پیشگفتار - راه‌هاي سلوك

راه‌هاي سلوك

چنان‌كه گفتيم، راه‌هاي سلوك الي الله و وصول به معرفت حق تعالي و خلاصي از احداث و انجاس، از معصيت و شر وسواس سه‌گونه است:

راه صاحبان رياضت و مجاهده با نفس (راه ابرار و نيكان)

راه صاحبان معاملات، اهل عبادت و كارهاي پسنديده (راه اخيار و خوبان)

راه اهل محبت، راه آنان‌كه با جان خويش راه مي‌پيمايند (راه سائران و طائران)، از اين‌رو، بر قله‌هايي قدم مي‌زنند كه تن‌هاشان، تاب قدم نهادن بر آن‌را ندارد، از اين‌رو تنهاشان مي‌گذارد.

 

راه اهل رياضت

راه اول كه راه رياضت و تصفيه‌ی نفس و تهذيب اخلاق است، عبارت است از:

أ: كنترل كج‌روي‌هاي نفس كه ريشه در صفات ناپسند اخلاقي دارد.

ب: تهذيب صفات اخلاقي و زدودن بدي‌ها از آن‌ها.

ج: تبديل صفات ناشايست اخلاقي به صفات پسنديده.[117]

راه ياد شده، هم هموار است و هم آسان و هم مورد پذيرش كه به لطف خدا، جمع كثيري در همه‌ی اديان و ملل در آن راه مي‌پويند. ولي اين راهي است كه اولاً عمري ستردن اخلاق و پالودن نفس از آلودگي‌ها را طلب مي‌كند، زيرا مهم‌ترين كار در اين راه، كه آخرين رياضت به حساب مي‌آيد، تبديل صفات ناپسند به صفات پسنديده است و از آن‌جا كه اين كار، به‌ويژه در مورد صفات استوار شده اخلاقي ملكات از سويي به كندي انجام مي‌پذيرد و از ديگر سو ممكن است از حدّ اعتدال كه غايت و نهايت تهذيب اخلاق است، خارج شود، اين راه جز با رياضت و تلاش همه‌جانبه كه سرتاسر عمر انسان را فرا گيرد به پايان نمي‌رسد.

از اين گذشته، آن‌كه به تهذيب خلق خود اشتغال مي‌ورزد و به كنترل نفس خويش مي‌پردازد، اگر يك لحظه غفلت نمايد و ميل‌ها و خلق‌هاي پيشين نفس آزاد شود و چون معتادي كه بر اعتياد پيشين خود برگشته است، از كوي ناپسند گذشته‌ی خود گذر كند، بسياري از تلاش‌هاي گذشته‌ی او اگر نه همه‌ی آن، هدر مي‌رود، از اين‌رو به دوباره كاري‌ها، بلكه چندباره كاري‌هاي ملال‌آور گرفتار مي‌شود. مهم‌تر از آن، هر اندازه كه بر رياضت‌هاي نفساني بيفزايد، ميل و رغبت بلكه حرص و آز نفس به آن‌چه كه بدان عادت يافته بود و اينك از آن باز داشته شده است، افزون مي‌گردد.

يكي از روشن‌ترين مصاديق و نمونه‌هاي «الانسانُ حَريصٌ علي ما مُنِعَ»همين است و اگر خدايي نخواسته، از ادامه‌ی رياضت و سپردن راه تزكيه‌ی نفس باز ماند و نفس از بند رياضت و كنترل‌هاي پيوسته رها شود، نه تنها صفات ناپسند اخلاقي گذشته‌ی خود را در چشم بر هم زدني به دست خواهد آورد، بلكه زشتي صفات ناپسند گذشته‌ی او به مراتب بيشتر خواهد شد و نيز با پرداختن به كنترل نفس در يكي از صفات، از تمرين در پالايش صفات ديگر باز خواهد ماند.

تجربه نشان داده است كه اين راه با همه‌ی خوبي‌هايش، راهي نيست كه همه‌ی مسافران آن با سر سلامت به مقصد رسيده باشند. غالب كساني كه از اين راه قصد رهيدن از خود را دارند، با همه‌ی زحمت‌ها و تلاش‌هاي قابل توجه، از آن آرامشي كه واصلان به مقصد و دست‌يافتگان به حرم امن يار دارند، بي‌بهره‌اند و اين اميد به آينده‌ی دور (از نظر انسان معامله‌گر) در گردنه‌هاي پر پيچ و خم و خطرات سهمگين كه پيلان را فرو مي‌غلتاند، چندان كارساز نيست.

ثانياً، تا رهسپار، به پايان راه نرسد، آثار عيني و قابل مشاهده، جز وعده‌هاي الهي (كه همه صدق است و عدل است و حق) و دل‌خوش ساختن به نعمت‌هاي بي‌حد و اندازه‌ی الهي كه اگر سر به سلامت برد، بدان دست خواهد يافت، ندارد. به تعبير ديگر، آن‌چه كه انسان را در اين راه اميد مي‌دهد، رهايي از عذاب و كيفر‌هاي دردآور اخروي و دست‌رسي به نعمت‌ها و پاداش‌هاي دل‌پذير در عالم ديگر است. حاصل آن‌كه، اين راه با همه‌ی خوبي‌هايش اين نگراني‌ها را به دنبال دارد:

1ـ زمان رياضت بسيار طولاني است، به‌گونه‌اي كه همه عمر را فرا مي‌گيرد.

2ـ آثار عيني و قابل مشاهده، جز اميد به وعده‌هاي دوردست، به دنبال ندارد.

3ـ خود تزكيه‌ی نفس به خاطر احتمال زياده‌روي در آن، خطرات ويژه‌ی خود را دارد.

4ـ توجه به هر يك از ويژگي‌ها و صفات اخلاقي، انسان را از توجه به ديگر جنبه‌ها و كششهاي نفس باز مي‌دارد.

5ـ يك لحظه غفلت، سبب مي‌شود همه رشته‌هاي چندين ساله‌ی او پنبه شود.

6ـ به اندازه‌ی عمق و دوام رياضت‌ها بر حرص و طمع نفس به لذّت‌ها افزوده مي‌شود.

در عين حال توجه داريم كه اين راه به خاطر برخي ويژ‌گي‌هايش، مورد توجه بسياري از پيروان اديان و نيز مسلمانان قرار گرفته است.

 

راه اهل عبادت

راه دوم راه اهل عبادت است. روندگان اين راه بر خلاف روندگان راه اول كه به تصفيه‌ی باطن اهميت مي‌دادند، به انجام اعمال ظاهري پسنديده اهميت مي‌دهند. مهم‌ترين توجه اينان به اين است كه اعمال آن‌ها با ظاهر شريعت الهي موافق باشد؛ انجام واجبي را ترك نكنند و حرامي را مرتكب نشوند، ولي به رفتارهاي انسان كه در صفات خلقي پسنديده يا نا‌پسند نشسته است، كمتر توجه دارند.

اين راه نيز اگرچه مقبول صاحبان انديشه‌ی اخلاقي واقع نشده است، ولي امتيازهاي ويژه‌ی خود را دارد. هرچند نسبت به راه اول ضعف‌هاي بيشتري دارد، زيرا اين راه، علاوه بر نارسايي‌هاي راه اول، اين ضعف را نيز دارد كه به ريشه و بن رفتار‌هاي اخلاقي توجه ندارد و فقط به سطوح نمايان آن مي‌پردازد.

رفتارهاي سطحي انسان و مجموعه‌ی كارهايي كه انجام مي‌دهد، جز اندكي از آن‌ها كه ريشه در جنبش‌ها و طغيان‌هاي موضعي و لحظه‌اي غرائز دارد، همه ريشه در عادات و خُلق‌ها و حالت‌هاي روحي و نفساني افراد دارند. به تعبير ديگر، ميل به انجام كار معيني خواه پسنديده و خواه ناپسند باشد، در كشش‌هاي نفساني انسان ريشه دارد، از اين‌رو اگر كسي ميل به خدمت به خلق يا آزردن آن‌ها را دارد، به جاي كنترل چنين رفتارهايي، بايد ريشه‌ی آن‌ها را كه همان صفات ثابت و استوار نفساني است، كنترل و معالجه نمايد. (نگارنده در مباحث «انسان شناسي ديني» به تفضيل آن را مورد بحث قرار داده است).

در هر صورت، موفقيت پويندگان اين راه كمتر از راه نخست است، اگرچه به مقصد رسيدگان از پويندگان راه نخست نيز چندان فراوان نيستند، چنان‌كه از اهل رياضتي پرسيدند: در كدام مرحله از رياضت نفس قرار گرفته‌اي؟ گفت سي سال است كه در مرحله‌ی توكل رياضت مي‌كشم. بدو گفتند: عمرت را در آبادي درون گذرانده‌اي، پس چه زماني بايد به فناء در خدا رسي؟[118]

 اگر براي انسان سه مقصد متفاوت در نظر گيريم:

1ـ اصلاح برون و پالودن رفتارها و اعمال 2ـ تزكيه‌ی درون و كسب صفات پسنديده اخلاقي 3ـ از خويش در گذشتن و به خداي خويش رسيدن.

راه دوم، تنها توانايي رساندن انسان به مقصد نخست يعني اصلاح رفتار را دارد و راه نخست، توانايي رساندن انسان به مقصد دوم و در نتيجه گذشتن از مقصد اول را نيز دارد. آن‌كه به معامله پرداخته است و انجام كارهاي پسنديده را مورد توجه قرار داده است، رفتارهاي اصلاح شده‌اي خواهد داشت و آن‌كه به رياضت نفس پرداخته است، علاوه بر رفتارهاي اصلاح شده، اخلاق آلوده‌ی خويش را نيز پاك مي‌سازد و در هر صورت، هر دو از رسيدن به مقصد اعلاي خلقت و غايت قصواي آدمي ناتوانند.

 

راه اهل محبت

راه سوم راه محبّت و دوستي خدا و نفرت از غير اوست.

آن‌چه كه نتيجه و مقصد دو راه ياد شده است و پايان آن به حساب مي‌آيد، در راه سوم آغاز به حساب مي‌آيد. كاملان آن دو راه، مبتديان اين راه شمرده مي‌شوند، بلكه مبتدي نيز به حساب نمي‌آيند. نتيجه و مقصد آن دو راه اين بود كه اعمال صالح و پسنديده‌اي داشته باشد يا نفس پاك و پالوده‌اي داشته باشد و حال آن‌كه مقصد در اين راه اين است كه هيچ عملي نداشته باشد، چه اين‌كه با رسيدن به معرفت به خويش، فقر و ذلّت و مسكنت خود را در مي‌يابد و مي‌فهمد كه:

«لَولا فَضلُ الله عليكُم و رحمتُه لَكُنتُم مِن الخاسِرين».[119]

پس كدامين عمل صالح را مي‌تواند به خود نسبت دهد و خود را فاعل آن داند؟ مي‌فهمد كه «هر كه را چيزي داد، رايگان داد؛ هر كه را ايمان داد، رايگان داد؛ و هر كه را آمرزيد، رايگان آمرزيد؛ همه عالم چيز ستانند و او چيز بخشد … امر كرد كه بخواهيد «واسألوا الله مِن فَضلِه»،[120] چون نخواستند، تقاضا كرد: «هَل مِن سائل»؛[121] چون تقاضا كرد و كاهلي كردند، ناخواسته داد. گفت:«أجَبتُكم قبلَ أن تَدعوني و أعطَيتُكم قبلَ أن تَسألوني»؛[122] ما را كرم فراوان است، بفرماييم تا بخواهيد، چون كاهلي كنيد، ناخواسته بدهيم، كار ما با شما نه امروزين است: «كُلُّ يَومٍ هو في شَأن[123]»[124]

به حقيقت مي‌فهمد كه «هر كه رست، بدو رست. «ما نَجي مَن نَجي إلاّ بصِدقِ اللّجا». به حقيقت دانستند كه به رحمت او طاعت يافتند، نه به طاعت او رحمت يافتند؛ نه به خود او را يافتند، بل به او خود را يافتند. آن‌كه حالش چنين است، شرور و سيئات و زشتي‌هاي عمل را، در انتساب آن به خودش مي‌بيند، از اين‌رو نداشتن عمل را خواهان است و مقصدش در قدم اول آن است كه عمل نداشته باشد و در قدم دوم و نهايت، مقصد او اين است كه خودي نداشته باشد، مرده باشد، بل نباشد تا همه او باشد. او با گوش جان مي‌شنود كه پيوسته از او خواسته و مي‌خواهند كه: دوستان! «مُوتوا قبلَ أن تَموتُوا».[125]

داري سرِ ما بگرد، گِردِ سرِ ما
يا بر درِ ما بباش يا بر درِ خويش
اي جان، دو به هم راست نيايد مي‌دان
گه بر درِ ما شي و گه بر درِ خويش

او در قدم نخست يافته بود كه هيچ ندارد و تهيدست واقعي است. سرمايه‌ی او در دو جهان، تنها دلي است پاك و عريان، تنها و تنها يك دل، زيرا «ما جَعلَ الله لِرَجُلٍ من قَلبَين في جَوفِه»؛[126]خداي به كسي دو دل نداده است؛ يكي به يكي.

با اين دل، خود را خواهد يا او را؛ نه دوستي خود با دوستي او جمع شود،

با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاي دوست بايد يا هواي خويشتن

و نه وي كسي را در حرم خويش جاي دهد. آن خانه كه از سنگ و خاك است، بايد بر گردِ آن بگردي و طواف كني و حق خوردن و خوابيدن و سكني گزيدن در آن را نداري، با آن‌كه آن خانه در زمين است و نه جايگاه او كه «لايَسَعُني أرضي و لا سَمائي»[127] و اين دل كه حرم امن او و جايگاه ويژه‌ی او است كه «يَسَعُني قلب عَبدي المؤمن»؛[128] چگونه تواند زيست‌گاه تو باشد؟

خواهي كه تو را كعبه كند استقبال

 

مايي و مني را به منا قربان كن

پس يك دل است و دو دلبر، يكي خود و ديگري او. چاره جز مردن و فنا شدن و نبودن چيست تا برگزينيم كه هم خود داشته باشيم و هم خدا.

چون فقر زينت است، هستي كم كن
هستي بت توست، بت‌پرستي كم كن
از هستي و نيستي چو گشتي فارغ
مي‌نوش شراب وصل و مستي كم كن

تا همه سرمايه‌ی خود را به غارت «لا»[129] ندهي تو را كجا راه دهند؟ تا بت‌پرستي و بدتر از آن، خودپرستي در ميان است، دل به او دادن و بندگي كردن، سخني بل بيهوده‌اي بر لبان است. حاصل آن‌كه نفي آن‌چه به خود، نسبت دارد بلكه نفي خود، اول طلب و مقصد محبّان است.

ز تو تا هست مويي مانده بر جاي

 

بدان يك موي ماني بند بر پاي

كه زاهد و ناسك هيچ‌گاه بدان دست نمي‌يابد، چه ايشان گر قدم در راه نهند، به معاملت نهند و معاملت كجا و محبّت كجا؟! سوداگران در معامله، در پي سود بيشترند، پس هر معامله‌اي كه سودش بيشتر، طرف‌دارانش بيشتر، ولي در محبت، در پي فدا كردن خود براي حبيبند، پس هرچه عشق سوزان‌تر، عاشقان پاك‌تر و خالص‌تر و گر عشق به سر حد كمال برسد، عاشق ذوب مي‌شود، ديگر از او خبري نخواهد بود. (بعداً از اين زمينه بيشتر خواهيم گفت.)

اين قدم نخست آنان است. ديگر و آخر قدمِ آنان انتفاء خود است، چه اين‌كه در نفي، خوديّتي هست، اين است كه انتفاء مي‌طلبند. زيرا آنان با نخواستن خود و كار خود، در پي رفع حجاب ميان خود و اويند تا بيابند! كه همه از اوست و گر نيك بنگري همه اوست.

مشو أحول، مسمّي جز يكي نيست

 

اگرچه ما بسي اسماء نهاديم

با نفي حجاب نمي‌توان حجاب را نفي كرد، بل حجابي نو پديد مي‌آيد، از اين‌رو فرموده‌اند: ميان بنده و خدا حجاب بسيار است از نور و ظلمت. ارتفاع حجب ظلماني به انتفاء آن است و ارتفاع حجب نوراني به انتفاء التفات به آن است. انتفاء التفات گفتم، نه نفي التفات، چه نفي التفات، التفات به آن است؛ چگونه التفات به التفات منتفي گردد،[130] خون را با خون نتوان شست … تا غايت بنده، ذكر و محبّت و معرفت بود، بنده‌ی ذكر و بنده‌ی محبّت بود نه بنده‌ی مذكور و محبوب؛ بنده‌ی معرفت بود نه بنده‌ی معروف. «هرچه در بند آني، بنده‌ی آني»؛ مال‌جويان عاشق مالند و اين كس عاشق عشق و هر دو محجوبند.[131]

گويند: كسي به عبدالله ابن مسعود گفت: «لَيتَني كنتُ من أصحابِ اليَمين.» عبدالله گفت: «لَيتَني إذا مِتُّ لم‌أبعَث!»

يكي است كه طاعت كند و ثواب طمع دارد و يكي است كه معصيت كند و چشم به عفو دارد و باز يكي است كه از ننگ وجود خويش هرگز سر بر‌نيارد. تفاوت اين سه در آگاهي و معرفتشان به خويشتن است، يكي مي‌داند كه كيست بل كه چيست و ديگري نه اين داند و نه آن «و هَل يَستَوي الّذين يَعلَمونَ و الّذينَ لايَعلَمون»؛[132] آگاهي‌شان به عشق كشاند و عشق به فدا و فدا همان نيستي و مرگ است.

مَن ماتَ عشقاً فَليَمُت هكذا

 

لا خيرَ في عشقٍ بِلا مَوتٍ

عشقي كه به مرگ عاشق انجام نپذيرد، عشق نيست، لاف و گزاف خودخواهي است. به خدمت كشيدن ديگري براي ارضاء غريزه‌اي است. عشق بي مرگ، كه يا نان خواهد يا نام، بازي كودكانه است و بازي كودكانه حتي نه از سرِ غفلت بلكه از جهالت است. كار اهل محبت، نخست معرفت است و آن‌گاه عفت است و آن‌گاه هلاكت.

دل از اغيـار خالي كن چو عزم كوي ما داري
نظر بر غير مفكن چو قصد روي ما داري
من آن شمعم كه در مجلس مرا پروانه بسيار است
بسوزان خويشتن چون عود اگر تو بوي ما داري
ز محبوبان هر جايي تو را خود هيچ نگشايد
حرامت باد اگر رغبت به غير از سوي ما داري
چو طوطي در قفس خو كن اگر شكّر همي‌خواهي
نوا چون فاخته مي‌زن اگر كوكوي ما داري
مسلّم آن زمان گردد تو را لاف سرافرازي
كه در ميدان جانبازان سرت را گوي ما داري
كسي ديگر چو هويي را مسلم نيست الاّ هو
بگو يا هو و يا من هو اگر هو هوي ما داري
به تير غمزه‌ات مستم كه بر جانم كمين كردي
كمال شمس دين گيري اگر بازي ما داري

اين چه مرگ و هلاكتي است كه شهره‌ی آفاق مي‌شود؟ هم، همه هستي در منظره‌ی چشم اوست و هم او در منظره‌ی همه هستي كه «مَن عَشَقَ فَعفَّ و كَتَمَ و ماتَ، ماتَ شَهيداً».[133] شهادت، مغز زندگي است، پس چگونه با مرگ و هلاكت جمع گردد؟!

چون شاد نباشم كه خريدم به دلي

 

عشقي كه هزار جان شيرين ارزد

 

گويي اين مرگ غير از آن است كه سوداگران فهم كنند. اين مرگي است كه در حضور آن، همه زنده‌ها مرده‌اند؛ همه نورها سايه‌اند. چه نيك گفته است؛ «نَفَسٌ من اَنفاسِ العُشّاق يُحرِقُ الدّارَين و يُطفِئُ النّارَين».[134]

حاصل آن‌كه، راه‌هاي وصول به معرفت و حق را سه دانسته‌اند؛ راه ابرار و راه اخيار و راه محبت.

راه محبّت خود به دو شاخه تقسيم مي‌شود: 1ـ راه محبوب 2ـ راه محب

 

راه محبوب

اما راه محبوب كه: «ما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أن هَدانَا الله»،[135] راهي است كه نه زباني ياراي گفتنش دارد و نه گوشي ياراي شنيدن. نه تكليف گفتن داريم و نه تاب نگفتن.

كو دل كه بداند نفسي اسرارش

 

 

كو گوش كه بشنود دمي گفتارش

معشوق جمال مي‌نمايد شب و روز

 

 

كو ديده كه تا برخورد از ديدارش

به اختصار، (البته نشنيده گيريد و دل به اندوه نيالاييد كه شب كوتاه‌تر از آن است كه به اندوه خفتن ارزد.) گويي او اصل و فرع و ريشه و ساقه‌ی هستي است؛ او كه اول و وسط و آخر وجود است؛ او كه ظاهر و باطن، جامع و فارق بودن است، آن‌چه بخواهد، همان شود و آن‌چه نخواهد، نمي‌شود تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.

يك شهر همه حديث آن روي نكوست
دل‌هاي جهانيان همه شيفتة اوست
ما مي‌كوشيم و ديگران مي‌كوشند
تا دست كه را بُوَد كه را خواهد دوست

اين‌كه آيا خواستن او گزاف است و بي‌حكمت؟ «معاذالله»،[136] اگر تنها به خود نگريم، چنين گزافه‌اي را روا ندانيم. ولي شك نيست كه خواست و كار او متأثّر از غير نيست، معلّل به عوامل و علل نيست. چه خداي ما كه خداي همه عالم هستي است، تحت تأثير هيچ امر زميني و آسماني نيست كه «لايُبرِمُه إلحاحُ المُلحّين».[137]

گر همه عالم چيزي خواهند و ازو خواهند و در خواستن پافشاري كنند، او تحت تأثير قرار نخواهد گرفت؛ تا خود نخواهد، نكند و اين سِرّي است به اندازه‌ی همه عالم كه فرمود: «اُدعُوني اَستَجِبْ لَكُم»؛[138] بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را و ما به اين گمان افتاديم كه دعاي ما سبب شده است كه او خواسته‌ی ما را روا سازد، ما كاري كرديم كه او تغيير رأي و حالت داد؛ او نمي‌خواست و به خاطر خواسته‌ی ما نظر عوض كرد و اينك خواست. به‌ويژه كه فرمود:

قُل ما يَعبَؤُا بِكُم ربُّكم لَولا دُعاؤُكُم؛[139]اگر خواهش‌هاي شما نبود، توجهي از جانب خدايتان نبود.

باورمان شد كه مائيم كه خواست او را تغيير مي‌دهيم، چيزي بر او معيّن مي‌سازيم كه پيش از ميل و خواهش ما، نخواسته بود! آيا همين گونه است؟ فقط به عقل و باور خرد‌پذيرتان برگرديد و ببينيد كه فقير كه جز ذلت و مسكنت و رو‌سياهي چيزي ندارد و اين‌ها هم كه چيزي نيست تا داشته باشد، با چه و چگونه بر غني و بي‌نياز مطلق، مي‌تواند اثر گذارد؟!

او جمعي را مي‌پسندد و مي‌بَرد، نه بدان علت كه آن‌ها كاري انجام داده‌اند كه او را خوش آمده است و نه گزاف و بي حكمت بلكه مجهول الكنه و سر به مهر. چه زيبا سروده است فروغي از ديار ياران:

مردان خدا پرده پندار دريدند
يعني همه‌جا غيرِ خدا هيچ نديدند
هر دست كه دادند از آن دست گرفتند
هر نكته كه گفتند همان نكته شنيدند
يك طايفه را بهرِ مكافات سـرشتند
يك سلسله را بهرِ ملاقات گزيدند
يك فرقه به عشرت درِ كاشانه گشادند
يك زمره به حسرت سرِ انگشت گزيدند
جمعي به درِ پير خرابات خرابند
قومي به برِ شيخ مناجات مريدند
يك جمع نكوشيده، رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد كه در رهگذر آدم خاكي
بسي دانه فشاندند و بسي دام كشيدند
همّت طلب از باطن پيران طريقت
زيرا كه يكِي را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست بـه دامان گروهي
كز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق در آيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي كه خريدند
كوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
كاين جامه به اندازة هر كس نبريدند
مرغان نظر بازِ سبك سير فروغي
از دامگهِ خاك به افلاك پريدند

خود مي‌كند آن‌چه مي‌كند، چون خوب مي‌كند آن‌چه مي‌كند. از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل شده است كه:

إنّ الله يُحمي العَبدَ المؤمن عَن الدّنيا، كَما يُحمي أحدُكم إبِلَه عن مَراتِع الهَلاك؛[140] به يقين، همان‌گونه كه شما اشترتان را از رفتن به چراگاه‌هاي كشنده و خطرناك باز مي‌داريد، خدا بنده‌ی مؤمنش را از ورود در دنيا باز مي‌دارد.

اگر باز مي‌دارد، خود باز مي‌دارد و اگر باز نمي‌دارد، خود باز نمي‌دارد. آيا همه بندگان خدا در پرهيز از دنيا همانندند؟ و آيا همه‌ی مؤمنان در پاك ماندن از آلودگي‌هاي دنيا برابرند؟ نگه‌دارنده اوست. آن‌كه نيفتاد به خاطر لطف و نگه‌داشت او بود كه نيفتاد و آن‌كه افتاد و آلوده نشد، به خاطر توجه و به‌داشت او بود كه نيالود.

نگه‌دارنده‌اش نيكو نگه‌داشت

 

و گرنه صد سبو نفتاده بشكست

گاهي مي‌گويد: «لَمّا جاءَ موسي لِميقاتِنا»،[141] موسي به ملاقات ما آمد و گاهي مي‌گويد: «أسري بِعَبدِه»،[142] بنده‌ی خويش را برد. سخن از رفتن و بردن است. آن‌كه مي‌رود، به پاي اقرار خويش مي‌رود و آن‌كه مي‌بردندش، رفتني نيست تا برود، بلكه بردن است. آن‌كه مورد پسند او قرار گيرد و او به آن دل بندد!! «نپرس كه به كدام علت، كه جز وي نداند و به هر كس نگويد». مي‌بردش و قصه اين بردن را با «دَني فَتَدَلّي فَكانَ قابَ قَوسَين أو أدني»[143] بر ديگران مي‌خواند.

آن‌گاه كه موسي به ديار قرب شتافت، با او چه كرد، بماند كه به اشاره خواهيم گفت «و چون قرب موسي ياد كرد، موسي را بستود و چون قرب مصطفي را ياد كرد، خود را بستود».[144] قرب مصطفي جز فعل او نبود يا كه غيري نبود، مصطفايي نبود، اگر بود كه مصطفي نبود، مصطفي از صفات خويش فاني گشته است، چون عبد است و او عبد خويش را مي‌برد، پس هيچ كس در اين بردن دخيل نيست، از اين‌رو حمد و ستايش و تسبيح، از آن اوست، چه اين‌ها لوازم فعل فاعلند، او نيز فاعل را تسبيح كرده است؛ ولي گويي «موسي در صفات موسايي باقي است».[145] او بنده‌ی خويش را برد، «أسري»[146] پس مصطفي «برده شده» است؛ برده شده، «مطلوب است و مذكور و مراد».[147] چون موسي، خود آمده بود، داغ «لَن‌تَراني» بر جگرش نهادند و چون مصطفي را ببردند، تاج «ألَم‌تَرَ إلي ربّك»[148] بر سر نهادند.

موسي كه خود رفته بود، مي‌گويد: «عَجِلتُ إليكَ ربِّ لِتَرضي».[149] هم از او مي‌پرسند كه چرا چنين شتابان آمدي؟ «لِمَ عَجِلتَ يا موسي»[150] و هم او پاسخ مي‌دهد كه خدايا شتابان آمده‌ام تا كه خشنودي تو را دريابم. ولي به آن‌كه وي را برده‌اند، به مصطفي گويند: «و لَسَوفَ يُعطيكَ ربُّكَ فَتَرضي»؛[151] چنانت دهيم كه تو خشنود باشي. براي خشنودي تو هر كار كنيم رواست. حتي اگر قبله را نپسندي، تغييرش دهم؛ «و لَنُوَلِّيَنَّكَ قبلةً تَرضاها».[152] «در هر دو سرا، خلق بايد آن كنند كه رضاي ماست و ما آن مي‌كنيم كه رضاي تو بود. آن‌كه رضاي ما جويد، بدان جويد كه او از آن ماست و ما كه رضاي تو طلبيم، بدان طلبيم كه ما از آن توئيم».[153]

بنــدة خاص ملك باش كه با داغ ملك
روزها ايمني از شحنه و شب‌ها ز عسس
ساكن و صلب و امين باش كه تا در ره دين
زيركان با تو نيارند زد از علم نفس

حاصل آن‌كه، راه محبوب، بردن است، نه رفتن. اين است كه روح‌الله (علیه السلام) در آغاز تولد دنيوي مي‌گويد:«إنّي عبدُ الله آتاني الكتاب و جَعَلَني نَبياً».[154] اگرچه اين راه كامل‌ترين و در عين حال، تا آن‌جا كه به بردن است، آسان‌ترين است، ولي ممكن است در سير محبوبي نيز، ميداني براي رفتن باشد تا محبوب بتواند الگوي ديگران باشد و بندگان خدا بتوانند به او اقتدا كنند.

در وصف محبوب و راه محبوبي، چيزي براي گفتن و نوشتن نداريم، تنها مي‌دانيم كه نه رضاي او را علت است و نه سخط او را علت، چنان‌كه نه رضاي او بي‌حكمت است و نه سخط او. رضاي او سبب موافقت است، نه موافقت سبب رضا و سخط او سبب مخالفت است، نه مخالفت سبب سخط.

إنّ الرّجلَ لَيَعمَلُ عملَ أهلِ الجنّة و هو عندَ الله مِن أهلِ النّار و إنّ الرّجلَ لَيَعملُ عملَ أهلِ النّار و هو عند الله مِن أهلِ الجنّة؛[155] گاهي رفتار انسان همچون رفتار اهل بهشت است، در حالي كه او در نزد خدا اهل دوزخ است و گاهي رفتار او رفتار اهل دوزخ است، در حالي كه نزد خدا او اهل بهشت است.

همه اعزّه طريقت را از خوف اين مقام، دل و جگر بسوخت. سابقتي رانده چنان‌كه دانسته و عاقبتي نهاده چنان‌كه خواسته.[156]

آن را كه به صحراي علل تافته‌اند

 

بي‌علت كار او بپرداخته‌اند

واقف نشوي به عقل تا چون زده‌اند

 

كاين زر ز ‌سراي عقل بيرون زده‌اند

او در عين حال كه «أرحم الراحمين»است، «أعظم المُتَجَبِّرين»[157] هم هست؛ بهشت، با همه‌ی نعمت‌هاي بي‌كرانش از اوست، همان‌گونه كه دوزخ با همه‌ی نقمت‌هايش از اوست. او با اين‌كه همه‌ی بندگانش را مي‌خواهد و به همين دليل آن‌ها را آفريده است، آن‌ها را به جهنم نيز مي‌فرستد.

تنها يادآوري كنم كه نمي‌توان نشست و دست روي دست نهاد تا كه خواهان در رسد، شايد كه هرگز نرسد! پس چاره نيست جز آن‌كه خود، خواهان او باشيم. بگذاريم و بگذريم.

اي گشته اسير در بلايت

 

آن كس كه زند دم از ولايت

عشاق جهان شدند واله

 

در عالم عز ّ و كبريايت

بر قصة عاشقان خود زن

 

توقيع نعم و گرنه لايت

گر سر ننهم بريده بادا

 

جايي كه بود نشان پايت

گر زهر دهي چو شهد باشد

 

بي رأي خود بتا برايت

تو شاد هميشه از فنايم

 

من شاد هميشه از بقايت

هر چند جفا كني به جانم

 

هستيم هميشه در وفايت

 

راه محبّ (راه سلوك)

راه محب كه همان راه سالك است مراحل و منازلي دارد كه براي ورود و عبور از هر منزل، بايد گامهايي بس بلند برداشت. اينك منازل دوران سلوك را با يادآوري منزل پيش از حركت، به اختصار بيان خواهيم نمود.

 

مراحل راه سلوك

راه سلوك كه همان راه محبان حضرت دوست است منازل و مراحل متعددي دارد كه تا سالك از آن منازل نگذرد، به وادي ايمن نمي‌رسد. گذشتن از هر منزلي سختي‌هاي بسيار دارد ولي به لطف ربّ كريم امكان‌پذير است.