فصل سوم: خاستگاه دین - يكم: ديدگاه جامعه‌شناسان

يكم: ديدگاه جامعه‌شناسان

به نظر برخي از جامعه‌شناسان، مهم‌ترين عامل گرايش انسان به دين، نيازهاي اجتماعي اوست. از ميان كساني كه چنين نظريه‌اي را ارايه يا تأييد كرده‌اند مي‌توان به «اميل دوركيم»[17] (1917ـ 1858)، جامعه‌شناس فرانسوي و «وونت»،[18] روان‌شناس آلماني اشاره كرد.

مهم‌ترين و مشهورترين كسي كه اين نظريه را تبيين كرده است، دوركيم است. پيش از بيان نظريه وي كه بر محور فراموشي «من جمعي» استوار است، اشاره‌اي به جايگاه اين نظريه در دوره پيش از دوركيم لازم است. با توجه به پيشينه نظريه دوركيم، مي‌توان نظريان جامعه‌شناسان را چهار نظريه دانست.

 

1ـ نياز عقلاني ـ اجتماعي

پيش از وي برخي از صاحب‌نظران فرانسوي، علت گرايش انسان به دين را برآورده ساختن دو نياز مي‌دانستند. به نظر آنان در ميان نيازهاي متعدد انسان، دو نياز وجود دارد كه به‌وسيلة دين بهتر برآورده مي‌شود. آن دو نياز عبارت است از:

أـ شناخت جهان

ب‌ـ سلامت روابط اجتماعي

انسان به شناسايي جهان نيازمند است. اين شناسايي امري گريزناپذير است و كسي آن را انكار نكرده است. اختلافي كه ميان صاحب‌نظران وجود دارد اين است كه برخي اين نياز را نياز طبيعي و غايي انسان مي‌دانند و برخي آن را نياز واسطه‌اي.

به نظر برخي، شناسايي جهان، مقدمه‌اي است براي فراهم ساختن زمينه‌هاي زندگي بهتر و رفع نيازهاي خود به شيوه‌اي آسان‌تر و دست‌يابي به خور و خواب بيشتر؛ زيرا با شناسايي جهان و قوانين حاكم بر آن، آسان‌تر مي‌توان بر آن تسلط يافت و بنابراين، بهتر و راحت‌تر مي‌توان از آن استفاده بهينه نمود. كاري كه علوم جديد انجام مي‌دهند و با رشد صنعت و دانش تجربي، زمينه آسايش بيشتري را براي انسان فراهم ساخته‌اند، با همين تفسير سازگار است.

از اين ديدگاه، شناسايي جهان كه مربوط به ساحَت عقلاني انسان است، ارزش ذاتي ندارد و چنين نيست كه آن‌كه جهان را بهتر بشناسد، از ارزش و كمال بيشتري برخوردار باشد، بلكه تنها ابزار بيشتري براي خدمت گرفتن نيروهاي طبيعي دارد و آسان‌تر مشكلات زندگي اينجا و اكنون خويش را برطرف مي‌كند.

به نظر برخي ديگر، شناسايي جهان ابزاري براي دست‌يابي به خور و خواب بيشتر و آسان‌تر نيست و در واقع وسيله‌اي براي برآورده ساختن نيازهاي ديگر انسان نيست، بلكه خود يك نياز اساسي براي انسان است. رفع اين نياز يكي از اهداف نهايي انسان است، نه هدف مياني او.

از اين ديدگاه، علم به‌طور كلي و نگاه عقلاني به جهان و شناسايي آن به‌طور ويژه، ارزش ذاتي دارد كه با دست‌يابي به آن بر ارزش و كمال انسان و نيز بر تفاوت‌هاي او با ساير جان‌داران افزوده مي‌شود.

حقيقت‌طلبي، كنجكاوي و گريز از ناداني كه از ويژگي‌هاي ذاتي انسان است، بيان‌گر همين ساحَت عقلاني و نياز علمي اوست. اين ويژگي اولاً، از همان دوران كودكي همراه با انسان است و ثانياً، در شرايطي نيز كه انسان مشكل خور و خواب ندارد، از او جدا نمي‌گردد. اين دو، نشان‌دهندة ذاتي بودن نياز به شناخت جهان است.

در كودكي كه خور و خواب انسان فراهم است و دست‌كم افزايش و كاهش آن در اختيار او نيست، كنجكاوي و پرس و جو با او همراه است و بسياري از كاوش‌هاي كودكي به خور و خواب او ارتباطي ندارد، بلكه در موارد بسياري، با خور و خواب او ناسازگار است. كودكي كه بهترين اسباب بازي خود را دست‌كاري مي‌كند و آن را به تكه‌هاي بي‌مصرفي تبديل مي‌كند، به‌خاطر ارضاي حسّ كنجكاوي خود چنين مي‌كند، نه براي دست‌يابي به خور و خواب بيشتر.

پرهيز از دروغ و به‌ويژه آزرده شدن از دروغ ديگران، به‌خاطر ناسازگاري آن با همين نياز است؛ اگرچه ممكن است برخي آن را به‌خاطر از ميان رفتن برخي از منافع انسان بدانند، ولي آزرده شدن از آن حتي در مواردي كه منافع كسي از ميان نمي‌رود، نشان‌دهندة اين است كه عامل آن چيزي غير از منافع است.

به نظر طرف‌داران اين نظريه، دين يكي از منابع و به باور برخي، تنها منبع خطاناپذيرِ شناخت جهان است و علت گرايش انسان به دين، دست‌يابي به منبعي براي شناسايي جهان به‌منظور برآورده ساختن يكي از آن دو نياز است.

اين نظريه تا اينجا، فلسفي است و نه نظريه‌اي جامعه‌شناسانه، ولي بخش دوم آن كه تأمين سلامت روابط اجتماعي است، جنبة جامعه‌شناسانه دارد.

شكي نيست كه انسان موجودي اجتماعي است كه هم بسياري از نيازهاي وي از طريق اجتماع برآورده مي‌شود و هم برخي از كمالات وي اين‌گونه است. اگر روابط اجتماعي سالم نباشد، نه نيازهاي انساني به‌خوبي برآورده مي‌شود و نه آن دسته از كمالاتي كه بايد در جامعه كسب شود، به‌دست مي‌آيد؛ پس تنظيم روابط اجتماعي اهميت ويژه‌اي دارد.

تنظيم روابط اجتماعي بايد بر اساس محوري باشد كه اولاً، مورد پذيرش عام باشد و ثانياً، خطاهاي آن نسبت به جايگزين‌هاي فرضي آن كمتر باشد و آن چيزي جز دين نيست. دين به‌خاطر ويژگي قدسي آن و نيز برتري آن بر محصولات فهم آدمي، از پذيرش عمومي برخوردار است و اگر خطايي هم به‌خاطر ارتباط آن با فهم آدمي داشته باشد، از خطاهاي جايگزين‌هاي آن بسيار كمتر است.

اين دو امر، يعني دست‌يابي به شناسايي جهان و نيز ساماندهي به روابط اجتماعي، از راه دين بهتر و دقيق‌تر حاصل مي‌گردد و همين امر سبب گرايش انسان به دين است.

 

نقد و بررسي

1ـ اين نظريه به‌دقت روشن نكرده است كه آيا اين دو نياز سبب گرايش به دين است يا سبب دست زدن به آفرينش دين. اگر بخش دوم مورد نظر باشد، بسياري از مشكلاتي كه بر نظريه دوركيم وارد است بر اين نظريه هم وارد خواهد بود؛ ولي اگر بخش نخست مورد نظر باشد، قطع نظر از اشكالاتي كه پس از اين خواهيم گفت، نقطه ضعف ديگري ندارد و مي‌توان آن را تكميل نمود. نگارنده پس از شرح و نقد ديدگاه دوركيم، به تكميل آن خواهد پرداخت.

2ـ منحصر ساختن علل گرايش به دين به دو نياز به معني انحصار نيازهاي انسان به همين دو امر است و حال آن‌كه دليلي بر آن نمي‌توان ارايه نمود. نيازهاي اساسي انسان كه او به‌تنهايي توانايي برآورده ساختن آن را ندارد، بيش از آن دو است و هر كدام از آن‌ها نيز مي‌توانند علت گرايش به دين باشند و دست‌كم هر گروهي از انسان‌ها ممكن است به‌خاطر برطرف ساختن يكي از آن نيازها به دين گراييده باشند.

 

2ـ نياز اجتماعي

نظرية ديگر جامعه‌شناسانه‌اي كه پيش از «دوركيم» مطرح شده است و ظاهراً دوركيم تبيين ديگري از آن ارايه كرده است، نظريه «وونت»، فيلسوف و روان‌شناس آلماني است كه تنها عامل يا مهم‌ترين علت گرايش به دين را رفع نيازهاي اجتماعي انسان مي‌داند.

شرح نظريه وي از اين قرار است: خودخواهي از ويژگي‌هاي ذاتي و جدايي‌ناپذير انسان است. همين ويژگي انگيزه همه و يا دست‌كم بيشتر رفتارهاي فردي و جمعي اوست. اگر انسان خودخواه نبود، به انجام هيچ كاري اقدام نمي‌كرد و در نتيجه زندگي او دوام و بقاء نداشت.

خودخواهي يا حب به ذات، در روابط سالم اجتماعي به كمال خود خواهد رسيد، به‌گونه‌اي كه اگر انسان از جامعه كناره‌گيري كند يا مقررات اجتماعي را به‌خاطر خود ناديده بگيرد، در واقع خود را ناديده گرفته و كمالات خود را پايمال كرده است؛ از اين‌رو، چاره‌اي جز ماندن در جامعه ندارد.

به تعبير ديگر، خودخواهي نوعي شبه تناقض[19] دروني دارد، بدين صورت كه انسان همه‌چيز را براي خود مي‌خواهد، ولي در عين حال چاره‌اي ندارد جز اين كه از خودخواهي خود بكاهد و آن را مقيد سازد و در واقع ديگران را نيز بخواهد و در واقع خودخواهي انسان در اين است كه خود را نخواهد و بنابراين به انگيزه پديد آوردن روابط سالم اجتماعي، مقررات اجتماعي را گردن نهد، اگرچه اين مقررات سبب شود او نتواند آن‌گونه كه مي‌خواهد، خودخواهي خود را ابراز كند.

خودخواهي انسان به اين صورت ارضاء مي‌شود كه روابط اجتماعي مناسبي داشته باشد و روابط اجتماعي مناسب به اين است كه از خودخواهي خويش كم كند و از خودگذشتگي داشته باشد. اين وضعيت براي انسان چنان پيچيده است كه انتخاب ميان خودخواهي و از خودگذشتگي بسيار دشوار مي‌نمايد، به‌گونه‌اي كه بيشتر مردم از عهده چنين گزينشي بر نمي‌آيند و به همين جهت، به روابط سالم اجتماعي دست نمي‌يابند.

دست نيافتن به چنين روابطي، مهم‌ترين عامل براي از دست دادن كمالات خود است و در واقع مهم‌ترين سبب از ميان رفتن خودخواهي است. البته نه به معني پديد آمدن از خود گذشتگي، بلكه به معني سقوط كردن انسان از مرتبة خود به مرتبة ساير جان‌داران و اين با خودخواهي انسان كه در واقع حب به ذات و كرامت‌هاي ذاتي انسان است، ناسازگار است.

حاصل آن‌كه ايجاد تعادل ميان خودخواهي و روابط سالم اجتماعي كه با از خودگذشتگي همراه است، از عهده انتخاب شخصي كه بر كشش‌هاي فردي يا نظريات علمي استوار باشد، بيرون است. اين است كه انسان به‌تنهايي نمي‌تواند ميان خودخواهي و از خودگذشتگي تعادل برقرار كند.

علت گرايش انسان به دين، ايجاد اين تعادل با كمك گرفتن از آن است. از آن‌جا كه تنها دين مي‌تواند چنين تعادلي ميان آن دو ايجاد كند، انسان بدان گرايش پيدا كرده است. اما تأمين نياز عقلاني يا شناخت جهان، به‌وسيلة عقل، علم و فلسفه امكان‌پذير است و از اين جهت نيازي به دين ندارد و دست‌كم دين در اين زمينه جايگزين‌هاي ديگري دارد.

 

نقد و بررسي

1ـ نخستين انتقاد كه بر نظريه قبلي وارد بود، بر اين نظريه نيز وارد است.

2ـ انتقاد دوم مربوط به نظريه قبلي به‌صورت عميق‌تري بر اين نظريه وارد مي‌شود؛ زيرا آن انتقاد منحصر كردن علل گرايش به دين به دو عامل بود كه به نظر چنين مي‌رسيد كه نيازهاي اساسي انسان كه به‌تنهايي از برآورده ساختن آن‌ها ناتوان است، تنها دو نياز نيست، در حالي كه اين نظريه آن نيازها را به يك نياز كاسته است و اين گماني بدون شاهد و دليل است. در عين حال با آن‌چه كه پس از نظريه دوركيم به‌عنوان تكميل نظريه جامعه‌شناسانه ارايه خواهيم كرد، كاستي‌هاي آن جبران خواهد شد.

 

3ـ نظريه دوركيم

پيش از پرداختن به تبيين اين نظريه، يادآوري نكاتي لازم است:

أـ اين نظريه، بيان دقيق‌تر يا روشن‌تر نظرية «وونت» است كه پيش از اين بدان اشاره شد.

ب‌ـ تفاوت اين نظريه با آن‌چه وونت مي‌گويد در اين است كه «وونت» مسأله پيدايش دين را مبهم رها كرده است و گويي نظرية وي دو پهلو است. هم مي‌تواند بيان‌گر علت گرايش به دين باشد، به اين صورت كه پيدايش دين ارتباطي با اين نياز نداشته باشد، بلكه گرايش به دين معلول اين نياز باشد. به‌ويژه با شرحي كه نويسنده بر آن نظريه ارايه كرد، اين نظريه با آسماني بودن دين ناسازگار نيست، اگرچه بدان تصريح هم نكرده است. ولي نظريه «دوركيم» چنين نيست.

3ـ به نظر «دوركيم» و نيز «وونت» و ديگران، نيازهاي انسان متعدد است، ولي آن نيازي كه تنها از طريق دين برآورده مي‌شود، نياز به روابط سالم اجتماعي است. نيازهاي ديگر او مثلاً نياز به شناسايي جهان يا حقيقت‌طلبي انسان به‌وسيلة علوم عقلي مانند فلسفه برآورده مي‌شود. تنها نيازي كه جز به‌وسيله دين تأمين نمي‌شود، همان دست‌يابي به روابط متعادل اجتماعي است.

خلاصة نظريه «دوركيم» دربارة منشأ و علت پيدايش دين اين است كه انسان داراي دو خود است: أـ خودِ فردي ب‌ـ خودِ جمعي. هرگاه انسان خودِ جمعي خويش را فراموش كند، براي توجيه رفتارهايي كه با خودِ فردي توجيه‌پذير نيست، مانند گذشت و فداكاري، چيزي به نام ماوراي طبيعت و قوانين مربوط به آن را به‌عنوان دين پديد مي‌آورد؛ در حالي كه آن‌چه به نام دين پديد آورده است، همان خود جمعي اوست كه مورد غفلت قرار گرفته است.

 

شرحي بر نظرية دوركيم

به نظر «دوركيم» انسان ذاتاً خودخواه است. اين خودخواهي با خودخواهي ديگران تزاحم بلكه تعارض دارد؛ زيرا خودخواهي، جلب منافع و دفع ضرر را به دنبال دارد. آن‌چه كه براي كسي منفعت است و خودخواهي او به جلب و تصرف در آن حكم مي‌كند، ممكن است براي ديگران نيز منفعت باشد و آنان نيز آن را جلب و تصرف كنند يا جلب و تصرف در آن براي كسي، به ضرر ديگري باشد؛ بنابراين، خودخواهي به‌طور طبيعي به درگيري‌هاي اجتماعي كشيده مي‌شود و نظم اجتماعي از ميان مي‌رود. در بي‌نظمي اجتماعي به‌آساني كسي توان دست‌يابي به منفعت و دفع ضرر را ندارد، از اين‌رو براي دست‌يابي انسان به منافع و لذايذ خود، نيازمند به روابط اجتماعي سالم است.

روابط اجتماعي سالم با خودخواهي قابل جمع نيست، زيرا انسان پيوسته به دنبال كسب منافع و دفع ضرر خود است؛ در حالي كه پيدايش روابط سالم اجتماعي و دوام آن، نتيجة ناديده گرفتن منافع خود است و بر فرض كه كساني باشند كه توانايي جمع روابط اجتماعي سالم و خودخواهي را داشته باشند، جمع زيادي از انسان‌ها چنين تواني را ندارند و بر فرض كه بيشتر مردم از اين توانايي برخوردار باشند، دست‌كم تعدادي از انسان‌ها چنين توانايي را ندارند. بنابراين، به‌طور طبيعي، هميشه افراد سركش و طغيان‌گر كه به‌خاطر منافع خود منافع ديگران را به خطر مي‌اندازند و نظم اجتماعي را مختل مي‌سازند، وجود خواهند داشت.

وجود چنين افرادي سبب رقابت در ناديده گرفتن نظم اجتماعي و دست‌يابي به منافع شخصي خود و پايمال كردن حقوق و منافع ديگران است. اين وضعيت براي بيشتر مردم قابل تحمل نيست؛ زيرا در اين شرايط نگراني، ناامني و مانند آن لذت آن‌چه را نيز كه مردم دارند، از ميان مي‌برد. پس مردم براي محدود ساختن افراد سركش و نيز پيشگيري از رقابت‌هاي ناسالم كه نتيجه دست‌يابي افراد سركش به منافع ويژه‌اي است، چاره‌اي جز وضع قوانيني كه به پيدايش، تحكيم و دوام روابط اجتماعي سالم بيانجامد، ندارند.

انسان‌ها به‌خاطر چنين وضعيت گريز‌ناپذيري، قوانين و مقرارت مورد نياز را وضع مي‌كنند. وضع اين قوانين به دو صورت انجام مي‌شود:

أـ وضع رسمي قانون، مانند مكتوب كردن، اعلام نمودن و بالاخره چيزي مانند وضع قوانين به‌وسيلة قوة قانون‌گذاري.

ب‌ـ وضع غير رسمي آن مانند تشويق، توبيخ و ساير واكنش‌ها نسبت به برخي از رفتارها به‌گونه‌اي كه پسنديده و ناپسند بودن آن‌ها براي همگان شناخته شود.

اين قوانين كه به‌وسيلة انسان وضع شده است، در درون مردم نفوذ مي‌كند و با گذشت دوره‌اي كه انسان به‌خاطر منافع خود به آن‌ها پايبند بوده است، نوعي حرمت و قداست به خود مي‌گيرد و پس از گذشت زماني، فراموش مي‌كند كه آن‌چه براي او محترم است، همان قوانين خودْ نهاده‌اي است كه به‌خاطر حب به ذات خود وضع كرده است. اين همان فراموشي و غفلت از خود جمعي است كه از آن به دين تعبير مي‌كند.

آن‌چه را كه انسان بر آن نام دين نهاده است، قوانين خود ساختة فراموش شده‌اي است كه به‌خاطر سودمندي آن، در درون او رسوخ كرده است؛ يعني همان من جمعي يا جامعه است كه مردم آن را خدا و دين ناميده‌اند.

 

نقد و بررسي

اين ديدگاه علاوه بر اين‌كه هيچ‌گونه دليل عقلي يا تاريخي يا غير از آن را ندارد، اشكالاتي نيز دارد كه مهم‌ترين آن‌ها را يادآور مي‌شود:

1ـ معياري براي تقسيم خودِ انسان به فردي و جمعي ارايه نكرده است. اين كه حقيقت انسان مركب از دو واقعيت باشد، نه‌تنها مدلّل نيست، بلكه تصور روشني هم نمي‌توان از آن داشت. آن‌كه لذت مي‌برد، ممكن است از پديده‌هاي متفاوتي لذت ببرد، ولي يك حقيقت است كه از آن پديده‌ها لذت مي‌برد. لذت بردن از غذا خوردن و نيز غذا دادن به يك گرسنة ناتوان، هر دو مربوط به نفس يا خود انسان است، نه مربوط به دو حقيقت. شايد بتوان گفت انسان داراي يك خود است، ولي خودِ او، داراي مراتب است. اين نكته شايد تا اندازه‌اي از قوت انتقاد بكاهد، ولي كاملاً آن را حلّ نمي‌كند.

2ـ اگر اين فرضيه درست باشد، بايد همه دين‌باوران از خود جمعي خويش بيگانه و آن را به فراموشي سپرده باشند و حال آن‌كه نه‌تنها چنين چيزي را نمي‌توان اثبات كرد، بلكه خلاف آن شواهد بسياري دارد. زيرا در ميان انسان‌ها افرادي كه داراي روح جمعي باشند و به اصطلاح، خودِ جمعي را فراموش نكرده باشند، كم نيستند.

3ـ اين فرضيه بر اين گمان استوار است كه با توجه به خودخواهي انسان، از آن‌جا كه برخي از رفتارهاي او مانند فداكاري، توجيه‌پذير نيست، خود جمعي را جعل كرده‌اند و حال آن كه اين سخن تمام نيست؛ زيرا حتي اگر انسان فردگرا باشد و خودي جمعي نيز نداشته باشد، باز هم رفتارهاي وي توجيه‌پذير است. رفتارهاي انسان بر دو دسته است، برخي از آن‌ها به‌طور مستقيم سودمند است و برخي به‌طور غير مستقيم منفعت دارد. رفتارهايي چون گذشت و فداكاري از نوع دوم است. پس بدون فرض خود جمعي نيز رفتارهاي اجتماعي او توجيه‌پذير است.

4ـ هم‌چنين اين فرضيه بر اين مقدمه استوار گشته است كه توجه به خودخواهي و حب به ذات، سبب فرو ريختن نظم اجتماعي مي‌شود و حال آن‌كه چنين نيست. اگر ذات و خود انسان تبيين گردد و منافع و لذت‌هاي آن همه‌جانبه تعريف شود، چنين پيامدي ندارد؛ زيرا در اين صورت، از خود گذشتگي، ايثار بلكه فدا كردن خود و پذيرفتن مرگ نيز مي‌تواند با خودخواهي و حب به ذات توجيه شود.

اگر ذات انسان را برتر از جنبه‌هاي مادي و زودگذر بدانيم، از دست دادن منافع و لذت‌هاي زودگذر به‌راحتي توجيه‌پذير است. همان‌گونه كه مي‌توان از برخي از منافع و لذت‌ها به‌خاطر دست‌يابي به منافع و لذت‌هاي بيشتر و ماندگارتر گذشت، مي‌توان همه منافع و لذت‌هاي مربوط به جنبه‌هاي مادي را فداي منافع و لذت‌هاي جنبه‌هاي فراتر از ماده نمود و در عين حال با خودخواهي و حب به ذات ناسازگار نباشند.

5ـ اين فرضيه، دين‌داري را با به رسميت شناختن قوانين اجتماعي برابر دانسته است و دين را همان قوانين شناخته شدة اجتماعي دانسته است و حال آن‌كه تاريخ چيزي خلاف آن را اثبات مي‌كند. از نظر تاريخي، پيدايش دين با فروپاشي نظام‌هاي رايج و قوانين اجتماعي شروع شده است. پيدايش هر ديني، ويران ساختن بسياري از عادات و رسوم و قوانين اجتماعي را به همراه داشته است و خود به تأسيس قوانين اجتماعي جديدي دست زده است و به تعبير ديگر، آميخته شدن قوانين ديني با آلودگي‌هاي غريزي انسان، سبب پيدايش دين نوين به‌منظور اصلاح يا ويران ساختن آن‌ها بوده است.

6ـ اين، فرضيه دين را با قوانين اجتماعي برابر دانسته است و حال آن‌كه برخي از اديان قوانين اجتماعي ندارند و برخي ديگر نيز علاوه بر قوانين اجتماعي، آداب، شعاير و مقررات شخصي بسياري دارند. اگر دين تنها بُعد اجتماعي داشت، شايد تحويل و فروكاهش آن به خود جمعي، قابل تصور بود، ولي دين ابعاد متعدد ديگري مانند بُعد فردي، عبادي و معرفتي نيز دارد.

7ـ در دين همان‌گونه كه گفته شد، بخش عقلاني و معرفتي وجود دارد كه نمي‌توان آن را با فرضيه‌هايي از اين دست توجيه يا ردّ كرد. پاسخ بخش عقلاني دين بايد عقلاني باشد و حال آن‌كه اين فرضيه از چنين جنبه‌اي تهي است.

8ـ اگر دين با اعتقاد به خدا برابر بود، اين نظريه به‌عنوان يك احتمال براي توجيه اعتقاد به خدا قابل عرضه بود، ولي عقايد ديني بيش از آن است كه با توسل به من جمعي توجيه پذيرد.

9ـ اين فرضيه با واقعيت ناسازگار است؛ زيرا بر اساس آن، علت دين‌داري حفظ روابط سالم اجتماعي به‌منظور دست‌يابي به نيازها و لذت‌هاي فردي است؛ در حالي كه دين‌داري به لحاظ تاريخي و واقعيت خارجي در بسياري از موارد غير از اين بوده و هست و بسياري از دين‌باوران براي صيانت از دين خود، هم از روابط اجتماعي گذشته‌اند و هم از منافع و لذت‌هاي فردي خود.

10ـ اين فرضيه نيز به فرضيه جهل بر مي‌گردد كه در جاي خود به آن اشاره خواهيم كرد، از اين‌رو اشكالات آن را نيز دارد.

11ـ اين فرضيه دين را فرافكني مي‌داند؛ يعني اولين كساني كه مقررات اجتماعي را پاس داشته‌اند، براي وارد ساختن ديگران يا توجيه رفتار خود، نامي و يادي از خدا را با آن در آميخته‌اند. مثلاً علت پاس‌داشت قوانين ياد شده را دستور خدا، ترس از خدا و اميد به پاداش خدا دانسته و اعلام كرده‌اند و بعدها خود نيز آن را فراموش كرده‌اند و به اين قوانين اعتقاد پيدا كرده‌اند. آن‌چه را كه خود به نام خدا پديد آوردند، خدايي دانستند در حالي كه از آغاز خدايي نبود. شرح و نقد فرافكني را در بحث‌هاي آينده مطرح خواهيم كرد.

 

 4ـ نظريه تكميلي

آن‌چه كه به‌عنوان نظريه جامعه‌شناسي دربارة علل گرايش يا پيدايش دين ارايه شده است را با نگاهي دقيق به‌گونه‌اي كه از نقطه ضعف آشكاري كه اين‌گونه نظريات دارند و در مقدمه بحث بعدي (نظر روان‌شناسان) مطرح خواهد شد، پيراسته باشد، بازگرداندن اين‌گونه آراء به علت ضرورت نبوت با توجه به جنبة اجتماعي آن است.

متكلمان از ديرباز در تبيين علت ضرورت يا پيدايش و نزول دين و نيز گرايش به آن، رويكردي را مطرح كرده‌اند كه در عين حال كه به ديدگاه جامعه‌شناسانه شباهت‌هايي دارد، از دقت بيشتري برخوردار است و آن مدني بودن انسان است. اين رويكرد بدين قرار است:

أـ انسان موجودي مدني است (اين كه آيا طبيعت انسان مدني است يا فطرت او،[20] مسأله‌اي است كه چندان تأثيري در موضوع بحث ندارد) و زيستن او در جامعه امري گريزناپذير است. هم نيازهاي مادي او در جامعه بهتر و آسان‌تر برآورده مي‌شود و هم نيازهاي روحي و معنوي او. به‌عنوان نمونه، انسان نياز به محبت دارد؛ هم نيازمند است كه كسي را دوست داشته باشد و هم نيازمند است كساني او را دوست داشته باشند. اين نياز روحي، تنها در جامعه تأمين مي‌شود و يا دست‌كم تأمين آن به‌آساني و تماميت در جامعه انجام مي‌پذيرد. هم‌چنين نيازهاي ديگري كه در بحث نبوت، از همين مجموعه بدان خواهيم پرداخت.

ب‌ـ نيازها و خواسته‌ها و دست‌كم نيازهاي غير اساسي انسان، حدّ و اندازه ندارد. اين امر نشاني از حقيقت‌جويي، تماميت‌خواهي و مطلق‌طلبي اوست. به تعبير ديگر، انسان موجودي سيري‌ناپذير است؛ هرچه كه داشته باشد، بيشتر از آن را مي‌طلبد. نه جويندگان مال و ثروت با رسيدن به چيزي سير مي‌شوند و نه جويندگان علم و معرفت. جستجوي پيوسته، نشان سيري‌ناپذيري انسان است. در واقع انسان، مطلق را طلب مي‌كند.

ج‌ـ امكانات بالفعل جهان طبيعت محدود است. اگرچه ممكن است جهان طبيعت داراي امكانات بالقوة بي‌حدّ و اندازه‌اي باشد كه با خواسته‌هاي بي‌حدّ و مرز انسان تناسب داشته باشد، ولي هميشه امكانات بالفعل طبيعت محدود است. در طبيعت كميّت‌ها و كيفيّت‌ها هميشه محدود بوده و هست. پس از سويي انسان، مطلق و بي‌نهايت را طلب مي‌كند و از ديگر سو ميدان رقابت او (امكانات بالفعل طبيعي) محدود و مقيّد است.

دـ در چنين شرايطي (خواسته‌هاي نامحدود و امكانات محدود) تزاحم منافع پديد مي‌آيد؛ زيرا هركه بر اساس كشش‌ها و خواسته‌هاي خود، در پي اختصاص دادن اين امكانات محدود به خود است كه سبب درگيري مي‌شود.

نگاهي به تاريخ جنگ‌ها، رقابت‌ها و درگيري‌ها و مانند آن، گواهي بر اين امر است. ريشه همه درگيري‌هاي نظامي، سياسي، اقتصادي و مانند آن، تزاحم منافع است. امكانات محدودي را افراد مختلف مي‌خواهند و به‌ناچار براي دست‌يابي به آن، از سر و جان خود مي‌گذرند. در طول تاريخِ انسان، درگيري و جنگي نيست مگر آن‌كه به‌خاطر تزاحم منافع (خواه منافع مشروع و خواه غير مشروع) روي داده است.

ه‌ـ در صورت تزاحم منافع و درگيري، كم‌ترين نتيجة آن از ميان رفتن بسياري از منافع انسان‌هاست. تاريخ جنگ‌هاي خونين بشري نشان مي‌دهد كه هميشه صاحبان حق به پيروزي نرسيده‌اند؛ بلكه هم ستم‌كاران زيان ديده‌اند و هم ستمديدگان. ستمكاران كه به‌ظاهر پيروز شده‌اند و منافع مورد نزاع را تصاحب كرده‌اند، بسياري از كمالات و ارزش‌هاي خود را از دست داده‌اند و در رديف جانواران درنده قرار گرفته‌اند. وضعيت ستمديدگان نيز كم و بيش، همين‌گونه بوده است. پس در صورت تزاحم منافع، انسان‌ها به منافع خود به‌ويژه منافع حقيقي خود، دست نمي‌يابند.

وـ بهترين راه رفع تزاحم بلكه دفع آن، وجود قانوني است كه روابط اجتماعي بر اساس آن شكل گيرد. قانون اگرچه خواسته‌هاي بي‌حدّ و مرز انسان را برآورده نمي‌سازد و اگرچه به منافع بي‌شمار نمي‌انجامد، ولي دست‌كم از هدر رفتن منافع بسياري جلوگيري مي‌كند. پس زندگي اجتماعي بايد قانون مدار باشد.

زـ به‌خاطر محدوديت‌هاي همه‌جانبه انسان و تأثير غرايز و كشش‌هاي رام نشده او در تدوين قانون، به‌طور كلي قوانين بشري نمي‌تواند براي رفع تزاحم ياد شده بهترين پيشنهاد باشد. به تعبير ديگر، هر قانوني به افكار، ايده‌ها و خواسته‌هاي قانون‌گذاران وابسته است و چون انسان محدوديت‌هاي بسياري دارد، اين محدوديت‌ها در قانونِ ساخته و پرداختة او آشكار مي‌شود.

از اين گذشته، در تاريخ قانون‌گذاري بشري به اثبات رسيده است كه هرگاه قانون‌گذار در وضع قانون منفعتي داشته باشد، از ناديده گرفتن منافع خود ناتوان است يا به سختي مي‌تواند آن را ناديده بگيرد. بنابراين، انسان به قانوني براي رفع تزاحم نيازمند است كه بي‌طرف باشد و تنها به منافع جمعي انسان نظر داشته باشد.

ح‌ـ اين قانون جز دين، چيزي نيست. بدين‌خاطر كه بي‌طرفي قانون‌گذار، بي‌نيازي او و ديگر شرايطي كه در تدوين قانون لازم است، در دين وجود دارد. انسان‌ها با توجه به اين امر به دين گرايش پيدا كرده‌اند، نه آن‌كه دين را پديد آورده باشند.

اين دليل بر ضرورت بعثت كه دنباله آن را مي‌توان در منابع كلامي يافت،[21] وجه ديگري از نظريه جامعه‌شناسانه دربارة علل گرايش به دين است، با اين تفاوت كه در آراي جامعه‌شناسان تحت عنوان علل گرايش به دين، علل پيدايش دين به‌وسيلة بشر مطرح شده است. چنان‌كه تحت عنوان بعدي بحث، اشاره‌اي به آن خواهيم داشت.