درس هفتم:قوای ادراکی انسان

درس هفتم:قواي ادراكي انسان
ادراكات انسان عبارتست از: 1- حسي 2- عقلي 3- شهودي

قلب از نظر عرفان
قلب مركب از چهار امر است:
1- جسم و بدن، يعني آنچه كه با يكي از حواس پنجگانه قابل فهم است.
2 - نفس حيواني كه خاستگاه حيات، حركت و اراده است.
3 - روح الهي كه ناشناخته و به تعبير خود عرفان، مجهول الكنه است.
روح يا روح الهي آن است كه خداوند در وجود انسان دميد تا انسان شد. براي شناخت بهتر آن:
الف- خداوند فرمود: «نفخت فيه من روحي» كلمه روحي، ياي متكلم دارد، آيا اين امر بيرون از انسان بوده و در انسان دميده شده است همچنانكه آبي در ميوه سرايت داده مي‌شود يا اينگونه نيست؟

ب- اين روحي كه از خدا در انسان دميده شد، از خدا جدا شده و بر انسان افزوده شد يا اينكه از او جدا نشد ودر عين حال كه انفكاك آن از خداوند محال است، در وجود او دميده شده است؟

ج- روح كه «اليه راجعون» است آيا در اين رجوعش به سوي او متصل شده و در او فاني مي‌شود به گونه‌اي كه از اين تعين و هويت محدود خود جدا مي‌شود مانند آب درون كوزه‌اي كه چون شكسته شود حدش برداشته مي‌شود يا به گونه‌اي ديگر است؟

بر فرض كه به اين پرسشها پاسخ دهيم باز هم ماهيت و هويت روح الهي براي ما مجهول است «وما اوتيتم من العلم الا قليلاً». من العلم را علم به روح معني كرده‌اند، يعني چنين نيست كه در مورد آن هيچ نتوان گفت، بلكه آنچه را در مورد روح انسان ميتوان دانست، نسبت به آن زوايا و جوانب روح كه بر انسان پوشيده است، بسيار اندك است. يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربّي، آنگاه كه از تو در مورد روح سئوال مي‌كنند، بگو روح امر خداوند است.
يك تعبير ديگر اين است كه درباره هرچه مي‌خواهيد، بگوييد و بشنويد سهم اندكي از علم داريد، ولي در مورد روح هيچ نگوييد كه روح مربوط به ماست.
در تعبير ديگر، «ما اوتيتم من العلم الاّ قليلا»، يعني روح از امر ماست و شما درباره روح كم مي‌دانيد يعني هرچه بدانيد باز هم اندك است.

4- قلب؛ قلب به تعبير عرفاني عبارتست از نقطه تلاقي نفس حيواني و روح الهي، يا ثمره و وليده نكاح نفس حيواني و روح الهي به تعبير دقيق‌تر، قلب برآيند نفس و روح است.
نكاح آن است كه يكي از دو طرف طالب ديگري بوده و با همه وجود او را بطلبد، آن طرف ديگر نيز متنفر از ديگري نباشد، بخواهد ولي اظهار نكند و مانع از ورود او نشود. اگر دو نفر يكديگر را كاملاً بخواهند، نكاح نخواهد بود، همچنين است اگر هيچيك خواهان هم نباشند.
هر كس مشتاق كاملتر از خود است نفس حيواني نيز چون ناقص است، عاشق و مشتاق روح الهي است روح الهي نيز با توجه به اينكه حقيقت همين نفس است و به عبارتي از مراتب فعل اوست و هر موجودي آثار و مراتب فعل خود را مي‌خواهد، نسبت به نفس انزجار ندارد و او را مي‌طلبد. پس ميان آن دو نكاح صورت مي‌گيرد، هر نكاحي وليده و ثمره‌اي دارد ثمره ازدواج روح الهي و نفس حيواني چيزي است بنام قلب. هر چه اين نفس و روح در مقام عاليتر و كاملتر باشند، ثمره و فرزندان آن دو، يعني قلب، پاك‌تر و كامل‌تر خواهد بود، و بالعكس. «الولدُ سرّ أبيه» بنابراين قلب كه نتيجه نفس و روح است تابع كمال و ضعف نفس و روح مي‌باشد.
ممكن است اين سئوال مطرح شود كه آيا نفس انساني در ضمن روح الهي فاني مي‌شود و از ميان مي‌رود يا خير؟

براي پاسخ به اين سئوال ابتدا بايد ديد فنا به چه معناست؟ در اين زمينه دو تعبير وجود دارد:
1- انسان وقتي به فنا ميرسد ديگر از او هيچ چيز باقي نمي‌ماند اگر چنين باشد، نفس انساني در ضمن روح الهي فاني مي‌شود و ممكن است روح الهي نيز در ضمن چيز ديگري فاني شود و در پايان همه از ميان بروند و به وحدتي بازگردند كه « كان الله و لم يكن معه شيء»
2 - فاني شدن به معناي معدوم شدن نباشد در عين فنا كاملا از ميان نمي‌رود و چيزي باقي مي‌ماند، ولي به گونه‌اي كه هر كه به او مي‌نگرد، جز صفات و افعال و رضاي الهي چيزي در وجودش نمي‌بيند. يعني وجود دارد، ولي آيينه نماي الهي است كه هر كه به او بنگرد، فقط صورت را در اين آينه مي‌بيند نه خود آينه را. و نظر دقيق همين است بنابراين، هيچ چيز از ميان نمي‌رود، از جمله نفس انساني و حتي بدن انسان نيز هلاك و نابود نمي‌گردد.

قلب از ديدگاه قرآن
يكي از كارهايي كه در قرآن به قلب نسبت داده شده است ادراك حصولي (فهم ذهني) است يعني آنچه را كه انسانها به طور معمول مي‌فهمند يا علوم رسمي.
علوم رسمي يعني اينكه انسانها تصويري از اشيا و موجودات و نيز خاطراتي از اجزاء پراكنده عالم، نزد خود دارند اين خاطرات علوم حصولي يا مفهومي است.
« وَ لقد ذَرَأنا لجهنّم كثيراً من الجنّ و الإنس لَهم قلوبٌ لا يفقهون بها و لهم أعينٌ لايبصرون بها وَلهم آذانٌ لايسمعون بها اولئك كالأنعام بل هم أضَلّ اولئك هُمُ الغافلون» (اعراف/179)

در مورد اين آيه كريمه دو تعبير وجود دارد كه عبارتند از:
1- (تعبير اول اينكه اگرچه معناي دقيقي است كه در جاي ديگر بر همين نكته تكيه مي‌كنيم، اما در اينجا با توجه به اينكه مي‌خواهيم، اثبات كنيم كه تعقل، خردورزي، ادراك حصولي و ذهني ويژگي است كه به قلب نسبت داده شده است، اين تعبير مدنظر نيست.)
اين آيه در مورد اهل جهنم و ويژگيهاي آنان است. اين كه قلب دارند، ولي نمي‌فهمند. چشم دارند، ولي نمي بينند. گوش دارند، ولي نمي‌شنوند اينان چون چارپايانند.
و در پايان مي‌فرمايد: اولئك هم الغافلون، اينها غافلند يعني به خاطر غفلت اين چنين هستند. روشن است كه منظور از ديدن يا نديدن، ديدن با چشم ظاهر نيست، زيرا حيوانات هم از اين نوع ديدن برخوردارند. به تعبير ديگر، انسانهايي كه ديدن و شنيدنشان همچون حيوانات است، اهل جهنمند. پس آدمي بايد چيزهايي فراتر از آنچه به ديد حيوانات مي‌آيد، ببيند. آنچه به ديد حيوان مي‌آيد خوردن، آشاميدن و امور حسي و اينجايي است، پس انسان در صورتي انسان است كه افق ديدش وسيعتر از اين باشد، يعني امور غيرمادي را ببيند و علم حضوري داشته باشد و به بيان ديگر، اهل مشاهده باشد. به عنوان نمونه، آنگاه كه سنگ‌ريزه‌ها در دست مبارك پيامبر – صلوات الله و سلامه عليه- تسبيح خدا كردند، او صداي تسبيح را شنيد و همچنين هنگامي كه حضرت رسول از كوي و برزن عبور مي‌كرد، در و ديوار بر او سلام و صلوات مي‌فرستادند و او مي‌شنيد و پاسخ مي‌گفت، اينها شنيدن ديگري است. انساني كه از شنيدن سهم و بهره‌اي ندارد، انسان نيست. چون «لَهُم آذانٌ لايسمعون بها»، گوش دارند ولي نمي‌شنوند.
پس اين يك تعبير كه منظور از اين آيه كريمه، علم حصولي نيست، تعقل مفهومي، خيالي و ذهني نيست بلكه پرده برداشتن، آگاه شدن و ديدن است.
(جاي شكي نيست كه اقليت انسانها اين گونه‌اند.« ثُلّة من الاولين و قليلٌ من الاخرين»؛ يعني گذشتگان - از جهت كميت- بيشتر بودند و آيندگان كمتر. – كيفيتشان بماند- و جاي شكي نيست كه اكثريت انسانها اهل شكر و عبادت نيستند و آنقدر تعدادشان اندك است كه به اشاره دست نشان داده‌اند. اما اين بدان معنا نيست كه جز اقليت، بقيه هيچ كدام ارزشي نداشته باشند و فاقد هرگونه كمالي باشند. بلكه بايد گفت، اكثريت قريب به اتفاق انسانها به لطف و عنايت خدا و شفاعت اولياء خدا، اهل نجات هستند و حقيقت امر چنين است كه اگر شفاعت نباشد، جز خاندان پيامبر – صلوات الله و سلامه عليه- هيچ كس اميد نجات نخواهد داشت، حتي انبيا الهي نيز بايد به وسيله خاندان پيامبر- صلوات الله عليهم اجمعين- شفاعت شوند. چنانكه در روايات آمده است كه برخي از انبياء از خدا تقاضا كردند كه « خدايا ما را از امت خاتم الانبياء و حبيبت قرار بده» و اين نشان دهنده اين است كه كمالاتي وجود دارد كه همه بايد از طريق اين خاندان بدان دست يابند. بنابراين، اگر ما باشيم و خودمان، واي برما اگر ما باشيم و لطف و رحمت الهي و عنايات اولياء خدا كه رحمة للعالمين هستند، يعني نه تنها براي انسانها و نه فقط براي مؤمنين بلكه براي همه عالم هستي رحمتند، آن هم رحمت خاص. چرا كه اگر رحمت عام بود، نيازي نبود كه پيامبر رحمة للعالمين باشد، چون خود خدا رحمة للعالمين است. اساساَ رسالت براي ظهور و فراهم ساختن زمينه رحمت خاص است والا اگر انبياء نباشند، همه عالم مشمول رحمت عام الهي هستند، ولي رحمت خاص بوسيله هدايت انجام مي‌شود.
از اين جهت اميد است كه ما نيز جزو آن اقليت اهل سعادت باشيم.

2 - معناي دوم آيه، مي‌فرمايد: لايعقل، منظور تفكر حصولي است نه حضوري. يعني انسان برخلاف حيوانات درباره آنچه مي‌بيند، مي‌انديشد. به عنوان نمونه، اگر حيواني ببيند كه حضرت موسي – عليه السلام – عصايش را به نهر زد و نهر شكافته شد، او هيچ گاه درباره اين اتفاق فكر نمي‌كند و آيات الهي را نمي‌بيند. پس اگر انسان در عين حال كه پيوسته آيات الهي بر او آشكار مي‌شود و حوادث و رخدادهايي كه نشان دهنده حضور خداست، بر او ظاهر مي‌گردد، گويي هيچ چيز بر او آشكار نشده تفاوتي با حيوانات نخواهد داشت. به تعبير ديگر كه در آيه كريمه آمده است: « فذكّرهم بايّام الله انّ فيها لآيات لكلّ صبّار شكور»؛ كساني كه نتوانند از ايام الله عبرت گيرند و چيزي را به خاطر بياورند، اهل صبر و شكر نيستند.
بنابراين، تفاوت انسان و حيوان در اين است كه يكي خردمند و خردپيشه است، يعني درباره مقدمات، اهداف و آينده كار مي‌انديشد و بررسي مي‌كند و به گونه‌اي عمل مي‌نمايد كه در مسير درست قرار گرفته باشد، اما ديگري اين چنين نيست.
آن كساني كه لهم قلوب لايعقلون بها، مي‌بينند ولي گويي نديده‌اند اگرچه هر سال زنده شدن طبيعت را به چشم مشاهده كرده‌اند، اما يكبار هم نگفته‌اند، جَلَّ الخالق.
بايد در اينجا به نكته‌اي اشاره كرد و آن اينكه خدا فرمود: لهم قلوب لايعقلون بها، اگر لايعقلون به معناي لايُشاهدون باشد، بيانگر علم حضوري است و اين اختصاص به كفار ندارد، بلكه مسلمانها، مومنين و حتي خواص از مومنين نيز همين گونه‌اند، يعني از مشاهده علم حضوري بي‌بهره‌اند. بنابراين، منظور از اين علم، همان علم حصولي است. پس تفاوت قلب مؤمن و كافر در اين است كه قلب مؤمن تفكر و فهم حصولي و مفهومي دارد ولي قلب كافر چنين نيست.