فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ10ـ ازليّت آفرينش
2ـ1ـ10ـ ازليّت آفرينش
با توجه به چگونگي آفرينش و نظريه فيضان كه پيش از اين بدان اشارت رفت، پيداست كه آفرينش بهويژه آفرينش عالم عقل از نظر افلوطين نميتواند آغاز و انجامي داشته باشد، چه اينكه بر اساس اين نظريه، فيضان، معلول حوادث و تغييرات بيروني اَحد نيست؛ زيرا چنانكه گفته شد، تغييرپذيري با اَحد بلكه با عقل نيز سازگار نيست؛ بنابراين، فيضان براي اَحد ذاتي است و فيض او ازلي و ابدي است، بدين جهت است كه ميگويد: «اين جهان نه آغازي داشته است و نه پاياني خواهد داشت بلكه قديم است و مادام كه عالم عقل هست ابدي خواهد بود.» (7،9،2). درباره اين سخن افلوطين دو نكته بايد مورد توجه قرار گيرد:
نخست اينكه مقصود از قديم، برحسب اصطلاحات فلسفه عصر حاضر، قديم ذاتي نيست؛ زيرا قديم ذاتي بودن هر موجودي غير از احد، با احديّتِ اَحد تناقض دارد. به تعبير ديگر، جهانشناسي افلوطين بر اصل بنيادين اَحد بنا شده است و فيضان اَحد است كه سبب پيدايش عالم عقل و پس از آن، نفس ميشود. توقّف هر مرتبهاي بر مرتبه پيش از خود، توقّف و وابستگي سايه بر صاحب آن و يا صورت مرآتي بر اصل خويش است؛ بنابراين، براي عقل و پس از آن هيچگونه استقلال و خودبسندگي قابل تصوّر نيست؛ از اينرو، مقصود از قديم بودن جهان، نميتواند قِدم ذاتي باشد.
دوم اينكه اين سخن افلوطين كه ميگويد: «مادام كه عالم عقل هست، ابدي خواهد بود (همان). تكرار نيست و در حكم شرطيهاي نيست كه مقدم و تالي آن يكي باشد. در واقع او نميگويد كه اگر جهان ابدي باشد، ابدي است بلكه مقصود وي اين است كه اگر جهان وجود يابد، اگرچه وجود آن در يك لحظه باشد، ابدي خواهد بود. به تعبير ديگر، اگر فرض وجود جهان با توجه به نظريه فيضان، ضروري است، اين جهان هم قديم و ازلي خواهد بود و هم ابدي. وي از آفرينش به «زاييدن ازلي و ابدي»، تعبير ميكند؛ (20،8،6). زيرا مقتضاي نظريه فيضان نه تنها پيدايش جهان است و نه تنها ازليّت آن، بلكه ابديّت آن نيز هست. اَحد بدون فيضان و فيضان بدون جهان و جهان بدون ابديّت و ازليّت، تبيينپذير نيست. نيست انگاشتن هريك از ابديت، ازليّت، جهان يا فيضان، سلب احديّت را از اَحد و بسيط و جامع نبودن آن و در واقع اَحد نبودن آن را به دنبال دارد؛ از اينروست كه «شكلپذيري جهان ما هر بار از نو صورت ميگيرد و هربار نقطهاي ديگر آغاز ميشود». (14،3،4).
اگر بگوييم جهان آغازي در زمان دارد و پيش از آن وجود نداشت، ناچار بايد بپذيريم كه خدا «پيش از آفرينش جهان در اينباره انديشيده است كه جهان چگونه بايد به وجود آيد و چگونه ميتواند تا آنجا كه ممكن است، نيك باشد» (1،2،3). و حال آنكه اين امر با بساطت، لبريزي و فيضان او سازگار نيست، علاوه بر اينكه حصولي بودن علم او را در پي دارد كه هيچ كدام با مباني افلوطين سازگار نيست. به تعبير ديگر، تصور آغاز زماني آفرينش با تغييرپذيري اَحد همراه است. «ولي اگر بگوييم كه جهان قديم است و در هيچ زماني چنين نبوده است كه جهان موجود نباشد، يگانه سخن درست... اين است كه تقدير درباره جهان چنين است كه جهان مطابق با عقل(كلي) است و عقل پيشتر از جهان است، ولي اين پيشتر بودن، تقدّم زماني نيست بلكه به اين معني است كه جهان از عقل برآمده است و عقل ذاتاً پيش از جهان است و علّت جهان است و صورت اصلي و سرمشقي است كه جهان تصوير آن است.» (همان).
تعابير افلوطين درباره صدور اولين موجود بهگونهاي است كه اولاً دقيقا همان معني ظهور را ميرساند و دوم اينكه، ازليّت صادر نخستين يا اولين ظهور را بيان ميكند. او ميگويد: «اين چيز دوم گرد «او» را فرا ميگيرد و هالهاي است از درخششي كه از او ميتابد در حالي كه «او» ساكن است». (5، 1، 6). عقل كلي يا صادر نخست، نسبت به اَحد همانند هاله جسم نوراني است.
هاله جسم نوراني اولاً چيزي غير از نور آن جسم نيست و هيچگونه استقلالي درباره آن تصوّر نميشود و به همين خاطر است كه از آن جدا نميشود. جداشدن و دور گشتن از آن سبب ميشود كه هاله از ميان برود و چيزي از آن باقي نماند. دوم اينكه، هاله از لوازم جدانشدني جسم نوراني است. نه در آغاز از آن جدا بود و نه در بقاء و دوام. به تعبير ديگر، ممكن نيست جسمي نوراني باشد و هاله نداشته باشد، چنانكه ممكن نيست كه هالهاي باشد ولي به گرد آن جسم حلقه نزده باشد، پس تا آن جسم نوراني بود، هاله نيز بود و تا جسم نوراني باشد، هاله هم خواهد بود. سوم اينكه، چون هاله چيزي غير از جسم نوراني نيست، چه اگر غير از آن بود، جدايي از آن برايش ممكن بود؛ بنابراين، پديد آمدن، صدور، خلق و مانند آن به معني عرفي درباره هاله صادق نيست.
علّت به كار بردن اينگونه كلمات به تعبير افلوطين تنها به خاطر تبيين تقدّم و تأخّر (غير زماني) دو چيز نسبت به يكديگر بهخاطر تبيين نخستين بودن يكي و دوم بودن ديگري است. مثالهايي كه افلوطين ارائه ميكند دقيقاً نكات ياد شده را ميرساند. او به عنوان مثال ميگويد: «آتش سبب واقعيت يافتن گرمايي ميشود كه از آن ساطع ميگردد؛ برف نيز سردي را در خود نگاه نميدارد بلكه به بيرون از خود ميدهد. مثالي روشنتر از اينها، مواد خوشبو هستند كه مادام كه وجود دارند و حاضرند، چيزي از آنها در وجود ميآيد كه براي اطرافيانشان مطبوع است. بعلاوه، هر چيزي كه رسيده ميشود و كامل ميگردد، شروع به توليد ميكند. ولي آنچه به نحو ازلي و ابدي رسيده و كامل است، به نحو ازلي و ابدي، چيزي ازلي و ابدي، توليد ميكند.» (5، 1، 6).
نسبت عقل كلي به احد، همانند نسبت گرما به خورشيد، سرما به برف، بوي خوش نسبت به مواد خوشبو است. سرما و گرما و بوي خوش نه چيزي غير از برف و آتش و ماده خوشبو است؛ نه جداي از آن است و نه از آن پديد آمده است تا سخن از چگونگي و چرايي پديد آمدن آن باشد و به دنبال آن گمانه نيازمندي مطرح شود.