مصطفي (صلی الله علیه و آله) طلب بخشش كني و از او شفاعت خواهي، او به تو چه پاسخ خواهد داد و از او چه انتظاري است؟ تو از فرزندان يعقوب بدتري و بدتر كرده‌اي يا پدر امت مرحومه كه رَحمَةٌ للعالمَين[52] است، از يعقوب كم‌تر است؟ به خدا پناه مي‌بريم اگر چنين گمان روا ‌داريم. تفصيل بيش‌تر اين‌جا روا نباشد. مغز سخن را بي‌پوست و بي‌ملاحظه در «باده‌ی گلگون» گفته‌ايم. شايد در دسترس قرار گيرد.

غفلت بسيار داريم، ولي ربِّ كريم نيز داريم. جنبش ما به لطف و عنايت اوست، بخشش او هم، عين كرم اوست. ما پشيمانيم و عذرخواه و سر به فرمان، باشد كه حضرت دوست گيرد حسابمان آسان. ما در خوف و اندوه و غمي جان‌كاهيم، باشد كه ندا رسد كه «يا عبادِ لا خوفٌ عليكم».

 


شرايط توبه

1ـ النَّدَمُ 2ـ واﻹعتِذارُ3ـ والإقلاع

«الإقلاعُ فَهو تَركُ ما كانَ عليه و الكَفُّ عَن أفعالِه و أقوالِه الّتي كانَ يَفعَلُها»

«أمّا النَّدَمُ فَهو مِن أفعالِ القلبِ و أمّا اﻹعتِذارُ فَهوَ مِن أفعالِ اللّسانِ و أما الإقلاعُ فهو مِن أفعالِ حَمَلَةِ اﻹنسانِ لكنَّهُ في الاَشهَر مِن أفعالِ الجَوارح. فالنّدمُ و الإعتذارُ و الإقلاعُ يَجمَعُ أحكامَ النّفس و القَول و الفعل … و الإقلاع عَن النّاس هو أصلٌ كبيرٌ في هذا الباب، أي تَركهم».[53]

 

الف‌ـ پشيماني

اولْ قدم در اين منزل، پشيماني از گذشته است. همان‌گونه كه قدم نخست در لغزش و گناه، ميل به آن بود، اينك نخستين قدم، نفرت از گناه است. تا پشيماني از كرده‌ها وجود نيابد، تا گناه را بد نداني، تا نداني چه كرده‌اي، تا نداني چه بر سر خود آورده‌اي، پشيماني براي تو بي‌معناست.

به خلق خدا بنگر كه از چه كارهايي پشيمان مي‌شوند و افسوس مي‌خورند كه چرا چنان كردند، در چه كارهايي تصميم گرفتند كه تكرار نكنند؟ به بازرگانان نگاه كن. اگر مالي يا ملكي گران قيمت را به بهايي اندك فروخته باشند، به سخني، نگاهي، لذّتي گذرا داده باشند، خاطرشان مكدّر مي‌شود، افسوس خورند كه چرا چنين كردند.

هرگاه زياني، ضرري براي آدمي رخ دهد كه از سَرِ اختيار يا حتي بدون اختيار باشد، غم و اندوه و پشيماني از آن كار گريبان‌گيرش مي‌شود؛ يا اگر مالي، ملكي را كه مي‌توانستند به بهايي ناچيز خريداري كنند، ولي تنبلي كنند و يا ميلي، غريزه‌اي يا لذّتي گذرا آن‌ها را از خريد باز دارد، افسوس خورند. هرگاه سودي را از دست دهند، پشيمان گردند، پس ترازوي پشيماني، از دست دادن سود يا زيان كردن است.

اينك بينديش كه آيا هر زيان ديده‌اي، پشيمان است و هر سود از دست داده‌اي، اندوهگين است؟ يا هركه به سود و زيان خود آگاه گردد، چنين شود. آن‌كه درّي گران‌بها را به دو خر‌مهره كه به گمانش، دو مهره‌ی گران‌بهاي بي‌مانند است، معاوضه كند، پشيمان نيست. اگرچه زيان ديده است، چون به زيان خود آگاه نيست، پشيمان نيست، ولي اگر بداند كه چه كرده است، اندوهي جان‌كاه، همه وجودش را خواهد گرفت.

پس بايد نخست به سود و زيان خود آگاه شويم؛ بدانيم به چه خسراني گرفتار آمده‌ايم و اين ممكن نشود مگر آن‌كه بدانيم يوسف را به چه ثمن بخسي و چه بهاي ناچيزي فروخته‌ايم. پس اي عزيز، يوسف خويش بشناس!

تو خود از يوسف بپرس كه چرا با او آن كرديم كه اينك پشيمانيم. او گويدت: دانيد كه با يوسف چه كرده‌ايد آن‌گاه كه جاهل بوده‌ايد؟[54] مي‌دانيد كه يوسف را در بازار بنده‌فروشان به چند درهم فروخته‌ايد. اگر كم نفروخته بوديد كه خدايتان «زاهد»[55] نناميده بود. زاهد واقعي آن است كه يوسف فروشد، آن‌هم به درهم بي‌ارزش.

بيچارگان چنان به مفت يوسف از دست داده‌اند كه حتي اگر فروش يوسف مجاز بود، چشم فرو بستن از او به چنين قيمتي، نشان ابلهي است. يوسف را فروختي، او را به بند و زندان افكندي، به چه قيمت؟ اي عزيز، بر جان خويش رحم كن. هيچ نديدم كه جز ابلهي بر خويش چنين كند كه …

اي برادران يوسف! شما را چه مي‌شود كه جمال يوسف نشناسيد، ولي زنان دل مرده بوالهوس مصر بشناسند؟ چرا آنان چنان در حيرت افتادند كه بر جاي ترنج، دست خويش ببريدند،[56] چرا تو سير نگاهش نكرده‌اي. اي بندگان خدا، شما را چه مي‌شود كه خود را نخواهيد و ابليس لعين شما را بخواهد. به قدر زنان مصر كه بايد فهم داشت؛ به قدر ابليس لعين كه بايد دل در گرو به راه آوردن دوستان داشته باشيد. چرا اين‌گونه شده‌ايم؟

آن بيچاره‌ها عقلشان را يك كاسه كردند و به شور نشستند. يكي‌شان گفت: يوسف را بكشيد،[57] آن ديگري گفت، مكشيد بل در چاهش اندازيد.[58] تو با يوسف خويش چه كرده‌اي؟ گر از اين فقير پرسي، بشنوي كه نخست كشته‌اي، آن‌گاه در چاهش افكنده‌اي،‌ آن‌گاه جنازه‌اش را فروخته‌اي. اگر نه، چرا پيوسته ميان چرا‌گاه و خواب‌گاه سير كني؟ خور و خواب، شكم و شهوت! چه پست است به سرگين آلودن و از آن شاد بودن!

در ميان چوب گويد كرم چوب

 

مر كه را باشد چنين حلواي خوب

كرم سرگين در ميان آن حدث

 

در جهان نقلي نداند جز خبث[59]

بگذريم. اول قدم، آن است كه از كرده‌ی خود پشيمان باشي و تا خود را نشناسي و تا نداني كه با خود چه كرده‌اي و چه سودي را از دست داده‌اي يا چه زياني را به دست خويش پذيرا شده‌اي، پشيمان نخواهي شد و تا پشيمان نشوي، از آن روگردان نباشي و بر آن افسوس نخوري و اگر بداني چه از دست داده‌اي، نه تنها پشيمان خواهي بود، بلكه اندوهي پيوسته، غمي جان‌كاه و آتشي دل‌سوز همه وجودت را فرا خواهد گرفت.

 

ب‌‌ـ اظهار پشيماني

قدم دوم: اظهار پشيماني و نفرت از گذشته با زبان

توبه را به عذر‌خواهي از بزرگان تشبيه نكنيد كه چنين كاري ناروا نباشد، زيرا عذرخواهي از ديگران، با واسطه يا بي‌واسطه، بر آن‌ها تأثير گذارده، سبب تغيير حال آن‌ها مي‌شود و اگر آن‌ها از كسي ناراحت يا آزرده خاطر باشند، عذرخواهي، حال آن‌ها را تغيير داده، از آزردگي خاطر به خشنودي مي‌گرايند و يا عذرخواهي سبب مي‌شود كه مخاطب، به ادبِ عذرخواه پي ببرد و او را شايسته‌ی بخشش قرار دهد. اين عذرخواهي در مورد خدا، نه چنين است و نه چنان، بلكه بايد حقيقت ديگري داشته باشد.

كس بسته دري تو باز نتواند كرد

 

 

ور باز بود فراز نتواند كرد

 

هر پشه كه در كوي تو پرواز كند

 

 

صيدي كند او كه باز نتواند كرد

 

پس حديث رفع آزردگي خدا نيست، كه خدا آزرده نگردد، چه آزردگي صفت فقير است و او غني است. به گفته عاقلانِ حكمت‌آموز، آزردگي نشان امكان است و او عين وجوب ذاتي است؛ نشان فقر است و او غنيّ بالذات. نه گناهي بر او تأثير گذارد كه وجوب ذاتي را متأثر ساختن محال است و ناشدني؛ و نه شايسته‌اي او را خشنود سازد كه «هو الغنيّ الحميد».[60]

چه خواهي گويي كه برايش به تعداد ذرات نامتناهي جهان، نگفته باشند؟ اگر شايسته‌اي انجام دهي، نه اوّلين هستي و نه آخرين، پيش از تو بي‌نهايت شايسته انجام شده است و پس از تو نيز، چنين شود.

اي ذات تو در كمال استغنا فرد

 

 

فارغ ز جفاست و گناه زن و مرد

گر عرصه كائنات كافر گيرد

 

 

بر دامن كبريات ننشيند گرد

 

پس آن‌چه كني، تكرار مكرّراتِ بي‌اندازه است. پس نشايد كه او را خوش آيد يا ناخوش، هرچند كه اگر اولين هم بود، نشايد كه چنين باشد. پس عذرخواهي به چه كار آيد؟

بدان اي عزيز! ـ كه خدايت توفيق توبه‌ات دهد ـ كه آدمي نه تنها به حكم ظلوم و جهول[61] بودن بل به حكم فقير[62] بودن، ذلّت و مسكنت را داغ پيشاني خود ساخته بود. او تابلو نهان فقر و ذلت بوده و هست. اينك با ترك فرمان آن عزيز، آن را عيان كرده و گويي مظهر ذلّت قرار گرفته است ـ اگرچه از پيش نيز اين‌گونه بو ولي نهان ـ اگر به اين نقطه سياه پي ببرد، چاره‌اي جز ترك خانه و كاشانه ندارد و چاره‌اي جز سفر به سوي آن صدف گوهرپرور ندارد.

«آن ذليليِ غوّاص بين و آن عزيزي گوهر بين. صدف بر سرير عزّ خويش تكيه زده، مي‌گويد: هركه را بايستِ ماست، خود بر ما مي‌آيد. صد هزار عاشق سوخته غوّاص‌وار به طلب اين درّ، در قلزم جلال او غواصي مي‌كنند و درّ در هر لحظه در اسرار خود مسرورتر».[63]

اين عذر خواستن ما به زبان، ما را در اين غوّاصي عاشقانه ياري مي‌رساند. هر لحظه عزم جزم خويش را به زبان مي‌رانيم تا كه مطمئن شويم، تا كه گمان نشستن و بر جاي ماندن را از دماغ خويش دور سازيم كه تلقين زباني، سهم بسياري در سرعت و جهت حركت انسان دارد. (شرح آن را در بحث‌هاي روان‌شناسي ديني بيابيد).

به ديگر بيان، در اين گفتگوي زباني و عذرخواهي، كوششمان بر اين است كه خود را در جماعت پاكان و نيكان وارد سازيم كه اين ورود بر ما رواست، زيرا كه به آن‌ها شباهتي يافته‌ايم و آن‌هم در زبان و شباهت هرچند در زبان باشد، كم نيست؛ خود شباهتي است.

قصه اهل بخيه را شنيده‌اي؟!

همچنين، چون با گناه از جانمان زباله‌دان ساخته‌ايم و در آن زباله‌ها ريخته‌ايم، اينك كه از بازي‌ها خسته شده‌ايم و به سرِّ وجود خويش اندكي آگاه شده‌ايم، بر آنيم كه جان خود را از آلودگي‌ها بپالاييم و آلودگي‌ها از آن برون سازيم، پس يكي از درهاي جانمان را كه زبان ماست، گشوده‌ايم و با عذرخواهي و اظهار شرم‌ساري به رفتن و تخليه‌ی آن مي‌پردازيم.

پس اعتذار زباني: 1ـ هم شعار است كه دشمن دوباره در ما طمع نكند. 2ـ هم تقويت روحيه و اظهار اراده و همّت است كه دچار سستي و تنبلي نگرديم. 3ـ هم شباهت به خوبان است كه با آن‌ها شناخته شويم. 4ـ و هم تخليه آلودگي‌ها از جانمان است. 5ـ و بالاخره چون به منزل نخست گام نهاده‌ايم و آن را سراسر لطف و رحمت يافتيم، با عذرخواهي از او خواهيم كه نه تنها ما را از منزلت بيرون مساز، كه در منزل‌هاي بعدي جاي ده. تو گر ما را نمي‌خواستي، پس چرا طلب كردي و از خواب بيدارمان ساختي!!

من خفته بدم ز در درآمد يارم

 

آن چاره‌كننده غم بسيارم

ما كه به لهو و لعب خويش دل‌خوش بوديم، چرا ناخوشمان ساختي؟ تو اگر اين ناخوشي را بر ما نمي‌پسنديدي، بر ما روا نداشتي! پس دگر بار بر ما روا ‌مدار آن‌چه بر دوستانت روا نداشتي!

يا هيچ‌گونه بنده نبايد نواختن
يا چون نواختيش نبايد گداختن
در شرط مهتري و كريمي ستوده نيست
اول عزيز كردن و آخر بتاختن

اين‌جا جاي اظهار بندگي و عجز و گريه و زاري و در عين حال، اظهار محبّت و عشق نسبت به خداست؛ اين‌جاست كه هرچه در نكوهش خويش و ستايش دوست گويي، روا باشد. اينك كه اندكي خود را شناخته‌اي، آنان‌كه تو را فريب داده‌اند، به لغزش فرا خواندند و در تكرار لغزش‌ها ياريت نمودند را شناخته‌اي يعني كه دشمنانت را شناخته‌اي، تو خود بگو، ستم‌ديدگان و بلاكشيدگان با دشمنان‌شان چه مي‌كنند؟

با صداي رسا بگو كه «فَإنّهُم عَدُوٌّ لي»،[64] همان‌گونه كه ابراهيم (علیه السلام) گفت، شايد كه از ديباي خلّت برخوردار شوي و خليل گردي.

به لذّت‌هاي زودگذر كه تو را از نعمت‌هاي ويژ‌ه‌ی دوستان محروم ساخت بينديش و به‌ياد آور كه چه زودگذر بود، آن‌ها را دشمن دان و بگو: «إنّي بَرئٌ منكم إنّي لااُحِبُّ الإفِلين».[65]

اي عزيز‍! اگرچه اينك در منزل توبه قدم بر مي‌داري، اگر همّت كني و اهل هجرت باشي، مي‌تواني از همين منزل به منزل محبّت پل و پيوند زني. چند و چون آن را در «خرابات نشينان» در حدّ لازم بازگو كرده‌ايم.

اگر مدعّيِ اندك فهمي شده‌اي، اگر پنداري كه دشمنانت را شناخته‌اي، اگر مي‌داني كه دشمني ورزيده‌اي، با دشمنان خوش گذرانده‌اي، به دوستان بد كرده‌اي، حرمت شكسته‌اي، اگر راستي پنداري كه از دشمنيِ با دوست گريزان شده‌اي، لباس دوستي پوش و كيفر كرده‌هايت را چون لطف دوست بنوش كه اولين نشان راستي و صداقت تو در توبه همين است.

خطا كرده‌اي و بايد كيفر شوي، آلوده شده‌اي و بايد تطهير گردي. تا پاك نگردي، در جمع دوستان رفتن نارواست، نه تنها بايد صبر و بردباري پيشه كني، بلكه بايد از آن كيفري كه تو را مي‌پالايد، لذّت بري.

«لَيسَ بصادقٍ في دَعواهُ مَن لَم‌يَتَلَذَّذ بضَربِ مَولاه»؛ آن‌كه از تنبيه و كيفر مولايش لذّت نمي‌برد، در ادعاي دوستي‌اش راست نمي‌گويد.

گمان مبري كه اگر صبر كردي و كيفر را پذيرا شدي، بر قلّه‌ها قدم نهاده‌اي، شايسته هر محبّتي شده‌اي، كه اين آغاز دشمني ديگر است. گمان مبري كه تو اولين دل‌سوخته‌ی عالمي كه از دام ديو و دد رهيده‌اي، گمان مبري تو تنها نجات‌يافته‌ی اين بلايي كه به عجب دراُفتي. پيش از تو تائبان بسياري بل بي‌شماري، اين راه را پيموده‌اند، چنان‌كه راه توبه اينك هموار شده است، بل همه به‌گونه‌اي در تب و تاب اين بازگشت به دوست و روگرداني از دشمنند.

«كدام سينه است كه در وي سوز نيست؛ كدام سر است كه در وي خمار او نيست؛ كدام دل است كه در وي حرقت محبّت نيست؛ كدام جان است كه در وي آتش طلب او نيست؛ كدام سرّ است كه در وي سرور جمال او نيست؟»[66] هرچند نمي‌دانند.

 

ج‌ـ جبران كاستي‌ها

سومين قدم، ريشه‌كن نمودن آثار گناهان گذشته با انجام كارهاي مناسب حال بندگي است. اينك در وضعيتي قرار گرفته‌اي كه بايد نقش‌هاي پديد آمده را استوار سازي. بايد دلت جنبيده باشد كه قصد سفر كرده‌اي، زبانت نيز جنبيده است كه اين‌چنين بي‌پروا، لغزش‌هاي گذشته را آشكار مي‌سازد و عذر مي‌خواهد و آه و افسوس پيشه خود ساخته است. اين جنبش‌ها بايد زلزله شود تا بناي زشت هر گرد و غباري را از جانت بزدايد و درونت را بپالايد. چنين نمي‌شود مگر با بندگي ورزيدن.

نخست بدان كه بندگي هم آغاز راه است و هم ميانه و هم انجام. هر مرتبه‌اي از آن، زمينه‌سازِ مرتبه‌ی ديگري است. اولين مرتبه‌ی آن همين است كه اينك در پي شرح آنيم، يعني سومين و آخرين قدم در خارج شدن از منزل توبه و آخرين مرتبه بندگي همان است كه در قرب «أو أدني»[67] به حبيب (صلی الله علیه و آله) عطا فرمودند.

«اگر بنده را خلعتي بهتر از بندگي بود، مصطفي را شب معراج آن دادي».[68]

همه عالم، بنده‌اند و كمال بنده به بندگي اوست و بندگي به اين است كه نخست از ديگران چشم پوشد. مگر ديگران نبودند كه وي را به نافرماني خواندند؟ مگر ديگران نبودند كه حجاب بر دل و ديده‌ی او نهادند؟ پس بايد از آنان چشم پوشيد. چه نيك گفته‌اند كه:

لايَصِلُ إلي الكُلّ إلاّ مَن إنقَطَعَ عَن الكُلّ؛ [69] تا از همه چشم نپوشي، به همه نرسي. تا دل در گرو غير داري، خواسته نشوي. مگر تو غير از يك دل، چه داري كه گرو گذاري؟ يك دل به چند توان فروخت؟ تو يك بيش نيستي، پس به يك بيش نتوان فروخت. كُنْ فرداً للفرد. تو يگانه‌اي، خويش را به يگانه سپار. تو ملك و پادشاهي،[70] جز با پادشاه دم مگير. بر همه تكبير زن تا يكسر همه فرو ريزند. چه نيكوست تكبير، يگانه‌ی يگانه؛ يكِ يك.

آن‌گاه، از خويش نيز در گذر، به آتشي سپار كه از وجودت هيچ باقي نگذارد، نه بودي بماند و نه دودي، نه تحقّقي و نه تخيّلي. مي‌دانم كه به آساني چنين نشود، ولي دانم كه آرزو رواست.

اگر در خانه‌اي كه آب زنند، نبات نرويد، باري به نقد، خاك بنشاند و خنك شود.

به آن‌چه پيش از اين انديشه كرده‌اي، باز گرد. ببين از خود چه داري كه نتواني از آن در گذري؛ اگر هيچ نداري، گذشتن از آن، نه تنها شايسته است بل بايسته است و چه آسان مي‌توان از هيچ گذشت؟ اگر داني، تا چنين نشوي، راه نيابي.

ما را خواهي ز خويشتن دست بشوي
خود را يله كن پس آن گهي ما را جوي

اكنون كه همه‌ی عالمِ هستي، زميني و آسماني، بندگي پيشه ساخته‌اند، تو از جمع آن‌ها جدا نباش، شايد كه بركت بندگي آسمانيان، تو را سودمند افتد. مگر نه اين است كه «إن كَلُّ مَن في السمواتِ و الاَرضِ إلاّ آتي الرّحمن عَبداً»؛[71] رحمت را جز با بندگي نتوان يافت. كبر و خودبزرگ‌بيني كجا و رحمت كجا.

افتادگي آموز اگر طالب فيضي
هر گز نخورد آب زميني كه بلند است

تو در آغاز راهي و بس محتاج دستگيري؛ محتاج كجا و بينيِ بزرگ كجا، چه رسد به بزرگ‌بيني؟ «پاره‌اي آب گنديده در پاره‌اي پوست ژنده، كي رسد كه تكبّر كند».[72] بنده باش و به اين بندگي شاد باش. گمان مبري كه ديگران به چيزي جز بندگي دست يافته‌اند. گر بنده باشي و تبه‌كار، به از آن است كه متكبّر باشي و درست‌كار.

باري، آن‌گاه كه از نافرماني سر در‌آوردي، چه حال تو را بود و چه احوال؟ اينك بايد حال و احوالت خلاف آن باشد، يعني كوتاهي‌ها را جبران كني، لذّت‌ها را فرو نشاني و چنان اندوهگين باشي كه يادآوري آن‌ها تو را ملتهب سازد، جانت را آتش زند. چنان‌كه اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمود:

أن تُذيقَ الجسمَ ألَمَ الطّاعةِ كَما أذَقتَهُ حَلاوَةَ المعصية؛[73]چنان در سختي و رنج افتي كه گاه نافرماني، راحت و خوش بودي.

اين پيامد طبيعي معرفت اندك تو به خداي بزرگ است كه «مَنْ عَرَفَ اللهَ طالَتْ أحزانُه»؛آن‌كه خدا شناسد، اندوهش بسيارباشد.

البته اين حالت چندان دوام ندارد كه «مَنْ عَرَفَ اللهَ زالَتْ أحزانُه»؛  آن‌كه خدا شناسد، اندوهش از ميان خواهد رفت.

بازهم تأكيد كنم كه اين بندگي كه به قصد جبران گذشته صورت مي‌پذيرد، تو را نفريبد كه مكري ديگر و بلاي كشنده‌ی ديگري است. فقط يادآوري شود كه پس از همه‌ی طاعت‌ها و سرسپردن‌ها، گمان مبري كه كاري انجام داده‌اي كه سزاوار كمالي، جمالي يا پاداشي هستي و از او طلب‌كار. او كه حبيب خدا بود، فرمود:

إنّ الله تعالي لَو أكَبَّ أهلَ السّموات و الاَرض في النّار كانَ له ذلك؛[74]به يقين اگر خدا آسمانيان و زمينيان را در جهنّم فرو ريزد، ناروا نخواهد بود.

همچنين فرمود: لَو عَذَّبَني و ابنَ مريم لَعُذّبْنا غيرَ ظالم؛[75] اگر مرا و پسر مريم را كيفر دهد، كيفري روا خواهد بود.

آن‌چه كه انجام دهي، گذشته‌ات را جبران نمي‌كند، حال و اكنون را تدارك مي‌بيند، بل آن هم نمي‌كند؛ بندگي تو، نشان صدق ادعاي توست و بس.

 


حقيقت توبه

1ـ زشتي خويش را بزرگ دانستن

پيش از اين گفته شد كه ضعيفي چون ما، كه از جهات شش‌گانه در معرض خطرات بسيار است، پشه‌اي چنان ما را مي‌آزارد كه همه لذّت‌هاي زندگي را به كاممان حنظل[76] مي‌سازد، نسزد كه پاي از گليم خويش بيرون نهيم و با قوّي مطلق سرِ ناسازگاري گذاريم. ما به حكم معلول بودنمان ضعيفيم، ولي خداي ما در همه جهت‌ها و جنبه‌ها عين قوّت و عزّت است. ما با او در افتاده‌ايم. حقّا كه اگر نادان نبوديم، چنين نكرده بوديم.

اينك بيفزايم كه تا زشتي كار خويش را و بزرگي جنايت را ندانيم، آن را ناپسند نشماريم و تا ناپسند نشماريم، پشيمان نگرديم و تا پشيمان نگرديم، آن را ترك نكنيم.

اگر چنان در محاصره‌ی نيزه‌ها و شمشير‌ها باشيم كه با كم‌ترين حركت، بدنمان بر لبه‌ی نيزه‌اي برّان قرار گيرد كه تا استخوانمان شكاف خورد، چه مي‌كرديم؟

اگر اندك تكاني به چشم در جاي خودش، سبب پاره پاره شدن تمام بدنمان باشد، چه مي‌كنيم؟ پس بدان او «يعلمُ خائنةَ الاَعيُن و ما تُخفِي الصدور»،[77] چشم كه تكان خورد، در حضور او تكان خورد؛ اگر ناروا بيند، در حضور او ناروا بيند. اگر در حضور چند انسان محترم و در نظر ما بزرگ، حاضر باشيم، تكان دست و پا و چشم و زبانمان را كنترل كنيم، ما در حضور بزرگ‌ترين هستيم و ببين چه مي‌كنيم؟

به آغازمان بنگريم كه پاره‌اي آب گنديده بيش نبوديم، به اكنونمان بنگريم كه پاره پوستي و پاره گوشتي كه در آن سرگين اندوخته كرده‌ايم، بيش نيستيم، پايانمان را بنگريم كه لاشه‌اي، مرداري، خوراك مار و موري بيش نخواهيم بود. ما همينيم كه گفته شد. گناهمان نشان اين است كه جانمان كم‌تر و پست‌تر از تنمان است؛ باطنمان تنفّرآميزتر از ظاهرمان است. حال اگر توانيم، نگاهي به آن يگانه جمال و جلالت بيندازيم.

اينك ببين كه با نافرماني خويش چه كرده‌ايم. پس ظاهر توبه يكي پشيماني است كه آگاهي به جنايت‌هاي خود براي دست‌يابي به آن بسيار سودمند است.

 

2ـ توبه خويش را ناتمام دانستن

اكنون كه به لطف خدا همت كرده‌اي و از لجن‌زار بيرون آمده‌اي و دامن آلوده‌ی خويش به اندك آبي تر كرده‌اي و با سرشك اشك، پشيماني‌ات را نشان داده‌اي، گمان مبري كه پاك شده‌اي و از دام رسته‌اي كه خود مايه‌ی افتادن در دامي دگر است. از كجا داني كه حقيقتاً برگشته‌اي؟ شايد كه اين بازگشت، لايه‌ی بيروني كار توست و در واقع چنين نباشي.

شايد اينك كه پشيمانيم، بدين خاطر است كه ميل و رغبت و توان گناه كردن نداريم كه اگر داشتيم باز هم گناه مي‌كرديم.

شايد توبه ما بدين سبب است كه از شرايط و موقعيت گناه خارج شده‌ايم كه اگر آن موقعيت تكرار شود، دوباره آلوده گرديم.

آن بيچاره معتادي كه ترك اعتياد كرده است، خود ترك كرده است يا تركش داده‌اند؟ اگر ترك كرده است، مطمئن است كه با ديدن وسايل اعتيادش، دوباره بدان باز نمي‌گردد؟ با ديدن دوستان دوران اعتيادش چطور؟ با رفتن به شب نشيني‌هاي دوستانه‌اش چطور؟ اگر شرايط و زمينه‌هاي گناه فراهم شود، چگونه‌ايم؟ با ديدن گناه، از آن تنفّر داريم يا نه؟ بالاخره از كجا دانيم كه حقيقتاً از گناه برگشته‌ايم؟

از كجا دانيم كه چرا برگشته‌ايم؟ آيا علت بازگشت ما بزرگي جنايت نفس ما بود؟ آيا سبب آن نفرت ما از گناه به خاطر آگاهي ما بود، كه توبه‌ی حقيقي باشد؟ شايد كه علت بازگشت ما از دست دادن مالي، جاهي، شهرتي باشد؛ شايد عامل آن از دست دادن لذّتي، دنيايي يا آخرتي باشد.

حقيقت توبه آن است كه بدانيم موجودي چنين كوچك و نيازمند با بزرگي چنان بي‌نياز چه كرده است. بايد بدانيم كه در حضور قاضي چه بازي‌ها كه نكرده‌ايم! شايد دنياي خويش را در ترك گناه ديده‌ايم، شايد آخرت خويش را در توبه ديده‌ايم؟ توبه براي خودمان بوده است، لذّتي را رها كرده‌ايم تا كه لذّت بيشتري به دست آوريم.

اگر توبه بازگشت به سوي خدا باشد، با اين‌گونه شايد‌ها انجام نمي‌پذيرد. بازگشت به سوي خدا بايد با انگيزه‌اي خدايي باشد، با سيري و حركتي خداپسند و هدفي الهي. پس هيچ‌گاه توبه خود را تمام‌شده مپنداريم. توبه‌ی ما آن‌گاه تمام است كه بدانيم گناهانمان حجاب ميان ما و تنها محبوب ماست. هرگاه گناهمان را به ياد آورديم، اندوهگين شويم و به عذرخواهي زباني مشغول گرديم، آن‌گاه كه رحمت و نعمت خدا را بر بنده‌ی گنه‌كار به ياد آوريم، شرمنده گرديم. شايد سبب تكرار توبه به آن اندازه كه «تواب»[78] نام گيريم، همين باشد نه تكرار گناه. آن‌كه گناه بسيار كند و توبه بسيار، خود و كار خود بل خداي خود را به ريشخند گرفته است.

امام باقر (علیه السلام) فرمود: المقيمُ علي الذّنبِ و هو مُستَغفِرٌ منه كَالمُستَهزِئ؛[79] آن‌كه پيوسته گناه مي‌كند و پيوسته توبه، مسخره كننده است نه حبيب الله.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود التّائبُ حبيبُ الله؛[80] هم تائب خدا را دوست دارد و هم خدا تائب را دوست دارد. اگر تائب خدا را دوست نداشت كه از كرده‌ی خويش پشيمان نبود، از عمل خود برنمي‌گشت، دوستان گذشته‌ی خود را رها نمي‌كرد و چون نمي‌دانيم كه درست برگشته‌ايم، بايد پيوسته توبه را تكرار كنيم، عذرخواهي را مكرّر نماييم، در تنهايي بر حال خويش گريان باشيم.

و بالاخره از كجا دانيم كه توبه‌مان پذيرفته شده است. شايد كه در اداي حق توبه (پشيماني از گذشته، عذرخواهي و جبران كوتاهي‌ها) موفق نبوده‌ايم. تو كه خواب آسوده‌ات پريشان شده است، خانه موهومت ويران گشته است، به قصد سفر از خانه‌ی عنكبوت خارج شده‌اي، اگر تو را در خانه امن جاي ندهند، چه مي‌كني؟ اگر راه به رويت نگشايند چه؟ اگر با هزار و يك دليل محكمه‌پسند ردّت كنند، چه خواهي گفت؟

اي عزيز! بدان كه من و تو نه تنها تا در ظلمت اين خاك گرفتاريم، بلكه هميشه، از انجام توبه حقيقي ناتوانيم، چون در علم و فهم كوته‌نظريم. نمي‌دانيم و گمان بريم كه مي‌دانيم و نادانسته جاي دانايان نشسته‌ايم. نه خود را مي‌شناسيم، نه كوتاهي‌هاي خود را، نه بزرگي خداي خود را و نه محبّت خدا به بندگانش را، ولي در عين حال، بر همه تكليف معين مي‌سازيم. گر كسي با ما سرِ سازش نداشت، گويي به كفر گراييده است، پس او سزاوار هر سخني است! بگذاريم و بگذريم. غرض آزردن دل بندگان خدا نيست.

بدان كه با همه دقت‌ها كه نموده‌ايم و زحمت‌ها كه كشيده‌ايم، باز ممكن است توبه‌ی ما مقبول نباشد، چه در انجام ناشايست كوشش بسيار كرده‌ايم. گويي هرچه از ما ساخته بود، با وي كرديم و او نيز آن‌چه شدني بود با ما كرد؛ او با ما آن كرد كه با سلاطين كند و ما با او آن كرديم كه با بندگان كنند. اينك ببين چه ترسي و وحشتي ما را فرا خواهد گرفت. اينك بيدار شده‌ايم و فهميده‌ايم كه چه كرده‌ايم. واي بر ما اگر دست ردّ بر سينه‌مان زنند.

 

3ـ بر گناه ديگران عذر نه

براي هر كسي كه به گناهي آلوده شده است، عذري برتاب و اگر كسي بر تو ستمي روا داشته است، نه تنها از او بگذر بلكه او را معذور دار. گناه ديگران را يا چنين دان كه تو گمان كني كه گناه بوده است، ولي در واقع چنين نبوده است يا سهو او دان يا خطاي او و يا هر عذر ديگري كه به واهمه‌ات خطور مي‌توان كند. همه را معذور دار جز خودت را.

اين كار دو نتيجه دارد: يكم اين‌كه خود را بدترين خلق خواهي يافت و ناشايسته‌ترين آن‌ها كه هيچ عذري بر گناهش ندارد، پس شايستگي هيچ لطفي از جانب خدا را نيز ندارد.

اگر چنين باشد، با توجه به اين‌كه در منزل پس از بيداري سير مي‌كند، در اصلاح كارهايش نهايت سعي و كوشش را خواهد داشت، در كسب توبه‌اي حقيقي، از هيچ رفتار پسنديده‌اي فرو گذار نخواهد كرد و بالاخره ريشه‌ی جرم و جنايت خود را كه سبب دوري‌اش از محبوب حقيقي بود، شناسايي نموده، با حول و قوه‌ی الهي و همت عالي، از بيخ و بن خواهد كند.

دوم اين‌كه، چون هركه هرچه كرده است، معذور است و سالك در اين قدم مي‌فهمد كه هيچ حقي بر ديگران ندارد، اين زمينه‌ی مناسبي براي ترك تقاضا و تمنّا و طلب از ديگران مي‌شود و اين ترك تقاضا سبب مي‌شود كه به كار خويش بپردازد و از غير مقصد و نهايت خود كه خداي خود است، غافل گردد. توجه او به ديگران، تنها به قصد فرمان‌بري از خدا خواهد بود و بس. آن‌چه كه گفتيم خلاصه‌اي بود مربوط به حقيقت توبه و آن‌چه به ظاهر آن مربوط است. اما:

 


باطن توبه

آن‌چه مي‌توان در اين زمينه به اختصار بيان كرد، همه‌ی آن‌چه كه هست، نيست. شرحي بيش‌تر را مي‌توان در احوال «خرابات نشينان» يافت.

1ـ سالكِ تائب بايد با جستجوي انگيزه‌هاي خود در توبه و حالاتي كه ميل به توبه در او زنده شد، بفهمد و بيابد كه توبه‌ی او براي رسيدن به تقواست يا فرار از سختي و گرفتاري يا رسيدن به نعمتِ جاه و شهرت. اگر توبه‌ی او براي رسيدن به تقوا نبوده، هر دليل ديگر كه دشته باشد، بايد بار ديگر توبه كند.

علاوه بر آن‌چه پيش از اين درباره‌ی جنايت آدمي گفته شد، اينك درباره‌ی اين توبه نيز كه خود گناهي افزون بر گناهانِ گذشته شده است، بينديشد و بفهمد كه با چه كسي مكر مي‌ورزد و قصد فريب چه كسي را دارد؟ خود را يا خداي خود را؟ كدام خردمندي خود را مي‌فريبد؟ كيست كه با خود معامله كند و به خود گران فروشد يا در معامله با خود تقلّب كند؟

اما فريب خدا، فقط مي‌دانم كه كسي توان فريب او را ندارد. پس او كه فريب نمي‌خورد، به چه دل خوش كرده‌اي؟ پس در قدم اول بايد تائب بفهمد كه انگيزه و مقصدش از اين توبه چيست. مبادا كه پس از عمري به ظاهر سلوك، ببينيم كه هنوز در منزل اول نيز نيامده‌ايم، بلكه خود را فريب داده‌ايم و بر لغزش و آلودگي‌مان افزوده‌ايم.

2ـ بدانيم كه همو كه اينك ميل به توبه و توانايي بر انجام آن را به ما داده است، پيش از اين ميل به گناه و توانايي بر انجام آن را داده بود. اين‌جا نمي‌گويم كه فاعل يكي است، بلكه مي‌گويم، او بود كه موانع انجام گناه را از پيش پاي تو برداشت، ميل و رغبت انجام آن را در تو ايجاد نمود. بايد در اين قدم بفهميم كه چرا چنين كرد. اين‌جا نه سخن از جبر است و نه تفويض كه عوام نيز مي‌فهمند كه نه آن است و نه اين.

او كه حكيم است، كار بدون حكمت نمي‌كند، پس اين چه حكمت است كه خلق را در سرگرداني فرو برده است؟ فقط بدان كه او يگانه است، هم در ذات و هم در صفت و هم در فعل؛ آن‌چه خواهد، همان شود و نيز بدان كه او حكيم است، فعل او دقيق‌ترين، محكم‌ترين و زيبا‌ترين است. اگر بار ديگر با تو آن كند كه پيش از اين كرد، ديگر خود داني!

و نيز بدان كه كيفر كردن تو، نياز به اين همه نافرماني نداشت، بل اندك توجهي به غير در حضور يار، بس بود كه تو از چشم يار فرو افتي و ديگر در چشم او جايي نداشته باشي، تا چه رسد به دل او. پس او كه آلودگي شناسد و از آن نهي نموده است، چرا خود، اين آلودگي‌هاي بنده‌اش را از چشم ديگران مي‌پوشاند؟ و او را ميان خلق رسوا نمي‌سازد؟

آيا نظر او نيكي كردن به بنده است يا كه مي‌خواهد آلودگي بنده افزون شود؟ اگر منظور، اوّلي باشد، نعمتي و منّتي بر ما نهاده است كه اگر تا ابد در شكر آن زبان به ستايش او گشاييم، كم است و اگر منظور، دوّمي باشد، اگر تا ابد چون ابر در بهاران بگرييم و سرشك اشك فرو ريزيم، باز هم كم است. تو هر دو را در نظر داشته باش. كمي و زيادي آن، در اين مرحله چندان اهمّيتي ندارد، اگرچه دوّمي تقدّم دارد.

و نيز دقّت و انديشه كن كه چرا خدايت، مهلت‌هاي فراواني به تو داده است. يك بار، بل صد بار كه در آزمون ردّ شدي، باز آزموني دوباره، صد باره، هزار باره از تو مي‌گيرد. لطف است يا قهر؟ مي‌خواهد كه شايد در آزموني قبول شوي، پس بهانه است؛ يا كه مي‌خواهد همه عذرها از تو باز ستاند و چنان حجت بر تو تمام كند كه زبان به شكايت نگشايي و از شرمندگي هيچ نگويي و نپرسي. هر كدام كه باشد، يا شكر پيوسته را مي‌طلبد يا عذر پيوسته را. اين هم اهميت ندارد كه كدام باشد. تو هر دو را در نظر داشته باش. مباد كه غفلت كني كه جبرانش ممكن نيست.

و نيز بينديش كه چرا خدايت عذرت قبول كند و چرا تو را چنان بخشايد كه گويي هرگز نيالوده‌اي؟ آيا مي‌خواهد چنان كند كه اگر به عدالت رفتار نمود، جاي هيچ‌گونه پرسش و گفتگويي نباشد و عدل خويش استوار سازد يا مي‌خواهد چنان كند كه هيچ بنده‌اي از لطف و رحمت گسترده‌ی او بي‌بهره نباشد و فضل خويش را بي‌تقاضا و درخواست، حاكم سازد؟ هر دو را دور از نظر مدار. عدالت يا رحمت؟ نيك بينديش!

4ـ به درون خود درنگر، جز ضعف و فقر و نقص و نياز نيابي، چون كه ممكني و ممكن سيه‌روي.

سيه‌رويي ز ممكن در دو عالم

 

جدا هرگز نگردد والله عالم

آن‌چه كه داري، حتي اگر به اندازه همه‌ی جهان طبيعت باشد، باز هم «مَتاع قَليل»[81] است و اين هم از او داري؛ توشه‌ی اندك و «بِضاعَة مُزجاة»[82] است و آن هم از او. اگر علم داري، از خود نداري، كه عليم اوست؛ و اگر قدرت و توان داري، از او داري كه قدير اوست؛ اگر عزت و صلابت داري از اوست كه عزيز هم اوست؛ و اگر پاكي و طهارت داري از اوست كه سبحان اوست؛ اگر حيات داري از او داري، كه حيّ لايموت اوست.

او داناست، كه «إنّ الله بِكُلّ شَيء عَليم»[83] و ما نادان، كه «إنّه كانَ ظَلوماً جَهولاً».[84]

او تواناست، كه «إنّ اللهَ عَلي كُلّ شَئٍ قَدير»[85] و ما ناتوان، كه «ضَرَبَ اللهُ مَثلاً عَبداً مَملوكاً لايَقدِرُ عَلي شئٍ».[86]

او عزيز است، كه «إنّ العزّةَ لله جميعاً»[87] و ما خوار و ذليل، كه «عَنَتْ الوُجوهُ للحيّ القيّوم».[88]

او مقدّس و منزّه است، كه «سُبحانَ الله عمّا يَصِفون»[89] و ما آلوده، كه «ألم‌نَخلُقْكم مِن ماء مَهين».[90]

او باقي است كه «يَبقي وَجهُ ربّك ذوالجلال و الاكرام»[91] و ما فاني، كه «كُلُّ مَن عَليها فانٍ».[92]

او حيّ است، كه «تَوَكَّلْ عَلي الحَيِّ الّذي لايَموتُ»[93] و ما مرده، كه «إنّك مَيّتٌ و إنَّهُم مَيّتون».[94]

او ربّ است، كه «رَبُّكم و رَبُّ آبائكم الاَوّلين»[95] و ما عبد، كه و «ما خَلقتُ الجنّ و الانسَ إلاّ لِيَعبُدون».[96]

او واحد است، كه «إلهُكُم إلهٌ واحدٍ»[97] و ما شريك و همراه داريم، كه «و مِن كُلّ شَئٍ خَلَقنا زَوجَين».[98]

حاصل آن‌كه، چيزي از خود نداريم، خوشي ما هم به همين است كه نداريم و نايافتن مرادها، دولتِ ماست.

اينك به ايمان و اعتقاداتمان نظر كنيم، صفات و حالاتمان را وارسي نماييم و اعمال و رفتارمان را محاسبه دقيق نماييم. اگر ديديم آن‌چه كه داريم سراسر حسن و جمال و كمال و پاكي است و همه براي او، خالص و بي‌ريا و بدون دخالت ديگران انجام شده است، همه را لطف و منّت خداي دانيم. چون ما كه ضعيف و نيازمنديم، از ضعيف چه خيزد غير ضعف؟

توبه‌مان را نيز به دقت بررسي كنيم؛ اگر خالص بود، لطف و منّت او دانيم. پس در اين همه حسن و جمال، ما را سهمي نيست، از خود هيچ نداريم. پس دل خوش مداريم و مگوييم كه چنين و چنان، خالصانه انجام داده‌ايم. اين‌ها نعمت‌هاي بي‌طلب اوست، حتي طلب و درخواست ما نيز اگر خالص و پاك باشد، نعمت بي‌طلب اوست.

پس در اين صورت ما از خود هيچ نداريم و اگر ديديم آن‌چه كه داريم و به دست آورده‌ايم، سراسر نقص و آلوده به زشتي است، در اين صورت نيز چيزي قابل عرضه نداريم. اگر خواهيم با خداي خويش معامله كنيم، هيچ نداريم، پس ما بر سر دو راهي قرار گرفته‌ايم يا سراسر خوبي كه منّت اوست نه كفايت ما و يا سراسر بدي كه نقص و قصور و تقصير ماست.

در هر صورت، دست خالي و روي سياه؛ كيش و مات. اگر اهل معاملتيم، راه گريز يابيم. اگر در بازي و لهو و لعب، با كيش و مات روبرو شويم چه مي‌كنيم؟ از آنان نباشيم كه مات را مي‌پذيرند. راهي بيابيم كه معاملت در آن نباشد تا كيش و مات در آن نباشد؟!

5ـ همه كارها و از جمله‌ی آن‌ها توبه‌ی تو، نسبتي به خدا دارد. در اين نسبت نيك بينديش كه هرچه از اين نسبت بيش‌تر سر درآوري و آگاه گردي، به باطن توبه نزديك‌تر شده‌اي. سخني از عقل را در نظر داشته باش كه «لا مُؤثّرَ في الوجود إلاّ هو»؛[99] در هستي جز او مؤثري نيست و سخني از خالق عقل را بر زبان داشته باش كه «كُلُّ شَئٍ هالكٌ إلاّ وَجهَه».[100] گويي اين‌جا بيش از اين ضرورتي به ياد‌آوري نيست. در جايي ديگر به تفصيل گفته شده است.

 


مراتب توبه

همان‌گونه كه گناه و آلودگي براي افراد مختلف، متفاوت است، توبه نيز چنين است. نشستن غبار بر دست و صورتِ گِل‌مال يا خشت‌مال، براي او آلودگي به حساب نمي‌آيد و او را باكي نيست، ولي براي جرّاح كه در اتاق جرّاحي به مداواي بيمار مي‌پردازد، كم‌تر از آن هم آلودگي است.

توبه نمودن نيز براي افراد مختلف، از گناهان و آلودگي‌هاي مختلف است. توبه كردن از يك آلودگي براي فردي لازم است، در حالي كه براي ديگري لازم نيست.

امام صادق (علیه السلام) فرمودند: لابُدَّ لِلعَبدِ مِن مُداوَمةِ التّوبةِ علي كُلّ حالٍ و كُلّ فرقةٍ مِن العباد، لَهُم تَوبةٌ؛ فَتَوبةُ الاَنبياء مِن اضطِرابِ السِرّ و تَوبةُ الاَولياء مَن تَلوينِ الخَطَرات و توبةُ الاَصفياء من التَنَفُّس و تَوبةُ الخاصّ من الاِشتغالِ بغَير الله تعالي و توبةُ العامّ مِن الذّنوب.[101]

بنده ناگزير بايد در هر حالي بر توبه مداومت ورزد و هر گروهي از بندگان، توبه‌اي ويژه خود دارند. از اين‌رو، توبه انبياء از اضطراب درون است؛ توبه اولياء از گوناگوني خطورات باطني است؛ توبه‌ی اصفياء از استراحت و فراغت و غفلت و كدورت است كه بر خلاف دوام توجه است؛ توبه خواص از اشتغال به غير خداي متعال است و توبه عوام از گناهان است.

به نظر چنين مي‌رسد كه ملاك تفاوت در توبه‌ی گروه‌هاي مختلف، تفاوت در فهم و معرفت آن‌هاست. هركه فهم و معرفتش بيش‌تر باشد، توبه‌اش دقيق‌تر خواهد بود.

 

توبه‌ی عوام

عوام بايد نه تنها از گناه، كه بايد از ريشه گناهان مربوط به آن‌ها توبه كنند. ريشه گناهان عوام در سه چيز است:

1ـ طاعات خود را بسيار مي‌شمارند، بدين خاطر كه آن‌ها را از خود دانند و نيز خدا را نشناسند و از نعمت‌هاي او غفلت دارند. آنان چون نعمت‌ها را نتيجه كار و كوشش و خواست خود دانند، نه خواست خدا، همانند قارون مي‌انديشند كه «إنّما اوُتيتُه عَلي علمٍ عندي»؛[102]آن‌چه را دارم، با دانش و كوشش خويش به دست آورده‌ام.

پس چون، نعمت‌ها را از خود دانند، شكر آن لازم نشمارند. پس عبادات و طاعاتي كه انجام داده‌اند، چون مديون و بدهكار نبوده‌اند، به نظرشان بسيار آيد.

عبادات خود را مانند كمك به مستمند مي‌پندارند. اگر كسي به ديگري ميليون‌ها بدهكار باشد و آن را بپردازد، به نظرش بسيار نباشد، ولي اگر به فقيري اندك كمكي كرده باشد، به نظرش بسيار خواهد بود.

عوام با انجام واجبات و ترك محرمات، بل با انجام برخي از آن‌ها، خود را صاحب حق پندارند. از اين‌رو، خوبي‌هاي خود بسيار مي‌شمارند. اين بسيار دانستن نيكي‌ها، خود ريشه‌ی بسياري از گناهان است كه بايد از آن توبه نمود.

اين‌گونه طاعت به‌جا آوردن سبب خودبيني مي‌شود كه ريشه‌ی همه گناهان است. كسي كه عصيان كند ولي پشيمان باشد و عذر خواهد، بهتر است از كسي كه طاعت كند ولي طاعت خود را از خود داند و بدان اميدوار باشد و از خدا طلب‌كار گردد. زيرا چنان‌كه گفتيم، طاعت خواه انجام واجب باشد، خواه غير واجب، براي اين است كه انسان به بندگي و عبوديّت دست يابد، بفهمد و بداند و بيابد كه عبدِ ضعيفِ ذليل است. اگر طاعت آدمي را ازين جايگاه دور سازد، عصيان است نه طاعت.

ابليس لعين با آن‌همه طاعت به بندگي دست نيافت، در حضور خدا از خود سخن راند، به فرمانبري خويش باليد و گفت طاعت كردم. ندا آمد كه لعنت كردم. طاعتي كه تو را به خودت باز نشناسد، طاعت نيست، ريشه گناه است، آلودگي است.

اما بنگريد كه چون آدم به لغزشي گرفتار آمد، گفت: بارخدايا، بد كردم. ندا آمد كه عفو كردم.

آن حكايت براي اين آشكار كرده‌اند كه جهانيان بدانند كه معصيتِ با عذر، به است از طاعت با عجب. عبادتي كه به نظرت قدر جوِي ارزد، هيچ نيارزد.

اگر كسي خود را غرق در نعمتِ برخاسته از منّت بداند، مديون و بدهكار شمرده، هرچه نيكي كند، خود را طلب‌كار نپندارد. ولي اگر نعمت‌ها را از خود داند و گمان برد كه خود، كاري انجام داده است، به خاطر همين گمان نادرست است كه گناهان خود را ناچيز مي‌شمارد و هيچ‌گاه نمي‌انديشد كه مخفي و پوشيده ماندن آن‌ها، خود نعمت ديگري است كه خدا عطايش نموده است و اگر او را كيفر نداده است و براي توبه و بازگشت بدو مهلت داده است، گمان نمي‌كند كه اين نيز نعمت ديگري است علاوه بر همه نعمت‌هايي كه بدو داده شده است.

2ـ چون نيكي‌هايشان را بزرگ شمارند و بدي‌ها و زشتي‌هايشان را ناچيز، خود را داراي حق بزرگي بر خدا مي‌دانند كه كم‌ترين آن، منزل گزيدن در بهشت است، از اين‌رو خواسته‌ها و دعاهايشان نيز شكل صاحبِ حق دارد. اگر خواسته‌شان روا نشود، يا كه دعايشان اجابت نگردد، ناراحت و عصباني گردند. اگر باري دعا كردند و نتيجه نگرفتند، طلب‌كارانه ترك دعا كنند. گويي حق آن‌هاست كه هرچه از خدا خواستند، عطايشان كند.

خدا را براي اجابت فرمايشات خود مي‌خواهند. خدايي كه گرفتاري‌هايشان را رفع نكند، آسايش برايشان فراهم نسازد، غرايزشان را تأمين نكند، هر لحظه گوش به فرمان آن‌ها نباشد، خدا نيست. خدايي مي‌خواهند كه تسليم آن‌ها باشد و سر به فرمان آن‌ها، نه آن‌ها سر به فرمان او.

چون نيكي‌هاي خود را بسيار دانند و گناهان خود را اندك، خود را از طلب آمرزش از خدا بي‌نياز مي‌دانند. به گمان خود، گناهي ندارند و يا اگر دارند، اهميتي ندارد؛ غالباً خود را با گنه‌كاران مقايسه مي‌كنند و خود را از آن‌ها برتر مي‌پندارند، از اين‌رو در توبه و بازگشت به خدا كوتاهي مي‌كنند. پس علاوه بر گناهاني كه به صورت ترك واجب يا انجام حرام، مرتكب شده‌اند بايد از اين گمان و پندار غلط كه طاعت خويش را بسيار مي‌دانند و نيز از طلب‌كار بودن از خدا و نيز غفلت از توبه و سبك شمردن بازگشت به خدا نيز توبه نمايند و از او طلب آمرزش نمايند.

فأمّا توبةُ العامّ، فَأن يَغسِلَ باطنَه من الذّنوب بِماءِ الحَسرة والاِعترافُ بِجِنايَتِه دائماً و اعتقادُ النَّدَم علي ما مَضي و الخوفُ علي ما بَقِيَ من عِمره و لايَستَصغِرَ ذنوبَه فَيَحمِلَه ذلك علي الكَسَل و يُديمَ البُكاء و الاَسفِ علي مافاتَه مِن طاعةِ الله تعالي و يِحبسَ نفسَه مِن الشّهوات و يَستَغيثَ إلي الله تعالي لِيحفظَه علي وَفاء تَوبَتِه و يَعصِمَهُ مِن العَودِ إلي ما سَلفَ و يَروضَ نفسَه في ميدان الجُهد و العِبادة و يَقضِيَ عن الفَوايِت من الفَرايض و يَرُدَّ المَظالم و يَعتَزلَ قُرَناءَ السُّوء و يَسهَرَ ليلَه و يَظمَئَ نهارَه و يَتَفَكّرَ دائماً في عاقِبَتِه و يَستعينَ بالله سائلاً منه الاِستعانة في سَرّائِه و ضَرّائه و يَثبُتَ عند المَحن و البَلاء كَيلايَسقُطَ عن دَرجةِ التَوّابين، فإنّ في ذلك طَهارةً من ذُنوبِه و زيادةً في علمِه و رَفعَةً في درجاتِه، قالَ الله تعالي: فَلَيَعلمَنَّ اللهُ الّذين صَدَقوا و لَيَعلمَنّ الكاذبين.[103]ـ[104]

حقيقت توبه عوام اين است كه باطن خود را كه از معاصي آلوده و كدر شده است، با اشك حسرت و ندامت بشويد و پيوسته به تقصير و جنايت خود اعتراف كند و در همه حال و از صميم دل بر اعمال ناشايست و غفلت گذشته‌ی خود اظهار پشيماني كند و پيوسته نسبت به آينده‌ی خود ترسناك و مضطرب باشد و هرگز معصيت و خلاف را كوچك نشمارد تا موجب جرأت و بي‌اعتنايي و كسل بودن او نگردد و گريه و تأسف را بر آن‌چه از طاعات و عبادات او از دست رفته است، ادامه دهد و نفس خود را از تمايلات نفساني و خواهش‌هاي شيطاني باز دارد و از پروردگار متعال پناه طلبد تا او را در مقام توبه پايدار و ثابت كرده و از برگشت به روش گذشته و اعمال ناشايست گذشته حفظ نمايد؛ و لازم است خود را در ميدان كوشش و انجام وظايف بندگي تمرين و ممارست بدهد و آن‌چه از عبادات و طاعات واجب از او فوت شده است، به‌جا آورد و هرچه از ديگران به ظلم و تجاوز به دست آورده است، به آن‌ها بازگرداند و بايد از همراهان ناشايست كناره‌گيري نمايد و شب را به بيداري و روز را به روزه‌داري و امساك از آشاميدن و خوردن به سر برد و پيوسته در انجام كار‌ها و عاقبت جريان زندگي خود انديشه و تفكر نمايد و از خداوند متعال ياري طلبد كه او را در حالات خوشي و گشادگي و در موارد گرفتاري و ناراحتي توفيق استقامت عطا فرمايد و هنگام ابتلاء و شدّت و فشار زندگي، ثابت قدم شده و متزلزل و مردّد نگردد تا از درجه توّابين و از مقام توبه سقوط نكند و متوجّه باشد كه پيش‌آمد‌هاي ناگوار و ابتلائات و گرفتگي‌هاي زندگي، سبب طهارت و بخشودگي خطا‌ها و گناهان بوده و سبب مزيد در اعمال و بالا رفتن درجه و مرتبه‌ی روحاني خواهد بود.

خداوند متعال مي‌فرمايد: آيا تصور مي‌كنند كه آنان رها مي‌شوند؟ و تنها اظهار و گفتار براي آنان كافي است؟ و آزمايش و امتحان نمي‌شوند؟ و ما آنان را كه پيش از آنان بوده‌اند در معرض آزمايش و امتحان گذاشتيم، پس البته پروردگار متعال به آنان‌كه راست‌ گويند و آنان‌كه دروغ ‌گويند، آگاه است.

آن‌چه كه در حديثِ شريفِ ياد شده، براي توبه عوام آمده است، بدين قرار است:

أـ با تأسف و پشيماني از گذشته، آلودگي‌هاي درون خود را شستشو دهد.

ب‌ـ پيوسته به گناهان خود كه هر كدام جنايتي بزرگ است، اعتراف نمايد.

ج‌ـ نسبت به باقيمانده‌ی عمرش، در وحشت و هراس باشد و از آن‌چه كه ممكن است انجام دهد بترسد.

دـ هيچ‌گاه گناهانش را كوچك نشمارد كه از سويي سبب تكرار آن مي‌شود و از ديگر سو، براي جبران آن تنبلي خواهد ورزيد.

ه‌ـ بسيار بر حال خويش گريه كند.

وـ نفس خويش را از آن‌چه كه بدان مايل است، باز دارد.

زـ بسيار دعا كند و از خدا بخواهد او را بر وفاي به توبه‌اش ياري نمايد و از شكستن توبه باز دارد؛ در سختي و راحتي رهايش نسازد؛ در گرفتاري‌ها پايدارش سازد.

ح‌ـ خود را به عبادت و سخت‌كوشي وادار سازد.

ط‌ـ عباداتي را كه ترك كرده است، به‌جا آورد و جبران نمايد.

ي‌ـ حقوق پايمال شده‌ی ديگران را به آن‌ها بازگرداند.

ك‌ـ از دوستان بد دوري گزيند.

ل‌ـ شب زنده‌داري كند.

م‌ـ روزها را به سختي گذراند و تشنگي را تحمّل كند.

ث‌ـ دربار‌ه پايان كارش پيوسته بينديشد.

اگر چنين نمود، گناهانش شسته مي‌شود، آگاهي‌اش گسترش مي‌يابد و كمالاتش افزون مي‌گردد. هرگز گمان مبريد كه كاري چنين زحمت‌آور و طاقت‌فرسا، براي اين مقصود بسيار است. به گمانم، مقصود را نشناخته‌ايم كه چنين گمان مي‌بريم. مقصود در منزل اول اين است كه محبوبِ خدا گردي. خودش فرمود: «إنّ الله يُحبُّ التوّابين»؛ رسيدن به چنين مقام و منزلتي، به جان دادن، آن‌هم نه يك بار كه هزاران بار مي‌ارزد.

 

توبه‌ی متوسّطان

منظور از متوسطان، كساني هستند كه از حجاب جهل و غفلتِ صريح و آشكار رسته‌اند، ولي به مشاهده‌ی جمال، بيرون از سراپرده‌ی جلال، نرسيده‌اند. آنان‌كه نه در منزلِ آغازِ سلوكند و نه در منزلِ پايان؛ آنان‌كه نظر به حكم حتمي و قطعي خدا دارند؛ محكومان قضاي ازلي او. اينان به خاطر نظر به قضا و حكم ازلي او، افعال خود را حتمي و برگشت‌ناپذير مي‌يابند. پس اگر گناهي يا لغزشي از آن‌ها سر زند، آن را به قضاي خدا دانند و چون از قضاي الهي نتوان سر‌باز زد، پس به‌ناچار تسليمند.

گناه آنان در اين مرحله اين است كه گناهان حتمي و گريزناپذير (همه گناهان كه در قضاي الهي، حتمي گشته است) را در برابر رحمت گسترده و بخشش همه‌جانبه او كوچك مي‌انگارند. توجه داشته باشيم كه اين كوچك انگاشتن گناه براي متوسطان، غير از كوچك انگاشتن گناه براي مبتديان است كه از گناهان بزرگ به حساب مي‌آيد. اينان كه خود را در دام قضاي الهي مي‌بينند كه هرچه بر آن‌ها مي‌رود، معيّن و حتمي است، گويي دل خويش خوش دارند و رفتار خود را از عيب و نقص و زشتي تبرئه مي‌نمايند، «كه هرچه كرد آن آشنا كرد» و از آن‌جا كه اين خود، جرأت بر گناه است و حمايت و تبرئه‌ی نفس، گناهي است كه بايد از آن توبه نمود.

گفته‌اند بيش‌تر كساني كه به چنين جايگاهي مي‌رسند كه هر كاري انجام مي‌دهند و آن را از جانب خدا مي‌دانند، كساني هستند كه در وادي سلوك بدون راهنما راه مي‌سپارند.[105] اما توبه خواص بيرون از گنجايش اين نوشته است، از اين‌رو با همه‌ی اشتياق به آن، چشم فرو مي‌بنديم.

اين بود اشاره‌اي كوتاه و گپي دوستانه درباره‌ی توبه. پيش از توبه كردن از آن‌چه بر زبان يا قلم رانده‌ايم، اين نكته را اضافه كنم (و شما هم نشنيده گيريد) كه گناه عارض بر ذات انسان است و به هيچ روي، ذات و حقيقت و هويّت او را فرا نمي‌گيرد و گر بگيرد، عين ذات او نمي‌شود و اگر شد، او ديگر انسان نيست.

شايد به همين خاطر است كه خدا گناه آدمي را مي‌بخشد، اگرچه به قدر كوه‌ها و بيابان‌ها بل آسمان و زمين باشد. آن‌چه لازم است بر حسب ظاهر، آهي، افسوسي، پشيماني و عذري بر زبان و همّتي در عمل است.

«چون زلّت اول بيامرزيد، دليل است بر اين‌كه همه گناهان بيامرزد. چون ما را عذر هزار چندان است كه آدم را. اگر ظلمت طينت بايد، كه هست و اگر ضعف خاكي بايد، كه هست و اگر لوث «حَمَأ مَسنُون»[106] بايد، كه هست و اگر لقمه‌هاي شوريده بايد، كه هست و اگر روزگار به ظلم و فساد تيره گشته بايد، كه هست. آدم را در نخستين زلّت، بي‌اين همه معاني مي‌آمرزيد، ما را با اين كدورات، چرا نيامرزد؟ حقاً كه آمرزد.»[107]

آمرزش گناه، نشان عارض بودن آن است و عارضي بودن گناه، دليل آمرزش آن است. اگر گناه عين هويت و از ذاتيات او بود، قابل آمرزش نبود.

به ابليس لعين بنگريد. ابليس طاعت بسيار به‌جاي آورد، ولي طاعت ابليس مانند گناه آدم است. همان‌گونه كه گناه آدم عارضي بود، طاعت ابليس نيز عارضي بود. ابليس بسيار طاعت كرد، ولي همه عارضي بود. چون از آتش آفريده شده بود و آتش صفت ترفّع و تكبّر دارد و تكبّر، سرمايه‌ی عصيان است، ولي آدم از خاك آفريده شده است و صفت خاك، فروتني و خضوع است و آن دو سرمايه‌ی طاعت. زنهار كه سرمايه‌ی خود را كم بينگاريم.

اين است كه يكي را با يك گناه تا ابد از رحمت خويش محروم مي‌سازد و او را لعين مي‌خواند و با سنگ از حرمش دور مي‌سازد. او خود با سنگ مي‌زندش و رجيمش مي‌نامد تا همه بندگان و دوستانِ يار مجسمه‌ی وي را سنگ‌سار كنند. جزاي تكبّر و گردن‌فرازي غير از اين نيست.

شايد به همين خاطر او را توبه‌اي نيز نيست. توبه نمي‌كند چون از كرده خود پشيمان نيست، چون همان كرد كه سزاوارش بود و مورد انتظار. اگر غير از اين كرده بود، جاي تعجب بود. ولي آن‌كه خضوع و تواضع را در ذات خود يافت، هم توبه دارد و هم توبه‌اش پذيرفته است.

تو يقين مي‌دان كه صد عالم گناه

 

از تَف يك توبه برخيزد ز راه

خود فرمود كه به چاه افتادگانِ رها شده، محبوب‌ترين بندگان منند؛ أحَبُّ العِباد إلي الله تعالي المُفَتِّنون التَوّابون.[108]

يا أمَلي و بُغيَتي و يا سُؤلي و مُنيَتي، فَوَعِزَّتك ما أجِدُ لِذُنوبي سِواك غافراً ولاأري لِكَسري غيرَك جابراً و قد خَضَعتُ بالاِنابةِ إليك و عَنَوتُ بالاِستكانَةِ لَدَيك، فإن طَرَدتَني مِن بابِك فَبِمَن ألوذُ و إن رَدَدتَني عن جَنابك فَبِمَن أعوذُ، فَوا أسفاهُ مِن خَجلَتي و افتِضاحي و وا لَهفاهُ من سُوء عَمَلي و اجتِراحي إلهي ظَلِّلْ علي ذُنوبي غَمامَ رَحمَتك و أرسِل عَلي عُيوبي سَحابَ رأفتك. إلهي هَل يَرجِعُ العبدُ الإبقُ إلاّ إلي مَولاه إلهي إن كانَ النَّدَمُ علي الذّنبِ توبةً، فإنّي وعِزّتِك مِن النّادِمين إلهي إن كانَ قَبُحَ الذّنبُ من عَبدك فَليَحسُنِ العفوُ من عندك.[109]

اي آرزوي من، اي مقصود من، اي مطلوب من، اي اميد من، به عزت تو سوگند ياد مي‌كنم كه براي گناهانم، غيرِ تو، آمرزنده‌اي نمي‌يابم و براي شكستگي خود، بند‌زني جز تو نمي‌بينم.

به يقين، با بازگشت به تو، سر فرود آورده‌ام و با زاري نزد تو، فروتني نموده‌ام.

اگر مرا از درگاه خويش براني، به كه روي آورم؛ اگر از آستان خود دورم سازي، به كه پناه آورم. واي بر شرم و رسوايي من، داد از بدكاري و گناه من.

خدايا! ابر رحمتت را بر گناهانم سايه افكن و باران مهربانيت را بر زشتي‌هاي من فرود آر.

خدايا! آيا بنده‌ی گريزپا، جز سوي مولاي خودش بازگردد.

خدايا! اگر پشيماني بر گناه، توبه است، به عزتت سوگند ياد مي‌كنم كه من پشيمانم.

خدايا! اگرچه گناه از بنده‌ی تو زشت است، ولي بخشش از تو زيباست.

بارالها! قدم‌هاي ما را در راه خودت استوار گردان، ما را به توبه‌اي كه مورد رضايت توست، موفق بدار، دل‌هايمان را از غير خود پاك گردان، شايستگي جام وصل تو را به ما عطا بفرما. آمين يا رب العالمين.

 

پی‌نوشت‌ها:

[1]ـ نقل از: روض ‌الجنان، ص347؛ جلاء ‌الأذهان، ص281؛ منهج‌ الصادقين، ج4، ص461

[2]ـ سخنراني منتشر شده امام خميني (قدس سره) در مجله اشراق، ش 1، ص10ـ9

[3]ـ نقل از: اوصاف الاشراف، ص26، منهج الصادقين، ص180؛ روضة المتقين، ص37

[4]ـ ر.ك. بحر المعارف، همان، ج2، ص29

[5]ـ ابراهيم، 34

[6]ـ حجرات،11

[7]ـ عنكبوت،26

[8]ـ مصباح المتهجّد، 584

[9]ـ مثنوي، دفتر اول، 2

[10]ـ باباطاهر

[11]ـ بحار الانوار، 25، 205؛ 34، 394؛ 73، 316

[12]ـ المحجّة البيضاء، ج7، ص8

[13]ـ صافات، 89

[14]ـ انبياء، 63

[15]ـ يوسف، 3

[16]ـ توتيا

[17]ـ انبياء، 83

[18]ـ روح الارواح، صص309-313

[19]ـ المحجّة البيضاء، همان

[20]ـ إنّ الله يُحِبُّ التوّابين، قرآن، بقره،222

[21]ـ نقل از: تفسير عيّاشي، ج2، ص14؛ الكافي، ج6، ص438؛ مجمع البيان، ج2، ص413

[22]ـ روح الارواح، ص306

[23]ـ بقره، 222

[24]ـ يوسف، 94

[25]ـ روح الارواح، همان

[26]ـ ذاريات،56

[27]ـ بقره، 222

[28]ـ توبه، 128

[29]ـ مائده، 54

[30]ـ همان

[31]ـ آشتياني، سيد جلال الدين، شرح مقدمه قيصري، صص390-391

[32]ـ بحر المعارف، همان، ص30

[33]ـ بقره،222

[34]ـ نقل از: المحجّة البيضاء، همان، ص7

[35]ـ بقره، 222

[36]ـ اصول‌كافي، ج2 (دوره دو جلدي)، ص316

[37]ـ نقل از: عيون اخبار الرضا، ج2، ص3

[38]ـ اصول كافي، همان، ص319

[39]ـ نقل از: المحجّة البيضاء، ج7، ص13

[40]ـ بحرالمعارف، ج2، ص86 و ص285

[41]ـ همان، ص30

[42]ـ انشقاق، 6

[43]ـ شرح آن را در كتاب‌هاي مربوط به آن بيابيد، مانند المحجّة البيضاء، ج7، صص28-41

[44]ـ احزاب،72

[45]ـ يوسف، 89

[46]ـ همان

[47]ـ همان،92

[48]ـ زخرف، 68

[49]ـ انفطار، 6

[50]ـ يوسف، 97

[51]ـ همان

[52]ـ انبياء، 107

[53]ـ تلمساني، شرح منازل السائرين، ص63

[54]ـ يوسف، 89

[55]ـ همان، 20

[56]ـ همان، 30

[57]ـ همان، 9

[58]ـ همان

[59]ـ مثنوي، دفتر پنجم، 303-304

[60]ـ لقمان، 26

[61]ـ احزاب، 72

[62]ـ فاطر، 15

[63]ـ روح الارواح، ص575

[64]ـ شعراء، 77

[65]ـ انعام، 76

[66]ـ روح الارواح، ص533

[67]ـ نجم،9

[68]ـ اشاره به كريمه «سُبحانَ الّذي أسري بعبده …»، اسري، 1

[69]ـ روح الارواح، ص271

[70]ـ اشاره به كريمه «و جَعَلناكُم مُلوكاً»

[71]ـ مريم، 93

[72]ـ روح الارواح، ص289

[73]ـ نقل از: المحجّة البيضاء، ج7، ص63

[74]ـ روح الارواح، ص580

[75]ـ همان

[76]ـ گياهي است كه به هندوانه ابوجهل مشهور است و در تلخي كم نظير است.

[77]ـ غافر، 19

[78]ـ بقره، 222

[79]ـ نقل از: مكارم الاخلاق، ص313؛ مشكاة الانوار في غرر الاخبار، ص110 و ص156؛ روضة المتقين، ج12، ص99

[80]ـ المحجّة البيضاء، ج7، ص7

[81]ـ آل عمران، 197

[82]ـ يوسف، 88

[83]ـ بقره، 231

[84]ـ احزاب، 72

[85]ـ بقره، 106

[86]ـ نحل، 75

[87]ـ نساء، 139

[88]ـ طه، 111

[89]ـ مؤمنون، 91

[90]ـ مرسلات، 20

[91]ـ رحمن، 27

[92]ـ همان،21

[93]ـ فرقان، 58

[94]ـ زمر، 30

[95]ـ شعراء، 26

[96]ـ ذاريات، 56

[97]ـ كهف، 110

[98]ـ ذاريات، 49

[99]ـ الاسفار الاربعة، ج2، ص216

[100]ـ قصص، 88

[101]ـ مصباح الشريعة، 1360، ص351؛ مستدرك الوسائل، 12، 131

[102]ـ قصص، 78

[103]ـ عنكبوت، 3

[104]ـ مصباح الشريعة، همان، ص351-352؛ مستدرك الوسائل، 12، 132

[105]ـ عزّالدين كاشاني، شرح منازل السايرين، ص50

[106]ـ حجر، 26

[107]ـ روح الارواح، ص226

[108]ـ اصول كافي، همان، ص314

[109]ـ مناجات التائبين، صحيفه سجّاديه، صص232-233