پیشگفتار - بزرگـترين كمال انسان
بزرگـترين كمال انسان
1ـ علم و معرفت، بزرگترين كمال آدمي است، زيرا به يك بيان، هدف از آفرينش او همين معرفت است. به فرمودهی حضرت دوست: «و ما خلقتُ الجنّ و الاِنس إلاّ لِيَعبدون».[1]
به گفتهی برخي از مفسران، «ليعبدون»، يعني ليعرفون. آدمي را بهر معرفت آفريده است. از اين گذشته، اگر هدف از آفرينش، عبادت باشد و عبادت نيز غير از معرفت باشد، باز هم معرفت اصل است. زيرا بي علم و معرفت، عبادت انجام نپذيرد، تا چه رسد به عبادت شايستهی خدا. بدين خاطر كه اولاً، عبادتي را ميتوان حقيقتاً عبادت ناميد كه انسان را از خانهی خود كه هستي و انانيّت اوست، بيرون ساخته و به هجرتش وادارد و از فرعون نفسش عبد سازد و نشان «عبد» آن است كه نخست مولاي خويش را شناسد، آنگاه در برابر او زانو زند و تسليم باشد و «چَشم» گويد؛ نه اعتراض كند و نه پرسش. چنين عبادتي، جز از صاحب معرفت نشايد. حتي كساني كه در عمل نيز استقامت ميورزند، اهل معرفتند.
گـوهـر معرفت آمـوز كـه با خـــود ببري
كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم
و ثانياً، هر عبادتي را عبدي بايد و عابد و معبودي. تا كسي عبد بودن خويش را نيابد، عبادت نكند اگرچه لب و زبانش به «ورد» در جنبد. بسيار كه زيرك باشد و فهيم، معامله كند. عابد آن نيست كه كنجي گزيند و دست و لب و زبان جنباند. او زاهد است نه عابد و مقصد آفرينش عبادت است نه زهد.
زاهد تاب تحمّل رُخ پريگونهاش نداشت
كنجي گرفت و ياد خدا را بهانه ساخت
عابد آن است كه بنده بودن خويش را دريابد و از آنجا كه بنده بودن با فقر، ذلت و مسكنت همراه بلكه يگانه است، دريافت آن جز با معرفت راست نيايد.
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
و نيز تا كسي معبود خويش را نشناسد، چگونه ممكن است عبادت كند، آنهم عبادت واقعي، نه لب و زبان جنباندن و نيز بايد بداند كه چرا و به چه منظور عبادت ميكند. شناخت آن معبود كه خواسته و ناخواسته، دانسته و نادانسته، همه او را ستايش ميكنند و بندگي، آغاز و ميانه و پايان علم و معرفت است و انبياء (علیهم السلام) به همين منظور از سوي خدا به سوي خلق روان گشتهاند.
و نيز تا عابد نداند كه آنكه عبادت ميكند، كيست و آنكه عبادت ميشود كيست، يعني تا رابطهی ميان عابد و معبود را كه يگانگي است، نشناسد؛ نداند كه دوگانگي ساخته چشم احول است، عبادت نكرده است. به همين خاطر است كه هر روز چندين بار بايد گفت و به ياد آورد كه: «بحَول الله و قوّته أقومُ و أقعُدُ.»[2]
از اين گذشته، كمال ويژهی آدمي، جز علم و معرفت نيست. زيرا كه در كمالات ديگر با ديگران همانند، بل كمتر از آنهاست. در كمالات مادي، با حيوانات و پايينتر از آنها همانندي دارد و يا از آنها كمتر است؛ و در بسياري از كمالت معنوي و روحاني با ملكوتيان شباهت دارد نه امتياز. آنچه سبب تفاوت و امتياز آدمي از غير شده است، علم و معرفت اوست و همين سبب شد كه ملائك معترض يا پرسشگر نيز از اعتراض يا پرسش خويش پشيمان گشتند و با دل و جان بر سجده بر آدم سر فرود آوردند و همهی عالم هوشيار، به احاطه و سلطنت وي تن دهند و بر اين سر و تن دادن خشنود باشند.
نسيم جانفزاي «و علّمَ آدمَ الاَسماء كلّها»[3] است كه عالم را به تسليم و سجده بر او واداشت و معلوم گشت كه آنانكه از پذيرش فرمانروائي او سرباز زدند، جاهلانه چنين كردند. چه آنان از شناختن خود ناتوان بودند، تا چه رسد به شناختن آدم و جايگاه بس بلند و بيمانند او. همين علم و معرفت به عنوان نشان ويژهی انسان، سبب شده است كه او در مقامي جاي گيرد كه ديگران در آن راه نداشته باشند.
ما محرمان خلوت انسيم غم مخور |
|
با يار آشنا سخن آشنا بگو |
جانپرور است قصه ارباب معرفت |
|
رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو |
2ـ علم و معرفت، تنها كمال اوست، زيرا حقيقت آدمي، امري غير مادي است. به همين خاطر مادّه و لذّتهاي مادي و كمالاتي مانند آن، تأمينكننده نيازهاي اساسي جان و روح او نيست، بلكه تنها ابزار بقاي بدن او براي رسيدن روح و جان او به كمال ويژهی خود است. كمال ويژهی انسان و تنها كمال او، همانند خود او چيزي غير مادّي و آنجهاني است و آن چيزي جز علم و معرفت به حقايق هستي و وصول به كمالات معنوي كه جلوهی اين جهاني آن معرفت است، نيست. چه نيك گفتهاند كه:
اي برادر تو همان انديشهاي |
|
مابقي خود استخوان و ريشهاي |
گر بود انديشهات گل، گلشني |
|
ور بود خاري تو هيمـه گلخني |