فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ3ـ تجرّد عقل و نفس

2ـ3ـ3ـ تجرّد عقل و نفس

وي عقل و نفس را آن‌جهاني مي‌داند و در آن جهان حتي نفوس نيز مجرّدند، «ولي در جهان ما وارد تن‌ها گرديده و از اين طريق تقسيم شده‌اند ... همه نفوس در آن عالم، باهمند و فاصله مكاني ميان آن‌ها نيست؛ عقل هميشه واحد و نامنقسم است و نفس نيز هرچند در آن‌جا واحد و نامنقسم است، ولي اقتضاي ماهيتش اين است كه تقسيم شود و تقسيم شدنش بدين‌گونه است كه از خود جدا مي‌گردد و در تن جاي مي‌گزيند.» (1،4).

تقسيم شدن نفس با تجرّد آن ناسازگار است مگر آن‌كه تقسيم‌پذيري حقيقي نباشد. به همين جهت، جمع ميان تجرّد و تقسيم‌پذيري براي افلوطين نيز جاي پرسش دارد؛ از اين‌رو مي‌گويد: «ولي چگونه نفس مي‌تواند در عين حال تقسيم نشده باشد؟ اين‌گونه، تمام نفس از جهان بالا جدا نشده است بلكه جزئي از ‌آن در همآن‌جا مانده و به جهان ما فرود نيامده و تقسيم نگرديده است.» (همان).

در اين‌كه عقل تقسيم‌ناپذير است، عبارت‌هاي افلوطين بر آن تصريح دارد. آن‌چه كه تقسيم‌پذيري يا تقسيم‌ناپذيري آن جاي بحث و گفتگو دارد، نفس است. نفس نيز ذاتاً تقسيم‌ناپذير است، به همين‌خاطر است كه ارواح يا نفوس جزئي از آن جهت كه در عالم نفس قرار دارند؛ تقسيم‌ناپذيرند و در آن‌جا به تعبير افلوطين، همه باهمند و فاصله مكاني ميان آن‌ها نيست. ولي از آن‌جا كه ارواح و نفوس جزئي كه در عالم نفس كلي يا نفس جهان، هستند، تنزّل مي‌يابند و در جهان ماده فرود مي‌آيند و با بدن‌ها آميخته مي‌گردند، اين پرسش مطرح مي‌شود كه نفوس كه در عالم خود تقسيم‌ناپذيرند، چگونه مي‌شود در عالم طبيعت تقسيم‌پذير شوند و هر جزئي از آن در بدني قرار گيرد؟

از سويي مي‌توان گفت كه نفوس يا مجرّدند يا نيستند، اگر هستند تقسيم‌ناپذيرند و اگر نيستند، تقسيم‌پذيرند؛ اگر مجرّدند، در همه عوالم مجرّدند و اگر نيستند، در هيچ‌جا مجرّد نيستند. از سويي ديگر، نفوس تقسيم‌ناپذير به بدن‌هاي متعدّد و تقسيم‌پذير تعلّق گرفته‌اند. همين تعلّق به بدن‌هاي متعدّد نشان تقسيم‌پذيري آن‌‌هاست، در حالي كه در عالم نفس و فراتر از ماده بودن، نشان تقسيم‌ناپذيري آن‌هاست. راه حل چيست؟

نظريه افلوطين در اين مسأله اين است كه «تقسيم شدن نفس به اين معني است كه از خود جدا مي‌گردد» (1،4). ولي جدا شدن چيزي از خودش دست‌كم در نگاه نخست خردپذير نيست. چگونه ممكن است چيزي به معني واقعي از خود جدا گردد؟ از اين‌روست كه افلوطين مي‌نويسد: «جزئي از نفس در جايگاه اصلي و عالم خود مي‌ماند و جزء ديگري از آن فرود مي‌آيد و در بدن‌ها تقسيم مي‌گردد.» (همان).

نفس با توجه به آن جزئي كه فرود نيامده، تقسيم‌ناپذير است و باتوجه به جزئي كه فرود آمده است، تقسيم‌پذير است. ولي اين سخن تأييدي بر تقسيم‌پذيري نفس است؛ زيرا تا نفس تقسيم به دو جزء نشده باشد، چگونه ممكن است يك جزء آن در عالم خود باقي بماند و جزء ديگر آن فرود آيد؟

لازم به يادآوري است كه اين تعبير اخير كه جزء تقسيم‌ناشدني در جاي خود مانده و جزئي تقسيم‌پذير فرود آمده است، بيان ديگري است براي جدا شدن نفس از خودش. خودش تقسيم‌ناپذير است ولي آن‌چه از آن جدا شده است، تقسيم‌پذير است. در هر صورت اين‌گونه تعبيرها تقسيم‌ناپذيري نفس را در عين تقسيم‌پذيري آن تبيين نمي‌كند. اين است كه وي به شرح آن مي‌پردازد و تبيين اساسي خويش را درباره اين نظريه چنين مطرح مي‌سازد:

«نفس از جزئي برين و جزئي فرودين تشكيل يافته و به عبارت ديگر، نفس در جهان برين است و در عين حال تا جهان ما گسترش مي‌يابد و در اين جهان ريخته مي‌شود، چنان‌كه شعاع‌هاي دايره از مركز به همه نقاط محيط گسترش مي‌يابند.» (1،4). اگرچه نفس تقسيم شده است، ولي تقسيم‌پذيري آن مانند تقسيم‌پذيري اجسام نيست، بلكه همانند تقسيم شعاع‌هاي دايره از مركز و تقسيم پرتوهاي خورشيد از آن است. تقسيم نشده است، چون مركز حتي پس از تقسيم فرضي نيز بر وضع پيشين خود باقي است؛ تقسيم شده است، چون شعاع‌هاي متعدّدي از آن بيرون آمده است و محيط را ترسيم كرده است.

با توجه به نظريه فيضان، ديدگاه افلوطين در اين موضوع روشن‌تر مي‌شود. فيض كه عبارت از تصاوير مفيض است، از آن‌ جهت كه غير مفيض نيست، تقسيم ناشده است و از آن جهت كه سبب پيدايش مستفيض گشته است، تقسيم شده است. به عنوان مثال منبع نوري را فرض كنيم كه تقسيم‌ناپذير باشد ولي پرتوهاي آن بر گنبدي مي‌تابد كه داراي روزنه‌هاي متعدّد و متفاوت است. نوري كه از اين روزنه‌ها به درون گنبد مي‌تابد و به شكل روزنه‌ها ديده مي‌شود، به تعداد روزنه‌ها تقسيم شده است ولي در عين حال منبع آن پرتوها تقسيم نشده است. مقصود افلوطين از جدا شدن نفس از خودش يا تشكيل نفس از جزئي برين و جزئي فرودين، همين است؛ آن جزء فرودين و جدا شده، همان شعاع‌هاي دايره و پرتوهاي منبع نور است كه از جزء برين خودش جدا شده است.

نفسي كه در تك تك افراد وجود دارد نيز از جهتي تقسيم شده است و از جهتي نه. «از آن جهت كه در تمام تن وارد مي‌شود و تمام آن در تمام تن جاي مي‌گيرد، تقسيم نشده است و از آن جهت كه در همه‌جاي تن است، تقسيم شده است» (1،4).

اگرچه نفس (نفس كلي و نيز نفوس جزئي) واحد و تقسيم‌ناپذير است، ولي‌‌ وحدت آن از نوع وحدتي كه اجسام دارند نيست. وحدت جسم، وحدت اتّصالي است و در عين حال كه هر جزئي از آن در جايي است، وحدت دارد.

علاوه بر اين، جسم در حالي كه واحد است كثير نيست، ولي نفس «وحدتش به‌گونه‌اي است كه در عين حال كه تقسيم‌پذير است، تقسيم‌پذير نيست ... تقسيم‌پذير بودن آن به اين معني است كه وقتي در چيزي جاي گزيده است، در همه اجزاي آن است و تقسيم‌ناپذير بودن آن بدين معني است كه در همه اجزاي آن‌چيز، تمام آن هست. كسي كه اين نكته را دريابد به عظمت نفس پي مي‌برد و مي‌داند كه نفس، ذاتي خدايي و اعجاب‌انگيز است ... بُعد و اندازه ندارد، ولي در هر بعد و اندازه‌اي هست؛ هم اين‌‌جاست و هم آن‌جا، آن هم نه به اين معني كه جزئي اين‌جا باشد و جزئي آن‌جا، بلكه تمامي آن هم اين‌جاست و هم آن‌جا، بدين‌سان هم تقسيم شده و هم تقسيم نشده است.» (1،2،4). از اين‌روست كه «نفس در عين حال واحد و كثير است... نفس كثير است بدين جهت كه موجودات كثيرند». (2،2،4). و واحد است بدين جهت كه مجرّد است و تقسيم‌ناپذير.

حاصل آن‌چه كه افلوطين درباره نفس مي‌گويد و خود آن را تلخيص مي‌كند از اين قرار است: نفوس برحسب كالبد‌هايشان با يكديگر فرق مي‌يابند، خصوصاً از حيث خلق و خوي و خاصيت، و همچنين بر حسب انديشيدن‌شان كه خود نتيجه زندگي پيشين آن‌هاست. او ( افلاطون) نيز مي‌گويد كه نفوس زندگي تازه خود را برحسب زندگي پيشين خود بر مي‌گزينند ... و گفتيم كه همه نفوس از همه نيروها برخوردارند، ولي بر حسب نيرويي كه در هر يك از آن‌ها فعاليت مي‌كند و مؤثّر مي‌افتد با يكديگر فرق مي‌يابند. فعاليت و اثربخشي نيروهاي مختلف در نفوس مختلف، از اين جا ناشي است كه نفسي با عقل يگانه مي‌گردد، و نفس ديگر به عقل نزديك مي‌شود و بصيرت مي‌يابد، و نفس ديگر مي‌كوشد تا به عقل نزديك شود. فرق ديگر از آن‌جا ناشي است كه هر نفسي در چيزي ديگر مي‌نگرد و همان مي‌گردد كه در آن مي‌نگرد و از اين‌روست كه همه نفوس از حيث تكامل به يك درجه نيستند. (8،3،4)

نكات مهم ديدگاه وي عبارت است از:

1ـ تفاوت نفوس به خاطر تفاوت بدن‌ها و كالبدها.

2ـ خلق و خوي و ويژگي و نيز انديشه آن‌ها نتيجه زندگي پيشين آن‌هاست. همة آن‌ها اكتسابي نيست. پيش از اين گفته شد كه مقصود از زندگي پيشين چيزي همانند زندگي اين‌جا نيست.

3ـ نفوس ذاتاً نيز با هم تفاوت دارند.

4ـ همه نفوس از همه نيروها و قوا برخوردارند.

5ـ در عين حال در مقام فعليّت آن نيروها و قوا با هم تفاوت دارند.

6ـ تفاوت ديگرِ اثربخشيِ نيروها در انسان بدين جهت است كه نفسي با عقل يگانه مي‌گردد و نفس ديگر به عقل نزديك مي‌شود و نفسي ديگر مي‌كوشد تا به عقل نزديك شود.

7ـ تفاوت ديگر نفوس به‌خاطر منظر آن‌هاست. هر نفسي در چيزي مي‌نگرد و همان مي‌شود كه در آن مي‌نگرد.