فصل سوم: خاستگاه دین - چهارم: نظرية تجربي ‌ـ تاريخي يا تكاملي

چهارم: نظرية تجربي ‌ـ تاريخي يا تكاملي

عمر دين به بلندي پيدايش خودآگاهي انسان است، ولي ريشه و خواستگاه دين همانند ريشه خود آگاهي انسان، در‌هاله‌اي از ابهام قرار گرفته است. شايد حدود يك ميليون سال است كه انسان بر كرة زمين زندگي مي‌كند. در بخش عمده‌اي از اين دوره، او فاقد مدنيّت و تأثير قابل توجهي بود. آن‌چه كه ما دربارة او مي‌دانيم، فسيل‌هاي باقيمانده وي است و در حالي كه اين‌گونه فسيل‌ها اطلاعات خوبي دربارة شكل و ساختار وي به ما مي‌دهد، ولي از ذات انسان اطلاع چنداني به ما نمي‌دهد. انسان برخي از مقدمات تمدن را آن‌گاه به‌دست آورده است كه كاربرد سنگ و فلز و ساختن ابزاري را آغاز كرد كه تا اين زمان به‌صورت آماده در طبيعت وجود داشت. باقيمانده‌هاي دست ساخته‌هاي انسان پرتو با ارزشي بر گسترس نيازها و عقايدش مي‌افكند.

آغاز پيدايش دين به آغاز تمدن انساني باز مي‌گردد. غارهاي انسان‌هاي اوليه، جايي كه بدن مرده‌ها به همراه توشه‌اي از خوراك و جنگ‌افزار دفن شده است، عقايد و اعمالي را نشان مي‌دهد كه ويژگي كاملاً ديني دارد. به نظر نمي‌رسد كه انسان مرحله توسعه ذهني را كه با خودآگاهي نشان داده مي‌شود و قدم نهادن در راه تمدن را پيشتر از اشتياق به آگاهي دربارة جهاني كه پيرامون اوست و انديشه دربارة منشأ و سرنوشت و نيرويي كه جهان را آفريده و نگه مي‌دارد، آغاز كرده باشد.

تفكر او صورت نمادين به خود گرفت و ابزار فكرش، تصورات نبود، بلكه نمادها و علامت‌ها بود.[50] او به شدت، ولي مبهم، نيروي بي‌حدّ و اندازه‌اي را احساس مي‌كرد كه در جهان پيرامون او به فعاليت مي‌پردازد. اين نيروي محسوس ـ مبهم[51] پاسخ به ترس، حرمت و عبادت را در انسان بيدار كرد.

به نظر مي‌رسد كه انگيزش عبادت هميشه در اين نوع زندگي انسان وجود داشته است و انسان به‌خاطر درماندگي خود، چيزي را كه عقيده داشته باشد خير و توان‌مند است، مي‌تواند بپرستد. انسان اوليه به آهستگي و با رنج راه خود را به‌سوي مفهوم دين به‌سختي (همچون نابينايان) پيدا مي‌كرد. او با منابع و ابزار اندك، به دنبال چيزي مي‌گشت كه بتواند او را آرام سازد يا آن را مورد احترام و ستايش قرار دهد. بدون شك او اشياي بي‌جان يا پديدارهاي طبيعي ساده را مي‌پرستيد، ولي نبايد از ياد ببريم كه اين‌گونه چيزها براي او نشان و نماد نيروي بزرگي بود كه به كار جهان مي‌پرداخت.

عبادت، فعاليتي كاملاً داراي مشخصات ديني است و انسان‌شناسان، مدارك بسياري گرد آورده‌اند كه انسان اوليه چيزي را مي‌پرستيد. هم‌چنين اثبات شده است كه قبايل بدوي، كه حتي هنوز هم وجود دارند، عقايدي را محترم مي‌شمارند و اعمالي را انجام مي‌دهند كه بدون ترديد تا آن‌جا كه به خدا يا خدايان و زندگي پس از مرگي اشاره دارد، داراي مشخصة ديني است.

در پرتو اين يافته‌ها به‌طور اطمينان‌بخشي مي‌توان اثبات كرد كه دين پديداري همگاني و فراگير است. (به‌خاطر اين دليل ساده كه ميل به نگهداشت خويشتن (حفظ خود) از ذاتيات انسان است).

«پلوتارچ»[52] كه در سدة اول ميلادي با دانش گسترده‌اي دربارة جهان عصر خود مي‌زيست، مي‌گويد:

با گردش بر روي زمين، شهرهايي را مي‌توان يافت كه ديوار، دانش، فرمانروا، كاخ، خزانه، پول، ورزشگاه و تآتر ندارند، اما شهري كه معبدي براي خدايان، عبادت، پيمان، نبوت و غيب‌گويي نداشته باشد، هيچ انساني آن را نديده و هرگز نخواهد ديد.[53] آن‌چه دربارة سابقه و عمر دين گفته شد، دربارة پيدايش و درك مفهوم خدا و اعتقاد به او نيز كاملاً درست است.

 

مفهوم خدا

اعتقاد به خدا براي دين، همچون خون براي انسان حياتي است. پرسش‌هاي مربوط به خدا، به‌طور طبيعي به نگاه طرف‌داران و مخالفان دين ارتباط دارد. اين‌كه خدا چيست و چگونه مي‌توانيم او را بشناسيم، پرسش‌هايي است كه هيچ‌كسي كه به‌طور جدي به مطالعه دين مي‌پردازد، نمي‌تواند آن را ناديده بگيرد. پاسخ‌هاي مناسب و رضايت‌بخش به اين پرسش‌هاي اساسي، ما را قادر مي‌سازد كه ذات خدا را بشناسيم و به ارزش دين پي ببريم. در واقع مي‌دانيم كه به اين پرسش‌ها نيز پاسخ‌هاي متفاوت و متناقض داده شده است. يادآوري اين نكته ممكن است سودمند باشد كه حتي خود پرسش‌ها بر اساس ديدگاه هر نويسنده‌اي، به‌گونه‌اي مطرح مي‌شود. به‌عنوان نمونه، آنان‌كه ديدگاه اثبات‌گرا[54] را به‌كار مي‌برند، پرسش ياد شده را اين‌گونه مطرح كرده‌اند: مفهوم خدا چگونه در ذهن بشر پديد آمد؟

نظرية تجربي ‌ـ تاريخي را كه نظرية تكاملي نيز مي‌توان ناميد، چند فرضيه دارد كه به مهم‌ترين آن‌ها مي‌پردازيم:

 

1‌ـ فرضية ترس

جمعي از نويسندگان بر اين باورند كه عامل پيدايش مفهومِ خدا، ترس بوده است. «گرنت آلن»[55] و «فريزر»،[56] نمايندگان مناسبي براي اين دسته از نويسندگان هستند. ديدگاه آنان را مي‌توان اين‌گونه خلاصه كرد:

انسان‌هاي نخستين پيوسته از نيروهاي قاهر طبيعت، كه به آن‌ها آسيب مي‌رساندند، بلكه سبب مرگ آن‌ها مي‌شدند، در هراس بودند. طوفان، آذرخش، زلزله و ديگر حوادث ناگوار طبيعت، سبب ترس و وحشت آنان مي‌شد و به‌خاطر غلبه تمايلات جان‌دارانگاري بر ذهن آنان، نيروهاي طبيعت را شخص دانسته و مي‌كوشيدند تا با پرستش و قرباني كردن، آن‌ها را رام سازند و از اين طريق جهان را جايگاه خدايان ساختند. بعدها همان‌گونه كه ذهن انسان رشد مي‌كرد، لازم ديد كه تعلقات قديمي خود به خدا را توجيه عقلاني كند. اصرار بر يگانه‌پرستي، او را به منحصر ساختن خدايان متعدد به يك خدا رساند. او سپس يك مفهوم انتزاعي را با انگيزش احساسي آگاهانه دربارة مطلق پديد آورد و آن را واقعي دانست. بنابراين چنين خدايي، ذهني است.

به تعبير «شين»،[57] تنها خدايي كه با ره‌يافتي كاملاً نفساني به‌دست آمده است، خدايي ذهني است كه زاييدة احساسات شخصي انسان است.[58]

اين گزارش ديگري دربارة ريشه و گسترش دين است كه خاطرنشان مي‌كند كه انسان بدوي، از نيروهاي طبيعي پيوسته در هراس به سر مي‌برد و در مواجهه با آن، از احساس شديد درماندگي رنج مي‌برد. او اين نيروها را اشخاص و افرادي مي‌پنداشت و قرباني و پرستش را به‌منظور رام كردن آن‌ها پيشكش مي‌كرد. اين اولين مرحلة دين بود كه انسان در اين مرحله خود را در حضور اين خدايان به اميد آرام كردن آن‌ها و واداشتن آن‌ها به چشم پوشي، به خاك مي‌انداخت. بعدها او تا اندازه‌اي دل‌گرم شد و گمان برد كه مي‌تواند فعالانه در چرخة پديده‌هاي طبيعي دخالت كند و روش‌هايي را در پيش گيرد كه اين نيروها را به دل‌خواه خود محدود سازد. اين رويكرد، منظرة جديد از دين را پديد آورد كه با منظرة جادو شباهت داشت. آن‌گاه انسان كوشيد تا با افسون‌ها، وردها، طلسم‌ها و رفتارهاي رمزآلود بر خدايان تأثير گذارد و احتمالاً به همين خاطر جايگاه كشيش پديد آمد و جادوگران، اولين كشيش‌ها شدند.

همان‌گونه كه گروه‌هاي انساني گسترش مي‌يافت و ساختار آن پيچيده مي‌شد، آداب و رسوم قبيله‌اي، ديگر نمي‌توانست رفتارهاي اعضاي آن را سامان بخشد. احساس نياز به سازمان مركزي مطرح شد و دستگاه سلطنت اولين نمودهايش را پديد آورد. يك انسان، با قدرت مطلق نصب شد و حكومت بي‌حدّ و مرز در دستان او قرار گرفت. او جايگاهي داشت كه فراتر از عامه مردم بود و نظارت مطلق بر زندگي و دارايي مردم اعمال مي‌كرد. سخنان او قانوني بود كه پيروي از آن امري ضروري مي‌نمود. او هيچ مخالفتي را تحمل نمي‌كرد و ميل او به قدرت سيري‌ناپذير بود و پيوسته قدرت بيشتر مي‌خواست. با گذر زمان، اين خود به موضوع هراس، كينه و محبت تبديل شد. اين نظريه كه سلطنت مطلق، شرط ضروري صلح و نظم در جامعه است، به‌طور كلي مورد پذيرش قرار گرفت.

مفهوم خدا بر اساس الگوي پادشاهي مطلق شكل گرفت و به‌عنوان موجودي لحاظ شد كه بر آسمان‌ها و زمين همچون سلطان مطلق حكم‌راني مي‌كند. او شاه شاهان و فرمان‌رواي جهان بود كه ارادة وي پرسش‌ناپذير و راه و روش او اسرارآميز بود. حضور انسان در برابر او، همچون مخلوق درمانده، با ترس توأم بود. بر اساس اين فرضيه، دين اينك به مرحله سوم و آخرين مرتبة خود وارد شده است. خدا در اين مرحله به‌عنوان موجودي ستمگر و دين ابزاري براي ستمگري است. دين بدين‌گونه به طبقة حاكم خدمت مي‌كرد كه آن‌ها را كساني نشان مي‌داد كه از طرف ارباب آسماني منصوب شده‌اند تا بر زمين و توده‌ها فرمان برانند. دين با «مجوزهاي معنوي»،[59] طبقه حاكم را در برابر خشم انسان‌هاي ستمديده حفظ مي‌كرد.

اين خلاصه‌اي از فرضيه ماركسيست‌هاست. ماركسيسم، دين را همچون شيوه ماهرانه‌اي مي‌داند كه سرمايه‌داران براي حفظ منافع خود در برابر طبقه كارگر[60] به‌كار گرفته‌اند. به نظر آنان دين، افيوني[61] است كه مردم را نسبت به رنج‌هايشان بي‌حسّ مي‌كند و وا مي دارد تا به سرنوشت خود راضي باشند.

يك نظريه دربارة خاستگاه دين كه به پيشينه انسان نيز مربوط است و زمينه‌ساز فرضيه ياد شده است، اين است كه انسان از نسل ميمون است و از آن‌جا كه حيوانات دين ندارند، انسان دوراني را بدون دين گذرانده است تا اين‌كه به‌خاطر ترس از ناشناخته‌ها به چيزي به تعبير «باكوت»[62] به نام جان‌دارانگاري رسيد.[63] يعني اعتقاد به نيرويي مرموز، وحشت‌آور و توان‌مند[64] و پس از آن به روح‌انگاري[65] رسيد، يعني دين قبايل بسيار دور افتاده‌اي كه معتقد به روحي وحشت‌آور بودند.[66]

اين خلاصه‌اي از نظريه تكاملي است كه مي‌خواهد گزارشي از ريشه و گسترش مفهوم خداي يگانه ارايه دهد. اين نظريه چنين فرض كرده است كه مفهوم خدا تنها در اديان برتر و تكامل يافته انسان مدرن يافت مي‌شود و نسبت به ذهن انسان‌هاي نخستين بيگانه بوده است.

نقد و بررسي

اخيراً شواهدي واقعي به‌دست آمده است كه اثبات مي‌كند اين فرضيه نادرست است؛ زيرا:

1‌ـ بر اساس اين حقايق بنيادين، برخي از دانشمندان از اين ديدگاه دفاع كرده‌اند كه ذهن انسانِ نخستين نيز استعداد آگاهي از خدا را داشته است. بر اساس نظر پروفسور «توين بي»،[67] اين نظريه را «پدر اشميت»[68] ارايه كرده است. وي نظريه خود را بر مشاهداتي بنيان نهاده است كه دربارة «عناصر مشترك ميان اديان بدوي‌ترين انسان‌هاي باقيمانده كه اينك در غارها و بيغوله‌ها پراكنده‌اند»،[69] به‌دست آورده است.

از ديگر سو، رويكرد اين دانشمند به دين، رويكردي تجربي و تاريخي است. او دين را به‌عنوان پديداري طبيعي مورد توجه قرار مي‌دهد و اميد دارد كه با بازگشت به ريشة آن در جوامع بدوي و به‌دست آوردن زمينه‌ها و عواملي كه سبب تغيير در طول تاريخ شده است، آن را بفهمد. تأكيد و توجه وي به‌طور عمده بر نقش اجتماعي دين است. وي بر اين تصور است كه دين بدين دليل پديد آمده و دوام يافته است كه همبستگي اجتماعي و پيوستگي گروهي را ارتقاء بخشيده است. ولي او از دست‌يابي به ماهيت دين آن‌گونه كه در جوامع بدوي وجود داشت، بدين‌خاطر كه دين در ميان تصورات عجيب[70] و خرافات[71] ناسازوار[72] گسترش يافته است، ناكام مانده است. با فقدان اين به اصطلاح بينش معنوي، او به اينجا رسيد كه مجموعه آن‌ها را به‌عنوان دين شناخت و جنبه‌هاي سطحي آن را به‌عنوان سازنده حقيقت خود دين يافت.

«آگوست كنت»[73] در اين نوع از تحقيق، پيشگام بود. او بر اين باور بود كه انديشه انسان در دوره رشد خود، از سه مرحله الهيات، متافيزيك و علم گذر كرده است. بنابراين دين مرحلة نخستين رشد و گسترش ذهن انسان را نشان مي‌دهد. در اين مرحله، رويكرد انسان به واقعيت احساساتي و غير عقلاني و به‌طور خلاصه، رمزي و عرفاني بود؛ در حالي كه در مرحله متافيزيكي، او به‌منظور دست‌يابي به قلب واقعيت، بيشتر بر عقل تكيه زده است. در آخرين مرحله، يعني مرحله علمي، او به اهميت داده‌هاي متكي بر مشاهدات براي دست‌يابي به آگاهي به خود جهاني كه در آن زندگي مي‌كند، پي برد.

اگر ديدگاه «كنت» را بپذيريم، معني آن اين خواهد بود كه دين با دنياي جديد ارتباطي ندارد و تصورات مربوط به آن، صرفاً يادگارهاي دوران گذشته است كه در دانش جديد هيچ جايي و بر زندگي دوران معاصر هيچ تأثيري ندارد و شايستگي واگذاري به حاشية مفاهيم انتزاعي را دارد.

2‌ـ اين رويكرد به دين، توضيحات بسياري را مي‌طلبد. ممكن است بتوانيم بگوييم كه واژه دين نمي‌تواند با چنين وضعيتي روبرو شده باشد. تنها طنين ناقوس[74] (كنايه از كليسا) مي‌تواند چنين وضعي داشته باشد.

3‌ـ اين عقيده از زمان داروين تاكنون مورد توجه جمعي از دانشمندان قرار گرفته است. فرضيه تكامل را همچون امري اثبات شده تلقي كردند و با توجه به آن، متمايل به گسترش تكامل در دين نيز شدند. تنها مشكلي كه وجود داشت، چگونگي انطباق و سازگاري آن با كتاب مقدس بود، ولي اين‌هم به‌خوبي به‌وسيلة «ول هاوزن»[75] حلّ شد. او فرضيه مستندي ارايه كرد كه بر اساس آن عهد عتيق را به‌گونه‌اي تفسير كرد كه با فرضيه تكامل سازگار باشد.

هشتاد سال پس از مطالعات دقيق مربوط به باستان‌شناسي و مطالعه تطبيقي اديان، نظريه «ول هاوزن» از جنبه‌هاي متعددي مورد انتقاد قرار گرفت. به‌عنوان نمونه اين اشكال وارد شد كه حتي پيش از عصر حضرت ابراهيم †، اديان توحيدي وجود داشته است. نظريه تكامل دين اينك و در پاسخ به چنين انتقادهايي مي‌كوشد تا باور توحيدي را به دوران ماقبل تاريخ باز ‌گرداند و در اين كار به موفقيّت‌هاي بسياري نيز دست يافته است.

4‌ـ بر اساس ديدگاه «ويلهم اشميت»،[76] انسان‌شناسان نشان مي‌دهند[77] كه دين صدها قبيله دور افتاده در عصر حاضر بدوي نيست؟ عقيده اين‌گونه قبايل به «خداي متعالي»،[78] خداي پدر و خالق كه به‌خاطر ترس‌آور نبودن، ديگر پرستيده نمي‌شود، نيست. پس فرضيه تكامل نمي‌تواند چندان قابل پذيرش باشد. از اين گذشته، جمعي از انسان‌شناسان بر اين باورند كه تحقيقات آن‌ها نشان مي‌دهد كه آن قبايل جان‌دارانگار نبوده‌اند؛ بدين‌خاطر كه اين قبايل از سپيده دم تاريخ همچنان بدون تغيير باقي مانده‌اند، بلكه برعكس، شواهد نشان مي‌دهد كه آنان از عقيده و آگاهي درست دربارة خدا تنزل كرده‌اند.

5‌ـ دوري از پيامبران و كتاب‌هاي ديني، آنان را به پرستش ارواح و رشوه دادن به آن‌ها به‌منظور آرام ساختن آن‌ها گرفتار كرده است. بنابراين شواهد نشان مي‌دهد كه ما بايد به بازنگري پاسخ كتاب مقدس[79] بپردازيم.

اين‌كه نخستين دين انسان چه بود، يكي از مسايلي است كه هريك از ديدگاه خود پاسخي به آن داده است؛ ولي پاسخ به اين پرسش به‌طور گسترده و ژرفي وابسته به اين است كه ريشه انسان را چه بدانيم. آنان‌كه به فصل اول انجيل به‌عنوان ريشه خود رجوع مي‌كنند، آن را تعاليمي اساسي مي‌دانند. بر اين اساس، دين از ساخته‌ها، دستاوردها و اكتشافات انسان نيست. انسان از آغاز آفرينش خود به خداي خالق يگانه‌اي كه او را آفريد آگاهي داشت. از زمان هبوط، به‌وسيلة قرباني كردن او را مي‌پرستيد.[80]

مي گويند: يكتاپرستي و قرباني كردن، دو ويژگي اساسي است كه كتاب مقدس براي اديان يادآور شده است. خدا خداست و انسان گنه‌كار نمي‌تواند با رفتارهاي درست خود به او تقرب جويد.[81]

اگرچه اثبات اين امر كه دين انسان در آغاز توحيد بوده است، چندان آسان نيست، ولي اين امر حتمي است كه اين عقيده (توحيد) بسياري از رخدادهاي تاريخي را تبيين مي‌كند كه در فرضيه تكاملي دين، رام نشدني‌اند.

اگر به 1500 سال پيش از ميلاد برگرديم، خواهيم ديد كه انسان‌هاي معمولي (مرد و زن) هنوز شيوه رايج تقرب به خدا يا خدايان را قرباني كردن مي‌دانند و بدان پايبندند. ادبيات پيشتر هند، وداهاي سانسكريت[82] و تصوير قبايل چادرنشين آريايي كه به سوي خاور رفته‌اند، نيز همين‌گونه است. سران اين قبايل همان‌گونه قرباني مي‌كنند كه ابراهيم مي‌كرد. آن‌گاه كه در هند ساكن شدند، طبقه روحاني منظمي را گسترش دادند و وداها سرودهاي روحاني است كه عالمان ديني آن‌ها به‌عنوان ترنم صعود به سوي خدا زمزمه مي‌كردند.

اين سرودها، خدا را با نام‌هاي مختلفي مي‌خواند. نام‌هايي مانند: خورشيد،[83] يگانه آسماني،[84] توفان.[85] ولي نكته مهم اين‌جاست كه آنان هر نامي كه به خدا مي‌دادند، پرستش او تحت عنوان حاكم متعالي جهان بود.[86]

خدا داراي نام‌هاي متعدد بود. همان‌گونه كه امروزه مسيحيت براي او نام‌هاي متعددي مي‌شناسد؛ ولي اين نام‌ها، نشان‌دهنده خدايان متعدد نبود و نيست. نام‌ها وجوه مختلف خداي واحد بود. ستايش خدا به نام‌هاي مختلف[87] آن‌گاه به تعدد خدايان تغيير يافت كه نام‌ها چنان متشخص گشت كه خدايان مي‌توانند متشخص باشند و ناسازگار بودن نام‌ها با يك‌ديگر به جنگ خدايان بدل شد.[88]

ادبيات ودايي حدود هزار سال پيش از ميلاد به شرك يا تعدد خدايان گراييد، ولي آريايي‌ها را پيشتر از اين بايد موحد و يكتاپرست دانست.[89]

خداي خالق آريايي در ميان اقوام هندو ـ اروپايي[90] شناخته شده بود. اولين نام او در ميان اين اقوام، «پدر آسماني» بود[91] كه با «زئوس» يوناني[92] يكي است. «ژوپيتر لاتين»[93] يا «دئوس»،[94] «تو»[95] يا «زو»[96] و «نورس تير»[97] آلماني قديم نام‌هاي ديگر همسان او هستند.

نام‌هاي ديگر او عبارت است از: «يگانه آسماني»،[98] (واروناي سانسكريت[99] و اورانوس يونان[100]) «دوست»،[101] (ميتراي سانسكريت[102] و پارسي[103]) «يگانه توان‌مند»،[104] «نگهبان نظم»[105] و «آتش مقدس»[106] (آگناي سانسكريت،[107] ايگنيس لاتين[108] و هگنوس يوناني[109]) كه مورد پرستش و اظهار محبت قرار مي‌گرفت و به‌زودي هر كدام از آن‌ها با عناوين ديگري توصيف شد و هريك به‌طور مستقل مورد پرستش قرار گرفت و بدين طريق تعدد خدايان پديد آمد.

سامي‌هاي دوره باستان بابل،[110] آشور،[111] سوري[112] و فينقي[113] نيز براي تقرب به خدا قرباني مي‌كردند.

نام‌هاي بسياري براي خدا مطرح شده است، ولي خواه يگانه توانا[114] ناميده شود، خواه موجود سرمدي[115] و خواه پروردگار،[116] او يكي است.[117]

سال‌ها بعد، چنين حقيقتي را پيامبر اسلام … نيز دربارة «الله» گفت. در اسلام نيز آن «يگانه»[118] نام‌هاي بسياري دارد، ولي همه از يك حقيقت حكايت دارند.

تمدن عصر «مفرغ كرت»[119] نيز قرباني حيوانات اساس دينشان را تشكيل مي‌داد. اگر اين تاريخ درست باشد، كاملاً روشن خواهد بود كه بسياري از اقوام سامي و هندو و اروپايي، بر توحيد خود باقي مانده بودند، آن‌گاه كه ديگر معتقدان به تعدد خدايان انحطاط يافته بودند.

تاريخ دين باستان چين را به‌سختي مي‌توان مطالعه كرد. از آن‌جا كه متون چيني مصوّت نيستند، نشانه‌هاي زباني نسبت به نام‌هاي خدا به ما نمي‌دهند. در قرن ششم پيش از ميلاد با حملة «جانيت»[120] به «تائويسم»[121] و عقيده كنفوسيوسي، پرستش روحاني و قرباني چيني به‌كلي از ميان رفت. ولي در عين حال مي‌توان به نشاني از خداي آسماني متعالي[122] كه به‌عنوان «شانگ ـ تاي»[123] يا «هائوـ تين»[124] مورد پرستش قرار مي‌گرفت، دست يافت كه انسان مي‌توانست از طريق قرباني‌هايي به نام «كايائو»،[125] «سيان»[126] و «سين»[127] به او تقرب جويد.

علي‌رغم امواج پياپي تائوئيسم، كنفوسيونيسم، بوديسم و ندرتاً مسيحيت، عبادت قرباني كردن چينيان در معابد، گاه و بي‌گاه ادامه يافت تا آن‌كه كمونيسم بر همه‌جا تسلط يافت.

اگرچه تبديل توحيد به تعدد خدايان و شرك از نظر تاريخي، قطع نظر از منابع ديني، به‌طور يقيني اثبات نشده است، ولي از فرضيه تكامل شواهد بيشتري دارد.

به نظر مي‌رسد كه «ديويد هيوم»،[128] طراح فرضيه تكامل دين است كه در كتاب «تاريخ طبيعي دين»[129] بدان پرداخته است. دانشمندان متأخر براي تطبيق متن كتاب مقدس تلاش‌هايي كرده‌اند كه مي‌توان در منابع ويژه آن، نتيجه تلاش آن را مشاهده كرد و به‌عنوان نمونه، مي‌توان به فرهنگ لغت عهد جديد[130] مراجعه كرد. اثر «ويلهم اشميت»[131] را كه شواهدي بر ريشه‌هاي توحيد ارايه كرده است، مي‌توان در ترجمه كتاب «ريشه‌ها و رشد دين»[132] يافت. اثر «تريور لينگ»[133] تحت عنوان «تاريخ دين در شرق و غرب»[134] و نيز آثاري مانند «روزگار كهن خاور نزديك»[135] و فصل دوم از «دين، ريشه‌ها و مفاهيم»[136] در اين زمينه سودمند است.

رويكرد دانشمندان به دين اين است كه دين، نشان‌دهنده ديدگاه متمايزي نسبت به واقعيت است كه كاملاً با ديدگاه علمي تفاوت دارد. در حالي كه علم ديدگاهي درست‌تر و شفاف‌تر را دربارة يكي از جنبه‌هاي واقعيت و اجزاي آن گسترش مي‌دهد. دين مي‌كوشد تا دركي شفاف‌تر و نگاهي مناسب‌تر دربارة واقعيت به‌عنوان كل و ارتباط آن با انسان و معني آن براي او در حوزه‌اي فراتر از دسترس علم تجربي ارايه كند.

«پروفسور هايزنبرگ»،[137] فيزيك‌دان مشهور، در يكي از آثار جديدش مي‌گويد: همان‌گونه كه دين كامل‌تر و كامل‌تر شده است، از متن واقعيت دور و دورتر شده است و در حوزه انتزاع[138] وارد شده است. هرچه مفاهيم علمي به انتزاع نزديك‌تر مي‌شود؛ هرچه بيشتر از جهان واقعي تجربه روزمرّه ما دورتر مي‌گردد. هر گامي كه علم به سوي كمال برمي دارد، گامي از واقعيت‌هاي زندگي دورتر مي‌شود. دين از سويي ديگر مي‌كوشد تا نزديكي خود را با واقعيت زندگي و مفاهيم مربوط به آن حفظ كند. اگرچه دين ممكن است صورت گزاره‌هاي علمي را نداشته باشد، ولي با اين حال، ارتباط و تماس پرمعني و نزديك‌تري با زندگي انسان دارد.

ديدگاه فلسفه به دين، به يقين از ديدگاه دانشمندان مناسب‌تر است. فيلسوف در جستجوي معني است و مي‌كوشد تا با رويكردي جامع دربارة دين و ارزش آن براي زندگي، دست يابد. البته بايد گفت كه متأسفانه بسياري از فيلسوفان به‌خاطر پيش‌فرض‌هايشان از اين كار بازمانده‌اند.

به‌علاوه، عقل انسان محدوديت‌هاي بسياري دارد و اين‌كه آيا مي‌تواند ما را به متن واقعيت برساند، مورد ترديد است. بي‌شك برخي از فيلسوفان بر اثر تأمل عميق و شديد به دركي از خدا رسيده‌اند، ولي اين خدا كاملاً انتزاعي گشته است و با خداي زنده‌اي كه اديان مي‌كوشند او را بيابند، بسيار تفاوت دارد. خلاصه، عقل به خودي خود، ما را بر پاسخ گويي به پرسش «دين چيست؟» قادر نمي‌سازد.

اينك به رويكرد عارفان باز مي‌گرديم. آن‌ها به تجربه دروني خودشان كه دست‌كم براي خودشان كاملاً متقاعدكننده و به بهترين صورت رضايت بخش است، استناد مي‌جويند. آن‌ها مي‌گويند كه در اين تجربه خود را نزديك با مطلق و داراي اتصال حياتي با او مي‌يابند. متأسفانه اين تجربه، آن‌گونه كه عارف مي‌پذيرد، توصيف‌ناپذير و غير قابل انتقال است. او نه مي‌تواند علم خود را به ديگران منتقل نمايد و نه مي‌تواند ديگران را متقاعد سازد كه تجربة او صرفاً ذهني و وهمي نيست. علاوه بر اين، مطلق،[139] از نظر عارف، ايستا و تغييرناپذير است. زمان به وهم صرف تنزل مي‌كند، ولي جهان تجربة ما پيوسته در سيلان[140] است. اگر خدا بيرون از جريان زمان است، سرچشمه تغييرات چيست؟

شايد نگاهي به اديان بزرگ جهان (كه دين‌هاي همانندي هستند كه به‌وسيلة پيامبران متعددي در زمان‌هاي مختلف دريافت شده‌اند) ما را قادر سازد پاسخي براي پرسش از ماهيت و اعتبار دين به‌دست آوريم. متأسفانه اين كاري آسان نيست. موانع دشواري وجود دارد كه پيش از آن‌كه بتوانيم برآورد درستي از ارزش هريك از اديان را ارايه كنيم بايد، با آن‌ها روبرو شويم.

زندگي بيشتر رسولان و تاريخ اديان، پوشيده از ابهام است و حتي چشم تيزبين مورخان نيز به‌دشواري مي‌تواند در غباري كه سرتاسر زندگي آن‌ها را فرا گرفته است، نفوذ كند. دست‌يابي به واقعيت‌هاي معتبر زندگي آن‌ها بسيار دشوار است و با توجه به افسانه‌هايي كه در طول قرن‌ها پيرامون آن‌ها را احاطه كرده است، مسأله را مشكل‌تر مي‌كند. حتي تحقيقات تاريخي توأم با شكيبايي، اغلب از جدا كردن واقعيت‌ها از افسانه‌ها[141] ناتوان بوده است.

نتيجه اين است كه اطلاعات مربوط به زندگي آن‌ها اغلب شنيداري يا حسي[142] است. بدتر اين است كه تعاليم آن‌ها به‌صورت اولي و اصلي آن‌ها به ما نرسيده است. (اشاره به اديان مسيحي و يهودي دارد) ما به‌طور يقيني نمي‌دانيم كه گفته‌هاي آن‌ها در چه زماني نوشته شده است و دلايل موجهي وجود دارد كه كتاب‌هاي مقدس كه اغلب گمان بر اين است كه تعاليم آن‌ها را مجسم كرده است، در زمان‌هاي مختلف كم و زياد[143] و بسياري بر آن افزوده شده است.

به يقين تعاليم رسولان در كتاب مقدس آمده است، ولي به شكلي تحريف شده. بنابراين تقريباً ناممكن است كه شكل اصلي و ذات اين اديان را بازيابي كنيم.

تنها استثناء در اين ميان، دين اسلام است. پيامبر اين دين و نيز اصحاب او در بخش روشن تاريخ[144] زيسته‌اند. تعاليم و رفتارهاي وي به‌طور گسترده‌اي به‌وسيلة پيروانش ثبت شده و به نگارش در آمده است و مي‌توان آن‌ها را با گزارش‌هايي كه به‌وسيلة مورخان هم‌عصر سرزمين‌هاي مجاور ارايه كرده‌اند، تطبيق نمود. واقعيت‌هاي موثق و قابل اعتماد پيرامون زندگي و رفتارهاي وي بسيار است و در نوشته‌هاي معاصر به‌آساني قابل دست‌يابي است. بعلاوه، قرآن كه اسلام بر آن استوار است، دقيقاً همان‌گونه كه از طريق رسول دريافت شده است به ما رسيده است.

اين كتاب هميشه با احتياط و وسواس نسخه‌برداري شده است. هيچ نسخه‌بردار مسلماني، هرگز جرأت كاستن يا افزودن يك حرف بر آن را نداشته است. بنابراين منبع و سرچشمه اسلام دست نخورده و خالص باقي مانده است. از اين‌رو ما مي‌توانيم اميد همراه با خردپذيري داشته باشيم كه مطالعه دقيق اسلام، كليد ماهيت نقش واقعي دين و نيز علل پيدايش و گرايش به آن را به ما بدهد.

 

تعبير ديگر فرضية ترس

به گمان برخي،[145] انسان به‌ويژه در دوره آغازين زندگي خود، از پديده‌هاي طبيعي و خطرات و پيامدهاي آن ترس و هراس داشته است و پيوسته براي رفع نگراني و اضطراب خويش از چنين پديده‌هايي و دست‌يابي به آرامش، چاره‌جويي مي‌كرده است و چون توانايي شناخت اين پديده را نداشته، راهي براي مهاركردن آن‌ها و دور ماندن از آثار زيانبارشان نمي‌شناخت؛ بنابراين، از راه علم و دانش نتوانست به آرامش برسد و از نگراني و اضطراب خود بكاهد، از اين‌رو، ناچار به اموري دست يازيد كه در حكم مسكّن بودند و در واقع اگرچه به مقصود واقعي خود دست نمي‌يافت، ولي دل خود را بدان خوش مي‌داشت.

با اعتقاد به اموري مانند قضا و قدر، ناملايمات زندگي را بر خود هموار مي‌كرد و با اين گمان كه سختي‌هاي دنيوي، بهشت و آرامش اخروي را به دنبال خواهد داشت، از نگراني خود مي‌كاست و با اين انديشه كه تحمّل اين سختي‌ها به مصلحت انسان و نيز خواست خداست، زندگي و سختي‌هاي آن را قابل تحمّل مي‌ساخت.

از آن‌جا كه ترس و نگراني انسان تنها از پديده‌هاي طبيعي نبوده است، بلكه عوامل ديگري نيز در آن دخالت داشت، اين ترس همواره وجود دارد و به همين جهت، دين و دين‌داري نيز ادامه خواهد داشت، مگر آن‌كه عوامل ترس يكسره از ميان برود.

به نظر آنان، عوامل ترس انسان از اين قرار است:

1‌ـ پديده‌هاي طبيعي مانند رعد و برق، طوفان‌هاي شديد، زلزله، سيل و طغيان دريا و مانند آن.

2‌ـ انسان و پيامدهاي انديشه و رفتار او. به‌عنوان نمونه، جنگ‌ها و تجاوزهاي آن‌ها سبب ايجاد ترس و وحشت نسبت به ديگران مي‌شود و زندگي را به كام آنان تلخ مي‌سازد.

3‌ـ شهوت‌ها و هواهاي نفساني شخصي در بسياري از موارد، صدمات و خطراتي را براي او به دنبال دارد كه در لحظات فروكش كردن آن‌ها، سبب پيدايش غم و اندوه به خاطرآن‌چه كه به‌وسيله طغيان اين شهوت‌ها از دست داده است، مي‌شود و در نتيجه دچار نگراني، اضطراب و پشيماني مي‌گردد و زندگي به كام او تلخ مي‌شود.

نقشي كه دين دارد اين است كه ترس و نگراني را در انسان فرو مي‌كاهد و در نتيجه انسان توانايي برخورداري از خوشي‌ها و لذت‌هاي زندگي را به‌دست مي‌آورد.

 

نقد و بررسي

1‌ـ ترس از عوامل طبيعي به دلايلي كه در فرضيه جهل گفته شد، نمي‌تواند عامل پيدايش يا گرايش به دين باشد. علاوه بر آن، بر فرض درستي اين فرضيه، بايد همه انسان‌هاي ترسو، دين‌دار و انسان‌هاي نترس، متهوّر و شجاع، بي‌دين باشند و نيز مهار طبيعت به بي‌ديني بيانجامد و همين‌طور نكات ديگري كه در فرضيه جهل گفته شد.

2‌ـ در مورد دو عامل ديگر ترس يعني انسان و شهوات، بايد نكته‌اي را يادآور شد و آن اين است كه آيا اين دو عامل، سبب پيدايش دين شده است يا سبب گرايش به آن؟ پيداست اعتقاد به اين‌كه ترس عامل پيدايش دين بوده است، نيازمند به شواهد تاريخي قطعي و فراگير است كه نه كسي آن را ارايه كرده است و نه مي‌تواند ارايه كند؛ ادعايي است بدون دليل، ولي اگر مقصود اين باشد كه ترس از هم‌نوعان و شهوات، عامل گرايش به دين بوده است، آن‌هم در برخي از موارد و برخي از افراد، جاي تأمل دارد و مي‌توان بدان نگاه مثبت داشت.

جامعه‌اي كه به‌خاطر جنگ‌هاي پيوسته، كه ريشه در خودخواهي فردي يا گروهي داشته، از آن خسته شده‌اند و از تكرار آن در وحشت و هراس به‌سر مي‌برند، آمادگي بيشتري براي پذيرش دين كه پيام صلح و محبّت را به همراه دارد، از خود نشان مي‌دهند. همين‌گونه است مردماني كه به‌خاطر زياده‌روي در شهوت‌راني احساس خسارت و فرو افتادن از مرتبه انساني دارند، بسا براي پذيرش دين آمادگي بيشتري داشته باشند، ولي در همين مورد نيز، كليّت و عموميت ندارد.

3‌ـ ترس را نه‌تنها نمي‌توان ريشه دين‌داري دانست، بلكه در برخي موارد، عامل بي‌ديني و دين‌گريزي است. به‌عنوان نمونه، ترس از فقر سبب مي‌شود برخي افراد وظايف اقتصادي خود را كه دين بدان‌ها نشان داده است، ترك گويند؛ ترس از مرگ و مانند آن در برخي از موارد سبب مي‌شود كه برخي از انجام وظايف سياسي، امنيتي و نظامي خود كه دين بدان دستور داده است، سر باز زنند؛ ترس از دست دادن آسايش و امكانات در برخي افراد، سبب انجام هر كار درست و نادرستي به‌منظور حفظ و نگهداشت آن مي‌گردد،؛ بنابراين، به همان اندازه كه ترس به‌عنوان عامل دين‌داري جاي تأمل داشت، به‌عنوان عامل بي‌ديني و دين‌گريزي نيز جاي تأمل دارد.

4‌ـ ترس اگر از اندازه معيني بگذرد و به افراط‌گرايد، سبب يأس و نوميدي مي‌شود و يأس و نوميدي سرآغاز بي‌ديني و خروج از حوزه اطاعت از خدا، بلكه انكار اوست؛ بنابراين، نمي‌توان ترس را بدون توجه به موارد و مراتب آن عامل دين‌گرايي و دين‌داري دانست.

 

2‌ـ فرضية جهل

فرضيه جهل به شكل‌هاي مختلفي بيان شده است كه به دو نمونه آز آن‌ها اشاره مي‌كنيم:

 

 1‌ـ نظريه اگوست كنت

به نظر وي، آن‌گاه كه انسان براي اولين بار با پديده‌هاي طبيعي روبرو شد، با توجه به حسّ كنجكاوي خود در پي يافتن علل پيدايش آن‌ها بوده و چون توانايي تحليل طبيعي آن‌ها را نداشت، براي هريك از آن‌ها روحي در نظر گرفت كه پيدايش و آثار آن را توجيه كند. انسان اين ارواح متعدّد فرضي را به‌عنوان خداي هريك از آن‌ها پذيرفت و به تعدّد خدايان گراييد. تعداد خدايان در اين ديدگاه به تعداد پديده‌ها و موجودات مهّم طبيعي است مانند: خداي طوفان، خداي زلزله، خداي رعد و برق، خداي دريا، خداي كوه‌ها و درّه‌ها و...

بر اساس اين ديدگاه، دورة دين با دورة جهل انسان به علل و عوامل طبيعي رخدادها همسان است. انسان تا زماني دين‌دار است كه به عوامل واقعي رخدادهاي طبيعي آگاهي نداشته باشد، ولي آن‌گاه كه به چنين آگاهي دست يابد، نه از دين خبري خواهد بود و نه از پرستش و در واقع پيدايش علم، به نفي دين مي‌انجامد. به همين خاطر است كه برخي گفته‌اند: هركه به خداي خالق ايمان دارد، از نظر علمي، بي‌سواد است.[146] البته سخني بي‌مايه‌تر از اين مي‌نتوان يافت. از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

 

2‌ـ نظريه اسپنسر و تيلور

به عقيده اين دو كه مطالعات مردم‌شناسي آن‌ها مورد استناد بسياري از جامعه‌شناسان در اين زمينه است، انسان در آغاز از طريق ديدن مردگان در خواب و رؤيا، به دو بُعدي بودن خود و سپس دو بُعدي بودن همه انسان‌ها پي برد و فهميد كه خود و ديگران از دو بخش «روح و بدن» تركيب شده‌اند. آن‌گاه اين اعتقاد را به همه اشياء تعميم داده و همه اشياء را مركّب از روح و جسم دانست. با اين اعتقاد، وي به هنگام سختي‌ها و گرفتاري‌ها و برخورد با پديده‌هاي طبيعي كه فراتر از حوزه توان و كنترل او بود، بدين‌خاطر كه آن‌ها را جان‌دار مي‌پنداشت، همان‌گونه كه براي جلب توجه قدرت‌مندان، تملّق مي‌گويند و هديه مي‌برند، همين نوع كارها را براي پديده‌هاي طبيعي يا روح و جان آن‌ها انجام داد. قرباني كردن براي ارواح اين‌گونه پديده‌ها و تملّق گفتن براي آن‌ها به‌منظور در امان ماندن از ضرر و زيان آن‌ها و نيز دست‌يابي به سودمندي‌هاي ناشي از توجه آن‌ها، اولين شكل پرستش و در نتيجه اين اولين دوره پيدايش و گرايش به دين است. در واقع جهل انسان سبب پيدايش و گرايش به دين شده است و با از ميان رفتن جهل وي، ايمان وي نيز بر باد خواهد رفت.

 

نقد و بررسي

ميزان اعتبار چنين نظرياتي در مردم‌شناسي و پس از آن در جامعه‌شناسي، مورد بحث اين نوشتار نيست. آن‌چه اينجا مورد نظر است، ميزان درستي و سازگاري آن با برآيندهاي خردپذير آن و ارتباط آن با پيدايش و گرايش به دين است. از اين نظر، اين نظريه كه با توجه به اشكالاتي كه مطرح خواهد شد، آن را فرضيه بايد ناميد، از اعتبار چنداني برخوردار نيست؛ زيرا اشكالات مربوط به آن، عميق‌تر از آن است كه بتوان آن را ناديده گرفت. اين اشكالات، آن را به ناسازگاي دروني خواهد رساند. نمونه‌هايي از اشكالات آن بدين قرار است:

1‌ـ يكي از لوازم غيرقابل پذيرش آن اين است كه هرچه انسان‌ها نسبت به عوامل پديده‌هاي طبيعي نادان‌تر باشند، بايد دين‌دارتر و داراي ايمان محكم‌تري باشند و حال آن‌كه اين‌گونه نيست. با پيشرفت آگاهي انسان در اين حوزه و گسترش علوم طبيعي، نه‌تنها از دين‌باوري و ايمان انسان‌ها كاسته نشده است، بلكه بر ژرفاي آن افزوده شده است؛ مگر آن‌كه كسي دين را با خرافات يا سليقه‌هاي فردي يا گروهي برابر بداند. گسترش علوم طبيعي، مباني ديني مؤمنان را ژرف‌تر و محكم‌تر كرده است. امروزه اگرچه تسليم و انقياد بي‌چون و چراي انسان‌ها نسبت به سليقه‌هاي فردي و گروهي كاهش يافته است، ولي بر عمق آگاهي ديني آن‌ها افزوده شده است.

2‌ـ علي‌رغم آشكار شدن عوامل طبيعيِ رخدادهاي ياد شده و گسترش حوزه آگاهي انسان، هنوز ايمان به معني واقعي كلمه وجود دارد و دين و باورها و رفتارهاي ديني، همه‌جا به چشم مي‌خورد و هنوز انسان‌ها در سختي‌ها و گرفتاري‌هايي كه از فهم و توانايي آن‌ها فراتر است و بر حسب اصول علمي شناخته شده، چاره‌ناپذير است، دست به‌سوي نيرويي ماوراي طبيعي دراز مي‌كنند و هنوز حتي پس از استفاده از دست‌رنج خود، او را سپاس مي‌گويند.

3‌ـ اگر اين فرضيه درست باشد، بايد اديان پيروان خود را به ناداني و دوري از علم ترغيب و تشويق كرده باشند؛ زيرا آن‌چه كه علت پيدايش چيزي باشد، علت دوام و بقاي آن نيز هست. پس ديني كه زاده جهل بشر باشد، تنها در صورت دوام جهل، باقي خواهد ماند و از آن‌جا كه هيچ چيزي خود را نفي نمي‌كند، پس اديان نه‌تنها نبايد به علم و آگاهي سفارش كرده باشند، بلكه بايد پيروان خود را از آن باز دارند و حال آن‌كه اين‌گونه نيست. دست‌كم در ميان اديان آسماني كه موضوع بحث اين نوشتار است، ديني را نمي‌توان يافت كه به جهل سفارش كرده باشد، يا آن را پذيرفته باشد و به‌عنوان يكي از كمالات انسان معرفي كرده باشد، بلكه ديني را نمي‌توان يافت كه به فراگيري علم و دانش از تولد تا مرگ سفارش نكرده باشد.

از نظر اديان آسماني، به‌ويژه دين اسلام، فراگيري علم نه‌تنها نيك است، بلكه يكي از سه فضيلت و شايستگي بنيادين انسان است كه گستره و ژرفاي آن، معيار ارزيابي انسان مي‌باشد. پس جهل هيچ جايگاه مثبت و قابل پذيرشي در اديان ندارد؛ از اين‌رو نمي‌توان گفت عامل پيدايش دين يا گرايش به آن بوده است.

4‌ـ اگر عامل دين‌داري يا دين‌گرايي جهل باشد، بايد اولاً، هيچ عالمي دين‌دار نباشد و به دين نگرود و ثانياً، پيروان اديان با دست‌يابي به علم از دين روگردان شوند و از آن دست شويند و حال آن‌كه اين‌گونه نيست. مهم‌تر از همه، متن اديان آسماني است كه درجات دين‌داري را به درجات علم و دانش وابسته مي‌داند و كمال دين‌داري را كه مقام خشيت از خداي متعال است، ثمره كمال علم معرفي كرده است. تعبيري لطيف‌تر از آن‌چه قرآن كريم در اين موضوع بيان كرده است، كجا مي‌توان يافت. به تعبير قرآن كريم، «إنّما یخشی الله من عباده العلماء».[147] خشيت از خداي متعال به بندگان عالم منحصر شده است. پس جهل، نه‌تنها عامل دين‌داري و دين‌گرايي نيست، بلكه مانع بزرگي در راه رسيدن به دين‌داري حقيقي است.

5‌ـ اين فرضيه بر درك نادرست از دين بنا شده است و دين را با خرافات و مجموعه گمانه‌هاي بي‌دليل افراد نادان برابر دانسته است؛ نه به متن اديان توجه كرده است و نه تاريخ نزول و گسترش آن‌ها را مطالعه كرده است. اگر دين تنها همان عقايد بدوي و خرافي قبايل مورد مطالعه «اسپنسر» باشد، شايد بتوان چنين چيزي گفت و البته شايد؛ زيرا درباره همان قبايل نيز مي‌توان گفت، عقايد و باورهاي آن‌ها يا همان عقايد ديني تحريف شده است و يا به دلايل مختلفي مانند دوري از متن دين، دسترسي نداشتن به عالمان ديني و فقدان شايستگي لازم براي درك و دست‌يابي به دين، آن را از منابع ديني دست چندم كه با افكار و اوهام حاملان آن كه كسي جز عوام نبودند، به‌دست آورده‌اند. در هر صورت، هيچ دليلي ندارد كه دين منحصر به عقايد قبايل بدوي ياد شده باشد، به‌ويژه كه تاريخ برخي از اديان مانند اسلام، روشن و قابل بررسي است. پس اين فرضيه، يا به چيزي پرداخته كه ارتباطي به دين ندارد و يا يكي از مصاديق تحريف شده و تهي گشته از حقيقت دين است، نه ديني كه از آلودگي به فكر و فهم بشر به‌طوركلي دور مانده باشد.

6‌ـ اين گمانه، فرضيه‌اي اثبات نشده و غير مدلّل است و به همين خاطر، شايستگي تبيين و تفسير و نفي پديده‌هايي همچون دين را كه يا مدلّل و قطعي هستند و يا دست‌كم دلايل و شواهد قابل پذيرش يا تأييد كننده دارند و نيز شايستگي روبروشدن و هموزني با آن‌ها را ندارد.

 

عوامل پيدايش اين‌گونه ديدگاه‌ها

1‌ـ ديدگاه شكاكانه دربارة دين

به نظر مي‌رسد بدبيني به دين كه عوامل بيروني و بسا سوء استفاده از دين سبب آن بوده است، يكي از مهم‌ترين دلايلي است كه بحث‌هاي مربوط به ريشه‌ها و خاستگاه دين را چنين محدود و خردناپذير معرفي كرده است. نمونه‌هايي از گفته‌هاي صاحبان چنين ديدگاهي كه كاملاً نشان‌دهنده بدبيني مفرط آن‌هاست، گواه بر اين امر است.   

«ايمت اف فيلدز»: متكلم همانند جغدي است كه بر شاخة خشكيدة درخت دانش انساني نشسته است و آوايي از خود سر مي‌دهد كه صدها و هزاران سال سر داده شده است، ولي هرگز صدايي براي آينده و پيشرفت ندارد.[148]

در قرون وسطي، مردم به همان خوبي راهنمايي شدند كه در شبي تاريك يك كور ممكن است راه را از ديگران بهتر بشناسد و راهنماي افراد بينا باشد، ولي آن‌گاه كه روز مي‌شود، احمقانه به نظر مي‌رسد كه كور راهنماي ديگران باشد.[149]

به نظر برخي ديگر، بزرگ‌ترين تهديد كه دين در عصر جديد به وجود آورده است، عبارت است از نظام اخلاقي قديمي كه يك اقليت مسيحي به همراه حقوق افراطي مي‌خواهند قوانين دنيوي را شكل دهند.[150]

تربيت علمي و ديني با هم ناسازگارند و عالمان ديني از دخالت در امر تعليم و تربيت در دولت‌هاي پيشرفته منع شده‌اند، ولي هنوز در تربيت كودكان دخالت دارند. معني اين سخن اين است كه كودكان به‌جاي آن‌كه دربارة فرضيه تكامل چيزي بياموزند، دربارة «آدم و نوح» مي‌آموزند؛ به‌جاي آن كه دربارة «كخ»[151] چيزي بياموزند و بدانند كه كخ، وبا را از ميان برداست، دربارة «داود» مي‌آموزند و اين‌كه او «جالوت»[152] را از ميان برد؛ به‌جاي آن‌كه دربارة ماه و تسخير آن چيزي ياد بگيرند، دربارة صعود مسيح به آسمان ياد مي‌گيرند. بدتر از آن اين است كه آن‌ها مي‌آموزند كه پذيرش چيزي بدون دلايل لازم، يك ارزش است. چنين تعليمي آن‌ها را شكاري مي‌سازد كه در آينده خطرات بسياري تهديدشان كند و براي آن‌ها دشوار مي‌سازد كه روش‌هاي فكر را كه در علوم موفقيت‌آميز بوده است، بپذيرند.[153]

به گفته ديگري، ما نمي‌توانيم انتظار جامعه‌اي را داشته باشيم كه دين نهادينه شده رسمي در آن وجود نداشته باشد، ولي مي‌توانيم عمل كردن به‌گونه‌اي كه نشان مي‌دهد دين امري با ارزش در ميان مجموعه ديدگاه‌هاي ماست را متوقف سازيم.[154]

دين‌داران كساني هستند كه چشمان خود را بر دستاوردهاي متفكراني كه با شكيبايي در طول تاريخ نوشته شدن انجيل كسب كرده‌اند، فروبسته‌اند.[155]

از نظر من، دين زنجير و پاندولي[156] است كه تيغة تفتيش عقايد ديني را براي از ميان بردن آزادي، هر لحظه نزديك‌تر مي‌سازد.[157]

 

نقد و بررسي ديدگاه شكاكانه درباره دين

گفته «فيلدز» از چند جهت نادرست است؛ زيرا اولاً، آوايي كه صدها و هزاران سال سرداده شده باشد، نه‌تنها دليلي بر نادرستي آن نيست، بلكه نشان‌دهنده اهميت آن است كه هزاران سال دوام پيدا كرده است. علاوه بر اين، اين صدا تنها صداي متكلم نيست، بلكه ساير دانشمندان نيز به آن كم و بيش تعلق خاطر دارند و با او البته نه در حدّ و اندازه تخصصي، هم نوايي مي‌كنند.

از اين گذشته، چگونه بحث از پنجاه و صد سال آينده، آينده‌نگري است، ولي نگاه به دور دست و آينده ابدي انسان، آينده نيست؟ چرا آسايش دنيوي انسان، آينده‌نگري باشد، ولي آرامش ابدي او آينده‌نگري نباشد. از اين گذشته، مگر همه علوم مربوط به پيشرفت صنعتي انسان است كه كلام نقشي در آن ندارد؟ مگر فلسفه، ادبيات، شعر و مانند آن تكنولوژي توليد مي‌كند كه كلام نمي‌كند؟ اگر مقصود از پيشرفت، رشد و تكامل انسان در همه جنبه‌هاست، هريك از علوم بشري مي‌توانند در آن نقشي داشته باشند و در اين جهت، كلام كمتر از ديگر شاخه‌هاي معارف بشري نيست.

اين‌كه گفته شد، تربيت علمي و ديني ناسازگارند، سخن دور از مطالعه و دقت است. اگر مقصود از تربيت فراهم ساختن زمينه رشد و بالندگي در همه ابعاد انسان باشد، نه تربيت علمي، تربيت ديني را نفي مي‌كند و نه برعكس و البته هيچ كدام نيز نمي‌تواند جايگزين ديگري شود. آسايش و آرامش انسان، دو واقعيتي است كه در هم تنيده شده است و هريك از علم و دين مي‌توانند در تأمين آن سهيم باشند. نه آگاهي مربوط به تكامل، جاي شناسايي آدم و نوح را مي‌گيرد و نه برعكس.

داستان آدم و نوح، داستان دغدغه پيوسته انسان در برابر جزيرة امنِ گم‌شده است؛ نه مربوط به ديروز است و نه امروز و نه حتي فردا؛ مسأله ويژه انسان است. تا انسان هست، قصة دغدغه‌ها، نگراني‌هاي عميق و بازشناسي آن‌ها خواهد بود. مگر در اين عصر كه وبا ريشه‌كن شده است، كره ماه و فراتر از آن تسخير شده است، انسان آرامش بيشتري دارد؟ مگر امروز آن‌چه را علم كشف كرده است، به سلاح‌هاي كشتار جمعي تبديل نشده است و در دست زنگي مست قرار نگرفته است؟ اگر تا پيش از پيشرفت علم، انسان‌ها تنها از همسايگانشان نگران بودند، اينك از آن سوي جهان نيز در وحشتند. امروزه دستاوردهاي شگرف علمي كه كخ و مانند او ارايه كرده‌اند، به سلاح‌هاي مرگباري تبديل شده است كه در اختيار جالوت‌هاي اين عصر قرار دارد و انسان امروز، بيش از هر چيزي به داود نياز دارد تا جالوت را براندازد؛ شايد كه ره‌آوردهاي علمي كخ و امثال او در خدمت همة انسان‌ها قرار گيرد.

مهم‌ترين علت چنين نگاه شكاكانه‌اي، دقت نكردن در ماهيت علم و دين و برآيندهاي آن‌هاست. از علم آثار دين را مي‌طلبند و از دين آثار علم را؛ از اين‌رو هرگز به داوري درست و همراه با انصاف نخواهند رسيد.

 

2‌ـ علم‌زدگي و ردّ دين

گاهي نيز ديدگاه‌هاي ياد شده به‌خاطر علم‌زدگي است. نمونه‌هايي از اين نوع نظرات بدين قرار است:

«براي آزادي تحقيق و پژوهش نبايد هيچ مرزي وجود داشته باشد. دانشمند آزاد است و بايد آزاد باشد كه هرچه مي‌خواهد بپرسد و در هر گفته‌اي ترديد كند؛ در پي مدرك براي هر چيزي باشد، هر خطايي را تصحيح كند.»[158]

نقد: نويسنده در حالي اين نوشته را آماده نشر مي‌كند كه همه دنيا، شرق و غرب، كشوري آزاد و مستقل را از پژوهش‌هاي علمي صلح‌آميز منع مي‌كنند و در اين راه از هرگونه فشار و قلدري حتي به قيمت جان صدها هزار انسان بي‌گناه دريغ نمي‌ورزند. آيا آزادي دانشمند تنها بايد در مقابله با دين باشد؟ آن‌هم به چه قيمت؟ به قيمت سرگردان ساختن همه انسان‌ها از طريق آلوده ساختن عقايد و باورهاي ديني آن‌ها به شك‌ها و ترديدهاي برخاسته از هوس‌هاي اينجا و اكنون جمعي ديگر؟!

«اين حقيقت كه خدا بر انسان وحي كرده است، با حقايقي كه انسان كشف كرده است، رد شده است.[159] اين‌كه گفته شده است وحي با حقايقي كه انسان كشف كرده است، ردّ شده است، سخني ناتمام است؛ زيرا اولاً، مگر علم در قلمرو فراتر از فيزيك نيز كاربرد دارد؟ علاوه بر اين، مگر علم تاكنون همه حقايق را كشف كرده است و به پايان راه خود رسيده است؟ از اين گذشته، مگر علم در همه يافته‌ها و اكتشافات خود به قطعيت رسيده است و نظري كه در قرن‌هاي آينده، ردّ يا تصحيح و تكميل شود، وجود ندارد. امروزه قطعيت آراي علمي ترديدپذيرتر از آن است كه بتوان اين‌گونه آن را سپر بلاي آرزوهاي خام خود قرار داد.»[160]

«كسي كه از ذهن جسور برخوردار باشد و به‌وسيلة تعليم و تربيت و محيط، محدود نشده باشد، بدون ترديد با علم و نتايج قطعي آن همچون روش برتر فهم جهان روبرو خواهد شد و بي‌شك دين را به‌عنوان تفكر آرزوگرايانه برخاسته از عواطف و احساسات، كوچك خواهد شمرد.»[161]

نقد: اولاً، كيست كه به‌وسيله تعليم و تربيت و محيط محدود نشده باشد؛ لابد صاحب اين گفته مقصودش از چنين فردي، خودش است. علاوه بر اين، اگر علم روش برتر فهم جهان طبيعت باشد، دست‌كم در جهان فراتر از آن ره به جايي نمي‌برد. از اين گذشته، اين‌كه دين برخاسته از عواطف و احساسات است، سخن تازه‌اي نيست. پوزيتيويست‌هاي منطقي حدود نيم قرن چنين شعاري را دادند. كتاب‌ها، مجلات و مقالات چندي درباره آن نوشتند و همايش‌هاي متعددي برپا ساختند، ولي به گفته برخي، اين مكتب چنان مرد كه يك مكتب واقعاً ممكن است بميرد. شرح آن را در مقاله «پوزيتيويست منطقي»[162] آورده‌ايم.

«من مي‌خواهم بدون هيچ دليلي جز توانا ساختن خود به تسليم در برابر علم، اگر شده جسته و گريخته مطالعه كنم.»[163]

«پذيرش بدون دليل، مشخصه آشكار دين غربي است و رد كردن بدون دليل نيز ويژگي آشكار علم غربي است.»[164]

نقد: هم پذيرش بدون دليل نادرست است و هم ردّ كردن بدون دليل. بايد حوزه پذيرش را تبيين نمود؛ اگر مربوط به علم است، پذيرش آن بايد بر اساس شواهد تجربي انجام پذيرد و اگر مربوط به عقل است، بر اساس دلايل عقل بايد آن را پذيرفت و اگر فراتر از علم و عقل است، بايد بر اساس براهين فراتر از آن‌ها پذيرفته شود. رد كردن نيز همين‌گونه است.

«اين‌كه ماوراي طبيعت امري طبيعي يا فطري است، هنوز قابل فهم نيست.»[165]

نقد: اين‌كه براي چه‌كسي قابل فهم نيست، مهمّ است. دست‌كم براي جمعي كه در علم و تعقّل سرآمد نيز هستند، نه‌تنها قابل فهم است، بلكه از وضوح و روشني نيز برخوردار است؛ به‌گونه‌اي كه انكار آن به تناقض مي‌انجامد. اما طبيعي يا فطري بودن آن پس از دست‌يابي به دلايل عقلي بسيار، چندان تفاوتي نخواهد داشت.

«دين همانند كسي است كه با بيان چگونگي پايان يك فيلم، آن را خراب مي‌كند. چيزهايي وجود دارد كه نبايد آن را دانست، چيزهاي مهم.»[166]

نقد: اولاً، ناداني آن‌هم درباره چيزهاي مهمّ، نه كمال است و نه مطلوب. اما اين نويسنده محترم چرا مي‌خواهد چشمْ بسته به آينده برود، بر ما معلوم نيست. از اين گذشته، آيا همين امر درباره پيش‌بيني علمي نيز درست است و بايد از آن پرهيز كرد؟

«مهم‌ترين ويژگي دين اين است كه بايد عمل كرد.»[167]

نقد: نگارنده در نقد ديدگاه «فروم» درباره اديان يكه‌تاز و انسان‌گرا نكاتي يادآور شد كه براي اين منظور نيز بسنده است.

«دين بر خلاف علم، با روبرو قرار دادن آراي متناقض، جهان را چنان بزرگ معرفي مي‌كند كه بيرون از توان فهم ماست، ولي علم بر خلاف دين، پرسش‌هاي بزرگ را در معرض بحث قرار مي‌دهد و آن را حل‌شدني مي‌داند. علاوه بر اين، علم به هوش آدمي حرمت مي‌نهد و آن را مي‌ستايد.»[168]

نقد: ادعاي بزرگ و بي‌پايه‌اي است. اين آراي بشري است كه متناقض است، نه دين. دين به‌خاطر نزول از يك منبع خطاناپذير، هيچ‌گونه تناقضي را بر نمي‌تابد.[169] از اين گذشته، اگر انسان از منظر دين داراي حرمت نبود، ديني براي او فرو فرستاده نمي‌شد، چنان‌كه براي حيوانات چنين نشده است.

«به عقيده من، دين بدواً و اساساً بر ترس استوار است. اين ترس تا اندازه‌اي به موجود ناشناخته مربوط است و تا اندازه‌اي مربوط به خود انسان كه حتي دو برادر در سختي‌ها در مقابل هم مي‌ايستند. (اشاره به هابيل و قابيل) ترس اساس همه‌چيز است. ترس از امري اسرارآميز، ترس از شكست، ترس از مرگ. ترس، پدر بيداد است و بنابراين تعجبي نيست كه دين و بيداد هميشه دست در دست يك‌ديگر داشتند.»[170]

نقد: آيا منظور اين است كه برادران در مقابل يك‌ديگر نمي‌ايستند، يا اين‌كه بايد آن را ناديده گرفت؟ كم نبودند پدراني كه براي حفظ تاج و تخت خود، ميل آتشين به چشم فرزندان خود كشيدند. كم نبوده و نيستند برادراني كه براي منفعتي كمتر از آن، يك‌ديگر را به خاك و خون كشيده‌اند. دين براي درمان اين دردي است كه زيبنده و شايسته حرمت و كرامت انسان نيست.

اگر نويسنده محترم به تاريخ ظهور اديان و نيز نهضت‌هاي ديني مراجعه مي‌كردند، دين را ضد بيداد مي‌يافتند. مگر موسي †، فرعون را كه تجسم بيداد بود، به كام دريا نفرستاد؟ مگر عيسي † كه پيامبر خدا بود، به جرم ضدّيت با بيداد بر صليب نرفت؟ مگر پيامبر اسلام … در ستيز با بيداد چندين جنگ بزرگ و كوچك نداشت؟

«تازگي عمده علم جديد، دقيقاً در ردّ ايمان كه قلب هر ديني است، قرار دارد.»[171]

نقد: اين افتخاري به حساب نمي‌آيد، مگر آن‌كه سلب آرامش از انسان و گرفتار كردن او در نگراني و اضطراب افتخار باشد.

«دين هرگز قدرت پيشين خود را به‌دست نخواهد آورد، مگر آن‌كه همان‌گونه كه علم متحول شد، تحول پذيرد.»[172]

نقد: اين يك پيش‌گويي است كه هيچ دليل عقلي يا تجربي بر آن نمي‌توان يافت. بلكه خلاف آن مدلّل است.

«اگر انسان بخواهد از كف اتاق خود آگاهي داشته باشد، اولين نكته كه فهم آن ضروري است، علم است.»[173] «علم، گزارش اديان مرده است.»[174]

نقد: اين‌كه فيزيك، شيمي، ستاره‌شناسي، رياضي و مانند آن چه ارتباطي با اديان مرده دارد، بر ما معلوم نيست.

«مفاهيم ديني همانند ديگر دستاوردهاي فرهنگي انسان برخاسته از يك نياز است؛ برخاسته از ضرورت دفاع از خود در برابر برتري رنج‌آور طبيعت است.»[175] «اين ترس بود كه اولين بار خدا را وارد جهان ساخت.»[176]

نقد: و گفتيم كه اين نياز برخاسته از خودشناسي بود كه دست انسان را به‌سوي خدا دراز كرد.

«اگر خدايان بخواهند وظايف سه‌گانه‌شان را درست انجام دهند، بايد وحشت از طبيعت را پديد آورند، انسان را با بيدادگري سرنوشت، به‌ويژه ستمي كه در مرگ آشكار است، آشتي دهد و به‌خاطر رنج و محروميتي كه بر انسان وارد مي‌سازد، بدان‌ها پاداش دهد.»[177]

نقد: شعارهايي بسيار سطحي است كه ارزش نقد و بررسي را نيز ندارد.

«دين محصول ناتواني ذهن انسان از پرداختن به حوادثي است كه توانايي فهم آن را ندارد.»[178]

نقد: آن‌چه در فرضيه جهل گفته شد، ميزان درستي اين سخن را آشكار مي‌كند، بنابراين تكرار آن روا نيست.

«كلام، چيزي جز ناديده گرفتن علل طبيعي كه به يك نظام تبديل شده است، نيست.»[179]

نقد: كلام پس از بررسي علل طبيعي، آن را براي تبيين يك نظام منسجم، تمام نمي‌بيند؛ نه آن‌كه آن را ناديده بگيرد.

«دين از آثار باقيمانده فهم كودكانه ماست. از اين‌رو هنگامي كه عقل و علم را به‌عنوان راهبردمان بپذيريم، از ميان خواهد رفت.»[180] «اساساً دين، مربوط به وابستگي‌هاي دوران كودكي ماست.»[181]

نقد: همين عقل است كه انسان را به دين رهنمون مي‌شود و دين مربوط به دوران پختگي انسان است و نه دوران كودكي و خامي.

«خدا تنها، كلمه‌اي است كه تبيين جهان مستلزم آن است.»[182] «دين نوار زخمي است كه انسان براي حفظ روح مجروح خود اختراع كرده است.»[183]

«دين، اختر اميد و ترس است كه جهل در مورد آن ناشناختني را شرح مي‌دهد.»[184]

«دين نشانه مخلوق ستم شده، احساس جهان بي‌عاطفه و روح شرايط و موقعيت‌هاي بي‌روح است. دين افيون[185] توده‌هاست.»[186]

«هركه به خداي خالق ايمان دارد، از نظر علمي بي‌سواد است.»[187]

 

3‌ـ فهم نادرست از دين و ايمان و عمل

«دو دستي كه كار مي‌كند، از هزار دستي كه عبادت مي‌كند برتر است.»[188]

نقد: اگر عبادت فهميده مي‌شد و معلوم مي‌شد كه يكي از اقسام آن، كار و تلاش است و نيز اگر توجه مي‌شد كه هيچ علتي جايگزين ديگري نمي‌شود، چنين مشكلي وجود نداشت. نويسنده محترم گمان برده است كه براي رفع نيازهاي مادي و روحي خود كه ابزارهاي مناسب آن را نيز خدا در اختيارش نهاده است، تنها بايد ورد بر لب داشته باشد. فهم نادرست از دين، مشكلي است كه غالباً صاحب‌نظراني كه آشنايي چنداني با مباني ديني، ابزار و راه‌هاي شناخت آن ندارند و از دور و بسا به‌وسيله رفتار دين‌باوران بدان مي‌نگرند، بدان گرفتارند. دين را بايد از راه ويژه آن و با دلايل قابل پذيرش شناخت تا به چنين برداشت‌هاي نادرستي نيانجامد.

«اگر يك ماهي به كسي بدهي، يك روز او را غذا دادي؛ اگر به او دين بدهي، در حالي كه براي دست‌يابي به يك ماهي، پيوسته عبادت مي‌كند، از گرسنگي خواهد مرد.»[189]

«من بيست سال عبادت كردم، ولي پاسخي نيافتم تا آنكه با پاهايم عبادت كردم.»[190]

«انسان بايد بياموزد كه بر خودش تكيه كند. خواندن انجيل او را از سرماي زمستان حفظ نخواهد كرد. اما خانم خانه، آتش و لباس او را حفظ خواهد كرد.»

«براي جان به‌در بردن از قحطي، شخم زدن زمين از يك ميليون موعظه ارزشمندتر است. حتي يك پزشك، بيماري‌هاي بيشتري از همه آن‌چه كه عبادت كنندگان از آغاز جهان تا كنون شفا داده‌اند، مداوا مي‌كند.»

«ما وقت خود را براي پرستش خدايي خيالي به‌منظور به‌دست آوردن چيزهايي كه با تلاش خود مي‌توانيم به‌دست آوريم، هدر نخواهيم داد.»[191]

«عقيدة به تأثير مادي عبادت، آفريدگار جهان را به پيش‌خدمت نه‌چندان توانا يا غيرقابل اعتماد فروخواهد كاست.»[192]

«بيماري علاج‌پذير داشتن و آن را مداوا نكردن جز از طريق نيايش مانند اين است كه دست خود را در آتش بگيري و از خدا بخواهي كه شعله‌ها را از ميان بردارد.»[193]

نقد: اين سخنان كهنه‌تر از آن است كه ارزش نقد و بررسي داشته باشد. سخناني يك بار مصرف بود كه عمرشان به سرآمد و به موزه‌ها[194] پيوستند.