فصل دوم، بخش چهارم: انسان پس از طبيعت - 2ـ 4ـ 6ـ معاد: تناسخ يا تجسم اعمال
2ـ 4ـ 6ـ معاد: تناسخ يا تجسم اعمال
آدمي به صورتهاي مختلف جلوهگر ميشود، مانند نفس حساس يا نفس حيواني و نفس نامی يا نفس نباتي؛ «از اينروست كه آدمي تنها موجودي متفكّر نيست، بلكه حسّاس (حيوان) نيز ميباشد؛ زيرا داراي آلات حس است. از بعضي جهات هم همانند رستنيهاست، زيرا تن او رويش مييابد و توليد ميكند». (2،4،3). اين نفسها داراي جزء يا مرتبه برتري هستند كه نفس ناطقه يا نفس متفكّر نام دارد. نفس هنگامي كه از تن جدا شود، «آن چيزي ميشود كه در او بيشتر از چيزهاي ديگر هست» (همان). و چون نفس موجودي مادي نيست؛ بنابراين به عالمي ميرود كه با آن تناسب بيشتري داشته باشد.
پس از جدايي از تن، اگر پيش از آن پيرو ادراك حسي بوده، به سطح نفس حيواني و اگر در برابر غريزه توليد مثل و ميل به خوردن و آشاميدن تسليم بوده، به سطح نفس نباتي فرو ميافتد. پس بايد همّت خويش را به امور برتر معطوف دارد و «روي به جهان معقول و عقل و خدا بياورد» (همان). تا در جايگاه ويژه آدمي قرار گيرد.
به تعبير ديگر، قوّت يافتن هر يك از نفسهاي سهگانه (ناطقه، حيواني و نباتي) در انسان، سرنوشت وي را پس از جدايي از بدن (و مرگ) معيّن ميسازد. «كسي كه آدمي را در درون خود حفظ كرده باشد، دوباره آدمي ميشود؛ آنكه عنان خود را به دست ادراكهاي حسي و اميال و هوسها سپرده باشد، جانور ميشود؛ و اگر اميال و هوسها در وجودش با خشم توأم بوده باشد، جانوري وحشي ميگردد؛ برحسب اختلاف نوع ميلها و هوسها، نفسش پس از مرگ در كالبد جانوران گوناگون جاي ميگيرد. آنكه تنها در انديشه تسكين غرايزش بوده است، جانوري بياعتدال و پرخور ميشود. (ر.ك. افلاطون، جمهوري، كتاب هفتم، 519، كتاب دهم 620؛ تيمائوس 91و 92؛ فايدون 81).
اگر سستي و كاهلي با اميالش توأم بوده است، صورت گياه مييابد ... كسي كه موسيقي را بيش از همهچيز دوست ميداشته و در عينحال زندگي را با پاكي و بيآلايشي بسر برده است، به عقيده افلاطون، در كالبد بلبلي جاي ميگيرد. كسي كه پادشاه بوده ولي به استبداد حكومت رانده است، اگر علاوه بر آن، بديهاي ديگري دامنگيرش نبوده، عقابي ميشود؛ و ستارهشناسي كه بدون بينش ژرف، هميشه چشم به آسمان داشته است، مرغي بلندپرواز ميگردد؛ و كسي كه از فضايل اجتماعي بهرهور بوده است، آدمي ميشود، ولي اگر اثر آن فضايل در او اندك بوده است، تبديل به يكي از جانوراني ميشود كه در حال اجتماع بسر ميبرند، چون زنبور عسل و مانند آن». (2،4،3).
آيا افلوطين به تناسخ عقيده دارد؟ آيا وي بر اين عقيده است كه نفس انسان پس از بيرون شدن از بدن مادي او در بدن حيواني ديگري وارد ميشود؟ قطع نظر از آنچه كه در جاي ديگر به عنوان تبيين شرور به عنوان نظر معتبر اشاره كرد مبني بر اينكه شرور موجود در اين جهان كه دامنگير انسان است، نتيجه رفتارهاي وي در جهانهاي پيش از اين است كه ممكن است نشان گرايش وي به تناسخ باشد و ممكن است اشاره به ويژگيهاي ذاتي انسان و ظهور متناسب با آن در هر عالم باشد نه به معني تناسخ، چه اينكه نفس انسان ذاتاً داراي ويژگيهايي است كه به هنگام نزول و دورگشت از اَحد، در هر مرتبهاي يا هر عالم متناسب با همان مرتبه يا عالم ظهور و نمود، و يا رفتاري دارد كه ثمره آنها ممكن است بديهاي اين عالم باشد و در نتيجه ارتباطي با تناسخ نداشته باشد.
در هر صورت و قطع نظر از آنچه كه پيش از اين بدان اشاره شده است، آيا عبارتهاي ياد شده و مانند آنكه پس از اين طرح خواهد شد، نشاندهنده عقيده وي به تناسخ است؟ نه؛ زيرا اين تعبيرها به همان اندازه كه ممكن است به معني تناسخ باشد، ميتواند به معني بدنهاي مثالي يا تجسم اعمال باشد. در اين صورت هر كه هر صفت غالبي داشته باشد پس از مرگ در قالب همان صفت، آشكار ميشود.
از اين گذشته، عبارت بعدي افلوطين به روشني نشان ميدهد كه مقصود تناسخ نيست؛ زيرا وي صورت گروهي از انسانها را پس از مرگ به شكل فرشته و جمعي را به شكل خدا ميداند و شكّي نيست كه كسي در قالب و شكل خدا وارد نميشود؛ زيرا كه خدا شكل و قالب ندارد. علاوه بر اينكه، بر فرض محال كه خدا نيز شكل و قالب داشته باشد، به خاطر يگانگياش، يك شكل و قالب دارد؛ بنابراين، تنها يك نفر ميتواند در آن شكل و قالب وارد شود، برخلاف حيوانات كه به خاطر تعدّد آنها افرادي كه صفت و ويژگي آن حيوان را داشته باشند، ميتوانند هر كدام در فردي از آن حيوان وارد شوند.
علاوه بر اين، او در پاسخ به اين پرسش كه كدام كس فرشته ميشود، تصريح ميكند كه كسي به شكل فرشته ميشود كه در زندگي دنيايي خود نيز فرشته بوده است. (ر.ك. 2،4،3). چنين كسي پيش از جدايي از بدن فرشته بوده است، اگرچه با چشم عادي ديده نميشده است؛ چنانكه كسي خدا (= مثال و عقل) ميشود كه در همين زندگي دنيايياش نيز خدا (= مثال و عقل) بوده است. چنين نيست كه كسي پس از مرگ در اندام فرشته يا به صورت خدا درآيد، بلكه كسي كه در همينجا فرشته يا خدا بوده، پس از بيرون شدن از قالبهاي مادي، حقيقت او آشكار ميشود و آنكه فرشته بوده، لباسها و قالبهاي دنيايي را كه مانع از ظهور حقيقت او بوده است، به كناري مينهد و در اين صورت به شكل فرشته كه شكل حقيقي او بوده است، ديده ميشود و اين با تجسّم اعمال، صفات و باورها، مناسبت بيشتري دارد تا تناسخ. عبارت افلوطين در اين موضوع از اين قرار است:
«پس كدام كس فرشته ميشود؟ همان كه در اينجا فرشته بود. كدام كس خدا ميشود؟ همان كه در اينجا خدا بود. زيرا آن اصلي كه در زندگي در وجود كسي اثر ميبخشيد، پس از مرگ رهبر او ميگردد، همانگونه كه در زندگي اينجهاني نيز رهبرش بوده است.» (3،4،3). در واقع فرشتگان پس از مرگ، همان فرشتگان پيش از مرگند و خدايان پس از مرگ نيز همان خدايان پيش از مرگند و همينطور زاغان و كلاغان و عقابان پس از مرگ و نيز ماران و موران و زنبوران پس از مرگ، همانند كه پيش از مرگ بودند، اگرچه به دلايل متعدّدي، اين امر پيش از مرگ براي بيشترين مردمان قابل مشاهده نيست.