عرفان عملی (3): احوال - 2ـ شوق
دوم: شوق
مراد از شوق، هيمان داعية لقاي محبوب است در باطن محب و وجود آن لازم صدق محبت است. چنانكه ابوعثمان حيري گويد: الشوق ثمرة المحبه، من احب الله اشتاق الي لقائه.[119]
ابوعلي دقاق گويد: شوق از جاي بر خاستن دل بود به ديدار محبوب.[120]
نيز ابوعثمان گويد: شوق، دوستي مرگ است بر بساط راحت.[121]
ابن عطا را از شوق پرسيدند گفت: سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.[122]
اگر سالك در حالتي دروني باشد كه براي لقاي محبوب از همه آسايش درگذرد و در رفاه و راحتي، مرگ را طلب كند، آنهم تنها بهخاطر لقاي ديدار دوست، اين حال را شوق گويند. به همين خاطر است كه شوق اختصاص به سالكي دارد كه يقين به ديدار دوست داشته باشد و تنها زمان آن، نامعلوم باشد و يا معلوم باشد ولي مربوط به آينده باشد.
اين يقين، او را مشتاق به وصول به دوست ميسازد. به همين معني است سخن امير المؤمنين صلوات الله عليه كه: «الشوق شيمة الموقنين».[123] و نيز فرمود: «الشوق خلصان العارفين».[124]
شوق غير از محبت است و نتيجه و ثمرة آن است و نشان صدق محبت و نيز نشان پختگي محبت است. از امير مؤمنان صلوات الله عليه روايت شده است كه: «أسألك الشوق الي لقائك».[125]
ابوعلي رودباري با نقل اين روايت از پيامبر ، ميگويد: شوق صد جزو است، نود و نه پيغامبر را و يكي همه مردمان را، خواست كه اين جزو نيز او را باشد، از رشك آنكه مقداري از شوق، ديگر كس را بود.[126]
و نيز فرمود: «الهي فاجعلنا من الذين ترسّخت اشجار الشوق».[127]
در خبر است كه خداي به داود وحي فرستاد كه: «يا داود! الي كم تذكر الجنة و لاتسألني الشوق».[128]
ابوعلي دقاق گويد: ميان شوق و اشتياق فرق است؛ شوق به ديدار بنشيند و اشتياق به ديدار بنشود.[129]
بعضي گفتهاند شوق به امر غايب تعلق گيرد، نه به خداي كه حاضر است. كسي را گفتند: به ديدار او مشتاق هستي؟ گفت: نه. شوق به كسي بود كه غايب بود، وي هميشه حاضر است.[130]
و بعضي نيز گفتهاند شوق به خداي ممكن باشد، ولي پس از وصول، شوق از ميان برخيزد. چه شوق با حضور و مشاهده نشايد. گفتهاند: انما يكون الشوق الي الغايب و متي يغيب الحبيب من الحبيب حتي يشتاق اليه.[131]
در شرح آن ميتوان گفت:
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را |
كي گشتهاي نهان كه پيدا كنم تورا |
پنهان نبودهاي تاجستجو كنم تو را |
غايب نبودهاي تا آرزو كنم تو را |
پيوسته بودهاي برِ ديدگان من |
چون گفتهاي به من كه نگاهي كنم تو را |
از نظر برخي ديگر، حال شوق، مطيهاي است كه قاصدان كعبة مراد را به مقصد و مقصود رساند و دوام او با دوام محبت پيوسته است، مادام تا محبت باقي بود، شوق لازم باشد.[132]
اينان در رد سخنان قايلان به نفي شوق در حضور و مشاهده ميگويند: اين انكار وقتي متوجه شدي كه شوق مخصوص بودي به طلب مشاهده و لازم نيست. چه اهل خصوص را وراي مشاهدة محبوب، مطالب و مآرب ديگر هست كه با وجود شهود مشتاق آن باشند، چنان وصول و قرب و ترقي و استدامت آن.
نه هركه مشاهدة محبوب يافت، به دولت وصل او رسيد و نه هركه واصل شد، مقام قرب يافت و نه هركه قريب شد، به منتهاي درجات قرب رسيد و نه هركه آن درجه يافت، بر او مستدام و باقي ماند.[133]
به نظر نگارنده، حتي اگر شوق تنها به مشاهده تعلق گيرد و نه امري ديگر و نه دوام آن، باز هم در شهود و حضور شوق خواهد بود، زيرا كه مشاهدة محبوب سرمدي و صمدي، حد و اندازه ندارد؛ او نامحدود و نامتناهي است، شهود او نيز و لذت شهود او نيز همينگونه است و به ياد آوريم كه تجليات وي تكراري نيست تا لازم باشد كه براي اثبات شوق به دوام آن تمسك جوييم. خود شوق لقاء حتي در هنگام لقاء و پس از آن وجود دارد و براي اهل آن ابدي است، چون لقاي او حد و اندازه و تكرار ندارد.
از اين گذشته، لقاء در اسم يكي است، ولي در حقيقت كماً و كيفاً و عدةً و مدةً و شدةً نامتناهي است، پس بقاي شوق مسلم باشد.
بعضي از اكابر طريقت گفتهاند: شوق المشاهدة و اللقاء اشد من شوق البعد و الغيوبة فيكون في حال البعد و الغيبوبة مشتاقاً الي اللقاء و يكون في حال اللقاء و المشاهدة مشتاقاً الي زوايد و مبار من الحبيب و افضاله.[134]
در خبر است كه فرمود: «يا داود! خلقت قلوب المشتاقين اليّ من رضواني و اصطنعت لهم من قلوبهم طريقاً ينظرون به اليّ ليزدادوا الشوق مع كل لحظة».[135]
و برخي گفتهاند: جمله خلق در مقام شوقند، نه در مقام اشتياق، از بهر آنكه سطوت اشتياق، بنده را چنان مدهوش و مبهوت كند كه او را نه اثري ماند و نه خبري.[136]
بويزيد گويد: إنّ لله عباداً لو حجبهم لحظة في الجنة عن رؤيته لاستغاثوا في الجنة من الجنة كما يستغيث اهل النار من النار.[137]
ان الجنان جحيم عند فرقتكم |
و النار في قربكم خلدي و جناتي |
هر كجا تو با مني من خوشدلم |
ور بود در قعر گوري منزلم |
خوشتر از هر دو جهان آن جا بود |
كه مرا با تو سر و سودا بود |
و اندر خبر همي آيد كه «بهشت مشتاق است به سه كس، به علي و عمار و سلمان رضي الله عنهم اجمعين».[138]
نشان شوق
1ـ آرزوي مرگ در خوشي
قشيري گويد از استاد ابوعلي شنيدم كه گفت: از علامت شوق، آرزوي مرگ بود بر بساط عافيت، چنانكه يوسف ، او را در چاه افكندند، نه گفت «توفّني مسلماً»، چون در زندانش كردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود كردند و پادشاهي و نعمت تمام شد، مرگ خواست گفت: «توفّني مسلماً».[139]
نحن في اكمل السرور ولكن |
ليس الا بكم يتم السرور |
عيب ما نحن فيه يا اهل ودي |
انكم غيّب و نحن حضور |
در شرح آن ميتوان گفت:
هر آنچه پادشه دارد مرا هست |
زمين و آسمان، بالا و هم پست |
نبينم جاي خالي در حضورم |
همه عالم به صف اندر نزولم |
ولي جانا مرا يك غم فرا شد |
گمانم بر من و يارم جفا شد |
كه آن يك غم همي شد غيبت تو |
بگردم بيوفايم! غيرت تو |
2ـ خلوت گزيني
استاد ابوعلي گويد كه داود روزي به صحرا بيرون شده بود تنها. خداي تعالي بدو وحي فرستاد كه «اي داود! چون است كه تو را تنها ميبينم؟ گفت: بار خدايا شوق تو اندر دلم اثر كرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است. گفت: برو باز نزديك ايشان شو. اگر تو بندة گريختهاي را باز درگاه من آري، نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسالاران اثبات كنم.»[140]
3ـ ترك شهوت
يحيي بن معاذ گويد: علامت شوق آن است كه جوارح از شهوات بازداري.[141]
اشتياق خدا
خداي تعالي وحي فرستاد به داود كه «جوانان بني اسراييل را بگوي كه چرا خويشتن را به غير من مشغول داريد و من مشتاق شمايم، اين جفا چيست؟»[142]
و هم حق عز اسمه وحي فرستاد به داود كه «يا داود! اگر بدانند آن گروه كه از من برگشتهاند، چگونه منتظر ايشانم و رفق من با ايشان و شوق من به ترك معصيت ايشان، همه از شوق بميرندي و اندامهاي ايشان از دوستي من پاره پاره گردي. يا داود! اين ارادت من است اندر آنكس كه از من برگشته باشد، اندر آنكس كه مرا جويد و مرا خواهد، ارادت چون بود؟»[143]
نتيجه شوق
اشتياق همگان به او. گفتهاند: هركه به خداي مشتاق گردد، همه چيزها بدو مشتاق گردد.[144]
شعيب همي گريست تا نابينا شد. خداي تعالي چشم وي باز داد. ديگرباره بگريست، چندان كه نابينا شد. خداي تعالي چشم وي باز داد. سه ديگر بار چندان بگريست تا نابينا شد، خداي تعالي وحي فرستاد و گفت: «اگر از اميد بهشت است اين گريستن، من بهشت تو را مباح كردم و اگر از بيم دوزخ است، تو را ايمن كردم. گفت: يارب از شوق است به تو. گفت: از بهر اين بود كه پيغامبر و كليم خويش را ده سال خادم تو كردم.»[145]
اقسام شوق
در پايان اشاره كنم كه چون شوق نتيجة محبت است و محبت بر دو قسم بود، شوق را نيز بر دو قسم تقسيم كردهاند:
1ـ شوق محبان صفات به ادراك لطف و رحمت و احسان محبوب.
2ـ شوق محبان ذات به لقاء و وصال و قرب محبوب. اين شوق مانند كبريت احمر، قليل الوجود است، چون بيشتر طالب رحمت خدايند، نه طالب خدا.