فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ12ـ عشق

2ـ3ـ12ـ عشق

در چيستي عشق نمي‌توان سخن گفت و اگر چيزي هم گفته شود حقيقت آن را بيان نخواهد كرد. تنها مي‌توان دربارة اموري مانند فاعل و غايت عشق و مسايلي از اين دست سخن به ميان آورد. افلوطين مي‌گويد: او هم برانگيزنده عشق است و هم عين اشتياق عشق؛ او عشق به خود خويش است و زيبايي‌اش از خودش و در خودش است ... اگرچه خواهنده و موضوع خواهش عين يكديگرند. (15،8،6).

2ـ3ـ12ـ1ـ عشق نفس به خدا

نفس تا هنگامي كه در وضع و حالت اصلي خويش است و تشخص مادي و زميني را نپذيرفته است، خواهان خداست و اشتياق يگانه شدن با خدا را دارد. در اين حالت، نفس پاك است و پاكي را طلب مي‌كند، ولي چون پس از سقوط به جهان زميني و محدود شدن به حدود آن و در نتيجه آلوده شدن به پستي‌هاي مادي و دنيوي و از دست دادن شباهت خويش به خدا و از دست دادن كمالات ويژة خود، و به تعبير ديگر، چون به سخنان چاپلوسانة عاشقان زميني گوش فرا مي‌دهد و به آنان دل مي‌بندد، عشقش دگرگون مي‌گردد و در دام ننگ مي‌افتد و بنابراين خدا را فراموش مي‌كند.

اما همين‌كه به هر طريقي به زشتي ننگ‌هاي زميني آگاه مي‌گردد و مي‌فهمد كه او مسافر غريبي است كه منزل و مقصدش جاي دگر است، خود را از هرچه زميني و اين‌جايي است، پاك مي‌سازد و دوباره رو به اصل خويش مي‌آورد، و همين، رهايي و رستگاري اوست. «كسي كه از اين تجربه بيگانه است، بياد بياورد كه چگونه عشق زميني آرام و قرار از عاشق مي‌ربايد، و رسيدن به منظور چه لذتي دارد؛ و آن‌گاه باز به ياد بياورد كه موضوعات عشق زميني گذرا و مرگ‌پذيرند و جز درد و رنج و بدبختي حاصلي ندارند و اين عشق در واقع عشق به تصاويري است كه دائم دگرگون مي‌شوند و به هيچ وجه آن نيستند كه ما در طلبش هستيم؛ حال آن‌كه معشوق راستين در آن‌جاست و تنها با او مي‌توان به يگانه شدن به معني واقعي نايل گرديد». (9،9،6).

ديدن و مشاهدة آن به معناي ديدن زميني يعني ديدن تصويري با چشم نيست، بلكه به معني يگانه شدن با اوست. البته كسي مي‌تواند اين امر را بفهمد كه تجربه‌اي از آن داشته باشد و به تعبير افلوطين، «تنها كسي كه او را ديده است، مي‌داند من چه مي‌گويم.» (همان).

هنگامي كه نفس به اين مرتبه مي‌رسد و با آن يگانه مي‌گردد، زندگي تازه‌اي كسب مي‌كند كه پيش از اين فاقد آن بود؛ به لذتي دست مي‌يابد كه ديگران از تصوّر آن نيز ناتوانند. كسي كه به اين مقام دست يابد، «ديگر نيازي به هيچ چيز برايش باقي نمي‌ماند و مي‌داند يگانه كاري كه بايد بكند، اين است كه همه‌چيز را از خود دور كند و تنها در او آرام و ساكن بماند و در كمال تنهايي عين او شود. تنها در آن‌جا است كه نفس مي‌تواند در «او» و در خود بنگرد... و در پرتو «او» روشن شود و از روشنايي معقول آكنده گردد، و حتي، به عبارت بهتر، خودِ روشنايي شود، پاك و ناب و بي‌سنگيني، يا حتي بهتر است بگوييم خودِ خدا گردد. در آن‌جا شعله زندگي زبانه مي‌كشد ولي همين‌كه به جهان محسوس باز مي‌افتيم، چنان مي‌شود كه گويي آن شعله به كلي خاموش شده است.» (همان).

آيا نفس مي‌تواند در حالي كه در بدن است و در زمين گرفتار است، به اين عشق آسماني دست يابد و پيوسته به مشاهدة خير مطلق بپردازد؟ شكي نيست كه تا نفس«از جهان محسوس به نحو كامل بيرون نرفته است»، نمي‌تواند به آن دست يابد « ولي زماني خواهد آمد كه نفس لاينقطع خواهد نگريست و نظاره خواهد كرد، بي‌آن‌كه تن به نحوي از انحناء مزاحمش شود.» (ر.ك. همان).

از اين عبارت كه تنها كسي كه او را ديده است، مي‌داند من چه مي‌گويم، مي‌توان به مقام سلوك افلوطين پي‌برد.

2ـ3ـ12ـ2ـ مانع مشاهده

اين‌كه چه چيزي سبب مي‌شود كه نفس به مشاهدة خير مطلق دست نيابد، مورد توجه افلوطين قرار داشته است و شايد بتوان گفت كه همان چيزي كه مانع مشاهده است، مانع پيوستگي آن هم هست، پس مي‌توان گفت: «كسي كه به مرحله نظاره نرسد ... بي‌گمان در حين صعود بار سنگيني به دوشش بوده است كه او را از نظاره بازداشته است و تنها و فارغ از همه‌چيز صعود نكرده بلكه با خود چيزي برده است كه او را از «او» جدا كرده است.» (4،9،6).

همچنين مي‌توان گفت، آن‌چه كه مانع پيوستگي مشاهده است، همان مانع اصل مشاهده هم هست و آن اين است كه «از جهان محسوس به نحو كامل بيرون نرفته است.» (9،9،6).

2ـ3ـ12ـ3ـ گستردگي شعور در جهان

آيا عقل و فضيلت به انسان اختصاص دارد؟ آيا ساير موجودات (طبيعي) فاقد عقل و معرفت و فضيلت هستند؟ افلوطين بر اين باور است كه جهان طبيعت كه فروترين حلقه جهان هستي است، از همه كمالات برخوردار است و شواهدي را بر اين ادعا ارائه مي‌كند. نخست نفي معرفت و فضيلت از جهان طبيعت را مورد پرسش قرار مي‌دهد و مي‌گويد:

«چرا ستارگاني كه در آسمان فرودين ... در مدارهاي منظم حركت مي‌كنند ... داراي فضيلت نباشند؟ بهره‌مندي آن‌ها از فضيلت چه مانعي دارد؟ به‌ويژه اين‌كه در حوزه آن‌ها هيچ‌يك از چيزهايي كه در اين‌جا سبب فساد و بدي آدميان است، وجود ندارد ... چرا آن‌ها در آرامش ابدي خود از نوعي عقل و انديشه بهره‌مند نباشند و در انديشه و معني با خداي بزرگ و ديگر خدايان سروكار نيابند؟ چه دليلي وجود دارد كه معرفت ما بيش از معرفت آن‌ها باشد؟» (8،9،2). تنها چيزي كه مي‌توان گفت اين است كه ما عقل و انديشه و فضيلت آن‌ها را نديده و نيافته‌ايم. شايد ما ابزار فهم دارايي‌هاي آن‌ها را نداريم. در هر صورت افلوطين با طرح چنين پرسش‌هايي، نفي عقل و معرفت از طبيعت را بي‌پايه و اساس مي‌انگارد.

افلوطين آن‌گاه به‌طور غير مستقيم به طرح دليلي بر اثبات انديشه و خرد و ساير كمالات براي جهان طبيعت مي‌پردازد و مي‌نويسد: «اگر جهان ديگري بهتر از اين جهان نيست، پس اين جهان تصوير خوب و زيبايي از عالم عقل است.» (همان). به تعبير ديگر، جهان طبيعت معلول عالم بالاتر از خود است و معلول در نظريه فيضان، همچون صورت مرآتي است و صورت مرآتي به اندازه و ظرفيت خود، نشان‌دهنده صاحب صورت است؛ بنابراين معلول به‌طور رقيق نشان‌دهنده كمالات علّت خود است.

جهان طبيعت بهترين جهان است؛ (و اگر نباشد نيز چندان تفاوتي ندارد، زيرا همين نظام ناتمام نيز بايد معلول علّت تامي باشد، اگرچه چند واسطه ميان آن و علّت تام فرض شود) بهترين جهان تصويري است كه زيبايي عالم عقل را به بهترين صورت نشان مي‌دهد، پس كمالات عالم عقل را به زيباترين شكل نشان مي‌دهد و اين در صورتي ممكن است كه آن كمالات و زيبايي‌ها را داشته باشد و چون معرفت، انديشه، كمال و فضيلت در عالم عقل وجود دارد، پس آيينة آن (يعني عالم طبيعت) نيز آن را دارد.

از اين گذشته ستارگان اجزاي بسيار مهم كيهانند و كيهان را تكميل مي‌كنند و اگر آدمي در ميان همه موجودات زنده، ارجي خاص دارد، پس ستارگان به طريق اولي و به مراتب بيشتر از آدميان ارج دارند؛ (ر.ك. 13،9،2). پس بايد كمالات آن‌ها دست‌كم به اندازه كمالات آدمي باشد. آنان نيز از عقل و علم و اراده و ديگر كمالات برخوردا باشند و هستند، «حتي به خدا سوگند، آتش نيز داراي اراده است و همه‌چيزهاي ديگر هم كه برده‌وار در بند طبيعت خود قرار دارند» (1،7،3). اراده دارند، اگرچه نوع اراده آنان با اراده انسان تفاوت داشته باشد.

باري، از نظر افلوطين مجموعه جهان، آيه‌ها و نشانه‌هاي خدايند. هريك فعل و ساخته دست اوست و به نوبه خود آيينه‌اي بر وجود او و كمالات بي‌مانند او. هريك از موجودات اين جهان آيه‌هايي است كه براي اعلام كمال و جمال خداي متعال به انسان، آفريده شده است؛ از اين‌رو، بايد از كمالات او برخوردار باشد؛ زيرا اگر با او و كمالات او تباين داشته باشند، آيه نيستند. وي مي‌نويسند:

«اين جهان نيز از او برآمده است و چشم بر او دارد. هم تمام جهان و هم يكايك خدايآن‌كه در آن هستند، (از اوست و به او نظر دارد) همه اينان ذات آن خداي بزرگ را و آن‌چه را كه او دوست دارد بر آدميان اعلام مي‌كنند» (ر.ك. 9،9،2). و مگر مي‌شود چيزي اعلام كننده خدا و محبوب خدا باشد و با او هيچ سنخيّتي نداشته باشد؟ آيه بودن جهان فرع تناسب آن با خداست؛ بنابراين، بايد داراي كمالات خدايي باشد.

2ـ3ـ12ـ4ـ فراگيري سعادت، كمال يا نيك‌بختي

آيا سعادت و مانند آن به انسان اختصاص دارد يا فراگير است و موجودات ديگر را نيز در برمي‌گيرد؟ براي پاسخ به اين پرسش، نخست بايد بدانيم كه سعادت چيست؟ افلوطين نخست زندگي را عين سعادت معرفي مي‌كند و با توجه به اين تعريف مي‌گويد: همه موجودات زنده و حتي پست‌ترين آن‌ها مانند گياهان ـ كه به هرحال زنده‌اند و تا اندازه‌اي معيّن تكامل يافته‌اند ـ از نيك‌بختي بهره‌ورند. (ر.ك. 1،4،1).

وي در تعريف ديگري از سعادت، آن را خرسندي يا به‌جا آوردن اعمال طبيعي و بنابراين، آن را فراگير مي‌داند و هر موجودي را كه موافق طبيعت خود زندگي مي‌كند، نيك‌بخت مي‌شمارد. وي مي‌گويد: «زندگي نيك، خواه به معني خرسندي باشد و خواه به معني به‌جا آوردن اعمال طبيعي، در مورد همه جانداران صادق است؛ زيرا هر جانداري مي‌تواند زندگي را به خرسندي بگذراند و اعمال طبيعي خود را به‌جا آورد. حتي اگر نيك‌بختي را به معني بالاترين هدفي بدانيم كه تمايل طبيعي در تلاش رسيدن به آن است، باز هم مي‌توان گفت كه جانواران هنگامي كه به آن هدف مي‌رسند، از نيك‌بختي بهره‌ور مي‌گردند؛ زيرا پس از آن ديگر آرزويي براي آنان نمي‌ماند. (ر.ك. همان)

عبارت اخير، تعريف ديگري از سعادت است و آن رسيدن به آرزوهاست، به‌گونه‌اي كه نايافته‌اي نداشته باشد. آيا سعادت رسيدن به تمايلات طبيعي است؟ بر اساس تعريف اخير، تنها رسيدن به تمايلات طبيعي، سعادت نيست، بلكه رسيدن به جايي كه هيچ آرزويي باقي نماند و به هرچه كه قابل دسترس باشد و تمايل طبيعي بدان گرايش داشته باشد، دست يافته باشند.

تمايلات طبيعي چيست؟ آيا مقصود از آن، كشش‌هاي مربوط به بدن و دست‌يابي به لذت‌ها و خواهش‌هاي جسماني است؟ يا هر كششي خواه جسماني باشد، خواه نفساني و خواه عقلاني؟ ترديدي نيست كه سعادت انسان منحصر به دست‌يابي به خواهش‌هاي بدني نيست، پس نمي‌توان تمايلات طبيعي را منحصر به آن دانست. تمايلات طبيعي شامل همه خواسته‌ها و كشش‌هايي است كه بر خلاف طبيعت يك موجود نباشد؛ بنابراين خواسته‌هاي نفساني و عقلاني را نيز در بر دارد.

برخي از تعابير افلوطين نشان‌دهنده اين است كه مقصود وي از تمايلات طبيعي جز اين است و تنها خواسته‌هاي مربوط به بدن را در بردارد. او مي‌گويد: «كسي كه نيك‌بختي را در زندگي خردمندانه مي‌داند نه زندگي في نفسه يا در زندگي توأم با ادراك حسي، نظر درستي دارد.» (2،4،1). اين تعريف اگرچه مورد انتقاد افلوطين قرار دارد، ولي تعريف ديگري از سعادت است و نشان مي‌دهد كه تعريف نخست كه محور آن تمايلات طبيعي است، شامل خردمندي و كشش‌هاي مربوط به نفس و عقل نمي‌شود. بر اساس تعريف دوم، سعادت ويژه موجود خردمند است، ولي بر اساس تعريف نخست، شامل همه موجودات زنده مي‌شود.

آيا تعريف دوم درست است؟ افلوطين با طرح پرسش‌هايي آن را مورد انتقاد قرار مي‌دهد. او مي‌نويسد: براي ارائه نيك‌بختي، آيا خرد را بدين جهت به زندگي افزوده‌ايم كه در تأمين لوازم تسكين نيازهاي طبيعي كارآيي دارد يا حتي اگر هيچ تأثيري در تأمين خواسته‌هاي طبيعي نداشته باشد، باز هم شرط نيك‌بختي است؟ بنابر فرض نخست، اولاً موجوداتي هم كه بدون بهره‌وري از خرد، به تسكين نيازهاي طبيعي خود موفق مي‌شوند، (با موجوداتي كه به همين هدف از طريق خرد مي‌رسند، همسانند) نيكبختند و ثانياً خرد به مرتبه خدمت‌گزار تمايلات طبيعي تنزّل يافته است و به خاطر خودش خواسته نشده است (همان). و حال آن‌كه خرد ارزش ذاتي دارد و مطلوب واقعي است نه ابزار تأمين تمايلات بدني.

ولي بنا به فرض دوم، يعني براين فرض كه خرد مطلوب ذاتي است، اين پرسش مطرح مي‌شود كه خرد چه آثار ديگري غير از تأمين تمايلات دارد كه مطلوب ذاتي است؟ آيا وجود خرد در زندگي سبب پيدايش نيك‌بختي است يا سبب افزايش آن؟ به نظر افلوطين زندگي درجات مختلفي دارد و تفاوت ميان آن‌ها به تفاوت ميان دارندگان زندگي بستگي دارد. مانند زندگي گياه و زندگي حيوان و چون انواع مختلف زندگي بر حسب درجات مختلف با هم فرق دارند، بنابراين درجات تحقق زندگي نيز مختلف است (ر.ك. 3،4،1). و در نتيجه، درجات سعادت نيز تفاوت دارد.

اگر آن‌كه زندگي را در نهايت كمال دارد، (يعني نوعي زندگي دارد كه از هيچ جهت نقصي در آن نيست) داراي عالي‌ترين و كامل‌ترين تحقق زندگي است، پس تنها چنين موجودي داراي سعادت مي‌باشد؛ زيرا در حوزه هستي، زندگي واقعي و كامل، نيك‌ترين و پُرارج‌ترين چيزهاست ... بارها گفته‌ايم كه زندگي حقيقي و واقعي و كامل، تنها در حوزه عقل است و زندگي‌هاي ديگر ناقصند و تصاوير زندگي‌اند، نه زندگي كامل و ناب و حتي مي‌توان گفت همانند عدمِ زندگي‌اند. (ر.ك. همان). پس زندگي با سعادت برابر است و از آن‌جا كه زندگي داراي درجات مختلف است، سعادت نيز درجات متفاوتي دارد.

در اين ميان سعادت آدمي مي‌تواند، كامل‌ترين و يا پست‌ترين درجه آن باشد. اگر وي زندگي كامل داشته باشد، سعادت او نيز كامل است و گرنه كامل نيست. زندگي كامل آدمي نيز معني ويژه‌اي دارد؛ «آدمي هنگامي داراي زندگي كامل است كه علاوه بر ادراك حسي، خرد و عقل واقعي نيز داشته باشد» (4،4،1). و هر انساني كه به زندگي كامل نايل گرديد، نيك‌بخت است و علّت آن نيز اين است كه در اين حالت، او هيچ آرزويي ندارد. بدين جهت آرزويي ندارد كه بدتر را كه نمي‌تواند بخواهد، بهتر از آن نيز كه وجود ندارد، پس او به كمال نيك‌بختي رسيده است. (ر.ك. همان).

ممكن است گفته شود كه در زندگي انواع سختي‌ها، دردها، بيماري‌ها وجود دارد كه نمي‌توان نام نيك‌بختي بر آن‌ها نهاد، پس چگونه مي‌توان زندگي را با نيك‌بختي برابر دانست؟ علاوه بر اين، نيك‌بختي آن است كه انسان آن را بخواهد و حال آن‌كه اين‌گونه چيزها خواسته انسان نيست(ر.ك. 1،4،5).

در پاسخ به آن مي‌توان گفت كه در آغاز آن نوع زندگي سعادت دانسته شد كه خرسندي يا انجام اعمال طبيعي در آن رخ دهد نه هر نوع زندگي؛ بنابراين، چنين اشكالي از اصل نمي‌تواند مطرح باشد. ولي با توجه به اين‌كه، زندگي را با همه مراتب آن با سعادت برابر دانستيم و يكي از مراتب و درجات زندگي نيز، زندگي همراه با درد و رنج و سختي است، پس بايد اين زندگي هم نيك باشد و كسي كه از چنين زندگي بهره‌مند است، بايد نيك‌بخت باشد و حال آن‌كه چنين نيست، به‌ويژه اين‌كه اگر نيك بود هر كسي آن را مي‌خواست و حال ‌آن‌كه كسي آن‌ را نمي‌خواهد. پس اشكال ياد شده، قابل طرح است.

پاسخ افلوطين اين است كه اگر گفته بوديم كه نيك‌بختي، در فراغت از درد و بيماري و مصيبت است، البته آن‌جا كه اين‌ها باشند، نيك‌بختي نمي‌تواند بود، ولي اگر نيك‌بختي در داشتن نيك نخستين باشد، پس نبايد آن را فراموش كنيم و به چيزي فرعي چشم بدوزيم كه ارتباطي با نيك‌بختي ندارند. اگر هدف يكي است نه چند تا، پس بايد در را ه رسيدن به آن چيزي بكوشيم كه برترين و پربهاترين چيزهاست (ر.ك. 6،4،1). و آن نيك نخستين است نه چيز ديگر. آسايش در مقابل رنج، تندرستي در برابر بيماري، هدف اصلي نيست و به همين خاطر است كه در وضعيت وجود داشتن آن‌ها، آن‌ها را نمي‌خواهيم بلكه در نبود آن‌هاست كه خواهان آن‌ها هستيم. همين نشان مي‌دهد كه اين‌ها مطلوب حقيقي و هدف واقعي نيست. به تعبير وي:

«تندرستي و فراغت از درد چه جاذبه‌اي براي ما دارند؟ هنگامي كه تندرستي و فراغت از درد را داريم، اعتنايي به آن‌ها نمي‌كنيم. آن‌گونه چيزها را، كه وقتي كه حاضرند نظر ما را جلب نمي‌كنند، ولي همين‌كه نباشند، به خاطر آزاد شدن از چيزهايي كه مزاحم ما هستند، آن‌ها را مي‌جوييم، تنها ضروريات مي‌توان ناميد نه نيك و نه نعمت. بنابراين، آن‌ها نمي‌توانند جزئي از هدف نهايي ما باشند، حتي هنگامي‌كه آن‌ها نيستند و عكس آن‌ها هست، هدف نهايي نبايد از نظر دور شود.» (همان).

اينك اين پرسش را مي‌توان مطرح نمود كه اگر اين‌ها هدف نيستند و نه نيكند و نه نعمت، «پس چرا مرد نيك‌بخت آرزو دارد كه آن ضروريات وجود داشته باشند و عكس آن‌ها وجود نداشته باشد؟» (7،4،1). پاسخ افلوطين اين است كه، نه براي اين‌كه آن‌ها مايه نيك‌بختي او هستند، بلكه براي اين‌كه به ادامه هستي‌اش ياري مي‌كنند، در حالي كه عكس آن‌ها هستي‌اش را به خطر مي‌افكند يا مانعي براي هدفش است ... اين‌گونه امور هدف را از او نمي‌گيرد و از نيك‌بختي‌اش نمي‌كاهد؛ از اين‌رو، ممكن است حوادث بي‌شماري مانند از دست دادن فرزند يا مال، به‌طور غير منتظر بر سر مرد حكيم هجوم آورد بي‌آن‌كه او را از هدفش غافل سازد و توجّهش را به چيز ديگر جلب كند. (ر.ك. همان).