فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ2ـ توصيف احد
2ـ1ـ2ـ توصيف احد
چنانكه گفته شد، اَحد نه وصف دارد، نه حدّ و نه اسم. حقيقت بسيطي است كه هرگونه توصيف تعينآور را ردّ ميكند، حتي موجود بودن را. (اگرچه موجوديّت و شيئيّت، وصف نيستند). نفي هرگونه تعيّن، نفي صفات متضاد را به همراه دارد؛ از اينرو، همانگونه كه اَحد از توصيف به علم پرهيز دارد، از توصيف به جهل نيز پرهيز دارد؛ زيرا علّت اين وصفناپذيري بساطت و وحدت حقيقي اوست؛ از اينرو، او را به هيچ صفتي نميتوان توصيف كرد، نه به صفاتي كه نشاندهنده كمال صاحب آن است و نه به صفاتي كه نشان از نقص صاحب آن است. صفات كمال و نقص از اين جهت كه با احديّت و بساطت ناسازگار است، همانند هستند؛ از اينرو، احد، نه عالم است و نه جاهل؛ نه قادر است و نه عاجز، نه موجود است و نه معدوم.
همانگونه كه اين صفات به تعبير حكما از مرتبه ذات و ماهيّت قابل سلب است و اين سلب به تناقض و مانند آن نميانجامد، به تعبير افلوطين اين صفات از احديّت قابل سلب است بدون آنكه به تناقض و مانند آن بيانجامد.
علاوه براين، غنا و بينيازي اَحد نيز سبب شده است كه او به هيچ وصفي توصيف نگردد. اگر اَحد به صفتي توصيف شود، از آنجا كه اين صفات كمال است و هر كمالي از صاحب خود رفع نقصي ميكند، بنابراين توصيف اَحد به صفات، به معني رفع نقص از اوست ولي چون او هيچ نقصي ندارد تا با توصيف او، برطرف شود، پس توصيف او ممكن نيست. وي ميگويد: «او كه در وراي عقل است، در وراي شناسايي و برتر از شناسايي است و همانگونه كه به هيچ چيز نياز ندارد، نيازمند شناسايي هم نيست» (12،3،5). و نيز ميگويد: «او قابل بيان نيست؛ زيرا هرچه درباره او بگويي «چيزي گفتهاي» (همان،13). و حال آنكه او واحد مطلق است بدون «چيزي» و اگر «واحد چيزي» ميبود، «خودِ واحد» نميبود، زيرا «خود» پيش از «چيزي» است.» (همان، 12).
البته بينيازي اَحد امري ضروري است، ولي اين به معني سلب صفات نيست؛ زيرا همانگونه كه او بالضروره هست، بالضروره هم عالم است بدون آنكه تحديد و توصيف لازم آيد.
به تعبير ديگر، از نظر افلوطين به دلايل متعدّدي نميتوان اَحد را به علم توصيف كرد؛ زيرا اولاً علم پس از پيدايش عقل پديد آمده است. يعني «نگرش عقل به «او» سبب پيدايي عقل و انديشيدن شده است، پس تا وجود عقل نباشد و به اَحد ننگرد، علم پديد نخواهد آمد»، (1،2،5). «پس اگر او بينديشد، بايد پيش از آنكه انديشهاي وجود داشته باشد، بينديشد» (12،3،5). و اين محال است. دوم اينكه، علم صفتي است كه رفع نقص ميكند و چون احد، نقصي ندارد، رفع آن نيز ممكن نيست. سوم اينكه، علم، حركت را به همراه دارد و حركت با اَحد سازگار نيست. (درآمدي بر فلسفه افلوطين، همان، 35). چهارم اينكه، اَحد بينياز از همهچيز است و برتر از همهچيز؛ از اينرو، به علم نيازي ندارد. پنجم اينكه، صفت هرچه كه باشد، تعيّن است و تعيّن هرچه كه باشد با مطلق سازگار نيست؛ بنابراين، علم كه تعيّن است، وصف اَحد كه مطلق است، قرار نميگيرد. «شناسايي» چيزي است، در حالي كه «او» واحد مطلق است بدون «چيزي» و اگر واحد «چيزي» ميبود، «خود واحد» نميبود». (همان)
چنانكه گفتيم، اگر علم وصف او نيست، جهل نيز به طريق اولي وصف او نيست، چه علم كه كمال است، صفت او نيست چه برسد به جهل كه نقص است.
حال كه هيچ وصفي شايسته او نيست، پس او چيست؟ «يگانه سخني كه در مقام اشاره به او، ميتوان گفت چنين است: «در فراسوي همهچيزها و در فراسوي عقل»؛ زيرا اين سخن نامي نيست بلكه حاكي از اين است كه «او» هيچيك از همهچيزها نيست و نامي هم براي او وجود ندارد؛ زيرا دربارهاش هيچ نميتوانيم گفت، بلكه ميكوشيم در حد امكان در درون خودمان اشارهاي به او بكنيم. (همان،13)
به نظر افلوطين، اگر بپرسيم، پس او به خود خويش آگاه نيست و درباره خود چيزي نميداند؟ با اين پرسش عقيده خود را واژگونه ميكنيم؛ زيرا با آن سخن، او را كثير ميسازيم و چون انديشيدن را به او نسبت ميدهيم، نيازمند تفكرش ميپنداريم، حال آنكه اگر هم انديشيدن در او بود، بيفايده بود. اصلاً چنين مينمايد كه انديشيدن جرياني است كه در ضمن آن، عناصر متعدّد در نقطهاي به هم ميپيوندند و در نتيجه همه آنها به خود آگاه ميگردند، ولي آنچه مطلقاً بسيط است، نيازي ندارد. (ر.ك. همان).
اگرچه برخي از اين كلمات نشاندهندة نفي علم از اَحد است، ولي افلوطين، علم را مطلقا از او نفي نميكند. آنچه از او نفي ميشود، علم حصولي و تفكراست. (البته ميان علم حصولي و تفكّر نيز تفاوت است). دستكم ميتوان گفت كه وي به نفي علم و تفكّر تصريح دارد ولي به اقسام علم و بهويژه به علم حضوري نپرداخته است. نفي علم از او در واقع داوري نكردن دربارة ذات اوست و از او هيچ نگفتن است، اگرچه درباره اَحد ميتوان سخن گفت، ولي به تعبير افلوطين، آنچه درباره او ميگوييم، او نيست، نه او را ميشناسيم و نه ميتوانيم دربارهاش بينديشيم. (ر.ك. همان، 14).
ميتوان نظريه افلوطين را در باب صفات اَحد چنين تدوين نمود:
صفت مستلزم كثرت است؛ از اينرو، از او سلب ميشود ولي از آنجا كه عقل صورت مرآتي اَحد است و داراي صفات كمالي است، اين صفاتي كه در صورت، ظهور يافته است، در او نيز وجود دارد؛ زيرا صورت جدا و غير از صاحب آن نيست، پس اَحد از حقيقت و ذات آن صفات بيبهره نيست اگرچه به خاطر احديّت، تفصيل آن صفات ممكن نيست. به تعبير ديگر، اَحد باطن است و عقل و مراتب پايينتر از او، ظاهر، اگرچه ظاهر عين باطن نيست وگرنه ظاهر نبود، ولي ظاهر، ظهور باطن است و از جهت ظهور غير از باطن است و چون حكم ظهور برآن جاري شده است با باطن تفاوت دارد. تفاوت آن در اين است كه از آن جهت كه ظاهر است، تنها به اوصاف ظهور متّصف ميگردد نه به اوصاف بطون. ولي اين ظهور، ظهور همان بطون است؛ بنابراين، اين صفات كه از مرحله باطن نفي ميشود و به ظاهر نسبت داده ميشود، بيرون از بطون نيست، بهويژه با اين سخن صريح افلوطين كه «همهجا» خود اوست، (16،8،6). وقتي «همهجا» خود او باشد، همهچيز هم خود اوست. به تعبير ديگر، «همه از اوست و گر نيك بنگري همه اوست».
توحيد و دريافت اَحد از نظر افلوطين امري نيست كه از استدلال و نظر به دست آمده باشد، بلكه چيزي نيست كه نتيجه مقدمات و اصول ذهني و مانند آن باشد. استدلال وي بر توحيد بدينقرار است:
همه مردمان به سائقه استعداد فطري بر آنند كه خدا، در هر فردي از افراد آدمي حاضر است؛ و اين اعتقاد عمومي خود دليلي است بر اينكه او در آنِ واحد كلاً و تماماً در همهجاست. اين اصل، قابل اعتمادتر از همه اصول است و نفس ما دائم آن را به گوش ما فرو ميخواند، و اصلي نيست كه از قواعد و احكام مختلف استنتاج شده باشد، بلكه ظاهر ميشود و روي مينمايد پيش از آنكه قواعد و احكام ديگر به ميان آمده باشند؛ وحتي پيشتر از آن اصلي است كه به موجب آن، همهچيز در طلب نيك است؛ زيرا درستي اين اصل اخير هنگامي آشكار ميشود كه معلوم گردد كه همهچيز در طلب واحد است و نيك همان واحد است و همه كوششها و تلاشها روي در واحد دارد. (ر.ك. 6، 5، 1).
توحيد به معني يگانگي خدا و حضور همهجايي آن يگانه، بهگونهاي كه هيچ ذرّه و نقطهاي از جهان، از آن تهي نباشد، نه تنها از نظر افلوطين، اصلي است كه مقبول همگان است، بلكه اصلي است كه همه اصول عام و مورد اعتماد، بر آن استوار است. اين اصل به تعبير وي از قواعد و احكام و دلايل به دست نيامده است بلكه با علم حضوري و كشف دروني دريافت شده است و به تعبير ديگر توحيد و حضور همهجايي آن، خود را آشكار كرده است و نقاب از رخ برداشته است، بلكه نقاب ندارد.