المقالة الثانیة: فی ترتیب الوجود - الفصل الخامس: فی انّ لکلّ نورٍ عالٍ قهراً بالنسبة الی النور السافل و للسافل محبّة بالنسبة الی العالی
الفصل الخامس:
فی انّ لکلّ نورٍ عالٍ قهراً بالنسبة الی النور السافل و للسافل محبّة بالنسبة الی العالی
النور السافل لایحیط بالنور العالی، فأنّ النور العالی بقهره، اما لیس لا یشاهده و الانوار اذا تکثّرت، فللعالی علی السافل قهر و للسافل الی العالی شوق و عشق. فنور الانوار له قهر بالنسبة الی ماسواء و لایعشق هو غیره و یعشق هو نفسه، لانّ کماله ظاهر له و هو أجمل الاشیاء و أکملها و ظهوره لنفسه أشدّ من کلّ ظهور لشئ بالقیاس الی غیره و نفسه و لیست اللذّة الاّ الشعور بالکمال الحاصل من حیث انّه کمال و حاصل. فالغافل عن حصول الکمال لا یلتّد و کلّ لذة للاذّ انّما هی بقدر کماله و ادراکه لکماله و لا أکمل و لا أجمل من نورالانوار و لا أظهر منه لذاته و لغیره، فلا ألذّ منه لذاته و لغیره و هو عاشق لذاته فحسب و معشوق لذاته و غیره.
و فی سنخ النور الناقص عشق الی النور العالی و فی سنخ النور العالی قهر للنور السافل و کما لایزید ظهور نورالانوار لذاته علی ذاته، فلا یزداد لذّته و عشقه علی ذاته و کما لایقاس نوریة غیره الیه، فلا یقاس لذّة غیره و عشق غیره الی لذّته بذاته و عشقه لذاته و لا عشق الاشیاء و تلذّذها بغیره الی عشقها و تلذّذها به. فانتظم الوجود کلّه من المحبّة و القهر و سیأتیک تتمّة هذا و الانوار المجردّة اذا تکثّرت، یلزمها النظام الأتم.
علت قهر انوار عالی و محبت انوار سافل
هر نور عالی نسبت به نور سافل قهر دارد، یعنی بر نور سافل قاهر و مسلط و حاکم و محیط است و هر نور سافل نسبت به نور قاهر محبت دارد و چون محبت آن شدّت و تمامیت دارد، میتوان آن را عشق نامید.
بدین خاطر نور عالی، قاهر است و نور سافل، محبّ که نور قاهر شدیدتر و کاملتر و تامتر است، بهگونهای که هیچ نوری در مقابل نور او چیزی بهحساب نمیآید. انوار دیگر همانند شمعی فروزان بلکه کمتر از آن هستند در مقابل نور خورشید عالمتاب. از اینرو، آنگاه که نور خورشید بتابد، این نورهای ضعیف مانند نور ماه و در میان برازخ مانند نور کرم شب تاب هرچند که بالعرض نور هستند، ولی در مقابل نور خورشید چیزی بهحساب نمیآیند. این تمثیل عرفی بود و نه دقیق. تمثیل دقیقتر این است که انوار سافل نسبت به نورالانوار همچون آینهای هستند که تنها نور خورشید را بازمیتاباند. حاصلآنکه نور نورالانوار، شدیدترین نور قابل تصور بلکه فوق تصور است و نور که شدیدترین باشد، بر انوار فروتر از خود که بازتاب اویند، قاهر است و محیط و دیگران مقهور او هستند.
اما علت اینکه انوار سافل محب و عاشق نور قاهر و عالی هستند، این است که چون انوار سافل ضعیف و ناقصاند و هر ناقصی نسبت به کامل طالب است؛ خواه مقصود از این طلب تکمیل خویش باشد یا التذاذ، هرکدام که باشد، محبت را درپی دارد. اگر مقصود از این انواری که عاشق و محب هستند، برازخ باشد، علت حب و ظلمت این انوار عرضی، استکمال است؛ ولی اگر مقصود از آنها انوار مجرد باشد، از آنجا که انوار مجرد تام و تمام هستند و قوه و استعداد ندارند و آنچه را که دارند مقامِ معلوم است و آن تمام و کمالِ مطلوب و نهایی را که میطلبند، بالفعل آن را دارند، از اینرو استکمال در مورد آنها معنا ندارد، اما التذاذ آنها امکانپذیر است. البته التذاذ هم نه بهمعنای التذاذ از امور مادّی و ادراکات عرضی با واسطه و مقید و ضعیف. لذت یا التذاذ هر شئ متناسب با خودش است. مادیات یک نوع التذاذ دارند و مجردات نوعی دیگر. چنانکه مادیات هر کدام لذت و التذاذ دارند و مجردات نیز هر کدام نوع خاصی از لذت را دارند. همانگونهکه مادیات هم هرکدام لذت و التذاذ خاص خود را دارند. چیزهایی برای انسان لذیذ است که برای دیگر حیوانات لذتآور نیست و چیزهایی برای دیگران لذیذ است که برای انسان نیست. مثلاً دارکوب که به درخت نوک میزند و با فعالیت پیوسته خود را خسته میکند تا از درخت کرمی درآورد، از یافتن کرم آنچنان لذت میبرد که شاید انسان از خوردن بهترین غذایش هم آن گونه لذت نبرد. دارکوب هم التذاذ دارد یا لذت میبرد، انسان هم لذت میبرد اما آن لذت در حد و مقامی است و این لذت انسان هم در حد و مقامی دیگر. همچنین است نوع، کمیت، کیفیت و شدت و تمامیت موجودات دیگر، خواه مادّی باشند و خواه مجرد.
مشاهده نور عالی به وسیله نور سافل
انوار سافل اگرچه مقهور نور عالیاند ولی معدوم نیستند. از اینرو، انوار سافل، نور عالی را مشاهده میکنند. اگر انوار سافل بهخاطر مقهور بودن، معدوم بودند، مشاهده برای آنها ممکن نبود و حال آنکه نهتنها امکان بلکه فعلیت دارد. دلیل مشاهده کردن آنها این است که این ویژگی نور مجرد است که انوار مجرد دیگر را مشاهده کند. علاوه بر اینکه همین مشاهده است که یکی از سببهای پیدایش کثرت است.
ممکن است این پرسش مطرح شود که چرا انوار سافل مشاهده میکنند؟ پاسخ آن این است که اولاً جایی مشاهده وجود ندارد که حجاب و غیبت وجود داشته باشد و حال آنکه حجاب و غیبت میان انوار قابل تصور نیست. بنابراین، نوعی مشاهده ذاتی و بسا بدون اختیار برای آنها وجود دارد و ثانیاً چنان که در جای خود گفته شده است، مشاهدهی کمال، لذیذ و محبوب است. پس انوار سافل اگرچه مقهورند ولی موجودند و معدوم نیستند.
نفی شوق از نور عالی و اثبات آن برای نور سافل
نور عالی بدینخاطر که عالی است، مطلقاً شوق ندارد. بر خلاف انوار سافل که هم شوق به استکمال خویش دارند و هم شوق به لذت. درست این است که گفته شود: اگر انوار مجرد شوق داشته باشند، یا بدین خاطر است که استکمال دارند یا بدین خاطر که التذاذ دارند و چون استکمال به غیر مجردات مربوط است، بنابراین نه استکمال دارند و نه شوق مربوط به آن را. ولی التذاذ به مجردات مربوط است بلکه به مجردات مربوطتر است. از اینرو، بهخاطر این امر (التذاذ) میتوان شوق را در مجردات نیز تصور کرد.
در هر صورت، چرا نور عالی شوق ندارد؟ زیرا کمالی در بیرون از او وجود ندارد تا طالب آن باشد؛ چنانکه شاید بتوان گفت که لذتی هم بیرون از او وجود ندارد تا آنرا بطلبد. پس شوق در مورد نور عالی قابل تصور نیست. اما اگر بتوان اشتیاق و لذت را در بیرون از او تصور کرد، میتوان انوار عالی را نسبت به نورالانوار مشتاق نیز دانست. بدون شک انوار مجرد، عاشق هستند و نیز لذت هم میبرند. ممکن است آنها را مشتاق هم بدانیم. اگر کسی وجود لذت را در نورالانوار و نیز انوار عالیه، مستلزم تغییر و تحول و مانند آن نداند ولی شوق را مستلزم تغییر و تحول بداند، در این صورت، انوار عالیه شوق ندارند اما عشق دارند.
نفی عشق به غیر از نورالانوار
نورالانوار نسبت به انوار دیگر عشق هم ندارد، زیرا سبب عشق نیز وجود و ظهور کمالی است که در عاشق وجود و ظهور نداشته باشد. به تعبیر دیگر، همیشه عاشق نسبت به معشوق ناقص است، اگرچه ذاتاً و قطع نظر از مقایسه با معشوق، کامل باشد. پس عشق در مورد موجوداتی قابل تصور است که نسبت به معشوقشان ناقص باشند، پس همه موجودات برزخی و سافل و انوار سافل و نیز انوار عالی نسبت به نورالانوار میتوانند عاشق باشند و هستند، زیرا نسبت به او ناقص هستند ولی نسبت به فروتر از خودشان نمیتوانند عاشق باشند و نیستند، زیرا نسبت به آنها کاملاند.
یک مورد دیگر هم برای عاشق بودن قابل تصور است که نسبت به همه موارد یاد شده لطیفتر است و آن عبارت است از عشق هر چیزی نسبت به ذات خودش، به شرط اینکه اولاً ذات کامل باشد، ثانیاً مقام ذات برای این موجود ظهور یافته باشد. در این صورت بهخاطر تمامیت ذات و تمامیت ظهور ذات برای خویش، این موجود هم عاشق است و هم معشوق. خودش هم عاشق خود است و هم معشوق خود. (و چون همه موجودات این شرط را ندارند، طالب خودشان هستند اما عاشق خودشان نیستند) و این دستکم بهصورت قطعی و یقینی نسبت به خداوند معنادار و صادق است. از اینرو، از دیدگاه مشّایی واجب تعالی و از دیدگاه اشراقی نورالانوار، تامترین عاشق و کاملترین معشوق است. دلیل آن، این است که اولاً ذات نورالانوار تامترین است و ثانیاً ظهورش هم شدیدترین است، بنابراین تمام شرایط و اسباب عشق تام وجود دارد.
عشق انسان به ذات خود
اگر در مورد انسانها هم همینطور باشد، بهگونهای که ذات آنها تام باشد، کمالات بالفعل و بالقوه او ظهور تام داشته باشند، در این صورت همین مادیات و انسان هم عاشق خودشان خواهند بود. ولی ظهور ندارد زیرا در صورت ظهور یافتن کمالات آنها، به ثبات دستمییابند و دیگر از حرکت و تغییر خبری نخواهد بود و حال آنکه تغییر و حرکت از لوازم ذاتی جهان طبیعت است. موجودات مادّی که پیوسته در حرکت و تحول هستند، بعد از وصول به همهی استعدادهای خود، ممکن است بتوانند این ظهور را مشاهده میکنند و در این صورت عاشق خود نیز خواهند بود و یا دستکم بعد از خروج از این تنگناهایی که مادیت برای آنها فراهم کرده است، آنرا مشاهده میکنند.
اگر انسان مشاهده کند که تنها این جرم صغیر نیست، بلکه ببیند و بیابد که «فیک انطوی العالم الاکبر»،[16] ببیند که در این نفس و وجود بهظاهر کوچک، عالمی تحقق پیدا کرده است که حور و قصور و جنات و لذات دارد و یا چیزها دارد که حور و قصور و جنات و لذات نسبت به آنها چندان بزرگ بهحساب نمیآید؛ ببیند همه کمالات را دارد و همه آنچه در همه عالم هستی ظهور دارد، در نفس او به صورت کمون و بطون حضور داشته و اینک ظاهر شده است؛ اگر کسی آن کمون را ببیند، دیگر بیرون از خود طلب چیزی نخواهد کرد. چنین کسی نهتنها به زبان قال بلکه به زبان حال و بلکه به زبان استعداد خواهد خواست (واگر این سه با هم جمع بشوند، هرچه را که بخواهد، به اجابت خواهد رسید و بالفعل تحقق پیدا میکند) که:
آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم ـ یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
یعنی اصولاً لازم نیست دنبال آب بگردیم، زیرا سرچشمه و سرمنشأ و خزائن همه آبهای عالم بلکه همه خوبیها، کمالات و هر کمال و جمالی نفس آدمی است. در این صورت هیچ لذتی و هیچ امری که سبب رفع نیاز باشد، بیرون از نفس وی وجود نخواهد داشت، زیرا همه آنچه را که در عالم رفع نیاز میکند، مبدأ و مقصدش اینجاست. به این تعبیر نفس انسان خزائن غیب الهی است و در اینکه نفس انسان کامل، اینگونه است، شکی نیست. البته مجازاً (یا بالقوه) نفس سایر انسانها هم ممکن است همینگونه باشد، ولی مصداق تام و تمامش وجود مبارک پیامبر (ص) و خاندان پاک و مطهر و مقدس و منزه اوست که از هرگونه نقص امکانی پیراسته است، نه گناهی را که عرف میشناسند، انجام میدهند، زیرا صدور چنین گناهی از آنها محال است و نه غیر از آن را. شرح آن را در جای دیگر آوردهایم.
درک متعارف از انسان کامل
آنچه که ما از خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) میبینیم، مرتبهی نازلهی وجود مبارک آنها است. ظهور مرتبه نازله برای این است که انسان را به جایی برساند و خلق توانایی استکمال و سیر صعودی را به دست آورد. همچنین، بدین خاطر در عالم طبیعت تنزل پیدا کردهاند که اسماء الهی به تمامیت برسند و به تعبیر درستتر، تمامیت آنها ظاهر شود و گرنه وجودهای اقدس خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) در زمین هم که نباشد، رحمت للعالمین هستند ولی تمامیت ظهور آن به این است که این خلق آنها را مشاهده کند و با ایمان حسی هم که شده، یک قدم پیشتر و سریعتر بردارد.
آنچه را در مورد خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) میگوییم، مشابه همان چیزی است که در مورد قرآن میگوییم. این قرآن که در دست ماست، حتی در همین وجود مادّی و دنیایی و این جهانیاش نیز مقدس، منزه و مطهر است و هیچگونه عیب و نقص ندارد. وجود خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) نیز همینگونه است و اگر در قالب جسم فرود آمدهاند و جسم هم تغییرپذیر است و محدود و...، این بدینخاطر است که رحمت الهی ظهور پیدا کند و ضرورت ظهور آن رحمت سبب تنزل الزامی وضروری آنها نیز هست. همچنانکه قرآن نازل شده است، خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) هم نازل شدهاند. در نتیجه شاید بتوان گمان برد که میان حقیقت و رقیقت آنها تفاوتی اساسی و ماهوی وجود داشته باشد. رقیقت آنها رقیقت همان حقیقت است و حقیقت آنها نیز حقیقت همین رقیقت است. یک وجود واحد است که ما توانایی شناخت آنرا در همه مراتب نداریم و اگر کسی که توانایی شناخت آنها را داشته باشد، میگوید من همچون بندهای از بندگان محمد (ص) هستم؛[17] یعنی اینطور نیست که چون من روی شانههای پیامبر ایستادهام، آنهم جایی که به تعبیر متنبّی یا امین الدین طرابلسی که در ستایش حضرت امیر مؤمنان (ع) سرودهاند و چه نیک سرودهاند:
قیل لی: قل فی علیّ مدحاً/ ینتضی فطفی ناراً موصدة
قلت: هل أمدح من فی فضله/ حار ذو اللّب إلی أن عبده
و النبی المصطفی قال لنا/ لیلة المعراج لمّا صعده
وضع الله علی ظهری یدا/ فأرانی القلب أن قد برده
و علی واضع رجلیه لی/ بمکان وضع الله یده[18]
آن اندازه بالا رفتم تا به جایی رسیدم که خدا دستهایش را روی شانه من گذاشت. آنچنان خنکی این دستها وجودم را گرفت که همه عالم هستی برمن آشکار شد، بهگونهای که غیب بر من باقی نماند. این بنده خدا میگوید من درباره کسی که آنجا که خدا دست نهاده، پا نهاده است، چه بگویم... گمان میکنم شعر از این لطیفتر و زیباتر گفته نشده است و اگر همه محبان خاندان پیامبر (صلوات الله و سلامه علیهم) بهویژه شیعیان میتوانستند تنها به اندازه همین شعر بفهمند، لازم نبود که دهها کتاب و مقاله و... بخوانند. همینقدر نه فقط برای اینکه در دنیا و آخرت راحت باشند بلکه برای اینکه فخر همه عالم باشند، بسشان بود. الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله.[19] هرکه هرچه دارد، به لطف و عنایت الهی دارد. اگر خدا عطا نکند، هیچکسی هیچچیزی ندارد، حتی هیچکسی استحاق و قابلیت هم ندارد، مگر اینکه این استحقاق را هم نخست او داده باشد.
پس هرچند در عرف، بدن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مانند سایر بدنها میمیرد و علیالظاهر هم میپوسد و اینگونه گفتهها بنابر قوانین حرکت تبیینپذیر است، ولی غیر این قوانین، امور دیگری نیز وجود دارد که حاکم و مسلط بر این قوانین است.
تمامیت عشق نورالانوار به خودش
عشق نورالانوار به خودش در عالیترین درجه و بالاترین شدت و تمامیت است. از آنجا که میزان لذت هر موجودی به دو امر بستگی دارد: 1ـ کمال آن موجود 2ـ ادراک آن کمال، هرچه کمال موجودی بیشتر باشد و ادراک او هم به آن کمال تامتر و شدیدتر باشد، لذت هم بیشتر خواهد بود و هرچه لذت بیشتر باشد، طلب و محبت هم بیشتر خواهد بود و در نتیجه به عالیترین درجه عشق و عشق تام میانجامد. نورالانوار چنین است. او در کمال و در ادراک در عالیترین درجهی نهتنها قابل تصور بلکه فوق تصور قرار دارد، از اینرو، عشق او هم در نهایت درجه تمامیت قرار دارد.
تمامیت عشق انوار سافل به نورالانوار
عشق انوار سافل به نورالانوار نیز عشق تام است. در مورد عشق انوار سافل میتوان چنین گفت که عشق آنها ممکن است به سه معشوق تعلق گرفته باشد، یکی نورالانوار، دیگری خودشان و سومی دیگر انوار. انوار سافل بهخاطر ظهور کمالات خودشان، عاشق خود هستند و به خاطر تمامیت و غلبه کمالات انوار بالاتر از خودشان بر آنها، عاشق آنها نیز هستند و چون ظهور کمالاتشان در برخی مراتب، بر وجود و کمالات اشیاء دیگر توقف دارد، بنابراین عاشق آنها نیز هستند و در نتیجه آنها را نیز میطلبند.
از همه اینها که بگذریم معشوق حقیقی آنها نورالانوار است. این عشقها اگرچه همه عشق است، ولی عشقی که از این ناحیه به نورالانوار تعلق گرفته است، تامترین عشقها و در نهایت درجهی کمال است؛ بدین دلیل که کمالات نورالانوار در نهایت شدت است. علاوه بر اینکه فهم و درک یا مشاهده انوار نسبت به نورالانوار تمامیت و ظهور بیشتری از درک و فهمشان نسبت به اشیاء دیگر دارد. انوار سافل اگرچه کمالات دیگر را بهصورت حضوری ادراک میکنند، ولی ادراک آنها نسبت به کمالات الهی به مراتب شدیدتر و تامتر و بیشتر است، بنابراین عشق آنها نیز به او تامتر و شدیدتر است.
امتناع عشق بدون معرفت
پرسش: ممکن است گفته شود که کسی، حتی انوار عالی، نورالانوار را نمیشناسد و توان مشاهدهی او را ندارد، بنابراین کسی نمیتواند عاشق او شود؛ زیرا بدون معرفت، عشق حاصل نخواهد شد.
پاسخ: کمالات موجودات دیگر بهوسیله و از طریق کمالات نورالانوار شناخته میشود، یعنی همچنانکه نورالانوار برای پیدایش انوار، علت فاعلی و غایی است، برای طلب انوار و نیز برای ادراک انوار نسبت به خود و غیر خود هم علت است. در واقع او برای همه چیز علت است. پس هر کس که بهوجود آمده، بهخاطر اتصال با او بهوجود آمده است و هرکس که ادراک میکند، بهخاطر اتصال با اوست که ادراک میکند. یعنی همه نخست باید نورالانوار را مشاهده کنند و میکنند، آنگاه بهوسیله او موجودات دیگر و کمالات دیگر را بنگرند و مشاهده کنند و چنین نیز میکنند. درغیر اینصورت، ادراک حاصل نمیشود.
تبیین چگونگی اولین شناخت
آدمیان بعد از آنکه خدا آنها را آفرید، در هر مرتبهای که بودند، بدانها خطاب کرد که «ألست بربّکم»؟ آنان نیز پاسخ دادند: بلی. سخن در این است که اینها نه پیشتر خدا را دیده بودند و نه صدایش را شنیده بودند. برای اولین بار است که صدای وی را میشنوند. پرسش این است که از کجا فهمیدند که این صدا، صدای خداست و بلافاصله پاسخ مثبت دادند و گفتند: بلی و حال آنکه هر کس هر صدایی را میشنود، در اولین بار نمیتواند تشخیص دهد که این صدا از کیست؟ اگر کسی صدای شما را از پشت تلفن تشخیص میدهد، بهخاطر این است که پیشتر صدای شما را شنیده است وگرنه اگر کسی برای اولین بار تلفن بزند، نمیتوانید او را بشناسید. در پاسخ به ألست بربّکم، هیچکس شک نکرد بلکه همه گفتند: بلی. چرا؟ یکی از جهاتش همین است هرکسی هرچه را که میشنود، میبیند، میشناسد، بهوساطت خداوند میشنود، میبیند، میشناسد. پس اگر شناسایی خدا هم نیازمند به واسطه باشد، تسلسل به دنبال خواهد داشت. جهات دیگری هم وجود دارد که لطفی است بیتمنا.
انحصار عاشقیت و معشوقیت به نورالانوار
نورالانوار تنها عاشق خود است و معشوق او فقط خود اوست. با توجه به آنچه در نکات قبلی گفته شد، به توضیح نیازمند نیست.
نفی زیادت و نقصان از عشق نورالانوار
عشق نورالانوار نه قابل زیادت است و نه قابل نقصان. زیرا نه کمال نورالانوار شدت و ضعف میپذیرد، نه ظهور کمالات او و نه ادراک او. بنابراین عشق وی تام و تمام است، بهگونهای که نه از آن کاسته میشود و نه بر آن افزوده میگردد. معشوقیت او هم تام است، بنابراین نه کم میشود و نه زیاد.
حاصل این چند نکته یک مطلب است و آن اینکه مجموعه عالم هستی از قهر و عشق تشکیل شده است؛ قهر عالی نسبت به سافل و عشق سافل نسبت به عالی. معشوق در عین حال که همه در طلب و تب و تاب اویند، قهر میورزد و عاشق در عین حال که مقهور و مبتلا است، عشق میورزد و این کم شگفتی نیست که اگر خلق عالم ذرهای از آن را بفهمند، راضی به رضا و تسلیم به قضا خواهند بود. مغز این سخن را بر اساس مضمون روایتی از امام صادق (صلوات الله و سلامه علیه) مبنی بر اینکه دین چیزی جز حب و بغض نیست. (هل الدین الا الحب و البغض[20]) میتوان دریافت.
ارکان لذت
لذت به چند امر قیام دارد:
1ـ شعور یا ادراک. از اینرو چیزی که ادراک نداشته باشد، لذت نمیبرد و از طرفی، هرچه ادراک قویتر باشد، لذت هم بیشتر خواهد بود. مثلاً موجودی که یک حس دارد مانند کرم، تنها یک لذت حسی دارد و موجودی که پنج حس دارد مانند انسان، پنج لذت حسی دارد. اگر انسان غیر از ادراک حسی، ادراک وهمی، خیالی و عقلی هم داشته باشد، لذت وهمی، خیالی و عقلی هم خواهد داشت. همینگونه است ادراک قلبی و لذت قلبی، ادراک روحی و لذت روحی، ادراک سری و لذت سری و...
2ـ شعور باید به کمال تعلق بگیرد تا لذتآور باشد و الا اگر کمالی وجود نداشته باشد، لذت هم وجود نخواهد داشت. پس نقصها اگر هم امری وجودی باشند و حتی ادراک هم بدان تعلق گرفته باشد، لذتآور نیستند.
3ـ رکن سوم این است که ادراک بالفعل بوده و تحقق یافته باشد وگرنه اگر ادراک بالقوه باشد، لذتی در کار نخواهد بود. چنانکه کمال هم باید به فعلیت رسیده باشد و الاّ لذتآور نخواهد بود. یا اگر لذتی داشته باشد، در حدی خواهد بود که صور ذهنی یا علمی ایجاد میکند و نه بیشتر.
4ـ در صورتی لذت تحقق پیدا میکند که ادراک به کمال بودنش تعلق بگیرد، یعنی مدرِک، کمال بودن مدرَک را درک کند وگرنه اگر به کمال بودن آن توجه نداشته باشد، لذتآور نخواهد بود. مثلاً اگر کسی یاری و محبوبی دارد که مجموعه کمالات و خوبیها و حسن و بهاء در او جمع است؛ از قضا او را یافته است، ولی خودش نمیداند که کسی را که یافته است و در کنارش نشسته، همان کسی است که او را میطلبید. وقتی لذت میبرد که به او گفته شود این همان کسی است که وی را میطلبیدی. از اینرو اگر آدمی بخواهد از وجود خویش لذت ببرد، باید به جنبه کمال بودن وجود خویش توجه پیدا کند. در این صورت هم اصل وجودش لذیذ خواهد بود و هم هر یک از کمالات وجودیاش.
علاوه بر توجه به کمال و علم به آن، به حصول آن نیز توجه داشته باشد؛ نه فقط حاصل باشد مطلقاً بلکه علم به این حصول هم داشته باشد. مثلاً اگر کسی در حال نوشیدن شربت است ولی حواسش جای دیگر است، از نوشیدن آن لذت نمیبرد، بلکه باید به جهت حصول آن هم توجه داشته باشد. حال اگر موجودی تصور کنیم که علم و ادراک را داشته باشد کمال هم در عالم وجود داشته باشد، او علم به کمال هم داشته باشد یعنی مصداق کمال محقق شده است و علم به این مصداق هم دارد، در این صورت است که آن موجود لذت میبرد.
هرچه شعور و ادراک موجودی تامتر باشد، غفلت بهصورت کاملتری از او زدوده میشود. در اینصورت هم حصول کمال، هم جهت حصول آن، همه بالفعل خواهد بود و در نتیجه، لذت او هم بالفعل خواهد بود. ولی برای موجودی که علم و شعور و ادراکش تام نیست، اینگونه نخواهد بود. کم نیستند کسانی که میدانند کمال چیست ولی گاهی مصداقش را تشخیص نمیدهند. گاهی ممکن است رستم و سهراب با هم کارزار کنند و سهراب هم کشته شود و پس از کشته شدن او، رستم بفهمد این سهراب بود. این همان مطلوب و محبوبی بود که سالیان دراز در پی او بوده، لحظهای پیش قهر و غلبه و نزاع و اینک سرشک و اشک در فراق او. گویی قصه رستم و اسفندیار، حکایت حال همگان است؛ مگر آنکه از غفلت پیراسته باشند.