فعليّت صفات حق تعالي

كليه صفات حق تعالي، خواه حقيقي محض باشد و خواه اضافي محض و خواه بين آن دو، صفات فعلي است و نه انفعالي؛ بالفعل است و نه بالقوه زيرا:
اولاً، اغيار مورد اضافه در انتزاع اين صفات، اغيارِ موجودند، آن‌هم به وجود فعلي موجودند، نه اين‌كه بالقوه موجود باشند. مثلاً صفت علم به ممكنات كه طرف اضافه دارد، طرف اضافه آن همانند خود آن، موجود است، چنان‌كه صفت رزّاقيت وابسته به وجود موجوداتي است كه روزي‌خور حق تعالي باشند و حق تعالي آنان را روزي عطا كند، ولي اين موجودات وجود فعلي دارند، از اين‌رو صفات او فعلي‌اند و وابسته به موجودات بالقوه نيستند. به تعبير ديگر، او عليم است و با علم خويش معلوم را ايجاد مي‌كند، بلكه همان علم، خود وجود معلوم است و چنين نيست كه چيزي پديد آيد و آن‌گاه صفتِ مربوط به آن در ذات حق تعالي به وجود آيد تا واجب تعالي از آن منفعل و متأثر شود. اگرچه شناخت ما به عليم بودن، فرع آگاهي ما به وجودهاي معلوم باشد.
ثانياً، قوه و انفعال نشان‌دهنده امكان است و امكان نقيضِ وجوب؛ از اين‌رو اتصاف واجب تعالي به قوه و انفعال همان اندازه محال است كه اتصاف او به امكان ممتنع است.
نكته قابل توجهي كه از فعليت صفات حق تعالي به دست مي‌آيد، اين است كه صفات او پيوسته در تجلي است، زيرا تعطيل صفات، نشان ممكن بودن آن‌هاست و ممكن بودن آن‌ها، نشان امكان ذاتي واجب الوجود است كه امتناع آن بديهي يا قريب به بداهت است. پس اولاً، صفات حق تعالي منفعل از غير نيست و ثانياً، تجلي آن‌ها وابسته به امري غير از ذات او نيست. به همين خاطر ازليت و ابديت ذات، نشان‌دهنده ازليت و ابديت صفات و تجلي صفات است و اين نيز به نوبة خود مستلزم ازليت و ابديت مظاهر صفات است.
به حكم دوام و ثبات ذات و نفي هرگونه انفعال از او، صفات او دايم و ثابت است و به حكم دوام و ثبات صفات، مظاهر صفات نيز دائم و پيوسته است، اگرچه اشخاص و اصناف و بلكه انواع مظاهر، دايمي و پيوسته نباشد، ولي مستفيض متغير، پيوسته است از اين‌رو «يا دائم الفضل علي البرية يا باسط اليدين بالعطية»، هم دوام فضل و بسط يد را بيان مي‌كند و هم دوام بريّه و عطيّه را.

برآيند دوام تجلي صفات حق تعالي
پيوستگي و دوام تجلي صفات حق تعالي سبب مي‌شود كه:
الف‌ـ پيوسته جمال و جلال او كه جامع صفات و اسماي جمالي و جلالي است، در تجلي و ظهور باشد و مظاهر خويش را پديد آورد و بنابراين پيوسته مظاهر جمال و جلال وجود يابند.
ب‌ـ درهر جمالي، جلالي نهفته است و در هر جلالي، جمالي منطوي است. جمال بدون جلال و جلال بدون جمال، ممكن نيست. به فرمودة امير كائنات صلوات الله عليه، «سبحان من اتّسعت رحمته لاوليائه في شدة نقمته و اشتدت نقمته لا عدائه في سعة رحمته»[1]. تنها اشاره نمايم كه در پس نقمت شديد بر اولياء، رحمت واسع مستور است و در پس رحمت گسترده بر اعداء، نقمت شديد مستور است. بار ديگر دقت كنيم كه نقمت شديد اولياء و رحمت گسترده بر اعداء و نه بر عكس!

صفت جمال و جلال
يادآوري مي‌شود كه «هرچه كه تعلّق به لطف و رحمت بگيرد، صفت جمال است و آن‌چه كه مقتضي قهر است، صفت جلال است.» [2] خلاصه آن‌كه، صفات جمالي مستلزم لطف و رحمت و قرب مي‌باشند، مثل اسم لطيف، نور، هادي، رزاق، محيي و صفات جلالي منشأ قهر و غضب و بعد است، مثل اسم مانع، قابض، قهّار، مذلّ، ضارّ، ولي به نظر دقيق عرفاني، در باطن و پس پردة هر جلالي، جمالي مستور است، زيرا صفات جلالي ناشي از حجاب و احتجاب حق است به حجاب عزت و كبريايي؛ زيرا حقيقت حق از كمال احاطة بر اشياء در حجاب عزت است.[3] در حقيقت جلالْ ساتر جمال است و جمالْ ساتر جلال، اگرچه هر دو شانه به شانه در همه مظاهر هستي پنهان و آشكار مؤثرند، بلكه به نوبت ظاهرند كه:

جمالك في كل الحقايق سائر                و ليس له الا جلالك ساتر

البته به حكم غلبه جمال بر جلال و رحمت بر غضب، به نظر مي‌رسد كه نمي‌توان گفت:

جلالك في كل الحقايق ساتر                و ليس له الا جمالك ساتر

(و الله العالم)

رابطه جمال و جلال با قرب و بعد و ظهور و خفاء
همراهي دو صفت جمال و جلال سبب قرب و بعدي توأمان است. در هر قدمي كه بنده به‌خاطر جمال حق تعالي به او نزديك مي‌شود و از قرب او برخوردار مي‌گردد، در همان قدم به‌خاطر جلال حق تعالي از او دور مي‌گردد و به بُعد او گرفتار مي‌شود. به حق مي‌نگرد، سبب قرب است؛ به خود مي‌نگرد، سبب بعد است و گر به هر دو بنگرد، قرب و بعد دو جانبه دارد. نه جمال بدون جلال ممكن است و نه جلال بدون جمال، چنان‌كه سرّ هستي حضرت ختمي مرتبت  (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: «حُفّت الجنة بالمكاره و حُفّت النار بالشهوات.»[4]
صفت جمال حق تعالي، وجود عالم را طلب مي‌كند و صفت جلال وي، عدم عالم را مي‌خواهد و چون صفت جمال و جلال تام و فعلي‌اند، (چنان‌كه گفته شد) جمال خود را متجلي مي‌سازد و طلب خود را محقق مي‌نمايد و عالم را ايجاد يا اظهار مي‌كند و جلال نيز با تجلي خود و اظهار طلب و اقتضاي خود، عالم را معدوم مي‌سازد، از اين‌رو عالم در هر لحظه‌اي با صفت جلال و قهر و غلبه احديت، فاني و هلاك مي‌گردد و با صفت جمال و رحمت و غلبة واحديت ايجاد مي‌گردد. از آغاز چنين بود و تا هست چنين خواهد بود.
از همين‌جا مي‌توان به اين نكته اشاره كرد كه جلال، باطن جمال است، چنان‌كه احديت، باطن واحديت است و نيز جمال، ظاهر جلال است، چنان‌كه واحديت، ظاهر احديت است و نيز به همين منوال، توحيد، حقيقت ولايت و باطن آن است، چنان‌كه ولايت ظاهر توحيد است. ولايت جمال است و توحيد جلال. به همين معناست سخن اميركائنات صلوات الله عليه: «فانّا صنايع ربّنا و الناس بعد صنايع لنا» [5] ؛ آن دو جدايي‌ناپذيرند، همان‌گونه كه دو صفت جمال و جلال جدايي‌ناپذيرند. آن دو دستان خدايند كه هر اظهار و اخفايي وابسته به آن دو است.
به گفته ابن عربي (مولف فصوص) و قيصري شارح آن: فعبّر عن هاتين الصفتين (اي عن الجمال و الجلال) باليدين (مجازاً اذا بهما يتم الافعال الالهية و بهما تظهر الربوبية كما باليدين يتمكّنُ الانسان من الاخذ و العطاء و بهما تتم افعاله) اللتين توجّهتا منه (اي من الحق) علي خلق الانسان الكامل (لقوله تعالي «ما منعك ان تسجد لما خلقت بيديَّ».) [6]
نتيجه اين‌كه، خلق كه مظهر صفات حق تعالي است، به‌خاطر تقابل صفات جمالي و جلالي او پيوسته در تغيّر و تبدّل و تلوّن است؛ «ثم أنشأناه خلقاً آخر»(مومنون/14) و نيز به‌خاطر كثرت صفات (اگرچه متقابل هم نباشند) اين تبدّل و تغيّر پيوسته باشد، چنان‌كه فرمود:

كل يوم هو في شأن.(الرحمن/29)
إن يشأ يذهبكم ايها الناس و يأت بآخرين.(نساء/133)
إن يشأ يذهبكم و يأت بخلق جديد.(ابراهیم/19)
نحن قدرّنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين علي أن نُبدّلَ امثالكم و ننشئكم فيما لا تعلمون.(واقعه/61-60)

نگاهي به آيات

اشاره كوتاهي به آيات چهارگانه ياد شده داشته باشيم. آيه دوم و سوم، (إن يشأ يذهبكم) تبدّل و تغيّر خلق را به مشيّت حق تعالي وابسته مي‌داند، يعني اگر بخواهد جهان را رنگ به رنگ و چون جوي آب، روان و متغير مي‌سازد، ولي آيا خواست او بدان تعلق گرفته است يا نه، از آن فهميده نمي‌شود.
آيه اول (كل يوم هو في شأن) نشان‌دهنده اين خواست است. او كه پيوسته داراي شؤون و تجلّيات و ظهورات متعدد و بي‌نهايت است به يقين، مظاهر متعدد و بي‌نهايت نيز دارد و بدين خاطر كه هر تجلي، معطلي خلقي است و موجب خلع صورت ديگري، تغيرات و تبدلات پيوسته را گريزي نيست، زيرا به هر دليل، هرگاه صفتي حاكم شود، ديگر صفات مقابل آن‌ها بلكه همتاي آن‌ها، محكوم او واقع مي‌شوند و هرگاه صفتي ظاهر گردد، صفات ديگر باطن و ناآشكار گردند. اما آيه اخير (و ما نحن بمسبوقين علي ان نبدل امثالكم) دلالت بر تبدّل و تلول خلق دارد. اين را نيز اشاره كنم كه آيات ياد شده همه در حكم «يمحو الله يشاء و يثبت» (رعد/39) است.


[1]- علم اليقين في اصول الدين، ص56
[2]- شرح مقدمه قيصري، همان، ص241
[3]- همان، ص242
[4]- فتال نيشابوري، روضة الواعظين، ص421
[5]- نهج البلاغة، فيض الاسلام، نامه 28، ص894
[6]- شرح قيصري بر فصوص الحكم، همان، ص88