تاريخ فلسفــه غرب
تاريخ فلسفه با تاريخ فكر بشر توأم است، بههمين جهت نميتوان يك قرن خاص و يا يك زمان معين و يا يك منطقه و مكان معين را به عنوان مبداء و منشاء اصلي پيدايش فلسفه در روي زمين معرفي كرد.
بشر بحكم خواست فطري خويش در هر وقت و در هر جا كه مجال و فرصت براي تفكر پيدا كرده است، درباره كل نظام عالم و آغاز و انجام آن به اظهار نظر پرداخته است، و تا آنجا كه تاريخ نشان ميدهد در بسياري از نقاط مانند ايران، مصر، هند، چين و يونان، فلاسفه و متفكران بزرگي ظهور كردهاند، و هر كدام درباره ماده و كارمايه و اصل جهان و چگونگي پيدايش آن بوجهي اظهار نظر كردهاند.
اما ظاهراً از ميان ملتهاي روي زمين، تنها ملتي كه توانست افكار فلسفي، يعني توجيه عقلاني خويش را از نظام جهان وانسان، پيش از ساير ملتها، يعني حدود ششصد سال پيش از ميلاد مسيح (ع) تدوين كند، يونانيان بودند.
البته اين تدوين در آغاز غالباً بصورت قطعات شعري بود كه فيلسوف در آنها بتوجيه و تفسير طبيعت ميپرداخت، آن هم توجيه و تفسيري مبهم و قابل تأويل كه بتدريج قالب نثر فلسفي و استدلالي نسبتاً پخته و نضج يافتهاي بهخود گرفت و در زمان سوفسطائيان و افلاطون و ارسطو تاحدي بدرجه كمال رسيد. اما توجه به اين نكته لازم است كه افكار فلسفي غالباً يك دوران افسانهاي را پشت سر گذاشته است، يعني بشر در آغاز چون نميتوانست علل واقعي حوادث و پديدهاي جهان را درك كند، براي اقناع روح كنجكاو خويش، به توجيهات عاميانه و افسانه آميز پرداخت، اما بتدريج در اين زمينه راه كمال و ترقي پيمود و با تجزيه و تحليل بيشتر پوستههاي افسانهاي آنها را حذف نمود و محتواي منطقي و قابل قبول را نگه داشت و پذيرفت.
بشر بحكم خواست فطري خويش در هر وقت و در هر جا كه مجال و فرصت براي تفكر پيدا كرده است، درباره كل نظام عالم و آغاز و انجام آن به اظهار نظر پرداخته است، و تا آنجا كه تاريخ نشان ميدهد در بسياري از نقاط مانند ايران، مصر، هند، چين و يونان، فلاسفه و متفكران بزرگي ظهور كردهاند، و هر كدام درباره ماده و كارمايه و اصل جهان و چگونگي پيدايش آن بوجهي اظهار نظر كردهاند.
اما ظاهراً از ميان ملتهاي روي زمين، تنها ملتي كه توانست افكار فلسفي، يعني توجيه عقلاني خويش را از نظام جهان وانسان، پيش از ساير ملتها، يعني حدود ششصد سال پيش از ميلاد مسيح (ع) تدوين كند، يونانيان بودند.
البته اين تدوين در آغاز غالباً بصورت قطعات شعري بود كه فيلسوف در آنها بتوجيه و تفسير طبيعت ميپرداخت، آن هم توجيه و تفسيري مبهم و قابل تأويل كه بتدريج قالب نثر فلسفي و استدلالي نسبتاً پخته و نضج يافتهاي بهخود گرفت و در زمان سوفسطائيان و افلاطون و ارسطو تاحدي بدرجه كمال رسيد. اما توجه به اين نكته لازم است كه افكار فلسفي غالباً يك دوران افسانهاي را پشت سر گذاشته است، يعني بشر در آغاز چون نميتوانست علل واقعي حوادث و پديدهاي جهان را درك كند، براي اقناع روح كنجكاو خويش، به توجيهات عاميانه و افسانه آميز پرداخت، اما بتدريج در اين زمينه راه كمال و ترقي پيمود و با تجزيه و تحليل بيشتر پوستههاي افسانهاي آنها را حذف نمود و محتواي منطقي و قابل قبول را نگه داشت و پذيرفت.
تاريخ فلسفه با تاريخ فكر بشر توأم است، بههمين جهت نميتوان يك قرن خاص و يا يك زمان معين و يا يك منطقه و مكان معين را به عنوان مبداء و منشاء اصلي پيدايش فلسفه در روي زمين معرفي كرد.
بشر بحكم خواست فطري خويش در هر وقت و در هر جا كه مجال و فرصت براي تفكر پيدا كرده است، درباره كل نظام عالم و آغاز و انجام آن به اظهار نظر پرداخته است، و تا آنجا كه تاريخ نشان ميدهد در بسياري از نقاط مانند ايران، مصر، هند، چين و يونان، فلاسفه و متفكران بزرگي ظهور كردهاند، و هر كدام درباره ماده و كارمايه و اصل جهان و چگونگي پيدايش آن بوجهي اظهار نظر كردهاند.
اما ظاهراً از ميان ملتهاي روي زمين، تنها ملتي كه توانست افكار فلسفي، يعني توجيه عقلاني خويش را از نظام جهان وانسان، پيش از ساير ملتها، يعني حدود ششصد سال پيش از ميلاد مسيح (ع) تدوين كند، يونانيان بودند.
البته اين تدوين در آغاز غالباً بصورت قطعات شعري بود كه فيلسوف در آنها بتوجيه و تفسير طبيعت ميپرداخت، آن هم توجيه و تفسيري مبهم و قابل تأويل كه بتدريج قالب نثر فلسفي و استدلالي نسبتاً پخته و نضج يافتهاي بهخود گرفت و در زمان سوفسطائيان و افلاطون و ارسطو تاحدي بدرجه كمال رسيد. اما توجه به اين نكته لازم است كه افكار فلسفي غالباً يك دوران افسانهاي را پشت سر گذاشته است، يعني بشر در آغاز چون نميتوانست علل واقعي حوادث و پديدهاي جهان را درك كند، براي اقناع روح كنجكاو خويش، به توجيهات عاميانه و افسانه آميز پرداخت، اما بتدريج در اين زمينه راه كمال و ترقي پيمود و با تجزيه و تحليل بيشتر پوستههاي افسانهاي آنها را حذف نمود و محتواي منطقي و قابل قبول را نگه داشت و پذيرفت.
يونانيان هم مانند سايرملل باستان براي توجيه و تفسير پيدايش آسمان و زمين و ساير موجودات و حوادث تصورات افسانهاي داشتند كه در منظومهها و نوشتههاي شعرا و نويسندگان آنان بخوبي روشن است. نخستين اثر منظوم در اين باب، ديوان حماسي معروفي است بهنام «ايلياد» (در اصل يوناني ايلياس) و ديوان ديگري بهنام «اوديسه» كه سراينده هر دو هومر، يا هومروس[1] شاعر نامبرادر يوناني است كه در حدود 850 ق. م. ميزيسته است.
بهعقيده هومر هر يك از انواع موجودات ربالنوعي دارد كه يكايك افراد آن نوع را تدبير و تربيت ميكند، مثلاً نوع آب، خدا يا ربالنوعي دارد به نام اُكئانوس (Okeanos)، كه معرب آن اقيانوس است، شعر و موسيقي و جمال و مردانگي را ربالنوعي است بهنام آپولو (Apollo)، عشق و محبت الههاي دارد بهنام اِروس (Eros)، رامشگري الههاي دارد بهنام مَوز (Muse)، كه موزيك و موسيقي از آن گرفته شده است. هِرمس (Hermes)، خداي ثروت، راهها، بازرگانان و خداي ورزش است (در فرهنگ قديم ايران نيز عقيده بر اين بود كه زامياد، فرشتهايست كه زمين را اداره ميكند و در هند هم اينديرا را خداي جنگ ميدانستند).
باري، يونانيان معتقد بودند اين خدايان در مجمعي نهنام پانثيون (Pantheon)، در قله كوه اوليمپوس (Olympos)، واقع در شرق يونان، اجتماع دارند و رئيس اين مجمع خداي خدايان، زئوس بود. اين خدايان درست مانند افراد بشر با يكديگر هم پيوند دوستانه، و هم روابط خصمانه داشتند و ميان آنها ازدواج و زاد و ولد و خويشاوندي هم وجود داشت.
بعد از هومر شاعر ديگري بهنام هزيودياهيودوس در قرن هشتم قبل از ميلاد ميزيسته است. هزيود، دو مجموعه شعر دارد يكي بهنام پيدايش خدايان (Theagony)، و ديگري بهنام كارها و روزها كه اولي اهميت بيشتري دارد.
او پيدايش خدايان و جهان را اينطور تصوير ميكند:
پيش از همه خائوس [2] پديد آمد، سپس گايا (زمين) سينه فراخ، جايگاه جاويد و استوار همه چيزها، و تارتاروس تاريك در يك فرورفتگي زمين فراخ راه و اروس آن زيباترين در ميان خدايان مرگناپذير سست كننده اندامها، كه در سينههاي همه خدايان و آدميان به يكسان انديشه و اراده هوشمندانه را مطيع ميكند.
از خائوس، اربوس و شب سياه پديد آمد، و بار ديگر از شب اثير و روز زائيده شد كه وي (شب) آن را آبستن شد و بزاد، بعد از آنكه با اربوس، عاشقانه در آميخت، و گايا نخست اورانوس (آسمان) پرستاره را پديد آورد همانند خودش، تا ايكه وي (زمين) را از هر سو همگي دربر گيرد، و جايگاه جاويد و استوار براي خدايان فرخنده باشد. سپس وي كوههاي بلند را پديد آورد… آنگاه وي درياي حاصل برنياورده، با موجهاي خروشان، پونتوس را بيياري عشق دلانگيز بزاييد، سپس بعد از همبستري با اورانوس، اوكئانوس با گردابهاي ژرف را بزائيد و …..[3]
همين اعتقاد به خدايان در آثار حكماي بعدي كمابيش بهچشم ميخورد، و درباره وجود و عدم آنها سخن فراوان گفتهاند. سقراط و افلاطون ـ بر خلاف تصور حكماي اسلامي ـ به خدايان عقيده داشتهاند و بعيد نيست عقيده به «مُثُل» در فلسفه افلاطون دنباله يا انعكاسي از همين اعتقاد به خدايان يا ارباب انواع باشد.
مذهب ارفهاي
اين مذهب منسوب است به شخصي بهنام ارفيوس كه بعضي او را شخصيتي افسانهاي و برخي واقعي و تاريخي دانستهاند. او از بيرون يونان وارد اين سرزمين شد و عقائدي آورد كه مهمترين آنها، عقيده به تناسخ بود. ارفهايها، معتقد بودند انسان موجودي است آميخته از دو عنصر روان و تن، كه اولي الهي و آسماني و دومي اهريمني و خاكي است، روان آدمي پس از مرگ، بار ديگر بهجهان باز ميگردد، اين زايش و بازگشت مكرر بهقدري ادامه دارد كه عنصر الهي بهكلي از عنصر زميني بپالايد و به صورت اصلي خود باز گردد.
اين عقيده همان عقيده تناسخ هندوان و بودائيان است و در انديشه فلسفي سقراط و افلاطون و فيثاغورس، تأثير بسزائي داشته است، و خود آنها هم بر همين باور بودهاند، با آنكه عقيده هومر اين بود كه روح آدمي سايه تن است، و پس از مرگ زندگي سايهوار فاقد شعور و آگاهي دارد، و زندگي اصيل و واقعي همين حيات اين جهاني است.
حكماي قبل از سقراط
طالـس (546 ـ 624 ق. م.)
از دو شاعر مزبور و مذهب ارفهاي كه بگذريم، بهقرن ششم قبل از ميلاد ميرسيم. از اين قرن به بعد افكار فلسفي حكماي يونان چهره ديگري بهخود گرفت.
اولين و قديميترين حكيمي كه از فكر شاعرانه و آميخته به افسانه كنار ميرود، طالس ملطي (546 ـ 624 ق. م.) از اهالي مليتوس است. اين حكيم كه مدتي نيز در مصر بوده و با آثار هندسي و معماري آنجا هم آشنا شده است معتقد است كه اصل موجودات آب است، يعني آب را مايه، حقيقي و مادهالمواد موجودات پنداشته است. او در هندسه و نجوم هم اطلاعاتي داشته است و ميگويند اولين كسي است كه ثابت كرده است مجموع زاويههاي مثلث، مساوي با دو قائمه است. او همچنين كسوفي را كه در سال (584 با 585 ق. م.) اتفاق افتاد پيشبيني كرده است.
اناكسيمندروس (547 ـ 610 ق. م.)
اناكسيمندروس عقيده داشت كه اصل همه موجودات، چيزي است غير متعين، بدون شكل، بيپايان و بيآغاز و بيانجام و جاويد و جامع اضداد خشكي و تري و گرمي و سردي. اين اضداد وقتي از يكديگر جدا ميشوند حيات و تولد روي ميدهد، و چون باز با هم مجتمع ميگردند، مرگ پديد ميآيد و در واقع شيئي به اصل خود برميگردد.
اين احتمال هم كاملاً معقول و موجه است كه مراد از عدد، معدود (با نسبتي مخصوص) باشد چنانكه در مورد ماده ميگويند، ماده كميتي است چنين و چنان… با آنكه ميدانيم كميت عارض ماده است نه خود ماده. در اينجا هم وقتي ميگويند، اصل اشياء عدد است شايد مقصود اين باشد كه شيئيت هر چيزي بستگي به كميتي مخصوص با نسبتي خاص دارد كه ميان اجزاء تشكيل دهنده آن چيز برقرار است. در اين صورت، اصل بهمعناي ماده و مبداء نخستين نيست بلكه به معناي كميت معدود با نسبت مخصوص است.
كسنوفانس، (480 ـ 570) (Xenophanes)
كسنوفانس از فلاسفه اليا (Elea)، و معتقد به ثبات و بودن است (در برابر فيلسوفان معتقد به تغير و شدن)، اعتقاد يونانيان را در مورد خدايان و نيز عقيده فيثاغورسيان را به تناسخ مسخره ميكند. وي ميگويد: مردم خدايان را بهصورت خويش و با همان عواطف و احساسات انساني خويش ساختهاند، بهطوري كه خدايان هر قبيله و ملت با خدايان قبيله و ملت ديگر فرق دارد. اگر گاوها و اسبها و شيرها هم ميخواستند خدايان خود را تصوير كنند، هر كدام آنها را بشكل خودشان تصوير ميكردند، تنها يك خدا وجود دارد كه از همه موجودات آسماني و زميني برتر است، او مانند ما مركب نيست و همچون ما نميانديشد و حركت نميكند، بلكه ثابت است. او همه بينائي، همه انديشه، همه شنوايي است و همه چيز را به نيروي عقل و بيرنج و زحمت حركت ميدهد.[4]
با توجه به سخنان مذكور به گفته يوسف كرم، ميتوان او را واضع علم الهي در مغرب زمين دانست.
پارمنيدس (440 ـ 510 ق. م.)(Parmenides)
پارمنيدس شاگرد كسنوفان و بنيانگذار واقعي مكتب ثبات و بودن، و منكر هر گونه تغير و دگرگوني است.
او هم مانند شاگردش زنون، حركت و تغير را خطاي حواس ميداند، بهعقيده وي هستي حقيقتي است واحد، بيآغاز، بيانجام، فناناپذير، جنبش ناپذير، كامل، بدون گذشته و آينده.
هستي، ثابت است و نميتوان گفت از چيزي پديد آمده است، زيرا آن چيز طبعاً بايد عدم باشد و پيدايش وجود از عدم محال است. فكر مبتني بر هستي است: اگر هستي نباشد، فكر وجود نخواهد داشت (با «ميانديشم پس هستم» دكارت مقايسه شود). هستي تقسيمناپذير است زيرا همه همانند است، در هستي خلاء محال است، هستي چون بينياز است ناقص نيست. اين اوصاف كه پارمنيدس براي هستي برميشمارد، كاملاً شبيه اوصافي است كه فلاسفه اصالت وجودي خودمان بهخصوص در برهان صديقين براي حقيقت هستي برشمردهاند، و از اين جا ميتوان به اهميت انديشه پارمنيدس پي برد.
او از كساني مانند هرالكليتوس كه جهانرا تركيبي از هستي و نيستي ميدانند، سخت انتقاد ميكند. پارمنيدس در اين مورد از استدلال و تعقل محض استفاده كرده و احساس و تخيل را به يك سو نهاده است، زيرا احساس را براي وصول به حقيقت كافي نميدانست. گفتهاند او نخستين كسي است كه اصل هوهويت و اصل بطلان تناقض را جداگانه بررسي كرد و اساس تعقل و استدلال قرار داد. چون اين نوع بحث انتزاعي براي يونانيان سنگين و نامفهوم بود، مخصوصاً پيروان هراكليتوس او را مسخره كردند و بههمين جهت شاگردش زنون به دفاع از استاد و انتقاد از فلسفه هراكليتوس پرداخت.
زنــون (430 ـ 490 ق. م.)
او شاگرد پارمنيدس و صاحب «پارادوكس»ها يا شبههاي معروف در نفي كثرت و حركت است. از جمله دلائل وي براي نفي كثرت يكي ايناست كه: اگر يك واحد ممتد را مركب از اجزاء کثير بدانيم، لازم ميآيد هر يك از آن اجزاء هم تا بينهايت قابل تقسيم باشد و هر گز به اجزاء تجزيه ناپذير نرسيم. زيرا اگر به اجزاء تجزيه پذير برسيم بايد بپذيريم كه شيئي تجزيه پذير از اجزاء تجزيه ناپذير تركيب شده است. و اين محال است. بنابراين نميتوان يك واحد محدود بين دو حد را مركب از اجزاء كثير دانست.
و اما دلائل وي بر نفي حركت چهار دليل معروف زير است:
1 - اگر متحركي بهخواهد مسافتي را طي بكند، ناگزير بايد نخست از نيمه اول آن عبور كند و براي عبور ازين نيمه بايد نخست از نيمه همين نيمه يعني از يك چهارم مجموع مسافت بگذرد، و عبور از يك چهارم مستلزم اين است كه نخست از يك نيم آن (يعني از يك هشتم) بگذرد و هم چنين تا بينهايت. و چون عبور از بينهايت در زمان متناهي محال است، پس حركت محال است.
2 - اگر از دو متحرك يكي بسيار كندرو باشد مانند لاك پشت و ديگري بسيار تندرو مانند آخيلوس (قهرمان افسانهاي دو، در يونان) و اولي مقدار ناچيزي از مسافت را پيش باشد، دومي هرگز به وي نخواهد رسيد، زيرا همان مقدار ناچيز قابل تقسيم به بينهايت است و عبور از بينهايت در زمان متناهي محال است.
3 - تير پرتاب شده ساكن است، زيراسكون، يعني اشغال فضائي مساوي با جسم و چون تير پرتاب شده در هر آني شاغل مكاني است مساوي با خودش، پس متحرك نيست.
4- اگر سه رديف تير را طوري قرار دهيم كه يكي از رديفها ساكن و دو رديف ديگر از وسط رديف اول در جهت مخالف يكديگر با حركت مساوي شروع به حركت كنند، زمان عبور دو رديف متحرك از برابر رديف ساكن دو برابر زماني است كه از برابر يكديگر ميگذرند.
مثلاً اگر سه رديف: الف، ب و ج را به اين صورت قرار دهيم:
الف الف الف الف
ب ب ب ب
ج ج ج ج
و سپس رديف ب و ج را، در جهت مخالف هم حركت دهيم، و رديف الف را ساكن نگه داريم خواهيم ديد در زماني كه دو رديف ب و ج هر كدام نيمي از رديف الف را طي كرده و هر سه رديف بهصورت موازي در برابر هم قرار گرفتهاند، همان دو رديف از برابر تمام اجزاء يكديگر عبور كردهاند، و بنابراين زمان براي انتقال از برابر يك جزء از رديف الف، دو برابر زمان انتقال از برابر يك جزء از اجزاء ب و يا ج خواهد بود و چون محال است زمان واحد در يك جا دو برابر جاي ديگر باشد پس حركتي كه موجب چنين پنداري شده است باطل است.
امپدكلس (Empedocles)‚ (انباذقلس 432 ـ 495 ق. م.)
پيش از اين ديديم كه طالس اصل اشياء را آب و اناكسيمنس هوا دانست و بعد از اين هم خواهيم ديد كه هراكليتوس اصل موجودات را آتش ميداند.
امپدكلس، براين هر سه يك عنصر ديگر يعني عنصر خاك را هم افزود. و اصل همه اشياء را چهار چيز دانسته است. هر كدام از اين چهار عنصر را خاصيت و كيفيتي است مخصوص: حرارت از آن آتش، رطوبت از آن آب، خشكي از آن خاك، و برودت مخصوص هواست، و چنانكه ميدانيم، فكر چهار آخشيج يا چهار عنصر با خواص مزبور در ميان مسلمانان شهرت و مقبوليت بيشتري يافته است.
اما عامل پيوستن اين عناصر به يكديگر و گسستن آنها از هم دو نيرو است بهنام مهر و كين، اولي مايه پيوند و دومي موجب گسستن آنهاست. التبه اگر مهر غلبه كامل پيدا كند همهجا وحدت و سكون و ثبات حكمفرما خواهد شد، و به عكس اگر غلبه كامل با كين باشد، كثرت و تفرق حاكم خواهد شد.
بنابراين مهر و كين همواره توأماند و يكي بر ديگري غلبه نسبي دارد، نه كامل. تركيب همه چيز به نسبت خاصي است كه از عناصر چهارگانه به ياري دو نيروي نامبرده حاصل ميشود، حتي نفوس و خدايان هم بهمين طريق موجود ميشوند، با اين تفاوت كه در آنها عنصر آتش و هوا بيشتر است. امپدوكلس هم مانند فيثاغورس به تناسخ معتقد بود و وسيله نجات را تطهير و زهد و چيره ساختن عقل بر حس ميدانست، زيرا معتقد بود كه حواس محل كثرت و خطاست، اما عقل موجب وحدت و محبت است، و بنابراين بايد با پيروي از عقل به وحدت و محبت نائل شد.
در مورد خداوند ميگويد: نميتوان خدا را تا ديدرس چشمان خود نزديك آورد و يا او را با دستها گرفت… زيرا نه سري دارد…. نه پائي… و نه زانوان تيزرو، بلكه او روحي است مقدس و بيانناپذير كه تنها با انديشه تيزرو خود در همه جهان نفوذ ميكند.[5]
اگر مراد از «خدا» در اين عبارت مبداء واحد هستي باشد ـ نه خدايان ـ بايد گفت امپدكلس، اصل بودن چهار آخشيج مزبور را به معناي نسبي به كاربرده است، يعني خداوند را مبداء حقيقي و آخشيجها را معلول او ميداند.
فلاسفه بعد از امپدكلس هم چنين عقائدي داشتهاند، يعني در همان حال كه خدا را مبداء حقيقي ميدانستند، به قدم زماني بعضي موجودات هم قايل بودند. اگر امپدكلس خدا را علت نخستين نداند تأثير مهر و كين و حصول نسبت ميان آنها و نيز ادوار جهاني ، كه گاهي در آن مهر غلبه دارد و گاهي كين، قابل توجه نيست.
هراكليتوس (475 ـ 540 ق. م.)
هراكليتوس از فلاسفهايست كه افكارش بسيار مورد توجه ماديون است. زيرا او اصل اشياء را آتش ميدانسته است و چون طبيعت آتش سيلان و جريان و حركت است، پس ماهيت و طبيعت اشياء حركت و دگرگوني است.
بههمين جهت ميگويند: جهان مانند رودي است كه دوبار نميتوان در آن وارد شد، زيرا آبي كه بار اول وارد آن ميشوند براي بار دوم گذشته است، پس ما وارد نهر ميشويم و نميشويم، موجوديم و معدوم و همچنين هر موجودي هم هست و هم نيست. اگر تغير و دگرگوني نباشد چيزي وجود نخواهد داشت، زيرا ثبات يعني مرگ و نيستي. تغير هم مولود كشاكش اضداد است، چون هر ضدي ميكوشد ضد ديگر را در خود مستهلك كند. وجود هر ضدي در ارتباط و مقايسه با ضدش نمودار ميشود، خير در برابر شر، بيماري در برابر تندرستي و … هر چيز به اعتباري خودش است و به اعتبار ديگر عدم و مرگ چيز ديگر است، بههمين جهت تعيين خواص پايدار براي اشياء مقدور نيست. مثلاً آب دريا براي انسان كشنده، و براي ماهي مايه حيات است، به تعبير مولوي:
زهر مار آن مار را باشد حيات ليك بهر آدمي آمد ممات
هراكليتوس ميگويد: اوميروس، خطا ميكرد كه ميگفت: «اي كاش جدال از ميان آدميان و خدايان برداشته شود» او نميدانست كه اين آرزو، آرزوي ويراني جهان است، زيرا اگر اين آرزو تحقق مييافت همه چيز از بين ميرفت. تناقض، توافق است و از چيزهاي ناموافق زيباترين هماهنگي پديد ميآيد. جنگ در اشياء همگاني است و جدال و كشاكش عدل است. و همه چيز از راه جدال و ضرورت پيش ميآيد (زندگاني آشتي ضدهاست… ).
جنگ پدر همه چيزها و پادشاه همه چيزهاست، بعضي را بهصورت خدايان آشكار كرده است و بعضي را بهصورت آدميان، بعضي را برده ساخته است و بعضي را آزاد. طبيعت در پي اضداد تلاش ميكند و از آنها هماوازي و هماهنگي پديد ميآورد، نه از همانندها، همانطور كه نر با ماده ميآميزد، نه هر كدام با جنس خود.
گفتههاي وي در مورد خداوند چنين است:
«انسان در برابر خدا نوزادي بهشمار ميآيد، همچون كودك در برابر مرد. خداوندگاري كه هاتف پيشگوي او در معبد دلفي (Delphi) است، نه سخن ميگويد، نه پنهان ميكند، بلكه اشارهاي ميدهد. براي خدا همه چيز زيبا و نيك و عدل است، اما آدميان يكي را ناعاد لانه و يكي را عاد لانه تصور كردهاند … همه قانونهاي انساني به وسيله يك قانون خدايي پرورده ميشود، چون اين قانون هر چه بخواهد نيرو و تسلط دارد… يكي كه او تنها داناست، هم نميخواهد و هم ميخواهد كه به نام زئوس ناميده شود».
(اين عبارات خدا را وجود عالم و قادر و … معرفي ميكند) اما اين گفته هم از او نقل شده است كه: «خدا» شب و روز، زمستان و تابستان، آشتي و جنگ، سيري و گرسنگي، وفور و قحطي است كه صورتهاي مختلف بهخود ميگيرد، همچون آتشي عبيرآگين كه بهنام عطري كه از آن بهمشام ميرسد ناميده ميشود».
پيداست كه لفظ خدا در اين گفته هرگز نميتواند به معناي اصل و مبداء هستي باشد زيرا سيري وگرسنگي و مانند اينها كه حالات بعضي از موجودات است، نميتواند مبداء و سرچشمه آنها باشد: پس بايد گفت تعبير «خدا» در اينجا به معني مجازي است نه حقيقي. اين را هم گفتهاند كه او آتش را خدا ميدانسته است، ولي اگر اين نسبت درست باشد بايد گفت لفظ آتش در اينجا به معناي حقيقي نيست زيرا نسبت دادن صفاتي از قبيل دانستن، پسنديدن و دوست داشتن به آتش فاقد شعور درست نيست و بنابراين بايد منظور از آتش حقيقتي غير مادي باشد.
دموكريتوس (361 ـ 470 ق. م.)
دموكريتوس شاگرد لوكيپوس است. اين دو را بنيانگذار «اتميسم»، (Atomism) ميدانند، اگر چه اين مكتب بيشتر بهنام دموكريتوس شهرت دارد. بر اساس نظريه وي همه موجودات تركيبي است از ذرات بسيار خرد و نشكن (اجزاء لايتجزي با اتم) كه به منزله سنگ بناي ساختمان اشياء است. يوسف كرم از ارسطو نقل ميكند كه:
استاد و شاگرد، وجودي را كه اليائيان يگانه و همسنخ ميدانستند به واحدهاي نامتناهي همسنخي تقسيم كردند كه از فرط خردي قابل احساس نيستند. به عقيده آنها، اين واحدها در خلاء نامتناهي حركت ميكنند و در نتيجه حركت با هم برخورد دارند و از هم جدا ميشوند و از اين برخورد و جدا شدن كون و فساد پديد ميآيد. اين ذرات قديمياند زيرا پيدايش وجود از لاوجود محال است، همچنين حركت، ذاتي آنها است. واحد آنها جوهر فرد يا جزء تجزيه ناپذير است زيرا هر كدام از آنها صرف امتداد يا ملاء و پري تقسيم ناپذير است و بنابراين به لحاظ طبيعت و ماهيت كاملاً همانند يكديگرند. هيچگونه كيفيت و چگونگي ندارند و تنها تمايز آنها از يكديگر با دو خصيصه شكل و اندازه است كه لازمه امتدادند. شكل مانند AN ، NA و گردو ميان تهي و كوژ و صاف و زبر و مانند اينها و مقدار هم، هر چند قسمتپذير نيست و سنگيني ندارد اما متفاوت است.
همچنين خلاء فاصل ميان ذرات بوسيله مقدار شكل متميز ميشود. خلاء عدم نيست بلكه امتدادي است متصل، همسنخ و يكنواخت كه تفاوت آن با ملاء و پري به اين است كه از جسم و مقاومت خالي است. لوكيپوس و دموكريتوس ملاء را وجود و خلاء را لاوجود مينامند و هر دو را يكسان، علت مادي ميدانند.[6]
در مورد اختلاف شكل اتمها از وي نقل كردهاند كه: بعضي از اتمها گوشهدار، برخي قلاب مانند، پارهاي ميان گود و برخي برآمدهاند و اختلافهاي بيشمار ديگري نيز دارند. او حتي اختلافات كيفيات محسوس را، به اختلاف شكل اتمها نسبت ميدهد و ميگويد: «طعم شيرين معلول اتمهاي گرد و ميان حجم، و مزه گس ناشي از اتمهاي بزرگ، خشن، چندگوشه و غير مدور است، طعم گزنده مولود اتمهاي گرد، لطيف، گوشهدار و خميده و مزه شور معلول اتمهاي گوشهدار ميان حجم كج و همبر است، مزه تلخ ناشي از اتمهاي گرد و صافي است كه خميدگي و حجمي كوچك دارند، و طعم روغني از اتمهاي گرد، لطيف و كوچك پديد ميآيد.[7]
بنابراين تفاوت اشياء فقط در كمي و زيادي ذرات تركيبي و چگونگي تركيب آنهاست … و بدين ترتيب ميتوان گفت: اشياء عبارتند از اندازه و عدد، زماني كه مجموعه يا تركيبي پديد ميآيد سنگيني و سبكي خواهد داشت، جسم سنگينتر جسمي است كه حجم بيشتر و خلاء كمتري دارد، به آساني در مركز قرار ميگيرد و به كندي حركت ميكند. اما جسم سبكتر جسمي است كه حجمش كمتر و خلاءاش بيشتر است، آسان به سمت پيرامون مجموعه منتشر ميشود، خواه اين مجموعه، جهان باشد و خواه چيز جزئي….[8]
و راجع به چگونگي پيدايش جهان ميگويد: اجسام بسياري با همه گونه شكل، پس از بريده شدن از نامحدود در فضاي تهي به حركت درآمدند، سپس درهم انبوه شدند و چرخشي گردابي را پديد آوردند و در آن، در حالي كه بههم بر ميخورند، و همه جور ميچرخيدند، آغاز بهجدا شدن كردند همانندها از همانندها اما چون در اثر انبوهي شماره آنها، ديگر نتوانستند به تعادل بهچرخند، آنها كه لطيف بودند به فضاي تهي پيراموني گرائيدند، چنانچه گويي غربال شدهاند در حالي كه بقيه با هم ماندند و چون بههم پيچيده بودند، با يكديگر به چرخش درآمدند و نخستين منظومه كره شكل را ساختند. اين منظومه مانند غشائي جدا ماند و همهگونه اجسام را در بر داشت، اما همچنانكه اينها در اثر مقاومت مركزي ميچرخيدند آن غشاي پيراموني نازك ميشد، در حالي كه اتمهاي بههم چسبيده در اثر تماس با چرخش گردابي با هم جريان مييافتند، بدينسان زمين پديد آمد، درحاليكه اتمهاي به مركز حمل شده با هم ميماندند.[9]
دموكريتوس كيفيات محسوس را تركيبي از شيئي خارجي و اندام حسي ميداند (و اين سخني است كه بعدها گاليله، دكارت و لاك آن را با تفصيل تحت عنوان كيفيات اولي و ثانوي بيان كردند).
--------------------------
[1] در متون اسلامی اومیروس آمده است.
[2] در انگليسي chaos به معناي درهم برهمي و آشفتگي وهرج ومرج است .
[3] نخستين فيلسوفان يونان ، دكتر اشرف خراساني ص 103.
[4] تاريخ الفلسفه اليونانيه ، يوسف كرم ص 28 ، نخستين فيلسوفان يونان ص 163
[5] نخستين فيلسوفان يونان ص 363.
[6] تاريخ الفلسفه اليونانيه ص 9-38.
[7] نخستين فيلسوفان يونان ، به نقل از تئوفراستوس ، شاگرد ارسطو ، ص 493 .
[8] تاريخ الفلسفه اليونانيه ص 39 .
[9] نخستين فيلسوفان يونان ص 470 .
بشر بحكم خواست فطري خويش در هر وقت و در هر جا كه مجال و فرصت براي تفكر پيدا كرده است، درباره كل نظام عالم و آغاز و انجام آن به اظهار نظر پرداخته است، و تا آنجا كه تاريخ نشان ميدهد در بسياري از نقاط مانند ايران، مصر، هند، چين و يونان، فلاسفه و متفكران بزرگي ظهور كردهاند، و هر كدام درباره ماده و كارمايه و اصل جهان و چگونگي پيدايش آن بوجهي اظهار نظر كردهاند.
اما ظاهراً از ميان ملتهاي روي زمين، تنها ملتي كه توانست افكار فلسفي، يعني توجيه عقلاني خويش را از نظام جهان وانسان، پيش از ساير ملتها، يعني حدود ششصد سال پيش از ميلاد مسيح (ع) تدوين كند، يونانيان بودند.
البته اين تدوين در آغاز غالباً بصورت قطعات شعري بود كه فيلسوف در آنها بتوجيه و تفسير طبيعت ميپرداخت، آن هم توجيه و تفسيري مبهم و قابل تأويل كه بتدريج قالب نثر فلسفي و استدلالي نسبتاً پخته و نضج يافتهاي بهخود گرفت و در زمان سوفسطائيان و افلاطون و ارسطو تاحدي بدرجه كمال رسيد. اما توجه به اين نكته لازم است كه افكار فلسفي غالباً يك دوران افسانهاي را پشت سر گذاشته است، يعني بشر در آغاز چون نميتوانست علل واقعي حوادث و پديدهاي جهان را درك كند، براي اقناع روح كنجكاو خويش، به توجيهات عاميانه و افسانه آميز پرداخت، اما بتدريج در اين زمينه راه كمال و ترقي پيمود و با تجزيه و تحليل بيشتر پوستههاي افسانهاي آنها را حذف نمود و محتواي منطقي و قابل قبول را نگه داشت و پذيرفت.
يونانيان هم مانند سايرملل باستان براي توجيه و تفسير پيدايش آسمان و زمين و ساير موجودات و حوادث تصورات افسانهاي داشتند كه در منظومهها و نوشتههاي شعرا و نويسندگان آنان بخوبي روشن است. نخستين اثر منظوم در اين باب، ديوان حماسي معروفي است بهنام «ايلياد» (در اصل يوناني ايلياس) و ديوان ديگري بهنام «اوديسه» كه سراينده هر دو هومر، يا هومروس[1] شاعر نامبرادر يوناني است كه در حدود 850 ق. م. ميزيسته است.
بهعقيده هومر هر يك از انواع موجودات ربالنوعي دارد كه يكايك افراد آن نوع را تدبير و تربيت ميكند، مثلاً نوع آب، خدا يا ربالنوعي دارد به نام اُكئانوس (Okeanos)، كه معرب آن اقيانوس است، شعر و موسيقي و جمال و مردانگي را ربالنوعي است بهنام آپولو (Apollo)، عشق و محبت الههاي دارد بهنام اِروس (Eros)، رامشگري الههاي دارد بهنام مَوز (Muse)، كه موزيك و موسيقي از آن گرفته شده است. هِرمس (Hermes)، خداي ثروت، راهها، بازرگانان و خداي ورزش است (در فرهنگ قديم ايران نيز عقيده بر اين بود كه زامياد، فرشتهايست كه زمين را اداره ميكند و در هند هم اينديرا را خداي جنگ ميدانستند).
باري، يونانيان معتقد بودند اين خدايان در مجمعي نهنام پانثيون (Pantheon)، در قله كوه اوليمپوس (Olympos)، واقع در شرق يونان، اجتماع دارند و رئيس اين مجمع خداي خدايان، زئوس بود. اين خدايان درست مانند افراد بشر با يكديگر هم پيوند دوستانه، و هم روابط خصمانه داشتند و ميان آنها ازدواج و زاد و ولد و خويشاوندي هم وجود داشت.
بعد از هومر شاعر ديگري بهنام هزيودياهيودوس در قرن هشتم قبل از ميلاد ميزيسته است. هزيود، دو مجموعه شعر دارد يكي بهنام پيدايش خدايان (Theagony)، و ديگري بهنام كارها و روزها كه اولي اهميت بيشتري دارد.
او پيدايش خدايان و جهان را اينطور تصوير ميكند:
پيش از همه خائوس [2] پديد آمد، سپس گايا (زمين) سينه فراخ، جايگاه جاويد و استوار همه چيزها، و تارتاروس تاريك در يك فرورفتگي زمين فراخ راه و اروس آن زيباترين در ميان خدايان مرگناپذير سست كننده اندامها، كه در سينههاي همه خدايان و آدميان به يكسان انديشه و اراده هوشمندانه را مطيع ميكند.
از خائوس، اربوس و شب سياه پديد آمد، و بار ديگر از شب اثير و روز زائيده شد كه وي (شب) آن را آبستن شد و بزاد، بعد از آنكه با اربوس، عاشقانه در آميخت، و گايا نخست اورانوس (آسمان) پرستاره را پديد آورد همانند خودش، تا ايكه وي (زمين) را از هر سو همگي دربر گيرد، و جايگاه جاويد و استوار براي خدايان فرخنده باشد. سپس وي كوههاي بلند را پديد آورد… آنگاه وي درياي حاصل برنياورده، با موجهاي خروشان، پونتوس را بيياري عشق دلانگيز بزاييد، سپس بعد از همبستري با اورانوس، اوكئانوس با گردابهاي ژرف را بزائيد و …..[3]
همين اعتقاد به خدايان در آثار حكماي بعدي كمابيش بهچشم ميخورد، و درباره وجود و عدم آنها سخن فراوان گفتهاند. سقراط و افلاطون ـ بر خلاف تصور حكماي اسلامي ـ به خدايان عقيده داشتهاند و بعيد نيست عقيده به «مُثُل» در فلسفه افلاطون دنباله يا انعكاسي از همين اعتقاد به خدايان يا ارباب انواع باشد.
مذهب ارفهاي
اين مذهب منسوب است به شخصي بهنام ارفيوس كه بعضي او را شخصيتي افسانهاي و برخي واقعي و تاريخي دانستهاند. او از بيرون يونان وارد اين سرزمين شد و عقائدي آورد كه مهمترين آنها، عقيده به تناسخ بود. ارفهايها، معتقد بودند انسان موجودي است آميخته از دو عنصر روان و تن، كه اولي الهي و آسماني و دومي اهريمني و خاكي است، روان آدمي پس از مرگ، بار ديگر بهجهان باز ميگردد، اين زايش و بازگشت مكرر بهقدري ادامه دارد كه عنصر الهي بهكلي از عنصر زميني بپالايد و به صورت اصلي خود باز گردد.
اين عقيده همان عقيده تناسخ هندوان و بودائيان است و در انديشه فلسفي سقراط و افلاطون و فيثاغورس، تأثير بسزائي داشته است، و خود آنها هم بر همين باور بودهاند، با آنكه عقيده هومر اين بود كه روح آدمي سايه تن است، و پس از مرگ زندگي سايهوار فاقد شعور و آگاهي دارد، و زندگي اصيل و واقعي همين حيات اين جهاني است.
حكماي قبل از سقراط
طالـس (546 ـ 624 ق. م.)
از دو شاعر مزبور و مذهب ارفهاي كه بگذريم، بهقرن ششم قبل از ميلاد ميرسيم. از اين قرن به بعد افكار فلسفي حكماي يونان چهره ديگري بهخود گرفت.
اولين و قديميترين حكيمي كه از فكر شاعرانه و آميخته به افسانه كنار ميرود، طالس ملطي (546 ـ 624 ق. م.) از اهالي مليتوس است. اين حكيم كه مدتي نيز در مصر بوده و با آثار هندسي و معماري آنجا هم آشنا شده است معتقد است كه اصل موجودات آب است، يعني آب را مايه، حقيقي و مادهالمواد موجودات پنداشته است. او در هندسه و نجوم هم اطلاعاتي داشته است و ميگويند اولين كسي است كه ثابت كرده است مجموع زاويههاي مثلث، مساوي با دو قائمه است. او همچنين كسوفي را كه در سال (584 با 585 ق. م.) اتفاق افتاد پيشبيني كرده است.
اناكسيمندروس (547 ـ 610 ق. م.)
اناكسيمندروس عقيده داشت كه اصل همه موجودات، چيزي است غير متعين، بدون شكل، بيپايان و بيآغاز و بيانجام و جاويد و جامع اضداد خشكي و تري و گرمي و سردي. اين اضداد وقتي از يكديگر جدا ميشوند حيات و تولد روي ميدهد، و چون باز با هم مجتمع ميگردند، مرگ پديد ميآيد و در واقع شيئي به اصل خود برميگردد.
اين احتمال هم كاملاً معقول و موجه است كه مراد از عدد، معدود (با نسبتي مخصوص) باشد چنانكه در مورد ماده ميگويند، ماده كميتي است چنين و چنان… با آنكه ميدانيم كميت عارض ماده است نه خود ماده. در اينجا هم وقتي ميگويند، اصل اشياء عدد است شايد مقصود اين باشد كه شيئيت هر چيزي بستگي به كميتي مخصوص با نسبتي خاص دارد كه ميان اجزاء تشكيل دهنده آن چيز برقرار است. در اين صورت، اصل بهمعناي ماده و مبداء نخستين نيست بلكه به معناي كميت معدود با نسبت مخصوص است.
كسنوفانس، (480 ـ 570) (Xenophanes)
كسنوفانس از فلاسفه اليا (Elea)، و معتقد به ثبات و بودن است (در برابر فيلسوفان معتقد به تغير و شدن)، اعتقاد يونانيان را در مورد خدايان و نيز عقيده فيثاغورسيان را به تناسخ مسخره ميكند. وي ميگويد: مردم خدايان را بهصورت خويش و با همان عواطف و احساسات انساني خويش ساختهاند، بهطوري كه خدايان هر قبيله و ملت با خدايان قبيله و ملت ديگر فرق دارد. اگر گاوها و اسبها و شيرها هم ميخواستند خدايان خود را تصوير كنند، هر كدام آنها را بشكل خودشان تصوير ميكردند، تنها يك خدا وجود دارد كه از همه موجودات آسماني و زميني برتر است، او مانند ما مركب نيست و همچون ما نميانديشد و حركت نميكند، بلكه ثابت است. او همه بينائي، همه انديشه، همه شنوايي است و همه چيز را به نيروي عقل و بيرنج و زحمت حركت ميدهد.[4]
با توجه به سخنان مذكور به گفته يوسف كرم، ميتوان او را واضع علم الهي در مغرب زمين دانست.
پارمنيدس (440 ـ 510 ق. م.)(Parmenides)
پارمنيدس شاگرد كسنوفان و بنيانگذار واقعي مكتب ثبات و بودن، و منكر هر گونه تغير و دگرگوني است.
او هم مانند شاگردش زنون، حركت و تغير را خطاي حواس ميداند، بهعقيده وي هستي حقيقتي است واحد، بيآغاز، بيانجام، فناناپذير، جنبش ناپذير، كامل، بدون گذشته و آينده.
هستي، ثابت است و نميتوان گفت از چيزي پديد آمده است، زيرا آن چيز طبعاً بايد عدم باشد و پيدايش وجود از عدم محال است. فكر مبتني بر هستي است: اگر هستي نباشد، فكر وجود نخواهد داشت (با «ميانديشم پس هستم» دكارت مقايسه شود). هستي تقسيمناپذير است زيرا همه همانند است، در هستي خلاء محال است، هستي چون بينياز است ناقص نيست. اين اوصاف كه پارمنيدس براي هستي برميشمارد، كاملاً شبيه اوصافي است كه فلاسفه اصالت وجودي خودمان بهخصوص در برهان صديقين براي حقيقت هستي برشمردهاند، و از اين جا ميتوان به اهميت انديشه پارمنيدس پي برد.
او از كساني مانند هرالكليتوس كه جهانرا تركيبي از هستي و نيستي ميدانند، سخت انتقاد ميكند. پارمنيدس در اين مورد از استدلال و تعقل محض استفاده كرده و احساس و تخيل را به يك سو نهاده است، زيرا احساس را براي وصول به حقيقت كافي نميدانست. گفتهاند او نخستين كسي است كه اصل هوهويت و اصل بطلان تناقض را جداگانه بررسي كرد و اساس تعقل و استدلال قرار داد. چون اين نوع بحث انتزاعي براي يونانيان سنگين و نامفهوم بود، مخصوصاً پيروان هراكليتوس او را مسخره كردند و بههمين جهت شاگردش زنون به دفاع از استاد و انتقاد از فلسفه هراكليتوس پرداخت.
زنــون (430 ـ 490 ق. م.)
او شاگرد پارمنيدس و صاحب «پارادوكس»ها يا شبههاي معروف در نفي كثرت و حركت است. از جمله دلائل وي براي نفي كثرت يكي ايناست كه: اگر يك واحد ممتد را مركب از اجزاء کثير بدانيم، لازم ميآيد هر يك از آن اجزاء هم تا بينهايت قابل تقسيم باشد و هر گز به اجزاء تجزيه ناپذير نرسيم. زيرا اگر به اجزاء تجزيه پذير برسيم بايد بپذيريم كه شيئي تجزيه پذير از اجزاء تجزيه ناپذير تركيب شده است. و اين محال است. بنابراين نميتوان يك واحد محدود بين دو حد را مركب از اجزاء كثير دانست.
و اما دلائل وي بر نفي حركت چهار دليل معروف زير است:
1 - اگر متحركي بهخواهد مسافتي را طي بكند، ناگزير بايد نخست از نيمه اول آن عبور كند و براي عبور ازين نيمه بايد نخست از نيمه همين نيمه يعني از يك چهارم مجموع مسافت بگذرد، و عبور از يك چهارم مستلزم اين است كه نخست از يك نيم آن (يعني از يك هشتم) بگذرد و هم چنين تا بينهايت. و چون عبور از بينهايت در زمان متناهي محال است، پس حركت محال است.
2 - اگر از دو متحرك يكي بسيار كندرو باشد مانند لاك پشت و ديگري بسيار تندرو مانند آخيلوس (قهرمان افسانهاي دو، در يونان) و اولي مقدار ناچيزي از مسافت را پيش باشد، دومي هرگز به وي نخواهد رسيد، زيرا همان مقدار ناچيز قابل تقسيم به بينهايت است و عبور از بينهايت در زمان متناهي محال است.
3 - تير پرتاب شده ساكن است، زيراسكون، يعني اشغال فضائي مساوي با جسم و چون تير پرتاب شده در هر آني شاغل مكاني است مساوي با خودش، پس متحرك نيست.
4- اگر سه رديف تير را طوري قرار دهيم كه يكي از رديفها ساكن و دو رديف ديگر از وسط رديف اول در جهت مخالف يكديگر با حركت مساوي شروع به حركت كنند، زمان عبور دو رديف متحرك از برابر رديف ساكن دو برابر زماني است كه از برابر يكديگر ميگذرند.
مثلاً اگر سه رديف: الف، ب و ج را به اين صورت قرار دهيم:
الف الف الف الف
ب ب ب ب
ج ج ج ج
و سپس رديف ب و ج را، در جهت مخالف هم حركت دهيم، و رديف الف را ساكن نگه داريم خواهيم ديد در زماني كه دو رديف ب و ج هر كدام نيمي از رديف الف را طي كرده و هر سه رديف بهصورت موازي در برابر هم قرار گرفتهاند، همان دو رديف از برابر تمام اجزاء يكديگر عبور كردهاند، و بنابراين زمان براي انتقال از برابر يك جزء از رديف الف، دو برابر زمان انتقال از برابر يك جزء از اجزاء ب و يا ج خواهد بود و چون محال است زمان واحد در يك جا دو برابر جاي ديگر باشد پس حركتي كه موجب چنين پنداري شده است باطل است.
امپدكلس (Empedocles)‚ (انباذقلس 432 ـ 495 ق. م.)
پيش از اين ديديم كه طالس اصل اشياء را آب و اناكسيمنس هوا دانست و بعد از اين هم خواهيم ديد كه هراكليتوس اصل موجودات را آتش ميداند.
امپدكلس، براين هر سه يك عنصر ديگر يعني عنصر خاك را هم افزود. و اصل همه اشياء را چهار چيز دانسته است. هر كدام از اين چهار عنصر را خاصيت و كيفيتي است مخصوص: حرارت از آن آتش، رطوبت از آن آب، خشكي از آن خاك، و برودت مخصوص هواست، و چنانكه ميدانيم، فكر چهار آخشيج يا چهار عنصر با خواص مزبور در ميان مسلمانان شهرت و مقبوليت بيشتري يافته است.
اما عامل پيوستن اين عناصر به يكديگر و گسستن آنها از هم دو نيرو است بهنام مهر و كين، اولي مايه پيوند و دومي موجب گسستن آنهاست. التبه اگر مهر غلبه كامل پيدا كند همهجا وحدت و سكون و ثبات حكمفرما خواهد شد، و به عكس اگر غلبه كامل با كين باشد، كثرت و تفرق حاكم خواهد شد.
بنابراين مهر و كين همواره توأماند و يكي بر ديگري غلبه نسبي دارد، نه كامل. تركيب همه چيز به نسبت خاصي است كه از عناصر چهارگانه به ياري دو نيروي نامبرده حاصل ميشود، حتي نفوس و خدايان هم بهمين طريق موجود ميشوند، با اين تفاوت كه در آنها عنصر آتش و هوا بيشتر است. امپدوكلس هم مانند فيثاغورس به تناسخ معتقد بود و وسيله نجات را تطهير و زهد و چيره ساختن عقل بر حس ميدانست، زيرا معتقد بود كه حواس محل كثرت و خطاست، اما عقل موجب وحدت و محبت است، و بنابراين بايد با پيروي از عقل به وحدت و محبت نائل شد.
در مورد خداوند ميگويد: نميتوان خدا را تا ديدرس چشمان خود نزديك آورد و يا او را با دستها گرفت… زيرا نه سري دارد…. نه پائي… و نه زانوان تيزرو، بلكه او روحي است مقدس و بيانناپذير كه تنها با انديشه تيزرو خود در همه جهان نفوذ ميكند.[5]
اگر مراد از «خدا» در اين عبارت مبداء واحد هستي باشد ـ نه خدايان ـ بايد گفت امپدكلس، اصل بودن چهار آخشيج مزبور را به معناي نسبي به كاربرده است، يعني خداوند را مبداء حقيقي و آخشيجها را معلول او ميداند.
فلاسفه بعد از امپدكلس هم چنين عقائدي داشتهاند، يعني در همان حال كه خدا را مبداء حقيقي ميدانستند، به قدم زماني بعضي موجودات هم قايل بودند. اگر امپدكلس خدا را علت نخستين نداند تأثير مهر و كين و حصول نسبت ميان آنها و نيز ادوار جهاني ، كه گاهي در آن مهر غلبه دارد و گاهي كين، قابل توجه نيست.
هراكليتوس (475 ـ 540 ق. م.)
هراكليتوس از فلاسفهايست كه افكارش بسيار مورد توجه ماديون است. زيرا او اصل اشياء را آتش ميدانسته است و چون طبيعت آتش سيلان و جريان و حركت است، پس ماهيت و طبيعت اشياء حركت و دگرگوني است.
بههمين جهت ميگويند: جهان مانند رودي است كه دوبار نميتوان در آن وارد شد، زيرا آبي كه بار اول وارد آن ميشوند براي بار دوم گذشته است، پس ما وارد نهر ميشويم و نميشويم، موجوديم و معدوم و همچنين هر موجودي هم هست و هم نيست. اگر تغير و دگرگوني نباشد چيزي وجود نخواهد داشت، زيرا ثبات يعني مرگ و نيستي. تغير هم مولود كشاكش اضداد است، چون هر ضدي ميكوشد ضد ديگر را در خود مستهلك كند. وجود هر ضدي در ارتباط و مقايسه با ضدش نمودار ميشود، خير در برابر شر، بيماري در برابر تندرستي و … هر چيز به اعتباري خودش است و به اعتبار ديگر عدم و مرگ چيز ديگر است، بههمين جهت تعيين خواص پايدار براي اشياء مقدور نيست. مثلاً آب دريا براي انسان كشنده، و براي ماهي مايه حيات است، به تعبير مولوي:
زهر مار آن مار را باشد حيات ليك بهر آدمي آمد ممات
هراكليتوس ميگويد: اوميروس، خطا ميكرد كه ميگفت: «اي كاش جدال از ميان آدميان و خدايان برداشته شود» او نميدانست كه اين آرزو، آرزوي ويراني جهان است، زيرا اگر اين آرزو تحقق مييافت همه چيز از بين ميرفت. تناقض، توافق است و از چيزهاي ناموافق زيباترين هماهنگي پديد ميآيد. جنگ در اشياء همگاني است و جدال و كشاكش عدل است. و همه چيز از راه جدال و ضرورت پيش ميآيد (زندگاني آشتي ضدهاست… ).
جنگ پدر همه چيزها و پادشاه همه چيزهاست، بعضي را بهصورت خدايان آشكار كرده است و بعضي را بهصورت آدميان، بعضي را برده ساخته است و بعضي را آزاد. طبيعت در پي اضداد تلاش ميكند و از آنها هماوازي و هماهنگي پديد ميآورد، نه از همانندها، همانطور كه نر با ماده ميآميزد، نه هر كدام با جنس خود.
گفتههاي وي در مورد خداوند چنين است:
«انسان در برابر خدا نوزادي بهشمار ميآيد، همچون كودك در برابر مرد. خداوندگاري كه هاتف پيشگوي او در معبد دلفي (Delphi) است، نه سخن ميگويد، نه پنهان ميكند، بلكه اشارهاي ميدهد. براي خدا همه چيز زيبا و نيك و عدل است، اما آدميان يكي را ناعاد لانه و يكي را عاد لانه تصور كردهاند … همه قانونهاي انساني به وسيله يك قانون خدايي پرورده ميشود، چون اين قانون هر چه بخواهد نيرو و تسلط دارد… يكي كه او تنها داناست، هم نميخواهد و هم ميخواهد كه به نام زئوس ناميده شود».
(اين عبارات خدا را وجود عالم و قادر و … معرفي ميكند) اما اين گفته هم از او نقل شده است كه: «خدا» شب و روز، زمستان و تابستان، آشتي و جنگ، سيري و گرسنگي، وفور و قحطي است كه صورتهاي مختلف بهخود ميگيرد، همچون آتشي عبيرآگين كه بهنام عطري كه از آن بهمشام ميرسد ناميده ميشود».
پيداست كه لفظ خدا در اين گفته هرگز نميتواند به معناي اصل و مبداء هستي باشد زيرا سيري وگرسنگي و مانند اينها كه حالات بعضي از موجودات است، نميتواند مبداء و سرچشمه آنها باشد: پس بايد گفت تعبير «خدا» در اينجا به معني مجازي است نه حقيقي. اين را هم گفتهاند كه او آتش را خدا ميدانسته است، ولي اگر اين نسبت درست باشد بايد گفت لفظ آتش در اينجا به معناي حقيقي نيست زيرا نسبت دادن صفاتي از قبيل دانستن، پسنديدن و دوست داشتن به آتش فاقد شعور درست نيست و بنابراين بايد منظور از آتش حقيقتي غير مادي باشد.
دموكريتوس (361 ـ 470 ق. م.)
دموكريتوس شاگرد لوكيپوس است. اين دو را بنيانگذار «اتميسم»، (Atomism) ميدانند، اگر چه اين مكتب بيشتر بهنام دموكريتوس شهرت دارد. بر اساس نظريه وي همه موجودات تركيبي است از ذرات بسيار خرد و نشكن (اجزاء لايتجزي با اتم) كه به منزله سنگ بناي ساختمان اشياء است. يوسف كرم از ارسطو نقل ميكند كه:
استاد و شاگرد، وجودي را كه اليائيان يگانه و همسنخ ميدانستند به واحدهاي نامتناهي همسنخي تقسيم كردند كه از فرط خردي قابل احساس نيستند. به عقيده آنها، اين واحدها در خلاء نامتناهي حركت ميكنند و در نتيجه حركت با هم برخورد دارند و از هم جدا ميشوند و از اين برخورد و جدا شدن كون و فساد پديد ميآيد. اين ذرات قديمياند زيرا پيدايش وجود از لاوجود محال است، همچنين حركت، ذاتي آنها است. واحد آنها جوهر فرد يا جزء تجزيه ناپذير است زيرا هر كدام از آنها صرف امتداد يا ملاء و پري تقسيم ناپذير است و بنابراين به لحاظ طبيعت و ماهيت كاملاً همانند يكديگرند. هيچگونه كيفيت و چگونگي ندارند و تنها تمايز آنها از يكديگر با دو خصيصه شكل و اندازه است كه لازمه امتدادند. شكل مانند AN ، NA و گردو ميان تهي و كوژ و صاف و زبر و مانند اينها و مقدار هم، هر چند قسمتپذير نيست و سنگيني ندارد اما متفاوت است.
همچنين خلاء فاصل ميان ذرات بوسيله مقدار شكل متميز ميشود. خلاء عدم نيست بلكه امتدادي است متصل، همسنخ و يكنواخت كه تفاوت آن با ملاء و پري به اين است كه از جسم و مقاومت خالي است. لوكيپوس و دموكريتوس ملاء را وجود و خلاء را لاوجود مينامند و هر دو را يكسان، علت مادي ميدانند.[6]
در مورد اختلاف شكل اتمها از وي نقل كردهاند كه: بعضي از اتمها گوشهدار، برخي قلاب مانند، پارهاي ميان گود و برخي برآمدهاند و اختلافهاي بيشمار ديگري نيز دارند. او حتي اختلافات كيفيات محسوس را، به اختلاف شكل اتمها نسبت ميدهد و ميگويد: «طعم شيرين معلول اتمهاي گرد و ميان حجم، و مزه گس ناشي از اتمهاي بزرگ، خشن، چندگوشه و غير مدور است، طعم گزنده مولود اتمهاي گرد، لطيف، گوشهدار و خميده و مزه شور معلول اتمهاي گوشهدار ميان حجم كج و همبر است، مزه تلخ ناشي از اتمهاي گرد و صافي است كه خميدگي و حجمي كوچك دارند، و طعم روغني از اتمهاي گرد، لطيف و كوچك پديد ميآيد.[7]
بنابراين تفاوت اشياء فقط در كمي و زيادي ذرات تركيبي و چگونگي تركيب آنهاست … و بدين ترتيب ميتوان گفت: اشياء عبارتند از اندازه و عدد، زماني كه مجموعه يا تركيبي پديد ميآيد سنگيني و سبكي خواهد داشت، جسم سنگينتر جسمي است كه حجم بيشتر و خلاء كمتري دارد، به آساني در مركز قرار ميگيرد و به كندي حركت ميكند. اما جسم سبكتر جسمي است كه حجمش كمتر و خلاءاش بيشتر است، آسان به سمت پيرامون مجموعه منتشر ميشود، خواه اين مجموعه، جهان باشد و خواه چيز جزئي….[8]
و راجع به چگونگي پيدايش جهان ميگويد: اجسام بسياري با همه گونه شكل، پس از بريده شدن از نامحدود در فضاي تهي به حركت درآمدند، سپس درهم انبوه شدند و چرخشي گردابي را پديد آوردند و در آن، در حالي كه بههم بر ميخورند، و همه جور ميچرخيدند، آغاز بهجدا شدن كردند همانندها از همانندها اما چون در اثر انبوهي شماره آنها، ديگر نتوانستند به تعادل بهچرخند، آنها كه لطيف بودند به فضاي تهي پيراموني گرائيدند، چنانچه گويي غربال شدهاند در حالي كه بقيه با هم ماندند و چون بههم پيچيده بودند، با يكديگر به چرخش درآمدند و نخستين منظومه كره شكل را ساختند. اين منظومه مانند غشائي جدا ماند و همهگونه اجسام را در بر داشت، اما همچنانكه اينها در اثر مقاومت مركزي ميچرخيدند آن غشاي پيراموني نازك ميشد، در حالي كه اتمهاي بههم چسبيده در اثر تماس با چرخش گردابي با هم جريان مييافتند، بدينسان زمين پديد آمد، درحاليكه اتمهاي به مركز حمل شده با هم ميماندند.[9]
دموكريتوس كيفيات محسوس را تركيبي از شيئي خارجي و اندام حسي ميداند (و اين سخني است كه بعدها گاليله، دكارت و لاك آن را با تفصيل تحت عنوان كيفيات اولي و ثانوي بيان كردند).
--------------------------
[1] در متون اسلامی اومیروس آمده است.
[2] در انگليسي chaos به معناي درهم برهمي و آشفتگي وهرج ومرج است .
[3] نخستين فيلسوفان يونان ، دكتر اشرف خراساني ص 103.
[4] تاريخ الفلسفه اليونانيه ، يوسف كرم ص 28 ، نخستين فيلسوفان يونان ص 163
[5] نخستين فيلسوفان يونان ص 363.
[6] تاريخ الفلسفه اليونانيه ص 9-38.
[7] نخستين فيلسوفان يونان ، به نقل از تئوفراستوس ، شاگرد ارسطو ، ص 493 .
[8] تاريخ الفلسفه اليونانيه ص 39 .
[9] نخستين فيلسوفان يونان ص 470 .