چند نكته مهم براي خواندن فلسفه


1ـ انجام مباحثه‌هاي منظم و منسجم كه باعث تقويت بيان و فهم فلسفي انسان مي‌شود. در فلسفه هم خوب بشنويد, هم خوب مطالعه كنيد و هم خوب مباحثه كنيد تا موفق شويد.
2ـ كساني مي‌توانند پيچيدگي‌ها و نكات و لطايف علم فلسفه را بفهمند كه:
الف ـ داراي استعداد خاص در فهم معقولات باشند.
ب ـ علاقه‌مند به اين علم باشند و پشتكار داشته باشند.
قصدشان رسيدن به هواها و هوس‌ها نباشد زيرا هم در غروب و هم در شرق ثابت شده است كه عالم قدرتمند است. يعني ويژگي علم اين است كه قدرت مي‌آورد. فلسفه نيز علم است و چون علمي عقلاني است قدرت بيشتري را درپي دارد و براي تامين هوي و هوس خيلي موثر مي‌تواند باشد. عالم به علوم عقلي در هر جمعي كه سخن گويد ديگران را وادار به سكوت مي‌كند.
ابن سينا در آخر كتاب فلسفي‌اش بيان مي‌دارد كه علم را نبايد به نا اهل واگذاشت.
الف ـ استعداد فراگيري علوم عقلي را داشته باشد, بدين خاطر براي آزمون استعداد افراد ابتدا بايد رياضي و هندسه مي‌خواندند. اگر در خواندن اين علوم موفق مي‌شدند آمادگي ورود به مباحث فلسفي را فراهم مي‌كردند.
ب ـ فروتني در روابط اجتماعي شرط مهمي محسوب مي‌گردد.
ج ـ تعهد ديني و اخلاقي داشته باشد زيرا آراء و نظرات فلسفي بسياري وجود دارد كه ممكن است اصل تفكر ديني را در بر داشته باشد و يا يك تفكر ديني ناقصي را ارائه دهد. هر دو وجه امكان‌پذير است.
3ـ نگاهي نقّادانه داشته باشد. زيرا راه رشد و ارتقاي علم, گفتگوي انتقادي است. نتيجه چنين نگاه و گفتگويي به رشد علم منتهي مي‌‌شود و مباحث جديدي در ذهن شخص ايجاد مي‌كند.
4ـ اصل علم و معرفت و كمال, رسيدن به آسايش و مهمتر از آن دست‌يابي به آرامش در تصحيح, تاكيد و گسترش رابطه شخصي با خداوند است و بهترين اوقات, شب‌هاست كه اهل دنيا در خواب هستند. انسان اگر تمام شب را به مطالعه بگذراند ولي در دل شب يك رابطه صميمي با خدا برقرار نكند ـ حتي اگر زمان آن بسيار كوتاه باشد ـ استفاده‌اي نكرده است. اگر در آينده نيز سرآمد روزگار خود گردد, سود نكرده است, بلكه دچار ضرر نيز شده است.
5ـ بايد سعي كرد فلسفه را درست خواند بگونه‌اي كه در كوتاه‌ترين مدت شبهات فكري را كه به‌طور طبيعي در ذهن نقش مي‌بندد, پاسخگو باشد و در دراز مدت رفع شبهات هر عصري بايد توسط دانشجويان انجام پذيرد.
6ـ مطالعه جدّي و فكر جدي و در نتيجه فعاليت جدّي در مباحث فلسفي بسيار مهم و گره گشاست.
7ـ رقابت سالم در زمينه علم بهترين مسابقه است. گرچه جائي هم هست كه گير سبقت معنا ندارد و نقطه آرامش و طمانينه است, اما تا بدانجا نرسيده‌ايم مسابقه خوب است.
8 ـ هدف‌ها را از پيش معين كنيم, هر چه مقصد عالي‌تر و دورتر باشد حتماً ابزار و وسايل نيز بيشتر خواهد بود. عالِم زمان خود شدن افتخار بزرگي است (گر چه مقصد اصلي نيست) پس بايد براي رسيدن بدان مقصد, قدري از خوشي‌هايمان, آسايش‌مان كم كنيم و بركار و تحمل سختيها بيافزاييم.
عالم كسي است كه توليد علم كند, نه اينكه اطلاعات ديگران را در ذهن خويش انبار كند. اين‌كار را يك دستگاه ضبط صوت بخوبي انجام مي‌دهد. عالم شدن يعني تئوري پردازي, يعني نقد و نظر كردن, يعني صاحب فكر و سبك و مكتب بودن و اين تفكر و انديشه را در جان‌ها زنده كردن. به تعبير دقيق‌تر كه بار روايات نيز سازگاري دارد, عالم يعني كسي كه بتواند با گفته‌ها رفتارها, اخلاق و منش فردي و اجتماعي خويش بر افكار ديگران, قلب ديگران تاثير مثبت بگذارد. منتهي در اين جهت كه ـ هر چند خيلي كوتاه ـ ياد خدا را در دل‌ها زنده كند و اين خبر از طريق تسلط بر علم و تسلط بر نفس امكان پذير نيست.
9ـ فلسفه بعنوان ابزار سهم بسزايي در تامين آرامش دارد. خصوصاً كه فهم دقيق‌تر علم عرفان (عرفان نظري) نقش مهمي را دارد و مقدمه فهم آن است. عرفان در تامين آرامش فكري و قلبي سهم بيشتري نسبت به علوم ديگر دارد و براي فهم دقيقي از آن بايد فلسفه را به كمك گرفت.

اقسام فلسفه در حوزه تفكر اسلامي
مقدمه
مجموعه تفكرات انسان يا از طريق حواس, يا از طريق عقل و يا از راه سومي كه خود به راه‌هاي متعدد ديگري تقسيم مي‌شود, بدست مي‌آيد. چنانكه راه دوم هم حداقل دو يا سه قسم دارد.

تعريف فلسفه
مجموعه معارف عقلي بشر فلسفه ناميده مي‌شود منتهي به يك شرط و آن اينكه درباره موضوع ويژه‌اي باشد. به عبارت ديگر مجموعه تفكرات و معرفتهاي بشري درباره هستي‌‌شناسي به معناي عام نه به معناي خاص, علم عقلي يا فلسفه به معناي عام ناميده مي‌شود.

اقسام فلسفه
1ـ فلسفه مشائي: اين فلسفه محصول عقل محض است. مقصود از عقل محض, عقل محض كانتي كه در مغرب زمين مطرح شده, نيست مقصود از عقل محض در حكمت مشائي, تنها عقل بماهو عقل است. فلسفه‌اي كه تنها بر عقل استوار است در گذشته دور در تاريخ يونان باستان فلسفه مشاء ناميده شد و در جهان اسلام نيز به اين نام باقي ماند.
فلسفه مشائي به مجموعي ملاحظات دقيق عقلي درباره هستي‌شناسي به معناي عام گفته مي‌شود.

تعريف هستي‌شناسي به معناي خاص و عام
گاهي هستي و وجود در مقابل چيستي, امور ذهني اعم از تصورات يا خيالات, ايده‌ها و صورتهايي و يا حتي خاطرات بكار مي‌رود كه (هستي‌شناسي خاص) ناميده مي‌شود.
گاهي نيز هستي به گونه‌اي لحاظ مي‌شود كه يك بخش آن عيني و بخش ديگر امور ذهني است و در مقابل عدم قرار مي‌گيرد, به تعبير ديگر امور عيني و ذهني از اجزاء اين نوع هستي بشمار مي‌روند. علم و علوم هر دو در اين گونه هستي‌شناسي, هستي‌شناسي عام نام دارد.
علم فلسفه به هردو گونه هستي‌شناسي پرداخته است. يعني در فلسفه عامه به هستي‌شناسي عام پرداخته مي‌شود كه ممكن است زير مجموعه اين نوع هستي‌شناسي خدا, انسان, طبيعت و ماوراء طبيعت باشد.

شرط اساسي براي فهم فلسفي در حكمت مشائي
در حكمت مشاء تنها شرط آگاهي و دقت‌هاي فلسفي, داشتن عقلي است كه از سلامت برخوردار باشد. يعني همين قدر كه اختلال مغزي, اختلال روحي و دماغي نداشته باشد كفايت مي‌كند كه فلسفه را در حد توان عقلي خود دريابد. در اين حكمت اينكه كسي مسلمان يا مسيحي باشد, اهل كنترل نفس باشد يا نباشد و از اين قسم مسائل اهميت چنداني ندارد. به عبارت ديگر هيچ امري غير از عقل دخيل در اين علم نيست.

طرح يك نكته و مسئله
در فلسفه‌هاي غير ديني, نيز مسئله اتصال عقل انسان با عقل فعال مطرح است كه اين يك امر ديني است. به تعبير ديگر اين امري فرا عقلي (عقل بشري) است و به تعبير سوم اتصال عقل انسان به ماوراءُ طبيعت راهش عقلي نخواهد بود. حتماً يا تزكيه و رياضت, يا تعبد و عمل به دين و يا امور ديگري غير از عقل را خواهان است.
با توجه به مطلب و مسئله‌اي كه ارائه شد, مي‌توان نتيجه گرفت كه تفسير و تعريفي كه از فلسفه مشاء شده بايد ايرادي داشته باشد. زيرا در صورتي يك فلسفه بر غير عقل مبتني خواهد بود كه راه‌هاي تربيت و رشد عقل غيرعقلي (شهودي) و يا سكويي و ديني باشد. اما حكمت مشاء مدعي است كه براي شناخت عالم هستي فقط عقل ما كافي است و فيلسوف مشايي اين توانايي را دارد كه بوسيله عقل و تنها عقل طبيعت را پشت سرگذارد و وارد عالم ماوراء طبيعت شود و از آنجا عبور كند و به عالم تجرد تام كه عقل محض است برسد بدون اينكه نيازمند تفسيرها و يا اطلاعات فراعقلي باشد. پس حكمت مشايي مخصوصاً در شكل ارسطويي‌اش حكمتي است كه طبق ادعايش فقط به عقل نيازمند است.

مسئله ديگر
چگونه ممكن است يك عقل (آنهم از نوع وهم‌آلود بشر) بدون داده‌هاي بيروني به ماوراي طبيعت و عقل فعال متصل شود؟
اگر پاسخ اين باشد كه اين امر اقتضاي ذات عقل است, لازمه اين پاسخ اين است كه همه عقول اين توانايي را داشته باشند و به عقل فعال دست يابند. حال آنكه چنين نيست. پس به ناچار بايد يك امر بيروني دخيل باشد. طبعاً اين بيرون و امور بيروني مربوط به حواس فروتر از عقل نمي‌‌تواند باشد زيرا حواس تغذيه كننده عقل و باعث رشد آن نيستند. ولي براي توسعه افق عرضي عقل (عقل فروتر) مفيد و موثراند. در صورتيكه براي ارتقاء عقل فراتر و والاتر و گسترش افق طولي آن حواس كارآيي ندارند. به تعبير عرضي بايد چيزي باشد والاتر كه دست عقل را بگيرد و تربيت‌اش كند و از طبيعت خارج‌اش سازد. قاعدتاً آن چيز خود عقل نتواند بود.
پاسخ درست و عقلاني به اين مسئله اين است كه آن شيء بيروني و ماورايي (دين) است. زيرا هر عقلي و هر فلسفه‌اي كه مدعي اتكاء بر عقل محض است هم متكي بر غير عقل نيز هست. و در مقابل نظر مشايي كه معتقد است خودكفايي عقل دروني و ذاتي است, بايد گفت: البته مواد ذاتي رشد عقل بسيار زياد است ولي تمامي عقول توان شكوفايي و استفاده از اين استعداد‌ها را ندارند. عقول سرمايه داران بزرگي هستند ولي برخي براي آسايش و گذران زندگي‌شان از اين سرمايه استفاده مي‌كنند, و برخي نيز در سخت‌ترين شرايط در فقر بسر مي‌برند ولي دست به اين ذخاير نهفته و عظيم نمي‌زنند. علت آن است كه عوامل و شرايط خارج از عقل در رشد يا عدم رشد آن دخيل است.
پاسخ حكمت مشاء به اين مسئله دوگونه است:
پاسخ اول: براي توسعه عرضي عقل نياز به يج محيط و شرايط مناسب است, اين شرايط بيروني در رشد توانايي عقل براي استفاده از ذخاير دروني‌اش موثر است.
پاسخ دوم: پاسخي متافيزيكي است با اين توضيح كه تفاوت عقول يا به عبارت صحيح‌تر نفوس, به كيفيت پيدايش كثرت از وحدت باز مي‌گردد. زيرا عالم طبيعت سايه عالم بالاتر است و آن عالم بالاتر نيز معلول و سايه عالم بالاتر از خود تا به نقطه واحد بسيط منتهي شود. پس پيدايش كثرت بدليل تنزل از آن نقطه بسيط است كه بدلايل فيزيكي و متافيزيكي تعييراتي در اين عقول پديد آمده است. نفوس و عقول در اصل پيدايش با يكديگر متفاوتند بنابراين در قدرت استفاده از امكانات و ذخايرشان نيز تفاوت خواهند داشت. بنابراين هر چه بيشتر زمينه انديشه و تفكر و استفاده از اين ذخاير دروني بيشتر شود, زمينه خروج از عالم طبيعت آرام آرام فراهم مي‌شود و در جهان ديگري به عقول فعال متصل خواهند شد.
با اين تعابير, حكمت مشاء حكمت عقلي صرف است و با رياضيات تفاوتي ندارد. هر چه در فهم رياضيات دخيل است در فهم فلسفه نيز دخيل است و همانگونه كه در فهم رياضيات نياز به دين احساس نمي‌شود در فلسفه نيز نياز به دين منتفي است. نتيجه آنكه عوامل بيروني فقط براي رشد عرضي عوامل دروني و ذاتي عقل كافي است.
سخن در اين است كه آيا اين تفسير از حكمت مشاء مطابق با واقعيت است يا خير؟ شايد در ظاهر ابن سينا به اين مئله پاسخ منفي داده باشد ولي برخي نكات ريز ولي قابل توجه در دوسه نمط آخر اشارات و نيز برخي از گزاره‌هاي منفي در الهيات شفا و همچنين دليل ابن سينا بر ضرورت نبوت خلاف آن را نشان مي‌دهد.
او در ارائه دليل بر ضرورت نبوت مي‌گويد كه عقل انسان اگر چه توانايي رشد دارد ولي رشد كامل آن وابسته به امور بيروني است و آن امر از طريق وحي انجام‌پذير است. اگر عقل خودكفا باشد منجر به دور مي‌شود. زيرا طبق زيربناي اين تفسير كه مي‌گويند اگر عقلي به عقل فعّال متصل شود راه را براي ديگران باز مي‌كند. حال اگر سئوال شود كه آن عقل چگونه به اين مرحله رسيده است؟ چاره‌اي نيست كه پاسخ دهند با پاي خود رفته و مستقلاً رسيده است. اشكال اين پاسخ قبلاً توضيح داده شد.
ادامه دارد....