فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ15ـ جايگاه اختيار

2ـ3ـ15ـ جايگاه اختيار

«گمان مي‌برم ما چون دستخوش سرنوشت و ضروتيم و اميال و هيجان‌ها بر نفس ما چيره‌اند و ما را به هرجا مي‌خواهند مي‌كشانند و ما از فرمان آن‌ها پيروي مي‌كنيم و عنان خود را به دست آن‌ها مي‌سپاريم، اين پرسش در درون ما سربرمي‌دارد كه آيا ما خود هيچيم و اراده و اختياري نداريم؟» (1،8،6).

آيا تنها كارهايي اختياري است كه بر خلاف فرمان سرنوشت باشد يا ما چنان به اراده خود انجام دهيم كه هيچ چيزي نتواند مانع بروز اراده ما باشد؟ اگر چنين است، از كجا مي‌توان فهميد كه ما كاري را برخلاف فرمان سرنوشت انجام داده‌ايم و از كجا معلوم مي‌شود كه هيچ چيزي نمي‌تواند مانع بروز اراده ما باشد.

به نظر مي‌رسد كه مربوط دانستن اراده و اختيار به امور بيرون از آن و گره زدن آن با موافقت يا مخالفت با سرنوشت يا توانايي قدرتي براي ايجاد مانع در مسير تحقق اراده ما، امري است كه نه دليلي مي‌توان براي آن آورد و نه امكان تبيين و فهم آن وجود دارد؛ زيرا از كجا مي‌توان فهميد كه سرنوشت چيست تا موافقت يا مخالفت با آن را معيّن سازيم و در نتيجه حكم كنيم كه اراده آزاد داريم يا نداريم. همين‌گونه است امكان پديد آمدن مانع در برابر اراده ما.

اراده و اختيار را بايد از درون آن شناخت نه با مقايسه با اموري بيرون از آن، به‌ويژه چيزهايي كه امكان دست‌يابي به آن‌ها فراهم نيست. «ما كارهايي را ناشي از اراده آزاد مي‌دانيم كه اجباري بيروني در انجام دادن آن‌ها دخيل نيست و با علم و اراده خود آن‌ها را انجام مي‌دهيم؛ اموري را در اختيار خود مي‌دانيم كه خود درباره آن‌ها تصميم مي‌گيريم»، (1،8،6). اگرچه از وجود يا عدم نيروي وادار كننده بيروني بي‌خبر باشيم.

به تعبير ديگر، ملاك اختياري بودن كاري، تصميم و اراده به انجام آن است حتّي اگر كسي ما را وادار به كار كند، ولي خود نيز پس از اجبار او بدان راغب شويم و تصميم به انجام آن بگيريم. به تعبير ديگر، كار اختياري چيزي است كه از اراده به آن پديد آمده باشد و «اراده، خرد توأم با دانستن است». (3،8،6) اين نكته دقيقي است كه مورد توجه افلوطين قرار گرفته است. اختيار یعنی نبود قوه قاهر و مسلّطي كه أىمي را بر خلاف ميلش به كاري وادارد.

2ـ 3ـ 15ـ 1ـ جمع ميان سرنوشت و اختيار

چنان‌كه گفته شد، جمع ميان تقدير و اختيار يكي از پيچيده‌ترين مسايل فلسفي است كه پذيرش هر كدام، بسا كه سبب ناديده گرفتن ديگري شود. قائلان به جبر و تفويض، به همين چالش گرفتار شده‌اند. جبرانگاران، نظر به احاطه علّت نخستين داشتند و اختيار را ناديده گرفتند و تفويض‌گرايان، نظر به اختيار انسان داشتند و احاطه علّت نخستين را ناديده گرفتند. محقّقان از فيلسوفان، راه ميانه رفتند و با انكار جبر و تفويض، هم احاطه علّت نخستين را مدلّل دانستند و هم اختيار انسان را بديهي يافتند. اما اين‌كه اينان در تبيين اين جمع تا چه اندازه موفق بودند، بحث ديگري است كه در صورت موفقيت يا شكست، به درستيِ اصلِ باور آن‌ها به جمع ميان آن‌دو، زياني وارد نمي‌سازد.

افلوطين يكي از همين فلاسفه است كه دست‌كم در اصلِ اظهار عقيده به جمع، راه درستي پيموده است. وي مي‌نويسد: «تأثير تقدير نبايد به‌گونه‌اي باشد كه ما خود هيچ نقشي نداشته باشيم و هيچ باشيم، چه در آن‌صورت جز تقدير، چيزي باقي نخواهد ماند تا تقدير در آن اثر بخشد. تقدير هست و در همه‌چيز اثر مي‌بخشد ولي اين بدان معني نيست كه همه‌چيز را از ميان بردارد». (9،2،3)

گويي مقصود وي اين است كه تقدير، اثربخشي در چيزهاست، پس بايد چيزي قطع نظر از تقدير باشد تا تقدير در آن اثر بخشد و اگر چنين چيزي نباشد، تقدير معني ندارد؛ زيرا در اين صورت هرچه هست، تقدير و آثار تقدير است نه چيزي كه تقدير در آن اثربخش باشد. البته اين‌كه اين بيان، كه نوعي استدلال بر جمع ميان تقدير و اختيار است و بر تعريف تقدير استوار است، چه اندازه درست است، بايد به تعاريف فلاسفه از تقدير مراجعه كرد و مراجعه به آن، چيزي را كه تأييد سخن افلوطين باشد، به دنبال ندارد؛ زيرا چنين تعريفي را نمي‌توان براي تقدير ارائه نمود مگر آن‌كه تعاريف گزافي باشد.

به هر حال افلوطين در تأييد جمع ميان تقدير و اختيار، نكته‌اي را به عنوان پيامد احاطه تقدير و نفي اختيار مطرح مي‌كند كه پذيرفتني نيست. به عنوان نمونه، «اگر آدميان ناخواسته و برخلاف ميل خود بد هستند، پس نه كساني را كه دست به ستم مي‌آلايند مي‌توان سرزنش كرد و نه آنان را كه به سبب ناتواني تحمل ستم مي‌كنند ... اگر برنامه جهان سبب مي‌شود كه آدميان بد شوند، آيا اين امر نهايت بي‌عدالتي نيست؟» (10،2،3)

تقدير از نظر وي، رها ساختن كارهاي مربوط به حوزه اختيار انسان و واگذاردن آن به علل طبيعي و فراطبيعي نيست، بلكه عمل كردن در درون قلمرو آن علل است؛ از اين‌‌رو، «كسي كه در راه رهايي خود نمي‌كوشد و در عين حال رهايي خود را با دعا از خدا مي‌خواهد، دعايش دعاي درستي نيست. چنين كسي حق ندارد انتظار داشته باشد كه خدايان زندگي خود را رها كنند تا به جزئيات امور انسان بپردازند». (9،2،3)

اين بيان افلوطين براي تقدير اگرچه به منظور جمع ميان تقدير و اختيار ارائه شده است، ولي بيان‌گر جمع نيست، زيرا گويي كارها و امور مربوط به جهان، به دو دسته تقسيم شده است. دسته‌اي كارهاي مهم و بزرگ كه كار خدايان است و مربوط به تقدير است و دسته‌اي ديگر «امور جزئي آدمي» است كه خدايان در آن دخالت نمي‌كنند و دخالت در آن با رها ساختن كار خدايي آن‌ها برابر است و اين در واقع، پذيرش هم جبر و هم تفويض است، نه هم تقدير و هم اختيار؛ زيرا اين تعبير به اين معني است كه آن‌چه مربوط به خدايان است، انسان در آن سهمي ندارد و آن‌چه امور جزئي انساني است، فروتر از كار خدايان است. در هر صورت اين جمله كه انسان بايد بكوشد و دعا كند، مغز سخن افلوطين درباره جمع ميان تقدير و اختيار است، اگرچه توضيح پس از آن، كمي بر آن خدشه وارد مي‌‌سازد.

اگرچه همه كارها، معلول ضرورت است و تا ضرورت نداشته باشد، وجود نمي‌يابد، ولي مقصود از اين ضرورت «ضرورتي نيست كه سببش عامل بيروني باشد»، (10،2،3). بلكه اراده و اختيار انسان نيز در تعيّن آن ضرورت، تأثيرگذار است. به همين خاطر است كه آن‌كه كار ناپسندي انجام مي‌دهد «خود او گناهكار است» (همان). و اين بدين جهت است كه «آدمي نيرويي دارد كه به او اجازه مي‌دهد به آزادي و استقلال رفتار كند». (همان). پس انسان در فرايند قوانين طبيعي و فراطبيعي با اختيار عمل مي‌كند.

ولي مرز اختيار و سهم انسان در انجام كار چيست؟ آيا مي‌توان بخشي از كارها را به انسان واگذارد؟ اين همان است كه از عبارت پيشين وي فهميده مي‌شود كه امور جزئي آدمي را به او وامي‌نهاد، ولي چنان‌كه گفته شد، اين با ديدگاه افلوطين ناسازگار است. وي بر اين باور است كه «همه امور، ناشي از طرح كل عالم است؛ از نقشه و برنامه‌اي است كه بر همه جهان ناظر است و همه‌چيز را چنان مي‌خواهد كه هست و حتّي بدي نيز به اقتضاي آن برنامه پديد مي‌آيد؛ زيرا آن برنامه نمي‌خواهد همه‌چيز نيك و يكنواخت باشد، همان‌گونه كه نگارگر هنرمند نمي‌خواهد همه تن حيوان، چشم باشد». (11،2،3).

بايد بر اين سخن اين نكته را نيز افزود كه اختيار و اراده انساني نيز بخشي از طرح كل عالم است و همان است كه او خواسته است؛ بنابراين، سلب آن نه ممكن است؛ چون جزئي از طرح ياد شده است و نه پسنديده است؛ چون همانند بخشي از نقش نگارگر هنرمند در تابلوي هنري اوست.

2ـ 3ـ 15ـ2ـ نمايشي به نام زندگي

نبردهايي كه آدميان فاني با رعايت نظم و قاعده‌اي خاص با يكديگر مي‌كنند، چنان‌كه گويي در حال بازي و تفريح، سلاح به دست مي‌رقصند، نشان مي‌دهد كه تمام زندگي آدمي نوعي بازي است و مرگ مصيبتي نيست. كسي كه در ميدان جنگ مي‌ميرد، تنها رخدادي را كه در هنگام پيري‌اش روي خواهد داد، به پيش مي‌افكند و از صحنه زودتر بيرون مي‌رود تا زودتر به صحنه بازگردد. اگر دارايي‌مان را ربودند، بايد بينديشيم كه آن دارايي پيشتر نيز مال ما نبود و رباينده كار خنده‌‌آوري مي‌كند؛ زيرا ديگران هم از او خواهند ربود ... كشتارها و غلبه‌ها و غارت شهر را بايد همچنان بنگريم كه بازي‌هاي روي صحنه نمايش را مي‌نگريم ... چنان‌كه گويي بازيكنان نمايشند كه درحال بازي، شكوه و ناله مي‌كنند. (ر.ك. 16،2،3).

در اين صورت خوبي و بدي افراد به نقش آن‌ها مربوط نيست، بلكه به چگونگي انجام آن است. هر كه نقش خود را به خوبي انجام دهد، نيك است و آن‌كه از عهدة نقش خود برنيايد، از خوبي بهره‌اي ندارد. پس همة انسان‌ها با تمام تفاوتي كه در نقش آن‌ها وجود دارد به خوبي و بدي متّصف مي‌گردند. در اين صورت نمي‌توان گفت فداكار خوب است و قاتل بد، بلكه هر دوي آن‌ها بر حسب چگونگي ايفاي نقش خود، مي‌توانند خوب يا بد باشند؛ فداكار در عين حال كه فداكار است به همان اندازه مي‌تواند بد باشد كه قاتل مي‌تواند بد باشد و قاتل در عين حال كه قاتل است، به همان اندازه مي‌تواند خوب باشد كه فداكار مي‌تواند خوب باشد.

به بيان ديگر، موجودات جهان و كارهاي آن‌ها را مي‌توان «با يك مقام موسيقي مقايسه كرد كه از نواهاي متضادّ پديد مي‌آيد ... اگر در مقام‌هاي موسيقي صداهاي زير و بم از طريق هماهنگي به هم مي‌پيوندند يعني به وحدت برتري مي‌رسند كه خود اجزاي آن هستند و اگر در جهان چيزهاي متضادّي مانند سياه و سفيد و گرم و سرد ... مي‌بينيم بايد توجه كنيم كه همه اين‌ها اجزاي ساختماني واحدند و اگر اجزاء با هم در نبردند، كلّ كيهان با خود هماهنگي كامل دارد». (16،2،3)

ممكن است كسي در مقام ايراد بگويد: پس هيچ‌كس بد نيست. پاسخ اين است كه بد هست ولي بدي بدها از ذاتشان نيست. ممكن است گفته شود پس مي‌توان از بدها چشم‌پوشي كرد. پاسخ اين است كه چشم‌پوشي كردن يا نكردن ناشي از فرمان طرح كلّ عالم است و آن طرح اجازه چشم‌پوشي نمي‌دهد. (17،2،3). بر فرض كه همين‌گونه باشد كه گفته شد و نقش‌ها در خوبي و بدي افراد تأثير نداشته باشد و معيار آن انجام نقش باشد، آيا خود همين انجام نقش نيز نمايش ديگري است يا چگونگي انجام آن جدي است؟ ظاهر سخن افلوطين به جدي بودن دلالتي ندارد، اگرچه كارها را تقسيم مي‌كند. (چنان‌كه در بحث بعدي بدان اشاره خواهيم كرد).

2ـ 3ـ 15ـ 3ـ نمايشي به نام جهان

وضع جهان شبيه نمايشي است كه در آن، نويسنده نمايشنامه بخشي از كار را انجام مي‌دهد، يعني متن سخناني را كه بازيگران بايد در صحنه بگويند مي‌نويسد، ولي بخش ديگر، يعني هنرمندي و استادي بازيگران مربوط به او نيست بلكه آن را به بازيگران واگذار مي‌كند. نويسنده نمايشنامه بازيگراني را كه بايد نقش اول و دوم و سوم را بازي كنند نمي‌سازد بلكه هر يك را به نقشي كه براي او مناسب است مي‌گمارد و جايي را كه بايد در آن قرار گيرد، معيّن مي‌كند. (ر.ك. 17،2،3). در واقع هر كسي با نقشي تناسب دارد و كارگردان با توجه به همين تناسب آن‌ها را براي نقش‌هاي ويژه‌اي برمي‌گزيند.

در صحنه جهان نيز نيك و بد، هر يك جاي خاصي مطابق طبيعت و خصوصيات خود دارد، هر يك از آنان جايي را كه بر حسب طبيعت و خصوصيات اخلاقي‌اش براي او مناسب است، برمي‌گزيند و در آن‌جا شروع به بازي مي‌كند، بدين خاطر كه هر كدام براي انجام كاري و ايفاي نقشي مناسب است و به دليل همين تناسب در جاي ويژه‌اي قرار مي‌گيرد. يكي سخنان بي‌دينانه مي‌گويد و كارهاي زشت مرتكب مي‌شود و ديگري به گفتار و كردار، نقطه مقابل اوست. بازيكنان نمايش پيش از آن‌كه نمايشنامه‌اي نوشته شود يا بازي آغاز شود خلق و خوي خاص خود را دارند و اين خلق و خو را با خود به صحنه مي‌آورند. (ر.ك. همان).

ولي در نمايش حقيقي جهان، كه شاعران از بخش‌هاي مختلف آن تقليد مي‌كنند، بازيگران، نفوس هستند و نقشي را كه بازي مي‌كنند، آفريننده جهان با توجه به تناسب نفوس با نقش‌ها آن را به عهده آن‌ها مي‌گذارد. همچنان‌كه در نمايش‌هاي ما نقاب‌ها و لباس‌هاي فاخر و جامه‌هاي ژنده را ميان بازيگران تقسيم مي‌كنند، در نمايش جهان نيز سرنوشتي كه نصيب نفسي مي‌شود، به هيچ وجه اتفاقي نيست بلكه آن را برنامه جهان به او مي‌دهد، و نفس پس از آن‌كه جامه سرنوشت را به تن كرد، در نمايش جهان كه تحت رهبري برنامه جهان است، بازي را آغاز مي‌كند. (ر.ك. همان).

بنابراين، اعمال و رفتار هر كسي در اين جهان نغمه‌اي است كه او روي صحنه نمايش مي‌افزايد و يا اگر هنگام خواندن و بازي كردن آوازش ناهنجار باشد، البته تغييري در نمايش بوجود نمي‌آورد ولي نشان مي‌دهد كه بازيگر سهل‌انگار و بدآوازي است. (ر.ك. همان). اين نشان‌دهنده اختيار بازيگر است و به همين جهت است كه كارگردان كه داور قابلي در مسايل هنري است، يا او را سرزنش مي‌كند و ديگر نقشي به عهده‌اش نمي‌گذارد و يا در نقش‌هاي بي‌اهميت به‌كار وا‌مي‌دارد و بازيگران نيك را مي‌ستايد و در نقش‌هاي بزرگ‌تر به‌كار مي‌گمارد و از اين‌رو بازيگران اين نمايش هم توانايي ارتقاء دارند و هم تنزل.

نفس نيز در نمايش آفرينش نقشي به عهده مي‌گيرد، در حالي كه طبيعت و اخلاق نيك يا بد را با خود مي‌آورد. هنگامي كه او را در صحنه در رديف بازيگران جاي مي‌دهند و نقشش را معيّن مي‌كنند، توجّهي به شخصيت اخلاقي ندارند و بر حسب اين‌كه آن نقش را چگونه بازي كند، يا او را مي‌ستايند يا سرزنش مي‌كنند.

ميان بازيگران نمايش هستي كه خدا يا طرح جهان آن را كارگرداني مي‌كند و بازيگران نمايشي كه كارگردان انساني دارد، تفاوت مهمّي نيست؛ تنها تفاوتي كه هست اين است كه صحنه‌اي كه بر آن نمايان مي‌گردند، بسيار پهناورتر از صحنه نمايش است و آفريننده‌شان تمام كيهان را در اختيارشان نهاده است. در انتخاب جايشان آزادي بيشتري دارند، و در ستايش و نكوهشي كه نصيبشان خواهد شد، خود نيز دخيلند، زيرا هر يك جايي انتخاب مي‌كند كه با طبيعت و اخلاقش متناسب است و هر يك از آنان به اقتضاي حق، خود را با بخشي سازگار مي‌كند كه او را به‌خود خواهد پذيرفت، همچنان‌كه هر يك از تارهاي ساز در محلي متناسب با نوع آوازي كه خواهد داد بسته مي‌شود. زيبايي جهان در همين است كه هر كس در جايي كه سزاوار اوست قرار مي‌گيرد و مثلاً اگر آواز ناهنجار يكي از دوزخ شنيده شود، سزاوار آن آواز، همان‌جا است. (ر.ك. همان).

جهان هنگامي زيبا نمي‌شود كه در آن هر فردي سنگي باشد و همه نقش‌هاي همانندي داشته باشند؛ زيبايي جهان بسته به اين است كه فرد نقش خود را، هر چند زشت و بد باشد، بازي كند و بدين‌سان در هماهنگي كلّ كيهان شركت جويد. زيبايي جهان را مي‌توان به زيبايي نغمه‌هاي يك ساز تشبيه كرد. ساز نيز تنها يك صدا ندارد و صداهاي ضعيف آن نيز به پيدايي هماهنگي ياري مي‌كنند؛ زيرا هماهنگي از به هم پيوستن صداهاي نابرابر پديد مي‌آيد. تمام برنامه جهان نيز يكي است، ولي به اجزائي تقسيم شده كه برابر نيستند. در كيهان مكان‌هاي بهتر و بدتر وجود دارد و نفس‌هاي نابرابر در مكان‌هاي نابرابر جاي مي‌گيرند و هر يك در مكان خاص خود نغمه خود را مي‌نوازد كه هم با آن مكان متناسب است و هم با كلّ هماهنگ. (ر.ك. همان).

حاصل آن‌كه، «آن‌چه در مورد فرد خلاف طبيعت است، براي كل موافق طبيعت است. گرچه آواز ناهنجار از لحاظ ارزش هميشه پست است، ولي هماهنگي كل را آشفته نمي‌سازد همچنان‌كه وجود دژخيم فرومايه در شهري، دليل بدي اداره امور شهر نيست؛ زيرا شهر به او نيز احتياج دارد». (17،2،3).