فصل دوم، بخش چهارم: انسان پس از طبيعت - 2ـ 4ـ 5ـ ماهيّت و فناناپذيري نفوس جزئي

2ـ 4ـ 5ـ ماهيّت و فناناپذيري نفوس جزئي

با توجه به اين‌كه آدمي موجودي بسيط نيست، بلكه از نفس و تن تركيب شده است و تن ابزار كار ماست و يا به‌نحوي ديگر با ما پيوسته است، آيا هر يك از ما كلاّ مرگ‌ناپذير است يا كلاًّ فناپذير؟ يا جزئي از ما مرگ مي‌پذيرد و تباه شدني است و جزئي ديگر بر حسب طبيعتش ابدي و مرگ‌ناپذير؟ (ر.ك.4،7،1).

با توجه به اين‌كه بدن مركب است، نمي‌تواند مصون از فنا باشد. هم عقل فناپذيري بدن را تأييد مي‌كند و هم تجربه. اين مطلب را از طريق انديشيدن خردمندانه به آساني مي‌توان دريافت. به چشم نيز مي‌بينيم كه تن چگونه مي‌پوسد و انحلال مي‌پذيرد و هر يك از عناصر تشكيل‌دهنده‌اش مي‌كوشد به عنصر هم‌نوع خود بپيوندد، و هر عنصري عناصر ديگر را دگرگون مي‌سازد و تباه مي‌كند، خاصّه هنگامي كه نفس از آن‌ها جداست و نمي‌تواند به ياري آن‌ها بشتابد. در نتيجه چون تن، جزئي از ماست پس كلّ ما مرگ‌ناپذير نيست. (ر.ك. همان).

اينك بايد معلوم ساخت كه نفس چيست تا بتوان درباره مرگ‌پذيري انسان داوري نمود. افلوطين بيشتر آراء رايج در عصر خود را يكي‌يكي مطرح مي‌كند و به بررسي آن مي‌پردازد و در آخر آن را ردّ مي‌كند.

1ـ وي نخست اين نظريه را كه نفس، جسم است، مورد نقد قرار مي‌دهد و در پايان از آن سلب اعتبار مي‌كند. (ر.ك. 2،7،4).

2ـ دومين نظريه كه از تيغ نقد افلوطين جان سالم بدر نمي‌برد، نظريه كساني است كه مي‌گويند: «نفس حاصل به‌هم پيوستن اتم‌هاست». (3،7،4). دلايل وي در ردّ آن اين است كه اولاً، نفس داراي احساس است و اتم‌ها فاقد آن. ثانياً، اتم‌ها به خاطر فقدان احساس، توانايي يگانه‌شدن را ندارند و حال آن‌كه نفس واحد است.

3ـ سومين نظريه اين است كه نفس جسمي بسيط است. اين نظريه نيز از ديدگاه وي باطل است؛ بدين‌جهت كه اگر اين جسم، ماده است نبايد حيات داشته باشد، در حالي‌كه نفس حيات دارد. (همان).

وي با اشاره به اين‌كه منشأ زندگي نه جسم است و نه چيزي كه طبيعتي همانند طبيعت جسم دارد، نتيجه مي‌گيرد كه بايد چيزي برتر از جسم وجود داشته باشد تا عنان زندگي به دست او باشد و نيز از آن‌جا‌ كه جسم پيوسته دستخوش دگرگوني و حركت است، اگر نفس فراتر از جسم نباشد، جهان زود از هم مي‌پاشيد و اگر نفس نيز جسم بود، خود نيز از هم فرومي‌پاشيد و به سرنوشت اجسام ديگر گرفتار مي‌شد. (ر.ك. 3،7،4).

همچنين حركت‌هاي گوناگون اجسام نشان‌دهنده امري غير جسماني است؛ زيرا «جسم بيش از يك حركت نيست» (5،7،4). و چون جسم تقسيم‌پذير است، پس «نفس امري برتر از آن است» (همان). و نيز چگونگيِ بودن نفس با بودن جسم تفاوت اساسي دارد. نفس در همه‌جا تماماً و كاملاً موجود است، در حالي‌كه جسم نه تماماً در مكان‌هاي مختلف مي‌تواند باشد و نه جزئي از آن عين كل مي‌تواند بود (ر.ك. همان). و اگر نفس جسم بود، نه ادراك حسي داشت، نه دانش، نه انديشه، نه فضيلت و نه كمالي ديگر. (ر.ك. 6،7،4). وي دلايل بسياري بر جسم نبودن نفس ارائه كرده است كه پرداختن به يكايك آن‌ها از گنجايش اين نوشتار بيرون است. ( ر.ك. ، نه‌گانه4، رساله7، فصول 7 و 8 و 8، 1 و 8، 2 و 8، 3).

4ـ چهارمين نظريه كه مورد انتقاد افلوطين قرار مي‌گيرد، نظريه هماهنگي است كه به فيثاغورس و پيروان او نسبت داده شده است. آنان بر اين عقيده بودند كه نفس غير از جسم ولي ناشي از جسم است. به‌طور مثال هماهنگي است؛ چيزي همچون هماهنگي چنگ. همان‌گونه كه با موزون شدن سيم‌هاي چنگ چيزي پديد مي‌آيد كه هماهنگي ناميده مي‌شود، در تن ما نيز وقتي عناصر مختلف به صورت خاصي به هم مي‌آميزند، اين آميزش سبب پيدايش زندگي و نفس مي‌گردد؛ بنابراين نفس چيزي نيست جز حالت ناشي از آن آميزش. افلوطين مي‌نويسد: نادرستي اين نظريه را از راه‌هاي گوناگون ثابت كرده‌اند (4،8،7،4)؟ و اشكالات آن از اين قرار است:

أـ نفس پيشتر از بدن است در حالي كه هماهنگي پس از چنگ و موزون شدن سيم‌ها.

ب‌ـ نفس بر بدن فرمان مي‌راند و حتي در برابر آن مقاومت مي‌كند، حال آن‌كه هماهنگي اين‌گونه نيست.

ج‌ـ نفس جوهر است، ولي هماهنگي جوهر نيست. (ر.ك. همان).

5ـ پنجمين نظريه كه افلوطين به بررسي آن مي‌پردازد، نظريه ارسطو است. وي نفس را «انطلاشيا» (Enteleachia) (نيرويي نهفته در درون ارگانيسم تن) مي‌داند. وي نسبت نفس را به موجود مركّبي كه ما آن را آدمي مي‌خوانيم، مانند نسبت صورت به ماده مي‌داند. (58،7،4). وي اين نظريه را نيز مانند نظريه‌هاي پيشين مردود مي‌داند.

سرانجام خود وي به شرح حقيقت نفس مي‌پردازد و مي‌نويسد: «نفس جوهر است و هستي‌اش بر هستي جسم استوار نيست، بلكه پيش از آن‌كه در كالبد موجودي زنده درآيد، وجود دارد؛ از اين‌رو، تن نمي‌تواند سبب پيدايش نفس باشد؛ نفس چيزي است از نوعي كه ما هستي و جوهر به معني راستين مي‌ناميم. هرچه جسماني باشد، شدن است نه بودن و هستي؛ در حال كون و فساد است و هرگز باشنده حقيقي نيست و تنها از راه بهره‌وري از هستي، تا آن اندازه كه مي‌تواند از‌ آن بهره‌ور شود، هستي مي‌يابد». (58،7،4)

راستين بودن نفس، هويت آن است به گونه‌اي كه از امور كائن و فاسد جدا مي‌شود. به همين جهت است كه نفس موجودي حقيقي است. موجود حقيقي جوهري است كه هستي را از خود دارد؛ نه پديد مي‌آيد و نه از ميان مي‌رود؛ موجودي است كه بقاء و دوام موجودات ديگر نيز وابسته به آن است؛ موجودي است كه عامل همه حركت‌ها است، ولي حركت آن از خودش است؛ به اجسام جاندار زندگي بخشيده است، در حالي‌كه زندگي آن از خودش است و هرگز از دست نمي‌دهد؛ هستي او هميشگي است نه زماني. (ر.ك.9،7،4).

نفس هيچ يك از ويژگي‌هاي جسم را ندارد، به همين خاطر نه تقسيم‌پذير است و نه تركيب‌پذير؛ نه مكان دارد و نه زمان. نفس حقيقتي فراتر از طبيعت است و به تعبير افلوطين، «طبيعتي خدايي و ابدي است. نه رنگ دارد و نه شكل، و نه به ياري حس لامسه مي‌توان آن را دريافت. در اين نكته همه توافق داريم كه هر چه خدايي و موجود حقيقي است، زندگي نيك و خردمندانه دارد». (10،7،4). با تأمل در نفس مي‌توان فهميد كه «بدي عارضه‌اي است كه از بيرون به نفس روي مي‌آورد در حالي‌كه خود نفس داراي همه چيزهاي نيك و والا و معرفت و فضايل است». (همان).

به نظر نمي‌رسد كه مقصود افلوطين از ‌آن‌چه درباره نفس بيان داشته است، تعريف منطقي مصطلح باشد؛ زيرا نفس را نمي‌توان در قالب‌هاي مفهومي نهاد، بدين‌خاطر كه آگاهي انسان از نفس، امري حضوري و از طريق مشاهده است، نه حصولي و از طريق ذهن. آن‌چه‌كه امكان‌پذير است، شرح و توضيح چيزي است كه از راه حضور و شهود بدان دست يافته‌ايم. گويي افلوطين نيز همين‌گونه عمل كرده است.

با ارائه توضيحات ياد شده و شناسايي نفس، اينك به پرسش آغازين باز مي‌گرديم ‌و آن اين است كه آيا نفس مرگ‌پذير و فناپذير است يا نه؟ از نظر افلوطين مرگ‌ناپذيري نفس بديهي يا در حكم بديهي است كه هر خردمندي مي‌تواند آن را بفهمد و بيابد؛ از اين‌روست كه مي‌گويد: كدام مرد خردمند در مرگ‌ناپذيري چنين ذاتي ترديد مي‌تواند كرد؟ (ر.ك. 11،7،4). در عين‌حال براي كساني كه در آن ترديد دارند استدلال نيز ارائه مي‌كند.

به عنوان نمونه مي‌نويسد: اگر هر نفسي تباه‌شدني بود، تمام جهان و كيهان از ميان رفته بود. اما اگر مي‌پذيرند كه نفس جهان، مرگ‌ناپذير است، ولي نفس ما را فناپذير مي‌دانند، بايد براي اين فرق‌گذاري ميان دو نفس دليل قانع‌كننده بياورند؛ زيرا هر دو، اصول محرّكند و هر دو زندگي خود را از خود دارند و هر دو به ياري نيرويي واحد و از طريق انديشيدن، آن‌چه را در آسمان و فراسوي آسمان است، در مي‌يابند و تا نخستين علت همه‌چيز صعود مي‌كنند. (12،7،4)

افلوطين پس از فارغ شدن از گفتگو با كساني كه دليل و برهان مي‌خواهند، مي‌نويسد: آنان‌كه مي‌خواهند باورشان به تجربه متكي باشد، بايد به رسوم ‌و آداب گوناگوني كه با اين مطلب ارتباط دارد، توجه كنند، (15،7،4). همچون احترام نهادن به درگذشتگان و مانند آن.

2ـ 4ـ 5ـ1ـ فناناپذيري نفوس ساير جانداران

نفوس ساير موجودات جاندار هم كه فرو افتاده و در كالبد جانوران جاي گرفته‌اند، به‌ضرورت بايد مرگ‌ناپذير باشند. حتي اگر نوع فروتري از نفس هم موجود باشد، او نيز بي‌گمان از همان جوهري كه داراي زندگي حقيقي است، ناشي گرديده؛ زيرا او نيز به جانداري كه در كالبدش جاي دارد، زندگي بخشيده است و علّت زندگي آن است؛ همچنين است نفس گياهان؛ زيرا همه آن‌ها از منشأي واحد برآمده‌اند و زندگي جزو ذاتشان است و از اين‌رو، تقسيم‌ناپذير و غير‌جسماني و جوهرند. (14،7،4)