فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ 3ـ 21ـ چگونگي عروج

2ـ 3ـ 21ـ چگونگي عروج

چنان‌كه گفته شد نفس داراي سه مرتبه است؛ فرودين، فرازين و ميانة آن دو؛ و نيز گفته شد كه وطن اصلي نفس، عالم برين است و در جهان فرودين چون غريبي دور افتاده از وطن خويش است كه با مشاهده هر نشانه‌اي از وطن اصلي خويش، به ياد آن مي‌افتد و شوق بازگشت به آن در او ايجاد مي‌شود، چنان‌كه با شنيدن آواز و نغمه زيبا و گوش‌نواز يا ديدن تصوير تني زيبا و چشم‌نواز، وطن حقيقي خود را ياد مي‌كند و اشتياق به بازگشت به آن در او شعله‌ور مي‌شود و دست از همه‌چيز مي‌شويد و بسا كه اگر بال‌هاي خويش را با لاي و لجن آلوده نكرده باشد، به سوي آن پرواز كند.

اينك اين پرسش مطرح است كه چگونه مي‌تواند به سوي مقصد اصلي خويش كه وطن حقيقي اوست، بازگردد؟ مقدمات و ابزارهاي آن كدام است؟ راه‌هاي عملي و نظري كه براي اين بازگشت وجود دارد، چيست؟ شرايط هركدام و موانع آن از چه قرار است؟

از نگاه افلوطين نفس در پايين‌ترين درجه وجود كه طبيعت و زمين است، در دورترين نقطه از وطن اصلي خويش قرار دارد و به همين خاطر حالات و ويژگي‌هايي را كه در وطن اصلي خويش داشته، فراموش مي‌كند و از ‌آن جهان كمترين نشانه را به همراه خود دارد و آن‌چه كه نشانه‌اي از وطن اوست، خود مي‌تواند سبب دوري بيشتر او از وطن خود شود؛ زيرا نشانه‌هاي وطن او كه شهوات و تعلّقات زميني است، اگر ابزار صعود او نشود بلكه نفس را به خود جذب كند و در خود نگه دارد و براي كسب آن به تلاش و فعاليت وادارد، چنان‌كه چنين نيز مي‌كند، به ظلم و كينه و حرص و عداوت روي خواهد آورد و اين يعني فروتر رفتن در زندان يا به پستي گراييدن در حدّ توان و استعداد.

اين جهان براي نفس همانند زنداني است كه او را در آن به بند كشيده‌اند؛ تن همانند سلول يا زندان انفرادي است كه همه راه‌هاي خروج را بر او بسته‌اند و او را اسير ساخته‌اند. نفسي كه در اين زندان در بند شده است و راهي براي بيرون رفتن از آن و آزادي خود ندارد، اگر به آن خو گيرد و شرايط موجود را بپذيرد و به خوشي‌ها و لذّت‌هاي آن دل ببندد، به زشتي و قبح و ناپسندي گرفتار خواهد شد و خود را آلوده به لجن خواهد كرد و هرچه بيشتر به شهوت‌ها و لذّت‌هاي زودگذر كه هركدام به سهم خود بر آلودگي آن مي‌افزايد، عادت خواهد كرد و بنده حرص، شهوت و كينه‌جويي خواهد شد.

اين ميل‌ها و رفتارهاي مربوط به آن، سبب آلودگي بيشتر نفس و فرو رفتن آن در لجن‌زار مي‌شود و به تعبير ديگر، مانع از تماشاي وطن اصلي خويش و نشانه‌هاي آن، كه زيبايي‌هاي مربوط به عقل و انديشه است، مي‌شود و او را در حجاب‌هاي ضخيم‌تر قرار مي‌دهد. در اين صورت او تنها سايه‌هاي زيبايي را كه در اشكال مختلف در زمين ديده مي‌شود، مشاهده مي‌كند و به آن‌ها دل مي‌بندد و اين خود مانع از تماشاي وجودهاي حقيقي مي‌گردد و هرچه بيشتر او را از وطن اصلي خود دور مي‌سازد، پس همه شرايط و مقدّمات ماندن در اين زندان و فرورفتن در گل و لاي آن، فراهم است و بسا كه پيامد آن، ماندن هميشگي در اين زندان باشد.

ولي از سويي، نفس موجودي آسماني است و اگرچه در زندان تن گرفتار شده است، ولي گوهر آن آسماني است و بنابراين، ذات آن پاك و پيراسته از هر نوع لاي و لجن است و اين آلودگي‌ها بر او عارض شده است، پس گويي هيچ‌گاه زميني نمي‌شود. به تعبير ديگر، نفس حقيقتي آسماني دارد كه با آلودگي‌هاي زميني درآميخته است و چون اين آلودگي‌ها در گوهر ذات آن وجود ندارد بلكه پوششي براي آن گوهر خواهد بود؛ بنابراين، اميد براي پالودن آن بسيار است و نفس مي‌تواند خود را از اين زندان و لاي و لجن آن نجات دهد.

افلوطين در اين‌باره مي‌نويسد: نفسي كه به ظلم روي آورده و آكنده از تمايلات شهوي و ترس و حسد شده است ـ كه همه اين‌ها اموري بيرون از ذات اوست و با ذات او پيوندي ندارد ولي ـ سبب شده است تا آن‌چه را بايد ببيند، نمي‌بيند ... او به سبب دل‌بستن به لذّت‌هاي شهوي و پيوستگي با تن و امور مادي، آراستگي و جمال خود را از دست مي‌دهد و به كسي مي‌ماند كه در لجن‌زار افتاده و چنان به لاي و لجن آلوده شده است كه چيزي جز لاي و لجن در ظاهر او ديده نمي‌شود. هرگاه بخواهد بار ديگر همان جمال و آراستگي خود را بيابد، بايد خود را بشويد و پاك سازد و مانند گذشتة خود شود. پس مي‌توان گفت كه زشتي و قبح نفس، معلول آلودگي و فرورفتن در منجلاب جسم و تن است. وقتي از شهوات بدني كه با آن آميخته است، جدا شود و از تعلّقات جسماني خلاص گردد؛ ويژگي‌ها و كدورات زميني را از خود بزدايد؛ به تجرّد اصلي خويش برسد، زشتي‌هاي عارض بر او، برطرف مي‌شود. (ر.ك. 5،6،1).

به تعبير ديگر، در حال عروج به سوي او، «بايد بكوشيم تا خود را در او بيابيم، چه، در اين صورت خواهيم توانست در خود او بنگريم، ولي نخواهيم توانست آن‌چه را مي‌خواهيم به زبان بياوريم. بايد او را در حالي كه خود ثابت و ساكن است، بنگريم و هرگونه مفهومي را به يك سو نهيم». (19،8،6). «نفس هنگامي‌كه در بند امور بيروني است، معرفت و عدالت را نمي‌تواند ببيند، بلكه هنگامي به اين كار توانا مي‌گردد كه به خود خويش بازگردد و در حال انديشيدن، خود خويش را دريابد». (10،7،4).

اين دستورات افلوطين را تا اندازه‌اي مي‌توان با سفارش‌هاي عارفان مسلمان به سالكان نوسفر مقايسه كرد. (ر.ك. رسالة لبّ اللباب، صفحة30 به بعد).

پس اولاً در زمين بودن و در زندان تن ماندن، زمينه آلودگي نفس است. دوم اين‌كه، اين آلودگي‌ها در ذات آن راه ندارد، بلكه عارض بر آن است. سوم اين‌كه، جدا شدن نفس از اين شهوات و آلودگي‌ها، ذات و گوهر نفس را آشكار مي‌سازد و آن را به سفر به مقصد خويش تشويق و كمك مي‌كند و به تعبير آشناي اخلاق شرقي، راه رهايي نفس از اين زندان، تزكيه است.