المقالة الخامسة فی المعاد و النّبوّات و المنامات - الفصل الخامس: فی بیان سبب الانذارات و الاطّلاعات علی المغیبات

الفصل الخامس: فی بیان سبب الانذارات و الاطّلاعات علی المغیبات

 الانسان اذا قلّت شواغل حواسّه الظاهرة، فقد یتخلّص عن شغل التخیل، فیطّلع علی امور مغیبة و یشهد بذلک المنامات الصادقة. فانّ النور المجرّد اذا لم یکن متحجّماً و جرمیاً، فلا یتصوّر أن یکون بینه و بین الانوار المدبّرة الفلکیة حجاب سوی شواغل البرازخ و النور الاسفهبد حجابه شواغل الحواسّ الظاهرة و الحواسّ الباطنة. فاذا تخلّص عن الحواسّ الظاهرة و ضعف الحسّ الباطن، تخلّصت النفس الی الانوار الاسفهبدیة للبرازخ العلویة و اطّلعت علی النقوش التی فی البرازخ العلویة للکائنات. فانّ هذه الانوار عالمة بجزئیاتها و لوازم حرکاتها. فاذا بقی أثرها فی الذکر کما شاهد فی الالواح العالیة صریحاً، فلا یحتاج الی تأویل و تعبیر و ان لم یبق أثرها بل أخذت المتخیلة فی الانتقالات عنه الی أشیاء اخری متشابهة أو متضادّة أو مناسبة بوجه آخر، فذلک یحتاج الی تفسیر ما و استنباط انّ المتخیلة من أی شئ انتقلت الیه.

و اعلم أنّ نقوش الکائنات أزلاً و أبداً محفوظة فی البرازخ العلویة مصوّرة و هی واجبة التکرار. فانّه ان کان فی البرازخ العلویة نقوش غیر متناهیة لحوادث مترتبّة لایکون شئ منها الاّ بعد شئ، فتلک النقوش هی نفس من السلاسل المجتمعة المترتّبة، فیتناقض ما برهن علیه و هو محال. ثمّ ان کان فیها نقوش غیر متناهیة لحوادث فی المستقبل مترتّبة، فان کان کلّ واحد منها لابدّ و أن یقع وقتاً ما، فیأتی وقت ما یکون الکلّ قد وقع فیه، فیتناهی السلسلة و قد فرضت هی غیرمتناهیة و هو محال و ان لم یکن حصول وقتٍ قد فرغ فیه الکلّ عن الوقوع، ففیها ما لایقع أبداً، فلیس من الکائنات فی المستقبل و قد فُرض منها، هذا محال و لایلزم هذا فی الممکنات المستقبلة کیف کانت، فانّها دون الصور المفصّلة المعقولة لا کلّ لها.

و لاینبغی أن یتوهّم أن یکون شئ من الکائنات الماضیة أو المستقبلة لاتعلمها هی، فیکذّبه المنامات و الکهانات و أخبار النبوّات بما وقع و بما سیقع و تذکر الاحوال الماضیة. فانّ البرهان قد سبق علی أنّ الذکر انّما هو من البرازخ العلویة أیضاً و الانوار المدبّرة لها. فصاحب الانذار بالنبوّة أو الکهانة أو المنام الصادق لایوجد علمه بالاشیاء فی ذاته لذاته موافقاً لما یقع، فانّ عجزه ظاهر و عجز نوعه و النائم لیس فی قواه قدرة ذلک و لا لنفسه و الاّ لکان فی الیقظة أقدر علی ابداعه. ثم ان کان یخترع علمه بنفسه بما سیقع، فینبغی أن یعلمه قبل أن یعلمه لیخترع جزماً علی وفاقه و هذا محال و أیضاً یعرف الانسان بالضرورة فی الجملة أنّ الاعلام من شئ آخر؛ فالأمور العالیة عندها حیطة بالواقع و الماضی و المستقبل و ان فرض أنّ أصحاب البرازخ العلویة تستفید العلم من شئ آخر فوقها و تستمدّ منه، فیعود الکلام الی الشئ الذی منه الاستفادة و الاستمداد. فلابدّ و أن یکون هذه الضوابط واجبة التکرار.

و لا نعنی بوجوب تکرار الضوابط أنّ المعدوم یعاد، فانّ الفارق بین الهیئات من نوعٍ واحد المحلّ او الزمان ان اتّحد المحلّ. فاذا کان من الفارق بین المثلَین فی محلٍّ واحد الزمان و به یتخصّص ذوات محلّ واحد من نوع واحد، فلا یعاد لامتناع عود زمانه؛ و ان فُرض أن یعود العرض و زمانه، فهذا العرض و زمانه قبل ذلک کانا موجودین، فلها قبل زمانی، فیکون للزمان زمان و هو محال و أیضاً اذا کان له و لزمانه المستعاد قبلیة، ما اُعیدت و تخصّصه بها، فلایمکن عوده و المستعاد المفروض زماناً لایکون زماناً.

و اذا عرفتَ انّ الکاینات واجبة التکرار، فلا یبقی من المرکبات من الموالید الثلثة أمر دایماً و الاّ عاد امثاله فی الادوار الغیر المتناهیة باقیة. فصارت أعداد من الاجسام الغیر المتناهیة موجودة معاً و هو محال. ثم لایفی بها المادّة و الاجسام المتناهیة و الاشباح المجردّة یتصوّر فیها اللاّنهایة لا کما التی یمنعها البرهان، اذ لایمکن منها ایتلاف بُعد واحد لایتناهی ممتدّ.

 

تبیین آگاهی به امور غیبی و نهان و خرق عادت

معجزات و کرامات سه عامل اصلی دارد که هر کس از یکی از آن‌ها برخوردار باشد، به امور فراطبیعی و خارق عادت در حد و اندازه برخوردای از آن عامل، احاطه خواهد داشت. این سه اصل از این قرار است:

1ـ قوت عملی نفس؛ ویژگی نفسانی که سبب می‌شود اجسام و مواد عنصر در برابر آن تسلیم و فرمان‌بردار باشند و به اراده چنین نفسی، صورت موجود خود را از دست بدهند و صورتی مورد نظر آن نفس قوی را بپذیرند. قوت و شرافت چنین نفسی سبب می‌شود بر فروتر از خود مانند اجسام، سلطه و غلبه داشته باشد و آن‌ها تسلیم این نفس باشند. همان‌گونه که علت، به‌خاطر قوت و شرافت بر معلول، به‌خاطر ضعف و خست غلبه دارد و معلول نسبت به علت تسلیم است.

چشم زدن (چشم زخم) که بر حسب نقل رسول خدا (ص) درباره آن فرمود: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر»[17] و نیز فرمود: «العین حق»[18] از مصادیق همین قوت نفسانی است و نیز شفای مریض از راه‌های شگفت‌انگیز، همچون تعلم ذکر عام یا خوردن باقی‌مانده غذای صاحب نفس کریم یا لمس بلکه اشاره و نگاه و نیز ایجاد تغییرات در زمین، هوا، حیوانات، حشرات، گیاهان، درخت‌ها و مانند آن، از همین نوع است.

2ـ قوت و شدت فطری نفس بدین گونه که نفس از چنان صفا، طهارت و تجرد برخوردار باشد که استعداد لازم برای اتصال به عقل فعال را داشته باشد. در صورت داشتن چنین استعدادی و اتصال به عقل فعال، از آن‌جا که عقل فعال منبع و خزانه علوم است، عقل فعال از علوم یاد شده به اندازه استعداد و توانایی نفس یاد شده، بر او افاضه می‌کند و بنابراین، چنین نفسی به علوم و دقایقی آگاه است که نه خوانده است و نه شنیده است و نه درباره آن به تأمل و اندیشه پیوسته پرداخته است.

استعداد چنین نفوسی دارای درجات مختلفی است و از کمترین آن که حدس قوی است، آغاز می‌شود و به درجات الهام و وحی می‌انجامد. عالمان بسیاری وجود داشته و دارند که به معلوم بشری نیازمند نبودند، بلکه ویژگی علم همین است که از مبدأ عالی افاضه شود، نه آن‌که هر متعلمی از معلم پیش از خود بیاموزد، زیرا چنین چیزی محال است. اگر هر متعلمی از معلم پیش از خود آموخته باشد، یا به معلم غیرمتعلم می‌انجامد، در این صورت معلوم می‌شود که علوم از مبدأ عالی افاضه شده‌اند و یا به معلم غیرمتعلم نمی‌انجامد، در این صورت به تسلسل می‌انجامد که محال است. چنان‌که گفته شد، درجات فرودین آن مانند حدس قوی، استنباط سریع نتیجه از مقدمات و مانند آن، از مواردی است که همگان می‌توانند آن را تجربه کنند.

3ـ توانایی قوه متخیله به‌گونه‌ای که چنان به عالم غیب مثالی متصل شود که نفوس عموم مردم در عالم رؤیا به آن متصل می‌شوند. موضوع این فصل، بیشتر بررسی همین اصل سوم است که به شرح آن می‌پردازیم.

 

تجرد نور اسفهبدی

چنان‌که در جای خود گفته شد، انوار به‌طور کلی مجردند و از این جهت میان انوار قاهر طولی، انوار عرضی، انوار مدبر فلکی و انوار مدبر اسفهبدی تفاوتی وجود ندارد. با توجه به تجرد نفس انسانی، پیداست که اگر حجاب و مانعی برای آن نباشد و یا به ماده و طبیعت عنصری آمیخته نشده باشد و بدان اشتغال نورزیده باشد، به دلیل تجرد آن، میان آن و انوار مدبر فلکی حجابی وجود نخواهد داشت. به تعبیر دیگر، انوار مجردند و ذاتاً حجاب و مانع ندارند. تنها حجابی که برای آن‌ها قابل تصور است، اشتغال به برازخ مادی است. ولی حجاب‌های دیگر از لوازم و ویژگی‌های اشیاء دارای بعد است و چون مجردات، هیچ‌گونه بعدی ندارند، بنابراین هیچ‌گونه حجابی ندارند. تنها حجابی که برای آن‌ها وجود دارد، نتیجه اشتغال و توجه تدبیری به برازخ مادی است که سبب می‌شود از مشاهده و توجه به انواع مدبرِ فراتر از خود یا مطلق انوار غفلت کنند و چون چنین تدبیری به نفس مدبر انسانی اختصاص دارد، بنابراین حجاب و غفلت به همین نفس مدبر اختصاص دارد، به‌گونه‌ای که اگر از چنین حجاب رها گردد، می‌تواند به انوار مدبر فلکی و فراتر از آن متصل گردد و دست‌کم به مشاهده آن بپردازد و از علوم آن‌ها برخوردار شود. حاصل آن‌که، تنها حجابی که برای نفس مدبر انسانی ممکن است وجود داشته باشد، اشتغال حواس ظاهری و باطنی به فروتر از انوار مدبر فلکی است.

انوار مدبر فلکی به دلیل تجرد و نیز عدم اشتغال آن‌ها به برازخ مادی و عنصری، به تمام امور کلی و جزئی عالم خود (افلاک) و فروتر از آن، آگاهند. هم به قوانین و سلسله علت و معلول‌ها آگاهی دارند و هم بر حرکت‌ها و پیامدهای آن احاطه دارند. انوار مدبر انسانی به‌دلیل اشتغال به برزخ مادی، چنین آگاهی و اطلاعی ندارند وگرنه باید همه بدان واقف باشند و حال آن‌که این‌گونه نیست و باید همه به همه‌چیز علم داشته باشند. در حالی که چنین نیست و چون نفس انسانی به همه چیز آگاهی ندارد، یا باید از فراتر از خود (انوار مدبر فلکی) فراگیرد و یا از فروتر از خود و از آن‌جا که فروتر از نفس انسانی به‌دلیل جایگاه و رتبه آن و نیز برزخی بودن، چیزی از علم ندارد، بنابراین نفس انسانی، باید علوم خویش را از انوار مدبر فراتر از خود به‌دست آورد.

با توجه به آن‌چه گفته شد، هرگاه نفس انسان از حجاب‌ها و موانع برخاسته از اشتغال به ادراکات حسی و تدبیر برزخی رها شود و یا از اشتغالات آن کاسته شود، توانایی دست‌یابی به علوم غیبی و آگاهی‌های نهانی را دارد و با شناسایی زنجیره علت‌ها و معلول‌های نهان، می‌تواند علاوه بر اخبار از گذشته، آینده، پوشیده‌ها و مانند آن، به کاری اقدام کند که خارق عادت باشد. نفس در این صورت (کاستن از اشتغالات برزخی مادی) به علومی دست می‌یابد که دیگران از آن برخوردار نیستند؛ مگر آن‌که در میزان اشتغال همانند او و یا کمتر از او باشند. در این صورت نفس انسانی به انوار اسفهبدی برازخ علوی متصل می‌گردد و به صور و نفوس و علوم مربوط به کائنات و برازخ طبیعی که در برازخ علوی نقش بسته و مرتسم شده است، آگاه می‌شود.

 

عوامل کاسته شدن اشتغالات نفس مدبر انسانی

این عوامل بر دو دسته تقسیم می‌گردد:

1ـ عوامل مشترک و ضروری برای نوع انسان

2ـ عوامل غیرمشترک میان همه افراد نوع که این نیز سه قسم است:

1ـ آن‌چه که به خلقت افراد مربوط است 2ـ آن‌چه که اکتسابی است 3ـ آن‌چه که به قوت نفس باز می‌گردد.

آن‌چه که میان همه‌ی افراد نوع انسان مشترک است، مانند خواب. نفس انسان به‌هنگام خواب اشتغال کمتری به بدن و برزخ‌های مادی دارد، از این‌رو توانایی مشاهده و اتصال به انوار مدبر برازخ علوی را دارد و می‌تواند از این طریق به امور پوشیده و پنهان آگاه گردد.

آن‌چه که مشترک میان همه افراد نوع انسان نیست ولی به خلقت و طبیعت آن‌ها باز می‌گردد، مانند ضعف و نقص ابزار و آلاتی که نفس برخی از افراد به‌وسیله آن‌ها بدن را تدبیر می‌کند، مانند دیوانگان. این‌ها به‌خاطر نقص آن بخش از بدن که وسیله اعمال تدبیر نفس است، اشتغالات بدنی کمتری دارند و توجه‌شان به محسوسات محدود و اندک است و بنابراین نفس‌شان تعلق تدبیری کمتری به بدن دارد و می‌تواند به انوار مدبر برازخ متصل یا آن را مشاهده کند و به آگاهی‌های غیرمتعارف دست یابند.

قسم سوم که امور اکتسابی است، سبب می‌شود جاذبه‌های برازخ مادی برای نفس کاهش یابد و نفس از آن رو گرداند و یا از توجه خود به آن بکاهد. مانند آن‌چه که کاهنان، مرتاضان و جادوگران انجام می‌دهند. این‌گونه اعمال را دو دسته از افراد انجام می‌دهند: گروهی که به‌خاطر داشتن منبع یا لوح یا کتابی، بدون آگاهی از چند و چون آن، بدان می‌پردازند و گروهی دیگر که از طریق ریاضت و سخت‌کوشی (روا یا ناروا) از علایق نفس به بدن و برازخ مادی می‌کاهند و نفس را از تیمار بدن رها می‌کنند. مقصود از قسم سوم، این دسته‌اند، نه آنان که عددی، حروفی، جدولی، ابجدی و مانند آن را به‌دست آورده‌اند.

قسم چهارمی نیز وجود دارد که بدون کاستن از اشتغالات نفس مدبر به بدن و برازخ مادی، توانایی اتصال به انوار مدبر فلکی و بالاتر از آن و مشاهده آن‌ها و دریافت علوم خفیه و توانایی انجام کارهای خارق عادت را دارند. این گروه به‌دلیل قوت نفس آن‌ها، اشتغال به بدن و برازخ سفلی، مانع از اتصال به عالم علوی و اکتساب علوم غیبی نیست، مانند انبیاء و اولیاء. انبیاء در حال صحت و سلامت (بر خلاف دیوانگان) و بیداری (بر خلاف اهل رؤیا) و بدون اکتساب متعارف (بر خلاف کاهنان و مرتاضان) در عین حال که به تدبیر بدن می‌پردازند و به برازخ سفلی توجه و التفات دارند، به برازخ علوی و نفوس مدبر آن‌ها نیز نظر و بلکه اتصال دارند.

 

تبیین تعبیر رؤیا و تأویل وحی

ادراکات نفس در خواب، بیداری و میانه آن‌دو (خلسه) بر دو دسته تقسیم می‌شوند:

1ـ ادراکاتی که از طریق اتصال به عالم مدبرات برازخ علوی برای نفس حاصل شده است.

2ـ ادراکاتی که بدون اتصال به عالم مدبرات برازخ علوی برای او فراهم شده است.

آن‌چه که به‌خاطر اتصال به عالم مدبرات برای نفس پدید آمده است، یا ادراکاتی لحظه‌ای و موقتی است که بقاء و دوام ندارد و یا بقاء و دوام دارد. اگر بقاء و دوام نداشته باشد، حکمی هم ندارد و چیزی از آن باقی نمانده است تا تبیین شود، ولی آن‌چه که دوام دارد، نیاز به تبیین دارد که در دو قسمت (ادراکات رؤیایی و ادراکات در حال بیداری) به شرح آن می‌پردازیم.

 

تبیین صور رؤیایی کلی و جزیی

ادراکات نفسانی که در حالت رؤیا رخ می‌دهد و دوام هم دارد، بر دو قسم است: 1‌ـ ادراکات کلی 2ـ ادراکات جزیی.

اگر صور ادراکی در حال خواب به‌صورت کلی باقی مانده باشد، متخیله آن معانی کلی را که در نفس مرتسم شده است، به صورت‌های جزیی منتقل و اظهار می‌کند و آن را به خیال می‌سپارد. این صور از خیال به حس مشترک منتقل می‌گردند و در این صورت قابل مشاهده می‌گردد و نفس آن‌ها را مشاهده می‌کند. مشاهده این صور در حس مشترک، یا در شکل و قالبی است که با آن صورت کاملاً مناسبت و شباهت دارد و یا این‌گونه نیست. در صورت نخست رؤیا بی‌نیاز از تعبیر است.

در صورت دوم، یا صور یاد شده در شکل و قالبی است که تا اندازه‌ای مناسبت و شباهت دارد، به‌گونه‌ای که می‌توان از آن شکل و قالب مناسب، به معنی و مصداق آن دست یافت، مانند این‌که معنی به صورتی لازم، ضد یا شبیه آن ظهور یافته باشد، چنان‌که به نظر معبّران، متخیله دشمن را به‌صورت مار یا گرد مشاهده می‌کند، در این صورت، رؤیا تعبیرپذیر خواهد بود.

و یا صور یاد شده در شکل و قالب مناسب مشاهده نمی‌شوند. در این صورت، قابل تعبیر نخواهد بود. این‌گونه رؤیا را اضغاث احلام نامیده‌اند.

اگر صورت ادراکی به‌صورت جزئی باقی مانده باشد و حافظه همان‌گونه که یافته است، آن را نگه دارد و آن را به شکل و قالب امور مناسب آن آشکار نکرده باشد، این رؤیا صادق است و نیازی به تعبیر ندارد.

ادراکات در حال بیداری نیز بر دو نوع است:

1ـ نفس چنان داری قوت باشد که اشتغال به بدن مانع از اتصال به انوار مدبر علوی نشود، یا وحی صریح است که بی‌نیاز از تأویل است و یا این‌گونه نیست و نیاز به تأویل دارد.

2ـ نفس از چنان قوتی برخوردار نباشد، در این صورت، یافته‌های آن نیاز به تصحیح دارد.

آن‌چه گفته شد، مربوط به قسم اول ادراکات نفس در خواب و بیداری است که به‌خاطر اتصال به انوار مدبر علمی به‌دست آمده است. اما قسم دوم، یعنی آن‌چه که نفس بدون اتصال به عالم مدبرات برزخی علمی به‌دست آورده است، این‌گونه ادراکات، اگر در حال خواب باشد، اضغاث احلام و رؤیای کاذب است که ممکن است یکی از سه عامل زیر را داشته باشد:

1ـ صورت آن‌چه که انسان در حال بیداری از طریق حس ادراک می‌کند، در خیال باقی می‌ماند و در حال خواب از خیال به حس مشترک منتقل می‌شود و نفس آن را مشاهده می‌کند.

2ـ هرگاه مفکره صورتی را رها یا ابطال کند، این صورت در حال خواب به خیال و از آن به حس مشترک منتقل می‌شود و نفس آن را مشاهده می‌کند.

3ـ هرگاه مزاج روح که حامل قوه متخیله است، متغیر گردد، افعال آن نیز تغییر می‌پذیرد. مثلاً کسی که بر مزاجش صفرا غلبه کند، در خواب چیزهای زرد می‌بیند.

کسی که بر مزاجش حرارت غلبه کند، در خواب آتش و حمام داغ می‌بیند.

کسی که بر مزاجش برودت غلبه کند، در خواب سردی و یخ و برف می‌بیند.

کسی که بر مزاجش سودا غلبه کند، در خواب کابوس می‌بیند.

اگر ادراکات یاد شده در حال بیداری باشد، امور کاذب شیطانی نام دارد.

حاصل سخن شیخ اشراقی این است که اگر آن‌چه را که ادراک کرده است، همان‌گونه که در الواح عالی مشاهده کرده است، در یاد مانده باشد، اگر در بیداری باشد، نیاز به تأویل ندارد و اگر در خواب باشد، نیاز به تعبیر ندارد.

اگر آن‌چه که ادراک کرده است، همان‌گونه که مشاهده کرده است، باقی نماند بلکه متخیله در آن تصرف کرده باشد و در قالب شبیه، ضد، لازم، مناسب و مانند آن آشکار کرده باشد، چه وحی باشد و چه رؤیا، نیاز به تعبیر دارد.