انس و هيبت

هرگاه سالك محب مقرب، به مطالعه و مشاهدة جمال محبوب بپردازد، به لذتي دست مي‌يابد كه با انبساط ظاهر و باطن وي همراه است و آن را «انس» گويند و هرگاه به مطالعه و مشاهدة جلال الهي بپردازد كه با انقباض ظاهر و باطن وي همراه است و باطن او چيزي كه به هم پيچيده مي‌شود، مندمج و منطوي گردد و سوزش و گدازش يابد، «هيبت» نام يافته است. جنيد گفت: انس برداشتن حشمت است از وجود هيبت.
ذوالنون گفت: انس، انبساط محب است با محبوب.
شيخ گفت: انس آن است كه سالك به طاعات و جملة ابواب تعبدات انس گيرد و حقيقت انس آن است كه جملة وجود در پيش نظر شهود مالك مضمحل شود و روح او در ميادين فتوح، منتشر و به نفس خود مستقل و اين مقام تمكين است كه بعد از فنا باشد.

ديگر عامل آن، ذكر حق تعالي است در هر وقت و مكان. سالك بايد در ذكر حق تعالي چنان باشد كه به ديدن هر چيزي او را ياد كند و با غفلت از هر چيزي نيز او را به ياد آورد. اگر به چيزي مشغول شد، اشتغال وي بدانْ سبب ذكر حق تعالي باشد و اگر از چيزي فارغ شد، فراغت او از آنْ سبب ياد حق باشد. در متضادات، پيوسته به ذكر و ياد حق باشد. اگر گرسنه بود، به ياد حق باشد و اگر به رفع آن ميل كرد، به ياد حق باشد و اگر به رفع آن اقدام كرد، باز هم به ياد حق باشد و اگر آن را مرتفع ساخت، باز هم به ياد خداي متعال باشد و همين طور در هر اشتغال و خلوتي به ياد خداي متعال باشد؛ اين رويه، كليدي است براي گشودن درهاي انس الهي.
چنان‌كه امير مؤمنان صلوات الله عليه فرمودند: «الذكر مفتاح الانس».
انس و هيبت نيز مانند همه حالات، تمكن و تلوّن دارد. اگر حال سالك به مقام تبديل شود، به‌گونه‌اي كه بتواند پيوسته به
جمال و جلال خداي متعال بنگرد، به تمكن در انس دست يافته است و اگر به چنين مقامي دست نيابد، به‌گونه‌اي كه باعث مشاهدة‌ جمال الهي، جلال او از نظر وي غايب گردد و با مشاهدة جلال الهي، جمال او در حجاب شود، سالك به تلون دست يافته است كه از دست دادن انس و هيبت براي چنين كسي هم محتمل و هم بسي آسان است؛ به اندك تفاوتي ثمرة تلاش‌ها و مجاهدت‌هاي عمر خويش را از دست مي‌دهد.
«و مادام تا حال مشاهده مستقيم نگردد و مقام نشود، انس و هيبت در باطن سالك، متناوب و متغالب باشند؛ گاه حال انس غلبه گيرد و از او فرط انبساط تولد كند و گاه حال هيبت و از او فرط انقباض پديد آيد و چون در مقام مشاهده تمكن يافت و به عين يمني، مشاهده جمال شد و به عين يسري، مشاهده جلال، حال انس و هيبت در او مستقيم و معتدل گردد.»[1]
در صورت اعتدال انس و هيبت است كه آن دو متداخلاً و درآميخته به يك‌ديگر ظهور مي‌كنند، به‌گونه‌اي كه هرگاه انس بر ظاهر سالك غلبه يافت، هيبت بر باطن او غلبه مي‌يابد و هرگاه انس بر باطن سالك حاكم شد، هيبت در ظاهر وي آشكار خواهد شد كه اين اول درجة انس و هيبت است، پس از آن و بالاتر از آن، مقامي است كه انس و هيبت در ظاهر و باطن چنان در آميخته و يگانه‌اند كه تميز آن دو ناممكن است، جز براي اهلش كه كمّل از اولياي خداي متعال هستند.
وجود و ظهور اعتدالي اين دو حال، سبب اعتدال صاحب آن مي‌شود، به‌گونه‌اي كه هيچ‌گاه صاحب آن به انبساط مفرط يا انقباض مفرط در نخواهد افتاد و به درجه‌اي از عدالت دست مي‌يابد. بدين خاطر است كه گفته شده است كه هيبت مقوّم انس است، بدان معني كه صاحب آن را از فرط انبساط با محبوب رعايت كند و انس معدل هيبت بود، بدان معني كه صاحب آن را از فرط انقباض محافظت نمايد و انس و هيبت حقيقي اين است.
جنيد گفته است: الانس، ارتفاع الحشمهﭭ مع وجود الهيبهﭭ.[2] و نيز قول ذوالنون كه گويد: الانس انبساط المحب مع المحبوب، مقيد بود به شرط مقارنت هيبت و رعايت اعتدال.[3]
نتيجه انس دو امر است: 1ـ انبساط با محبوب به‌گونه‌اي كه جز با او انبساط و التذاذ نداشته باشد. 2ـ استيحاش از خلق به‌گونه‌اي كه جز از آن گريزان نباشد. به گفته امير مؤمنان صلوات الله عليه: «ثمرة الانس بالله الاستيحاش من الناس».[4]
ذوالنون گويد: أدني مقام الانس، ان يلقي صاحبه في النار فلايغيبه ذلك عمن انس به.[1]

نشان انس
1ـ از غير محبوب و مأنوس خود، در هراس و وحشت باشد و به هيچ‌كس غير از محبوب خود انس و آرام نگيرد، حتي از نفس خود نيز در هراس باشد. زيرا كه اغيار انس او را بر هم زنند و او را از محبوب خويش غافل سازند و بدترين و مؤثرترين آن‌ها نفس است كه پيوسته به راهزني مشغول است و يك آن صاحب انس را راحت نمي‌گذارد.
شبلي گويد: الانس هو وحشتك منك.[1]
2ـ چنان در خلوت انس با محبوب خويش باشد و به ذكر او مشغول كه پيوسته در مطالعه و مشاهدة جمال و كمال محبوب اشتغال ورزد و در نتيجه غيري نبيند. توجه سالك محب به اغيار، نشان فقدان يا انقطاع انس اوست. انس به محبوب چنان است كه جايي براي رؤيت اغيار باقي نمي‌گذارد، چنان‌كه بعضي گفته‌اند: الانس هو ان تستأنس بالاذكار و تغيب عن رؤيهﭭ الاغيار.[2]
رويم گويد:
شغلت قلبي بما لديك
                 تنفك طول الحياه ﭭ من

آنستني منك بالوداد  
                 أ وحشتني من جميع

ذكرك لي مونس يعارضني  
                    يوعدني عنك منك

 و حيثما كنت يا مدي
              فانت مني بموضع النظر

چنان دل مرا به خود مشغول ساخته‌اي كه هرگز از انديشة من بيرون نروي.
مرا چنان به خود م أنوس و آشنا ساخته‌اي كه از همه خلق گريزان و بيگانه ساخته‌اي.
ياد تو مونس من است كه مرا به پيروزي از سوي تو وعده مي‌دهد .
اي غايت مقصود من ! هر كجا كه باشي، از نظر من غايب نيستي.

در شرح آن مي‌توان گفت:
دلم ربوده‌اي به نگاهي اي نگار عالميان    تو خود زدوده‌اي ز دلم هم اين و همان
در آن‌كه مي‌نگرم هيچ نيابم جز تو    همه جان و دلم مستند ز يك پرتو
مرا چنان پذيرفته‌اي كه دل دادم        به خدا و خويش و عدو يكسر بهل دادم
وحشت و ترس و هراسم ز تو نيست دلبر من من همي‌ترسم كه خلق ناگه شود در بر من
اي كه نامت همچو يادت دل‌رباست حلقه انست مرا چون كهرباست
ياد تو گر يك دمي از دل رود بود من در هر كجا باطل شود
از يك نظرت عاشق و مستم و خمارم واي من ار كه سرم بي‌تو گذارم
آن لحظه مرا بيش دو جهان است گويي كه دلم هم هدف تير و سنان است

3ـ گفتگوي پيوسته با محبوب و لذت بر دل از خلوت با يار.
و علاقهﭭ انسه بالله استلذاذ الخلوهﭭ و حلاوهﭭ المناجاهﭭ و استفراع كله حتي لايكاد يعقل الدنيا و ما فيها.[1] چنان با او به گفتگو نشيند كه از همه اغيار غافل گردد؛ چشم و گوش و دل خويش را چنان با محبوب خود مشغول دارد كه غير از پرتو او نبيند و جز سخن او نشنود و جز جمال او نيابد.
ابوسعيد خراز گويد: الانس، محادثهﭭ الارواح مع المحبوب في مجالس القرب.[2]

رابعه گويد:
و لقد جعلتك في
و ابحت جسمي من اراد
فالجسم مني للجليس
و حبيب قلبي في

در شرح آن مي‌توان گفت:

اي جان جهان، من دل و جانم به تو دادم
از خويش برفتم، مي‌و جامم به تو دادم
اي روح و روان، من سخني جز تو نگويم
در باغ بهشتت، گلي جز تو نبويم
چون خلق بخواهند همه جان و دلم را
از سر بگذشتم و بدادم، همه خشت و گلم را
جانم برِ تو، مالم ز عبادت
اين قسم بسي دور نباشد ز عدالت

مقتضاي حال انس، گفتگو و همنوايي و هم‌رازي است و بالاخره انبساط از لوازم آن است، ولي بايد توجه داشت كه محادثه و مسامره و مناجات در صورتي روا باشد كه سالك در اين حال باشد، در غير اين صورت، كمتر از كفر نيست.
چنان‌كه موسي عليه السلام  چون به مقام انس بار يافت و گفت: «إني آنست ناراً لعلي آتيكم منها بقبس»[1] يا «آتيكم منها بخبر»[2] به مكالمه با خدا دست يافت و گفت: «يا رب لي ما ليس لك. قال: ما هو؟ قال: لي مثلك و ليس لك مثل نفسك. قال: صدقتَ.»[3]
و فوق هذا من البسط ما اخبر الله تعالي عنه انه قال مواجها للجليل العظيم: «إني قتلت منهم نفساً فاخاف ان يقتلون».[4]
و اعظم من هذا و قوله: «إذهب الي فرعون»،[5] فقال مجيباً له: «فأرسل الي هارون و لهم علي ذنب فاخاف ان يقتلون»؛[6] و مثله قوله: «إني اخاف ان يكذبون و يضيق صدري».[7] فحسن هذا منه، لانه مقام البسط بين يديه و الانس به و لان مكانه لديه مكان محبوب، فادلّ به عليه فحمله ذلك.
و هذا من غير موسي عليه السلام  في غير هذا المقام من سوء الادب بين يدي المرسل و لم‌يحتمل ليونس (ع) خاطراً من هذا القول، لما اقيم مقام القبض و الخوف، حتي عوقب بالسجن في بطن الحوت في البحر، في ظلمات ثلاث و نودي عليه الي يوم الحشر، «لولا ان تداركه نعمه من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم».[8] و قيل: عراء القيامه.
و نهي الله تعالي حبيبه ?، ان يقتدي به في القول و الفعل، فقال تعالي: «فاصبر لحكم ربك و لاتكن كصاحب الحوت اذ نادي و هو مكظوم».[9]
و احتمل لاخوه يوسف ما عزموا عليه و اعتقدوه و ما فعلوه و ما اسرّوه من قولهم: «اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضاً يخلُ لكم وجه ابيكم»؛[10] الي نحو ذلك من الكلام و الفعال و لقد عددت من اول قولهم: «لَيوسف و اخوه أحب الي ابينا منّا»،[11] الي راس العشر من اخباره عنهم في قوله: «و كانوا فيه من الزاهدين»،[12] نيفا و اربعين خطيئهﭭ بعضها اكبر من بعض، قد يجتمع في الكلمهﭭ الواحدهﭭ الاربعهﭭ و الخمسهﭭ من الخطايا و دون ذلك و فوقه بدقائق الاستخراج و معرفهﭭ خفايا الذنوب، فغفر لهم ذلك ان كانوا في مقام محبوبين و لم‌يحتمل لعزير مسألهﭭ واحدهﭭ سأل عنها في القدر حتي قيل محي من ديوان النبوهﭭ.[1]
4ـ تا آن‌جا كه ممكن است به تعظيم محبوب بپردازد. مناجات‌هاي انبياء و اولياء ‌به‌ويژه آغاز آن‌ها، گواه صادقي بر آن است.
ابوالحسين وراق گويد: لايكون الانس بالله الا و معه التعظيم، لان كل من استأنست به سقط عن قلبك تعظيمه الا الله تعالي، فانك لن تزيد انساً به الا ازددت منه هيبهﭭ و تعظيماً.[2] به غير از نشان سوم كه ويژة انس روح است، بقية نشان‌ها، مشترك بين انس قلب و روح است.
آخرين سخن اين‌كه انس به عبادت، مرتبة عابدان است.
انس به صفات، مرتبة سالكان است.
انس به ذات، مرتبة واصلان است.
اولين مرتبة انس، انس به عبادت و طاعت محبوب است و برتر از آن، انس به صفات و پايان آن، انس به ذات است.[3]