فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ1ـ توحيد
2ـ1ـ1ـ توحيد
تفكّر افلوطين تفكري توحيدي است، آنگونه كه از يك عارف انتظار ميرود. از نظر وي مبدأ عالم هستي كه همه موجودات آسماني و زميني از آن پديد آمده و به آن باز ميگردند، حقيقت يگانهاي است كه هيچگونه كثرتي در آن وجود ندارد. وي از آن به «احد يا واحد» تعبير ميكند. اَحد حقيقتي است وراي وجود، جوهر، ايسيّت (Hyperausia) بهگونهاي كه هيچ راهي براي توصيف آن وجود ندارد و در واقع هيچ وصفي را نميپذيرد؛ به همين خاطر است كه هيچ اسمي نيز ندارد؛ زيرا اگر اسم داشته باشد، اين امر نشان و حكايت از جهتي متعيّن و كمالي تبيينپذير خواهد بود و حال آنكه اَحد چنين كمال و تعيّن و وصفي ندارد و نيز از آنجا كه وصف ندارد، حدّ و تعريف هم ندارد؛ زيرا حدود و رسوم، از صفات و تعيّنات اشياء بدست ميآيد و چيزي كه وصف و تعيّني نداشته باشد، تعريفپذير هم نخواهد بود و بالاخره به همين خاطر است كه هيچ صورت عقلي از او در هيچ ذهني وجود ندارد.
وراي وجود بودن بيش از آن است كه گفته شد. به تعبير ديگر، آنچه گفته شد تعابير مربوط به موجودي است كه حقيقت وجود باشد، درحالي كه مبدأ موجودات از نظر افلوطين وراي وجود است، پس هيچ چيز درباره او نميتوان گفت. او كه بيرون از هر توصيفي است، كمال مطلق است. كمالات او نيز تصويربردار و تعريفپذير نيست؛ زيرا چيزي كه خود مطلق و پيراسته از هر حدّ و تعيّن و كثرتي باشد، در عين حال كه تهي از هيچ كمالي نيست، با هيچ كمالي نيز برابر نيست و به بيان ديگر، كمالات او نيز مطلق است نه متعيّن؛ زيرا تعيّنِ كمال، تعريفپذيري و محدوديّت را به همراه دارد و در اين صورت مطلق نخواهد بود؛ از اينرو، او كمال مطلق است، پُر است، مالامال از كمال و به تعبير ديني «صمد» است و به خاطر همين كمال مطلق، پر و مالامال بودن است كه فيّاض است، همانند چشمهاي بيحدّ و اندازه و بيپايان كه پيوسته ميجوشد و از آنچه در خود دارد به بيرون ميافشاند. اين جوشش و فيضان، هيچگاه فروكش نميكند، چه در اين صورت، چشمهاي بيپايان و بيحدّ و اندازه نخواهد بود، بلكه محدود و متعيّن خواهد بود و اگر چنين باشد، مبدأ تعيّنات نامتناهي نخواهد بود و حال آنكه تعيّنات نامتناهياند، پس بايد مبدئي نامتعيّن داشته باشند كه او اَحد است.
افلوطين به عنوان يك عارف، سخن گفتن از اَحد را بسيار مشكل بلكه ناممكن ميداند؛ زيرا اَحد حقيقتي است كه در عبارت نميگنجد و توصيف آن ممكن نيست. بدين جهت كه او گنجي نهان و ذاتي پنهان است كه پيوسته رخ وي نانموده باقي ميماند و حتي اگر آشكار نيز شود و رخ بنماياند، آنچه نمايانده شده است، كمال و وصف خلق اوست نه ذات او.
نهاني از لوازم جداييناپذير اوست كه با هيچ اسمي تعبير نميگردد؛ زيرا اگر اسمي داشته باشد از آنجا كه اسم محدود است، پيامد آن اين است كه او در قالب محدود گنجانده شده باشد و حال آنكه او نامحدود است و گنجايش نامحدود در محدود محال است. او بيرون از هر حدّ و تعيّن و قيد و قالبي است؛ از اينرو، در قالب اسم نميگنجد. بيان اسم براي او به معني تقيد و تعيّن است. همينگونه است وصفناپذيري او.
به تعبير ديگر، اسم و وصف، قالبهاي مفهومي ذهن ماست؛ از اينرو، چيزي كه در تصوّر انسان نميگنجد، در قالب مفاهيم تصوّري انسان نيز نميگنجد بلكه در هيچ چيز نميگنجد. «آنچه در ذهن آيد و عقل بدان رسد، ناگزير صورتي دارد. اما او صورت نيست بلكه خود عين معني است، پس ذهن و عقل را ياراي نزديك شدن به حريم عزت او نيست». (درآمدي بر فلسفه افلوطين،18). «او اصلي است برتر از برترين چيزها در حوزة هستي و برتر از عقل و جهان معقول، ... اعجوبهاي است درنيافتني كه حتي دربارهاش نميتوان گفت كه «هست»؛ زيرا در اين صورت، صفتي به او نسبت دادهايم.» (6، 9، 5). ولي از سويي، انسان نميتواند نسبت به آن بينظر باشد و از آن بياسم و بينشان، هيچ اسم و نشاني نداشته باشد؛ از اينرو، به تعبير افلوطين «ناگزير بايد بر او نامي نهاد»، چه بينام بودن و از آن نام و نشان نداشتن، بيطرفي و بينظري است و چنين امري نسبت به او ممكن نيست؛ زيرا اگرچه نام و نشان ندارد ولي هست بلكه همهجا هست.
همه ميدانيم كه هست ولي نميدانيم كه چيست؛ چون او چيستي ندارد؛ زيرا چيستي با حدّ و اندازه و قالبپذيري برابر است و اين يعني محدوديّت، در حالي كه او از هرگونه محدوديّت و قالبپذيري پرهيز دارد. بنابراين، نه ميتوان به او نام داد و نه از او صرف نظر كرد پس بايد در اطلاق نام بر او جانب دقّت و تناسب را مراعات كرد؛ زيرا كه اطلاق نام بر او ممكن است ذهن ما را از او گمراه سازد و اشياء محدود را به جاي او قرار دهد. با ملاحظه همين دقت، افلوطين نامهاي احد، واحد، اول و خير مطلق را بر او مينهد و او را با چنين نامهايي ميخواند.
از آنجا كه او حقيقتي بدون تركيب و كثرت و تقسيمناپذير است، اَحد و واحد است؛ از آنرو كه او مبدأ همهچيز است و بدين جهت بر همهچيز تقدّم دارد، اول است و از آنجهت كه هر حسن و خوبي و خيري از اوست. چون خلق وجود دارد، بنابراين بايد مبدأ داشته باشد و مبدأ منحصر به اوست، پس هر چيزي از اوست، پس او خير مطلق است.
چنانكه ميبينيم همين نامهايي هم كه با دقّت براي او انتخاب شده است، نام آن ذات بياسم و نشان نيست و پرده از آن پريروي مستور برنميدارد، بلكه هريك از آنها نشان از نسبتي است كه با اشياء يا عوالم و نشآت دارد. به همين خاطر است كه افلوطين نسبت دادن همين نامها را نيز به او، امري از سرِ ناچاري ميداند وگرنه اطلاق همين نامها هم بر او روا نيست.
از اين گذشته در اطلاق همين نامها بر او نيز بايد چنان دقّت و ظرافتي رواداشت كه اطلاق آنها بر او و بر غير او همانند نباشد. وي ميگويد: «اگر ناچار شويم اشارهاي به او كنيم، سزاوارترين كلمه كه بر زبان ميتوان آورد، «واحد» است، ولي آنهم نه بدين معني كه گويي او چيزي است و آنگاه واحد است ... اگر او را به نام واحد ميخوانيم تنها بدين جهت است كه مجبوريم در اثناي سخن به او اشارهاي كنيم و تصوّري را كه از او داريم به يكديگر ابلاغ كنيم ... مقصود ما از واحد و تقسيمناپذير، همان نيست كه در مورد نقطه يا عددِ يك در نظر داريم.» (6، 9، 5).
اگر بايد وحدتي را در ذهن داشته باشيم و آن را به «واحد» نسبت دهيم، «بايد وحدتي باشد كه غنيتر و برتر از وحدت عددِ يك يا نقطه باشد». (6، 9، 6). او بينهايت است ولي «نه بينهايت از حيث بُعد يا عدد بلكه از آنجهت كه بر غنا و پُريِ توانايياش، هيچ چيز محيط نتواند شد ... او واحدتر از واحد است» (همان). و بينهايتتر از بينهايت.
خير يا نيك خواندن او نيز به همينگونه است. چنين نيست كه او باشد و خير باشد و خير و نيكي بر او افزوده شد باشد، بلكه بيرون از او چيزي وجود ندارد مگر آنكه از اوست و نيكي وجود ندارد مگر آنكه وصف فعل اوست؛ از اينروست كه «براي واحد، خيري وجود ندارد و به همينخاطر، ميل به رسيدن به نيكي نيز در او نيست». (6، 9، 6). او برتر از نيك است، هم براي خود و هم براي ديگران. (همان)
حاصل آنكه در اين مقام، اوصاف سلبي و ايجابي را ميتوان از او سلب كرد؛ ميتوان گفت نه داناست و نه نادان؛ «ناداني در او نيست؛ زيرا ناداني آنجاست كه دو چيز وجود داشته باشد كه يكي ديگري را نداند، حال آنكه او چون تنهاست چيزي را نميشناسد. از سويي ديگر، چيزي در خود ندارد كه نداند؛ چون واحد است ... حق نداريم او را بدان جهت كه به چيزهاي ديگر نيكي ميبخشد، نيك بناميم بلكه به معنايي، نيك برتر از همه نيكها». (6، 9، 6).
دو چيز وجود ندارد تا يكي بر ديگري افزوده شود يا از آن كاسته گردد؛ بنابراين نه ميتوان چيزي را به او نسبت داد و نه از او سلب كرد؛ نه ميتوان گفت كه او در همهجا هست و نه در جايي نيست، «چون ما معتقديم ـ و براستي هم چنين مينمايد ـ كه او در همهجاست و در هيچ جا نيست»، نتيجه آن اين است كه «اگر او در هيچجا نيست، پس از هيچجا چيزي بر او افزوده نميشود؛ و اگر در همهجاست، پس با تمام بزرگي خود در همهجاست و از اينرو، «همه جا» خود اوست. او در همهجا نيست، بلكه او خود همهجاست». (16،8،6). اين اوج توحيد وجودي است كه افلوطين بدان تصريح ميكند.