مرحله دوم: تتمة احكام وجود و برخی از احكام عدم‌ - فصل سیزدهم: امکان ادراک امور غيرممتنع

فصل سیزدهم: امکان ادراک امور غيرممتنع (ص388)

مقصود از «الامور الغير الممتنعة بالذات» ممکنات است. مقصود از درک آن‌ها ‌هم، درک اکتناهی نیست بلکه مقصودْ درک آن‌ها به قدر طاقت بشر است. این نکته را ملاصدرا مکرر گفته است، ابن سینا نیز هم‌چنین.

گفته شده که: واجب و ممتنع را نمي‌توانيم درک کنيم، زیرا شيئيت (ماهيت) ندارند.

حقائق اشياء مرکب اگر ممتنع بالذات نباشند، براي بشر قابل درک است اما بسائط قابل ادراک نیستند.

شناخت بسائط از طریق ادراک لوازم آن‌ها انجام می‌شود.

اشکال: اگر شناخت بسائط ممکن است چرا آن را به‌گونه‌های مختلف تعریف کرده‌اند و هر کسی آن‌ها را متفاوت از دیگران شناخته است؟

در پاسخ گفته‌اند: هر کسی لازمی را درک کرده که دیگران آن را درک نکرده‌اند و بر اساس درک خود از لوازم، آن را تعریف کرده‌اند.

شناخت حقیقی آن است که حقیقت شیئ شناخته شود و از طریق شناخت حقیقت آن، لوازم آن نیز شناخته شود، زیرا شناخت صادق آن است که از طریق علم به علت به‌دست آید، زیرا علم به علت مستلزم علم به معلول است و علت، حد تام معلول است. در این صورت، شناخت چیزی از طریق برهان لازم نیست. این تمام چیزی است که گفته شده است.

(اشکال: اگر چيزي در ذهن جنس و فصل داشته باشد، بايد در خارج ماده و صورت داشته باشد. پس ادراک انسان تنها به اجسام مرکب محدود می‌شود. پاسخ: این از نظر ملاصدرا مردود است و هميشه جنس همان ماده و فصل همان صورت نیست و میان جنس و ماده و فصل و صورت تلازم وجود ندارد، زیرا هم جنس و فصل تحلیلی وجود دارد و هم ماده و صورت تحلیلی. پس حتي شيئ بسيط خارجي به جنس و فصل بلکه به ماده و صورت قابل تحليل است.)

و لعل هذا القائل: آن‌ها میان علم به وجه شیئ و علم به شیئ از وجهی، فرق نگذاشته‌اند.

اشکال ملاصدرا بر قول «علم به شيئ مستلزم علم به لوازم آن است»:

مباحث مشرقيه: ما حقیقت بسائط را نمي‌توانيم بفهميم بلکه از راه لوازم تعريف بسيط مي‌فهميم. هر کسي تعريفي از آن کرده، زیرا هر کسي يکی از لوازم آن را گرفته و در تعريف قرار داده ولی اگر ذات را شناخت، ديگر لوازم را مي‌شناسد و نيازي به برهان هم نيست، زیرا برهان يعني محمولي براي موضوعي ضروري باشد.

دلالت حد تام بر محدود به دلالت مطابقی است ولی دلالت رسم بر معرَف، دلات مطابقی نیست بلکه دلالت التزامی است. تعریف نفس به محرک بدن، معني مطابقي نفس نیست بلکه خارج از حقيقت نفس است، زیرا محرک بودن عرضي نفس است.

پس معرفت چیزی به رسم، معرفت آن به وجهی از وجوه آن یعنی به یکی از عرضيات آن است. در واقع وجه، وسیله شناخت ذوالوجه قرار گرفته است. شکی نیست معرفت شيئ به وجهی از وجوه، معرفت آن شيئ است اگرچه اجمالی باشد.

شناخت یا تفصیلی است یا اجمالی. شناخت تفصيلي و مطابقی، شناخت به حد و شناخت اجمالي و التزامی، يعني شناخت به رسم.

ملاصدرا نخست دو اشکال مي‌کنند و سپس اشکالات فخر رازي را بيان مي‌کنند.

(فان الاول) اشکال1: بين علم به وجه شيئ و بين علم به شيئ از وجهی تفاوت وجود دارد.

به تعبیر دیگر، بين علم به خود لازم و بين علم به ملزوم به‌واسطة لازم تفاوت است.

علم ما به تحريک بدن، علم به لازم است بدون توجه به ملزوم و قضيه‌ای که موضوع آن خود لازم باشد، قضيه طبيعيه است. مثل این‌که گفته شود: تحريک بدن، اخراج آن از قوه به فعل است. در چنین قضیه‌ای حکم به افراد سرایت نمی‌کند، زیرا حکم بر خود طبيعت رفته است و چون به افراد سرایت نکرده است، به لوازم قريب و بعيد هم سرایت نکرده است.

حکم علم به لازم يعني علم به قضيه طبيعيه (تحريک بدن) به افرادش سرايت نمي‌کند، زیرا در قضيه طبيعيه، حکم براي افراد نيست پس به طريق اولي به ملزوم هم سرايت نمي‌کند.

ولی علم ما به این‌که نفس محرک بدن است، علم به نفس بوجه است یعنی علم به تحريک بدن و علم به ملزوم به‌واسطه لازمی از لوازم آن. حکم در چنین قضیه‌ای که حقيقيه است، به افراد ذاتي آن سرایت می‌کند ولی به افرادی که افراد بالعرض آن است، سرایت نمی‌کند.

حکم به افراد سرايت مي‌کند ولی افراد بالذات، زیرا چيزهاي ديگری هم همراه نفس هست، يعني با فرد بالذات نوعی اتحاد دارند، اگرچه گمان کنیم که فرد است، زیرا فرد اصلي آن همان حيث تحريک است که نفس را بالاجمال تعريف مي‌کند. به همین جهت است که وقتي چيزی را فهميديم همه لوازمش را درک نمی‌کنیم.

(ثم یجب لک، ص389) اشکال2: لازم بر دو قسم است: 1ـ لازم وجود 2ـ لازم ماهیت

علم به ماهيت که حاصل تعريف است، مستلزم علم به لوازم وجود نیست، زیرا لوازم وجود از لوازم معلوم نیست. بنابراین از علم به حقيقت ملزوم، علم به همه لوازم به دست نمی‌آید، زیرا علم به حقيقت ملزوم، علم به ماهيت آن است در حالی که اکثر لوازم، لوازم وجود است نه ماهیت.

(و قال الامام الرازی) بررسی ادله جواز ادراک امور بسیط

در برخی کتاب‌ها آمده که امور مرکب را می‌شود شناخت، بر خلاف امور بسیط که نمی‌توان شناخت. از فخر رازی نقل می‌کند مبنی بر این‌که لازمه این حرف این است که هیچ چیز قابل شناخت نباشد، زیرا مرکبات از بسائط تشکیل شده‌اند و شناخت آن‌ها متوقف بر شناخت بسائط است.

ملاصدرا بر این حرف رازی دو اشکال وارد می‌کند:

(و فیه بحث) اشکال1: شناخت حد مرکب، متوقف بر معرفت اجزاء آن و اجزاء اجزاء آن نیست تا چه رسد به بسائط آن بلکه برای شناخت مرکب همین اندازه کافی است که جنس و فصل قریب آن هرچند با رسم شناخته شوند.

(و ایضاً) اشکال2: معرفت وجوه متعددی دارد: 1ـ معرفت به حد و اجزاء مقوم آن 2ـ معرفت به رسم و عرضیات آن 3ـ معرفت از طریق علم حضوری

(بل الحق، ص390) مقصود از این که تعریف بسائط ممکن نیست، چیست؟

آیا مقصود از آن بسائط وجودی است یا بسائط مفهومی؟

اگر مقصود وجودی است، یعنی تعریف حقیقی وجود بسیط ممکن نیست. این سخن درستی است، زیرا راه معرفت، ذهن است و وجود در ذهن حاصل نمی‌شود، زیرا امر ذهنی آن است که آثار بر آن مترتب نشود و این ماهیت است نه وجود اما حیثیت وجود، ترتب آثار است پس در ذهن حاصل نمی‌شود.

(و ان اراد، ص391) اگر مقصود از بسیط، بسائط مفهومی است، درست نیست، زیرا مفهوم «شیئ»، «وجود مصدری»، مفهوم «الذی»، «ما» و مانند آن برای همه شناخته شده است.

عقل وقتی چیزی را می‌فهمد، از دو حال خارج نیست: 1ـ یا مفهوم بسیط آن را می‌فهمد یا مفهوم مرکب آن را.

اگر مفهوم بسیط را فهمیده باشد، یا کنه آن را فهمیده یا لازم آن را.

اگر لازم آن را فهمیده، یا کنه لازم را فهمیده یا لازمِ لازم را. در صورت دوم به تسلسل می‌انجامد و نتیجه‌اش این است که هیچ چیزی شناخته نشود.

پس یا کنه خود شیئ را می‌شناسیم یا کنه لازمش را. در هر صورت، معرفت به کنه حاصل است.

اگر مفهوم مرکب را درک کرده است، از آن‌جا که مرکب از بسایط تشکیل شده است، سخن قبلی تکرار می‌شود.

(و اعلم) شیخ: وقوف بر حقائق اشیاء در قدرت بشر نیست و تنها خواص و لوازم آن‌ها را می‌توان شناخت نه فصول را. نه کنه جوهر را می‌توان شناخت، نه کنه جسم، نه حیوان و نه نفس را. شناخت تنها به خواص آن تعلق می‌گیرد. خواص جوهر: موجود لا در موضوع؛ خواص جسم: جوهر ممتدّ در جهات سه‌گانه؛ خواص حیوان: مدرک فعال (حساس متحرک بالاراده)؛ خواص انسان: ذات مجرد متعلق به ماده در مرتبه فعل، ناطق و مدرک کلیات است که از اعراض نفس است.

(ص392) اقول: تأویل کلام شیخ: حقیقت وجود وارد ذهن نمی‌شود، زیرا حقیقت وجود عین حیثیت ترتب آثار است. به همین سبب نمی‌توان بر آن برهان اقامه کرد مگر با دقت بسیار و نوعی حیله. از آن‌جا که حقیقت هر چیزی فصل آن است و فصول، انحاء وجود است، شناخت ذهنی آن‌ها ممکن نیست.

(فصل الاشیاء، ص393) شناخت حقیقت هر وجودی با مشاهده حضوري ممکن است. فصول اشياء از نظر ما، عين صور خارجي است[2].

حاصل کلام ملاصدرا: آن حقائقی که می‌شود شناخت ماهیات‌اند و آن چیزی که نمی‌شود شناخت وجود است. (به علم حصولی نمی‌شود شناخت) فصل هم که نمی‌توانیم بشناسیم، همین فصلی است که نحوه وجود است.

این تفسیر ملاصدرا از سخن شیخ با سایر گفته‌های شیخ سازگار نیست، زیرا او ادراک‌ناپذیری فصل را به این دلیل نمی‌داند ‌که حقیقت فصل، وجود است. به‌گفته وی جنس و فصل تمام ذات شیئ است و در عین حال شناخت‌ناپذیر.

 

نظریات مربوط به توانایی انسان بر ادراک حقائق اشیاء

نظریه یکم: (نظریه فاربی، شیخ و عرفا) معرفت حقائق اشیاء در توان بشر نیست، اعم از این‌که حقیقت آن‌ها ماهیت باشد یا چیز دیگر.

دلیل1: مبدأ معرفت انسان، حس ظاهر و باطن است. حس جز امور شخصی جزئی را درک نمی‌کند. کار عقل تمییز متشابهات (ما به الاشتراک) از متباینات (ما به الامتیاز) است. پس جز لوازم و آثار اشیاء را نمی‌توان شناخت.

دلیل2: اگر حقائق اشیاء را بشناسیم، لوازم قریب آن‌ها را نیز می‌شناسیم، زیرا علم به ملزوم (علت)، علت علم به لازم (معلول) است. اگر لوازم قریب را بشناسیم، لوازم بعید را نیز می‌شناسیم، زیرا لوازم بعید، از لوازم لوازم قریب است و معلول آن. پس اگر حقائق اشیاء را بدانیم، لازم‌های آن را هم تا بی‌نهایت باید بدانیم و هیچ یک از لوازم نباید مجهول باشد. در این صورت جایی برای ارایه برهان باقی نمی‌ماند، زیرا ارایه برهان برای شناخت مجهولات از طریق معلومات است.

دلیل3: بدین دلیل توانایی بر معرفت حقائق اشیاء نداریم که از تمییز اجناس و فصول حقیقی از عرضیات ناتوانیم.

دلیل4 از عرفا: شناخت حقیقت اشیاء ممکن نیست، زیرا حقیقت حق تعالی داخل در اشیاء است.

نظریه دوم: معرفت حقائق مرکب، ممکن است ولی معرفت بسائط، ممکن نیست.

نظریه سوم: صعوبت معرفت به حقائق اشیاء جز برای کسانی که قلبشان به نور حق منور شده باشد.

نظریه چهارم (فخر رازی): معرفت فی‌الجمله به حقائق اشیاء برای همه ممکن است.