فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ1ـ علّت فرو افتادن نفس در طبيعت

2ـ3ـ1ـ علّت فرو افتادن نفس در طبيعت

اين‌كه چرا نفس انسان كه پيش از اين در جهان معقول با نفس جهان پيوسته و همراه و فارغ از هرگونه درد و رنجي بود، به جهان طبيعت فرود آمد، پرسشي است كه در فلسفة افلوطين از اهميت ويژه‌اي برخوردار است. افلوطين با طرح اين پرسش كه، «چه شده است كه نفوس، كه از آن جهان آمده‌اند و متعلّق به آنند، پدر خود، خدا را از ياد برده‌اند و نه خود را مي‌شناسند و نه او را؟»، (1،5). بحث هبوط، ركود و بازگشت نفوس را آغاز مي‌كند.

وي مي‌گويد: برخي علّت تعلّق نفس به بدن را گناهكار بودن نفس مي‌دانند، چنان‌كه امپدوكلس مي‌گويد قانون چنين است كه نفس گناهكار به جهان پايين فرو افتد و او خود چون پشت به خدا كرد و از خدا گريخت بدين جهان رانده شد تا دچار كشمكش بي‌پايان گردد. افلاطون الهي به‌طور كلي جهان محسوس را به چشم تحقير مي‌نگرد و نفس را از دل بستن به تن بر حذر مي‌دارد و تن را زنجيري به دست و پاي نفس يا گور نفس مي‌نامد و مي‌گويد در اين‌كه در تعاليم مرموز مذهبي مي‌گويند نفس در اين جهان در حال اسارت بسر مي‌برد، حقيقتي ژرف نهفته است. (ر.ك. 1،8،4).

به نظر افلوطين، جايگاه و وطن اصلي نفوس عالم علوي و همراهي با مبدأ خويش است و در جهان طبيعت، غريب و دورافتاده از وطن است و همانند هر غريبي، در غربت آرامش ندارد و پيوسته ميل به بازگشت به وطن دارد. نفس از نظر وي در ادامه فيضان‌هاي پي‌در‌پي اقانيم سه‌گانه، از مبدأ خويش فاصله گرفته است.

اين نزول و غربت و فاصله گرفتن عوامل متعدّدي دارد كه برخي از آن‌ها نزول را قهري ساخته است و برخي ديگر به نزول اختياري انجاميده است. از سويي نفس فيض قهري است كه حاصل نظر عقل به خود است، آن‌گاه كه عقل لبريز شد، حاصل آن پديدار گشتن نفس است و از آن‌جا كه رابطه فيض با مفيض همانند رابطه صورت مرآتي با صاحب آن است، پس به صورت قهري، نفوس در مرتبه فروتر قرار گرفته‌اند و اين فروتر بودن احكام و آثاري دارد كه از آن گريزي نيست.

افلاطون در رساله (تيمائوس). اين جهان را مي‌ستايد و آن را خدايي نيك‌بخت مي‌نامد و مي‌گويد: «صانع جهان‌كه نيك است، بدين جهت به جهان نفس داد تا جهان داراي خِرد شود، چون اگر نفس نداشت خردمند نمي‌توانست شد؛ بنابراين، نفس جهان و نفس هر يك از ما به فرمان خدا بدين جهان فرستاده شده است تا همه‌چيز كامل باشد؛ زيرا لازم بود همه انواع موجودات زنده كه در جهان معقول هستند، در اين جهان نيز باشند.» (1،8،4). نكتة مورد اشارة افلاطون را مي‌توان دومين دليل فرود آمدن نفس به جهان طبيعت دانست.

اين سخن به ضرورت نزول ارواح و نفوس به جهان طبيعت اشاره دارد و ضرورت آن نيز از جانب خدا و به منظور تكميل جهان است و چون ضرورت‌هاي ناشي از جانب خدا ناشي از تغيير و تحوّل در ذات و صفات او نيست، بنابراين، مي‌توان گفت كه علّت اين ضرورت، اقتضاي ذات و صفات ثابت و سرمدي اوست.

اين نزول از جهت ديگر اختياري است، زيرا نفس مي‌تواند علي‌رغم فرود اجباري، در منزل خود بي‌قرار باشد و اين بي‌قراري را وسيله بازگشت خود به وطن اصلي خويش قرار دهد؛ مي‌تواند به اين منزل انس نگيرد و در پي كاهش آثار و احكام آن باشد و بالاخره مي‌تواند غريب‌وار زندگي كند و پيوسته به دنبال راه خروج از اين منزل باشد، ولي اين‌گونه نيست، بلكه نفس علاوه بر فرود قهري و زندگي اضطراري در منزل‌گاه طبيعت، بدان مشتاق نيز مي‌گردد و خود را تسليم آثار و احكام طبيعت مي‌كند و بالاخره زندگي در اين منزل را مي‌پذيرد و بدين ترتيب نفس كه ذاتاً پاك و پيراسته از گناه است، به آن آلوده مي‌شود.

به تعبير ديگر، اولين آلودگي نفس كه منشأ آلودگي‌هاي بعدي اوست، نظر به خود است. هرچه نظر نفس به خود و جنبه فرودين خود بيشتر باشد، از نظر وي به جنبه فرازين او كاسته مي‌شود و همين يعني انس به طبيعت كه جايگاه شرور است و در نتيجه همين يعني توقّف و ركود و از ياد بردن وطن اصلي و بازگشت به آن. افلوطين از اين نظر به خود كه منشأ آلودگي‌هاست به گستاخي، هوسِ «شدن»، غيريت و ميل به استقلال و خود اثباتي تعبير مي‌كند و او مي‌گويد:

بلايي كه دامن‌گير نفوس شده است، نتيجه گستاخي و ورود آنان به جايگاه زايش و شدن و خواستار غير گشتن و تمايل به استقلال و خود مختاري است. نفوس همين كه لذت استقلال و خود مختاري را يافتند، خود مختاري خود را در راهي به كار بردند كه آنان را از اصلشان دور ساخت و در نتيجه به گمراهي افتادند و همچون كودكاني كه زماني دراز دور از پدر و در سرزميني بيگانه بزرگ شده‌اند، نه خود را مي‌شناسند و نه پدر خود را.» (1،1،5). و از اين‌رو جهان و همه‌چيز ديگر را بر خود برتر دانستند و خود را فروتر از آن دانسته، بدان چشم دوختند و مهرش را در دل نهادند و سر تواضع در برابر مادون خود فرود آوردند و درنتيجه، تعلّق خويش را از امور علوي قطع كردند و شرف خويش را از ياد بردند. (ر.ك. 1،1،5)

اين تعبير بيان‌گر علّت اختياري بودن هبوط انسان به طبيعت و ماندگاري در آن است و در عين حال علّت تنزّل او به مرتبه‌اي فروتر از طبيعت، دل‌بستگي به طبيعت نشان‌دهنده اين است كه طبيعت محبوب نفس قرار گرفته است و چون محبوب به نوعي غايت محبّ است، بنابراين برتر از آن است. به تعبير افلوطين، «موجودي كه به ديگري دل ببندد و در او به چشم ستايش بنگرد و سر در پي او بنهد، همين خود اعتراف اوست به اين‌كه خود را كمتر از محبوب خود مي‌داند. نفسي كه خود را فرومايه‌تر از اشيايي شمارد كه دستخوش كون و فسادند و از همه‌چيزهايي كه دوست دارد، پست‌تر مي‌داند، از قابليّت پذيرايي ماهيّت و نيروي الهي بي‌بهره مي‌گردد». (همان).

اين تعبير ديگري است از آن‌چه كه افلاطون در رسالة فايدروس گفته است: «نفس چون بالهايش را از دست داد در اين جهان فرو افتاد؛ بعضي نفس‌ها در ادواري خاص، از جهان بالا كه به آن صعود كرده‌اند دوباره به اين جهان آورده مي‌شوند و بعضي ديگر به حكم دادگاه الهي يا بر حسب اتفاق يا سرنوشت يا ضرورت ناچارند به اين جهان نزول كنند. در همه اين موارد نزول نفس و ورودش را در تن زياني براي آن مي‌داند». (1،8،4).

ماندن در جهان طبيعت و به‌ويژه همراهي و اتحاد با بدن، خود به خود پيامدهاي نامطلوبي را بر نفس تحميل مي‌كند، ولي مهمترين عامل، به فراموشي سپردن اصل و گوهر ذات خويش و دل سپردن به اشياء فروتر از خود است؛ بدتر از همه انس و عادت يافتن به منزلي است كه «گور اوست و همچون زنجيري بر دست و پاي اوست». پذيرا شدن «انواع مصائب و بدبختي‌هاي تن و گرفتاري در بند رنج‌ها، ميل‌ها، ترس و شهوت است». (ر.ك. 3،8،4).

از نظر افلوطين ذات و فطرت انسان، پاك و الهي است؛ از اين‌رو، ذاتاً آسماني هستند. آلودگي و گناه در نتيجه غفلت حاصل از ورود در طبيعت و گرفتار شدن در زندان تن، بر آن‌ها عارض شده است و به خاطر عرضي بودن اين آلودگي، نه تنها بازگشت او به اصل و وطن خود امكان‌پذير است بلكه به اين بازگشت نيز مايل است. مشكل آنان اين است كه نمي‌دانند چگونه به اصل خويش بازگردند؛ زيرا همانند كودكي هستند كه در غربت و دور از اصل خويش و آموزه‌هاي مربوط به آن بزرگ شده‌اند. اگرچه او به نبوّت اعتقاد ندارد امّا نمي‌تواند نياز به آن را به‌ويژه به منظور بازگشت اين غريب دور افتاده از اصل خويش و پرواز اين مرغِ فربهِ بال و پر به گل آلوده، انكار كند.

همان‌گونه كه نفس كلي كه يكي از اقنوم‌هاي سه‌گانه است دو وجه داشت، با وجهي رو به عقل داشت و با وجهي رو به خود يا فروتر از خود، با وجه نخست از عقل، صدف تهي خويش را پر مي‌كرد و با وجه دوم به ايجاد آفرينش مي‌پرداخت، هم علوي بود و هم سفلي، نفوس جزئي نيز همين‌گونه است. جنبه علوي او كه سرّ وجود اوست، به اصل او شباهت دارد و به خاطر همين شباهت، بدان ميل دارد. از اين جهت كه او صورت مرآتي مرتبه پيش از خود است، استعداد ذاتي براي گسيختن بندها و رهايي از زندان را دارد. جنبه سفلي او حاصل نظر به خود و فروتر از خود است كه نتيجه‌اش فراموشي خود و اصل خود و دل بستن به فروتر از خود است. او مي‌نويسد:

«نفوس تا هنگامي كه در جهان معقول با نفس جهان پيوسته و همراهند، از هرگونه درد و رنجي فارغند و در فرمانروايي بر جهان با نفس جهان شريكند ... ولي چون از كل جدا مي‌گردند و به عنوان جزء، هستي مستقلي آغاز مي‌كنند ... نفسي كه زمان درازي در اين حالت بسر ببرد و از نفس كلي دور شود و ديگر در عالم عقل ننگرد، تنها و ناتوان مي‌گردد و همه حواسش متوجه گرفتاري‌هاي كوچك مي‌شود ... و دست‌خوش تأثّرات و انفعالات تباه‌كننده مي‌گردد؛ ديگر نمي‌تواند تمام كيهان را اداره كند بلكه با تحمّل مشقّت فراوان پرستاري فردي تنها را به عهده مي‌گيرد و در بند اشياء بيروني مي‌افتد ... در اين حالت است كه بال‌هاي خود را از دست مي‌دهد و در زندان تن اسير مي‌شود ... اين‌جاست كه نفس عصمت خويش را كه هنگام همنشيني با نفس كل داشت، از دست مي‌دهد ... نفسي كه اين‌گونه باشد تنها از طريق ادراك بهره‌مند است و از فيض عقل كلي محروم شده است و به همين خاطر است كه درباره آن مي‌گويند: در گور تن مدفون شده است و در غار زير زميني به سر مي‌برد». (4،8،4).

نفسي كه عصمت خويش را از دست داده است، چگونه مي‌تواند بدون دست‌رسي به كسي كه داراي عصمت باشد، راه بازگشت به پاكي خود را بيابد و در آن حركت كند؟ نفسي كه بالهاي خود را از دست داده، در زندان تن اسير شده و پرستاري يك بدن را به عهده گرفته است، چگونه مي‌تواند از اين وضعيت بيرون رود؟ شكي نيست كه به تنهايي از عهدة چنين كاري برنمي‌آيد؛ كسي چون خودش نيز نمي‌تواند او را ياري رساند. پس بايد كسي يا كساني باشند كه از نفس كلي دور نشده، نگاه خود را از عالمِ عقل قطع نكرده و عصمت خويش را از دست نداده باشند.

باري، اين يك جنبه نفس است كه سبب ركود و توقّف او در جهان فروتر از خود، سكون و ركود در آن و دل سپردن به آن و از ياد بردن اصل و وطن خود و شرف و اصالت و برتري خود مي‌شود. همين نفس وجه ديگري دارد كه از آن جهت مي‌تواند زنجير را از دست و پاي خود بردارد و خود را از گور تن برهاند و از غار طبيعت بيرون رود. به تعبير وي:

«ولي اگر به فعاليت عقلاني روي آورد، بندها را پاره مي‌كند و به بالا پرواز مي‌نمايد. اين هنگامي دست مي‌دهد كه ابتدا نفس به ياد گذشته خويش افتد و به وجود حقيقي خود نظر كند، زيرا نفس اگرچه هبوط كرده است، وجه علوي خود را با خود دارد. نفوس از نعمت حيات دوگانه برخوردارند، از جهتي با عالم معقول پيوند دارند و از جهتي ديگر در عالم محسوس به سر مي‌برند. هرگاه با عالم معقول انس گيرند، حيات عقلاني آنان غني‌تر مي‌شود و هرگاه از بخت بد، خلاف اين دست دهد، در منجلاب عالم محسوس فرو مي‌روند.» (همان).

چنان‌كه گفته شد از ديدگاه وي، ميل به استقلال از مهمترين يا تنها عامل فروافتادن نفس در بدن است و در نتيجه گرفتار شدندر زندان و به زنجير كشيده شدن و گمراه گشتن. وي به اين ديدگاه افلاطون كه «نفوس ناچار بودند وارد جهان «شدن» گردند، اشاره مي‌كند.» (4،8،4). و مي‌گويد سخن افلاطون با آن‌چه ما گفتيم متناقض نيست. (5،8،4). از اين شباهت ميان نظريه افلوطين و افلاطون كه فرود آمدن نفوس را ضروري مي‌داند، مي‌توان نكته ديگري را كه از ديدگاه افلوطين، دليل اصلي فرود آمدن نفوس به طبيعت است، به‌دست آورد.

دليل اصلي اين فرود آمدن، ضرورت آن است نه ميل به استقلال. اين ضرورت با نظريه وي در موضوع آفرينش يعني نظريه فيضان، سازگاري بيشتري دارد. چنان‌كه در جاي خود گفته شد، پيدايش كثرت نتيجه پري و لبريزي اَحد و به دنبال آن عقل و نفس كلي است. پيداست كه نتيجه اين فيضان پيدايش جهاني فروتر است؛ زيرا اگر جهان فروتر پديد نيايد، بايد با فيضان اَحد، اَحد ديگري در عرض او پديد آيد كه در اين صورت اَحد نخواهد بود. همين‌گونه است در مورد مراتب عقل و نفس كلي. اگر نتيجه عقل كلي، عقل ديگري چون خودش و در عرض خودش باشد، ديگر عقل كلي نيست.

بنابراين، يكي از پيامدهاي فيضان، پيدايش حتمي و ضروري جهان فروتر است؛ از اين‌رو، با فيضان نفس كلي، نفوس و ارواح جزئي پديد مي‌آيد كه ويژگي ذاتي آن‌ها بلكه جزئي بودن آن‌ها، فرود آمدن در جهان تن و پرداخت به بدن جزئي و تدبير آن است و در واقع پادشاهي كردن و كار خدايي كردن در جهان جزئيات است و به تعبير افلوطين، نفس «همچون خدايي درجه دوم، آزادانه پاي در اين جهان مي‌نهد تا به آن‌چه فروتر از اوست صورت ببخشد... چنين نفسي، نيروي خود را آشكار ساخته و قدرت آفرينندگي خويش را عيان نموده است. اگر هميشه در حوزه بي‌جسمي مي‌ماند، نيرويش از قوه به فعل نمي‌رسيد و فايده‌اي نمي‌بخشيد و نفس به خود آگاه نمي‌كرديد و نمي‌دانست چه در درون خود دارد». (5،8،4). اين نوعي ميل به تجلّي و ظهور است كه مي‌توان به نفس نسبت داد و مي‌توان آن را چهارمين علّت فرود آمدن به جهان طبيعت دانست ـ كه پس از اين بدان اشاره خواهد شدـ .

با توجه به آن‌چه گفته شد، مي‌توان گفت: فرود آمدن نفس به اين جهان به اختيار و در عين‌حال به اجبار و اضطرار بود؛ زيرا آن‌چه به سوي چيزي پست‌تر فرود مي‌آيد بي‌گمان اين كار را به اختيار نمي‌كند؛ ولي از آن‌جا كه در اين نزول پيروي از حركتي مي‌كند كه مقتضاي ذاتش است، پس در فرود آمدن آزاد است. (ر.ك. 5،8،4).

شايد بتوان تبيين ديگري از آزادي و اضطرار ارائه كرد كه با آراء افلوطين نيز سازگار باشد، بدين صورت كه نفس در فرودآمدن از آن جهت مجبور و مضطر است كه اين فرود آمدن نتيجه فيضان است و فيضان، چنان‌كه بدان اشاره شد، جز با پديد آمدن عالمي فروتر معني ندارد و از اين جهت آزاد است كه در جهان فروتر از سويي نيرو و توانايي خويش را كه كمال اوست از قوه به فعل مي‌رساند و از ديگر سو، كار خدايي مي‌كند و به تدبير موجودي (تن) مي‌پردازد كه در توانايي اوست. پس فرود آمدن نفس به اين جهان كمال اوست، هم تشبّه به خداست و هم به فعليّت رساندن توانايي‌هاي بالقوّه و هم اظهار كمالات خود.

چنان‌كه اشاره شد از برخي عبارات كوتاه افلوطين در اين‌باره مي‌توان علّت ديگري براي فرود آمدن نفس به اين جهان استنباط كرد و آن حبّ نفس به اظهار و تماشاي كمالات و زيبايي خود است. همان‌گونه كه مي‌توان علّت آفرينش كثرات را حبّ ذاتي اَحد به اظهار كمالات خود و تماشاي تفصيلي آن دانست، در مورد نفس نيز مي‌توان همين‌گونه نظر داد. افلوطين مي‌نويسد: «اگر نفس هميشه در حوزه بي‌جسمي مي‌ماند ... به خود آگاه نمي‌گرديد و نمي‌دانست چه در درون خود دارد». (5،8،4).

آگاه شدن به آن‌چه نفس در درون خود دارد، هم كمال نفس است و هم مطلوب او؛ بنابراين، به‌دست آوردن آن نيز كه از راه فرود آمدن در اين جهان انجام مي‌پذيرد، مطلوب اوست. حبّ ذاتي نفس به تماشاي كمالات خود به‌صورت تفصيلي را مي‌توان نظريه افلوطين دانست، به‌ويژه اين‌كه پس از آن عبارت، اين ميل نفس را به طلب ذاتي واحد يا اَحد تشبيه مي‌كند و همان‌گونه كه تنها و پنهان بودن واحد، مطلوب و شدني نيست، تنها و پنهان بودن نفس و فرود نيامدن به اين جهان نيز نه مطلوب است و نه شدني. او مي‌نويسد:

«همان‌گونه كه واحد نمي‌بايست تنها و نهان باقي بماند وگرنه همه‌چيز ديگر پنهان مي‌ماند و روي نمي‌نمود و هيچ چيز پاي به عرصه هستي نمي‌نهاد، اگر ذوات فروتر از او هم كه در مرتبه نفوسند و از او برآمده‌اند، تنها مي‌ماندند، چيزهايي كه هستي خود را از نفس دارند پديد نمي‌آمدند و از كثرت اشياء زميني اثري در ميان نمي‌بود. هر ذاتي در درون خود استعدادي دارد كه به حكم آن بايد شكفته شود و چيزهايي را كه پست‌تر از او و فروتر از او هستند پديد‌ آورد.» (6،8،4).

تشبيه كار نفس به كار واحد يا احد، نشان‌دهنده كمال بودن آن است. همان‌گونه كه آفرينش براي احد، مطلوب است، براي نفس نيز مطلوب است و همان‌گونه كه اگر اَحد نيافريند هيچ‌چيز پا به عرصه هستي نمي‌نهد، اگر نفس نيز از فرود آمدن به جهان جزئيات و آفريدن موجودات مناسب خود بپرهيزد، هيچ‌يك از افعال و آثار اختياري و غير اختياري بدن‌ها كه مخلوقات نفس هستند، پا به عرصه هستي نمي‌نهادند. و از آن‌جاكه اين افعال و آثار يا مخلوقات، تفصيل كمالات و توانايي‌هاي فاعل و فعليّت آن‌هايند، ظهور آن‌ها براي فاعل مطلوب است و حبّ ذاتي او بدان تعلّق گرفته است.

از همه اين‌ها كه بگذريم گويي نظرية نهايي افلوطين چيزي غير از اين‌ها است و گويي در زمان وي چنين نظريه‌اي رواج نداشت و به همين جهت به تعبير وي بيان آن نياز به جرأت دارد. وي مي‌گويد:

«من بر آنم كه نفس ما نيز بكلي در تن فرو نمي‌رود بلكه جزء بهتر و والاترش هميشه در جهان معقول مي‌ماند». (8،8،4). اين تعبير نشان‌دهندة نفي هبوط نفس انسان و نيز نفي تركيب نفس و بدن است. نفس انسان نيز همانند عقل و نفس كلي دو وجه دارد؛ يك وجه آن به مافوق خود نظر دارد و وجه ديگر آن به مادون خود. در واقع فرود آمدني در كار نيست تا در پي يافتن علّت آن باشيم. ممكن است اين پرسش مطرح شود كه در اين صورت چرا نمي‌توانيم آن عالمي را كه به وجه بالايي نفس ما ارتباط دارد، مشاهده كنيم؟ پاسخ افلوطين از اين قرار است:

«آن جزئي كه در جهان محسوس جاي گرفته است، چون گيج مي‌شود و اختيار خود را از دست مي‌دهد، نمي‌گذارد ما آن عالمي را كه جزء والاتر مي‌بيند و نظاره مي‌كند دريابيم. آن‌چه نفس در عالم معقول مي‌بيند و تجربه مي‌كند هنگامي خبرش به ما مي‌رسد كه پايين مي‌آيد و در آگاهي ما راه مي‌يابد». (همان).

افلوطين در ادامه نكته‌اي را اضافه كرده است كه مي‌تواند نظر نهايي وي دربارة كثرت نفوس نيز باشد و آن اين است كه، «هر نفسي دو بخش دارد: يكي كه بخش فروتر است، روي در تن دارد و ديگري كه بخش برتر است، روي در عقل دارد. نفس جهان با بخشي كه روي در تن دارد، جهان و كيهان را اداره مي‌كند، در حالي كه خود او در جهان بالا مي‌ماند و از هرگونه رنج و مشقتي آزاد است؛ زيرا جهان را به ياري محاسبه و انديشيدن اداره نمي‌كند بلكه از طريق عقل محض كار خود را انجام مي‌دهد.» (همان).

حاصل نظريه وي اين است كه اصلاً نفس به جهان فروتر نيامده است تا دربارة چرايي و علّت آن گفتگو كنيم. نفس انسآن‌كه مجرّد و بسيط و تقسيم‌ ناشدني است، داراي مراتبي و دست‌كم دو مرتبه است، مرتبه والاي آن با عالم عقل ارتباط دارد و مرتبه فرودين آن با جهان طبيعت.