فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ11ـ غايت آفرينش

2ـ1ـ11ـ غايت آفرينش

يكي از پرسش‌هاي اساسي اين است كه چرا جهان آفريده شده است؟ به تعبير ديگر، چرا احد، عالم عقل را آفريد و چرا عقل عالم نفس را و نفس عالم طبيعت را آفريد؟ اَحد در آفرينش عقل، در پي يافتن چه چيزي بود كه اگر نمي‌آفريد، آن را به دست نمي‌آورد و اگر عقل و نفس نبود چه نقصي تصوّر مي‌شود كه براي رفع آن نقص‌ بايد جهان آفريده شود يا اينك كه آفريده شده است چه ثمره‌اي دارد كه اگر آفريده نشده بود، نداشت؟ پاسخ افلوطين به پرسش از غايت آفرينش چند نكته اساسي دارد كه توجه به آن‌ها سبب مي‌شود كه مسأله غايت جهان چنان روشن و بديهي شود كه نيازي به پاسخ نداشته باشد.

نكته نخست اين است كه چنين پرسش‌هايي در جايي درست است كه موضوع مورد پرسش آغاز زماني داشته باشد. ساختماني كه آغاز زماني دارد، مي‌تواند مورد پرسش قرار گيرد كه چرا ساخته شده است؟ ولي چيزي كه آغاز زماني ندارد، موضوع چنين پرسشي نيز قرار نمي‌گيرد. در واقع جهان پيشينه عدمي زماني ندارد تا با توجه به آن پيشينه عدمي، مورد پرسش واقع شود. جهان هميشه بوده و هست و خواهد بود؛ ازلي و ابدي است.

پرسش درباره علّت پيدايش جهان با اين وصف، به پرسش درباره وجود آن باز مي‌گردد و در واقع به اين پرسش باز مي‌گردد كه جهان چرا بوده و هست و خواهد بود؟ گويي چنين پرسشي درباره جهان به همان اندازه رواست كه درباره آفريننده جهان رواست. به تعبير افلوطين، «اين پرسش كه نفس چرا جهان را ساخته و پديد آورده است، همان اندازه نادرست است كه كسي بپرسد: نفس چرا هست و سازنده چرا مي‌سازد؟ زيرا اين پرسش بدين معني است كه اولاً پرسش‌گر درباره چيزي كه قديم و ابدي است، قائل به آغاز زماني است». (8،9،2). جهان آغاز زماني ندارد و پرسش از چرايي پيدايش چيزي، مربوط به چيزهايي است كه آغاز زماني داشته باشد كه جهان اين‌گونه نيست.

نكته دوم اين است كه چنين پرسشي را درباره آفريننده‌اي مي‌توان مطرح نمود كه تغييرپذير باشد؛ اگر فاعل داراي تحوّلات دروني و بيروني باشد، مي‌توان پرسيد كه چرا چنين كاري را انجام داد و در واقع مي‌توان پرسيد كه كدام تغيير و تحوّل دروني يا بيروني سبب انجام چنين كاري شده است، ولي اگر فاعل بسيط باشد و هرگونه تغيير و تحوّلي در مورد او محال باشد، پرسش از چرايي انجام كار كه در واقع پرسش از پيدايش تغيير و تحوّل در اوست، نادرست است.

چنين فاعلي كه هيچ تغييري براي او ممكن نيست مورد پرسش قرار نمي‌گيرد كه چه نوع تغييري در او ايجاد شده است. به بيان افلوطين، اين پرسش بدين معني است كه «پرسش‌گر گمان مي‌برد كه سازنده، به علّت تحوّلي كه در او رخ داده است، جهان را آفريده است» (همان). و حال آن‌كه اَحد كه بسيط مطلق است از هر گونه تغيير و تحوّلي پيراسته است؛ بنابراين، چنين پرسشي درباره او مطرح نمي‌شود.

نكته سوم اين‌كه، پرسش درباره اموري سزاست كه ممكن باشد، بود و نبود آن برابر باشد، آن‌گاه يكي بر ديگري تقدّم و ترجيح يابد. در اين صورت علّت تقدّم يا ترجيح مورد پرسش قرار مي‌گيرد. آيا آفرينش جهان همين‌گونه است. آيا وجود جهان امري ممكن الوجود است كه در صورت وجود يافتن، علّت آن مورد پرسش قرار گيرد؟

اگرچه بر حسب ظاهر جهان ممكن الوجود است؛ ولي با وجود علّت تامّه هر معلول ممكني، وجودش ضروري مي‌شود. جهان نيز با توجه به علّت هستي‌بخش آن، ضروري الوجود است؛ زيرا در غير اين صورت، تخلّف معلول از علّت را در پي خواهد داشت كه محال است، پس جهان حتي اگر ذاتاً هم ممكن باشد، ولي با توجه به علّت تامه خود، ضروري است. پرسش از امر ضروري، معرفت‌آموز نيست؛ زيرا اگر پرسيده شود كه چرا جهان كه ممكن است پديد آمد؟

پاسخ آن اين است كه چون علّت تامّه آن وجود داشت، وجود آن نيز ضروري است و عدم آن محال. جهان طبيعت نسبت به نفس كلي همان‌گونه است كه نفس كلي نسبت به عقل و عقل نسبت به اَحد است. اَحد علّت تام عقل است؛ بنابراين، وجود عقل ضروري است و عقل نيز نسبت به نفس و نفس نيز نسبت به جهان طبيعت همين‌گونه است. اين است كه افلوطين مي‌گويد: «ضروري بود كه اين جهان پديد آيد ... عالم عقل نيروي اعجاب‌انگيز دارد؛ بنابراين، ضروري بود كه توليد كند و بيافريند» (همان). و امور ضروري، پرسش‌پذير نيست.