فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ 3ـ 24ـ نقش فضيلت‌ها در خويشتن‌داري

2ـ 3ـ 24ـ نقش فضيلت‌ها در خويشتن‌داري

چنان‌كه گفته شد خلاصه و عصاره همه فضيلت‌ها خويشتن‌داري است و همين است كه سبب مي‌شود نفس از تعلّقات زميني كه به آلودگي آن مي‌انجامد، رها شود و از هر پستي و دون‌مايگي پيراسته گردد. اينك اين پرسش مطرح مي‌شود كه آيا وزنه همه فضيلت‌ها در پيدايش اين پيراستگي به يك اندازه است؟ اگر آدمي از برخي از اين فضيلت‌ها برخوردار باشد، به همان جايگاهي مي‌رسد كه از برخي ديگر از آن‌ها برخوردار باشد؟ و سرانجام سهم هريك از اين فضيلت‌ها در دست‌يابي انسان به سرچشمه زيبايي به يك اندازه است؟

فضيلت‌ها به‌طور كلي يا نظري است يا عملي؛ يا مربوط به رفتارهاي نيك است يا مربوط به انديشه‌هاي نيك. رفتارهاي نيك سبب مي‌شود كه تعلّقاتي كه در انديشه نيك شناخته شده است و تصميم به قطع آن‌ها گرفته شده است، زدوده شود و در واقع تمريني است براي تثبيت و تمكين در جايگاهي كه انسان در انديشه نيك، بدان دست يافته است. آن‌كه اهل انديشه نيك است و البته تمرين عملي نيز داشته باشد، از هرگونه نقص و ضعفي پيراسته مي‌گردد و در نتيجه به تعبير افلوطين، «خدا» مي‌شود، ولي آن‌كه تنها اهل رفتار نيك است، تنها مي‌تواند به رنگ خدا درآيد و به او تشبّه يابد. (ر.ك. 12،1،1)

2ـ 3ـ 24ـ1ـ نيك و بد اخلاقي

براي پرهيز از بدي‌ها نخست بايد آن‌ها را شناخت. در تفكر فلسفي ـ عرفانيِ غيرِ دينيِ افلوطين، تعيين خوب و بد بايد به وسيله عقل و در حوزه عقل (قوه ادراكي آدمي) معيّن شود. عالم علوي سرتاسر نيك و فضيلت است و عالم سفلي سراسر بد و رذيلت. آن يكي تجرّد و پيراستگي از حدّ و نقص است، از اين‌رو، نيك است؛ اين يكي مادّيت و آلودگي به حدود و نقايص است، از اين‌رو، بد است.

پيداست كه اگر چيزي وجود نداشته باشد تا محور سنجش قرار گيرد، نيك و بدي وجود نخواهد داشت؛ زيرا قطع نظر از سنجش و مقايسه عالم سفلي با عالم علوي يا موجودات مربوط به آن، در عالم سفلي نيز بدي وجود نخواهد داشت و هر موجودي كه در آن هست يا زندگي مي‌كند، براي خود نيك است و مطلوب. بد بودن از آن‌جا پديد مي‌آيد كه موجودات زميني يا هر چيز ديگر با موجود ديگري سنجيده شود و نسبت به آن ناقص باشد يا براي آن زيان‌آور باشد و سرانجام بايد نوعي سنجش وجود داشته باشد.

اينك كه سخن از فضيلت و رذيلت، آلودگي و پيراستگي صعود و نزول مطرح مي‌شود و اموري آلودگي، شرّ، بد و زشت ناميده مي‌شود، با چه چيز سنجيده مي‌شود؟ و محور اين سنجش چيست؟ معيار و ملاك زشتي چيست؟

محور سنجش كه با توجه و مقايسه با آن، خوبي و بدي شكل مي‌گيرد، انسان است نه مطلقِ انسان، بلكه انساني آسماني است كه اينك به هر دليل در زمين گرفتار شده است و قصد رها ساختن خود از زندان تن و صعود به آسمان و آرميدن در وطن اصلي خود را دارد. اگر انسان، زميني بود و آغاز و پايان زندگي او همين زمين بود، چنين مجموعه‌اي از بد و خوب وجود نداشت و اگر داشت غير از فضيلت‌ها و رذيلت‌هايي بود كه در نظام‌هاي فلسفي مورد توجه قرار گرفته است. پس انسانِ گرفتار در تن و فرومانده در لجن‌زارِ تيره و كدرِ تن، محور خوبي‌ها و بدي‌هاست، بنابراين، آن‌چه كه سبب توقّف او در زمين و خوگرفتن به زندان تن و فرو رفتن در آلودگي‌هايي مي‌شود كه با گوهر انسان ناسازگار است، بد است و رذيلت و آن‌چه سبب مي‌شود تا انسان از اين آلودگي‌ها رها شود و به وطن اصلي خويش دست يابد و در آسايش پيوسته، در آسمان قرار گيرد، خير است و فضيلت.

آيا چنين نظام اخلاقي كه محور نيك و بد آن انسان و كمالات او و واقعيت‌هاي هستي است با نظام اخلاقي ديني متفاوت است؟ اگر ملاك نظام اخلاقي ديني اين باشد كه هر چه دين يا خدا مي‌پسندد، پسنديده است و آن‌چه او نمي‌پسندد، ناپسند است، نظام اخلاقي افلوطين با نظام ديني متفاوت است، ولي اگر مقصود از نظام اخلاقي ديني اين باشد كه دين يا خدا، هر آن‌چه را كه انسان در راه تعالي و عروج خويش بدان نياز دارد، اعلام و بدان امر كرده است، پس پسنديده است و از آن‌چه كه مانع رسيدن انسان به كمالات ويژه اوست، نهي كرده است؛ بد است و ناپسند، نظام اخلاقي افلوطين از اين جهت كه واقعيّت‌ها در خوبي و بدي مؤثّرند. با نظام اخلاقي ديني تفاوت چنداني نخواهد داشت. هر دو نظام، معيار خوبي را قطع تعلّقات زميني و جسماني انسان و فراهم ساختن وسايل عروج انسان مي‌دانند و ملاك بدي را آلودگي و خوگرفتن با آن‌چه كه سبب توقّف انسان در زمين و تعلّقات و شهوات زميني است، مي‌دانند.

البته ممكن است اين دو نظام در بيان مصاديق هريك از خوب و بد ديدگاه متفاوتي داشته باشند و يا ميزان صدق آن‌ها با يكديگر متفاوت باشد، (و حتماً نيز چنين است؛ زيرا ابزار شناسايي يكي از آن دو آگاهي خطاناپذير يا وحي الهي است و ابزار ديگري، آگاهي خطاپذير يا خردِ آلوده به برآيندهاي طبيعت) ولي تفاوت در مصاديق به معني تفاوت در ملاك‌ها و معيارهاي اخلاقي يك نظام نيست.

آيا بدون تعيين مصداق مي‌توان به تعيين دقيق ملاك‌ها دست يافت؟ آيا بدون تفسير روشني از زمين و آن‌چه زميني است، مي‌توان آن را ملاك ناپسندي دانست؟ تا معلوم نشود كه زميني و آسماني چيست، نيك بودن آن‌چه آسماني و بد بودن آن‌چه زميني است، مشكلي را در نظام اخلاقي حلّ نمي‌كند، بنابراين، مي‌توان به تفاوت نظام اخلاقي ديني با نظام اخلاقي افلوطين نظر داد.

باري، اولين گام در مسير حركت به سوي وطن اصلي خويش، پيراستن نفس از خلق و خوي ناپسند است، به‌گونه‌اي كه نشانه‌هاي عالم سفلي از او پاك شود و هيچ‌گونه حال، رفتار و صفت دنيوي كه تعلّقات و شهوات و لذايذ زميني است، در نفس مشاهده نگردد. اين بخش سلبي تزكيه از نظر افلوطين است. وي در اين مورد مي‌گويد:

خويشتن‌داري حقيقي چيست، جز عدم همنشيني با شهوات جسماني و بلكه پرهيز از آن‌ها به عنوان امور ناپاك و اموري كه با ناپاكي تعلّق دارد؟ (ر.ك. 6،6،1).

بخش ايجابي تزكيه، به دست آوردن صفات و ويژگي‌هاي مربوط به عالم علوي و تشبّه به صفات عقل است، به‌گونه‌اي كه او را نه تنها به عالم مُثُل و ايده‌ها برساند، بلكه خود به مثال و ايده‌اي در آن عالم تبديل شود و كلمه (Logos) شود.

به گفته وي، چون نفس تزكيه شد عين مثال و كلمه، به كلّي مجرّد و معقول مي‌گردد و في‌الجمله در درياي جمال الهي كه منشأ هر زيبايي است، مستغرق مي‌گردد. پس هرچه نفس به مرتبه عقل نزديك‌تر شود، زيبايي و جمال او بيشتر مي‌گردد ... تا جايي كه در زيبايي همانند خدا مي‌شود (ر.ك. همان). و با اين همانندي است كه توانايي مشاهده خدا را به دست آورده است و تا اين همانندي نباشد، تماشاي آن حقيقت و زيبايي مطلق براي وي امكان‌پذير نخواهد بود؛ زيرا ميان ناظر و منظور، سنخيّت و شباهت است. چشمي كه مادي است تنها ماديات را آن‌هم در شرايط معيني مي‌بيند و براي ديدن زيبايي‌هاي مثالي چشمي از همان سنخ مورد نياز است و براي ديدن جمال عقل و فراتر از آن، نياز به چشماني هم‌سنخ آن‌ها است و به گفته افلاطون، «هيچ ديده‌اي كه صفت آفتاب ندارد نمي‌تواند آفتاب را ببيند». (جمهوري، كتاب هفتم، 517).

به بيان ديگر از آن‌جا كه آدمي را جز اين زندان تن، وطني ديگر است، پس بايد دو چشم داشته باشد چشمي براي ديدن آن‌چه در غربت تن بدان نياز دارد، چشمي براي ديدن آن‌چه در وطن اصلي خويش بدان آرام مي‌گردد. تزكيه براي گشوده شدن اين چشم دوم است. قدم نخست در گشودن چشم دوم، بستن چشم اولي است. به تعبير افلوطين، «چشم تن را بايد ببنديم و چشمي ديگر را بگشاييم، چشمي كه همه دارند ولي تنها عده كمي از آن سود مي‌جويند». (8،6،1).

كسي مي‌تواند به مقصد خويش دست يابد كه همة جامه‌هاي عاريتي را كه هنگام نزول به تن كرده است، از خود دور سازد. همان‌گونه كه كسي كه مي‌خواهد براي انجام مراسم مذهبي به مقدس‌ترين جا پاي نهد، بايد خود را پاك سازد و همه جامه‌هاي خود را بركند و به سويي نهد و برهنه وارد گردد، نفس نيز بايد چيزهاي بيگانه از الوهيّت را از خود دور سازد و تنها به آن يگانه بنگرد.

كسي كه كه چشم به تماشاي او بگشايد، شعله عشق در درونش زبانه مي‌كشد و هركه او را ديده، از حيرتي نشاط‌انگيز آكنده است و ترسي بر او چيره مي‌شود كه با رنج همراه نيست. در بند عشق حقيقي است، به همه عشق‌هاي ديگر مي‌خندد و به همه چيزهايي كه پيشتر زيبا پنداشته بود، به چشم حقارت مي‌نگرد. حالِ او همچون حال كسي است كه يك بار خدايي يا فرشته‌اي بر او نمايان شده است و از آن پس ديگر اعتنايي به بدن‌هاي زيباي آدميان ندارد. وقتي كه حال او چنين باشد، پس چگونه بايد باشد حالِ كسي كه زيبايي مطلق را در نابي و پاكي محضش ديده است، بي‌آن‌كه در جامه‌هاي جسماني پنهان يا با مكاني زميني يا آسماني پيوسته باشد. (ر.ك. افلاطون، مهماني، 211).

البته پيداست كه رسيدن به چنين برهنگي و پاكي به‌گونه‌اي كه حقيقت زيبايي را بدون واسطه و بيرون از جامه‌هاي زميني و آسماني تماشا كند، كار آساني نيست. مرتبه شهود مستقيمِ، (عين اليقين) جمال مطلقي است كه همه زيبايي‌هاي عالم، پرتوي از اوست؛ محبوبي است كه همه حبّ‌ها و محبوب‌ها فروغي از رخ بي‌همتاي اوست، بنابراين تماشاي او به سهولت انجام نمي‌پذيرد. به تعبير افلوطين، «او خود زيبايي نخستين است و هرچه دوست داشتني است، زيبايي را از او دارد؛ از اين‌رو، دشوارترين مسابقه‌ها و سخت‌ترين كوشش‌ها براي دست يافتن به اوست و يگانه آرزويي كه نفس در سر دارد، اين است كه از ديدار او بي‌بهره نماند». (7،6،1)

با نفي صفات مجازي و اتّصاف به صفات حقيقي، انسان مي‌تواند از زندان طبيعت خارج شود و به وطن اصلي خويش برسد. مقصود از صفات مجازي، صفات موجودات مجازي است. چنان‌كه پيش از اين گفته شد، موجودات زميني در واقع سايه و تصوير موجودات حقيقي و مُثُل؟ است و از اين‌رو، صفات آن‌ها نيز صفات سايه‌ها و تصوير‌هاست، پس همان‌گونه كه وجودشان مجازي است، صفاتشان نيز مجازي است. نسبت وجود، هم به خود آن موجودات مجازي است و هم به صفاتشان، (شباهت به عرفان از جهتي و تفاوت از جهتي ديگر. شباهت در مجازي بودن موجودات مادي. تفاوت در انحصار وجود در حق در عرفان و نفي صفت وجود از او در افلوطين) ولي آيا اين پايان راه است؟ آيا از نظر افلوطين، وطن اصلي انسان، مقام نفس كلّي است يا عقل و يا اَحد؟ پاسخ آن را در بخش چهارم تحت عنوان مقصد نهايي، مطرح خواهيم كرد.