نشانه های محبت (3)


6- نهراسیدن از سرزنش دیگران

از ديگر نشانه‌هاي محبت، هراس نداشتن از سرزنش خلق در ابراز محبت و تكرار نام و ياد محبوب است و نيز از خلق انتظار ستايش و تشويق نداشتن و نام و ياد محبوب را به ستايش خلق معاوضه نكردن، نشان محبت است.
ثم ان لايخاف في حبه لومة لائم من الخلق، لامه علي محبته او علي السلوك اليه بشق النفس و هجران الدار و رفض المال و لا يرجو في محبته مدح مادح و لا يرغب في حسن ثناء العباد بايثارك له علي الاهل و المال؛[1] ثم اللهج بذكره و محبة من يذكره و مجالسة من يذكره و دوام التشكي و الحنين اليه و خلو القلب من الخلق و سبق النظر الي الخالق في كل شئ و سرعة‌ الرجوع اليه بكل شئ و وجد الانس به عند كل شئ و كثرة الذكر له و التذكر بكل شئ.[2]
و من علامة المحبة طول التهجد و روي عن الله سبحانه: «كذب من ادعي محبتي، اذا جنه الليل نام عني».[3]
جنيد گويد: علامة كمال الحب، دوام ذكره في القلب بالفرح و السرور و الشوق اليه و الانس به و أثرة محبه نفسه و الرضا بكل ما يصنع.[4]

7ـ رضاي محبوب، معيار انتخاب
هرچه اختيار كند، براي رضاي محبوب اختيار كند، نه امري ديگر. نظر او در آن، طلب رضاي محبوب مقصور بود نه بر غرضي ديگر،[5] خواه دنيا باشد، خواه آخرت.
ابويعقوب سوسي گويد: حقيقت محبت آن است كه بنده حظ خويش را فراموش كند از خداي.[6]
ابوبكر كتاني گويد: المحبة الايثار للمحبوب.[7]
شبلي گفته است: المحبة ايثار ما يحب المحبوب و ان كرهت و كراهة ما يكره المحبوب و ان احببت؛[8] محبت آن است كه آن‌چه محبوب مي‌پسندد، بپسندي و انجام دهي، اگرچه مورد پسند تو نباشد و از آن‌چه محبوب نمي‌پسندد، پرهيز كني و نپسندي، اگرچه آن را دوست داشته باشي. به تعبير ديگر، اگر چيزي را پيش از آن‌كه به ميل و پسند محبوب آگاه شوي، مي‌پسنديدي، اينك كه فهميدي كه محبوب آن را نمي‌پسندد، نبايد بپسندي بلكه بايد آن را مكروه داري، چون محبوب آن را مكروه داشته است و همين‌گونه است اگر پيش از آن‌كه از نظر محبوب آگاه شوي، از چيزي بدت مي‌آمد، اينك كه از پسند محبوب آگاه گشته‌اي، بايد آن را دوست داشته باشي، تنها به اين دليل كه محبوب تو آن را مي‌پسندد.

الذّ جميل الصبر عما الذّه       و اهوي لما اهواه تركاً فاتركه

و قال نظيره في مثله:

   و أترك ما اهوي لمن قد هويته                و ارضي بما يرضي و ان سخطت نفسي

در شرح آن مي‌توان گفت:
من آن خواهم كه او خواهد              اگـرچـه زان بـلا خـيــزد
نخواهم چون نخواهد وي              اگـرچـه زان نـوا ريـزد
من از خواه و نخواه هر دو              گريـزم چـون بلا خيزد
پسندم آن‌چه مكروه است             چـو دانـم از الـه ريــزد
نخواهم آن‌چه مطلوب است             چو بـا محبوب بستـيـزد

جنيد گويد: هر محبت كه بهر غرضي بود، چون آن غرض زايل شود، آن محبت زايل شود.[9]

8ـ بزرگ شمردن توجه محبوب
اندك توجه محبوب به خويش را بزرگ داند و طاعت بسيار خود را اندك شمارد:
در خبر آمده است كه حق تعالي به عزير وحي فرستاد كه: «إنّ من شرط المحبة ان تسقل كثير عبادتك فان لي مثلك كثير و تستكثر قليل فضلي، فان لك ليس مثلي».[10]
اگر سالك به فقر و نيازمندي خويش و غنا و بي‌نيازي محبوب خويش آگاهي داشته باشد كه اولين نشان محب و محبوب است، چه محب، طالب است و محبوب، مطلوب است. محب است كه به محبوب نياز دارد؛ او را به هر دليل مي‌خواهد، يا براي دنيايش او را مي‌طلبد يا براي آخرتش، يا براي بدن و غرايز بدني‌اش در پي او مي‌رود و يا به‌خاطر كشش‌هاي قلبي و روحي‌اش شيفته او شده است و يا سِرّ وجودي‌اش، كمال خويش را در محبوب ديده است. به هر جهت، محب، نيازمند به محبوب است.
پس هر كاري كه انجام دهد براي رفع نياز خود است و پاي منيّت و انانيّت در كار است و اگر به بيخ و ريشة آن بنگرد، خودخواهي در آن مي‌بيند. پس كارهايي كه براي محبوب انجام مي‌دهد، هرچه كه باشد اندك است كه عملي كه براي خودخواهي باشد، اگر بسيار هم باشد، باز اندك است.
ولي محبوب چنين نيست؛ كار او پاسخ به محب است، رفع نياز از اوست، غبار سفر زدودن از چهرة اوست، آرامش بخشيدن و دل‌جويي وغم‌زدايي از اوست؛ نه اداي حقي است و نه انجام تكليفي. اگر كاري كند، از سر ناز است نه از سر نياز؛ پس اگرچه تنها يك نگاه باشد يا تنها كلمه‌اي، همين به‌ظاهر اندك، بسيار است، زيرا كه محب نه حقي بر محبوب دارد و نه طلبي. پس كار محبوب گذشت و بزرگي و كرم و كرم هرچه كه باشد بسيار است.
از اين گذشته، محب حتي در اظهار محبتش نيز وامدار محبوب است و اوست كه محب را از خواب بيدار كرده است و به حركت واداشته است و به‌سوي كوي خويش خوانده است و با لطف و محبت خويش او را مشتاق ساخته است، كه اگر نبود نگاه و توجه محبوب به او، هرگز از وجود محبوب با خبر نمي‌شد تا چه رسد به عشق‌ورزي با او.
به گفته سيد الساجدين حضرت زين العابدين صلوات الله و سلامه عليه: «و لولا انت لم‌أدر ما انت»؛[11] اگر تو نبودي، كجا تو را مي‌توانستم شناسم و اگر تو نخواسته بودي، هرگز تو را نديده بودم تا چه رسد تو را شناسم و شايستة محبت‌ورزي به تو باشم و نيز فرمود: «أنت المحسن و نحن المسيئون ... بنورك اهتدينا و بفضلك استغنينا».[12]
اگر احسان تو نبود، اگر جذبه تو مرا در بر نگرفته بود، اگر تو حسن خويش بر من آشكار نكرده بودي، من كه در ظلمت چاه ناداني و بدرفتاري گرفتار آمده بودم، چگونه از آن رها مي‌شدم و چگونه تو را مي‌شناختم و چگونه تو را مي‌يافتم.
اين نور تو بود كه حتي تيه جهل و چاه گناه را نيز پرتو افكنده بود كه مرا كه خفته بودم، بيدار كردي؛ مانده بودم، رهوار كردي؛ نااميد بودم، اميدوار كردي؛ تهيدست بوم، بي‌نياز كردي و اينك نام تو را بر زبان و ياد تو را در دل دارم.
سالك مي‌داند كه اگر كشش او نبود، هرگز از خواب غفلت بيدار نشده بود تا چه رسد به محبت‌ورزي. پس هر كاري كه سالك محب انجام مي‌دهد، مرهون لطف محبوب است و بس. اين قرعه عاشقي ز اول تو زدي، پس آن‌چه محب از شور و شوق، اظهار و آشكار كند، مديون آن نگاه اول است و آن نگاه، به‌خاطر لطف كريمانه محبوب است كه باري حجاب و نقاب از رخ برگرفت كه خوب‌رويان گشاده‌رو باشند و اگر نباشند، محبت و عشق هرگز پديد نيامدي. بگذاريم و بگذريم كه بيش از اين با اين نوشتار تناسب ندارد. اندكي از شرح آن را مي‌توان در «عشق و عاشقي» يافت.
علاوه بر اين، سالك محب مي‌داند كه «لاحول و لا قوة الا بالله»[13] و به همين خاطر پيوسته گفته است كه «بحول الله و قوته أقوم و أقعد»[14] و من اضافه مي‌كنم كه نه‌تنها به حول و قوه اوست برخاستن و نشستن، بلكه هر كاري اگرچه اندك باشد و چشم بر هم نهادني باشد، به حول و قوة اوست، پس بحول الله و قوته اقول و اسكت.
خاموشي من نيز به حول و قوه اوست تا چه رسد به كاري بيش از آن. پس سالك محب بحول الله و قوته محبت مي‌ورزد و عشق مي‌بازد، پس هرچه انجام دهد، از لطف اوست، نه از كار خود. سالك محب بر پيشاني خويش مي‌بيند و مي‌خواند كه «يا ايها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد»[15] و فقير جز به كمك و عنايت غني نجنبد تا چه رسد به بيش از آن.
پس كار سالك محب، در واقع، لطف و عنايت و منت محبوب است نه غير از آن، پس هرچه كند، از خود نيست تا آن را حتي كم داند تا چه رسد به بسيار. كاري انجام نداده است تا به كم يا زياد موصوف گردد. باز هم بگذرايم و بگذريم. توضيح بيشتر آن را مي‌توان در «كوي نيك‌نامان»[16] يافت.
بالاخره محب هرچه كند حتي اگر به اندازة همة زمين و آسمان باشد، به نزد محبوب اندك است؛ چه وي هم از اين محب‌ها بسيار دارد و هم از اين محبت‌ورزي‌ها. محبان او كه صد و هزار و متناهي نيستند؛ عالمي بي‌حد و اندازه بلكه عالم‌هايي نامحدود كه هر كدامشان نيز نامحدود هستند. عشق و محبت ما به نزد او، چون پاي مور به نزد سليمان هم نيست. پس مباد كه گمان بريم كه كاري كرده‌ايم، محبتي ابراز داشته‌ايم. پاي موري به سليمان هديه برده‌ايم، كه همه كفر است و ناسپاسي.

شبي مجنون به ليلي گفت اي محبوب بي‌همتا              تو را عاشق شود پيدا ولي مجنون نمي‌گردد

گمان مجنون بر اين بود كه در بين عاشقان فراوان ليلي، تنها او مجنون شده است و بس و از اين تنهايي بر خود مي‌باليد و ما را بس ناخوش آمد و اگرچه ليلي را ساكت ديديم و وي هيچ نگفت، ولي به قباي ما برخورد كه مجنون دربارة  ليلي ما گفته است، پس بسيار بيراهه گفته است. ما وي را به مجنوني نشناسيم. مجنون، مجنون نديده است، بلكه هيچ نديده است و اگر نه چنين درشت سخن نمي‌گفت، اگر چشم اندكي گشوده بود، نه مجنون كه مجانين بل دار المجانين مي‌ديد. ما تنها براي يادآوري به مجنون، قلم به دست گرفته و ذهنمان را برايش باز گشوديم و گفتيم:

گماني ناروا كردي چرا چون تو چنين گفتي            چنان پنداشتي تو خود، كه درّ سفتي و درّ گفتي
گمانت را نبـاشد حجتي جز جهل و جز كوري            همين است شاهدي حاضر، ز ما پيوسته تو دوري
به گرد خويشتن بنگر اگر تاب و توان داري            ز وهـم خويش بيـرون آ، اگر چشم جهـان داري
به هرشهري به هركويي به هرنقطه نظرداري            هـمـه مجـنــون مـا بـاشنــد اگـرچـه تــو حــذر داري
دگر باره مگو بر خود، كه تو مجنون تنهايي            كه گر حاضر كنم عشاق، تو يك مجنون تنهايي

ولي هنوز از اين گفتة مجنون اندكي دل‌گير بودم و تا اندازه‌اي هم بدو حق مي‌دادم كه فقير را جز فقر نشايد. اين بيت به خاطرم آمد كه:

من لم‌يكن للوصل اهلاً             فكل احسانه ذنوب
 
همين شعر را همراه با شرحي براي مجنون فرستادم و تاكنون منتظر پاسخ وي هستم. از آن زمان تاكنون ديري گذشته است و پاسخ به ما نرسيده است و گمان بريم كه مجنون اين پاسخ را پذيرفته است. پاسخ دوم ما به مجنون و شرح بيت ياد شده را تفديمتان مي‌كنم:

اگر بـودت برِ وصـلـم لـيــاقـت              همـان باشد تو را دائم كفايت
كه اين شايستگي هرجا نباشد              و گر بـاشـد تـو را تـنـهـا نبـاشـد
كه آن لطفي است آمد برتو منت              كـه يـابـد قلب پاكي را بـه دقــت
چو پاكي را بديد انـدر وجودت               بدادت آن‌چه را هرگز نبـودت
همين شايستگي هر دم بنـازد              ز هـر آلـودگـي تطـهـيــر سـازد
دگر باره نشايد هيچ گناهي              برايت، چون مبرا از جدايي
و ليـكن گر نـداري آن لـيــاقـت              همه آلودگي هستش برايت
اگرچـه آن‌چه مـي‌كردي بـه ظـاهـر              به چشم آيد همي پاكي و طاهر
ولـــي دوري ز وصــل يــــار  يــــاران               گناهي بي‌نظير است،هم قطاران
خودش ام الفساد است در حقيقت             اگـر چــه نـيــك آيــد در رقـيــقــت
نيـابـم بـدتـر از آن، مـن گنـاهـي              كه كفر محض باشد آن جدايي

بويزيد گويد: المحبة استقلال الكثير منك و استكثار القليل من حبيبك؛[17] محبت، اندك داشتن بسيار بود، از خود و بسيار داشتن اندك، از دوست.[18]

9ـ حيرت و هيمان در مشاهدة جمال محبوب
چون نظر بصيرت محبان در پرتو اشعة نور مشاهده محبوب كليل و حسير گردد و از آن، حيرت و هيمان و دهش و غرق تولد كند.[19]
محبوب از چنان جمالي برخوردار است كه جز به لطف او هيچ چشمي ياراي ديدن او را ندارد. اگرچه سخن از ديدن جمال است، ولي جمال وي چنان‌كه در بخش عرفان نظري گفتيم، صاحب جلال است و جلال وي در آن منطوي و مستور است و محب از آن آگاه است، از اين‌رو مشاهدة جمال وي نيز وي را از هستي فرو اندازد.
آن‌كه به محبت دست يافته است و از مشاهدة ‌جمال محبوب سرگشته و متحير شده است، اگر در مقام تمكين باشد و بتواند بر حالات خود غلبه كند، اين حيرت و هيمان همه مراتب وجود او را فرا نمي‌گيرد و از اين‌رو در صحو خواهد بود، اگرچه صحوي همراه با حيرت و هيمان است و اگر در مقام تمكين نباشد، بلكه اهل تلوين باشد، به سكر در آيد و از رعايت ظاهر ناتوان شود.
صاحب اين حال، اگر در مقام تمكين بود و قوت ابتلاع احوال دارد، حيرت و هيمان از حيّز روح تجاوز نكند و قلب را از حضور و محافظت تربيت اقوال و افعال مانع نگردد. بلكه چندان كه روح او در مشاهده، حيران‌تر، قلب او در محاضره، هوشيارتر؛ لاجرم طلب او اين بود كه «ربّ زدني فيك تحيّراً»[20] و اگر قوت و تمكن چندان ندارد و در غلبات اين حال سر رشتة تميز از دست اختيارش ربوده گردد، فرياد بر آرد كه:

قد تحيرت فيك خذ بيدي     يا دليلاً لمن تحير فيكا
 
در شرح آن مي‌توان گفت:

زان روز كه چشمم به جمال تو فتاد           جـانم ز جمـال تـو ز حيـرت نـفـتــاد
زان، عشق و طرب همه فراموشم شد           هر زهر و بـلا كه خورده‌ام نـوشـم شـد
زين حال، چنان خوف و هراسم بگرفت           كـز دوزخيـان هم چنيـن حالي نگرفت
فـريــادرس عـالـــم پــيـــدا و نـهـــان            اين حال مرا ز عشق و الفت تو بدان
دستـم تـو بگير و رو بـه راهم گـردان           اين جان و دلم به سرپناهي برسان



[1]ـ قوت القلوب، همان، ص 89.
[2]ـ همان، صص 91- 90.
[3]ـ همان.
[4]ـ همان، ص 105.
[5]ـ مصباح الهدايه، همان، ص 409.
[6]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 562.
[7]ـ مصباح الهدايهﭭ، همان.
[8]ـ همان.
[9]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 565.
[10]ـ مصباح الهدايهﭭ، همان، صص 410- 409.
[11]ـ بحار الانوار، ج 98، ص 82.
[12]ـ همان.
[13]ـ بحار الانوار، ج 2، ص 63.
[14]ـ همان، ج 85، ص 118.
[15]ـ فاطر، 15.
[16]ـ اثر نويسنده.
[17]ـ مصباح الهدايه، همان، ص 409.
[18]ـ ترجمه رساله قشيريه، همان، ص 559.
[19]ـ مصباح الهدايه، همان، ص 401.
[20]ـ الفرائد الظريفه، ص 272.