پیشگفتار - ويژگي‌هاي علوم حقيقي

ويژگي‌هاي علوم حقيقي

پيش از بر شمردن ويژگي‌هاي نوع دوم، يادآوري اين نكته ضروري است كه اين نوع از علم و معرفت به خاطر هويت و حقيقت آن، كه چشيدني است، بيان‌ناپذير است. گفتن از حقيقتِ آن، چون سخن گفتن لالي بر كري است، كه به ظاهر نشدني است، مگر گوينده و شنونده زبان اشارت دانند تا به حداقل تفاهم دست يابند. به گفته آگاهان به چنين علمي:

من گنگ خواب ديده و عالم همه كر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

از اين‌رو آن‌چه درباره نوع دوم معرفت گفته مي‌شود، همان است كه با عقل جزئي‌نگر مي‌توان فهميد و گفت و گرفت و اما حقيقت آن، شكار هر كس نشود تا چه رسد به كوته‌بينان نسيه خور كه عنقاء شكار كس نشود دام بر گير. گفتن و يافتن آن، دلي خواهد به صفاي آيينه، روحي خواهد به زلالي آب، قريحه‌اي خواهد به لطافت گل، سري خواهد پرشور، جاني خواهد سراسر نور و بالاخره همتي بلند تا بتواند دست از سر و جان بشويد و در راه كسب آن، از همه چيز درگذرد، چيزي نخواهد، نجويد و نيابد جز آن‌كه نشاني از آن معروف كه بهترين است، «يا خيرَ معروفٍ عُرِفَ»[29] در آن باشد و اين ممكن نيست مگر آن‌كه، متعلّم سر زير پا نهد نه پا روي سر. اينك ويژگي‌هاي آن:

 

1ـ رهايي از طبيعت

آن‌كه از اين علم بهره‌اي داشته باشد، راه خروج از كدورت‌هاي دنيا و طبيعت را يافته است و خوردن و آشاميدن او بيش از آن است كه با حيوانات مشترك است كه: «مَن يَتَّقِ الله يَجعَلْ لَه مَخرَجاً.»[30]

او كوچكي دنيا و لذايذ آن را يافته است، از اين‌رو «دنيا طلب» نيست. به گفته روح الله (علیه السلام):

إنّ الفائزينَ المقرّبين هم العلماءُ الاخِرة و لهم علاماتٌ فَمِنها: أن لايَطلُبَ الدّنيا بِعِلمِه فإنّ أقَلَّ درجةِ العالمِ أن‌يَدرُكَ حقارةَ الدّنيا و خِسَّتِها و كدورَتِها و انصِرامِها و عِظَمِ الاخرة و دَوامِها ؛[31]تنها عالمان دورانديش و آخربين رستگاران مقرب درگاه خدايند. آن‌ها نشانه‌هايي دارند كه يكي از آن‌ها اين است كه با علم خويش به طلب دنيا برنمي‌خيزند، زيرا كمترين درجه علم اين است كه كوچكي دنيا و پستي و تيرگي و زودگذري آن و بزرگي آخرت و جاودانگي آن فهميده شود.

علمي كه صاحبش به دنبال لذّت‌هاي زودگذر دنيا باشد علم نيست، اگر علم است از نوع اول است، زيرا كسي كه به گرد خويش زيركانه نگاه نكرده و در آن نينديشيده، چگونه مي‌توان به دوردست نگاه كرده باشد، كه علم نگاه به دوردست است. عالم آن‌گاه كه به دنيا مي‌نگرد آن را كمتر از خود مي‌يابد و در خويش چيز‌ها مي‌يابد كه دنيا با همه جلوه‌هاي زودگذرش، لكّه‌اي در وجود اويند؛ خود را بزرگتر از آن مي‌يابد كه طالب دنيايي چنين كوچك شود، زيباتر از آن مي‌بيند كه عاشق دنيايي چنان نازيبا باشد.

در مصطبه عشق تنعّم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
تا كي غم دنياي دَنيّ اي دل دانا
حيف است ز خوبي كه شود عاشق زشتي

به همين خاطر است كه عالم در دنيا قرار ندارد و اگر دارد قرار او به دنيا نيست. دنيا براي او زندان است با اعمال شاقّه كه اگر رضاي «او» نبود، تحمّل آن ناشدني بود. كيست كه طالب زندان باشد؟ كيست كه طناب دار خويش را بجويد؟ كدام زيبارخي است كه عاشق زشت‌رويي باشد؟ مگر غافل، كيست كه چنين باشد؟ مگر جاهل، كيست كه چنان خواهد؟

صادق‌ آل محمّد (صلوات الله عليهم اجمعين) فرمود: إذا رأيتُم العالمَ مُحبّاً للدّنيا فَاتَّهِموه؛[32] اگر ديديد عالمي دنيا را مي‌خواهد، او را (به جهل) متّهم سازيد.

عالمي كه در طلب دنيا باشد، عالم نيست، جاهلي است در نماي عالم. اگر عالم بود و دست‌كم خود را مي‌شناخت و به يك فراز از سخنان مولاي عارفان، اميرمؤمنان، صلوات الله عليه، دست مي‌يافت، كه «أتَزعَمُ أنّك جرمٌ صغيرٌ و فيك انطَوَي العالمُ الاكبر»، طالب غير نبود و به غير فروختن خود را بدتر از فروختن يوسف عليه السلام مي‌دانست و هرگز چنين نمي‌كرد.

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگرچه در پي‌ام افتد هر دم انجمني
هر آن‌كه گنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصري به كمترين ثَمَني

 

2ـ پرهيز از بيهوده‌گويي

صاحب اين علم از قيل و قال و دانش ناسودمند پرهيز مي‌كند، زيرا آدمي اگر بفهمد، نيك خواهد يافت كه يك بار بيشتر زندگي نخواهد كرد و يك معامله بيش نخواهد داشت، از اين‌رو به بازي و تمرين نخواهد پرداخت، نه فقط از ضرر و زيان پرهيز مي‌كند كه از لغو و بازي هر چند بي‌زيان، دوري خواهد جست، چنان‌كه حضرت دوست پرهيز و روگرداني از لغو را نشان مؤمنان دانسته است و كمّل از اولياء آن حضرت با ذلت و مسكنت از او خواسته‌اند كه ‎آن‌ها را از چنين دانشي حفظ كند. «أعوذُ بِكَ مِن علمٍ لايَنفَعُ».[33]

يكي از اسرار اين پرهيز اين است كه سبب اشتغال به غير خدا خواهد بود و حجابي ميان او و حق ايجاد خواهد نمود و صاحبش را از خدمت و عبادت باز مي‌دارد و چه چيزي بدتر است از آن‌چه كه دوست را از دوست باز دارد؟ عاشق را از معشوق غافل سازد؟

مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علم
در كار چنگ و بربط و آواز ني كنم
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم

عالمي كه بهره‌اي از معرفت حقيقي دارد، جز به ضرورت و حق، گفتگويي ندارد، زيرا چنين گفتگويي خالي از خودنمايي و اظهار وجود خود نيست و اين در مذهب اهل معرفت گناهي سنگين است، بلكه نابخشودني كه «وُجودُكَ ذَنبٌ لايُغفَرُ»؛ چه در حضور قاضي معلّق‌بازي نشان بي‌خردي يا طفوليّت است. آن‌كه نشاني از «او» دارد پيوسته در ياد اوست، چونان كسي است كه مال و جان خود، بلكه خود را گم كرده باشد كه لحظه‌اي از جستجوي آن غافل نخواهد شد.

عمري است تا به غمت رو نهاده‌ايم
روي و رياي خلق به يك سو نهاده‌ايم
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقي مه‌رو نهاده‌ايم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم
عمري گذشت تا به اميد اشارتي
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

 

3ـ فروتني و خدمت‌گزاري به خلق

عالمي اين‌چنين، دست‌كم به پشت پرده ايمان دارد، بلكه با آن اُنس دارد، از اين‌رو نگاهي ويژه به بندگان خدا دارد، بلكه به سرتاسر عالم نگاهي ويژه دارد. كمترين مرتبه او همان است كه شاعر نيكوسراي شيراز گفته است:

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

و عالي‌ترين مقام وي نيز، كه كمتر كسي بدان دست مي‌يابد، همان است كه جان حضرت حبيب (صلی الله علیه و آله)، اسوه‌ی عارفان و مولي الموحدين (عليه افضل صلوات المصلّين) فرمود:

ما رأيتُ شيئاً إلاّ و قَد رأيتُ الله قبلَه و بعدَه ؛[34] چيزي را نديدم مگر آن‌كه پيش از آن و پس از آن خدا را ديدم.

اگر نگاه عالم بهره‌اي هر چند اندك از اين دريافت داشته باشد، ديگران را به خدمت خود نخواهد گرفت، بلكه خود را وقف خدمت به ديگران خواهد نمود.

روح الله (علیه السلام) فرمود: إنّ أحَقَّ النّاس للخِدمَة العالمُ؛[35]سزاوارترين مردمان به خدمت، عالمانند.

هم عالمان شايسته خدمتند و هم شايسته خدمت‌گزاري. زيرا هرچه «من» كوچك‌تر شود، به توحيد نزديك‌تر مي‌شود و خدمت‌گزاري بندگان خدا در كوچك ساختن «من» تأثير تام دارد. تا كسي بندگان خدا را بزرگ نداند، در اعتقادش به بزرگي حضرت دوست صداقت نورزيده است، زيرا بندگان خدا، فيض و عطا و آيت اويند. آنكس كه محبوب شناسد، عطا و نشان او را نيز شناسد و بدان عشق ورزد. خلق اگرچه خلقند، ولي خلق خدايند نه خلق غير او. اينان بر سر سفره‌ی جود و وجود او نشسته‌اند و مهمان اويند.

به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه‌نشينان خاك درگه ماست

به همين خاطر است كه بزرگان از اهل معرفت، خدمت به بندگان خدا را يكي از دو عامل بزرگ در عروج به ملكوت و وصول به حضرت دوست دانسته‌اند، زيرا بندگان خدا، بندگان «خدا»يند. كيست كه نشان دوست در جايي بيابد، آن را نخواهد؟ كيست كه جلوه‌ی محبوب خود را در كسي ببيند و آن را طلب نكند؟ آن درويش عاشق سراپا سوخته مي‌گويد: از فرط عشق به محبوبم كه سيه‌چرده است، همه سياهان را دوست دارم حتي سنگ سياه و سگ سياه را. مي‌گويند:

به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني
از سر خواجگيِ كون و مكان برخيزم

بندگي او و دوستي و خدمت‌گزاري بندگان او كه نشان صداقت در محبّت و بندگي است، سلطنت و افتخاري است كه هيچ سلطاني در دنيا بدان نرسيده، كه خيال هم نكرده است. از اين‌روست كه خاك مي‌شوند و خاك ارزش مي‌يابد.

بر خاك راه يار نهاديم روي خويش
بر روي ما رواست اگر آشنا رود

اينان آن‌گونه زندگي مي‌كنند كه نه فقط بندگان و خلق خدا از آزارشان در امانند، بلكه از جود و وجودشان برخوردارند و اين طبيعي‌ترين رفتار عالم است كه همه عالم را ظلّ او مي‌بيند، فيض او مي‌يابد و گر كمترين معرفتي به او باشد، كمترين نشانش، يافتن خويش در خاك است. از اين‌رو گفته‌اند كه:

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را
غبار خاطري از رهگذر ما نرسد

ريشه اين خلق و رفتار عالِم، در فهم او از عالَم است. او فقر و ذلت و وابستگي همه عالم به خداي خويش را يافته است كه خود نيز از جمله آن نيازمندان و گدايان جود و وجود حضرت حق است. پس جايي براي غرور و تكبر و گردن‌فرازي نمي‌ماند. حال كه همه عالم فقير است و از خود هيچ استقلالي حتي در كوچكترين حركتي و جنبش مژه‌اي ندارد، پس چه باك كه به همان هيچي، كه در انتساب به او همه چيز است، مفتخر باشيم؟

من ارچه در نظر يار خاكسار شدم
رقيب نيز چنين محترم نخواهد شد
چو پرده‌دار به شمشير مي‌زند همه را
كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند

 

4ـ هيچ انگاشتن خود

عالم حقيقت‌نگر است، نه از خود چيزي بر آن مي‌افزايد و نه از آن مي‌كاهد. اول او را مي‌بيند آخر او را مي‌بيند؛ ظاهر او را در مي‌يابد و باطن نيز او را مي‌جويد و دست‌كم به اين اول و آخر بودن و ظاهر و باطن نمودن باور دارد، از اين‌رو چيزي براي خود و از خود نمي‌يابد، زيرا به خود كه مي‌نگرد، هم اول و هم آخر و هم ظاهر و هم باطن، غير او را نمي‌بيند. خود را و همه را «عطيّة الله» مي‌داند و آمده از آن مبدأ و در يك مسير و در حال بازگشت به يك مقصد. به حقيقت مي‌يابد كه مقصود از «إنّا لله و إنّا إليه راجِعونَ»[36] چيست، از اين‌رو خود را هيچ نمي‌داند و همه را از او مي‌داند. او نه كاري براي خدا انجام مي‌دهد، كه كار را از او مي‌داند و مي‌بيند كسي براي خدا كاري انجام مي‌دهد كه كاري انجام دهد، ولي آن‌كه همه از او و به حول و قوه‌ی او مي‌بيند، كار را از خود نمي‌بيند تا براي او انجام دهد.

إنَّ صَلوتي و نُسُكي و مَحيايَ و مَماتي لله ربّ العالمين.[37]

نه اين‌كه من نماز يا عبادت براي او انجام داده‌ام و زندگي و مرگم براي اوست، بلكه نماز و عبادت و حيات و ممات از اوست، نه از من براي او. هم‌چنان كه «لَه مُلكُ السّمواتِ و الاَرض»؛[38]زمين و آسمان از آن اوست، نماز و روزه‌ی من هم از اوست، به همان وزان. نتيجه‌ی چنين فهمي از سويي، بندگي و عبوديت است و از سويي ديگر، رضايت و لذت.

 

5ـ محرم اسرار حق

او محرم اسرار حق است و به نسبت بهره‌ی خود از معرفت حق، به اسرار آن آگاه است، بدين خاطر كه از معرفت طلب پديد آيد و از طلب جذبه و كشش و از كشش، كوشش و از كوشش، دريافت و وصول و از وصول محبّت و از محبت، همنشيني و از همنشيني، همرنگي و از همرنگي يگانگي. اين‌جاست كه دوست بر دوست آن گويد از ديگران دريغ مي‌دارد. اگر عبدي باشد كه مولايش او را به خود خوانَد و به سوي خود بَرَد و او نيز با شوق به او نزديك شود تا «دَني فَتَدَلّي»[39] بر او صادق باشد، آن‌گاه «أوحَي إلي عَبدِه ما أوحَي»[40] انجام خواهد شد. به بنده‌اش گفت آن‌چه گفت، گفت و چون راز گفت، سر به مهر، تا كه اغيار و نامحرمان نه فقط نيابند كه تاب تحمل آن را ندارند، بل نبينند و نشنوند كه شايستگي آن را نيز ندارند. هرچه گفت به حبيب خود گفت، شايد كه حبيب نيز دوستاني بيابد و سر به مهر به آن‌ها گويد.

در ازل پرتو حسنت ز تجلّي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
عقل مي‌خواست كز آن شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

اهل معرفت كه اهل محبّتند، نه شباهت كه سنخيّت ويژه‌اي با محبوب خويش دارند كه تا همگوني نباشد، همگويي نيست و تا همگويي نباشد، محبّت نيست و گر محبّت آمد، رمز و راز مي‌آيد. مگر نديده‌اي كه دوستان بر يكديگر مسايل شخصي و خانوادگي خود را مي‌گويند و از ديگران مي‌پوشانند؟ بر ديگران آن گويند كه بر بيگانه نگويند؟ اين نشاني است از نجوي و سخنِ‌ِ در گوشي كه بايد دوستان بشنوند و از اغيار پوشيده بماند، «مناجات».

رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم كه او محرم راز است

دوستان حق با اسرارِ‌ِ حق پذيرايي مي‌شوند كه آن‌ها پذيراي حقند. آن‌گاه كه دوستان حق بر او وارد مي‌شوند، چنين پذيرايي شوند، نه با خوردن و نوشيدن كه دوست در آتش محبّت و عشق مي‌سوزد، آتش محبّت را با خوراك نمي‌توان خاموش ساخت كه دل بريان به مرغ بريان نياسايد. آن‌كه در آتش است، چون خورد و چون آشامد و چون آسايد؟ هيچ ديده‌اي كه كسي در خرمني از آتش به خور و خواب پردازد؟ آتش محبّت كم از آتش دوزخ نيست. فرق در اين است كه آتش دوزخ تن و جان سوزد و آتش محبت، جان و تن. گرفتار در محبّت مانند تشنه‌اي است كه بر دجله نشسته و فرياد تشنگي سر مي‌دهد. آن‌كه در مشاهده‌ی حق است، از مشاهده‌ی دجله فارغ است؛ آن‌كه مسبّب الاسباب را مي‌بيند، سبب نمي‌بيند؛ آن‌كه رخِ يار بيند، سايه‌ی وي نبيند. دوستان با دوستان چه گويند؟ دوستان دانند و نگويند.