درس دوم: احسن الخالقین و احسن المخلوقین

درس دوم:احسن الخالقین و احسن المخلوقین
از ديدگاه قرآن، خدا احسن موجودات از تمامي جهات و حيثيات است، چنان‌كه در تعابير قرآني احسن الخالقين، احسن الحاكمين و خير الحاكمين خوانده شده است.
نكته‌اي را كه بايد در انسان شناسي قرآني به‌عنوان يك اصل مسلم پذيرفت، آن است كه انسان احسن المخلوقين است؛ يعني موجودي كه به لحاظ حسن و جمال و كمال و بالاخره برآيندهاي مثبت و مطلوب در غايت قرار گرفته است، به گونه‌اي كه خلقت موجودي بالاتر از او امكان عقلي ندارد؛ چه رسد به اين‌كه واقع هم شده باشد.

آيا انسان صفات منفي هم دارد؟
غالباً در مورد انسان دو جهت قائل شده‌اند: يك جهت مثبت كه مثلاً داراي كمالات بسياري است، خليفه الله است و ...، يك جهت منفي كه مثلاً ظلوم، جهول، عجول و ... است. در اين‌جا بايد به نكته دقيقي اشاره كرد ـ كه البته سبب ايجاد نگرش جديدي در اين خصوص مي‌گردد ـ اين‌كه انسان اگر آن دسته از صفاتي را كه ناپسند شمرده شده است نمي‌داشت، ديگر احسن المخلوقين نبود.
چنان‌كه بيان شد، انسان برترين موجودات است و بهتر از او امكان‌پذير نيست؛ پس همين موجود كفور و ظلوم و جهول بهترين موجود است؛ يعني اين‌ها همگي صفات مثبت و كمالي انسان است، نه صفات منفي و حكايتگر نقص؛ بلكه به تعبير ديگر اگر خدا مي‌خواست انسان را بستايد، آن هم به بهترين وجه، بايد چنين بستايد كه ستوده است وگرنه ممكن نيست موجودي معلمش  خدا باشد، «و علَّم آدم الاسماء»(بقره/31)، و به لحاظ علمي مسلط و محيط بر همه عالم هستي و آنگاه جهول باشد! پس اين «جهول» حتماً معناي ويژه‌اي دارد.
انسان، اين مظهر تجلي تام و تمام الهي، اين موجود عادلي كه وجودش سبب بسط عدالت در عالم هستي شده است، همه صفاتش كمالي است حتي شهوت و غضب و وهم و شيطنتش؛ به‌گونه‌اي كه اگر اين صفات را نداشت، ملكي بود از ملائك و طبعاً خود ساجد بود نه مسجود.

معاني احسن المخلوقين
با توجه به اين‌كه خداوند خيرالحاكمين و احسن‌الخالقين است، مخلوقش نيز احسن‌المخلوقين است.
در مورداحسن‌المخلوقين دو جهت يا ديدگاه مطرح است:
1ـ هر موجودي في‌نفسه و با توجه به خودش بهترين است. ويژگي خدا اين است كه هر چه آفريده، في‌نفسه در احسن وجه و زيباترين صورت آفريده است؛ «أحسن كلّ شيء.»(سجده/7)
2ـ اگر موجودات با يكديگر مقايسه شوند، آنگاه يكي كاملتر و ديگري ضعيف‌تر خواهد بود و تنها اين انسان است كه اگر با هر موجود ديگري مقايسه شود، باز هم احسن خواهد بود و شايد به همين خاطر، آنگاه كه خداوند آدم را آفريد، فرمود: «فتبارك الله احسن الخالقين.»(مومنون/14) اگر چه تمام مخلوقات او في‌نفسه در غايت حسن بودند، اما تنها در مورد انسان چنين فرموده است.

طرح يك پرسش
با توجه به اين‌كه در عالم هستي يك خالق بيشتر نيست، چرا خداوند خود را احسن‌الخالقين معرفي نموده است؟ براي اين پرسش چند پاسخ وجود دارد:
1ـ خداوند نسبت به عالم هستي و اصل موجودات خالق است و هر يك از موجودات هم نسبت به فعل خود و در قلمرو خودشان خالقند. حال اگر اين دو را با يكديگر بسنجيم، او احسن‌الخالقين است زيرا اولاً فعلي را كه خدا ايجاد مي‌كند ـ بر خلاف ساير موجودات ـ در غايت تماميت است و ثانياً در حالي‌كه خداوند به حول و قوه خود و مستقلاً خالق است، ساير موجودات همگي وابسته و نيازمند به حول و قوه او هستند.

2ـ هر كدام از اسماء الهي عامل و سبب پيدايش موجودات هستند و از اين جهت خالقند؛ يعني اگر علمي در اين عالم پديد مي‌آيد، ايجاد كننده آن اسم عليم است كه البته ما مظهر اسم عليم را كه حضرت جبرئيل ـ عليه الصلاه و السلام ـ است مي‌شناسيم، نه خود اسم عليم را. و هم‌چنين اگر موت يا حياتي در اين عالم اتفاق مي‌افتد، عامل و سببي دارد كه حضرت عزرائيل و اسرافيل ـ صلوات الله عليهما ـ هستند.
ما مظاهر اسماء الهي را مي‌شناسيم كه هر كدام پيوسته از ازل تا به ابد در حال آفرينش هستند، حال اگر اين خالق‌ها را با خداوند مقايسه كنيم، خداوند احسن‌الخالقين خواهد بود. البته بايد توجه داشت كه در مورد مظاهر اسماء الهي هم‌چنين است كه فعلشان در غايت حسن است و به همان اندازه از حسن و كمال برخوردار است كه اگر خود خدا مي‌آفريد چنان مي‌بود. اما به‌هر حال، خداوند در افعال خود مستقل است و اين‌ها همگي وابسته و نيازمند او هستند.

3ـ دراين زمينه تعبير لطيف‌تر و دقيقتري در عرفان وجود دارد كه با توجه به آن به بيان پاسخ سوم مي‌پردازيم.
از نظر عرفان، در آفرينش سخن از توحيد و ولايت است. سخن از اين است كه خداوند خالق است و اتم خلق خدا كه خاندان پيامبر ـ صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين ـ هستند نيز خالقند، ولي از آن جهت كه اينان عبدي از عباد او هستند و او رب‌الارباب همه عالميان است، با يكديگر تفاوت دارند.

4ـ خداوند از همه ارباب مفروض و خالقان ذهني احسن است. اگر چه خالق يكي است، اما اگر خالقهايي فرض شود، به تماميت كمال و حسن او قابل فرض و تصور نيست، چنان‌كه حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ فرمود: «أَ اَرباب متفرقون خيرُ ام الله الواحد القهار»(یوسف/39)، يعني آيا ربهاي متفرق بهتر است يا رُب يگانه؟ با توجه به اين‌كه رُب به معناي مالك است، آن هم مالكي كه مالكيتش حقيقي است؛ پس معناي ربهاي متفرق چيست؟ پاسخ همان معنايي است كه در اين‌جا بدان اشاره شد.

اهميت انسان‌ شناسي
انسان شناسي از جهات متعددي داراي اهميت است:
دليل اول، انسان شناسي مقدمه خداشناسي.
يكي از دلايل اهميت انسان شناسي، مقدمه و ابزار بودن آن براي خداشناسي است. بندگان خدا تقاضا مي‌كنند كه: «اللهْمُ عُرِّفني نفسك فانك ان لم تعرفني نفسك لم أعرف نبيك، اللهم عرفني نبيك فانك ان لم تعرفني نبيك لم اعرف حجتك، اللهم عرفني حجتك فانك ان لم تعرفني حجتك ظلمت عن ديني.»
ولی خداوند در پاسخ مي‌فرمايد: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ و اين مقدمه رسيدن به آن تقاضاست.
تمامي عقلا علم به نفس را روشن‌ترين و مطمئن‌‌ترين علم مي‌دانند چرا كه مثلاً اگر فردي در همه چيز شك كند، در خودش شك نمي‌كند زيرا در اين‌جا ميان عالم و معلوم واسطه‌اي نيست و انسان به علم حضوري عالم به نفس خويش است.
حال با توجه به اين مقدمه آن‌جا كه خداوند مي‌فرمايد: «نحن اقرب اليه من حبل الوريد»(ق/16)، يا «يحول بين‌المرء و قلبه»(انفال/24)، معلوم مي‌شود كه علم هر كس به خداي خويش دقيق‌تر و عميق‌تر و طبعاً حضوري‌تر و ترديد ناپذير‌تر خواهد بود. اگر چه هر كس چنين علمي را دارد، اما ممكن است برخي يا اكثر افراد علم به علم خود نداشته باشند؛ يعني علم مركب ندارند، اما همه داراي علم بسيط هستند.

معرفت نفس، مقدمه معرفت ربّ
سؤالي كه در اين بخش مطرح مي‌شود، اين است كه چه رابطه ويژه‌اي ميان نفس و خدا وجود دارد كه ميان غير نفس و خدا نيست؟ خداوند در يكي از آيات قرآن مي‌فرمايد: «سُنُريهم آياتنا في آلافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق»(فصلت/53)؛ يعني ما آيه‌هايمان را در آفاق و انفس به آنان نشان داديم تا اين‌كه خداي خويش را بشناسند.
اين عالم را «عالَم» نهادند چون علامتي براي خدا و صفات و اسماء اوست؛ بنابراين، هر يك از اجزاء عالم هستي مي‌توانند مقدمه و علامت شناخت و معرفت باشند، پس اگر كسي ذره‌اي از موجودات اين عالم را بشناسد. خدا را شناخته است. ولي آيا ميان اين ذره و نفس تفاوت وجود دارد؟ يقيناَ تفاوت دارند زيرا تعابيري كه در مورد نفس شناسي وارد شده، درباره ساير موجودات وارد نشده است. چنان‌كه در روايات آمده است: «أعرفكم بأنفسكم أعرفكم بربكم»، يا «من عرف نفسه فقد عرف ربه». اما تفاوت اين‌ دو در چيست؟ ابتدا بايد ديد كه چگونه مي‌توان از طريق ساير موجودات به شناخت خدا دست يافت؟
«کلّ شيء له آيهٌ  تدلّ علي انه واحدّ»؛ به هر چه بنگريد، در آن نشانه و علامتي بر يگانگي او مي‌بينيد، اما آيت بودن موجودات با يكديگر متفاوت است؛ بدين صورت كه آيت‌ها داراي شدت و ضعف و تماميت و نقص‌اند؛ يعني ممكن است، آيه‌اي نشان دهنده صفتي از صفات خدا يا اسمي از اسماء الهي باشد، ولي يا تنها نشانگر يك صفت است و يا اينكه اگر چه داراي تمامي صفات است، اما فقط يكي از آنها غالب و ظاهر است و بقيه باطن و ناپيدا هستند.
به عنوان نمونه، اگر كسي به موجودي چون جبرئيل ـ صلوات الله عليه ـ بنگرد، يقيناً خداي عليم را خواهد شناخت؛ ولي شناخت خداي رزاق هرگز از طريق او حاصل نخواهد شد. اگر كسي به جناب اسرافيل ـ صلوات الله عليه ـ بنگرد، يقيناً خداي رزاق را خواهد شناخت و اگر بي‌نهايت زمان در اين تابلو بنگرد، به خداي محيي و مميت نخواهد رسيد. ام، آيه و نشانه‌اي در اين عالم آفريده شده است كه اگر كسي به او بنگرد، گويي هم به جبرئيل و اسرافيل و عزرائيل نگريسته است و هم به تمامي عالم هستي؛ تابلويي وجود دارد كه هم كثرات عالم ماده در آن است و هم كثرات عالم معنا؛ و آن نفس آدمي است. به همين علت است كه انسان را عالم كبير ناميده‌اند؛ «أتز عُمْ انك جرمّ صغير و فيك انطوي العالم الأكبر؟». بنابراين، اولين جهت در مورد اينكه شناخت نفس، مقدمه شناخت رب است اين است كه نفس، جلوه و آئينه تمام نماي خداست؛ هيچ صفتي از صفات خدا نيست، مگر اين‌كه در نفس ظهور يافته است؛ آن هم در حد اعتدال.
دومين جهت عبارت‌است از اين كه، صفات خدا در وجود آدمي تام‌تر و كاملتر است از آن صفت در ساير موجودات؛ به عنوان مثال عزتي را كه خداوند در وجود انسان قرار داده و آشكار كرده، بسي بيشتر است از همين صفت عزت در سخت‌ترين و عزيزترين موجودات عالم هستي. از امام صادق ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ نقل شده است كه فرمود: «المؤمن كالجبل الراسخ لا يحركه العواصف»؛ يعني مؤمن مانند كوه پابرجاست؛ هيج تندبادي آن را تكان نمي‌دهد.
آهن با اين‌كه عزيز و سخت است؛ اما با چند پتك استحكامش را از دست خواهد داد، در حالي‌كه اگر سخت‌ترين سختيها بر نفس آدمي وارد شود، تازه مي‌شود «ايوب». يا مثلاً در مورد صفت علم، علمي كه در وجود حضرت ختمي مرتبت ـ صلوات الله و سلامه عليه - ظهور يافته، قطعاً تام‌تر و روشن‌تر از علمي است كه در وجود جبرئيل ـ صلوات الله عليه ـ ظهور پيدا كرده است؛ چنان‌كه در معراج پيامبر ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ ، جبرئيل ـ صلوات الله عليه ـ در يك مرحله‌اي از ايشان فرو ماند و متوقف شد.
در مورد ساير صفات نيز همين‌گونه است.