عرفان عملی (2): مقامات - مقام چهارم: فقر

مقام چهارم: فقر

تا سالك از كرده‌هاي خود پشيمان نگردد، توبه نكند و به جبران و تدارك گذشته نپردازد و تا توبه نكند، نفس از وقوع در مَنهيّات باز ندارد و ورع نورزد تا ورع نورزد، از متاع دنيا رو نگرداند و زهد را پيشه خود نسازد و تا از دنيا روگردان نباشد و بدان بي‌رغبت نگردد، عدم تملك اسباب از او راست نيايد و به فقر دست نيابد، از اين‌رو فقر مقام چهارم است.

نخست از گذشته باز مي‌گردد، توبه؛ آن‌گاه از فروافتادن در زشتي‌هاي پيشين پرهيز مي‌كند، ورع؛ آن‌گاه از دنيا كه سبب وقوع او در مَنهيّات بود، روگردان مي‌شود، زهد؛ چون دنيا نخواهد، اسباب تملك دنيا را نيز نخواهد، فقر.

فقر يعني عدم تملك اسباب و فقير كسي است كه مالك نباشد و از آن روگردان باشد. از آن‌جا كه مقام فقر به دنبال زهد است و زهد رغبت نداشتن به غير بود، آن‌كه به غير رغبت ندارد، از آن فرا آويزد و در او نياويزد؛ نه ملك دارد و نه اسباب تملك و بدان‌چه خداي حكم كرده باشد تن دهد، چنان‌كه رويم را پرسيدند از صفت درويشي، گفت: تن به حكم خداي دادن.[111]

فقر خالي بودن از همه احكام غيريت حتي از ديدن خلوّ و از نفي ديدن آن خلوّ.[112] فقير آن است كه در حال نايافتْ خوش دل بود و چون بيابد ايثار كند.[113]

مظفر كرمانشاهاني گويد: درويش آن بود كه او را به خداي حاجت نبود. استاد امام گويد: اندرين لفظ اشكالاتي است، هركه بر وصف غفلت سماع كند و اشارت او اندرين آن است كه از مطالبات بيفتاده باشد و اختيار خويش با يك‌سو نهاده و بدان‌چه حق تعالي همي داند، رضا داده باشد.[114]

ابن خفيف گويد: درويشي، نيستي ملك بود و بيرون آمدن از صفات.[115]

مسوحي گويد: درويشي آن است كه خويشتن را هيچ حاجت نبيند و به هيچ چيز از سبب‌ها.[116]

حاصل آن‌كه به‌خاطر مراتب مختلف فقر و فقرا، تعريف آن نيز متعدد و متفاوت است. نداشتن درهم و ديناري و به پلاسي بسنده كردن و دست تهي داشتن، فقر است.

«ابن جلا را پرسيدند از درويشي، گفت: خاموش بود تا بيرون شد و باز آمد، پس گفت: چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم كه اندر فقر سخن گويم. بيرون شدم و خرج كردم. پس بنشست و از فقر سخن گفت.[117]

چنان‌كه داشتن و مالك نبودن و مالك را خدا دانستن نيز فقر است، نداشتن طلب و حاجت نيز فقر است؛ دل تهي بودن نيز فقر است. پس مي‌توان مفهوم جامع فقر را تهي بودن دانست، خواه دست تهي باشد، خواه صفت تهي باشد، خواه ذات تهي باشد و نيز خواه چشم تهي باشد، خواه دل.

با توجه به معناي فقر كه ذو مراتب است،  «فقر را اسمي و رسمي و حقيقتي است. اسم فقر: عدم تملّك است با وجود عدم رغبت. رسم فقر: عدم تملك است با وجود زهد. حقيقت فقر: عدم امكان تملك است.»[118]

آن‌كه ملك و مالي ندارد و تهيدست است ولي دل او تهي نيست، بدانچه ندارد راغب است. تنها اسم فقر را دارد، نه بيشتر.

آن‌كه چيزي ندارد و نمي‌خواهد كه داشته باشد و از آن‌چه ندارد روگردان است ولي اسباب تملك و توان مالك شدن دارد و از انتساب چيزي به او پرهيز ندارد، در فقر غني است و از آن برخوردارتر، از اين‌رو رسم فقر را نيز دارد.

فقير حقيقي کسي است كه در فقر به غايت غني دست يافته است كه نه دارد و نه مي‌خواهد كه داشته باشد و نه مي‌تواند كه داشته باشد.

فقير حقيقي كه حقيقت فقر در او ظهور يافته است، مي‌داند بلكه مي‌يابد كه «لله ملك السموات و الارض»؛[119] آسمان و زمين ملك اوست، نه قابل فروش است و نه قابل بخشش، زيرا ملكيت او حقيقي است.

ملكيت او، ظهور ملك اوست و امور حقيقي قابل انتقال و واگذاري نيست و نيز به عيان دريافته است كه «يا أيها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد».[120] اين فقر عارضي نيست تا كه به علتي زايل گردد، عين هويّت و حقيقت آدمي است و سلب آن از ذات آدمي، مستلزم سلب ذات اوست و نفي آن سبب نفي او مي‌گردد.

پس فقير حقيقي، رفع فقر از خود را محال داند و تملك را ناممكن مي‌يابد. «اهل حقيقت چون اشياء را در تصرف و ملكيت مالك الملك بينند، امكان مالكيت غير را روا ندانند.»[121] حتي اگر مملكت عالم در حوزة تصرف ايشان در آيد، خود را از تملك آن بري دانند و نام مالك را بر خود زيبنده ندانند.

در فضيلت فقر همان بس است كه حبيب خدا … فرمودند: «الفقر فخري و به أفتخر علي سائر الانبياء»[122] و نيز فرمودند: «الفقر فخري و فخر الانبياء من قبلي».[123] فقر هم فخر انبياء است وهم فخر حبيب خدا صلوات الله عليهم اجمعين و به حكم «أفتخر به علي سائر الانبياء» معلوم شود كه مراتب آنان در فقر متفاوت است.

ابوذر را حكايت كنند كه گفت اگر از كوشكي بيفتم و هفت اندام مرا بشكند، دوست‌تر دارم از آن‌كه با توانگري بنشينم، زيرا كه از پيغامبر … شنيدم كه گفت:

«دور باشيد از مردگان. گفتند: مردگان كيستند؟ گفت: توانگران».[124]

ربيع ابن خثيم را گفتند: نرخ گران شد. گفت: ما بر خداي عز وجل خوارتر از آنيم كه ما را گرسنه دارد، گرسنه اولياء را دارد.[125]

ابوبكر وراق گفت: خنك درويش در دنيا و آخرت. وي را پرسيدند، گفت: در دنيا سلطان از وي خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وي شمار نكند.[126]

مراتب فقر و طبقات فقرا

از تعاريف فقر معلوم مي‌شود كه فقرا داراي مراتب مختلف است و فقرا طوايف گوناگون هستند كه عبارتند از:

 

1ـ تهيدستي

كساني كه از دنيا و اسباب آن بي‌بهره‌اند كه خود بر سه دسته تقسيم مي‌شوند؛ آنان‌كه تنها تهيدستند ولي نه تهي‌دل؛ آنان‌كه هم تهيدستند و هم تهي‌دل و آنان‌كه دست و دل هم ندارند.

 

2ـ داشتن و خود را مالك نپنداشتن

كساني از دنيا و اسباب آن برخوردارند و در آن تصرف مي‌كنند ولي «دنيا و اسباب آن را ملك خود ندانند»،[127] از اين‌رو آن‌چه به دست آورند، ايثار كنند و به‌خاطر آن، توقع عوضي در دنيا و آخرت ندارند. چون آن‌چه را دارند يا به دست آورند و ايثار كنند، از خود ندانند تا شايستة پاداش در دنيا يا آخرت باشند، بلكه آن را امانتي در دست خويش دانند كه به اهلش رسانند.

شبلي گويد: فروترين درجه اندر فقر آن است كه همه دنيا آنِ مردي باشد، به يك روز نفقه كند؛ اگر بر دل او درآيد كه اگر فردا را قوت باز گرفتمي بهتر بودي، اندر درويشي صادق نباشد.[128]

3ـ هيچ كمالي را به خود نسبت ندادن

كساني كه علاوه بر آن‌چه گفته شد، صفات خود را نيز ملك خويش ندانند، به همين خاطر «اعمال و طاعت را اگرچه از آنان صادر شود، از خود نبينند و ملك خود ندانند»[129] و چون چيزي از ملك خود نپندارند، طاعات را نعمت خداي متعال مي‌دانند كه شكر و سپاس بر آن واجب است. نعمت، بر منت افزايد نه بر استحقاق و اينان همه‌چيز را نعمت او دانند، بنابراين منت بر آنها افزون شده است، نه طلب و استحقاق عوض؛ استحقاق عوض بر مال و كار خويش است و اينان مالي و كاري براي خود نمي‌شناسند، تا استحقاق عوض داشته باشند، به همين خاطر چشم به عوض ندارند.

 

4ـ ذات خود را نيز از خود ندانستن

كساني كه علاوه بر آن‌چه ياد شد، «ذات و هستي خود را از آن خود نبينند، بلكه خودي خود را از آن خود نبينند. ايشان را نه ذات بود و نه صفت؛ نه حال نه مقام»؛[130]  نه فعل نه اثر، از دو عالم هيچ ندارند.

وجود خود را و خوديت خود را و هرچه از آن به «من» يا «خود» تعبير مي‌شود، جلوه‌اي از او دانند و منتي از منن سابقة او بدون هرگونه استحقاقي و استعدادي، بلكه خود استحقاق و استعداد را نيز از او دانند. با اين نگاه، ديگر نه وصفي بر ايشان مي‌ماند و نه فعلي. فعل و وصف از عوارض ذات است؛ ذات كه فاني شد يا فناي آن آشكار گرديد، خانه از پاي‌بست ويران مي‌شود و ديگر نقش و ايواني نمي‌ماند تا به خانه نسبت داده شود.»

در اين مقام است كه گفته‌اند: «الفقير لايحتاج الي الله،[131] چه احتياج صفت محتاج است و قائم بر ذات او؛ اينجا نه ذات است و نه صفت.»[132] به تعبير اهل حكمت، وجود ممكن، عين فقر است نه شئ فقير؛ فقر عين ذات اوست. به همين خاطر است كه عين روسياهي است كه فرمودند: «الفقر سواد الوجه في الدارين».[133] بي‌عنايات او هيچيم هيچ. هيچْ چيزي نيست تا وصفي يا فعلي را بتوان بدو نسبت داد.حديث شريف «الفقر فخري»،[134] اشاره به همين معناست.»[135]

از ابن جلا پرسيدند: كه مرد مستحق اسم فقر كي گردد؟ گفت: آن‌گه كه از وي هيچ بقيت نماند. گفتم اين چگونه بود؟ گفت: چون او را نبود او را بود؛ «اذا كان له فليس له و اذا لم يكن له، فهو له»؛[136] هرگاه فقر براي كسي باشد، چون كسي هست كه فقر وصف او گشته است و اين با حقيقت فقر سازگار نباشد؛ فقر آن‌گاه حقيقي باشد كه فقيري در ميان نباشد.