فصل دوم، بخش سوم: انسان در طبيعت - 2ـ3ـ9ـ جامعيّت انسان
2ـ3ـ9ـ جامعيّت انسان
نفس واحد اگرچه فرد است، «ولي در عين حال همه نفوس و همه عقول را دارد؛ زيرا واحد است و در عين حال، هم بينهايت است و هم همهچيز است و همه نفوس فردي را در خود دارد، جدا از يكديگر و در عين حال بيآنكه جدا از يكديگر باشند»، (14،4،6). ولي در عين حال، آدمي بهترين مخلوقات نيست، بلكه به انتخاب خود در مقام ميانه جاي گرفته است (9،2،3). يعني ميانة عقل و طبيعت؛ جامعيت و در عين حال برتر از همه نبودن تهي از ناسازگاري نيست. شرح اين نكته را ميتوان در بحث جامعيت انسان از ديدگاه سيد يافت.
گمان ميكنم داستان آن زن كه ميگويند پس از آفريده شدن بهدست پرومتهاوس، خدايان آرايشش كردند و آفروديت هم به آن زن، كه صورت خدايان دارد، چيزي بخشيد و هريك از خدايان ديگر نيز هديهاي به او دادند و نامش پاندورا = همهبخش (Pandora). از تركيب كلمه بخشش (Doron). با كلمه همه (PanـTes). پديد آمد تا مبين اين معني باشد كه همه خدايان بخششي به او دادهاند، اشاره به همين مطلب است و مراد سازنده داستان اين است كه همه به اين مخلوق كه به «دست تقدير و پيشبيني» پديد آمد، چيزي عرضه كردند. (14،3،4). مقصود افلوطين از اين مخلوق، انسان است.
2ـ3ـ9ـ1ـ نشان جامعيّت انسان
آيا انسان ميتواند به مقامي دست يابد كه از خود بگذرد و آن را ناديده بگيرد، بلكه خودي از او در ميان نباشد؟ و در نتيجه هرگونه تعيّني را كه سبب محدوديّت وي است از ميان بردارد؟ در مسير بازگشت و عروج به عوالم فراتر از طبيعت، به يقين چنين چيزي ممكن است. به عقيده افلوطين نفس در چنين مراتبي «اصلاً خود را به ياد نميآورد و حتي اصلاً نميداند كه او خود، بهطور مثال، سقراط نگرنده و نظارهگر است، يا عقل يا نفس است». (2،4،4). او نه تنها در مسير بازگشت به اصل خويش چنين است، بلكه به صورت جزئي و مقطعي در همين جهان طبيعت نيز همينگونه است. چنانكه هنگاميكه به چيزي مينگرد و درباره چيزي ميانديشد، بهويژه اگر نگرش و انديشهاش دقيق باشد، توجه به خود ندارد. «در آن دم تنها به صورت بالقوه خودش است. پس آيا آدمي تنها هنگامي به صورت بالفعل خودش است كه هيچ نميانديشد؟ يا وقتي كه تهي از همهچيز است؟» (همان). در هر صورت انسان دستكم ميتواند از خود تهي باشد، ولي وقتي آدمي كاملاً از خود تهي است كه همهچيز باشد، در آن صورت وقتي به خود ميانديشد در آنِ واحد، به همهچيز ميانديشد، «بدين صورت كه وقتي در خود مينگرد، چون به نحو بالفعل خود را ميبيند، خود را به عنوان چيزي كه همهچيز در آن مستتر و مندمج است، درمييابد» (2،4،4).