فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ2ـ وحدت يا كثرت نفوس
2ـ3ـ2ـ وحدت يا كثرت نفوس
در اينكه نفس هر فردي واحد است و به تعداد اجزاء تن، تعدّد ندارد، شكّي نيست، «چون تمامي آن در همهجاي تن حاضر است و براستي هم يكي بيش نيست؛ زيرا چنان نيست كه جزئي از آن در اين عضو باشد و جزئي در عضوي ديگر. در جانوران و گياهان نيز تمامي نفس در همه اجزاي تنشان حاضر است. (1،9،4). وي در استدلال بر اين موضوع ـ بدون آنكه بدان تصريح كرده باشدـ به قاعدة الواحد نظر دارد، زيرا وي چنين استدلال ميكند كه: «نفس افراد انساني از نفس جهان سرچشمه ميگيرد و چون نفس جهان واحد است، پس نفس من و تو و ديگر افراد نيز واحد است و نيز از آنجا كه نفس جهان و نفس من و تو از كل نفس (نفس كلي) سرچشمه ميگيرد و آن هم يكي است، پس همه نفوس بايد يكي باشد». (1،9،4).
اين سخن كه همه نفوس يكي باشند، در نگاه نخست معقول به نظر نميرسد؛ زيرا پيامد آن به گفته افلوطين اين است كه، «هنگامي كه كسي چيزي را به حس درمييابد، ديگران نيز همان را همانگونه دريابند؛ اگر كسي نيك است، ديگران نيز نيك باشند؛ آنگاه كه كسي به چيزي ميل دارد، همه به آن ميل داشته باشند و بالاخره، همه انسانها و كيهان داراي ادراك و احساس و ميلي واحد باشند و حال آنكه چنين نيست. اگر همه نفوس يكي باشند، چگونه ممكن است يكي خردمند باشد و ديگري بيخرد و چگونه ممكن است گياهان و جانوران با هم تفاوت داشته باشند؟» (1،9،4). به تعبير ديگر، از آنجا كه هويّت و فرديّت هر فردي به نفس اوست، پس اگر نفوس نه تنها با هم تفاوتي نداشته باشند بلكه يكي باشند، لازمهاش اين است كه همه افراد يك فرد باشند و در واقع كثرت حقيقي وجود نداشته باشد و حال آنكه همين مسأله را يكي ميپذيرد و ديگري آن را رد ميكند و اين نشاندهنده كثرت و تعدّد افراد است.
آيا بر فرض وحدت نفوس، بايد لوازم ياد شده را پذيرفت؟ آيا نميشود كه نفس حقيقت يگانهاي باشد و در عينحال در بدنهاي مختلف با وحدت خويش حضور داشته باشد و با اين حال آن پيامدها را نداشته باشد؟
افلوطين به اشاره پاسخي نقضي ميدهد و آن اينكه، «در تن نيز، كه واحد است يك دست از تأثّر دست ديگر متأثّر نميگردد» (2،9،4). به تعبير ديگر، با اينكه نفس حاكم در بدن و اجزاء مختلف آن، واحد است، ولي آثار و پيامدهاي آن متفاوت و متعدّد است. با آنكه نفس واحدي در بدن است و بر آن حكم ميراند، ولي نتيجه و پيامد حكمراني آن در همه اعضا به يكگونه نيست. اينگونه نيست كه چون دست به فرمان نفس واحد به حركت درآيد، همه اعضاي بدن به حركت درآيند و يا چون چشم به فرمان نفس ببيند، همه اعضاي ديگر نيز همان كار را انجام ميدهند.
همانگونه كه نفس واحد در بدن كه اعضاي مختلف دارد، يك اثر و يك پيامد ندارد، بلكه به تناسب اعضا، آثار آن متفاوت است، ايراد نخواهد داشت كه نفس حاكم بر همه بدنها واحد باشد و در عين حال در هر بدن، اثري ويژة آن داشته باشد، همانگونه كه در هر عضوي اثر ويژة آن را دارد. وي ميافزايد: «پس آن سخن كه تو بايد بر تأثّر من آگاه گردي، در صورتي درست ميبود كه تن من با تن تو پيوسته ميبود و من و تو با هم واحدي ميبوديم». (همان).
به نظر ميرسد كه حتي بر فرض پيوستگي بدنها نيز اين امر ضرورتي ندارد؛ زيرا ايرادي ندارد كه اعضاي بدن از يكديگر آگاه نباشند، در حالي كه همه تحت فرمان يك نفس قرار دارند؛ از اينرو، مانعي ندارد كه بدنها حتي بر فرض اتّصال و پيوستگي (مانند اعضا) از يكديگر بيخبر باشند و در عين حال همه تحت فرمان يك نفس قرار داشته باشند.
پاسخ اصلي افلوطين به اين انتقاد، بر پذيرش وحدت و كثرت نفس از جهات مختلف استوار است. شايد بتوان گفت كه مقصود وي از واحد بودن نفس، وحدت در عين كثرت است نه وحدت پيراسته از كثرت. خود تصريح ميكند كه، «وحدت نفس بدين معني نيست كه نفس از كثرت بهكلي بيبهره است. اين حالت (وحدت صرف) ويژه ذوات علوي است؛ بلكه وقتي سخن از وحدت نفس ميآوريم، مرادمان اين است كه نفس در عين حال، هم واحد است و هم كثير» (2،9،4). و چنانكه پس از اين گفته خواهد شد، هم تقسيمپذير است و هم تقسيمناپذير.
نفس اگرچه واحد و يگانه است ولي داراي قواي مختلفي است كه بر اساس تعدّد و تكثر آن، كثرت آثار توجيهپذير ميگردد. قوه نباتي داراي آثاري است كه قوه حيواني نيست؛ قوه شنوندگي اثري دارد كه قوه بينندگي آن اثر را ندارد؛ بنابراين، با تعدّد قوا، تعدّد آثار توجيهپذير خواهد بود و تعدّد قوا مانع از وحدت نفس نيست. «در بذر نيز نيروهاي متعدّد وجود دارد و با اين حال بذر، واحد است» (3،9،4). پس يك پاسخ اين است كه تعدّد قواي نفس سبب تعدّد و اختلاف آثار در بدنهاي مختلف ميگردد و به همين خاطر است كه ممكن است نفس يا نفس حاكم بر افراد متعدّد انساني واحد باشد ولي قواي متعدّد داشته باشد و با قواي متعدّد خود آنها را تدبير كند.
پاسخ ديگر اين است كه اگرچه فاعل واحد است، ولي قابلها متعدّد و استعدادهاي آنها مختلف است و اثرگذاري فاعل واحد متوقّف بر تشابه و تساوي قابلها و استعدادهاي آنهاست، همانگونه كه نور خورشيد با آنكه واحد است، چيزي را سياه ميكند و چيز ديگري را سفيد. «نفس فردي نيز كه ميگويند در همهجاي تن است، در همهجاي تن قادر به ادراك حسي برابر نيست؛ و خرد نيز در همه جايتن نيست» (3،9،4). بدين جهت كه همهجاي تن استعداد ادراك حسي را ندارد. اگر حضور نفس در بدن را همانند حضور نور خورشيد در اشياء مختلف تشبيه كنيم، وحدت نفس و در عين حال كثرت آثار، خردپذير خواهد بود.