پیشگفتار - ديده حقنگر اهل معرفت
ديده حقنگر اهل معرفت
اهل معرفت را دو ديده دادهاند: با يك ديده، صفات آفاق نفساني ببينند، نقص و ضعف و نبودن مشاهده كنند و با ديگر ديده، صفات كرامات رحماني تماشا كنند؛ با ديدهاي غيب و لطف و فضل او ببينند و ديده ديگر فعل و نقص خود. چون فضل حق ببينند، افتخار كنند و چون عجز و ضعف خود ببينند، افتقار كنند؛ چون كرم و عنايت و جود او را ببينند، ناز كنند و چون عدم و نقص خاك خود ببينند، به نياز آيند. گاه گويند: «رَبّنا ظَلَمنا»[47] و او گويد: «إنَّهُ كانَ ظَلوماً جَهولاً»[48] و گاه گويند: «إنّي عَبدُ الله»[49] و او گويد: «إنَّ الله اصطَفي آدمَ»؛[50] گاه گويند: «أرِني كيفَ تُحيي المَوتي»؛[51] گاه گويند: «أرِني أنظُرُ إليك»[52] و گاه گويند: «مَن رَآني فقد رَأي الحقّ»؛[53] گاه به دانه «گندمي» بيالايند و گاه عالمي را نديده انگاشته، «لَبّيكَ اللّهُمّ لَبّيك»[54] گويند؛ گاه بهشت را از آنان بستانند و گاه آنان را از بهشت باز ستانند. گاه «عصا» در دست دارند گاه «عصي» در پا.
اينان آگاهند كه شكن زلف معشوق، دام دل عاشق است و اَشكال نعت مشيّت، كمينگاه دل سالك. چون خواهد كه خون صد هزار و بيست و اند هزار نقطه عصمت بريزد، صبغتي عجيب و رنگي غريب از خم مشيت برآميزد. ميدانند كه «إنّ أشَدَّ النّاس بلاءًً الانبياء ثمّ الاولياء ثمّ الامثلُ فالامثل»؛[55] سختترين بلاها از انبياء است، آنگاه اولياء، آنگاه هركه بدانها ماند.
اينان چون به سلطان بينياز او مينگرند، پستند و چون به شربت مشيّت او نگرند، مستند. بويِ دلجويِ قهوهی قربِ او چنان سرمستشان كرده كه تيغ قهر را باك نيست؛ و روي مستور غيب چنان سراسيمه و متحيّرشان ساخته است كه دل را تاب و چشم را جز آب نيست. گاه آنان را به نسيم لطف مينوازد و گاه در سموم قهر ميگدازند.
دي بر دل و ديده ميكشيدي بارم
و امروز به صدر خويش ندهي بارم
در كوي تو صد ناز برفتي پارم
و امسال به صد نياز خون ميبارم