فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ 3ـ 17ـ راههاي شناسايي ماهيّت نفس
2ـ 3ـ 17ـ راههاي شناسايي ماهيّت نفس
2ـ 3ـ17ـ 1ـ راه نخست و مراحل آن
1ـ نخست لازم به يادآوري است كه آنكه ميخواهد ماهيّت نفس را معرفي كند و بشناساند، خود نفس است و در واقع نفس ميخواهد خودشناسي كند و ثمرة اين خودشناسي را به عنوان زمينه خودشناسي ديگر نفوس در اختيار ديگران قرار دهد. بنابراين در اولين گام، نفس بايد درباره توانايي خود به انجام اين شناسايي اقدام كند. آيا نفس ميتواند خود را بشناسد؟ آيا نفس ميتواند درباره خود تحقيق كند و از تحقيق خود نتيجهاي به دست آورد؟ آيا نفس استعداد شناختن و شناسانده شدن را دارد؟ اگر بخواهد به اين پرسشها پاسخ دهد، بايد بشناسد تا پاسخ دهد و به تعبير ديگر، براي اينكه بدانيم توانايي شناسايي خويش را داريم، بايد توانايي خويش را براي اين منظور بشناسيم؛ از اينرو، گام نهادن در مسير شناخت خود، متوقف بر شناخت است.
افلوطين تنها به اين نكته نظر دارد كه گام نخست در شناسايي ارج و بزرگي نفس، اين است كه «ببيند آيا از توانايي و استعداد چنين شناختي برخوردار است و ديدهاي بينا دارد و اميدوار ميتواند بود كه از تحقيق خويش در اين زمينه نتيجهاي به دست آورد؟» (1،1،5).
2ـ گام دوم در شناسايي نفس اين است كه نفس به اين نكته توجه كند كه همه موجودات زنده زميني، هوايي و دريايي را خود او آفريده است؛ زمين را با همه گستردگياش او پديد آورده است؛ ستارگاني كه آسمان را آراستهاند، خورشيد و آسمان بزرگ را او به وجود آورده و در آنها زندگي دميده است؛ خود اوست كه به آسمان نظم بخشيده است؛ حركت منظم آسمان و اشياء آسماني را او اداره ميكند (ر.ك. 2،1،5). و بالاخره بداند كه طبيعت و هرچه در آن است، ساختهها و پديدههايي است كه به وسيله نفس پديد آمدهاند.
پيش از پيگيري ديدگاه افلوطين در اين موضوع، اشاره كوتاهي به اين نكته داشته باشم كه اين تعاببر افلوطين خالي از ابهام نيست و دقيقاً معيّن نيست كه آيا نفسي كه طبيعت را آفريده است، نفس كلّي است كه يكي از اقنومهاي سهگانه است يا نفوس جزئي كه خود در قالبهاي طبيعي فروافتادهاند.
با توجه به آنچه كه پيش از اين گفته شد كه با فيضان اَحد عقل پديد ميآيد و با فيضان عقل، نفس و با فيضان نفس موجودات طبيعي و نفوس جزئي پديد ميآيند، آفريننده و اداره كننده جهان طبيعت و موجودات ساكن در آن، نفس كلّي است، و نه جزئي، ولي از آنجا كه موضوعي كه اينجا مورد بحث است، شناسايي نفوس جزئي گرفتار در زندان طبيعت است نه شناخت نفس كلّي، بنابراين توجه دادن نفس به آفريدههاي خود نشاندهنده اين است كه آفريننده و اداره كننده جهان طبيعت و موجودات ساكن در آن، نفوس جزئي است نه نفس كلي. نفوس جزئي خود اتّكايند و به خلق و تدبير موجودات فاقد نفس انساني ميپردازند.
تعبير افلوطين در رساله دوم از نهگانه پنجم تا اندازهاي مشكل را حلّ ميكند. او مينويسد: نفس در حالي تصوير خود را ميآفريند كه حركت ميكند، تا وقتي، كه به عقل كه او را آفريده است، مينگرد، از آن آكنده ميگردد، ولي همين كه در جهت مخالف پيش ميرود، (و نزول ميكند). نفس حس كننده (نفس حيواني) و نفس نباتي را كه در گياهان اثر ميبخشد، به عنوان تصوير خود پديد ميآورد، (1،2،5). بنابراين، نفس حقيقت يگانهاي است كه اگر رو به آفريدگار خود (عقل) داشته باشد، كلي است و در نتيجه آفريننده ساير موجودات است، ولي اگر رو به سوي مخالف آفريدگار خود داشته باشد، جزئي است، خواه حساس و حيواني باشد خواه نباتي.
با توجه به اين نكته، ترتيب موجودات بدين قرار است: اَحد، عقل، نفس، نفس حساس، نفس نامي. از اينكه در اين زنجيره جايي براي نفس ناطق و انساني بهطور خاص در نظر گرفته نشده است، به نظر ميرسد كه مقصود از نفس كه مرتبه سوم هستي را به خود اختصاص داده است، همان نفس انساني است، اگرچه اين نفس انساني داراي دو جهت است؛ از جهتي كلّي است كه از اين جهت از عقل صادر شده است و از جهتي جزئي است كه از اين جهت به آفرينش طبيعت و اداره آن پرداخته است. ممكن است مقصود از نفوس جزئي قواي نفس كلّي باشد و ممكن است پرتو آن باشد كه به خاطر نهايت قرب و اينهماني ميان آن دو، عنوان جديدي نيافته و در سلسله نفوس جاي ويژهاي نگرفته است.
در جايي ديگر بهطور خاص به هر دو نفس اشاره ميكند و نفس كلّي يا مطلق را غير از نفس انسان ميداند و ميگويد: اينگونه امور (شادي و اندوه و) به نفس تنها تعلّق دارد يا به نفس از آن جهت كه تن را به كار ميگيرد. (1، 1، 1). آيا ميان نفس فردي و ذات اصلي نفس (= نفس في نفسه) تفاوتي هست؟ (1، 1، 2). در هر صورت ديدگاه افلوطين در اين مورد مبهم است.
تعابير وي در نهگانه پنجم صراحت دارد كه نفوس جزئي آفريننده جهان است. به عنوان نمونه، «چه شده است كه نفوس كه از آن جهان آمدهاند، پدر خود را از ياد بردهاند ... به علّت ناداني بر اصل و مبدأ خود، بر خويشتن بيحرمتي روا داشتند ... دلبستگي بدين جهان محسوس و حقير شمردن خويش سبب شد كه جهان برين را بهكلّي از ياد ببرند». (1،1،5). پيداست كه اين تعابير به نفس جزئي مربوط است. وي براي بهراه آوردن كساني كه دچار اين وضع شدهاند، خودشناسي را سودمند ميداند و ميگويد: نفس بايد به اين نكته توجه كند كه خود او همة موجودات زنده را آفريده و ستارگان و خورشيد و آسمان را پديد آورده است. (ر.ك. همان).
ظهور اين سخنان بر آفريننده بودن نفس جزئي ترديدپذير نيست. جمع ميان سخنان دو پهلوي وي، به دو وجهي دانستن نفس انسان است كه پيش از اين نيز به آن اشاره شد. (به عنوان نمونه در بحث تقسيمناپذيري نفس، وي تصريح كرد كه «ما در مرتبه سوم جاي داريم» (همين نوشتار، ص20(؟)). و از آنجا كه مرتبة سوم از نفس كلّي است، پس ميتوان نتيجه گرفت كه ما از آن جدا نيستيم. همچنين در بحث رابطة نفس جزئي با نفس كلّي و عقل گفت: «بيگمان عقل در ما هست». (ص20). و نيز در بحث تجرّد عقل و نفس شواهدي بر اين مطلب آورديم).
اينك گام دوم شناسايي نفس را پي ميگيريم. گفتيم كه نفس بايد بداند كه او آفرينشگر جهان طبيعت و اداره كننده آن است و بنابراين، توجه يابد كه ذات و ماهيّت او با ماهيّت موجودات تحت رهبري بلكه موجوداتي كه خود آفريده است، تفاوت دارد. ماهيّت او ماهيّت آفرينشگر، خالق، مدير و هستيبخش است و در نتيجه ذات او بينياز از آفريدههاي اوست، ولي ماهيّت موجودات ساخته شده او، ماهيّت آفريده، مخلوق، دنبالهرو و هستي يافته است و در نتيجه آنها با همه ذات و ماهيّت خود به او نيازمندند. پس بداند كه ارزش او به مراتب بيش از ارزش همه آن چيزهايي است كه به وسيله او پديد ميآيند و از ميان ميروند. خود او ابدي است و هرگز از خود بيرون نميشود، (ر.ك. 2،1،5). ولي ديگر موجودات طبيعي با اراده او پديد ميآيند و با اراده او از ميان ميروند و بنابراين ابدي نيستند.
3ـ پيش از اين گفته شد كه نفس واسطه ميان عقل و طبيعت است، رويي به عقل دارد و رويي به طبيعت، خود از عقل، صدف تهي خويش را پر ميكند و به طبيعت هستي ميبخشد؛ بنابراين، طبيعت به واسطه نفس به عقل متّصل است و از آن برخوردار است؛ (ر.ك. 5،8،3؛ 1،2،5). از اينرو، نفس براي اينكه دريابد كه نفس جهان چگونه و به چه نحو خواه به كيهان و خواه به يكايك اشياء زندگي ميبخشد، بايد روي در نفس جهان بياورد و در او بنگرد. (ر.ك. 2،1،5).
نكتهاي كه مطرح ساختن آن ضروري است، اين است كه مقصود از نفس جهان كه به كيهان و يكايك اشياء زندگي ميبخشد، چيست؟ آيا غير از نفس كلّي و نفوس جزئي، نفس ديگري وجود دارد كه به اين كار ميپردازد يا اينكه مقصود از آن، همان نفس كلّي است كه اقنوم سوم است يا مقصود يكي از نفوس جزئي است. شكّي نيست كه در ترتيب نفوس از منظر افلوطين، غير از نفس كلّي و نفس جزئي چيزي وجود ندارد، پس مقصود از نفس جهان، يا نفس كلّي است و يا جزئي.
نفوس جزئي نيز يا هم عرض نفس انسانند يا پايينتر از آن؛ بنابراين، در زندگي بخشيدن به كيهان و اشياء موجود در آن، بر انسان تقدّم ندارند. اگر نفسي جزئي به كيهان و اجزاء آن وجود ميبخشد، اين نفس انساني است نه ساير نفوس پايينتر از آن. از آنجا كه وي را داراي دو وجه يا دو جزء برتر و فروتر ميداند، جمع ميان تعابير مختلف و مبهم وي به اين است كه نفس از جنبة فروتر خود، جزئي باشد و از جنبة فراتر خود كلي و از جنبه كلی، زندگیبخش است.
در هر صورت در ادامه گام سوم معرفت نفس اينگونه بيان شده است: علاوه بر آنچه گفته شد، نفس بايد از هر جهت آرام باشد، امواج شهوت و هوسش آرام گرفته باشد بلكه همه چيزهايي كه پيرامونش را فراگرفتهاند، آرام باشند، زمين، دريا، هوا، همه آرام باشند حتّي در آسمان نيز موجي نجنبد. در اين حال، آن نفس بنگرد و دريابد كه چگونه از هر سو نفس جهان از بيرون به درون جهان جاري ميشود و در آن فرو ميريزد؛ چگونه از همهجا و از هرسو بر آن ميتابد و روشنش ميكند و چگونه آسمان نيز چون نفس در آن فرو ميريزد، زندگي مييابد، مرگناپذير ميشود و از خواب و سكون و آرامش بيدار ميگردد. (ر.ك. همان).
نتيجه اين نگرش اين است كه نفس ميفهمد كه ارزش موجودات زميني و آسماني به چيزي است كه از نفس يا نفس جهان دريافت كردهاند. با تابش نفس جهان بر موجودات است كه آنان زنده و نيكبخت ميشوند، در حالي كه پيش از آن توده مردهاي بيش نبودند، پيش از آن چيزي جز تاريكي ماده و لاوجودي، نبود. بودن و زنده بودن و نيكبخت بودن، همه نتيجه تابش نفس جهان بر آنهاست. بزرگي آسمان به خاطر همان تابش است و ارزشمندي موجودات نيز به اندازه سهم آنها از همان تابش است. خود ما نيز، اگر اصلاً چيزي هستيم به سبب بهرهوري از چنين نفسي است، «زيرا مردگان همچون سرگين بيفايدهاند كه دور افكنده ميشود». (همان).
تعابير ياد شده، نشان ميدهد كه نفس جهان همان نفس كلّي است كه به همه كثرتهاي پايينتر از خود، زندگي بخشيده است. تعبير ديگر افلوطين براي نفس جهان، خدايان است كه تحت فرمان «خدايي كهنتر» به تدبير جهان ميپردازند.
ولي تعبير ديگر او اندكي ترديدافكن است و نشان ميدهد كه رابطه نفس كلّي با نفس جزئي انساني از رابطه آن با ساير نفوس جزئي متفاوت است و تفاوت آن بهگونهاي است كه نوعي همانندي را به ذهن تداعي ميكند. او مينويسد: نفس ما نيز از نوع نفس جهان است و چون آن را در كمال پاكياش، بيزوايد و آلايشها مينگريم، در آن همان ماهيّت پرارجي را مييابيم كه خاص نفس جهان است و به مراتب پرارجتر از همه موجودات جسماني. (ر.ك. همان).
از مجموع تعابير ياد شده ميتوان استفاده كرد كه به نظر افلوطين وجود، حيات و ارزش نفس ما نيز از نفس جهان است، ولي در عين حال از نوع نفس جهان است، يعني شبيهترين روح يا نفس در ميان ارواح و نفوس به نفس كلّي يا نفس جهان يا خدايان، نفس يا نفس انسان است و از اينرو، پاكترين، كاملترين و تواناترين نفس در عالم ارواح و نفوس جزئي، به انسان اختصاص دارد و يا انسان است.
4ـ اينك كه معلوم گشت كه نفس انسان كاملترين نفس است و از حيث رتبه، شبيهترين نفس به نفس كلّي يا از جهتي خود آن است و پرارزشترين موجود در عالم طبيعت است و نيز معلوم گشت كه نفس انسان، صورت مرآتي نفس كلّي است و آنهم صورت مرآتي عقل و آنهم صورت مرآتي اَحد است، پس معلوم ميشود كه كاملترين و پربهاترين موجود، عقل است و كاملتر از آن نيز اَحد است كه بيرون از هرگونه توصيفي است.
با دانستن اين نكته اين پرسش مطرح ميگردد كه آيا ارج و بهاي نفس انسان ثابت و راكد است يا تحوّلپذير و به تعبير ديگر، آيا ميتوان بر ارزش نفس انسان افزود يا نه؟ افلوطين در پاسخ ميگويد: «نفس چيزي ارجمند و خدايي است و به ياري چنين چيزي به خدا ميتوان رسيد». (3،1،5). اينكه مقصود از خدا چيست؟ آيا مقصود او اَحد است يا صورتهاي مرآتي او، اگرچه افلوطين بدان تصريح نكرده است ولي از آنجا كه او اَحد را بسيطِ مطلقِ وصفناپذير ميداند، دستيابي به آن ممكن نيست؛ زيرا هرچه در افقِ فهمِ ممكنِ محدود يا در دسترسِ موجودِ ممكنِ محدود واقع شود، خود محدود خواهد بود و وصفپذير و حال آنكه اَحد نه تصويرپذير است و نه وصفپذير (ر.ك. 3،9،6). و «هيچ اسمي شايسته او نيست» (5،9،5). تا حتّي بدان خوانده شود و فهمي از او حاصل گردد. پس مقصود از دستيابي به خدا، دستيابي به نفس كلّي يا نفس جهان است كه نسبت به جهان، سمت ربوبيّت و خدايي دارد و اين ربوبيّت و خدايي را نيز از خدايي كهنتر از خود دريافت كرده است. (ر.ك. 2،1،5). ممكن است مقصود او احد باشد، چنانكه خواهيم گفت. در هر صورت، توان به خدا رسيدن، نشان تغييرپذيری نفس انسان است.
در هر صورت، گام چهارم در شناخت نفس (به وسيله نفس) اين است كه بدانيم كه ميتوان به خدا رسيد و دامن همت بالازده، قدم در راه نهيم و نيز بدانيم كه «راهي دراز در پيش نداريم»، زيرا مراحل ميان ما و او بسيار نيست. (ر.ك. 3،1،5). اين بود خلاصهاي از راه نخست شناسايي نفس كه از طريق مشاهده حقيقت خود و چگونگي ارتباط با نفس كلّي حاصل ميشود. اين راه همراه با دروننگري و رياضتهاي مناسب آن پيموده ميشود.
2ـ 3ـ 17ـ 2ـ راه دوم شناسايي نفس
در اينكه انسان براي شناسايي خود و سعادت و راه رسيدن به آن به راهنمايي بيرون از خود نيازمند است، نميتوان ترديد روا داشت و افلوطين نيز آن را انكار نميكند؛ بنابراين بايد به ويژگيهاي اين راهنما بپردازد. بدين جهت ميگويد: كدام هنر يا عمل ميتواند ما را بدانجا كه بايد سفر كنيم، ببرد؟ كدام كس توانايي صعود دارد و بايد داراي چه ويژگيهايي باشد تا بتواند او را به سوي آن مقصود بالا برد؟ به نظر وي همة نفوس توانايي رسيدن به مقصد را ندارند بلكه تنها نفسي ميتواند موفق به صعود شود كه به گفته افلاطون، همه يا بيشتر حقايق را نگريسته و در تولّد نخستين در كالبد چنان انساني جاي گرفته باشد كه (چنين كسي يا) فيلسوف يا موسيقيدان و يا عاشق خواهد شد. (ر.ك. افلاطون، فايدروس، 248). روش رهبري كدام است؟ براي همه يك روش هست يا در مورد هركدام بايد از روشي ديگر سود جست؟ (ر.ك. 1،3،1)