فصل دوم، بخش يكم: مقدمات - 2ـ1ـ8ـ عقل

2ـ1ـ8ـ عقل

2ـ1ـ8ـ1ـ عقل كلي

چنان‌كه پيش از اين گفته شد، اولين مرتبه وجود كه از ماوراي وجود صادر مي‌شود و در واقع اولين موجود است، عقل كلي يا خرد ناب است. با پيدايش و ظهور عقل كلي است كه هستي آغاز مي‌گردد و به همراه آن كمالات هستي و اوصاف آن نيز آشكار مي‌شود. پيش از اين مرتبه، هرچه بود، وصف‌ناپذير بود. بيان‌ناپذيري مرتبه پيش از آن يا آن حقيقتي كه عقل از آن پيدا شده است، سبب شده است كه آن ‌را بيرون از وجود بدانيم؛ از اين‌رو، عقل اولين موجودي است كه نام وجود را به خود گرفته است. به تعبير ديگر، پس از مقام اطلاق احدي كه به خاطر اطلاق و احديّتش نه وصف‌پذير است و نه قابل شناخت، مرتبه‌اي قرار دارد كه هم تعيّن دارد و هم كثرت؛ از اين‌رو، اگرچه به دشواري، ولي هم بيان‌پذير است و هم قابل اشاره و در نتيجه در حوزه شناخت انسان قرار مي‌گيرد.

پيش از اين گفتيم كه پرسش مهم براي حكيم و عارف در اين مرحله، كيفيّت صدور كثرت از وحدت است و گفتيم كه همين پرسش براي افلوطين نيز مطرح بوده است. پرسش ديگري كه همراه با پرسش نخست براي افلوطين مطرح است، اين است كه آن ذات بسيط بيان‌ناپذير كه در كمال اطلاق است و در نتيجه غني و بي‌نياز است، چه نيازي به پديد آوردن عقل دارد. به تعبير ديگر، اولاً چرا اَحد كه غني مطلق است، عقل را پديد آورد و دوم اين‌كه او كه بسيط مطلق است، چگونه آن را به وجود آورد؟

چرايي و چگونگي پيدايش كثرت از وحدت با توجه به اين نكته كه پيدايش و پديد آوردن اولاً به وسيله حركت انجام مي‌شود و تا تغيير يا حركتي نباشد و موجود برحال سابق خود باشد و همان حال دوام يابد، پيدايشي نيز در كار نخواهد بود. اگر حال سابق احد، نيافريدن باشد و اين حال استمرار داشته باشد، نتيجه آن باز هم نيافريدن است، پس اگر آن بسيط بي‌نياز، چيزي آفريده است بايد حال و وضعيت سابق خود را رها كند و وضعيت جديدي به دست آورد و اين يعني حركت. پس پديد آوردن با حركت همراه است.

آيا اَحد حركت دارد؟ اگر حركت داشته باشد پيامدهاي خردناپذير بسياري خواهد داشت؛ زيرا اگر حركت باشد، اولاً توصيف‌پذير است و دست‌كم حركت وصف آن است. حال آن‌كه احد، وصف‌ناپذير بود. دوم اين‌كه مركّب خواهد بود؛ زيرا حركت را هرگونه كه تعريف يا تصوّر كنيم، وجود اجزاء متعدّد براي آن ضروري است. يك جزء بي‌زمان و بي‌مكان و تقسيم ناپذير، حركت نخواهد داشت، پس حركت احد، تركيب آن را به دنبال دارد و اين تناقض است. پس اَحد بدون حركت و تغيير بايد عقل را آفريده باشد. چگونه؟

گفتيم چرايي و چگونگي پيدايش عقل با توجه به اين‌كه پديد آوردن، اول حركت را به همراه دارد و دوم نيازمندي را، از اهميت ويژه‌اي برخوردار است. پديد آوردن خواه حركت را به همراه داشته باشد يا نداشته باشد، اين پرسش را به دنبال دارد كه چرا پديد آورد؟ جاي چه چيزي خالي بود و پديدآورنده با پديد آوردن، به دنبال دست‌يابي به چه چيزي است؟

به تعبير ديگر، فاعل در انجام هر فعلي، غايت و مقصودي دارد كه يا آن مقصود براي او حاصل است يا نيست. اگر حاصل است، پديدآوردن براي دست‌يابي به آن مقصود لغو و بيهوده است و اگر حاصل نيست، آن چيست كه اَحد فاقد آن است و از طريق پديد آوردن عقل كلي، بدان مي‌رسد؟ فاقد بودن و در پيِ دست‌يابي به مقصود بودن اگرچه براي هر فاعلي لازم و ضروري است، ولي براي غني مطلق، چنين نيست. دست‌يابي به مقصود با غناي ذاتي ناسازگار است. اَحد نمي‌تواند مطلوب گم‌شده‌اي داشته باشد تا با آفرينش، آن را بازيابد و به آن دست يابد؛ زيرا كه غني است.

افلوطين به همه اين نكات توجه دارد و مي‌گويد: «هرچه حركت مي‌كند بايد به سوي چيزي حركت كند و چون براي او (احد) چيزي وجود ندارد تا به سوي آن حركت كند، پس حق نداريم بپنداريم كه او حركت مي‌كند؛ بلكه آن‌چه پس از «او» پديد آمد، به ضرورت پديد آمد درحالي كه «او» بي‌حركت و بي‌آن‌كه به سويي بنگرد، روي در خود خويش داشت. به هيچ‌روي نبايد گمان بريم كه پديد آمدن در زمان صورت گرفت؛ زيرا سروكار ما اين‌جا با موجود ازلي و ابدي است. علّت اين‌كه اصلاً سخن از «پديد آمدن» مي‌گوييم اين است كه رابطه علّت و معلول و اين‌كه يكي نخستين است و ديگري دوم، روشن شود.» (6،1،5).

شايد در واقع پديد آمدني در كار نباشد، ولي شكّي نيست كه وحدتي است به نام اَحد و كثرتي است به نام عقل و اين اَحد علّت است و عقل معلول؛ علّت پيشين است و معلول پسين. پس بايد يكي (عقل) از ديگري (احد) پديد آمده باشد و با توجه به پرسش‌هاي پيشين، بايد تبييني براي آن به دست آيد، ولي پيش از اين تبيين، بايد به اصولي كه مورد پذيرش اوست، اشاره كرد و آن اين است كه اولاً احد، زمان‌مند نيست؛ دوم اين‌كه، حركت ندارد؛ سوم اين‌كه، در پي يافتن چيزي بيرون از خود نيست، پس اگر هدف دارد، هدف او، بيرون از او نيست؛ زيرا جز او كسي يا چيزي وجود ندارد تا رو به سوي او كند و بنابراين، رو به‌سوي ديگري ندارد؛ چهارم اين‌كه، او روي در خود خويش دارد، هر آن‌چه را مي‌طلبد در خود مي‌طلبد يعني هدف و غايت او در خود اوست.

علاوه بر آن‌چه گفته شد كه حركت، پيامدهايي دارد كه در مورد احد، قابل پذيرش نيست، استدلال دقيق افلوطين درباره حركت نداشتن اَحد هنگام پديد‌آوردن عقل كلي اين است كه: اگر اَحد در حالي كه چيزي را پديد مي‌آورد حركت مي‌كرد، آن‌چه پديد آمده است، امر سومي بود، چيزي بود كه پس از اَحد و حركت پديد آمده است، يعني چيزي است كه از اَحد و به وسيله حركت پديد آمده است، پس آن امر، دوم نبود بلكه سوم بود و در واقع اولين پديده نبود بلكه پديده دوم بود. (يكي حركت و ديگري آن شئ). اينك اين پرسش مطرح مي‌شود كه حركت به عنوان اولين پديده چگونه از اَحد پديد آمد؟ اگر آن هم به وسيله حركت ديگري ايجاد شده است، تسلسل را به همراه دارد و اگر بدون حركت پديد آمده باشد، پس پديد آمدن بدون حركت ممكن است. اگر چنين است، پس عقل بدون حركت پديد آمده است. او مي‌گويد: «سخن درست اين است كه بگوييم آن‌چه بدين معني از «نخستين» پديد مي‌آيد، در حالي پديد مي‌آيد كه «او» هيچ حركتي نمي‌كند. چه، اگر در حالي كه چيزي پديد مي‌آيد حركت مي‌كرد، پس آن‌چه پديد مي‌آمد، سومي مي‌بود: (پس از او و) حركت؛ و دومي نمي‌بود. پس اگر بايد بي‌فاصله پس از «او» چيز دومي باشد، اين چيز دوم بايد در حالي كه «او» بي‌حركت بود، به وجود آمده باشد». (5، 1، 6).

2ـ1ـ8ـ2ـ ويژگي‌هاي عقل

از آن‌جا كه عقل اولين موجود و نخستين پديده‌اي است كه از اَحد به وجود آمده است؛ از اين‌رو، بزرگترينِ موجودات است، بدين جهت كه اولاً عقل تنها وابسته به اَحد است و تنها به او نيازمند است و به غير او تكيه ندارد. ميان چيزي كه تنها يك نياز دارد و به يك چيز نياز دارد، با چيزي كه نيازهاي متعدّد دارد و به اشياء متعدّدي وابسته است، تفاوت بسيار است. موجودات فروتر از عقل، به مراتب بالاتر از خود كه بيش از يكي است، نيازمندند ولي عقل تنها و تنها به اَحد نيازمند است. به تعبير افلوطين، آن‌چه از «او» بر‌مي‌آيد پس از «او» بزرگترين چيزهاست و آن عقل است كه بي‌فاصله پس از اوست و دوم است؛ زيرا عقل تنها در او مي‌نگرد و به او نياز دارد چون چيز ديگري نيست تا عقل بدان نياز داشته باشد، در غير اين صورت دوم نبود. بعلاوه آن‌چه از بزرگتر از عقل (احد) پديد مي‌آيد جز عقل نمي‌تواند بود. عقل بزرگتر و برتر از همه‌چيزهاست، زيرا همه‌چيز پس از عقل است، (ر.ك. 6،1،5). پس اولين ويژگي عقل، بزرگي و گستردگي بي‌مانند او نسبت به پس از خود است.

ديگر ويژگي عقل اين است كه در صفات به اَحد شباهت دارد. به تعبير ديگر، از آن‌جا كه عقل اولين موجود پديد آمده از اَحد است، بايد شباهت ويژه‌اي به اَحد داشته باشد كه آن ويژگي سبب پيدايش آن از اَحد باشد؛ زيرا اگر چنين ويژگي را نداشته باشد، دليلي بر اول بودن آن نمي‌باشد و امتيازي بر ديگر موجودات نخواهد داشت و در نتيجه تقدّم آن بر ساير موجودات بدون دليل خواهد بود و چنين چيزي ممكن نيست.

از اين گذشته به حكم سنخيّت ميان علّت و معلول، بايد ميان اَحد و عقل، شباهتي باشد تا صدور آن از اَحد تعيّن يابد. اين شباهت بايد در صفات آن دو باشد؛ زيرا از ذات اَحد كه كسي آگاهي و خبري ندارد تا بتوان درباره شباهت آن با عقل سخن گفت، پس شباهت بايد در صفات آن دو باشد. به بيان افلوطين، «عقل صورت «او» است، بدين جهت كه آن‌چه از «او» صادر و توليد شده است بايد به معنايي خاص، «او» باشد و شباهتي با «او» داشته باشد، همان‌گونه كه تابش خورشيد با خورشيد شباهت دارد». (5، 1، 7).

2ـ1ـ8ـ3ـ نسبت عقل با اَحد

چنان‌كه گفته شد، عقل صورت اَحد است و نسبت آن با اَحد همانند نسبت نور خورشيد با خورشيد است، همان‌گونه كه نسبت هر مرتبه‌اي با مرتبه بالاتر از خود همين‌گونه است. صورت بودن عقل (هرگونه باشد) يك نتيجه مشترك را به دنبال دارد و آن اين است كه عقل وابستگي تامي به اَحد دارد؛ نوعي از وابستگي كه تنها ميان موجوداتي كه رابطة صورت و صاحب صورت داشته باشند، تصوير مي‌گردد.

اگر عقل صورت خيالي اَحد نيز باشد باز هم همين وابستگي وجود دارد، ولي از آن‌جا كه اولاً اثبات خيال براي اَحد جاي تأمّل دارد و دست‌كم افلوطين به آن نپرداخته است، ولي از نفي صور علمي از اَحد مي‌توان نتيجه گرفت كه «او» صورت خيالي هم ندارد تا عقل را بتوان صورت خيالي اَحد دانست. دوم اين‌كه، صورت خيالي بودن عقل مستلزم نفي وجود خارجي از آن است و حال آن‌كه عقل اولين موجود است، پس عقل صورت است ولي صورت خيالي نيست، چنان‌كه صورت علمي هم نيست؛ زيرا افلوطين علم را از اَحد نفي مي‌كند و مي‌گويد:

«او كه در وراي عقل است، در وراي شناسايي و برتر از شناسايي است و همان‌گونه كه به هيچ‌چيز نياز ندارد، نيازمند شناسايي هم نيست بلكه شناسايي در جوهر دوم قرار دارد» (5، 3، 12). بنابراين اَحد صورت علمي هم ندارد تا عقل كه صورت اَحد است، صورت علمي باشد، علاوه براين، اشكال دومِ صورت خيالي بودن عقل، بر صورت علمي بودن او نيز وارد است، پس او اگرچه صورت است ولي نه صورت خيالي است و نه صورت علمي. پس چگونه صورتي است؟

از تمثيل‌هايي كه افلوطين براي بيان كيفيّت پيدايش عقل از اَحد و نيز چگونگي ارتباط آن با «او» ارائه كرده است، مي‌توان به مقصود او از اين‌كه عقل، صورت اَحد است پي برد. او عقل را مانند گرما براي آتش، و سرما براي برف و بوي خوش براي ماده خوش‌بو مي‌داند، بلكه دقيق‌تر از همه، عقل را مانند تابش خورشيد براي خورشيد مي‌داند. از اين تمثيل‌ها چند نكته فهميده مي‌شود:

1ـ عقل وجود مستقل از اَحد ندارد، همان‌گونه كه گرما و سرما و فروغ خورشيد نسبت به مبدأ پيدايش خود وجود مستقل ندارند. ويژگي گرما، اتّصال به آتش و مانند آن است و همين‌گونه است سرما و بوي خوش و فروغ خورشيد.

2ـ عقل از اَحد جدايي‌پذير نيست، نه مي‌توان زماني را تصوّر كرد كه اَحد باشد و عقل نباشد و نه مي‌توان زماني را تصوّر كرد كه عقل از اَحد جدا شده باشد و به وجود خود ادامه دهد؛ همان‌گونه كه فروغ خورشيد را نمي‌توان از خورشيد جدا كرد و بوي خوش را از مادة خوش‌بو دور ساخت. نه خورشيد بدون فروغ قابل تصوّر است و نه فروغ جداي از خورشيد.

3ـ هر آن‌چه را كه اَحد دارد، عقل نيز، آن‌گونه كه متناسب با وجود خودش است، دارد. به تعبير افلوطين، «آن‌چه كه از «او» صادر و توليد شده باشد، بايد به معنايي خاص «او» باشد و شباهتي با «او» داشته باشد». (6،1،5). با توجه به آن‌چه گفته شد، مي‌توان گفت كه مقصود افلوطين از صورتي كه عقل براي اَحد است، صورت مرآتي است، صورتي كه از چيزي در آينه يا شيء شفاف، منعكس مي‌شود؛ از اين‌رو، از سويي تا اَحد باشد و چيزي كه منعكس‌كننده صورت اَحد باشد، وجود داشته باشد، صورت مرآتي اَحد از او جدا نمي‌گردد بلكه تا اَحد باشد صورت او نيز هست. همان صورت است كه مرآت نام دارد و از سوي ديگر جدايي اين صورت از اَحد به منزله نفي صورت است، يعني هيچ‌گونه استقلالي براي آن تصوّر نمي‌شود. او در پاسخ به پرسشي درباره ضرورت پيوند عقل با احد، به صورت مرآتي تصريح مي‌كند و مي‌گويد:

اگر بر اين سخن ايراد بگيرند و بگويند ضرورت ندارد كه تصوير به صورت اصلي وابسته باشد، (همان‌گونه كه پس از دور شدن آتش يا از بين رفتن آن، ممكن است گرما در جسم گرم شده، باقي بماند) پاسخ خواهيم داد كه تصاوير با يكديگر تفاوت دارد. تصوير بودن عقل، معني ويژه‌اي دارد. در مورد تصوير و صورت اصلي، اگر مرادشان تصويري است كه نگارگر مي‌سازد، بايد بدين حقيقت توجه كنند كه اين تصوير را صورت اصلي پديد نياورده بلكه نگارگر ساخته است. حتي اگر نگارگري تصوير خود را بسازد، نمي‌توان گفت كه آن تصوير را او پديد آورده است؛ زيرا سازنده تصوير، تن نگارگر نيست. آن‌چه سبب پيدايش آن تصوير مي‌شود، نگارگر نيست بلكه به هم پيوستن رنگ‌هاست. در واقع تصوير به معني واقعي نيست. تصوير نگاشته شده را نمي‌توان با تصويري كه از چيزي در آب يا آيينه پديد مي‌آيد يا با سايه چيزي، قياس كرد؛ «زيرا تصويرهاي نوع اخير، وجود خود را به معني راستين كلمه از صاحب تصوير دارند و از آن مي‌آيند و چون از آن جدا شوند ممكن نيست در حال وجود بمانند». (6، 4، 10). پس افلوطين عقل را صورت اَحد مي‌داند. صورت بودن عقل براي او، همانند صورت بودن صورت مرآتي يا سايه براي صاحب صورت و سايه است و رابطه عقل با اَحد همانند رابطه صورت مرآتي با صاحب آن و سايه با صاحب سايه است؛ از اين‌رو، عقل هم عين تعلّق به اَحد است و هم رقيقه او و شبيه او. اما مثال‌هاي گرمي و آتش، سردي و برف و مانند آن دقيقاً بيانگر رابطه عقل و اَحد نيست؛ از اين‌رو، مي‌گويد: «اما در مورد گرمي و آتش، راستي اين است كه گرمي را نمي‌توان تصوير آتش دانست». (همان).

نه تنها اين وابستگي تام درباره عقل صادق است، بلكه درباره كل جهان هم صادق است. هر مرتبه‌اي از هستي نسبت به مرتبه پيش از خود همانند صورت مرآتي است و كل جهان نيز نسبت به اَحد همين‌گونه است. به تعبير افلوطين، همان‌گونه كه تصوير چيزي ـ و هم چنين روشنايي، از نگاه عرف ـ چون از منبع وجود خود قطع شود، ديگر وجود ندارد و هم‌چنان‌كه به‌طور كلي هر چيزي كه وجود خود را از ديگري دارد و تصوير آن ديگري است، چون از آن ديگري جدا گردد، در حال وجود نمي‌تواند بماند، اين نيروها (موجودات) هم كه از كل هستي مي‌آيند، اگر از او جدا شوند، ديگر وجود نمي‌توانند داشت. (ر.ك. 4،9،6).