پیشگفتار - نايافتن مرادها
نايافتن مرادها
اينان از جان و دل، آنگاه خورند كه از شراب قهر او پُرتر خورند و از حيات خود آنگاه لذّت برند كه از تيغ قهر جلال وي زخمها پياپي خورند كه «مَن عَشِقَ فَعَفَّ و كَتمَ و ماتَ، ماتَ شهيداً».[56]
اينان با گوشِ «صفّي» كه اول سالك عالم است، «إهبِطوا مِنها»[57] را شنيدهاند و با گوشِ «نوح نبيّ» «إنَّه ليسَ مِن أهلِك»[58] را نيوشيدهاند و با گوشٍ «موسي كليم» «لَنتَراني»[59] شنيدهاند و با گوشِ «مسيح» «أأنتَ قُلتَ للنّاس»[60] شنيدهاند؛ اين است كه در اين بساط محبّت و سفره عشق، با اشتياق همه مرادها را آتش زدهاند و آن تخم بيمرادي را كه در زمين دلها پاشيدهاند به آب حسرت و سيلاب حيرت شكافتهاند و نايافتن مرادها را دولت خويش ساختهاند.
اينان يافتهاند كه يكي خواهد و ندهندش و ديگري نخواهد و دهندش؛ جمعي عمري كوشيدند و به مقصد نرسيدند، جمعي نكوشيده به مقصود رسيدند؛ يكي گفت: «أرِني أنظُرُ إليك»،[61] ميخواهم تو را ببينم، او را حوالت به كوه دادند كه «اُنظُرْ إلي الجَبَل»،[62] به كوه بنگر كه هر كس را لياقتي است؛ ديگري نخواست و نگفت، بدو گفتند: چرا به ما نمينگري، «ألمتَرَ إلي ربِّك».[63]يكي تاب تحمل ديدن كوه را ندارد، عكس رخ او را با چندين و چند واسطه نتوان ديد. «فَلَمّا تَجَلّي ربُّه للجَبل، جَعَلَه دَكّاً»[64] و آن دگر، تنهاي تنها با او همنشين است و «لي مَعَ الله وَقتٌ»[65] سر ميدهد.
اين چه سرّي است كه همه از اويند و در همه نفخهی خويش به وديعت نهاده است، ولي يكي تاب ديدن عكس او را هم ندارد و آن دگر، تاب نديدن رخ او را هم ندارد! همه در ظاهر گِلند، ولي در باطن نه چنين است؛ برخي دل دارند و برخي سر تا پا دلند. زباني دارند كه تنها او را ستايند، ديدهاي دارند كه تنها او را ببينند، دستي دارند كه تنها «كَأس وصل» از وي گيرند، قدمي دارند كه تنها در روضهی رضاي وي پويند، دلي دارند كه تنها وي را شناسند.
اينان ديدهاند كه نظارهی عقاب و قهر او، همه وجودشان را به خوف وادارد و نظاره عفو و ستر، رجاء و اميد را بر جانشان حاكم سازد. با اين دو قدم كه چون شب و روز بلكه چون روز، دائم و پيوسته بر دلشان در رفت و آمد، بلكه در آمد است، به سوي او ره ميپيمايند.
اينان ديدهاند كه يكي را در بهشت تاب ماندن نبود و ديگري را از آتش قصد رفتن نبود. نوازنده، بهشت نيست چون آدم در آن بود، نواخته نشد؛ گدازنده آتش نيست، چون خليل در آتش بود و گداخته نشد. نوازنده رضاي اوست و گدازنده سخط اوست، اين است كه ذكر و شعارشان پيوسته، «أعوذُ بِرضاكَ مِن سَخَطِك»[66] است و گر از رضا و سخط صفت گذر كنند و به ذات دست يابند!! آنگاه «أعوذُ بِكَ مِنك»[67] خواهند گفت.
اينان اهل ندبه و زارياند، اهل گله و شكايتند ولي نه به هر كس و براي هر چه. شكوهی آنها «إليكَ المُشتَكي»[68] است. شكوه خويش را جز بر محبوب خويش اظهار نكنند، زيرا كه شكايت سهگونه است:
از دوست به غير دوست، از غير دوست به دوست، از دوست به دوست. از دوست به غير دوست ناليدن تبرّاست از دوست و كفر، زيرا تا از دوست بيزار نباشد به غير دوست شكوه نكند. از غير دوست به دوست ناليدن شرك است، زيرا تا غير دوست نبيند، به دوست ننالد و غير دوست ديدن شرك است؛ ولي از دوست به دوست ناليدن عين توحيد است، ظاهرش شكوه و ناله است، ولي باطنش شكر و سپاس بندگي. اين شكوه، حالي و مقامي است كه گر بر زبان آوريم، گوييم: اي دوست! من كه، جز تو ندارم، با كه گويم؟
خلق پندارند كه محبّ گله ميكند و حال آنكه او با ظاهرِ شكايت، اخلاص محبّت خويش عرضه ميدارد، از اينروست كه «ايّوب» مينالد كه «مَسَّني الضُرّ»،[69] ولي حق تعالي وي را «صابر» و عبدي نيكو ميخواند كه «إنّا وَجَدناهُ صابراً نِعمَ العبدُ إنّه أوّابٌ».[70]
اين شكايت نيست، زيرا صبر و شكوه چگونه با هم جمع شود. او گويد شكوه آن است كه به غير ما بنالد. نگفت يا أيّها الناس مَسَّني الضُرّ، اي مردم به بلا گرفتار آمدهام، گفت «رَبّ مَسّني الضُرّ»؛[71] اين عجز خويش نزد ذوالجلال بردن است و ذلّ خويش به بينياز عرضه كردن است، نه شكايت كردن.
اگر بخواهيم حال و وضع اهل معرفت را به قلم آوريم، بايد چيزها بگوييم و بنويسيم كه نه مرا توان گفتن و نوشتن است و نه تو را توان شنيدن و خواندن. فقط بدان كه مشتي خاك ضعيف، باري را برداشته كه آسمان و زمين از حمل آن عاجز مانده است و نيز بدان، آنگاه كه اين مشتي خاك و جامي آب گل بيش از طاقت زمين و آسمان بار برداشت، گفتند «الحمدُ لله ربّ العالمين»،[72] نه الحمد للماء و الطين! تيري بر كمان نهاده شده است و بر هدفي فرود آمده، رياضت و سختي را تير كشيده، ولي تيرانداز را «احسنت» گويند. سر و سرّ اين سخن را بايد در معرفت حق تعالي جست.
بدان كه در عالمي هستيم و با كسي روبروييم كه از گل، دل ميسازد؛ از «صَلصال»،[73] اتّصال پديد ميآورد و از نطفه گنده، دوست و بنده عمل ميآورد. اگر نبود آن عقد ازلي ميان عطاي خويش و سؤال ما، اجابت خويش و دعاهاي ما، آمرزش خويش و عذر ما، كجا جرأت خواستن و تمنّا داشتيم! و كجا توان گفتن و نوشتن داشتيم. ولي لطف بيپايان او كه «يَعفُو عَن السَّيّئات»[74] را نصيب ظالمان، «و يَستَجيبُ الّذين آمَنوا»[75] را نصيب مقتصدان، «و يَزيدُهم من فَضلِه»[76] را مشرب سابقان نمود، به ضعيفان جرأت گفتن و رفتن داده است.