فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ5ـ وجود و اتّصاف اَحد به آن

2ـ1ـ5ـ وجود و اتّصاف اَحد به آن

چنان‌كه ديديم، در ميان اسم‌هايي كه افلوطين به حق تعالي اسناد داده است، وجود يا موجود نيامده است؛ زيرا اَحد از نظر او وراي هستي (hyperausia) است، نه هستي. البته ممكن است وراي هستي را به وراي هستي امكاني تفسير كنيم، در اين صورت او وراي هستي امكاني است، چنان‌كه وراي هر كمال و وصف امكاني مي‌باشد. به تعبير ديگر، نه خدا شايسته اسم وجود است و نه عالم محسوسات. خدا كه اَحد است، وراي وجود است؛ از اين‌رو، او وجود يا موجود نيست، محيط بر وجود و مبدأ وجود است. عالم محسوس نيز وجود نيست؛ چون مادون وجود است و از وجود، جز نام آن، اثري ندارد.

اَحد چنان متعالي است كه وجود اثري از آثار اوست؛ بنابراين، وجود بر او صادق نيست؛ زيرا صدق وجود بر او به منزله صدق اثر بر مؤثر و صدق معلول بر علّت است. عالم محسوس نيز چنان تنزّل يافته است كه اثري از آثار وجود است؛ بنابراين، نام وجود بر آن هم صادق نيست. بهترين تفسير براي اين نظرية افلوطين به منظور پرهيز از تناقض اين است كه مقصود از وجودي كه اَحد به آن متّصف نمي‌گردد، وجود ممكن و ماسوايي است نه حقيقت وجود. به‌ويژه اين‌كه وي وجود را با محدود بودن برابر مي‌داند و همين نشان امكان آن است.

احد فوق و وراي وجود است. عالم عقل و مُثل، وجود است و عالم محسوس، مادون وجود. به تعبير ديگر، موجود بدون صورت ممكن نيست بلكه موجود عين صورت است و صورت عين حد و نهايت و قيد؛ بنابراين، اَحد موجود نيست؛ چون موجود بودن، حدّ و تعيّن و در نتيجه صورت است؛ از اين‌رو، او وراي وجود است و وجود مرتبه‌اي پايين‌تر از اَحد است. اَحد علّت و مبدأ همه‌چيز از جمله وجود است. او وجود را ايجاد مي‌كند و به تعبير درست‌تر، وجود از فيضان اَحد پديد آمده است و همه موجودات، وجود يافته از فيض اويند و از آن‌جا كه همه‌چيز حتي وجود، فيض اوست و از او پديد آمده است، خود او به هيچ‌يك از آن‌ها و از جمله به وجود توصيف نمي‌شود. او پديدآورنده همه‌چيز است و همه‌چيز پديد آمده از اوست؛ بنابراين، او هيچ‌يك از اشياء نيست.

يكي از دلايل توصيف‌ناپذيري او نيز همين است كه همه وصف‌ها پديدآمده از اويند و او پديدآورنده همه آن‌هاست و پديدآورنده غير از پديدآمده است، پس او غير از اوصاف است. به عنوان نمونه، هستي، عقل، نفس، علم، حيات، نطق، قدرت، كم، كيف، و ديگر اوصاف همه مخلوق اويند و هر يك به تناسب خود و به اندازه و گنجايش خود، از او فيض برده‌اند؛ از اين‌رو، بر او اطلاق نمي‌گردد؛ چون پديده‌هاي اويند و او پيراسته از آن‌هاست؛ چون پديد آورنده آن‌هاست.

اگرچه به همين خاطر كه آن‌ها را پديد آورده است، نبايد فاقد آن‌ها باشد؛ زيرا كه علّت نمي‌تواند ايجادكنندة چيزي باشد كه فاقد آن است و معطي، فاقد نيست، پس گويي همه‌چيز را دارد ولي هيچ‌يك از آن‌ها نيست. به تعبير افلوطين، اَحد همه‌چيز است و هيچ‌يك از اشياء نيست، مبدأ و منشأ همه‌چيز است ولي عين هيچ‌يك از آن‌ها نيست؛ در عين حال كه همه‌چيز در او هست، او منزّه از همه آن‌هاست؛ چون همه موجودات اعم از جواهر كه به معني اصلي و راستين موجودند و چيزهايي كه به هر معني ديگري موجود تلقّي مي‌شوند، معلول اويند. (ر.ك. 6، 9، 1). پس او غير از آن‌هاست؛ زيرا اگر عين يكي از آن‌ها باشد محدود خواهد بود و حال آن‌كه محدود نيست.

به تعبير حكمت متعاليه، بسيط الحقيقة كلّ الاشياء و ليس بشئ منها. (الاسفار الاربعه، 6، 110). «بسيط الحقيقه» در حكمت متعاليه و «اَحد» در فلسفه افلوطين همه‌چيز است و همه‌چيز را در خود دارد، به‌گونه‌اي كه هيچ كمالي قابل تصوّر نيست مگر آن‌كه بسيط الحقيقه و اَحد داراي آن است؛ زيرا اگر نداشته باشد بسيط الحقيقه و اَحد نيست، بلكه موجودي محدود است كه مركّب از داشتن كمالاتي و نداشتن كمالات ديگري است و اين نه بسيط است و نه احد.

تركيب از وجود و عدم، با مبدأ يگانه هر كمال و وجودي سازگاري ندارد؛ بنابراين، بايد همه‌چيز را داشته باشد. البته مقصود از همه‌چيز، همه كمالات است نه نقص و محدوديّت و مانند آن. اگر اَحد ديگر مراتب هستي را با لبريزي و فيضان پديد آورده باشد، ممكن نيست خود فاقد كمالات حقيقي اين مراتب باشد، زيرا در اين صورت فيضان معني نخواهد داشت.

در هر صورت، (احد يا) «واحد، همه‌چيز است و در عين حال هيچ‌يك از آن‌ها نيست؛ زيرا اصل و مبدأ همه‌چيز، نمي‌تواند خود آن چيزها باشد بلكه او همه‌چيز است، بدين معني كه همه‌چيزها از اوست و در تلاش رسيدن به او». (5، 2، 1). مترجمان عرب زبان نيز اين نظرية افلوطين را چنان به عربي برگردانده‌اند كه با قاعده بسيط الحقيقه برابر است. به عنوان نمونه در ميمر دهم از اثولوجيا چنين آمده است: الواحد المحض هو علة الاشياء كلّها و ليس كشئ من الاشياء بل هو الشئ و ليس هو الاشياء بل الاشياء كلّها فيه و ليس هو في شئ من الاشياء. (افلوطين عند العرب، 134).

از آن‌چه گفته شد مي‌توان استنباط كرد كه آن‌چه از اَحد سلب مي‌گردد، وجود امكاني است نه حقيقت وجود، زيرا آن وجودي كه حد دارد و سبب محدود شدن اَحد است، وجود امكاني است نه حقيقت وجود. از اين گذشته نفي وجود از چيزي با اتّصاف آن به عدم برابر است و چنين چيزي را افلوطين درباره اَحد هرگز نمي‌پذيرد، زيرا مقصود او از نفي وجود از اَحد پيراستن وي از حدّ است، در حالي كه با نفي وجود حقيقي از او ديگر چيزي باقي نمي‌ماند تا محدود باشد يا نباشد. از اين گذشته بكار بردن وجود در مورد عقل نيز شاهدي بر آن است وي مي‌گويد:

«اَحد چون كامل و پر است و چيزي نمي‌جويد و چيزي ندارد و نيازمند چيزي نيست، تقريباً مي‌توان گفت لبريز شد و از اين لبريزي چيز ديگري پديد آمد. اين چيز ديگر كه «شد» روي در «او» آورد و از «او» آبستن شد و اين عقل است. روي آوردنش به «او» هستي را پديد آورد و نگرشش به «او» سبب پيدايي عقل شد. چون روي در او آورد و در او نگريست در آنِ واحد هم عقل شد و هم هستي». (5، 2، 1). به كار بردن وجود براي عقل و نه فوق آن و نيز پيدايش وجود به‌وسيلة او نشان مي‌دهد كه مقصود وجود امكاني است.

به گفته افلوطين از آن‌جا كه همه موجودات از او پديد آمده‌اند، او يكي از آن‌ها و در عرض آن‌ها نيست؛ زيرا در اين صورت، مبدأ نبود و حال آن‌كه مبدأ است؛ مبدأ همه‌چيز است؛ مبدأ عقل، نفس، طبيعت، كم، كيف، حركت، سكون و مانند آن. (ر.ك. 4،9،6). همين كه در عرض آن‌ها نيست نشان تعالي او بر همه‌چيز و خروج او از افق وجود است و بنابراين او ماوراي وجود است و به همين خاطر او به هيچ حكم، اسم و صفت، از آن‌چه كه بر موجودات اطلاق مي‌گردد، متّصف نمي‌شود و به همين خاطر است كه چنان‌كه گفته شد، او وصف‌ناپذير است. وصف پذيري نشان محدوديّت است و او پيراسته از محدوديّت است. از اين‌روست كه افلاطون نيز مي‌گويد «از اَحد نه مي‌توان سخن گفت و نه درباره آن چيزي نوشت». (رساله پارمنيدس،a142). و اگر هم درباره او سخن گوييم يا چيزي بنويسيم، اين تنها به منزله نشان دادن راه است، راهي كه به شهودي منتهي مي‌شود كه گفتني نيست و اين نشان را به مشتاقان تعليم دهيم و حد تعليم، نشان دادن راه و جهت آن است. (ر.ك. 4،9،6).

به بيان ديگر، اَحد قابل اشاره نيست، نه قابل اشاره حسي است و نه قابل اشاره عقلي و حال آن‌كه هرچه را توصيف كنيم، بدان اشاره كرده‌ايم و درباره هرچه سخن بگوييم، بدان اشاره كرده‌ايم و آن‌چه بدان اشاره كرده باشيم، حدّ پذيرفته است و در قالب صورت و زندان پيكر گرفتار شده است و چنين چيزي موجودي معقول يا محسوس است و حال آن‌كه احد، وراي وجود است و صورت ناپذير. پس به حكم صورت‌ناپذيري، اشاره‌ناپذير است و به حكم اشاره‌ناپذيري، توصيف‌ناپذير و به حكم توصيف‌ناپذيري، بسيط است و به حكم بساطت، مبدأ فيضان همه كثرات است.