فصل دوم، بخش دوم: انسان پيش از طبيعت - 2ـ2ـ4ـ رابطه نفس جزئي با اَحد يا ظهور اَحد در انسان

2ـ2ـ4ـ رابطه نفس جزئي با اَحد يا ظهور اَحد در انسان

از آن‌جاكه نفس انديشنده با عدالت و زيبايي سروكار دارد و به هنگام انديشه درباره اشياء و امور مختلف، درباره مطابقت آن‌ها با عدالت و زيبايي پرسش مطرح مي‌سازد و داوري مي‌كند، بنابراين، بايد عدالتي وجود داشته باشد تا چنان انديشه‌اي در نفس پديد آيد وگرنه نفس، امور را با چه چيزي مي‌سنجد و از كجا به مطابقت يا عدم مطابقت آن‌ها با عدالت و زيبايي پي مي‌برد؟

همين‌كه نفس درباره عدالت و زيبايي مي‌انديشد، خواه پيوسته باشد و خواه مقطعي، نشان‌دهنده اين است كه خود عين عدالت و زيبايي نيست. اگر عين عدالت و زيبايي بود، نبايد درباره آن بينديشد؛ زيرا در اين صورت، ميان خود و عدالت و زيبايي جدايي انداخته است تا توانسته درباره عدالت و زيبايي بينديشد نه درباره خود، با ‌آن‌كه فرض اين است كه خود عين عدالت است، پس عين عدالت بودن، ناتواني از انديشيدن درباره علّت و زيبايي را به همراه دارد و حال آن‌كه نفس درباره آن‌ها مي‌انديشد، پس نفس عين عدالت نيست.

همچنين، نفس علّت پيدايش عدالت و زيبايي نيست؛ زيرا در اين صورت نمي‌توانست پيش از ايجاد آن‌ها درباره آن‌ها بينديشد، پس عدالت و زيبايي را ديگري در نفس پديد آورده است و او عقل است و چون عقل اولين موجود است، عدالت و زيبايي بايد در آن وجود داشته باشد و چون امري عارضي بر آن نباشد. به تعبير ديگر، چنان‌كه گفته شد، انديشيدن، ذاتيِ عقل است، عقل كه درباره عدالت و زيبايي مي‌انديشد، يا درباره عدالتي مي‌انديشد كه در عقل وجود دارد يا عدالتي كه بيرون از عقل وجود دارد؛ عدالتي بيرون از عقل وجود ندارد، زيرا هيچ عدالتي وجود ندارد مگر آن‌كه عقل آن را پديد آورده است و اگر عقل آن را پديد آورده است نخست آن را داشته است و در ديگران پديد آورده است.

به بيان ديگر، چنان‌كه در بساطت و نفي صفات از اَحد گفته شده است، اَحد فاقد هرگونه صفت يا اسم و حدي است كه نشان از تركيب داشته باشد، پس عدالت و زيبايي در اَحد وجود ندارد و نفس انسان نيز چنان‌كه گفته شد، عدالت و زيبايي را در خود ندارد، چون انديشه و پرسش از عدالت و زيبايي فرع بر وجود آن است؛ از طرفي هم عدالت و زيبايي وجود دارد، چون مورد انديشه نفس قرار مي‌گيرد، پس در عقل است.

وجود انديشه درباره علّت مستلزم اين است كه عقل نيز در ما باشد و نيز علّت عقل كه اَحد است، نيز در ما باشد؛ زيرا چنان‌كه گفته شد نسبت هر مرتبه‌اي با پيش از خود همچون نسبت صورت مرآتي به صاحب آن است و انفكاك‌پذيري هر مرتبه‌اي از مرتبه پيش از خود محال است؛ بنابراين، انديشه درباره عدالت، از عدالت جدا نمي‌شود و عدالت از عقل و عقل از احد. پس وجود انديشه در نفس نشان‌دهنده وجود عقل و علّت عقل يعني اَحد در نفس ماست چنان‌كه مي‌گويد:

«چون نفس انديشنده هنگام انديشيدن مي‌پرسد كه آيا اين امر مطابق عدالت است و آيا آن چيز زيباست يا نه، پس به ضرورت بايد عدالتي ثابت وجود داشته باشد كه به سبب آن، چنان انديشيدني در نفس پيدا شود وگرنه، نفس، امور را با چه چيزي مي‌سنجد تا بداند آيا مطابق عدالت است يا نه؟ چون نفس درباره عدالت گاه مي‌انديشد و گاه نمي‌انديشد، پس عقل نيز كه درباره عدالت نمي‌‌انديشد بلكه هميشه عدالت را در خود دارد، بايد در ما باشد و همچنين علّت عقل، يعني خدا». (11،1،5)

چنان‌كه به اجمال گفته شد، اَحد و نيز عقل در ما وجود دارد، همان‌گونه كه مادّة خوش‌بو در بوي خوش، خورشيد در فروغ خود، صاحب صورت در صورت و به‌طور كلي، حقيقت در رقيقه خود حضور دارد. اينك بايد بر آن افزود كه حضور اَحد در ما، حضوري زماني و مكاني نيست؛ زيرا اَحد بسيط مطلق است و در زمان و مكان نمي‌گنجد و نيز حضور او در ما به معني حضور اجزاي او در ما نيست؛ زيرا فرض اجزاء با بساطت مطلق، ناسازگار است و نيز حضور او در ما و ديگران به معني تغيير حالات و تغيير و تحوّل او نيست؛ زيرا هيچ‌يك از اين امور با اَحد سازگار نيست. حضور او در ما همانند حضور خورشيد در ميان هاله نور خود است يا همچون حضور مركز دايره در ميان شعاع‌هاي بي‌اندازه آن است.

به تعبير ديگر، عالم هستي و مراتب وجود كه يكي از آن‌ها هستي‌هاي ماست، فيض و ظهور اوست و همان‌گونه كه فيض بدون فيّاض ممكن نيست، ظهور بدون مبدأ ظهور نيز معني ندارد و همان‌گونه كه اصل ـ يا مبدأـ در موجودات، مبدأ ظهور است كه ظهورات گرد او را مي‌گيرند و همچون هاله‌اي به گرد خورشيد، حضور مي‌يابند، اصل در ميان ما نيز اَحد است كه ما گرد او را هاله‌وار گرفته‌ايم. به بيان افلوطين:

«بودن خدا در ما چنان نيست كه به اجزاء تقسيم شده باشد و جزئي از آن در ما باشد، بلكه در حالي كه او هميشه ساكن و به يك حال است و در مكان نيست، در هريك از ما، كه قابليّت پذيرايي او را دارد،خود را نشان مي‌دهد.» (11،1،5). «تقريباً مي‌توان گفت همچون «او»ي دومي در ما هست؛ او نسبت به ما همچون مركز دايره نسبت به شعاع‌هاي آن است و ما از طريق اين مركز با او يگانه‌ايم.» (ر.ك. همان).