پیشگفتار

گر نـيـم مـردان ره را هيچ‌كس

 

ذكـر ايشان كـردنـم آيـيـن و بس

گر نيم زيشان، از ايشان گفته‌ام

 

خوش دلم اين قصه از جان گفته‌ام

بزرگ‌ترين كمال آدمي، بلكه تنها كمال ويژه‌ی او، شناخت ذات اقدس اله و اسماء و صفات اوست كه سبب غرق شدن در درياي بي‌كرانه عبوديّت مي‌باشد و مهم‌ترين هدف از بعثت انبياء (علیهم السلام) نيز رساندن انسان به همين شناخت و در نتيجه همين عبوديت است. چنان‌كه محتواي پيام سراسر آسماني آنان همين بوده و هست، و ديگر رهنمون‌ها و هدايت‌هاي دروني و بيروني و‌ علمي و عملي آنان براي رسيدن به همين مقصود بوده است. پيش از پرداختن به يادآوري برخي از راه‌هاي عملي وصول به اين معرفت براي كساني كه قصد سفر به كعبه دل عارفان، به منظور ديدن رخ يار دارند، در شرح آن‌چه گفته شد، چند نكته را به‌طور مختصر بيان خواهم نمود.

 


بزرگـ‌ترين كمال انسان

1ـ علم و معرفت، بزرگترين كمال آدمي است، زيرا به يك بيان، هدف از آفرينش او همين معرفت است. به فرموده‌ی حضرت دوست: «و ما خلقتُ الجنّ و الاِنس إلاّ لِيَعبدون».[1]

به گفته‌ی برخي از مفسران، «ليعبدون»، يعني ليعرفون. آدمي را بهر معرفت آفريده است. از اين گذشته، اگر هدف از آفرينش، عبادت باشد و عبادت نيز غير از معرفت باشد، باز هم معرفت اصل است. زيرا بي علم و معرفت، عبادت انجام نپذيرد، تا چه رسد به عبادت شايسته‌ی خدا. بدين خاطر كه اولاً، عبادتي را مي‌توان حقيقتاً عبادت ناميد كه انسان را از خانه‌ی خود كه هستي و انانيّت اوست، بيرون ساخته و به هجرتش وادارد و از فرعون نفسش عبد سازد و نشان «عبد» آن است كه نخست مولاي خويش را شناسد، آن‌گاه در برابر او زانو زند و تسليم باشد و «چَشم» گويد؛ نه اعتراض كند و نه پرسش. چنين عبادتي، جز از صاحب معرفت نشايد. حتي كساني كه در عمل نيز استقامت مي‌ورزند، اهل معرفتند.

گـوهـر معرفت آمـوز كـه با خـــود ببري
كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

و ثانياً، هر عبادتي را عبدي بايد و عابد و معبودي. تا كسي عبد بودن خويش را نيابد، عبادت نكند اگرچه لب و زبانش به «ورد» در جنبد. بسيار كه زيرك باشد و فهيم، معامله كند. عابد آن نيست كه كنجي گزيند و دست و لب و زبان جنباند. او زاهد است نه عابد و مقصد آفرينش عبادت است نه زهد.

زاهد تاب تحمّل رُخ پري‌گونه‌اش نداشت
كنجي گرفت و ياد خدا را بهانه ساخت

عابد آن است كه بنده بودن خويش را دريابد و از آن‌جا كه بنده بودن با فقر، ذلت و مسكنت همراه بلكه يگانه است، دريافت آن جز با معرفت راست نيايد.

هزار نكته باريك‌تر ز مو اين‌جاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند

و نيز تا كسي معبود خويش را نشناسد، چگونه ممكن است عبادت كند، آن‌هم عبادت واقعي، نه لب و زبان جنباندن و نيز بايد بداند كه چرا و به چه منظور عبادت مي‌كند. شناخت آن معبود كه خواسته و ناخواسته، دانسته و نادانسته، همه او را ستايش مي‌كنند و بندگي، آغاز و ميانه و پايان‌ علم و معرفت است و انبياء (علیهم السلام) به همين منظور از سوي خدا به سوي خلق روان گشته‌اند.

و نيز تا عابد نداند كه آن‌كه عبادت مي‌كند، كيست و آن‌كه عبادت مي‌شود كيست، يعني تا رابطه‌ی ميان عابد و معبود را كه يگانگي است، نشناسد؛ نداند كه دوگانگي ساخته چشم احول است، عبادت نكرده است. به همين خاطر است كه هر روز چندين بار بايد گفت و به ياد آورد كه: «بحَول الله و قوّته أقومُ و أقعُدُ[2]

از اين گذشته، كمال ويژه‌ی آدمي، جز علم و معرفت نيست. زيرا كه در كمالات ديگر با ديگران همانند، بل كمتر از آن‌هاست. در كمالات مادي، با حيوانات و پايين‌تر از آن‌ها همانندي دارد و يا از آن‌ها كمتر است؛ و در بسياري از كمالت معنوي و روحاني با ملكوتيان شباهت دارد نه امتياز. آن‌چه سبب تفاوت و امتياز آدمي از غير شده است، علم و معرفت اوست و همين سبب شد كه ملائك معترض يا پرسش‌گر نيز از اعتراض يا پرسش خويش پشيمان گشتند و با دل و جان بر سجده بر آدم سر فرود آوردند و همه‌ی عالم هوشيار، به احاطه و سلطنت وي تن دهند و بر اين سر و تن دادن خشنود باشند.

نسيم جان‌فزاي «و علّمَ آدمَ الاَسماء كلّها»[3] است كه عالم را به تسليم و سجده بر او واداشت و معلوم گشت كه آنان‌كه از پذيرش فرمان‌روائي او سرباز زدند، جاهلانه چنين كردند. چه آنان از شناختن خود ناتوان بودند، تا چه رسد به شناختن آدم و جايگاه بس بلند و بي‌مانند او. همين علم و معرفت به عنوان نشان ويژه‌ی انسان، سبب شده است كه او در مقامي جاي گيرد كه ديگران در آن راه نداشته باشند.

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور

 

با يار آشنا سخن آشنا بگو

جان‌پرور است قصه ارباب معرفت

 

رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو

2ـ علم و معرفت، تنها كمال اوست، زيرا حقيقت آدمي، امري غير مادي است. به همين خاطر مادّه و لذّت‌هاي مادي و كمالاتي مانند آن، تأمين‌كننده نيازهاي اساسي جان و روح او نيست، بلكه تنها ابزار بقاي بدن او براي رسيدن روح و جان او به كمال ويژه‌ی خود است. كمال ويژه‌ی انسان و تنها كمال او، همانند خود او چيزي غير مادّي و آن‌جهاني است و آن چيزي جز علم و معرفت به حقايق هستي و وصول به كمالات معنوي كه جلوه‌ی اين جهاني آن معرفت است، نيست. چه نيك گفته‌اند كه:

اي برادر تو همان انديشه‌اي

 

مابقي خود استخوان و ريشه‌اي

گر بود انديشه‌ات گل، گلشني

 

ور بود خاري تو هيمـه گلخني

 


هدف پيامبران

3ـ مهم‌ترين هدف انبياء (علیهم السلام) و مغز پيام آن‌ها در اين جهان، وصول به علم و معرفت است. نخستين و آخرين پيام آن‌ها اين است كه:

«أن اعبُدوا الله و اجتَنبُوا الطّاغوت».[4]

عبادت ذات اقدس اله و پرهيز از «غير او»، جز با معرفت امكان‌پذير نيست. تا الله شناخته نشود و از غير متمايز نگردد، پرستش و ستايش او انجام نپذيرد. زيرا پرستش مجهول، ناشدني است؛ چنان‌كه تا طاغوت شناخته نشود، پرهيز از او انجام نشود. چگونه ممكن است از مجهول پرهيز نمود؟

خاتم پيامبران حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) كه خود عصاره و خلاصه‌ی هستي است و پيام او نيز عصاره‌ی همه‌ی پيام‌هاي پيش از خود و شامل همه‌ی حقيقت قابل دسترسي بشر است، در اولين سخن خود كه آخرين آن هم هست، فرمود: «قولوا لا الهَ إلاّ الله تُفلِحوا.»[5]ـ[6]

اين چه گفتن است كه به رستگاري مي‌انجامد؟ اين چه تندبادي است كه هر خاك و خاشاكي را از هستي مي‌زدايد، تا الله چنان متجّلي شود كه گر كسي باشد، تنها «لا إله إلاّ هو»[7] گويد؟ اين چه آتشي است كه از اين سنگ و خاك، زر و سيم مي‌سازد و اين چه تندري است، كه عقل را شگفت‌زده، دل را بر مي‌آشوبد، تا آدمي همه را پس زند؟ زيرا كه اوست خداي عالميان؛ گر فهم و معرفت نباشد، آدمي نيست تا الاّ الله گويد و رستگار شود.

همو (صلی الله علیه و آله) فرمود: يا علي! إذا رأيتَ الناسَ يَتَقَرّبون إلي خالقِهِم بِأنواعِ البِرّ، تَقرَّبْ إليه بأنواعِ العَقلِ، تَسبِقْهُم؛[8]اي علي! آن‌گاه كه مي‌بيني مردم با كارهاي نيك به خدا تقرّب مي‌جويند، تو با خرد‌ورزي به او تقّرب جو، كه از آنان پيشي خواهي گرفت.

آنان‌كه اهل مسابقه‌اند و آنان‌كه در مسابقه، از ديگران پيشي مي‌جويند، اهل عقل و فهم و معرفتند؛ هم اينانند كه تقوي پيشه بل، معدن تقوايند، چنان‌كه همو (كه درود خدا بر او و خاندانش باد) فرمود: لكُلّ شَيءٍ مَعدنٌ و مَعدنُ التّقوي قلوبُ العارفين؛[9]هر چيزي معدن و سرچشمه‌اي دارد، معدن و سرچشمه‌ی تقوي، دل‌هاي اهل معرفت است. آنان‌كه به خدا ايمان دارند و ايمان آنان همراه با علم و معرفت است، نه تنها اهل تقوايند و به غير او بي‌اعتنايند، بل هدفي جز تقرّب به او ندارند. آخرين آرزوي آنان خداست و حال و قال آن‌ها «يا غاية آمال العارفين»[10] است.

امام صادق (علیه السلام) فرمودند: ألا لاخيرَ في قَرائَةٍ ليسَ فيها تَدبّرٌ؛ ألا لاخيرَ في عبادةٍ ليسَ فيها تفكّر؛[11]هشدار كه قرائت (قرآن) كه در آن دقت و انديشه نباشد، در آن خيري نيست؛ هشدار! عبادتي كه در آن فهم و تفكر نباشد، خيري ندارد.

اگر هدف از آفرينش، عبادت است، مقصود عبادتي است كه از روي فهم و فكر و معرفت باشد وگر نيك انديشه كنيم، معلوم شود كه هدف از همين عبادت نيز دست‌يابي به معرفت بيشتر است.

 


اقسام علم و معرفت

علم و معرفت اقسام و مراتبي دارد كه شرح كامل آن در اين مقال نمي‌گنجد، از اين‌رو به مناسبت موضوع مورد بحث تنها به برخي از اقسام آن اشاره مي‌كنم:

 

علوم رسمي و حقيقي

علمي كه انسان با بسيار خواندن و شنيدن و ديدن و گفتن به دست مي‌آورد، يعني مجموعه‌ی دانستني‌هاي لازم يا غير‌ لازمي كه از راه‌هاي ياد شده در ذهن او انباشته مي‌گردد و در نتيجه «مي‌داند».

2ـ علمي كه با آماده ساختن زمينه‌هاي آن، از سوي خدا بر دل آدمي نازل مي‌گردد. اين علم «نوري» است كه در «دل» جاي مي‌گيرد نه در ذهن. اين علم نه با خواندن و گفتن، بل با شفاف ساختن آئينه دل، نه از معلم بشري، بل از سوي خدا بر «بنده‌ی» او وارد مي‌شود و در خانه‌ی دل او منزل مي‌گزيند و در نتيجه «مي‌يابد».

آن يكي، دانستني است و اين يافتني؛ آن شنيدني است و اين چشيدني؛ آن وزري است بر دوش و اين رمزي است در گوش؛ آن آب و نان است و اين دل و جان؛ آن گفتن است و اين رفتن؛ آن بار است و اين نار؛ آن مشق است و اين عشق؛ آن كسب و تجارت است و اين ايثار و سخاوت؛ آن ماندن است و اين بودن؛ آن براي خود است و اين براي جود؛ آن دواي تن است و اين نواي دل؛ آن باليدن است و اين ناليدن؛ آن حرص و آز است و اين سوز و گداز؛ آن غفلت است و اين ذكرت؛ آن دعوت شيطان[12] است و اين رحمت رحمن؛ آن آرزوي دور است و اين روشنائي نور، بلكه «نورٌ علي نورٌ»؛[13] آن آرايش عقل مغلوب است و اين آرامش دل محبوب؛ آن تشويش است و اين تسليم؛ آن نفس شيطاني است و اين نَفَس رحماني و بالاخره آن هيچ است و اين همه چيز؛ آن خواب و خيال است و اين از حقيقت مالامال؛ آن «ظلُماتٌ بعضُها فَوقَ بَعض»[14] است و اين «كَمشكوةٍ فيها مِصباح».[15]

اينك اي رسته ز بندگي اغيار و جوياني آزادي، اي مايل به پرواز از قفس، اي سرمايه‌ات يكي دو نفس، اي در صورت احسن تقويم، اي در سيرت جلوه‌ی عليم و اي دوست! به هوش باش كه چه گزيده‌اي!

بشوي اوراق اگر هم‌درس مايي

 

كه علم عشق در دفتر نباشد

ولّي خدا (كه درود بي‌پايان بر او باد) فرمودند:

ليسَ العلمُ بكَثرَةِ الرّوايةِ، إنّما العلمُ نورٌ يُقذَفُ في القلب؛[16]دانش به روايت بسيار نيست بلكه نوري است كه در دل افتد.

چنان‌كه فرمودند: العلمُ نورٌ و ضياءٌ يَقذِفُهُ الله في قُلوب أوليائه؛[17]علم نور و روشنايي است كه خدا در دل دوستانش مي‌اندازد.

و نيز فرمودند: ليسَ العلمُ بِكَثرةِ التّعلُّم إنّما العلمُ هو نورٌ يَقذِفُه الله في قلبِ مَن يُريدُ أن يَهديَه؛[18] علم بسيار خواندن و آموختن نيست، علم نوري است كه خدا در دل كسي كه بخواهد راه به او بنمايد، مي‌اندازد.

 حبيب خدا (كه درود بي پايان خدا بر او باد) فرمودند: العلمُ نورٌ يَجعَلُه الله في قَلبِ مَن يَشاءُ من عِباده؛[19]علم نوري است كه خدا در دل هر « بنده‌اي» كه بخواهد، قرار مي‌دهد.

حاصل آن‌كه، علمي كه از نوع اول است، نه فقط در كسي طلب حق ايجاد نمي‌كند و نه تنها به كسي حركت نمي‌بخشد، بلكه مانع طلب و حركت است، از اين‌رو گفته‌‌اند كه «العلمُ هو الحجابُ الأكبر»؛بزرگترين حجاب ميان حق و خلق، علم است. علمي كه حجاب است، نوع اول است نه دوم. آن نور است، چراغ راه است؛ عنايتي است از جانب حضرت دوست كه خرق حجاب مي‌نمايد. نه فقط حجاب نيست، بلكه از بنده كشف حجاب مي‌كند و در اين سرّي است كه بر اهلش پوشيده نيست. اين علم ويژه‌ی اولياء است، بخشش خدا به من يشاء است.

حبيب خدا (كه درود بي پايان خدا و خلق بر او باد) فرمودند:

العلمُ علمان: علمٌ علي اللّسان فَذلكَ حُجّةُ الله عزّ و جلّ علي ابن آدم و علم ٌفي القلبِ فَذلك العلمُ النّافع؛[20]علم بر دو نوع است. علمي كه بر زبان جاري است، آن حجت خداي عزيز و جليل بر آدميان است و علمي كه در قلب جاري است، همان است علم سودمند.

اگر علم سودمند نباشد چه خواهد بود؟ يا زيانمند است يا بي‌سود و زيان. كدام خردمند است كه زيان خويش را بجويد و كدام مؤمن است كه از بيهوده نپرهيزد. مگر نه اين است كه مومنان «عَن اللّغوِ مُعرِضون»،[21] از بيهوده گريزانند؟

زنهار كه تنها سرمايه خويش يعني عمر خويش را در جهل و غفلت گذرانيم كه به حسرت ابدي گرفتار آييم.

حافظا علم و ادب ورز كه در مجلس شاه
هر كه را نيست ادب، لايق صحبت نبود

 


ويژگي‌هاي علوم رسمي

علم از هر نوعي كه باشد، قدرت است، از اين‌رو عالم قدرتمند است. عالم توانايي نفوذ در ديگران و سلطه بر آنان را دارد، از اين‌رو پيامدهاي قدرت را به همراه دارد.

 

1ـ فخر فروشي

اگر علم در دل پاك و نيالوده به زشتي و پستي وارد نشده باشد، ابزار اعمال قدرت و سلطه خواهد بود. به همين خاطر، عالم در معرض افتخار ورزيدن به دانايي و دارايي خود و فخر فروشي است و از آن‌جا كه تنها علوم رسمي ممكن است در دل آلوده به غرايز وارد شود، اين ويژگي تنها در چنين علومي ديده مي‌شود.

حبيب خدا (كه درود بي پايان خدا و خلق بر او و خاندانش باد) فرمودند: لا تَتَعلَّموا العلمَ لِتُباهوا به العُلَماء و لِتُماروا به السُّفَهاء و لِتَصرِفوا وُجوهَ النّاس؛[22]علم را براي فخرفروشي به دانشمندان و ستيز با كم‌خردان و جلب توجه مردم نياموزيد.

از آن‌جا كه اين نوع از علم، نه بر دل كه در ذهن مي‌نشيند، بر مسند رياست تكيه زده است، از اين‌رو بدون تزكيه درون، آلوده به چنين نقصي است، ولي علمي كه بر دل وارد مي‌شود و نور الهي است، نيازمند به تزكيه درون نيست، زيرا خود، تزكيه است، بلكه بيش از آن است كه در قالب تزكيه گنجد.

خدا ز آن خرقه بيزار است صد بار

 

كه صد بت باشدش در آستيني

نه مي‌بينم نشاط عيش در كس

 

نه درمان دلي نه درد ديني

علمي كه تأمين‌كننده غرائز است، جز فربهي اميال پست چيزي در پي ندارد. چنين علمي، دام شيطان است. كيست كه در چنين دامي افتد و به آساني از آن رها شود؟ رهايي از اين دام، پس از رهايي از غرايز انجام شدني است. رها شدن از غرائز پس از رهايي از طبيعت امكان‌پذير است. رها شدن از طبيعت يا با استمداد از نور الهي و نزول آن بر دل ممكن است يا با مرگ.

بيا تا گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم
يكي از عقل مي‌لافد يكي طامات مي‌بافد
بيا كاين داوري‌ها را به پيش داور اندازيم

كيست كه در اين دام افتد و تباه نشود؟ كيست كه تباه شود و جهاني را تباه نسازد؟ مگر نه اين است كه «إذا فَسدَ العالِم فَسدَ العالَم»؛ چون عالِم تباه شود، عالَم تباه گردد؟ چه گوييم جز «اللّهم أعوذُ بِكَ و مِنك[23] كيست كه بي‌تو ره يابد؟ كيست كه بي‌تو ره پيمايد؟ كيست كه بي‌تو به مقصد رسد؟ تو خود راه و راهپيما و آخرين مقصدي، بلكه به مقصد رسيده‌اي!

 

2ـ شهرت طلبي

عالمي كه چنين علمي دارد و از حقايق و اسرار الهي كه نعمت‌هاي ويژه اوست، بي‌بهره است، چون تشنه‌اي است كه سراب را آب مي‌بيند و به دنبال آن روان است. اگرچه هرگز به آن نمي‌رسد ولي خيال آن برايش لذت‌آور است. آن‌كه آب نيافته است، به سراب دل‌خوش است؛ آن‌كه جان نيابد، به تن سرگرم و دم خوش است؛ آن‌كه «او» را نيابد، به سفله‌اي خوش است؛ آن‌كه حق نيابد، به كام گرفتن از باطل خوش بلكه سرخوش است؛ آن‌كه خورشيد نديده باشد، به سايه خوش است و آن‌كه جان نشنيده باشد، به «به به» اين و آن دل خوش است. از اين‌روست كه شهرت‌طلبي كه برخاسته از نديدن و نيافتن اوست، دل خوش كردن به كفش كهنه در بيابان است، قناعت ورزيدن به لذت در لحظه‌اي. كيست كه او را يافته باشد و در پي اغيار باشد؟ كيست كه در آب باشد و سراب طلبد؟ اگر طلبد، سرِ آب طلبد، نه سراب. كيست كه در حضور يار به سايه او بنگرد؟

عمري تا به راه غمت رو نهاده‌ايم
روي و رياي خلق به يك سو نهاده‌ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه‌رو نهاده‌ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

مگر غير از او و غير از آنِ او، چيزي هست كه بتوان بدان دل بست و دل داد؟

 

3ـ غرور

اين علم به همان اندازه كه قدرت‌آور است، بزرگ‌بيني خود و كوچك ديدن ديگران را به ارمغان مي‌آورد و چه ارمغان پستي! چنين عالمي چون خود را از ديگران برتر و بزرگ‌تر مي‌بيند، انتظارات ويژه‌اي از ديگران دارد كه اولين آن‌ها، پذيرش بزرگ‌تري اوست.

به همين خاطر زود رنج است و از رفتار و گفتار ديگران كه به‌گونه‌اي به خود بزرگ‌بيني او برخورد داشته باشد و حقوق خيالي او را ناديده گرفته باشد، رنجيده خاطر مي‌گردد.

امام صادق (صلوات الله عليه) فرمودند: مِنَ العُلماء مَن إذا وُعِظَ أنِفَ و إذا وَعَظَ عَنِفَ؛[24]برخي از عالمان، آن‌گاه كه موعظه شوند، از پذيرش آن سرباز زنند و رنجيده خاطر گردند و آن‌گاه كه موعظه كنند، سخت‌گير باشند و از اندازه در گذرند.

عالم مغرور، براي خود بر ديگران حقوقي مي‌شناسد كه بر خود براي ديگران روا نمي‌داند. حق خود بلكه وظيفه خود مي‌داند كه آن‌گونه كه مي‌خواهد ديگران را سفارش و نصيحت كند، اگرچه بيش از توان آنان باشد و اگرچه بر خلاف حق باشد يا بيش از اندازه مجاز و مشروع باشد؛ ولي از سفارش ديگران مي‌رنجد هر چند حق باشد و بايسته، چون چنين حقي را براي ديگران نمي‌شناسد. اينان به خاطر همين غرور و زودرنجيِ برخاسته از علمشان، هرگز نه خود را مي‌توانند بشناسند و نه ديگران را.

تا فضل و عقل بيني بي‌معرفت نشيني
يك نكته‌ات بگويم خود را مبين كه رستي

همين غرور و بزرگ ديدن خود، سبب محروم ماندن از بسياري از عنايات و نعمت‌هاي الهي مي‌شود و در واقع خسران ابدي و جبران‌ناپذير است كه به موقع گفته خواهد شد.

هش‌دار اگر وسوسه عقل كني گوش
آدم صفت از روضه رضوان به در آيي

 

4ـ دوگانگي شخصيت

چنان‌كه گفته شد، اين علم، كسب و تجارت است نه ايثار و سخاوت. در كسب و تجارت رقابت بسيار است، بلكه چيزي غير از دويدن و ربودن نيست. اگر كسي رقابت خويش را اعلام نمايد، چه‌بسا از رسيدن به رقيبان خويش و پيش افتادن از آن‌ها باز ماند، از اين‌رو، آن‌كه بهره‌اي از اين علم دارد، بدون اعلام هماوردي به رقابت مي‌پردازد. به ديگران چنين وانمود مي‌كند كه در دنياطلبي به رقابت برنخاسته است تا آنان را بفريبد؛ خود را بيگانه با دنيا مي‌نماياند، ولي در واقع چنين نيست؛ ظاهرش آخر طلب است، ولي در واقع آخور مي‌طلبد. دو شخصيت دارد، يعني در راه دورويي و نفاق گام بر مي‌دارد. اين ويژگي نه از لوازم علم او كه از لوازم دنياطلبي اوست. دنياطلبان كم و بيش به دوگانگي شخصيت مبتلايند، اگرچه عنوان آن زرنگي، زيركي، رازداري، عقل و مانند آن باشد.

از آن‌جا كه اين عالِم بي‌بهره از حقيقت است، به كم قناعت ورزيده است و دنياطلب شده است كه «كاچي به از هيچي» است و چون دنياطلب است، ولي نه در چهره و نام دنياطلبان، به دوگانگي بلكه چندگانگي شخصيت مبتلا مي‌شود.

روح الله (كه درود خدا بر او باد) فرمود: مَثَلُ عُلماءِ السّوءِ كَمَثلِ قَناةِ الحَشِّ، ظاهرُها جَصٌّ و باطنُها نَتِنٌ و مثل القبورِ ظاهرُها عامِرٌ و باطنُها عِظامُ الموتي؛[25]عالمان بد، مانند مسير فاضلابند[26] كه ظاهرش گچي و سفيد، ولي درونش گنداب و متعفن است و مانند قبرند كه ظاهرش آباد ولي درونش استخوان مرده است.

چنان‌كه در قسمت پيشين گفته شد، سرمايه آدمي علم و فهم و معرفت است، بلكه آدمي جز فهم و معرفت نيست. آن‌كه فاقد اين سرمايه باشد، جاهل است، فقدان و عدم و هيچي است. ولي آن‌كه وانمود مي‌كند كه بهره‌اي از اين كمال دارد، ولي ندارد، آن هم انگيزه‌ی فرورفتن در روسياهي و غوطه‌ور شدن در همان چيزي را دارد كه جاهل بي‌قصد و برنامه‌ی حساب شده و از پيش تعيين شده در آن غوطه‌ور است. بهتر از قبر نيست كه ظاهرش آباد و آراسته است ولي اگر درون آن كاويده شود، جز استخوان‌هاي پوسيده‌اي كه به هيچ كار نمي‌آيد و حتي سگي هم به آن اعتنا نمي‌كند، يافت نمي‌شود. چنين عالمي نيز اين‌گونه است. آن‌كه علمش و سرمايه‌اش غير از حرف نيست و عمر خود را در قيل و قال مي‌گذراند، آن‌هم به قصد رسيدن به همان كه ديگران را از آن نهي مي‌كند، اگر كاويده شود، بر خلاف گفته‌هايش، جز استخوان‌هاي پوسيده‌ی ليسيده افكار مرده‌هاي پيشين چيزي به دست نمي‌آيد.

 

5ـ فقدان معرفت حق

علت همه نقص‌ها و زشتي‌هاي آنان همين است كه از معرفت خداي متعال بي‌بهره‌اند. اگر سهمي از آن داشتند، چنين ديوانه‌وار خود را به خيالات و پندارهاي پست و سراب‌گونه نمي‌آويختند. چونان تشنه‌اي در كوير، غرق شده‌اي در آب، به هر سو نمي‌دويدند و به هر چيز پستي دست نمي‌انداختند.

وليّ خدا (كه درود بي‌پايان بر او باد) فرمودند: الحكمةُ تَعمُرُ في قلبِ المتواضعِ و لاتَعمُرُ في قلبِ المتكبّر الجبّار؛[27]حكمت در قلب فروتن به كمال مي‌رسد و ماندگار مي‌شود ني در قلب خودبين ستمگر.

چنان‌كه گفته شد، اين علم سبب غرور و خود بزرگ‌بيني است و از ديدن بزرگي بندگان خدا عاجز است، يعني از حكمت بي‌بهره است و چون سرچشمه حكمت و درّهاي گران‌بهاي اين چشمه‌سار، معرفت به خداوند بزرگ است، چنين فرد از معرفت او تهيدست است و از اين سرچشمه نياشاميده و از اين مرواريدهاي گران‌بها سهمي نبرده است و شايد به همين خاطر است كه علم چنين كسي سبب نابودي اوست و علم او در حقيقت همان جهل اوست، چنان‌كه امير بيان و بنان، مولاي عارفان (صلوات الله و سلامه عليه) فرمود:

رُبَّ عالمٍ قَتَلَه جهلُه و لم‌يَنَفعْهُ علمُه؛[28]چه بسيار عالماني كه كشته جهل خويشند و از علم خود بهره نمي‌برند.

علم آنان كشنده است، بدين خاطر كه جهل است و فقط صورت علم دارد. علم كجا و صورت علم كجا؟ شير كجا و عكس شير كجا؟

اين نوع علم، ويژگي‌هاي ديگري هم دارد كه از آن مي‌گذريم. اين اندازه هم كه گفته شد فقط به اين دليل است كه بدانيم «معرفت حق» در اين وادي كه سرتاسر يكي است، يافت نمي‌شود. در قسمت ديگر به خواست خداي متعالي، به برخي از ويژگي‌هاي نوع دوم علم مي‌پردازيم و از آن يگانه مجيب الدعوات مي‌خواهيم كه علم ما را حجاب ما قرار ندهد. آمين!

 


ويژگي‌هاي علوم حقيقي

پيش از بر شمردن ويژگي‌هاي نوع دوم، يادآوري اين نكته ضروري است كه اين نوع از علم و معرفت به خاطر هويت و حقيقت آن، كه چشيدني است، بيان‌ناپذير است. گفتن از حقيقتِ آن، چون سخن گفتن لالي بر كري است، كه به ظاهر نشدني است، مگر گوينده و شنونده زبان اشارت دانند تا به حداقل تفاهم دست يابند. به گفته آگاهان به چنين علمي:

من گنگ خواب ديده و عالم همه كر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

از اين‌رو آن‌چه درباره نوع دوم معرفت گفته مي‌شود، همان است كه با عقل جزئي‌نگر مي‌توان فهميد و گفت و گرفت و اما حقيقت آن، شكار هر كس نشود تا چه رسد به كوته‌بينان نسيه خور كه عنقاء شكار كس نشود دام بر گير. گفتن و يافتن آن، دلي خواهد به صفاي آيينه، روحي خواهد به زلالي آب، قريحه‌اي خواهد به لطافت گل، سري خواهد پرشور، جاني خواهد سراسر نور و بالاخره همتي بلند تا بتواند دست از سر و جان بشويد و در راه كسب آن، از همه چيز درگذرد، چيزي نخواهد، نجويد و نيابد جز آن‌كه نشاني از آن معروف كه بهترين است، «يا خيرَ معروفٍ عُرِفَ»[29] در آن باشد و اين ممكن نيست مگر آن‌كه، متعلّم سر زير پا نهد نه پا روي سر. اينك ويژگي‌هاي آن:

 

1ـ رهايي از طبيعت

آن‌كه از اين علم بهره‌اي داشته باشد، راه خروج از كدورت‌هاي دنيا و طبيعت را يافته است و خوردن و آشاميدن او بيش از آن است كه با حيوانات مشترك است كه: «مَن يَتَّقِ الله يَجعَلْ لَه مَخرَجاً.»[30]

او كوچكي دنيا و لذايذ آن را يافته است، از اين‌رو «دنيا طلب» نيست. به گفته روح الله (علیه السلام):

إنّ الفائزينَ المقرّبين هم العلماءُ الاخِرة و لهم علاماتٌ فَمِنها: أن لايَطلُبَ الدّنيا بِعِلمِه فإنّ أقَلَّ درجةِ العالمِ أن‌يَدرُكَ حقارةَ الدّنيا و خِسَّتِها و كدورَتِها و انصِرامِها و عِظَمِ الاخرة و دَوامِها ؛[31]تنها عالمان دورانديش و آخربين رستگاران مقرب درگاه خدايند. آن‌ها نشانه‌هايي دارند كه يكي از آن‌ها اين است كه با علم خويش به طلب دنيا برنمي‌خيزند، زيرا كمترين درجه علم اين است كه كوچكي دنيا و پستي و تيرگي و زودگذري آن و بزرگي آخرت و جاودانگي آن فهميده شود.

علمي كه صاحبش به دنبال لذّت‌هاي زودگذر دنيا باشد علم نيست، اگر علم است از نوع اول است، زيرا كسي كه به گرد خويش زيركانه نگاه نكرده و در آن نينديشيده، چگونه مي‌توان به دوردست نگاه كرده باشد، كه علم نگاه به دوردست است. عالم آن‌گاه كه به دنيا مي‌نگرد آن را كمتر از خود مي‌يابد و در خويش چيز‌ها مي‌يابد كه دنيا با همه جلوه‌هاي زودگذرش، لكّه‌اي در وجود اويند؛ خود را بزرگتر از آن مي‌يابد كه طالب دنيايي چنين كوچك شود، زيباتر از آن مي‌بيند كه عاشق دنيايي چنان نازيبا باشد.

در مصطبه عشق تنعّم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
تا كي غم دنياي دَنيّ اي دل دانا
حيف است ز خوبي كه شود عاشق زشتي

به همين خاطر است كه عالم در دنيا قرار ندارد و اگر دارد قرار او به دنيا نيست. دنيا براي او زندان است با اعمال شاقّه كه اگر رضاي «او» نبود، تحمّل آن ناشدني بود. كيست كه طالب زندان باشد؟ كيست كه طناب دار خويش را بجويد؟ كدام زيبارخي است كه عاشق زشت‌رويي باشد؟ مگر غافل، كيست كه چنين باشد؟ مگر جاهل، كيست كه چنان خواهد؟

صادق‌ آل محمّد (صلوات الله عليهم اجمعين) فرمود: إذا رأيتُم العالمَ مُحبّاً للدّنيا فَاتَّهِموه؛[32] اگر ديديد عالمي دنيا را مي‌خواهد، او را (به جهل) متّهم سازيد.

عالمي كه در طلب دنيا باشد، عالم نيست، جاهلي است در نماي عالم. اگر عالم بود و دست‌كم خود را مي‌شناخت و به يك فراز از سخنان مولاي عارفان، اميرمؤمنان، صلوات الله عليه، دست مي‌يافت، كه «أتَزعَمُ أنّك جرمٌ صغيرٌ و فيك انطَوَي العالمُ الاكبر»، طالب غير نبود و به غير فروختن خود را بدتر از فروختن يوسف عليه السلام مي‌دانست و هرگز چنين نمي‌كرد.

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگرچه در پي‌ام افتد هر دم انجمني
هر آن‌كه گنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثَمَني

 

2ـ پرهيز از بيهوده‌گويي

صاحب اين علم از قيل و قال و دانش ناسودمند پرهيز مي‌كند، زيرا آدمي اگر بفهمد، نيك خواهد يافت كه يك بار بيشتر زندگي نخواهد كرد و يك معامله بيش نخواهد داشت، از اين‌رو به بازي و تمرين نخواهد پرداخت، نه فقط از ضرر و زيان پرهيز مي‌كند كه از لغو و بازي هر چند بي‌زيان، دوري خواهد جست، چنان‌كه حضرت دوست پرهيز و روگرداني از لغو را نشان مؤمنان دانسته است و كمّل از اولياء آن حضرت با ذلت و مسكنت از او خواسته‌اند كه ‎آن‌ها را از چنين دانشي حفظ كند. «أعوذُ بِكَ مِن علمٍ لايَنفَعُ».[33]

يكي از اسرار اين پرهيز اين است كه سبب اشتغال به غير خدا خواهد بود و حجابي ميان او و حق ايجاد خواهد نمود و صاحبش را از خدمت و عبادت باز مي‌دارد و چه چيزي بدتر است از آن‌چه كه دوست را از دوست باز دارد؟ عاشق را از معشوق غافل سازد؟

مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علم
در كار چنگ و بربط و آواز ني كنم
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم

عالمي كه بهره‌اي از معرفت حقيقي دارد، جز به ضرورت و حق، گفتگويي ندارد، زيرا چنين گفتگويي خالي از خودنمايي و اظهار وجود خود نيست و اين در مذهب اهل معرفت گناهي سنگين است، بلكه نابخشودني كه «وُجودُكَ ذَنبٌ لايُغفَرُ»؛ چه در حضور قاضي معلّق‌بازي نشان بي‌خردي يا طفوليّت است. آن‌كه نشاني از «او» دارد پيوسته در ياد اوست، چونان كسي است كه مال و جان خود، بلكه خود را گم كرده باشد كه لحظه‌اي از جستجوي آن غافل نخواهد شد.

عمري است تا به غمت رو نهاده‌ايم
روي و رياي خلق به يك سو نهاده‌ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه‌رو نهاده‌ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

 

3ـ فروتني و خدمت‌گزاري به خلق

عالمي اين‌چنين، دست‌كم به پشت پرده ايمان دارد، بلكه با آن اُنس دارد، از اين‌رو نگاهي ويژه به بندگان خدا دارد، بلكه به سرتاسر عالم نگاهي ويژه دارد. كمترين مرتبه او همان است كه شاعر نيكوسراي شيراز گفته است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

و عالي‌ترين مقام وي نيز، كه كمتر كسي بدان دست مي‌يابد، همان است كه جان حضرت حبيب (صلی الله علیه و آله)، اسوه‌ی عارفان و مولي الموحدين (عليه افضل صلوات المصلّين) فرمود:

ما رأيتُ شيئاً إلاّ و قَد رأيتُ الله قبلَه و بعدَه ؛[34] چيزي را نديدم مگر آن‌كه پيش از آن و پس از آن خدا را ديدم.

اگر نگاه عالم بهره‌اي هر چند اندك از اين دريافت داشته باشد، ديگران را به خدمت خود نخواهد گرفت، بلكه خود را وقف خدمت به ديگران خواهد نمود.

روح الله (علیه السلام) فرمود: إنّ أحَقَّ النّاس للخِدمَة العالمُ؛[35]سزاوارترين مردمان به خدمت، عالمانند.

هم عالمان شايسته خدمتند و هم شايسته خدمت‌گزاري. زيرا هرچه «من» كوچك‌تر شود، به توحيد نزديك‌تر مي‌شود و خدمت‌گزاري بندگان خدا در كوچك ساختن «من» تأثير تام دارد. تا كسي بندگان خدا را بزرگ نداند، در اعتقادش به بزرگي حضرت دوست صداقت نورزيده است، زيرا بندگان خدا، فيض و عطا و آيت اويند. آنكس كه محبوب شناسد، عطا و نشان او را نيز شناسد و بدان عشق ورزد. خلق اگرچه خلقند، ولي خلق خدايند نه خلق غير او. اينان بر سر سفره‌ی جود و وجود او نشسته‌اند و مهمان اويند.

به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه‌نشينان خاك درگه ماست

به همين خاطر است كه بزرگان از اهل معرفت، خدمت به بندگان خدا را يكي از دو عامل بزرگ در عروج به ملكوت و وصول به حضرت دوست دانسته‌اند، زيرا بندگان خدا، بندگان «خدا»يند. كيست كه نشان دوست در جايي بيابد، آن را نخواهد؟ كيست كه جلوه‌ی محبوب خود را در كسي ببيند و آن را طلب نكند؟ آن درويش عاشق سراپا سوخته مي‌گويد: از فرط عشق به محبوبم كه سيه‌چرده است، همه سياهان را دوست دارم حتي سنگ سياه و سگ سياه را. مي‌گويند:

به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني
از سر خواجگيِ كون و مكان برخيزم

بندگي او و دوستي و خدمت‌گزاري بندگان او كه نشان صداقت در محبّت و بندگي است، سلطنت و افتخاري است كه هيچ سلطاني در دنيا بدان نرسيده، كه خيال هم نكرده است. از اين‌روست كه خاك مي‌شوند و خاك ارزش مي‌يابد.

بر خاك راه يار نهاديم روي خويش
بر روي ما رواست اگر آشنا رود

اينان آن‌گونه زندگي مي‌كنند كه نه فقط بندگان و خلق خدا از آزارشان در امانند، بلكه از جود و وجودشان برخوردارند و اين طبيعي‌ترين رفتار عالم است كه همه عالم را ظلّ او مي‌بيند، فيض او مي‌يابد و گر كمترين معرفتي به او باشد، كمترين نشانش، يافتن خويش در خاك است. از اين‌رو گفته‌اند كه:

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را
غبار خاطري از رهگذر ما نرسد

ريشه اين خلق و رفتار عالِم، در فهم او از عالَم است. او فقر و ذلت و وابستگي همه عالم به خداي خويش را يافته است كه خود نيز از جمله آن نيازمندان و گدايان جود و وجود حضرت حق است. پس جايي براي غرور و تكبر و گردن‌فرازي نمي‌ماند. حال كه همه عالم فقير است و از خود هيچ استقلالي حتي در كوچكترين حركتي و جنبش مژه‌اي ندارد، پس چه باك كه به همان هيچي، كه در انتساب به او همه چيز است، مفتخر باشيم؟

من ارچه در نظر يار خاكسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد شد
چو پرده‌دار به شمشير مي‌زند همه را
كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند

 

4ـ هيچ انگاشتن خود

عالم حقيقت‌نگر است، نه از خود چيزي بر آن مي‌افزايد و نه از آن مي‌كاهد. اول او را مي‌بيند آخر او را مي‌بيند؛ ظاهر او را در مي‌يابد و باطن نيز او را مي‌جويد و دست‌كم به اين اول و آخر بودن و ظاهر و باطن نمودن باور دارد، از اين‌رو چيزي براي خود و از خود نمي‌يابد، زيرا به خود كه مي‌نگرد، هم اول و هم آخر و هم ظاهر و هم باطن، غير او را نمي‌بيند. خود را و همه را «عطيّة الله» مي‌داند و آمده از آن مبدأ و در يك مسير و در حال بازگشت به يك مقصد. به حقيقت مي‌يابد كه مقصود از «إنّا لله و إنّا إليه راجِعونَ»[36] چيست، از اين‌رو خود را هيچ نمي‌داند و همه را از او مي‌داند. او نه كاري براي خدا انجام مي‌دهد، كه كار را از او مي‌داند و مي‌بيند كسي براي خدا كاري انجام مي‌دهد كه كاري انجام دهد، ولي آن‌كه همه از او و به حول و قوه‌ی او مي‌بيند، كار را از خود نمي‌بيند تا براي او انجام دهد.

إنَّ صَلوتي و نُسُكي و مَحيايَ و مَماتي لله ربّ العالمين.[37]

نه اين‌كه من نماز يا عبادت براي او انجام داده‌ام و زندگي و مرگم براي اوست، بلكه نماز و عبادت و حيات و ممات از اوست، نه از من براي او. هم‌چنان كه «لَه مُلكُ السّمواتِ و الاَرض»؛[38]زمين و آسمان از آن اوست، نماز و روزه‌ی من هم از اوست، به همان وزان. نتيجه‌ی چنين فهمي از سويي، بندگي و عبوديت است و از سويي ديگر، رضايت و لذت.

 

5ـ محرم اسرار حق

او محرم اسرار حق است و به نسبت بهره‌ی خود از معرفت حق، به اسرار آن آگاه است، بدين خاطر كه از معرفت طلب پديد آيد و از طلب جذبه و كشش و از كشش، كوشش و از كوشش، دريافت و وصول و از وصول محبّت و از محبت، همنشيني و از همنشيني، همرنگي و از همرنگي يگانگي. اين‌جاست كه دوست بر دوست آن گويد از ديگران دريغ مي‌دارد. اگر عبدي باشد كه مولايش او را به خود خوانَد و به سوي خود بَرَد و او نيز با شوق به او نزديك شود تا «دَني فَتَدَلّي»[39] بر او صادق باشد، آن‌گاه «أوحَي إلي عَبدِه ما أوحَي»[40] انجام خواهد شد. به بنده‌اش گفت آن‌چه گفت، گفت و چون راز گفت، سر به مهر، تا كه اغيار و نامحرمان نه فقط نيابند كه تاب تحمل آن را ندارند، بل نبينند و نشنوند كه شايستگي آن را نيز ندارند. هرچه گفت به حبيب خود گفت، شايد كه حبيب نيز دوستاني بيابد و سر به مهر به آن‌ها گويد.

در ازل پرتو حسنت ز تجلّي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
عقل مي‌خواست كز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

اهل معرفت كه اهل محبّتند، نه شباهت كه سنخيّت ويژه‌اي با محبوب خويش دارند كه تا همگوني نباشد، همگويي نيست و تا همگويي نباشد، محبّت نيست و گر محبّت آمد، رمز و راز مي‌آيد. مگر نديده‌اي كه دوستان بر يكديگر مسايل شخصي و خانوادگي خود را مي‌گويند و از ديگران مي‌پوشانند؟ بر ديگران آن گويند كه بر بيگانه نگويند؟ اين نشاني است از نجوي و سخنِ‌ِ در گوشي كه بايد دوستان بشنوند و از اغيار پوشيده بماند، «مناجات».

رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم كه او محرم راز است

دوستان حق با اسرارِ‌ِ حق پذيرايي مي‌شوند كه آن‌ها پذيراي حقند. آن‌گاه كه دوستان حق بر او وارد مي‌شوند، چنين پذيرايي شوند، نه با خوردن و نوشيدن كه دوست در آتش محبّت و عشق مي‌سوزد، آتش محبّت را با خوراك نمي‌توان خاموش ساخت كه دل بريان به مرغ بريان نياسايد. آن‌كه در آتش است، چون خورد و چون آشامد و چون آسايد؟ هيچ ديده‌اي كه كسي در خرمني از آتش به خور و خواب پردازد؟ آتش محبّت كم از آتش دوزخ نيست. فرق در اين است كه آتش دوزخ تن و جان سوزد و آتش محبت، جان و تن. گرفتار در محبّت مانند تشنه‌اي است كه بر دجله نشسته و فرياد تشنگي سر مي‌دهد. آن‌كه در مشاهده‌ی حق است، از مشاهده‌ی دجله فارغ است؛ آن‌كه مسبّب الاسباب را مي‌بيند، سبب نمي‌بيند؛ آن‌كه رخِ يار بيند، سايه‌ی وي نبيند. دوستان با دوستان چه گويند؟ دوستان دانند و نگويند.

 


دوستي با عالِم

شايد به همين جهت باشد كه دوستي با عالِم، پيماني الهي است كه اميرمؤمنان (كه درود خدا بر او باد) فرمود:

يا كميل! محبّةُ العالمِ دينٌ يُدانُ الله به؛[41] دوستي عالم خواستي الهي است.

همنشيني با او پيمان ديگري است. همو فرمود:

يا كميل! صُحبَةُ العالم دينٌ يُدانُ الله به؛[42]همنشيني با عالم فرماني الهي است مطلوب.

تماشاي او عبادت است و سبب حركت و سير به‌سوي محبوب مطلق. رسول خدا (كه درود بي پايان خدا بر او باد) فرمود:

النّظَرُ إلي وَجهِ العالم عبادةٌ؛[43]تماشاي رخ عالم بندگي خداست.

و اگر تماشاگر تاب تحمّل رخ پري‌گونه‌اش نداشت، كنجي نخزد و چشم نبندد و به ظاهر زهد نورزد كه همنشيني با عالم، بلكه تماشاي عالم، بندگي حقّ است، كه همو فرمود: النّظَرُ إلي العالم عبادةٌ.[44]

حقير گويد: نگاه به غير چهره‌ی عالِم نيز عبادت است، اگرچه خانه و كوچه و شهر و ديار او باشد؛ كه حضور عالم در سرزميني، سبب تقدس آن مي‌شود. ارض اقدس. اگر بندگان خدا مي‌دانستند كه در نگاه به عالم چه‌ها نهفته است، رو از او بر نمي‌تافتند.

و نيز شايد به همين دليل است كه عالم، طبيب دين است، تشنگان محبّت را سيراب مي‌كند، سوختگان آتش عشق را درمان مي‌كند و جانشان را آرام مي‌سازد. روح الله (علیه السلام) فرمود: العالمُ طبيبُ الدّين.[45]

رَزَقَنا الله و إيّاكُم مِن مَعادنِ علمِه.

غير از آن‌چه گفته شد، بدان اي عزيز! كه اگر كسي از معرفت حق تبارك و تعالي بهره‌اي داشته باشد، ذكر و فكر و حركت و سكوت او، از فرق تا قدم، هيبت عَلَم ولايت زند، نه فقط رفتاري كه محبوب حق نباشد از او سر نزند، بلكه خيال آن را نيز در دماغ خود نپرورد. در رعايت خواست حق تعالي پيوسته در جدّ و جهد و تلاش باشد. در مقابل امر الهي ذره صفت گردد و به شوق آيد و به پرواز درآيد و در برابر نهي وي، چون كوه استوار ماند. چون به لطف و رحمت حق نگرد، چنان شاد گردد كه گر شاديش بر همه عالم بپراكنند، همه عالم از شادي به سكر اندر آيند و چون به خود و درد هستي خود نگرد، اندوهي او را فرا گيرد كه گر بر عالم هستي تقسيم كنند، همه از اندوه، نعره‌اي بيش نزنند و ديگر هيچ.

درد هستي كه ميوه و ثمره‌ی معرفت است، پرواي شادي را براي كسي نگذارد. چنانت سازد كه از شرق تا غرب عالم و از زمين تا آسمان، ماتم‌گاه تو شود. اين‌جاست كه فرياد بر مي‌داري «يا لَيتَني مِتُّ قبلَ هذا»؛[46] «لَيتَ ربّي لم‌يَخلُقني»؛ كاشكي پيش از اين مرده بودم؛ كاشكي خدايم مرا نيافريدي! شايد غم و اندوه و بارش سرشك اشك از ديدگان انبياء و اولياء به‌ويژه اولياء محمديه (صلوات الله عليهم اجمعين)، از اين نكته بي‌نشان نباشد.

يكي است كه طاعت كند و ثواب طمع دارد؛ و يكي است كه معصيت كند و عفو چشم دارد؛ باز يكي است كه از ننگ وجود خويش هرگز سر بر نياورد و اينان جز معرفت، سرمايه‌اي ندارند. به غمي آلوده‌اند كه گر همه تيغ‌هاي زهرآلود بر فرقشان فرود آيد و گر همه سفلگان هجوشان كنند و گر در زير پاي سگان شوره‌زار فرو غلطند، آهي از نهادشان برنيايد، چه پيوسته از درد وجود خويش، سر در سجود و سرّ در وجود دارند و براي رهايي ازين غم جانكاه، جان در مشاهده موجود دارند.

اي عاشقان گيتي ياري دهيد ياري
كان سنگ‌دل دلم را خواري نمود خواري
جز صبر و بردباري حيله همي‌نبينم
در عاشقي چه بهتر جز صبر و بردباري

 


ديده حق‌نگر اهل معرفت

اهل معرفت را دو ديده داده‌اند: با يك ديده، صفات آفاق نفساني ببينند، نقص و ضعف و نبودن مشاهده كنند و با ديگر ديده، صفات كرامات رحماني تماشا كنند؛ با ديده‌اي غيب و لطف و فضل او ببينند و ديده ديگر فعل و نقص خود. چون فضل حق ببينند، افتخار كنند و چون عجز و ضعف خود ببينند، افتقار كنند؛ چون كرم و عنايت و جود او را ببينند، ناز كنند و چون عدم و نقص خاك خود ببينند، به نياز آيند. گاه گويند: «رَبّنا ظَلَمنا»[47] و او گويد: «إنَّهُ كانَ ظَلوماً جَهولاً»[48] و گاه گويند: «إنّي عَبدُ الله»[49] و او گويد: «إنَّ الله اصطَفي آدمَ»؛[50] گاه گويند: «أرِني كيفَ تُحيي المَوتي»؛[51] گاه گويند: «أرِني أنظُرُ إليك»[52] و گاه گويند: «مَن رَآني فقد رَأي الحقّ»؛[53] گاه به دانه «گندمي» بيالايند و گاه عالمي را نديده انگاشته، «لَبّيكَ اللّهُمّ لَبّيك»[54] گويند؛ گاه بهشت را از آنان بستانند و گاه آنان را از بهشت باز ستانند. گاه «عصا» در دست دارند گاه «عصي» در پا.

اينان آگاهند كه شكن زلف معشوق، دام دل عاشق است و اَشكال نعت مشيّت، كمين‌گاه دل سالك. چون خواهد كه خون صد هزار و بيست و اند هزار نقطه عصمت بريزد، صبغتي عجيب و رنگي غريب از خم مشيت برآميزد. مي‌دانند كه «إنّ أشَدَّ النّاس بلاءًً الانبياء ثمّ الاولياء ثمّ الامثلُ فالامثل»؛[55] سخت‌ترين بلاها از انبياء است، آن‌گاه اولياء، آن‌گاه هركه بدان‌ها ماند.

اينان چون به سلطان بي‌نياز او مي‌نگرند، پستند و چون به شربت مشيّت او نگرند، مستند. بويِ دل‌جويِ قهوه‌ی قربِ او چنان سرمستشان كرده كه تيغ قهر را باك نيست؛ و روي مستور غيب چنان سراسيمه و متحيّرشان ساخته است كه دل را تاب و چشم را جز آب نيست. گاه آنان را به نسيم لطف مي‌نوازد و گاه در سموم قهر مي‌گدازند.

دي بر دل و ديده مي‌كشيدي بارم
و امروز به صدر خويش ندهي بارم
در كوي تو صد ناز برفتي پارم
و امسال به صد نياز خون مي‌بارم

 


نايافتن مرادها

اينان از جان و دل، آن‌گاه خورند كه از شراب قهر او پُرتر خورند و از حيات خود آن‌گاه لذّت برند كه از تيغ قهر جلال وي زخم‌ها پياپي خورند كه «مَن عَشِقَ فَعَفَّ و كَتمَ و ماتَ، ماتَ شهيداً».[56]

اينان با گوشِ «صفّي» كه اول سالك عالم است، «إهبِطوا مِنها»[57] را شنيده‌اند و با گوشِ «نوح نبيّ» «إنَّه ليسَ مِن أهلِك»[58] را نيوشيده‌اند و با گوشٍ «موسي كليم» «لَن‌تَراني»[59] شنيده‌اند و با گوشِ «مسيح» «أأنتَ قُلتَ للنّاس»[60] شنيده‌اند؛ اين است كه در اين بساط محبّت و سفره عشق، با اشتياق همه مرادها را آتش زده‌اند و آن تخم بي‌مرادي را كه در زمين دل‌ها پاشيده‌اند به آب حسرت و سيلاب حيرت شكافته‌اند و نايافتن مرادها را دولت خويش ساخته‌اند.

اينان يافته‌اند كه يكي خواهد و ندهندش و ديگري نخواهد و دهندش؛ جمعي عمري كوشيدند و به مقصد نرسيدند، جمعي نكوشيده به مقصود رسيدند؛ يكي گفت: «أرِني أنظُرُ إليك»،[61] مي‌خواهم تو را ببينم، او را حوالت به كوه دادند كه «اُنظُرْ إلي الجَبَل»،[62] به كوه بنگر كه هر كس را لياقتي است؛ ديگري نخواست و نگفت، بدو گفتند: چرا به ما نمي‌نگري، «ألم‌تَرَ إلي ربِّك».[63]يكي تاب تحمل ديدن كوه را ندارد، عكس رخ او را با چندين و چند واسطه نتوان ديد. «فَلَمّا تَجَلّي ربُّه للجَبل، جَعَلَه دَكّاً»[64] و آن دگر، تنهاي تنها با او همنشين است و «لي مَعَ الله وَقتٌ»[65] سر مي‌دهد.

اين چه سرّي است كه همه از اويند و در همه نفخه‌ی خويش به وديعت نهاده است، ولي يكي تاب ديدن عكس او را هم ندارد و آن دگر، تاب نديدن رخ او را هم ندارد! همه در ظاهر گِلند، ولي در باطن نه چنين است؛ برخي دل دارند و برخي سر تا پا دلند. زباني دارند كه تنها او را ستايند، ديده‌اي دارند كه تنها او را ببينند، دستي دارند كه تنها «كَأس وصل» از وي گيرند، قدمي دارند كه تنها در روضه‌ی رضاي وي پويند، دلي دارند كه تنها وي را شناسند.

اينان ديده‌اند كه نظاره‌ی عقاب و قهر او، همه وجودشان را به خوف وادارد و نظاره عفو و ستر، رجاء و اميد را بر جانشان حاكم سازد. با اين دو قدم كه چون شب و روز بلكه چون روز، دائم و پيوسته بر دلشان در رفت و آمد، بلكه در آمد است، به سوي او ره مي‌پيمايند.

اينان ديده‌اند كه يكي را در بهشت تاب ماندن نبود و ديگري را از آتش قصد رفتن نبود. نوازنده، بهشت نيست چون آدم در آن بود، نواخته نشد؛ گدازنده آتش نيست، چون خليل در آتش بود و گداخته نشد. نوازنده رضاي اوست و گدازنده سخط اوست، اين است كه ذكر و شعارشان پيوسته، «أعوذُ بِرضاكَ مِن سَخَطِك»[66] است و گر از رضا و سخط صفت گذر كنند و به ذات دست يابند!! آن‌گاه «أعوذُ بِكَ مِنك»[67] خواهند گفت.

اينان اهل ندبه و زاري‌اند، اهل گله و شكايتند ولي نه به هر كس و براي هر چه. شكوه‌ی آن‌ها «إليكَ المُشتَكي»[68] است. شكوه خويش را جز بر محبوب خويش اظهار نكنند، زيرا كه شكايت سه‌گونه است:

از دوست به غير دوست، از غير دوست به دوست، از دوست به دوست. از دوست به غير دوست ناليدن تبرّاست از دوست و كفر، زيرا تا از دوست بيزار نباشد به غير دوست شكوه نكند. از غير دوست به دوست ناليدن شرك است، زيرا تا غير دوست نبيند، به دوست ننالد و غير دوست ديدن شرك است؛ ولي از دوست به دوست ناليدن عين توحيد است، ظاهرش شكوه و ناله است، ولي باطنش شكر و سپاس بندگي. اين شكوه، حالي و مقامي است كه گر بر زبان آوريم، گوييم: اي دوست! من كه، جز تو ندارم، با كه گويم؟

خلق پندارند كه محبّ گله مي‌كند و حال آن‌كه او با ظاهرِ شكايت، اخلاص محبّت خويش عرضه مي‌دارد، از اين‌روست كه «ايّوب» مي‌نالد كه «مَسَّني الضُرّ»،[69] ولي حق تعالي وي را «صابر» و عبدي نيكو مي‌خواند كه «إنّا وَجَدناهُ صابراً نِعمَ العبدُ إنّه أوّابٌ».[70]

اين شكايت نيست، زيرا صبر و شكوه چگونه با هم جمع شود. او گويد شكوه آن است كه به غير ما بنالد. نگفت يا أيّها الناس مَسَّني الضُرّ، اي مردم به بلا گرفتار آمده‌ام، گفت «رَبّ مَسّني الضُرّ»؛[71] اين عجز خويش نزد ذوالجلال بردن است و ذلّ خويش به بي‌نياز عرضه كردن است، نه شكايت كردن.

اگر بخواهيم حال و وضع اهل معرفت را به قلم آوريم، بايد چيزها بگوييم و بنويسيم كه نه مرا توان گفتن و نوشتن است و نه تو را توان شنيدن و خواندن. فقط بدان كه مشتي خاك ضعيف، باري را برداشته كه آسمان و زمين از حمل آن عاجز مانده است و نيز بدان، آن‌گاه كه اين مشتي خاك و جامي آب گل بيش از طاقت زمين و آسمان بار برداشت، گفتند «الحمدُ لله ربّ العالمين»،[72] نه الحمد للماء و الطين! تيري بر كمان نهاده شده است و بر هدفي فرود آمده، رياضت و سختي را تير كشيده، ولي تيرانداز را «احسنت» گويند. سر و سرّ اين سخن را بايد در معرفت حق تعالي جست.

بدان كه در عالمي هستيم و با كسي روبروييم كه از گل، دل مي‌سازد؛ از «صَلصال»،[73] اتّصال پديد مي‌آورد و از نطفه گنده، دوست و بنده عمل مي‌آورد. اگر نبود آن عقد ازلي ميان عطاي خويش و سؤال ما، اجابت خويش و دعاهاي ما، آمرزش خويش و عذر ما، كجا جرأت خواستن و تمنّا داشتيم! و كجا توان گفتن و نوشتن داشتيم. ولي لطف بي‌پايان او كه «يَعفُو عَن السَّيّئات»[74] را نصيب ظالمان، «و يَستَجيبُ الّذين آمَنوا»[75] را نصيب مقتصدان، «و يَزيدُهم من فَضلِه»[76] را مشرب سابقان نمود، به ضعيفان جرأت گفتن و رفتن داده است.

 


اسرار معارف الهي

در مسير و دوران سلوك و نيز پس از آن، علم و معرفت ارزش اصلي و بنيادين دارد كه نه‌تنها بر هر ارزش ديگر برتري دارد، بلكه ميزان و معيار ارزيابي ديگر كارها و كمالات انسان است. كاري با ارزش است كه بر علم و آگاهي نشسته باشد كه اگر عمل اندك باشد، ولي برخاسته از علم و معرفت، اندك نيست، چنان‌كه اگر عمل بسيار باشد ولي بدون علم و معرفت، بسيار نيست. كمي و زيادي عمل به خود عمل نيست، بلكه به علمي است كه خاستگاه آن است، چنان‌كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند:

إنّ قليلَ العَمَلِ معَ العِلم كَثيرٌ و كثيرَ العمل مع الجهل قليلٌ؛[77]عمل اندك با آگاهي، بسيار و عمل بسيار با ناآگاهي، اندك است.

زيرا كه علم مقدمه مشاهده است و مشاهده سبب قطع تعلّقات از دنيا و شهوات و لذّت‌هاي آن و كنار نهادن و نفي غير خداست.

اگر مردم و به‌ويژه سالكان مي‌دانستند كه در حضور كيستند و به كه مي‌نگرند و چه حقيقتي همه عالم را فرا گرفته است و در برابر چه رخي به غير مي‌نگرند، چنان بي‌تاب مي‌گشتند كه هيچ چيز آنان را آرام نمي‌ساخت، ولي نمي‌دانند و به غير مشغولند و بدان دل بسته‌اند. اگر مي‌دانستند، شرمنده بودند، در سكر فرو مي‌رفتند، آن‌گاه همه مجنون‌وار در پي‌اش روان مي‌شدند؛ ديگر مجنون انگشت‌نما نبود.

گويند زني نزد عالمي آمد و پرسيد: شوهرم مي‌خواهد زن بگيرد، حكم چيست؟ او گفت: اگر چهار زن ندارد، روا باشد. زن گفت: اگر نگاه به بيگانه روا بود، نقاب از چهره مي‌گشودم تا به من بنگري و بداني كه هركه مانند مني دارد، آيا سزاست كه با غير من ازدواج كند؟ او نعره كشيد و غش كرد و در زمين درغلتيد. چون به هوش آمد، علت را از او پرسيدند. گفت: اگر خداي سبحان هم بفرمايد: اگر روا بود كسي در دنيا به من بنگرد، پرده از چهره‌ام مي‌گشودم تا به من بنگرد تا بداند آن‌كه خدايي چون من دارد، او را نسزد كه غير من در دلش باشد. اگر چنين فرموده بود، ما شرمنده مي‌شديم.

و لَو أنّ ليلي أبرَزَت حُسنَ وجهها

 

لَهامَ بِها اللّوام مثلَ هَيامي

ولكنَّها أخفَت مَحاسنَ وجهِها

 

فَضُّوا جميعاً عَن حُضورِ مَقامي

در شرح آن مي‌توان گفت:

ديدي كه چرا همي مرا ملامت كردند
بر صبر و سكوت وي بسا دلالت كردند
هر كس به دو صد بيان مرا پندي داد
در سلب نظر زِ وي، مرا سخن چندي داد
بر من بگفتند كه چرا چون نگري
بر نرگس چشمش چرا دل ببري
زان بيش به چشم و ابرو پر باشد
هر يك صنمي پري رخي چون درّ باشد
گفتم چه كنم كه گفتنش نبود روا
ور گوش دهي هر سخنش باشد نوا
گر يار من دلدار من از خود بيندازد نقاب
وز رخِ بي‌همتاي خود يك لحظه بردارد حجاب
گر چشم مردان و زنان يك لحظه بيند روي او
جان‌ها ببيني كز قفس پرّان شود رو سوي او
پير و جوان، خرد و كلان وي را ديوانه شوند
از يك نگاهش همگي كشته و ويرانه شوند
داني چرا پوشيده است رخ، يار من
وان هم نه يك بل بي‌عدد، غمخوار من

اين نگاه كه ميوه علم و معرفت است، عالي‌ترين كمال انسان است، از اين‌رو اگر اين نگاه باشد، هر كار كني، پسنديده است، چنان‌كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند:

ساعةٌ مِن عالمٍ يَتَّكي علي فِراشِه يَنظُرُ في عِلمِه، خيرٌ من عِبادةِ عابدٍ سَبعينَ سنة؛[78]اگر دانشمندي دمي بر بياسايد و به علم خويش درنگرد، از هفتاد سال عبادت عابد برتر است؛ چه درنگريستن در علم، مقدمه همان نگاه است كه بدان اشاره شد.

 


عالم دنياطلب

اگر عالم در خور و خواب باشد يا در تجارت و سياحت، باز هم از آن نگاه دور نيست؛ بدنش در خلق است و جانش با حق؛ چشمانش به تماشاي طبيعت نشسته است، ولي دل و روحش به جمال بي‌مثال خداي كه يك نگاهش اين همه زيبايي در عالم آفريده است، مي‌پردازد. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: العارفُ شخصُه مع الخَلق و قلبُه مع الله تعالي.[79]

لازم به يادآوري نيست كه عالمي كه چنين با ارزش و صاحب مقام است، نه هركسي است كه دين و دانش بر زبان داشته باشد، ولي دنيا در دل، كه اگر عالم دنياطلب باشد و بدان فريفته شده باشد، رهزن است نه ره‌نما، چنان‌كه خداي متعال به داود (علیه السلام) فرمود:

قُل لِعبادي لاتَجعَلوا بَيني و بينَكم عالماً مَفتوناً بالدّنيا فيَصُدَّكم عن ذكري و عن طريقِ محبّتي و مُناجاتي، اولئك قُطّاعُ الطّريق من عبادي، إنّ أدني ما أنا صانعٌ بهم، أن أنزِعَ حلاوةَ عبادَتي و مُناجاتي من قلوبهم.[80]

به بندگان من بگو كه دانشمند فريفته به دنيا را ميان من و خودشان قرار ندهند، چون آنان را از ياد من و راه محبّت و راز و نياز با من باز خواهند داشت. آنان راهزنانِ بندگان منند. كمترين كاري كه با آنان كنم اين است كه شيريني عبادت و مناجات با من را از دل آنان بيرون كنم.

حضرت عيسي (علیه السلام) نيز فرمود: «عالم آن است كه نگاه به او تو را به ياد خدا اندازد». آن‌كه فريفته به دنيا و هوس‌هاي دنيوي شده است، ديگران را از ياد خدا باز مي‌دارد و از محبّت و راز و نياز با او دور مي‌سازد، چرا كه دلش مالامال از محبّت دنياست و از كوزه برون تراود آن‌چه در اوست. او جز محبّت و دل‌دادگي به دنيا نخواهد گفت و به ديگران نخواهد سپرد. آن‌كه دنياطلب است، كمترين ثمره‌ی دنياطلبي‌اش دور بودن از لذّت و شيريني عبادت و راز و نياز با خداست. همان‌گونه كه عالم حقيقي، جز به او نمي‌نگرد، دنياخواهان نيز، جز غير او را نخواهند و نبينند، اگرچه خود نيز ندانند. به پندار خود، كار و هدف و عمل و علمشان نيك است و پسنديده، ولي به خاطر تعلّق به دنيا، درباره خود نيز جاهلانه داوري مي‌كنند.

قُل هَل نُنَبِّئُكم بالاَخسَرينِ أعمالاً الّذينَ ضَلَّ سعيُهم في الحيوة الدّنيا و هُم يَحسَبون أنّهم يُحسِنونَ صُنعاً؛[81] بگو خواهيد كه شما را از زيان‌كارترين مردم آگاه سازم؟ زيان‌كارترين مردم كساني هستند كه عمرشان را در راه دنيا تباه كردند و گمان مي‌كردند كه كار نيك مي‌كنند.

اينان از علم جز پندارها و گمانه‌ها و گفته‌هاي اين و آن ندارند. علم به اين گفت و آن گفت نيست، كه بايد دلي باشد چون آينه تا نور الهي در آن پرتو افكند. اگر چنين علمي نباشد و يا به پيروي چنين عالمي، ره سپرده نشود، اگرچه راه بسيار سپرده شود و خستگي فراوان پديد آيد، ولي يا به پيش نرفته است و درجا مانده است و يا به پس رفته است و در هر دو صورت به بي‌راهه رفتن است.

به فرموده اميرمؤمنان (علیه السلام)، أيُّها الناس مَثَلكم كحمارٍ مَعصوبِ العين مَشدودٍ في طاحونةٍ يُدارُ ليلَه و نَهاره فيما نَفعُه قليلٌ و عناؤُهُ طَويل و مع هذا إنّه يَعتَقِدُ قد قَطَعَ المَراحلَ و بَلَغَ المَنازلَ حتّي إذا كُشِفَ عَيناهُ قد أصبَحَ و رأي مَكانَه لم‌يَبرَح، أخذَ ما فيه و عادَ إلي ما كانَ عليه فاُلحِقَ «بالاَخسَرين أعمالاً الّذين ضَلَّ سعيُهم في الحيوة الدّنيا و هم يَحسَبون أنّهم يُحسِنون صُنعاً».[82]_[83]

برخي چون چهارپايي مي‌مانند كه با چشم بسته شب و روز به گرد محوري مي‌گردند و سنگ آسيا را مي‌چرخاند و در عين حال گمان مي‌برند راه بسياري سپرده‌اند. آن‌گاه كه چشمانشان گشوده شود مي‌بينند كه به خود مي‌چرخيدند و اينك در جاي نخست خود هستند. اينان به زيان‌كارترين افراد ملحق مي‌گردند.

ممكن است به نظر عالم بودن دشوار آيد و شايد چنين باشد، ولي متعلّم و دانش‌جو بودن چندان دشوار نيست. اگر عالم نيستيم، دست‌كم طالب علم باشيم؛ اگر عالم نيستيم، دوست‌دار عالم باشيم كه انسان‌ها به سه دسته‌اند؛ يا دانشمندند، يا دانش‌جو و طالب علمند و يا خار و خاشاك روي آبند.

امام صادق (علیه السلام) فرمودند: النّاسُ علي ثلاثةِ أصنافٍ: عالمٌ و مُتَعَلِّمٌ و غُثاء؛ فَنَحنُ العالمُ و شيعَتُنا المتعلّمُ و سائر النّاس الغثاء؛[84] مردم بر سه دسته‌اند: دانشمند، دانشجو و كف روي آب. ما دانشمندانيم، پيروان ما دانشجويانند و ديگران كف روي آبنند.

روشن است آن‌كه مدعي پيروي از خاندان پيامبر (علیهم السلام) است، بايد كه از علم آنان بي‌بهره نباشد و بدان‌ها شباهت داشته باشد، هرچند شباهتي اندك باشد و كمترين شباهت به آنان اين است كه پيوسته در طلب وصل آنان باشيم كه وصل به آنان وصل به آن محبوب يگانه است.

گفته‌اي من با شمايم روز و شب

 

يك زمان غافل مباشيد از طلب

پس بدين نسبت به تو همسايه‌ايم

 

تو چو خورشيدي و ما چون سايه‌ايم

چون شود اي معطي بي‌مايگان

 

كه نگه‌داري حق همسايگان

 


ابزار فراگيري علوم حقيقي

كمترين چيزي كه در اين راه لازم است و نمي‌توان از آن چشم فرو بست، طلب وي است با علم و معرفت و همراهي با دوستان او. وقت از دست ندادن و شتاب كردن كه امروز و فردا كردن، آفت است. يار و همراه نداشتن، خود فريبي است و توفيق نداشتن بهانه است. آن‌كه قصد سفر دارد، بايد توشه سفر فراهم سازد و از خانه بيرون رود شايد كه ابزار و وسايل بعدي آن فراهم شد. مگر چند نفر به قصد سفر از خانه بيرون شدند، در راه ماندند كه تجربه آنان ما را از رفتن مأيوس سازد.

توفيق بهانه است اگر عازم راهي
بشتاب كه سرمايه توفيق شتاب است

بد نيست يادآور شوم كه تعليم و تربيت ديگران از كسي شايسته است كه خود تعليم ديده و تربيت شده باشد. تا كسي راه نپيموده باشد، راه‌نما نخواهد بود و بر فرض كه سخن راه و سپردن راه و به مقصد رسيدن بر لب داشته باشد، تنها سخن است و نه بيشتر. آن‌چه كه شرط راه‌نمايي است، رهسپار بودن است و به مقتضاي علم خويش عمل كردن.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَثلُ الّذي يَدعوا بِغَير عَمَلٍ، كَمَثلِ الّذي يَرمي بِغَير وَتَرٍ؛[85]عمل براي راه‌نما، چون كمان براي تيرانداز است، همان‌گونه كه تيرانداز بدون كمان، چوب‌انداز است نه تيرانداز، راه‌نما نيز اگر بدون عمل باشد، سخن‌پراكن است نه راه‌نما.

علمي كه در آن عمل نباشد عار است
هر سجده كه بي‌ذكر بود زُنّار است
هركس كه به علم بي‌عمل مي‌نازد
عالم نبود، عامي مشعل‌دار است

باز هم يادآور شوم كه مهم‌ترين ابزار علم‌آموزي، دانش‌طلب بودن، همراهي با عالمان وارسته، پاك ساختن رفتارهاي خويش از هوي و هوس، شب‌زنده‌داري با فكر و مطالعه و خواندن و عبادت كردن و كمك خواستن از خداي متعال است.

يكي از بهترين شيوه‌‌هاي آموختن علم، پرسيدن است، زيرا كه در گفتن، بسا مسأله مورد نياز متعلّم مطرح نگردد، ولي در پرسش، با كمترين زمان و بيان، مطلوب حاصل شود.

همچنين، دانش‌جو و طالب علم بايد كه رفتارهاي مناسب دانش و دانش‌جويي انجام دهد، از هوي و هوس بپرهيزد، عمر، بيهوده از دست ندهد، وقت‌شناس باشد و بي‌موقع به كاري اقدام نكند، زمان مطالعه و اندوختن دانش را بشناسد، به آداب علم و معرفت آگاه باشد، شب‌ها را بهترين زمان تنظيم و تدقيق آموخته‌هاي خود سازد، ساعاتي را به خود پردازد و با اغيار در نياميزد و بالاخره دست ياري به سوي خداي مهربان دراز كند.

اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمودند: لايَحصُلُ العلم إلاّ بخمسةِ أشياء: كَثرَة السؤال و خدمةِ الرّجال و تطهيرِ الاَفعال و السَّهّرِ باللّيالي و الاِستعانة بِذي الجلال؛[86]علم جز با پنج چيز بدست نمي‌آيد: پرسش بسيار، همراهي دانشمندان، پاك ساختن كارها، بيداري شب و كمك خواستن از خداي متعال.

همچنين در حضور عالمان به سخن بيهوده نپردازد. سخن از خور و خواب و شهوت و غضب و لذّت را به غير واگذارد. از او آن‌چه در شأن عالم است، بپرسد و از اظهار نظر بيجا بپرهيزد و اگر اظهار نظر هم كند، بايد به قصد فهميدن باشد نه اظهار فضل كردن و وقت تلف كردن. نيك بپرسد و نيك بشنود و گوش فرا دارد.

امام باقر (علیه السلام) فرمود: إذا جَلَستَ إلي عالمٍ فَكُنْ علي أن تَسمَعَ أحرَصَ منك علي أن تَقول، و تَعَلَّم حسنَ الاِستماع كما تَتَعَلَّمُ حسنَ القَول و لاتَقطَعْ علي أحدٍ حديثَه؛[87]چون نزد عالم نشيني، بر شنيدن بيش از گفتن حريص باش و خوب شنيدن را فرا گير، چنان‌كه خوب گفتن را فرا مي‌‌‌گيري و سخن هيچ كس را قطع مكن.

از همه آن‌چه كه گفته شد، مهمتر و لازم‌تر براي آموختن علم و معرفت، همراهي با عالم است، چون علم تنها شنيدن و خواندن نيست كه در گوشه خلوتي نيز با خواندن كتاب انجام پذيرد. مهمترين بخش آموزش علم، شناختن خلق عالم و كسب و اتصاف به آن است كه اين جز با همنشيني با اهل علم به دست نمي‌آيد. در علم راه‌نما داشتن شرط است و با راه‌نما همراه بودن نيز شرط ديگر و مهمتر است.

امام باقر (علیه السلام) به برخي از اصحاب خود فرمود: يَخرُجُ أحدُكم فَراسِخَ فيَطلُبُ لِنَفسِه دليلاً و أنتَ بطريق السّماء أجهَل منك بطَريقِ الاَرض فاطلُب لِنَفسِك دليلاً؛[88]هريك از شما براي مسافرتي نه چندان طولاني راه‌نما طلب مي‌كند و حال آن‌كه اطلاع و آگاهي تو به راه‌هاي آسمان نسبت به راه‌هاي زمين بسيار كمتر است، پس بايد كه براي خود راه‌نما بيابي.

از حضرت موسي (علیه السلام) بياموزيد كه با آن‌كه پيامبري الهي است، از پيروي و همراهي با عالم نه‌تنها پرهيز نمي‌كند كه تقاضاي آن را دارد و آن‌هم به‌طور مكرر، چنان‌كه گفت: هَل أتّبِعُك علي أن تُعَلِّمَنِ ممّا عُلِّمتَ رُشداً.[89]

حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: يا عبيدَ الدّنيا مثلُكُم كَمَثل السّراج يُضيئُ غيرَه و يَحرُقُ نفسَه. يا بَني اسرائيل زاحِموا العُلَماء و لو جثواً علي الرّكب فإنّ الله يُحيي القَلب الميتة بنور الحكمة كَما يُحيي الاَرض الميتة بِوابِلِ المَطَر؛[90]اي بندگان دنيا، شما چون چراغي مانيد كه ديگران را روشني بخشيد، ولي خود از ميان مي‌رويد. به ديگران سود مي‌رسانيد، ولي به فكر خود نيستيد. اي بني اسرائيل! همراهي عالمان را از دست ندهيد هرچند مجبور شويد كه خود را بر زمين كشيد و كشان كشان خود را به آنان رسانيد، زيرا خداي متعال دل‌هاي مرده را با نور حكمت همان‌گونه زنده مي‌سازد كه زمين مرده را با ريزش باران زنده مي‌سازد.

امام سجاد (علیه السلام) فرمود: إنّ الله تعالي أوحي إلي دانيال (علیه السلام): إنّ أمقتَ عبيدي إليَّ الجاهلُ المُستَخِفُّ بحَقّ أهل العلم التّارِكُ للاِقتداء بهم و إنّ أحبَّ عبيدي إليَّ التّقيُّ الطّالب الثّواب الجَزيل اللاّزمُ للعُلماء التّابع للحُكماء القابِلُ عن الحكماء؛[91]خداي متعال به دانيال وحي فرستاد كه ناخوشايندترين بندگانم در نزد من جاهلي است كه حق اهل علم را سبك انگاشته و از پيروي آنان دست بردارد و محبوب‌ترين بندگانم نزد من، آن پرهيزگاري است كه جوياي پاداش سترگ، همراه با عالمان، پيرو بردباران و پذيراي از حكيمان است.

 


آثار علم

علم آثار بسياري دارد كه اگر بنا بر كوتاهي كلام نبود، شرح هريك از آن‌ها خود نوشتاري مستقل مي‌شد، ولي چاره‌اي نيست جز آن‌كه به برخي از آن‌ها اشاره‌اي كنيم.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَن طَلَبَ العلم لله عزّوجلّ، لم‌يُصِب منه باباً إلاّ ازدادَ في نفسه ذُلاًّ و للناس تَواضُعاً و لله خَوفاً و في الدّين اجتهاداً فذلك الّذي يَنتَفِعُ بالعلم، فليتعلّمه، و مَن طلبَ العلم للدّنيا و المنزلة عند النّاس و الخُطوة عند السّلطان، لم‌يُصِب منه باباً إلاّ ازدادَ في نَفسِه عَظمةً و علي النّاس استِطالة و بالله اغتراراً و في الدّين جَفاءً، فذلك الّذي لايَنتَفِعُ بالعلم، فَليَكُفَّ وليُمسِك عن الحجّة علي نفسِه و النّدامة و الخِزيِ يوم القيمه.[92]

«هركه براي خدا جوياي علم باشد، به هر فصلي از آن كه دست يابد از خود‌بزرگ‌بيني‌اش كاسته، فروتني‌اش در برابر مردم، ترسش از خدا و ژرفاي انديشه ديني‌اش افزوده مي‌شود. اين است كسي كه از علم سود مي‌برد، پس بايد آن را فراگيرد. كسي كه علم را براي دنيا و كسب مقام در ميان مردم و نزديكي به قدرت‌مندان بجويد، به هر فصلي از آن كه دست يابد بر خود‌بزرگ‌بيني، گردن‌فرازي‌اش بر مردم، نافرماني‌اش از خدا و ستمكاريش در دين افزوده مي‌شود. اين است كسي كه از علم سود نمي‌برد پس از آن پرهيز كند و حجت بر خود تمام نكند و پشيماني و خواري خود در قيامت را فراهم نسازد.»

غزالي در منهاج العابدين آورده است كه: أوحَي الله إلي داود: يا داود تَعَلَّم العلم النّافع قالَ: يا الهي و ما العلمُ النافعُ؟ قالَ: أن تَعرِفَ جَلالي و عَظَمَتي و كِبريايي و كمالَ قُدرتي علي كُلّ شئ فإنّ هذا الّذي يُقَرِّبُك إلَيَّ؛[93]خدا به داود گفت: دانش سودمند را فراگير. پرسيد: دانش سودمند كدام است؟ گفت: آن است كه جلال و عظمت و كبريا و قدرت مرا بر هرچيز بشناسي، زيرا اين دانش است كه تو را به من نزديك مي‌سازد. چنين علمي است كه سبب خشيت مي‌شود، چنان‌كه خداي متعال فرمود:  

إنّما يَخشَي الله من عباده العُلماء؛[94] تنها عالمان از خداي خشيت دارند.

تعليق حكم بر وصف، مُشعر به عليّت است، يعني علت خشيت، علم است و به لحاظ انّما، اين علت منحصر به علم است. پس تصوّرات و تصديقات، اگرچه در كمال دقت باشد، اگر سبب خشيت نشود، علم نيست، بلكه جهل است. منظور از فقه در صدر اول نيز همين علم است.[95]

فلك بر مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: رأسُ الحكمةِ مَخافةُ الله؛[96] ترس از خدا همچون سر براي حكمت است.

همين علم است كه اولياء خدا به تعليم آن عشق مي‌ورزيدند، چنان‌كه امام باقر (علیه السلام) فرمودند:

لَمَجلسٌ أجلسُه إلي من أثِقُ به، أوثَقُ في نفسي من عَملِ سنةٍ؛[97] يك نشست با كسي كه به او اعتماد دارم، از يك سال فعاليت برايم مطمئن‌تر و ارزش‌مندتر است.

و نيز همين علم است كه اميرمؤمنان (علیه السلام) درباره آن فرمودند:

ليسَ العلمُ في السّماء فيَنزِلُ عليكم و لا في تخوم الاَرض فيَخرُجُ لكم ولكن العلم مَجبولٌ في قلوبكم، تأدَّبُوا بآدابِ الرّوحانييّن يَظهَرُ لكم؛[98]علم نه در آسمان است تا فرود آيد، نه در زمين است تا فراز آيد، بلكه در جان و دل شماست. به آداب روحانيون پايبند باشيد تا بر شما آشكار شود.

دل‌هاي آدميان خزانه‌هاي علم و معرفت است و كليد آن آسماني زيستن است. از آن‌جا كه علم نه در زمين است و نه در آسمان؛ نه در دوردست و نه در نزديكي، بنابراين چنين نيست كه هركه اهل سير و سفر به نقاط دور و نزديك باشد، به آن دست يابد و با دستي پر بازگردد. معدن علم، دل آدمي است كه كاوش در آن و دست‌رسي به آن با آداب روحاني و اخلاق پاك ممكن مي‌شود، چنان‌كه خداي متعال فرمود:

اتَّقوا الله يُعَلِّمْكُم الله؛[99] تقوي پيشه كنيد، خداي تعليمتان خواهد داد.  

حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: يا بني إسرائيل لاتَقولوا العلمُ في السّماء مَن يصعَدُ يَأتي به، و لا في تَخومِ الارض، مَن يَنزِلُ يَأتي به، و لا من وَراء البِحار، من يَعبُر يَأتي به، العلمُ مَجبولٌ في قُلوبِكم، تَأدَّبوا بآداب الرّوحانييّن و تَخَلَّقوا بأخلاق الصدّيقين، يَظهَرُ العلم في قلوبِكم حتّي يَنهاكُم و يأمرُكم.[100]

معارف الهي دست‌كم بر دو دسته است: 1ـ عام و فراگير 2ـ خاص و ويژه. هر گروهي از مردم شايسته يكي از آن دو هستند. (شرح بيشتر آن را در «انسان شناسي از ديدگاه سيد حيدر آملي و افلوطين» آورده‌ايم.) موضوع مورد بحث در اين‌جا، دسته دوم است كه اسرار معارف الهي نام دارد و هركس توان دست‌يابي به آن را ندارد. احاديث شريفي كه پيش از اين يادآوري شد به همين نوع از علم اشاره دارد.

 


اسرار و تفاوت استعدادها

برو اي زاهد و بر دردكشان خرده مگير
كه ندادند به جز اين تحفه به ما روز الست

اين دسته از علوم اگرچه در مطاوي سخنان گهربار انبياء و اولياء به‌ويژه سخنان حضرت ختمي مرتبت و خاندان پاك وي كم و بيش آمده است، ولي سر به مهر آمده است كه هركس توان فهم آن را ندارد. كسي مي‌تواند آن را بيابد كه به زبان آن آشنا باشد و راه و روش فراگرفتن آن را بداند و نيز تاب تحمل آن را داشته باشد، چه همگان اين‌گونه نيستند.

چون نديدي گهي سليمان را

 

 

تو چه داني زبان مرغان را

 

غزالي گويد: روزي رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با حذيفه درباره اسرار الهي سخن مي‌گفت و توحيد را تعليم مي‌داد، چون عمر از راه رسيد، آن حضرت سخن بريد و ساكت شد. عمر گفت: يا رسول الله! چه مي‌فرمودي؟ بگو تا بشنويم، آن حضرت فرمودند: إنّ العَسَلَ يَضُرُّ الرَّضيع.[101]

شرح مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس
نه كه هر كو ورقي خواند معاني دانست
نه هر كه چهره بر افروخت دلبري داند
نه هركه آينه سازد سكندري داند
هزار نكته باريك‌تر ز مو اين‌جاست
نه هركه سربتراشد قلندري داند

هركسي از معارف الهي به قدر استعداد و گنجايش خود بهره مي‌برد و هركسي با توجه به ذهنيّت، سوابق تعليم و تربيت، عادات، آداب و رسوم، اساتيد و دوستان خود، بر سفره آسماني معارف الهي مي‌نشيند و از آن تناول مي‌كند.

هركسي از ظن خود شد يار من

 

وز درون من نجست اسرار من

آن‌كس كه همه عالم هستي را در دنيا مي‌بيند و آخرت را نيز دنياي ديگر، هر چند بزرگتر، توان فهم توحيد را ندارد، چه رسد به توان چشيدن آن. از اين‌روست كه اگر حقايق و اسرار معارف الهي بر آن‌ها گفته شود، از آن گريزان مي‌شوند. «و لايَزيدُهم إلاّ نفوراً».[102]

خدايا زاهد از تو حور مي‌خواهد قصورش بين
به جنت مي‌گريزد از درت يا رب شعورش بين

اگر اسرار الهي براي همه قابل فهم و پذيرش بود كه آن را ِسرّ نمي‌دانستند و بر پوشاندن آن تأكيد نمي‌كردند؛ اگر بر همه قابل فهم بود، ديگر تفاوت آدميان در درك معارف نبود.

 


نمونه‌هايي از اسرار معارف

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به سلمان فرمودند: يا سلمان لو عُرِضَ علمُك لِمِقداد لَكَفَرَ، يا مقداد لو عُرِضَ علمُك علي سَلمان لكَفَر؛[103]اگر علم سلمان بر مقداد گفته شود بدان كفر مي‌ورزد و اگر علم مقداد نيز بر سلمان گفته شود بدان كفر مي‌ورزد.

اميرمؤمنان (علیه السلام) فرمودند:اِندَمَجتُ علي مَكنونِ علمٍ لو بُحتُ به لاضطَرَبتُم إضطَراب الاَرشيه في الطَّوِي البعيدة؛[104]علوم نهان و پنهاني را در اختيار دارم كه اگر آن را آشكار سازم، شما همانند طناب آويزان در چاه‌‌هاي عميق، به اضطراب و لزره خواهيد افتاد.

گر جهان را پر در مكنون كنم

 

روزي تو چون نباشد چون كنم

نكته چون تيغ فولادست تيز

 

چون نداري تو سپر واپس گريز

پيش اين فولاد بي‌اسپر ميا

 

كز بريدن تيغ را نبود حيا[105]

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: إنّ مِن العِلم كهيئة المكنون، لايُعلّمها إلاّ العُلماء بالله، فاذا نطَقوا به، لايُنكِره إلاّ أهل الاغترار بالله عزّوجلّ، و لم‌يَتَحَمَّلْه إلاّ أهل الاعتراف بالله.[106]

برخي از علوم حقيقتي پوشيده دارد كه جز عالمان رباني، ديگران از آن بي‌خبرند. پس بي‌خبرانند كه سخن عالم رباني را انكار مي‌كنند و تاب شنيدن آن را ندارند و موحدانند كه آن را مي‌فهمند.

چون بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن‌شناش نه‌اي جان من خطا اين‌جاست
سرم به دنيي و عقبي فرود نمي‌آيد
تبارك الله از اين فتنه‌ها كه در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوش آراست

امام كاظم (علیه السلام) فرمود: لاتَقُل لِما بَلَّغَك عَنّا أو نُسِبَ إلَينا هذا باطلٌ و إن كُنتَ تَعرِفُ خَلافَه فإنّك لاتَدري لِمَ قُلنا و علي أيّ وَجهٍ و صِفَةٍ؛[107] آن‌چه از ما براي شما نقل مي‌كنند، انكار نكنيد، اگرچه خلاف آن را از ما بدانيد، زيرا نمي‌دانيد كه آن را چرا و چگونه گفته‌ايم.

از آن‌جا كه بيشتر مردم از اسرار معارف الهي بي‌خبرند، به حكم «النّاس أعداءُ ما جَهِلوا» آن را انكار مي‌كنند و با اين كار درهاي الطاف ويژه‌ی الهي را بر خود مي‌بندند، از اين‌رو اولياي الهي سفارش كرده‌اند كه آن‌چه از ما برايتان بازگو كردند انكار نكنيد، اگرچه خلاف آن را بشناسيد، بدين‌خاطر كه همگان توان فهم همه‌ی آن‌چه را آنان فرموده‌اند، ندارند.

آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند
نكته‌هاست بسي، محرم اسرار كجاست

و اگر اهل راز نيستيم و از درك اسرار معارف الهي ناتوانيم، دست‌كم نام و ياد آن‌ها را به بزرگي بريم.

امام صادق (علیه السلام) فرمود: أتي الحسين (علیه السلام) اُناس، فقالوا له: يا ابا‌عبدالله، حَدِّثْنا بفَضلِكم الّذي جَعَلَ الله لكم. فقالَ: إنّكم لاتَحتَمِلونَه و لا تُطيقونَه. قالوا: بَلي. قالَ: إن كُنتُم صادقين فليَتَنَحِّ إثنان و اُحَدِّثُ واحداً، فإن احتَمَلَه، حَدَّثتُكم. فتَنَحّي إثنان، وحَدَّثَ واحداً، فقامَ طائر العقل، فمَرَّ علي وَجهِه و ذَهَبَ. فكَلّمَه صاحباه فلم يُرِد عليها جواباً.[108]

امام حسين (علیه السلام) به جمعي كه تقاضاي شنيدن سخني درباره‌ی مقام و منزلت آن حضرت را داشتند، فرمود: تاب شنيدن آن را نداريد. گفتند: داريم. فرمود: دو نفرتان كنار رويد تا به يكي از شما بگويم، اگر تاب شنيدن داشت به همه شما باز خواهم گفت. آن دو نفر دور شدند و حضرت به آن يكي باز گفت. آن مرد در حالتي كه عقل از سرش پريده بود، برخاست و راه پيش گرفت و رفت. آن دو هرچه با او سخن گفتند، پاسخ آنان را نداد.

امام صادق (علیه السلام) به فرزندش اسماعيل فرمود: يا بُنَيَّ إجتَهِد في تَعَلُّمِ علمِ السرّ، فإنّ لَه بَركة كثيرة أكثر ممّا يَظُنُّ، يا بُنيَّ مَن تَعَلَّم علمَ العَلانية و تَركَ علمَ السرّ، يَهلُكُ و لايَسعَدُ. يا بُنيّ إن أردتَ أن يُكرمَك ربُّك بعلمِ السرّ، فعليك ببُغضِ الدّنيا و اعرِف خِدمَةَ الصّالحين و احكُم أمرك للمَوت فإذا اجتَمَعتَ فيك هذه الخِصال الثلاث، يُكرمُك ربّك بعلم السرّ؛[109]فرزندم! در فراگرفتن علم نهان سخت كوشا باش، زيرا بركت آن بيش از آن است كه به گمان آيد. فرزندم! كسي كه علم عيان را فراگيرد و علم نهان را فروگذارد، هلاك خواهد شد و به سعادت نخواهد رسيد. فرزندم! اگر مي‌خواهي خدايت با علم نهان بزرگت دارد، پس از دنيا نفرت داشته باش، خدمت به نيكان را سرلوحه خويش قرار ده و خود را براي مردن آماده ساز؛ هرگاه اين ويژگي‌هاي سه‌گانه در تو جمع شد، خدايت با علم نهان بزرگت خواهد داشت.

براي دست‌يابي به اسرار علوم بايد كوشيد، زيرا نتيجه‌ی آن بسيار بيشتر از چيزي است كه به تصور آيد. فراگرفتن علم آشكار و عيان و ترك علوم پنهان و نهان سبب هلاكت است نه نجات. راه دست‌يابي به آن نيز نفرت از دنيا، خدمت به بندگان نيك خدا و آمادگي ديدار حضرت دوست است.

ذُكِرت التّقيَّة يوماً عند علي ابن الحسين (علیه السلام) فقالَ: والله لو عَلِمَ أبوذر ما في قلبِ سَلمان لَقَتَلَه و لقد آخي رسول الله (صلی الله علیه و آله) بينَهما، فما ظَنُّك بسائر الناس؟ إنّ علمَ العُلماء صَعبٌ مُستَصعَبٌ لايَحتَمِلُه إلاّ ملكٌ مقرّب أو نَبيٌّ مُرسَل أو عبدٌ مؤمنٌ إمتَحَنَ الله قلبَه للايمان. قال: و إنّما صارَ سلمان من العلماء لاَنّه إمرؤ منّا أهل البيت، فلذلك يَشبَه العلماء.[110]

سلمان به حقايقي آگاه است كه اگر ابوذر بدان آگاه شود، او را خواهد كشت در حالي كه آن دو به امر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پيمان برادري بسته بودند. اگر آنان چنين باشند گمان بري كه ديگران چگونه‌اند؟

اسرار معارف خاندان پيامبر (صلی الله علیه و آله) داراي مراتبي است كه برخي از آن‌ها را جز ملائكه مقرب و پيامبران مرسل و بندگان دل‌آزموده‌ی خدا نمي‌دانند و برخي ديگر را همين‌ها نيز نمي‌دانند.

در نيابد حال پخته هيچ خام

 

پس سخن كوتاه بايد والسلام

امام صادق (علیه السلام) فرمود: إنّ عندَنا والله سِرّاً من أسرارِ الله و علماً من علم الله والله لايَحتَمِلُه ملكٌ مقرّب و لا نَبيٌّ مرسَل و لا مؤمن إمتَحَنَ الله قلبَه للايمان؛[111]«برخي از علوم و اسرار الهي در خزانه‌ی علم خاندان پيامبر صلوات الله عليهم اجمعين است كه حتي ملايكه مقرب، پيامبران مرسل و مؤمناني كه دلي آزموده دارند نيز تاب تحمل آن را ندارند». البته اين اسرار را نيز اهلي است شايسته.

راز درون پرده ز رندان مست پرس
كاين حال نيست زاهد عالي مقام را

امام صادق (علیه السلام) درباره‌ی اسرار قدم گزاردن اميرمؤمنان (علیه السلام) بر كتف پيامبر (صلی الله علیه و آله) به هنگام شكستن بت‌هاي خانه كعبه براي محمد بن حرب نكاتي را فرمود. محمد بن حرب گفت: زِدني بياناً فقال (علیه السلام): إنّك لاهلٌ لِلزّيادة ثمّ ذَكرَ مَعاني آخَر ثمّ قال (علیه السلام): لو أخبرتُك بما في حمل النبي (صلی الله علیه و آله) علياً (علیه السلام) عند حطّ الاَصنام من سطح الكعبه من المعاني الّتي أرادَها به، لقلتَ إنّ جعفر‌بن‌محمد لمجنون. فحَسبُكَ من ذلك ما قد سمعتَه.[112]

آن حضرت درباره‌ی اسرار پا نهادن امير‌مؤمنان بر شانه‌هاي حبيب خدا حقايقي را مي‌داند كه اگر بر خواص از ياران خود نيز بگويد او را به جنون متهم خواهند كرد.

امام صادق (علیه السلام) در شرح «هُديً للمتّقين»[113] فرمود: بيانٌ و شفاءٌ للمُتّقين من شيعةِ محمّدٍ و عليٍ واتّقُوا إظهارَ أسرار الله تعالي و أسرار أزكياء عبادِه الاوصياء بعدَ محمّدٍ (صلی الله علیه و آله) فَكَتَموها؛ واتّقوا سترَ العلومِ عن أهلِها المُستَحِقّين لها و فيهم نَشَروها.[114]

حضرت تصريح كرد كه از آشكار ساختن اسرار خدا و بندگان پاك او بپرهيزيد و آن را از نااهلان پنهان داريد و تنها به اهلش بسپاريد. در غير اين‌صورت ستمي آشكار پديد آمده است.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: مَن سَألَ عن التّوحيد، فهو جاهلٌ و من أجابَ عنه فهو مُشركٌ و من يعرف، فهو مُلحِدٌ و مَن لايَعرف، فهو كافر.[115]

اين چه سِرّي است در توحيد كه اگر از آن بپرسند، نادانند و اگر بدان پاسخ گويند، مشرك و اگر آن را بشناسند، ملحد و اگر نشناسند، كافرند. بايد چه كنند تا به جهل و شرك و كفر و الحاد آلوده نگردند؟ اين خود سِرّي است سَر به مهر.

با كه گويم اندر اين ره زنده كو

 

بهر آب زندگي پوينده كو

آن‌چه من گفتم به قدر فهم توست

 

مردم اندر حسرت فهم درست

رسيدن به اسرار معارف الهي براي همگان ممكن نيست. كسي بدان دست مي‌يابد كه استعداد و شايستگي فهم دقايق عقلي و شهودي را داشته باشد؛ فهم و درك او محدود به خور و خواب در دنيا و آخرت نباشد؛ كج‌انديش و كوته‌نظر نباشد.

چون آن كرمي كه در سنگي نهان است
زمين و آسمان او همان است

ديگر آن‌كه طالب باشد و در طلب، صداقت داشته باشد و صداقت خويش را با كوشش و تلاش پي‌گير اظهار كرده باشد و از تنبلي و بهانه‌جويي دوري كرده باشد.

گر تو هستي رازجو اي رازجو

 

جان فشان و خون بگري و باز جو

همچنين همراهي با اهل معرفت را نيك نگه دارد و انتظار يك شبه به مقصد رسيدن نداشته باشد كه خامي است، زيرا كه سرچشمه اين معارف در قله‌هاي پاكي قرار دارد و انوار آن در دل‌هاي سَر به مهر و جان‌هايي پوشيده و پنهان تابيده شده است. به خاطر داشته باشيم كه عارف كتوم است، سَر مي‌دهد ولي سِرّ نمي‌دهد. باشد كه از اين همراهي، آشنايي دست دهد كه:

هر كس كه ز شهر آشنايي است

 

داند كه متاع ما كجايي است

عارف تا دل نيابد، سخن دوست نخواهد گفت، چون سخن دوست به غير گفتن، نه مراد اوست بلكه گفتن معارف حقيقي و نهان جز براي صاحب‌دلان، از عدلت جمع نگردد.

سخن شمع به پروانه دلي بايد گفت
كاين حديثي است كه با سوختگان درگيرد

آن‌گاه بر طلب خود اصرار ورزد و به سؤال و تقاضا آن را از آن جواد يگانه طلب كند كه:

تا نگريد ابر، كي خندد چمن

 

تا نگريد طفل كي نوشد لبن

تا قدم در راه ننهد مرد راه

 

چهره نگشايد هدايت از اله

اگر چنين كرد، بداند كه:

همه عالم پر از نسيم صباست

 

مرد بايد كه بوشناس باشد

اينك راه‌هاي عملي رسيدن به اين معرفت را در حد توان و رعايت شرايط و حال برادران و خواهران بازگو مي‌كنم. فرموده‌اند كه راه‌هاي عملي وصول به معرفت حق تعالي سه‌گونه است:

راه ابرار: رياضت و تهذيب اخلاق

راه اخيار: راه ارباب معاملات و انجام واجبات

راه سائران و طائران الي الله: راه اهل محبّت كه مبتني بر مودّت ارادي است. تصريح و تأكيد بر اين نكته لازم است كه:

در تهمت عشق تو منم فرسوده

 

بي آن‌كه مرا با تو وصالي بوده

در سرزنش خلق منم بيهوده

 

چون گرگ شكم تهي، دهان آلوده

نخست به هر سه راه اشاره مي‌كنم، آن‌گاه كوتاه‌ترين و كم‌خطرترين آن‌ها را با ذكر جزئيات و شرح زاد و توشه و ابزار و وسايل، گردنه‌ها و خطرات بازگو مي‌نمايم، باشد كه آن فيّاض علي الاطلاق كه فعلش معَلَلّ نيست و براي كسي و چيزي كاري انجام نمي‌دهد و مقصد و مرادش، كسب ناداشته‌ها و يافتِ نايافته‌ها نيست؛ نه تنها فيض و رحمت عام و خاص خود را از كسي دريغ نداشته است، بل همه‌ی عالم از ذرّه تا بي‌نهايت را در فضل عميم خويش غريق ساخته، به‌گونه‌اي كه همه، آگاه و ناآگاه، با ميل و رغبت يا با خوف و رهبت، او را مي‌خواهند و مي‌طلبند و مي‌يابند كه هيچ كس جز او، چيزي را طلب نكرده است و به چيزي جز او دست نيافته است، هر چند يابنده از يافته‌هاي خويش بي‌خبر است. باري، باشد كه آن فيّاض مطلق، اين فقير و ساير درماندگان را مورد لطفي كه استحقاق آن را نداريم و شايسته‌ی برخورداري از آن نيستيم، قرار دهد، كه اگر او خواهد، از اراده و حب و عشق او به كاري، ميل و طلب و جذبه در ما نيز پديد خواهد آمد.

اميد ما از كريم نوازشي است و بس
اين خواسته در منزل او نيست بسيار

بارالها! بقاء تنها از آنِ توست و فناء تنها از آنِ ماست، با همه‌ی وجود مي‌خواهيم هر كه به آن رسد، كه از آنِ اوست، الها! تو باقي باش و ما فاني.

بارالها! پيش از آن‌كه فناء مطلق بر همه‌كس بل بر همه چيز آشكار شود، ما را با قافله‌سالار آن همراه و يگانه گردان.

بارالها!

زان پيشتر كه عالم فاني شود خراب
ما را ز جام بادة گلگون خراب كن

بارالها! اگرچه تو خود ما را ظلوم و جهول خوانده‌اي و ما نيز با همه‌ی وجود به آن‌چه گفته‌اي بل به آن‌چه مستور داشته‌اي و غيبش نام دادي و آشكار نساخته‌اي، باور داريم، ولي گويي در اين ميان سخن از «عَلّمَ آدمَ الاَسماء»[116] نيز به ميان آمده است.

بارالها! بدان نيز ايمان داريم، زيرا آن‌چه از تو رسد، در نزد همگان مقبول است. الها! ما را به معدن «عَلّمَ آدمَ الاسماء» متصل فرما.

الها! تو خود، فقيرمان خوانده‌اي، از فقير، جز فقر نيايد و از سياهي، جز سياهي نزايد؛ خوشيم، بل سرخوشيم كه هرچه داريم از تو داريم و آن‌چه مي‌كنيم با حول و قوّه و اذن و اراده‌ی تو مي‌كنيم، بل تو خود مي‌كني آن‌چه خواسته‌اي.

الها!

به هر رنگي كه خواهي جامه مي‌پوش
كه من آن قدّ رعنا مي‌شناسم

و تو نيز اي عزيز! دست طلب بردار، سعي و كوششِ شايسته‌ی طالب محّب، روا دار، شايد كه رب العزّه، بر عزتت بيفزايد، آن را باقي به بقاء خود دارد، يكسره خواسته‌ها و طلب‌هايت را به سمت و سوي خود گرداند.

الها! دعا از ما و اجابت از تو؛ صد چندانِ زيبندگيِ دعا براي ما، اجابت بر تو زيبنده است.

الها! مي‌دانيم كه «خواجه، بنده‌پروري داند»، ولي همان معلوممان را مكرر و صد مكرر، خواسته و خواهانيم. انك قريب مجيب.

 


راه‌هاي سلوك

چنان‌كه گفتيم، راه‌هاي سلوك الي الله و وصول به معرفت حق تعالي و خلاصي از احداث و انجاس، از معصيت و شر وسواس سه‌گونه است:

راه صاحبان رياضت و مجاهده با نفس (راه ابرار و نيكان)

راه صاحبان معاملات، اهل عبادت و كارهاي پسنديده (راه اخيار و خوبان)

راه اهل محبت، راه آنان‌كه با جان خويش راه مي‌پيمايند (راه سائران و طائران)، از اين‌رو، بر قله‌هايي قدم مي‌زنند كه تن‌هاشان، تاب قدم نهادن بر آن‌را ندارد، از اين‌رو تنهاشان مي‌گذارد.

 

راه اهل رياضت

راه اول كه راه رياضت و تصفيه‌ی نفس و تهذيب اخلاق است، عبارت است از:

أ: كنترل كج‌روي‌هاي نفس كه ريشه در صفات ناپسند اخلاقي دارد.

ب: تهذيب صفات اخلاقي و زدودن بدي‌ها از آن‌ها.

ج: تبديل صفات ناشايست اخلاقي به صفات پسنديده.[117]

راه ياد شده، هم هموار است و هم آسان و هم مورد پذيرش كه به لطف خدا، جمع كثيري در همه‌ی اديان و ملل در آن راه مي‌پويند. ولي اين راهي است كه اولاً عمري ستردن اخلاق و پالودن نفس از آلودگي‌ها را طلب مي‌كند، زيرا مهم‌ترين كار در اين راه، كه آخرين رياضت به حساب مي‌آيد، تبديل صفات ناپسند به صفات پسنديده است و از آن‌جا كه اين كار، به‌ويژه در مورد صفات استوار شده اخلاقي ملكات از سويي به كندي انجام مي‌پذيرد و از ديگر سو ممكن است از حدّ اعتدال كه غايت و نهايت تهذيب اخلاق است، خارج شود، اين راه جز با رياضت و تلاش همه‌جانبه كه سرتاسر عمر انسان را فرا گيرد به پايان نمي‌رسد.

از اين گذشته، آن‌كه به تهذيب خلق خود اشتغال مي‌ورزد و به كنترل نفس خويش مي‌پردازد، اگر يك لحظه غفلت نمايد و ميل‌ها و خلق‌هاي پيشين نفس آزاد شود و چون معتادي كه بر اعتياد پيشين خود برگشته است، از كوي ناپسند گذشته‌ی خود گذر كند، بسياري از تلاش‌هاي گذشته‌ی او اگر نه همه‌ی آن، هدر مي‌رود، از اين‌رو به دوباره كاري‌ها، بلكه چندباره كاري‌هاي ملال‌آور گرفتار مي‌شود. مهم‌تر از آن، هر اندازه كه بر رياضت‌هاي نفساني بيفزايد، ميل و رغبت بلكه حرص و آز نفس به آن‌چه كه بدان عادت يافته بود و اينك از آن باز داشته شده است، افزون مي‌گردد.

يكي از روشن‌ترين مصاديق و نمونه‌هاي «الانسانُ حَريصٌ علي ما مُنِعَ»همين است و اگر خدايي نخواسته، از ادامه‌ی رياضت و سپردن راه تزكيه‌ی نفس باز ماند و نفس از بند رياضت و كنترل‌هاي پيوسته رها شود، نه تنها صفات ناپسند اخلاقي گذشته‌ی خود را در چشم بر هم زدني به دست خواهد آورد، بلكه زشتي صفات ناپسند گذشته‌ی او به مراتب بيشتر خواهد شد و نيز با پرداختن به كنترل نفس در يكي از صفات، از تمرين در پالايش صفات ديگر باز خواهد ماند.

تجربه نشان داده است كه اين راه با همه‌ی خوبي‌هايش، راهي نيست كه همه‌ی مسافران آن با سر سلامت به مقصد رسيده باشند. غالب كساني كه از اين راه قصد رهيدن از خود را دارند، با همه‌ی زحمت‌ها و تلاش‌هاي قابل توجه، از آن آرامشي كه واصلان به مقصد و دست‌يافتگان به حرم امن يار دارند، بي‌بهره‌اند و اين اميد به آينده‌ی دور (از نظر انسان معامله‌گر) در گردنه‌هاي پر پيچ و خم و خطرات سهمگين كه پيلان را فرو مي‌غلتاند، چندان كارساز نيست.

ثانياً، تا رهسپار، به پايان راه نرسد، آثار عيني و قابل مشاهده، جز وعده‌هاي الهي (كه همه صدق است و عدل است و حق) و دل‌خوش ساختن به نعمت‌هاي بي‌حد و اندازه‌ی الهي كه اگر سر به سلامت برد، بدان دست خواهد يافت، ندارد. به تعبير ديگر، آن‌چه كه انسان را در اين راه اميد مي‌دهد، رهايي از عذاب و كيفر‌هاي دردآور اخروي و دست‌رسي به نعمت‌ها و پاداش‌هاي دل‌پذير در عالم ديگر است. حاصل آن‌كه، اين راه با همه‌ی خوبي‌هايش اين نگراني‌ها را به دنبال دارد:

1ـ زمان رياضت بسيار طولاني است، به‌گونه‌اي كه همه عمر را فرا مي‌گيرد.

2ـ آثار عيني و قابل مشاهده، جز اميد به وعده‌هاي دوردست، به دنبال ندارد.

3ـ خود تزكيه‌ی نفس به خاطر احتمال زياده‌روي در آن، خطرات ويژه‌ی خود را دارد.

4ـ توجه به هر يك از ويژگي‌ها و صفات اخلاقي، انسان را از توجه به ديگر جنبه‌ها و كششهاي نفس باز مي‌دارد.

5ـ يك لحظه غفلت، سبب مي‌شود همه رشته‌هاي چندين ساله‌ی او پنبه شود.

6ـ به اندازه‌ی عمق و دوام رياضت‌ها بر حرص و طمع نفس به لذّت‌ها افزوده مي‌شود.

در عين حال توجه داريم كه اين راه به خاطر برخي ويژ‌گي‌هايش، مورد توجه بسياري از پيروان اديان و نيز مسلمانان قرار گرفته است.

 

راه اهل عبادت

راه دوم راه اهل عبادت است. روندگان اين راه بر خلاف روندگان راه اول كه به تصفيه‌ی باطن اهميت مي‌دادند، به انجام اعمال ظاهري پسنديده اهميت مي‌دهند. مهم‌ترين توجه اينان به اين است كه اعمال آن‌ها با ظاهر شريعت الهي موافق باشد؛ انجام واجبي را ترك نكنند و حرامي را مرتكب نشوند، ولي به رفتارهاي انسان كه در صفات خلقي پسنديده يا نا‌پسند نشسته است، كمتر توجه دارند.

اين راه نيز اگرچه مقبول صاحبان انديشه‌ی اخلاقي واقع نشده است، ولي امتيازهاي ويژه‌ی خود را دارد. هرچند نسبت به راه اول ضعف‌هاي بيشتري دارد، زيرا اين راه، علاوه بر نارسايي‌هاي راه اول، اين ضعف را نيز دارد كه به ريشه و بن رفتار‌هاي اخلاقي توجه ندارد و فقط به سطوح نمايان آن مي‌پردازد.

رفتارهاي سطحي انسان و مجموعه‌ی كارهايي كه انجام مي‌دهد، جز اندكي از آن‌ها كه ريشه در جنبش‌ها و طغيان‌هاي موضعي و لحظه‌اي غرائز دارد، همه ريشه در عادات و خُلق‌ها و حالت‌هاي روحي و نفساني افراد دارند. به تعبير ديگر، ميل به انجام كار معيني خواه پسنديده و خواه ناپسند باشد، در كشش‌هاي نفساني انسان ريشه دارد، از اين‌رو اگر كسي ميل به خدمت به خلق يا آزردن آن‌ها را دارد، به جاي كنترل چنين رفتارهايي، بايد ريشه‌ی آن‌ها را كه همان صفات ثابت و استوار نفساني است، كنترل و معالجه نمايد. (نگارنده در مباحث «انسان شناسي ديني» به تفضيل آن را مورد بحث قرار داده است).

در هر صورت، موفقيت پويندگان اين راه كمتر از راه نخست است، اگرچه به مقصد رسيدگان از پويندگان راه نخست نيز چندان فراوان نيستند، چنان‌كه از اهل رياضتي پرسيدند: در كدام مرحله از رياضت نفس قرار گرفته‌اي؟ گفت سي سال است كه در مرحله‌ی توكل رياضت مي‌كشم. بدو گفتند: عمرت را در آبادي درون گذرانده‌اي، پس چه زماني بايد به فناء در خدا رسي؟[118]

 اگر براي انسان سه مقصد متفاوت در نظر گيريم:

1ـ اصلاح برون و پالودن رفتارها و اعمال 2ـ تزكيه‌ی درون و كسب صفات پسنديده اخلاقي 3ـ از خويش در گذشتن و به خداي خويش رسيدن.

راه دوم، تنها توانايي رساندن انسان به مقصد نخست يعني اصلاح رفتار را دارد و راه نخست، توانايي رساندن انسان به مقصد دوم و در نتيجه گذشتن از مقصد اول را نيز دارد. آن‌كه به معامله پرداخته است و انجام كارهاي پسنديده را مورد توجه قرار داده است، رفتارهاي اصلاح شده‌اي خواهد داشت و آن‌كه به رياضت نفس پرداخته است، علاوه بر رفتارهاي اصلاح شده، اخلاق آلوده‌ی خويش را نيز پاك مي‌سازد و در هر صورت، هر دو از رسيدن به مقصد اعلاي خلقت و غايت قصواي آدمي ناتوانند.

 

راه اهل محبت

راه سوم راه محبّت و دوستي خدا و نفرت از غير اوست.

آن‌چه كه نتيجه و مقصد دو راه ياد شده است و پايان آن به حساب مي‌آيد، در راه سوم آغاز به حساب مي‌آيد. كاملان آن دو راه، مبتديان اين راه شمرده مي‌شوند، بلكه مبتدي نيز به حساب نمي‌آيند. نتيجه و مقصد آن دو راه اين بود كه اعمال صالح و پسنديده‌اي داشته باشد يا نفس پاك و پالوده‌اي داشته باشد و حال آن‌كه مقصد در اين راه اين است كه هيچ عملي نداشته باشد، چه اين‌كه با رسيدن به معرفت به خويش، فقر و ذلّت و مسكنت خود را در مي‌يابد و مي‌فهمد كه:

«لَولا فَضلُ الله عليكُم و رحمتُه لَكُنتُم مِن الخاسِرين».[119]

پس كدامين عمل صالح را مي‌تواند به خود نسبت دهد و خود را فاعل آن داند؟ مي‌فهمد كه «هر كه را چيزي داد، رايگان داد؛ هر كه را ايمان داد، رايگان داد؛ و هر كه را آمرزيد، رايگان آمرزيد؛ همه عالم چيز ستانند و او چيز بخشد … امر كرد كه بخواهيد «واسألوا الله مِن فَضلِه»،[120] چون نخواستند، تقاضا كرد: «هَل مِن سائل»؛[121] چون تقاضا كرد و كاهلي كردند، ناخواسته داد. گفت:«أجَبتُكم قبلَ أن تَدعوني و أعطَيتُكم قبلَ أن تَسألوني»؛[122] ما را كرم فراوان است، بفرماييم تا بخواهيد، چون كاهلي كنيد، ناخواسته بدهيم، كار ما با شما نه امروزين است: «كُلُّ يَومٍ هو في شَأن[123]»[124]

به حقيقت مي‌فهمد كه «هر كه رست، بدو رست. «ما نَجي مَن نَجي إلاّ بصِدقِ اللّجا». به حقيقت دانستند كه به رحمت او طاعت يافتند، نه به طاعت او رحمت يافتند؛ نه به خود او را يافتند، بل به او خود را يافتند. آن‌كه حالش چنين است، شرور و سيئات و زشتي‌هاي عمل را، در انتساب آن به خودش مي‌بيند، از اين‌رو نداشتن عمل را خواهان است و مقصدش در قدم اول آن است كه عمل نداشته باشد و در قدم دوم و نهايت، مقصد او اين است كه خودي نداشته باشد، مرده باشد، بل نباشد تا همه او باشد. او با گوش جان مي‌شنود كه پيوسته از او خواسته و مي‌خواهند كه: دوستان! «مُوتوا قبلَ أن تَموتُوا».[125]

داري سرِ ما بگرد، گِردِ سرِ ما
يا بر درِ ما بباش يا بر درِ خويش
اي جان، دو به هم راست نيايد مي‌دان
گه بر درِ ما شي و گه بر درِ خويش

او در قدم نخست يافته بود كه هيچ ندارد و تهيدست واقعي است. سرمايه‌ی او در دو جهان، تنها دلي است پاك و عريان، تنها و تنها يك دل، زيرا «ما جَعلَ الله لِرَجُلٍ من قَلبَين في جَوفِه»؛[126]خداي به كسي دو دل نداده است؛ يكي به يكي.

با اين دل، خود را خواهد يا او را؛ نه دوستي خود با دوستي او جمع شود،

با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاي دوست بايد يا هواي خويشتن

و نه وي كسي را در حرم خويش جاي دهد. آن خانه كه از سنگ و خاك است، بايد بر گردِ آن بگردي و طواف كني و حق خوردن و خوابيدن و سكني گزيدن در آن را نداري، با آن‌كه آن خانه در زمين است و نه جايگاه او كه «لايَسَعُني أرضي و لا سَمائي»[127] و اين دل كه حرم امن او و جايگاه ويژه‌ی او است كه «يَسَعُني قلب عَبدي المؤمن»؛[128] چگونه تواند زيست‌گاه تو باشد؟

خواهي كه تو را كعبه كند استقبال

 

مايي و مني را به منا قربان كن

پس يك دل است و دو دلبر، يكي خود و ديگري او. چاره جز مردن و فنا شدن و نبودن چيست تا برگزينيم كه هم خود داشته باشيم و هم خدا.

چون فقر زينت است، هستي كم كن
هستي بت توست، بت‌پرستي كم كن
از هستي و نيستي چو گشتي فارغ
مي‌نوش شراب وصل و مستي كم كن

تا همه سرمايه‌ی خود را به غارت «لا»[129] ندهي تو را كجا راه دهند؟ تا بت‌پرستي و بدتر از آن، خودپرستي در ميان است، دل به او دادن و بندگي كردن، سخني بل بيهوده‌اي بر لبان است. حاصل آن‌كه نفي آن‌چه به خود، نسبت دارد بلكه نفي خود، اول طلب و مقصد محبّان است.

ز تو تا هست مويي مانده بر جاي

 

بدان يك موي ماني بند بر پاي

كه زاهد و ناسك هيچ‌گاه بدان دست نمي‌يابد، چه ايشان گر قدم در راه نهند، به معاملت نهند و معاملت كجا و محبّت كجا؟! سوداگران در معامله، در پي سود بيشترند، پس هر معامله‌اي كه سودش بيشتر، طرف‌دارانش بيشتر، ولي در محبت، در پي فدا كردن خود براي حبيبند، پس هرچه عشق سوزان‌تر، عاشقان پاك‌تر و خالص‌تر و گر عشق به سر حد كمال برسد، عاشق ذوب مي‌شود، ديگر از او خبري نخواهد بود. (بعداً از اين زمينه بيشتر خواهيم گفت.)

اين قدم نخست آنان است. ديگر و آخر قدمِ آنان انتفاء خود است، چه اين‌كه در نفي، خوديّتي هست، اين است كه انتفاء مي‌طلبند. زيرا آنان با نخواستن خود و كار خود، در پي رفع حجاب ميان خود و اويند تا بيابند! كه همه از اوست و گر نيك بنگري همه اوست.

مشو أحول، مسمّي جز يكي نيست

 

اگرچه ما بسي اسماء نهاديم

با نفي حجاب نمي‌توان حجاب را نفي كرد، بل حجابي نو پديد مي‌آيد، از اين‌رو فرموده‌اند: ميان بنده و خدا حجاب بسيار است از نور و ظلمت. ارتفاع حجب ظلماني به انتفاء آن است و ارتفاع حجب نوراني به انتفاء التفات به آن است. انتفاء التفات گفتم، نه نفي التفات، چه نفي التفات، التفات به آن است؛ چگونه التفات به التفات منتفي گردد،[130] خون را با خون نتوان شست … تا غايت بنده، ذكر و محبّت و معرفت بود، بنده‌ی ذكر و بنده‌ی محبّت بود نه بنده‌ی مذكور و محبوب؛ بنده‌ی معرفت بود نه بنده‌ی معروف. «هرچه در بند آني، بنده‌ی آني»؛ مال‌جويان عاشق مالند و اين كس عاشق عشق و هر دو محجوبند.[131]

گويند: كسي به عبدالله ابن مسعود گفت: «لَيتَني كنتُ من أصحابِ اليَمين.» عبدالله گفت: «لَيتَني إذا مِتُّ لم‌أبعَث!»

يكي است كه طاعت كند و ثواب طمع دارد و يكي است كه معصيت كند و چشم به عفو دارد و باز يكي است كه از ننگ وجود خويش هرگز سر بر‌نيارد. تفاوت اين سه در آگاهي و معرفتشان به خويشتن است، يكي مي‌داند كه كيست بل كه چيست و ديگري نه اين داند و نه آن «و هَل يَستَوي الّذين يَعلَمونَ و الّذينَ لايَعلَمون»؛[132] آگاهي‌شان به عشق كشاند و عشق به فدا و فدا همان نيستي و مرگ است.

مَن ماتَ عشقاً فَليَمُت هكذا

 

لا خيرَ في عشقٍ بِلا مَوتٍ

عشقي كه به مرگ عاشق انجام نپذيرد، عشق نيست، لاف و گزاف خودخواهي است. به خدمت كشيدن ديگري براي ارضاء غريزه‌اي است. عشق بي مرگ، كه يا نان خواهد يا نام، بازي كودكانه است و بازي كودكانه حتي نه از سرِ غفلت بلكه از جهالت است. كار اهل محبت، نخست معرفت است و آن‌گاه عفت است و آن‌گاه هلاكت.

دل از اغيـار خالي كن چو عزم كوي ما داري
نظر بر غير مفكن چو قصد روي ما داري
من آن شمعم كه در مجلس مرا پروانه بسيار است
بسوزان خويشتن چون عود اگر تو بوي ما داري
ز محبوبان هر جايي تو را خود هيچ نگشايد
حرامت باد اگر رغبت به غير از سوي ما داري
چو طوطي در قفس خو كن اگر شكّر همي‌خواهي
نوا چون فاخته مي‌زن اگر كوكوي ما داري
مسلّم آن زمان گردد تو را لاف سرافرازي
كه در ميدان جانبازان سرت را گوي ما داري
كسي ديگر چو هويي را مسلم نيست الاّ هو
بگو يا هو و يا من هو اگر هو هوي ما داري
به تير غمزه‌ات مستم كه بر جانم كمين كردي
كمال شمس دين گيري اگر بازي ما داري

اين چه مرگ و هلاكتي است كه شهره‌ی آفاق مي‌شود؟ هم، همه هستي در منظره‌ی چشم اوست و هم او در منظره‌ی همه هستي كه «مَن عَشَقَ فَعفَّ و كَتَمَ و ماتَ، ماتَ شَهيداً».[133] شهادت، مغز زندگي است، پس چگونه با مرگ و هلاكت جمع گردد؟!

چون شاد نباشم كه خريدم به دلي

 

عشقي كه هزار جان شيرين ارزد

 

گويي اين مرگ غير از آن است كه سوداگران فهم كنند. اين مرگي است كه در حضور آن، همه زنده‌ها مرده‌اند؛ همه نورها سايه‌اند. چه نيك گفته است؛ «نَفَسٌ من اَنفاسِ العُشّاق يُحرِقُ الدّارَين و يُطفِئُ النّارَين».[134]

حاصل آن‌كه، راه‌هاي وصول به معرفت و حق را سه دانسته‌اند؛ راه ابرار و راه اخيار و راه محبت.

راه محبّت خود به دو شاخه تقسيم مي‌شود: 1ـ راه محبوب 2ـ راه محب

 

راه محبوب

اما راه محبوب كه: «ما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أن هَدانَا الله»،[135] راهي است كه نه زباني ياراي گفتنش دارد و نه گوشي ياراي شنيدن. نه تكليف گفتن داريم و نه تاب نگفتن.

كو دل كه بداند نفسي اسرارش

 

 

كو گوش كه بشنود دمي گفتارش

معشوق جمال مي‌نمايد شب و روز

 

 

كو ديده كه تا برخورد از ديدارش

به اختصار، (البته نشنيده گيريد و دل به اندوه نيالاييد كه شب كوتاه‌تر از آن است كه به اندوه خفتن ارزد.) گويي او اصل و فرع و ريشه و ساقه‌ی هستي است؛ او كه اول و وسط و آخر وجود است؛ او كه ظاهر و باطن، جامع و فارق بودن است، آن‌چه بخواهد، همان شود و آن‌چه نخواهد، نمي‌شود تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.

يك شهر همه حديث آن روي نكوست
دل‌هاي جهانيان همه شيفتة اوست
ما مي‌كوشيم و ديگران مي‌كوشند
تا دست كه را بُوَد كه را خواهد دوست

اين‌كه آيا خواستن او گزاف است و بي‌حكمت؟ «معاذالله»،[136] اگر تنها به خود نگريم، چنين گزافه‌اي را روا ندانيم. ولي شك نيست كه خواست و كار او متأثّر از غير نيست، معلّل به عوامل و علل نيست. چه خداي ما كه خداي همه عالم هستي است، تحت تأثير هيچ امر زميني و آسماني نيست كه «لايُبرِمُه إلحاحُ المُلحّين».[137]

گر همه عالم چيزي خواهند و ازو خواهند و در خواستن پافشاري كنند، او تحت تأثير قرار نخواهد گرفت؛ تا خود نخواهد، نكند و اين سِرّي است به اندازه‌ی همه عالم كه فرمود: «اُدعُوني اَستَجِبْ لَكُم»؛[138] بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را و ما به اين گمان افتاديم كه دعاي ما سبب شده است كه او خواسته‌ی ما را روا سازد، ما كاري كرديم كه او تغيير رأي و حالت داد؛ او نمي‌خواست و به خاطر خواسته‌ی ما نظر عوض كرد و اينك خواست. به‌ويژه كه فرمود:

قُل ما يَعبَؤُا بِكُم ربُّكم لَولا دُعاؤُكُم؛[139]اگر خواهش‌هاي شما نبود، توجهي از جانب خدايتان نبود.

باورمان شد كه مائيم كه خواست او را تغيير مي‌دهيم، چيزي بر او معيّن مي‌سازيم كه پيش از ميل و خواهش ما، نخواسته بود! آيا همين گونه است؟ فقط به عقل و باور خرد‌پذيرتان برگرديد و ببينيد كه فقير كه جز ذلت و مسكنت و رو‌سياهي چيزي ندارد و اين‌ها هم كه چيزي نيست تا داشته باشد، با چه و چگونه بر غني و بي‌نياز مطلق، مي‌تواند اثر گذارد؟!

او جمعي را مي‌پسندد و مي‌بَرد، نه بدان علت كه آن‌ها كاري انجام داده‌اند كه او را خوش آمده است و نه گزاف و بي حكمت بلكه مجهول الكنه و سر به مهر. چه زيبا سروده است فروغي از ديار ياران:

مردان خدا پرده پندار دريدند
يعني همه‌جا غيرِ خدا هيچ نديدند
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند
يك طايفه را بهرِ مكافات سـرشتند
يك سلسله را بهرِ ملاقات گزيدند
يك فرقه به عشرت درِ كاشانه گشادند
يك زمره به حسرت سرِ انگشت گزيدند
جمعي به درِ پير خرابات خرابند
قومي به برِ شيخ مناجات مريدند
يك جمع نكوشيده، رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد كه در رهگذر آدم خاكي
بسي دانه فشاندند و بسي دام كشيدند
همّت طلب از باطن پيران طريقت
زيرا كه يكِي را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست بـه دامان گروهي
كز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي كه خريدند
كوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
كاين جامه به اندازة هر كس نبريدند
مرغان نظر بازِ سبك سير فروغي
از دامگهِ خاك به افلاك پريدند

خود مي‌كند آن‌چه مي‌كند، چون خوب مي‌كند آن‌چه مي‌كند. از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده است كه:

إنّ الله يُحمي العَبدَ المؤمن عَن الدّنيا، كَما يُحمي أحدُكم إبِلَه عن مَراتِع الهَلاك؛[140] به يقين، همان‌گونه كه شما اشترتان را از رفتن به چراگاه‌هاي كشنده و خطرناك باز مي‌داريد، خدا بنده‌ی مؤمنش را از ورود در دنيا باز مي‌دارد.

اگر باز مي‌دارد، خود باز مي‌دارد و اگر باز نمي‌دارد، خود باز نمي‌دارد. آيا همه بندگان خدا در پرهيز از دنيا همانندند؟ و آيا همه‌ی مؤمنان در پاك ماندن از آلودگي‌هاي دنيا برابرند؟ نگه‌دارنده اوست. آن‌كه نيفتاد به خاطر لطف و نگه‌داشت او بود كه نيفتاد و آن‌كه افتاد و آلوده نشد، به خاطر توجه و به‌داشت او بود كه نيالود.

نگه‌دارنده‌اش نيكو نگه‌داشت

 

و گرنه صد سبو نفتاده بشكست

گاهي مي‌گويد: «لَمّا جاءَ موسي لِميقاتِنا»،[141] موسي به ملاقات ما آمد و گاهي مي‌گويد: «أسري بِعَبدِه»،[142] بنده‌ی خويش را برد. سخن از رفتن و بردن است. آن‌كه مي‌رود، به پاي اقرار خويش مي‌رود و آن‌كه مي‌بردندش، رفتني نيست تا برود، بلكه بردن است. آن‌كه مورد پسند او قرار گيرد و او به آن دل بندد!! «نپرس كه به كدام علت، كه جز وي نداند و به هر كس نگويد». مي‌بردش و قصه اين بردن را با «دَني فَتَدَلّي فَكانَ قابَ قَوسَين أو أدني»[143] بر ديگران مي‌خواند.

آن‌گاه كه موسي به ديار قرب شتافت، با او چه كرد، بماند كه به اشاره خواهيم گفت «و چون قرب موسي ياد كرد، موسي را بستود و چون قرب مصطفي را ياد كرد، خود را بستود».[144] قرب مصطفي جز فعل او نبود يا كه غيري نبود، مصطفايي نبود، اگر بود كه مصطفي نبود، مصطفي از صفات خويش فاني گشته است، چون عبد است و او عبد خويش را مي‌برد، پس هيچ كس در اين بردن دخيل نيست، از اين‌رو حمد و ستايش و تسبيح، از آن اوست، چه اين‌ها لوازم فعل فاعلند، او نيز فاعل را تسبيح كرده است؛ ولي گويي «موسي در صفات موسايي باقي است».[145] او بنده‌ی خويش را برد، «أسري»[146] پس مصطفي «برده شده» است؛ برده شده، «مطلوب است و مذكور و مراد».[147] چون موسي، خود آمده بود، داغ «لَن‌تَراني» بر جگرش نهادند و چون مصطفي را ببردند، تاج «ألَم‌تَرَ إلي ربّك»[148] بر سر نهادند.

موسي كه خود رفته بود، مي‌گويد: «عَجِلتُ إليكَ ربِّ لِتَرضي».[149] هم از او مي‌پرسند كه چرا چنين شتابان آمدي؟ «لِمَ عَجِلتَ يا موسي»[150] و هم او پاسخ مي‌دهد كه خدايا شتابان آمده‌ام تا كه خشنودي تو را دريابم. ولي به آن‌كه وي را برده‌اند، به مصطفي گويند: «و لَسَوفَ يُعطيكَ ربُّكَ فَتَرضي»؛[151] چنانت دهيم كه تو خشنود باشي. براي خشنودي تو هر كار كنيم رواست. حتي اگر قبله را نپسندي، تغييرش دهم؛ «و لَنُوَلِّيَنَّكَ قبلةً تَرضاها».[152] «در هر دو سرا، خلق بايد آن كنند كه رضاي ماست و ما آن مي‌كنيم كه رضاي تو بود. آن‌كه رضاي ما جويد، بدان جويد كه او از آن ماست و ما كه رضاي تو طلبيم، بدان طلبيم كه ما از آن توئيم».[153]

بنــدة خاص ملك باش كه با داغ ملك
روزها ايمني از شحنه و شب‌ها ز عسس
ساكن و صلب و امين باش كه تا در ره دين
زيركان با تو نيارند زد از علم نفس

حاصل آن‌كه، راه محبوب، بردن است، نه رفتن. اين است كه روح‌الله (علیه السلام) در آغاز تولد دنيوي مي‌گويد:«إنّي عبدُ الله آتاني الكتاب و جَعَلَني نَبياً».[154] اگرچه اين راه كامل‌ترين و در عين حال، تا آن‌جا كه به بردن است، آسان‌ترين است، ولي ممكن است در سير محبوبي نيز، ميداني براي رفتن باشد تا محبوب بتواند الگوي ديگران باشد و بندگان خدا بتوانند به او اقتدا كنند.

در وصف محبوب و راه محبوبي، چيزي براي گفتن و نوشتن نداريم، تنها مي‌دانيم كه نه رضاي او را علت است و نه سخط او را علت، چنان‌كه نه رضاي او بي‌حكمت است و نه سخط او. رضاي او سبب موافقت است، نه موافقت سبب رضا و سخط او سبب مخالفت است، نه مخالفت سبب سخط.

إنّ الرّجلَ لَيَعمَلُ عملَ أهلِ الجنّة و هو عندَ الله مِن أهلِ النّار و إنّ الرّجلَ لَيَعملُ عملَ أهلِ النّار و هو عند الله مِن أهلِ الجنّة؛[155] گاهي رفتار انسان همچون رفتار اهل بهشت است، در حالي كه او در نزد خدا اهل دوزخ است و گاهي رفتار او رفتار اهل دوزخ است، در حالي كه نزد خدا او اهل بهشت است.

همه اعزّه طريقت را از خوف اين مقام، دل و جگر بسوخت. سابقتي رانده چنان‌كه دانسته و عاقبتي نهاده چنان‌كه خواسته.[156]

آن را كه به صحراي علل تافته‌اند

 

بي‌علت كار او بپرداخته‌اند

واقف نشوي به عقل تا چون زده‌اند

 

كاين زر ز ‌سراي عقل بيرون زده‌اند

او در عين حال كه «أرحم الراحمين»است، «أعظم المُتَجَبِّرين»[157] هم هست؛ بهشت، با همه‌ی نعمت‌هاي بي‌كرانش از اوست، همان‌گونه كه دوزخ با همه‌ی نقمت‌هايش از اوست. او با اين‌كه همه‌ی بندگانش را مي‌خواهد و به همين دليل آن‌ها را آفريده است، آن‌ها را به جهنم نيز مي‌فرستد.

تنها يادآوري كنم كه نمي‌توان نشست و دست روي دست نهاد تا كه خواهان در رسد، شايد كه هرگز نرسد! پس چاره نيست جز آن‌كه خود، خواهان او باشيم. بگذاريم و بگذريم.

اي گشته اسير در بلايت

 

آن كس كه زند دم از ولايت

عشاق جهان شدند واله

 

در عالم عز ّ و كبريايت

بر قصة عاشقان خود زن

 

توقيع نعم و گرنه لايت

گر سر ننهم بريده بادا

 

جايي كه بود نشان پايت

گر زهر دهي چو شهد باشد

 

بي رأي خود بتا برايت

تو شاد هميشه از فنايم

 

من شاد هميشه از بقايت

هر چند جفا كني به جانم

 

هستيم هميشه در وفايت

 

راه محبّ (راه سلوك)

راه محب كه همان راه سالك است مراحل و منازلي دارد كه براي ورود و عبور از هر منزل، بايد گامهايي بس بلند برداشت. اينك منازل دوران سلوك را با يادآوري منزل پيش از حركت، به اختصار بيان خواهيم نمود.

 

مراحل راه سلوك

راه سلوك كه همان راه محبان حضرت دوست است منازل و مراحل متعددي دارد كه تا سالك از آن منازل نگذرد، به وادي ايمن نمي‌رسد. گذشتن از هر منزلي سختي‌هاي بسيار دارد ولي به لطف ربّ كريم امكان‌پذير است.

 

پی‌نوشت‌ها

[1]ـ الذاريات، 56

[2]ـ بحار الانوار، 85، 118

[3]ـ بقره، 31

[4]ـ نحل، 36

[5]ـ برخي از روايات برگرفته از لوح فشرده (CD) احاديث است. هرجا عبارت «نقل از» آمد، بدين معناست كه از منبع ياد شده گرفته شده است.

[6]ـ نقل از: مجمع البيان، ج5، ص559؛ المناقب، ج1، ص56؛ منتهي ‌المطلب، ج1، ص64

[7]ـ محمد، 19

[8]ـ مفاتيح الغيب، 466؛ المحجّة البيضاء، 5، 29

[9]ـ مشكاة الانوار في غرر الاخبار، 256

[10]ـ مصباح المتهجّد، 847

[11]ـ نقل از: اصول كافي ج1، ص36؛ بحار الانوار، 2، 49

[12]ـ از آن‌جا كه چنين علمي حجاب است، با شيطان كه خود پوشيده است و در حجاب، تناسب دارد.

[13]ـ نور، 35

[14]ـ همان، 40

[15]ـ همان، 35

[16]ـ نقل از: جامع الأسرار و منبع الانوار، ص581؛ منية‌ المريد، ص167 

[17]ـ فيض كاشاني، المحجّة البيضاء، ج5، ص45

[18]ـ همان

[19]ـ نقل از: تأويل الدعائم، ج1، ص243  

[20]ـ فيض كاشاني، همان، ج1، ص125

[21]ـ مؤمنون،3

[22]ـ فيض كاشاني، همان

[23]ـ تفسير القرآن الكريم، 1،12

[24]ـ نقل از: فيض كاشاني، همان، ص129

[25]ـ همان، ص130

[26]ـ قَتاة الحَشّ، كنايه از چاه يا مسيري است كه معده را در آن تخليه كنند.

[27]ـ نقل از: ابن شعبه حراني، تحف العقول، ص503

[28]ـ نقل از: الشافي في الامامة، ص325؛ خصائص الائمّة، ص97

[29]ـ بحار الانوار،94، 395

[30]ـ طلاق،2

[31]ـ فيض كاشاني، همان، ص131

[32]ـ نقل از: علل الشرايع، ص394

[33]ـ بحار الانوار،2،63؛ 86، 18 و 94

[34]ـ نزهة الكرام و بستان العوام، 8؛ تفسير القرآن الكريم، 7، 206؛ كلمات مكنونه،3

[35]ـ فيض كاشاني، همان، ص157

[36]ـ بقره، 156

[37]ـ انعام، 162

[38]ـ بقره، 107

[39]ـ نجم، 8

[40]ـ همان، 10

[41]ـ شيخ مفيد، امالي، ص248

[42]ـ نقل از: شيخ طوسي، امالي، ص20

[43]ـ نقل از: جامع الاحاديث، ص126

[44]ـ شيخ طوسي، همان، ص454

[45]ـ نقل از: خصال، ص113

[46]ـ مريم،23

[47]ـ اعراف، 23

[48]ـ احزاب، 72

[49]ـ مريم، 30

[50]ـ آل‌عمران، 33

[51]ـ بقره، 260

[52]ـ اعراف،143

[53]ـ بحار الانوار، 61، 235

[54]ـ همان،3، 253

[55]ـ تفسير القرآن الكريم، 3، 117

[56]ـ نقل از: اخلاق محتشمي، ص344؛ الحقايق، ص68؛ المحجّة البيضاء، ج5، ص185

[57]ـ بقره، 36

[58]ـ هود، 46

[59]ـ اعراف، 143

[60]ـ مائده 116

[61]ـ اعراف، 143

[62]ـ همان

[63]ـ فرقان، 45

[64]ـ اعراف، 143

[65]ـ بحار الانوار، 18، 360

[66]ـ همان، 16، 253

[67]ـ تفسير القرآن الكريم، 1، 12

[68]ـ بحار الانوار، 94، 211

[69]ـ انبياء، 83

[70]ـ ص، 44

[71]ـ انبياء، 83

[72]ـ فاتحه، 2

[73]ـ رحمن، 14

[74]ـ شوري، 25

[75]ـ شوري، 26

[76]ـ همان

[77]ـ شهاب الاخبار، ص361؛ بحر المعارف، ج2، ص112

[78]ـ روضة الواعظين، ص12؛ بحار الانوار، ج2، ص23؛ بحر المعارف، ج2، ص199

[79]ـ بحار الانوار، 3، 14

[80]ـ بحار الانوار، 1، 154؛ تحف العقول، 397؛ علل الشرايع، 394

[81]ـ كهف، 104

[82]ـ همان

[83]ـ بحر المعارف، ج2، ص323

[84]ـ بصائر الدرجات، 8

[85]ـ امامي طوسي، ج2، ص147؛ بحر المعارف، ج1، ص281

[86]ـ نشان از بي‌نشان‌ها، ص216

[87]ـ اختصاص، مفيد، ص245؛ بحر المعارف، ج1، ص356

[88]ـ كافي، ج1، ص185؛ بحر المعارف، ج1، ص373

[89]ـ كهف، 66

[90]ـ تحف العقول، 393 و 501؛ نشان از بي‌نشان‌ها، ص216

[91]ـ كافي ج1، ص35؛ الغايات، 198؛ بحر المعارف، ج1، ص358

[92]ـ بحر المعارف، ج2، ص207؛ روضة الواعظين، ص11؛ نشان از بي‌نشان‌ها، ص214

[93]ـ نشان از بي نشان‌ها، ص213

[94]ـ فاطر، 28

[95]ـ بحر المعارف، ج2، ص200

[96]ـ الغايات، 222؛ الاختصاص، 343؛ نثر الدر، 1، 173؛ كنز الفوائد، 1، 216

[97]ـ كافي، ج1، ص39؛ روضة المتقين، 9، 401؛ 12، 165؛ وافي، 1، 177؛ منية المريد، 111؛ المحجّة البيضاء، 1، 27

[98]ـ قرة العيون، 429؛ بحرالمعارف، ج2، صص336ـ335؛ كلمات مكنونة، 248

[99]ـ بقره، 282

[100]ـ شرح اصول كافي، 172؛ المحجّة البيضاء، 1، 148

[101]ـ بحرالمعارف، ج2، صص214ـ213

[102]ـ اسرا، 41

[103]ـ بحرالمعارف، ج2، ص217؛ اختيار معرفة الرجال، 11

[104]ـ نهج البلاغه، خ 5

[105]ـ مثنوي معنوي، دفتر دوم، 66 ـ 20

[106]ـ بحر المعارف، ج2، ص211؛ المحجه البيضاء، ج1، ص62

[107]ـ بحار الانوار، ج2، ص186؛ اختيار معرفة الرجال؛ بصائر الدرجات، 538

[108]ـ بحر المعارف، ج2، صص504 - 503

[109]ـ نشان از بي‌نشان‌ها، ص105

[110]ـ بصائر الدّرجات، ص25؛ بحار الانوار، ج2، ص190

[111]ـ بحار الانوار، 25، 386

[112]ـ بحر المعارف، ج2، ص221؛ معاني الاخبار، ص352

[113]ـ بقره، 3

[114]ـ بحر المعارف، همان؛ معاني الاخبار، ص28

[115]ـ نشان از بي‌نشان‌ها، ص166

[116]ـ بقره، 31

[117]ـ شرح تفصيل پيمودن اين راه، در كتاب‌هاي اخلاقي مانند: تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق ابن مسكويه، جامع السعادات نراقي، معراج السعادة نراقي، اخلاق ناصري خواجه طوسي، علم اخلاق اسلامي كه ترجمه جامع السعادات است، آمده است. علاقمندان مي‌توانند بدان رجوع نمايند.

[118]ـ مولا عبدالصمد همداني، بحرالمعارف، ج1، ص174

[119]ـ بقره، 64

[120]ـ نساء، 32

[121]ـ نقل از: محاسبة النفس، ص33؛ شرح شهاب الاخبار، ص50

[122]ـ بحار الانوار، ج3، ص12؛ ج26، ص296؛ ج27، ص138

[123]ـ رحمن، 29

[124]ـ شهاب الدين سمعاني، روح الارواح، ص577

[125]ـ نقل از: آغاز و انجام، ص16؛ اخلاق ناصري، ص188؛ جامع الأسرار و منبع الانوار، ص378

[126]ـ احزاب، 4

[127]ـ نقل از: جامع الأسرار، ص290؛ ص544؛ ص557؛ عوالي اللئالي، ج4، ص7

[128]ـ همان

[129]ـ حسن زاده آملي، مُمدّ الهِمَم في شرح فصوص الحكم

[130]ـ بحر المعارف، ج1، ص175

[131]ـ همان، ص176

[132]ـ زمر، 9

[133]ـ نقل از: اخلاق محتشمي، ص344؛ الحقايق، ص68؛ المحجّة البيضاء، ج5، ص185

[134]ـ روح الارواح، ص148

[135]ـ اعراف، 43

[136]ـ يوسف، 23

[137]ـ نقل از: رياض السالكين، ج7، ص370

[138]ـ غافر، 60

[139]ـ فرقان، 77

[140]ـ با اندكي تفاوت، بحار الانوار، ج3، ص49؛ ج77، ص28

[141]ـ اعراف، 143

[142]ـ اسراء، 1

[143]ـ نجم، 9

[144]ـ روح الارواح، ص208

[145]ـ همان

[146]ـ اسراء، 1

[147]ـ روح الارواح، همان

[148]ـ فرقان، 47

[149]ـ طه، 84

[150]ـ همان

[151]ـ ضحي، 5

[152]ـ بقره، 144

[153]ـ روح الارواح، ص413

[154]ـ مريم، 30

[155]ـ با اندكي تفاوت: بحار الانوار، ج103، ص200

[156]ـ روح الارواح، 184

[157]ـ مصباح المتهجّد، 578