فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ 3ـ 16ـ عروج نفس
2ـ 3ـ 16ـ عروج نفس
اگرچه افلوطين بر اختيار انسان تأكيد میكند ولی آنچه كه از مجموعه سخنان ياد شده میتوان به دست آورد، جبر علّی است كه يكی از عناصر آن اراده آدمی است كه آن اراده نيز سرانجام به طرح حاكم بر جهان منتهی میشود.
چنانكه گفته شد، نفس در غار طبيعت محبوس است و در زندان تن گرفتار شده است و چنان در غل و زنجير بسته شده است كه گوهر شريف خود و وطن خود را آسان فراموش ميكند و به فروتني در برابر فرومايهتر از خود تن در ميدهد و حال آنكه نبايد اينگونه باشد. اين است كه اين پرسش مطرح ميشود كه با توجه به وضعيت نفس در طبيعت، چه ميتوان كرد تا نفس از غار طبيعت بيرون آيد و حقيقت را تماشا كند و زنجيرهاي بسته شده بر پاي خود را از هم باز و از گور تن نجات پيدا كند؟
شكّي نيست كه مهمترين عاملِ دل بستن نفس به غارنشيني و تسليم شدن در برابر آنچه كه فرومايهتر است، دو چيز است. يكي اينكه گوهر شرف خود و ذات متعالي عِلوي خويش را نشناخته است و ديگر آنكه فرومايهتر از خود را گرانمايه شناخته است. به تعبير ديگر، دو شناخت نادرست او را به چنين گرفتاري مبتلا ساخته است. خود را كه وجودي اصيل و آسماني دارد، موجودي فرومايهتر از شهوات و غرايزِ پستِ ماديِ زودگذر دانسته است و موجودات فروماية محسوسِ ماديِ زودگذر را برتر از خويش شناخته است.
راه نجات انسان از اين گرفتاري اين است كه اين مشكل مربوط به شناخت را برطرف سازد و موجودات را همانگونه كه هست بشناسد و به حقيقت، آنگونه كه هست نظر كند؛ از اينروست كه افلوطين مينويسد: «براي بهراه آوردن كساني كه دچار اين حالتند و بازگرداندن آنها به سوي اصل و منشأ و واحد و نخستين، از دو استدلال ميتوان سود برد. اين دو استدلال كدام است؟ يكي بيارجي چيزهايي را نمايان ميسازد كه اكنون به چشم نفس پرارج مينمايد». (1،2،1). استدلال دوم اصل و منشأ نفس و ارج آن را به ياد نفس ميآورد. (1،1،5).
به تعبير ديگر، نفس ابتدا بايد از تعلّقات جسماني و شهوات و لذايذ مادي بيزار شود و دل از آنها بركند و روي بگرداند، و سپس به شرف اصل خويش دل بندد و به حقيقت خوديِ خود و سرّ وجود خويش روي آورد. اما نفس به خودي خود قادر نيست اين دو كار را انجام دهد، اگر چه استعداد آن را دارد. براي اينكه بتواند كار اول را انجام دهد بايد او را موعظه كرد و به وي فهماند كه به چيزهايي كه روي آورده است، دون شأن اوست و او را از حقيقت دور كرده است و آنچه موجب سعادت اوست، بيرون از اين غار است پس از آن ... نفس بايد يادآور شود كه اصل و حقيقت چيست، از كجا آمده است و به كجا بايد برود. (ر.ك. درآمدي به فلسفه افلوطين، 64).
چنانكه ديديم افلوطين براي اين منظور دو راه به ترتيب پيشنهاد ميكند و درباره هر دو به تفصيل سخن ميگويد كه هر دو امري معرفتي است. يكي شناخت امور مادون نفس كه مطلوب و مقبول آن واقع ميشود. ديگري، شناخت خود نفس و آشكار ساختن حقيقت آن. راه پيشنهادي نخست او، بحث ديالكتيك است. راه دوم بررسي ماهيّت نفس است. پيش از آنكه به بحث درباره آن دو راه بپردازيم، نخست اين پرسش را مطرح ميكنيم كه راهنمايي انسان به سوي خروج از زندان تن و عروج به وطن اصلي خويش بر عهده كيست؟ آيا هركسي ميتواند بدين كار اقدام كند يا آنكه افراد ويژهاي بايد به آن بپردازند؟
شكّي نيست كه ورود به طبيعت و آلوده شدن به آن براي نفوس جزئي مشترك است؛ بنابراين، فراموشي اصل خويش و تعلّق خاطر به امور فروتر از خود نيز بايد مشترك باشد، مگر آنكه تفاوت و ترتيب ميان نفوس جزئي نيز مورد پذيرش باشد كه در نوشتههاي افلوطين چنين چيزي به چشم نميخورد. پس اولاً همه انسانها در فروافتادن در دام تن و گرفتار شدن به زندان طبيعت، همدردند و دوم اينكه تا كسي از اين دام نجات نيافته باشد و به اصل خويش بازنگشته باشد و حقيقت را آنگونه كه هست تماشا نكرده باشد، نميتواند راهنماي ديگران باشد، راهيافتهاي بايد تا راهنماي رهروان باشد؛ تا پير خبيري جلودار نباشد، هرگونه حركتي، به گرد خويش گشتن خواهد بود.
پس خروج از غار طبيعت و زندان تن و عروج به وطن اصلي، نيازمند به راهنماي خبيري است و چون انسانها در وابستگي و وارستگي كم و بيش همانند همند، هيچ يك توان راهبردن ديگران را ندارد. ويژگيها و شرايط اين راهنما چيست و اين راهنما كيست، امري است كه افلوطين بيرون از سخنان رسمي فلسفي، چيزي نميگويد ولي به صراحت گفته است كه خود اين راه را طي كرده است؛ بنابراين، شايستگي راهنمايي كردن ديگران را دارد. او مينويسد:
«بارها اتفاق افتاده است كه بدن خود را ترك كرده و به خود آمدهام، از همهچيز خارج شده و در خود فرو رفتهام و آنگاه جمالي خيره كننده در برابر چشمان خود ديدهام. در آن دم به تعلّق خود به جهان علوي اعتماد مييابم و والاترين زندگي را ميگذرانم و از جهان عقل ميگذرم و از همه معقولات برتر ميپرم و با خدا يكي ميگردم. آنگاه چون پس از سكوني در دامن الوهيّت، دوباره به حوزه تفكر فرو ميافتم. از خود ميپرسم: بازگشت از آن حالت چگونه ممكن است، بهراستي چرا بايد نفس وارد بدن شود، نفسي كه حتّي هنگامي كه در اسارت تن است، آن شرف و عزت اصلي و پيشين خود را حفظ ميكند». (1،8،4). با همه بزرگی و حرمتي كه افلوطين دارد، ولی شايستگی نجات انسان از آلودگي طبيعت را ندارد، زيرا حداكثر كمالی كه برای وي نقل شده است و عبارت ياد شده بدان اشاره داشت، خلع بدن است. خلع بدن كجا و مقام راهبري انسان و رساندن آنان به وحدت. از اين گذشته، شرط هادی، تمكين در مقام وحدت است، در حالي كه عبارت ياد شده نشان از تلوين دارد.
اينك نخست به بررسي ماهيّت نفس و آنگاه به ديالكتيك كه از نظر افلوطين دو راه هدايت انسان براي خروج از زندان طبيعت و عروج به وطن اصلي نفس است، ميپردازيم.